جهل جوانی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

جهل جوانی قسمت دوم


از کار اخراج شده بودم ؛جیبم خالی بود ؛نصف شب رفتم توی حیاط به درخت انجیر توی حیاط تکیه دادم

؛سیگارو روی لبم گذاشتم فندک را زیرش روشن کردم ،همینطور که پکهای عمیقی به سیگارم میدادم ؛ی لحظه صدای خش خش از بین شاخ و برگ درخت انجیر شنیدم ؛سرم را به بالا چرخاندم و ،تیز نگاه کردم یه جفت چشم بین برگهای درخت برق میزد خیال کردم گربس دوباره مشغول کشیدن سیگار شدم دوباره صدا بیشتر شد و ایندفعه ترس به دلم نشست وحضور کسی رو احساس میکردم به خودم امید دادم و گفتم "کی میتونه باشه بابا نگاه کن هیچی نیست ؛با همین امید واهی سرم را به بالا جنباندم ؛چشمم خورد به چهره آشنای پیرزن که چهار چنگولی روی درخت نشسته بود ؛ با چشمهای برزخیش ؛منزجر نگام میکرد ؛یه لحظه احساس کردم از ترس تمام بدنم بی حس شده قلبم توی دهانم میزد ؛ صورتش رو با حرص به جلو اورد و آب دهانش را تف کرد توی صورتم ؛با صدای وحشتناک غرید :هیچوقت روی خوشی نمیبینی ؛مثل بختک افتادم رو زندگیت ؛همه زندگیت رو کابوس میکنم ،
انگار زبونم بند اومده بود هر چقدر میخواستم داد بزنم و کمک بخوام صدام در نمیومد زانوهام خم شد و روی زمین افتادم ؛پیرزن رفته بود ؛همونجا زار زدم و نالیدم "بابا گوه خوردم غلط کردم دست از سرم بردار ؛منکه کاری باهات نکردم چرا دست از سرم بر نمیداری چی از جونم میخوای همش بدشانسی همش بد بیاری "
همینطور که یه ریز، زیر لب گلایه میکردم ...
چشمم خورد به دوستم علیرضا که مات نگام میکردم ؛زود خودم رو جمع و جور کردم و بلند شدم ؛علیرضا ابروهاش رو جمع کردو گفت "با کی داشتی حرف میزدی ؟"
بی توجه بهش از بغلش رد شدم و گفتم :هیچی دلم پر بود داشتم از خدا گلایه میکردم واسه بدبختیام "
چن روزی گذشت حالم بدتر از قبل شده بود ؛همیشه وجود کسی رو حس میکردم یه سایه شوم که نحسیش کل زندگیم رو گرفته بود ..
پشیمون شدم دوباره به روستا برگشتم ...ننم پای تنور نون میپخت با شنیدن صدای پام ؛سرش رو سمت من جنباند ؛با دیدنم چشماش برق زدو سریع بلند شد ؛آردی که روی پیرهم گلدارش نشسته بود رو تکوند ؛یه تیکه نون برداشت و سمتم اومد بغلم کرد "ننه خوش اومدی چشم براهت بودم نون را دستم دادو گفت نون تازس ؛بخور ننه ؛برو خونه منم کارم تموم شد میام"


تو خونه نشستم و منتظر ننم بودم ؛وقتی اومد یه بند زیر لب حرف میزد "از شهر چه خبر چیکار کردی ؛کارو بارت چطور بود؟
گفتم میخواستی چطور باشه هر جا رفتم یه گندی بالا اومد همه کاسه کوزه ها سر من شکسته شد؛اونجا هم دووم نیاوردم شدم یه جوون علاف و بیکار که فقط دور خودش میچرخه ؛
لحظه ایی سکوت کردم و تو چشماش خیره شدم و گفتم ننه میخوام زن بگیرم همونیکه خودت نشونم کردی ؟
با غیض گفت "دور خونواده انعام رو خط بکش ؛یه بار خجالت زدمون کردی من دیگه روشو ندارم ببینمشون چه برسه راجب خواستگاری حرف بزنم ؛بلند شد و سمت اشپزخونه رفتم همچین با حرص راه میرفت دامن چیندارش رو هوا میرقصید.من بد جور دل باخته بودم ؛بتید هر طوری شده ننم رو راضی میکردم ،دنبالش راه افتادم "ننه نری خواستگاری دوباره بر میگردم شهر دیگه پامو تو روستا نمیذارم ؟"
با گلایه گفت :پسرم تو خودت نمیدونی با خودت چن چندی ؛اگه برم دوباره پشیمون بشی ابرومون میره"
گفتم ننه دروغ چرا دخترش رو دیدم ازش خوشم اومده ؛با خنده ادامه دادم ننه حقا که ملدرو پسری سلیقمون یکیه "
ننم بی توجه به من گوشی رو برداشت به خونه انعام زنگ زد دل توی دام نبود مثل پسر بچه ها با هیجان نگاش میکردن،همون شب رفتیم خواستگاری؛
همه دور اتاق نشسته بودیم ؛باباش راجب کارو بارم پرسید ؛بابامم گفت وردست خودم کار میکنه؛مامانش سرش رو سمت آشپزخونه چرخوند و گفت آمنه چایی بیار دخترم ؛
سرم رو پایین انداخته بودم منتظر عروس بودم ،چایی رو که چرخوند وقتی سینی رو جلوم گرفت زیر چشمی نگاش کردم ؛یه لحظه دنیا روی سرم خراب شد ؛آمنه اون دختری نبود که دیده بودم ؛یه لحظه قیافم درهم شد ؛آروم با ارنجم زدم به پهلوی ننم ؛در گوشش گفتم من نمیخوامش پاشو بریم ،
ننم بر افروخته شد و لبش رو گزید و گفت ساکت باش ؛
خانواده آمنه موافق بودن ؛ننم که فهمیده بود پشیمون شدم ؛بحث به مهریه که رسید؛ننم بلند شدو گفت" بعدا با بزرگترای فامیل خدمت میرسیم ؛بابام چاقو میزدی خونش در نمیومد...


بابام با غیض نگام میکرد از خونه بیرون زدیم ؛هی سرم میچرخوندم تا اون دخترو ببینم ؛ولی انگار نبود ؛توراه یک کلمه باهام حرف نزدن؛خونه که رسیدیم ؛بابام با غیض غرید"توله سگ مارو مضحکه خودت کردی ؛به زور میفرستی خاستگاری ؛بعد پشیمون میشی؛سنگ رو یخ شدیم دیگه اینجا انگشت نما شدی کسی بهت دختر نمیده؛اون دختره از سرتم زیادیه ؛فک میکنی کی هستی یه بی سرو پای یه لاقبا که هیچی نداره "
ننم آب پارچ رو خالی کرد تو لیوان،گرفت سمت بابام و گفت"مرد بخور سکته میکنی اینقدر حرص نخور؛"بابام اب رو خورد و با غیض گفت "این حرومزادت تا مارو سکته نده راحت نمیشه"
درو کوبیدم و از خونه بیرون زدم صدای دادو بیداد بابام تا ته کوچه میومد ؛از سوپری یه بسته سیگار گرفتم و روشن کردم ؛تو کوچه راه میرفتم و تو افکار خودم غوطه ور بودم به دختری که دیده بودم فکر میکردم؛یه لحظه تو تاریکی کوچه یه دختر جوون دیدم که راه میرفت قدمهام رو تند کردم و تا بهش رسیدم همینجوری که موازی باهاش راه میرفتم زیر چشمی نگاش کردم یه چیزی ته دلم میگفت خودشه همون دختریه که قبلا دیدمش؛
سرش رو سمت من چرخوند با لبخند ملیحی که روی صورتش بود نگام کردو لب به دندون گرفت؛با ناز و کرشمه سلانه سلانه راه میرفت ؛
سرم رو کج کردم و تو صورتش خیره شدم "شما از اهالی این روستایین ؟این وقت شب بیرون چیکار میکنین؛؟
قدمهاش رو تند کرد و ازم فاصله گرفت خودم رو بهش رسوندم از طرفی میترسیدم از اهالی کسی ببینه برامون بد بشه ؛دوباره پرسیدم "نمیخوای جوابم رو بدی ؟"
چادرو دور صورتش پیچید بی تفاوت به من به راه رفتنش ادامه داد ؛جواب ندادنش رو پای حیا و خجالتش گذاشتم "
معلوم نبود دیگه کی ببینشم ؛میخواستم هر طوری شده باهاش حرف بزنم دوباره پاپیچش شدم ؛یه لحظه غضبناک صورتش رو سمتم چرخوند ؛قیافش وحشتناک بود از اون دختر جوون زیبا تبدیل شد به پیرزن عجوزه ؛زشت ؛
با لبخند چندشی نگام کرد ؛از ترسم تو جام میخکوب شدم انگار پاهام به زمبن چسبیده شده بود و نمیتونستم از جام حرکت کنم ؛تا پلک به زدنی پیرزن رفت .. 


؛تو تاریکی کوچه رو خاکها لش افتاده بودم ؛بلند شدم دور برم رو سر چرخاندم و دوییدم ؛هی پشت سرم را دید میزدم ؛دهان و گلویم خشک شده بود نفسم بالا نمیومد ؛خودم رو تو حیاط انداختم با صدای کوبیده شدن در حیاط ننم بیرون اومد و گفت " چه خبرته ،چرا درو میکوبی مگه دنبالت کردن "
خودم رو به ننم رسوندم به پیراهن گلدارش چنگ انداختم بریده بریده گفتم" بشین ننه کارت دارم" ؛ننم ابرو تو هم کشید و نشست صورتش رو کج کرد، تو صورتم نگاه نمیکرد ؛گفتم "ننه نگام کن ؛دختر انعام رو میخوام فردا بزرگترارو جمع کنید برید برای صحبتهای مهریه "
ننم تیز تو چشمام خیره شد و گفت "چیشد دوباره نظرت برگشت؟"
گفتم "چی بگم زن بگیرم شاید از این بدبیاری نجات پیدا کنم ،اون دختره چی بود اسمش ،"ننم نگاش رو ازم گرفت و گفت :"آمنه "
گفتم" اره همون آمنه؛ دختر خوبیه قیافشم به دل میشینه کی رو بگیرم از اون بهتر آخه "
ننم بلند شد و گفت باشه فعلا برو بخواب فردا یه فکری براش میکنیم ببینم میتونم بابات رو راضی کنم؛خیلی از دستت عصبی بود چاقو میزدی خونش در نمیومد ؛
زیر لب غریدم "کی عصبی نبوده؛همیشه همینجوره با مردم خوبه ،به من که میرسه ، اعصاب نداره!"
ننم لب گزید و گفت :تو ادم باش بابات همه کار برات میکنه ،
الانم بلبل زبونی نکن ؛متاسف سرش رو تکون داد و با کنایه گفت "البته اگه تا فراد نظرت بر نگرده"
شب تو رختخواب دراز کش خوابیده بودم ؛با خودم فکرو خیال میکردم ؛گاهی آمنه تو ذهنم میومد ؛گاهی قیافه اون دختر زیبارو ؛ تو جام غلت میخوردم و خوابم نمیبرد ؛یه لحظه تو نور ماهی که پشت پرده توری به پنجره افتاده بود یه سایه دیدم بلند شدم از پشت شیشه چشم چرخاندم ولی چیزی ندیدم دوباره توی جام دراز کشیدم فکر کردم خیالاتی شدم ؛نمیدونم از روی ترس بود یا کنجکاوی؛ گاه و بی گاه چشمم به پنجره میوفتاد ؛تو همین حال بودم که چشمام سنگین شد و به خواب رفتم ؛یه لحظه دوباره ترس به دلم نشست ؛همان حین که میخواستم چشمام رو باز کنه یه چیزی روی قفسه سینم نشست ؛چشمام رو باز کردم ؛چشمم خورد به قیافه کریه پیرزن ؛دست و پا میزدم و فریاد میکشیدم ،
دستاش رو دور گلویم حلقه کرده بود از صدای داد و بیداد من ننم و بابام توی اتاق اومدن ،
ننم برقو روشن کرد با نور چراغ که تو چشمام خورد به خودم اومدم ،
ننم گفت ؛فیروز جان خواب دیدی ننه ،از چی ترسیدی؟ بلند شدم از ترس صدام میلرزید گفتم خواب ندیدم ؛هم اینجا بود رو سینم نشسته بود داشت خفم میکرد..
ننم نگران به بابام نگاه کرد و بیرون رفت تشکش رو توی اتاق انداخت و گفت"امشب پیشت میخوابم که نترسی "


صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم یه سر به رسول بزنم ؛ببینم فقط من توهم میزنم یا رسول هم مث منه؛در خونشون که رسیدم ننش جارو دستش بود و حیاط رو آب و جارو میکرد ؛صداش زد" سلا خاله گل صبا رسول هسش؟"
دست به کمر نگام کرد و
ابروهاش رو جمع کرد ک گفت :ناسلامتی رفیق گرمابه و گلستانش بودی بعد یه سال اومدی حال رسول رو میپرسی ؟؛چه بلایی سرش اوردی از اون شبی که با تو دوستاش بوده دیوونه شده هر دکتری بردیم خوب نشد "
لباش رو کج کرد گفت "اون پسره چی بود اسمش؟ اهان همون سهراب؛خودش رو کشت ؛رسول من دیوونه شده ؛خوبه تو سالم برای خودت میچرخی "
یه لحظه از شنیدن اسم ت
یمارستان ؛ناامیدانه بهش خیره شدم و گفتم "کی بردینش تیمارستان واسه چی بردینش اخه ؟"
با غیض گفت :شما بهتر میدونین چه بلایی سرش اوردی از اون شبی که از اون ویلای کوفتی برگشت دیوونه شد"
حرف زدن باهاش فایده ایی نداشت ،
راهی شهر شدم پرسون پرسون راهی تیمارستان شدم ؛اسم و فامیلیش که گفتم ؛منو بردن توی حیاط ؛از دور چشمم خورد به رسول که روی نمیکت چوبی نشسته بود دور سرش دستمال پیچیده بود و رفتم روبروش ایستادم و سلام دادم ؛انگار اصلا صدام رو نمیشنید ،دوباره تن صدایم رو بالاتر بردم و گفتم "رسول دادش منم فیروز نشناختی ؟"
سرش رو سمتم جنباند و با چشمهای سرد و بی روحش نگام کرد هیچ احساسی توی چشماش نبود ؛گفت سیگار داری ؟
از پاکت سیگارم یه نخ بیرون کشیدم وگوشه لبش گذاشت زیرش فندک کشیدم و گفتم "چرا به این حال و روز افتادی داداش معلومه چته"
همینطور که به سیگارش پُک میزد گفت "تاوان گناهی که کردیم رو پس میدیم؛تیز تو چشمام خیره شد"شانس اوردیم ادمیزاد نبود وگرنه یه عمر عذاب میکشیدیم ؛
بعدش با صدایی که از ترس ملرزید گفت"من همیشه میبینمش ؛منو میزنه؛
میبینی سرم دستمال بستم از اون شب لعنتی ؛سر دردم شروع شده ؛
هیچ مسکنی خوبش نمیکنه انگار تو هر لحظه دستاش رو محکم توی سرم میکوبه ؛ تن صدایش رو پایین اورد و زمزمه وار گفت "میخوام مث سهراب خودم رو بکشم و راحت کنم ؛از این درد لعنتی راحت بشم "
وحشت زده بهش خیره شدم و گفتم :همچین کاری نکنی رسول ،منم مث توام منم میبینمش ؛ازش بترسی بدتر میشی ..
وحشت زده به یه نقطه خیره شد و داد زد داره میاد نگاش کن ،دستاش رو بالا برد و سپر سرش کرد و داد زد "نزن نزن غلط کردم"
مات بهش خیره شده بودم
پرستارها سر رسیدن آرام بخش بهش تزریق کردن بی حال؛در حالیکه پاهاش رو زمین کشیده میشد، توی اتاقش بردن..


پرستارها زیر بغل رسول رو گرفته بودن رو زمین میکشیدن ؛نگاهش به من دوخته شده بود فریاد میزد ؛فیروز خیال نکن قسر در رفتی ؛سراغ توام میان همینجور که سراغ منو سهراب اومدن ؛
تنها راه خلاصی مردنه ؛
کلافه از تیمارستان بیرون زدم کلافه تو خیابون پرسه میزدم ؛حرفهای رسول ذهنم رو درگیر کرده بود ؛بی جا نمیگفت چن وقتی حضورشون رو احساس میکردم ،هوا رو به تاریکی بود که رسیدم خونه ننه که منو دید غرولند کنان گفت:خیر سرت امشب خواستگاریته ؛الان این ساعت چه وقت اومدنه ؛همه عموهات و داییهات اومدن خونه نشستن منتظر تو هستن که برن خواستگاری؛به خودم اومدم اصلا خواستگاری یادم نبود ؛دستم را رو پیشونیم کوبیدم و با شرمندگی سرم رو تکون دادم و گفتم :ننه جان ببخش اصلا حواسم به حواستگاری نبود ؛
با غیض گفت :حالا برو حاضر شو بیشتر از این پیش مهمونها خجالت زدمون نکن ؛
وارد خونه شدم دست به سینه به مهونا سلام دادم و وارد اتاقم شدم ؛سریع حاضر شدم ؛راهی خونه ی عروس شدیم ؛صحبتهای اولیه به خیر و خوشی زده شد؛ دیگه الکی الکی همه چی جدی شد فردا صبحش ،آزمایش دادیم و محضر رفتیم ،به عقد هم در اومدیم ؛از همون اول مهر آمنه به دلم نشست ؛اگه یه روز نمیدیدمش از بی قراری دیوونه میشدم ، اولین روزی که امنه رو خونمون اوردم ،به اصرار از مادرش اجازه گرفتم تا شب پیشم بمونه ؛نصف شب بیدار شدم دیدم آمنه زل زده تو صورتم یه لحظه خوف برم داشت ؛گفتم چرا نمیخوابی چرا اینجوری نگام میکنی؟ لبخند شیطانی زد و قیافش تغییر کرد؛شروع کردم به داد زدن ؛همون لحظه ننم و بابا سراسیمه وارد اتاق شدن ننم شونه هام رو گرفت و تکون داد "فیروز جان چیشده چرا نصف شبی داد میزنی،"
بریده بریده با صدایی لرزون گفتم :آمنه آمنه چرا این شکلی شد ..
همون لحظه امنه تو اتاق اومد و گفت :فیروز چیشده ؛رفته بودم دسشویی صدات تا بیرون میومد..
مات نگاش کردم و گفتم تو مگه الان خونه نبودی؛
گفت "نه رفتم دستشویی خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم ."
تیز نگام کرد ک گفت حالا از چی ترسیده بودی خواب بد دیدی؟؟
سرم رو تکون دادم و گفتم نه فک کنم توهم زدم ...چند ماه گذشته بود هر روز کابوسهام بیشتر میشد ؛حتی شبا خونه نامزدم نمیخوابیدم از ترس اینکه بهم انگ دیوونگی بزنن؛روزا گذشت همون تابستون قرار بود عروسی بگیریم ...
ولی ته دلم ،یه ترس و دلشوره ای بدی افتاده بود


احساس میکردم قراره یه اتفاق بد بیوفته ؛
آمنه همش ازم دلخور بود و میگفت تو منو دوست نداری ؛منو نمیخوای ؛هیچ شوق و هیجانی برای عروسیمون نداری "
روز عروسیم ؛افتاب طلوع نکرده بود که با صدای خنده های وحشتناکی از خواب پریدم ؛همان قیافه کریه همیشگی ؛با خنده های شیطانی و دندونهای نیش درازی که بیرون زده بود و موهای قرمز، تو هم گره خورده حنایی رنگ رو به رویم ایستاده بود ؛تو چشم به هم زدنی رفت؛
دلشوره به دلم افتاده بود میدونستم ؛دلیل شادی و خوشحالی این عجوزه ؛یه اتفاق بد، برای منه ؛
انگار توی دلم چنگ انداخته بودن و میچلوندن ؛با همون حال زار بلند شدم و ماشین از بابام گرفتم تا آمنه رو به ارایشگاه برسونم ؛ دم در خونشون که رسیدم صدای وحشتناک ترکیدن چیزی رو شنیدم ؛دستپاچه در و باز کردم و وارد حیاط شدم ؛از حمومه گوشه حیاط، شعله های اتیش زبونه میکشید ؛مادر آمنه خودش رو تو حیاط انداخت به سر و صورتش خنج میکشید و ضجه میزد "آمنه بچم حمومه ؛الان تو آتیش میسوزه کمکش کنید "سریع کتم رو دراوردم در حموم رو شکوندم؛ از بین شعله های آتیش راه گرفتم و داخل حموم شدم امنه تو حموم افتاده بود وحشتزده جیغ میکشید ؛
بغلش کردم و بیرون اوردمش صورت امنه سوخته بود ؛پوست قرمز و تاول زده اش اویزون شده بود ؛به بیمارستان رسوندمش ،تو سالن بی قرار راه میرفتم پرستار که از اتاق بیرون اومد ؛جلوش رو گرفتم و گفتم حالش چطوره؛درد داره ؟
پرستار نگاهش سمت دستهای سوخته ام لغزید و گفت :تو خودت بگی نگی حالت بهتر از زنت نیست !!
تو اتاق زخمام رو پانسمان کرد،صدای گریه های مادر امنه رو از سال میشنیدم ،
رو به پرستار لب زدم "صورتش خوب میشه یا همونجوری میمونه؟"
تو چشمام زل زد و گفت "مگه دوسش نداری ؛یعنی تا این حد صورتش برات مهمه؟
متاسف سرش رو تکون دادو گفت "بیچاره دختره؛مثل روز برام روشنه که ولش میکنی ؛عوض اینکه پاش بمونی و خوبش کنی ؛میری دنبال یه دختر دیگه"
یه لحظه از حرفی که زده بودم شرمم گرفت ؛؛تنها چیزی که حتی به از نا کجا آباد ذهنم خطور نکرده بود جدایی از آمنه بود ؛توی دلم گفتم محاله ولش کنم؛با ظاهر انتخابش نکردم ؛عاشق عاشق مهربونیش شدم ؛پس به پاش میمونم ،
اون روز عروسیم به هم خورد ،امنه چن روزی بیمارستان بستری بود صورتش رو پانسمان کرده بودن ؛وقتی مرخصش کردن ؛سعی میکردم بهش بیشتر محبت کنم ؛تا فکرای منفی نکنه؛بعد اینکه پانسمان صورتش رو باز کردن ؛برای اولین بار که صورت سوخته و چروک شده اش را تو اینه دید؛ دستاش رو تو صورتش گرفت و گریه کرد ؛حتی نسبت به من هم سرد شده بود و از دیدنم امتناع میکرد


همه فامیل تو گوشم میخوندم که طلاقش بدم ؛هر روز دختر های ترگل ورگل برام ردیف میکردن ؛افسردگی آمنه روز به روز بیشتر میشد ؛صبح تا شب کارش شده بود گریه ،خودش رو توی اتاق زندونی کرده بود؛
ننه سینی روحی تو دستش بود برنج پاک میکرد ؛همینطور که برنجهای پاک شده رو پس میزد گفت"فیروز میخوای چیکار کنی ؟
دختر بیچاره صورتش سوخته ؛منکه زنم دلم چرکین میشه تو صورتش نگاه کنم چه برسه به تو که مردی؛برافروخته نگاش کردم و گفتم چطور اونموقع که میخواستی خواستگاریش کنی از کمالاتش میگفتی ؛حالا چیشده با سوختن صورتش،تا این حد نظرت برگشته؛!؟
بلند شد و گفت :والله یه پسر که بیشتر ندارم دلم میخواد عروسم رو با افتخار به همه نشون بدم ؛اون بیچاره که دیگه براش قیافه ایی نمونده "
عصبی سمت بیرون راه افتادم و صدام رو تو هوا ول دادم"این پنبه رو از گوشت بیرون کن که طلاقش بدم ؛اونقدر دکتر میبرم و میارمش که خوب شه "
صدای ننم رو میشنیدم که زیر لب غرولند میکرد "آش به همین خیال باشه که خوب بشه ؛اون بدبخت براش ریخت و قیافه ایی نمونده دیگه "
سمت خونه امنه راه افتادم ؛پشت درشون که رسیدم لحظهای ایستادم از لای در به آمنه ؛که روی پلکان چوبی نشسته بود خیره شدم ؛با وجود سوختی صورتش معصومیت تو چهره اش موج میزد ؛نمیدونم حس ترحم بود یا عشق ؛ولی هر چه بود تحت هیچ شرایطی راضی به طلاق نبودم ؛
لنگ در و هل دادم و وارد خونه شدم؛آمنه به محض اینکه نگاهش به من افتادم چارقدش را دور صورتش پیچید ،
زیر لب سلام دادم ؛صورتش رو کج کرد ؛پیشش نشستم ؛دستم را دور چونه اش گرفتم و سمت خودم چرخوندم ؛توی چشماش خیره شدم و گفتم ؛آمنه چرا ازم رو میگیری ؟من شوهرتم هر قیافه ای هم که داشته باشی بازم دوستت دارم"
دست انداختم چارقدش رو از صورتش کنار زدم ،
معصومانه بهم چشم دوخته بود ؛لبم رو گذاشتم سمت سوخته صورتش و بوسیدمش ؛متعجب بهم چشم دوخته بود زیر لب نالید "یعنی واقعا؛قیافه سوخته و چروک خورده ای من، برات مهم نیست؟
ابرو توهم کشیدم گفتم "نه جرا باید مهم باشه من عاشقتم ؛فوقش چن تا عمل میخواد ،بعدش از منم بهتری "


رفتم خونه ؛بابا ننم نشسته بودن بابام سرش پایین بود و ننم شروع کرد به حرف زدن میخواست راضیم کنه ؛آمنه رو طلاق بدم ؛دیگه صبرم تموم شده بود نمیتونستم تحمل کنم ؛بلند شدم با غیض گفتم همه خریدامون رو کردیم ؛همین اخر هفته عروسی میگیرم کسی هم بخواد مخالفت کنه دست زنم رو بر میگیرم و از این خراب شده میرم ،ننم با حرص دندوناش رو به هم میسابید؛بابام عصبی زیر چشمی به ننم نگا کرد و گفت :حق داره زن؛از خدا بترس تا حالا که صورتش سالم بود ؛همش به به چه چه میکردی چیه حالا که صورتش سوخته شده اَخ ؟
سرش رو سمت من جنباند "فیروز برو کارتها رو پخش کن ؛اخر هفته عروسی میگیریم ،والله اونقدر بی دین نشدیم دختر بیچاره رو تو این حال رها کنیم "
سریع گوشی رو برداشتم و به امنه زنگ زدم وقتی خبر عروسی رو بهش دادم از خوشحالی گریه اش گرفته بود ؛همون هفته عروسی گرفتیم ؛ ننم تا اخر جشن اخمهاش تو هم بود ؛شب عروسیم انگار مردونگی نداشتم؛امنه گوشه اتاق چمباتمه زده بود و گریه میکرد و با بغض مینالید "تو منو دوست نداری ؛حتی رغبت نمیکنی بهم نزدیک بشی "دلیلش رو خودم میدونستم،سعی کردم باهاش حرف بزنم وقتی مشکلم رو بهش گفتم ؛ادرس یه دعانویس رو بهم داد و گفت آدم درستیه ؛قبلا مامانم اذیت میشد پیشش رفتیم، همون فردا پی دعا نویس رفتم ؛همینکه منو دید گفت:کینه ای یه جن بد ذات باهاته ؛گره انداخته تو کارات ؛برام دعا نوشت بعدش گفت میری همونجایی که ازت کینه گرفته ؛با صدای بلند داد میزنی ازش میخوای ببخشدتت؛بعد اینکه اعمال دعارو کامل انجام دادم تنهایی به اون جنگل خوفناک رفتم ؛تمام خاطرات اونشب تو ذهنم اومد چشمام رو بستم با صدای بلند فریاد زدم و ازش خواستم تا منو ببخشه ؛یه لحظه احساس سبکی کردم؛انگار تو این یه سال یه وزنه سنگین رو قلبم بود ؛احساس سبکی کردم و رها شدم ،
سوار ماشین شدم و به خونه برگشتم ؛ننم و آمنه تو حیاط با هم سبزی پاک میکردن و بگو بخند میکردن واقعا برام عجیب بود چیزی که بعد سوختن صورت امنه ؛از ننم ندیده بودم؛
اونشب به آمنه نزدیک شدم باهاش همخوابی کردم؛
چن روزی که گذشت پی رسول رفتم ؛به خاطر خود کشی تو بیمارستان بستری بود ؛ادرس همون دعا نویس رو بهش دادم ؛اونم از این طلسم شوم رها شد ؛ آمنه رو دکترهای مختلفی بردم، دوبار، صورتش جراحی شد ؛ خدارو شکر دوباره زیبایی خودش رو به دست اورد ؛بعد شکستن طلسم زندگی موفقی پیدا کردم ، تو کارم موفق هستم ؛
بچه های سالم و باهوشی دارم که به وجودشون افتخار میکنم

پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : jahle-javani
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ynfwfe چیست?