گلرخ قسمت سوم
اشک تو چشمام حلقه زد سرمو روی زانوهام گذاشتم وگفتم معصومه اگه اینجور که تومیگی باشه من واقعا بدبختم!
که یه لحظه سنگینی دستی رو روی شونه هام حس کردم با تعجب سرمو بالا گرفتم نکاه گرم وگیرای سهراب رو دیدم وبعد نگران گفت خوبی گلرخ؟گفتم سهراب کجا بودی پس؟! و اشکهام جاری شد کنارم نشست وگفت من دیدم یه زنه لب چشمشت اون پشت قایم شده بودم تا بره وبعد بیام،حالا دیگه گریه نکن عزیزم باور کن طاقت دیدن اشکاتو ندارم، معصومه هم اون گوشه با لبخند نگاهمون میکرد،گفتم خب چرا اینقدر دیر ازت خبری شد؟گفت دلم خیلی واست تنگ شده بود اما میخواستم دست پر بیام که وخداروشکر راه حل پیدا شد!با ذوق وصف ناپذیری نگاهش کردم وگفتم راست میگی؟گفت آره از طریق یه آدم مطمین که خوب رضا رو میشناسه فهمیدم مرگ زن وبچش در واقع یجورایی تقصیر رضا بوده،اون با زنش خیلی خشن وبداخلاق بوده یروز دعواشون میشه وبا اونکه زنش باردار بوده کلی کتکش میزنه زنه بیچاره هم میفته روی خونریزی قابله میاد بالای سرش سعی میکنه بچه رو بدنیا بیاره اما نمیشه هم زنه وهم بچه از دست میرن اما گویا سعی کردن اصل ماجرا از بیشتریا پنهون کنن منم با کلی دردسر اینوفهمیدم!با چشمهای گرد شده از تعجب به حرفاش گوش میکردم معصومه هم پرید جلو وگفت واقعا چه آدم کثیفیه!گلرخ باید حتما به داییت بگی سهراب گفت آره حتما باید بگی مطمینم داییت بفهمه دیگه نمیذاره زنش بشی،بلند شدم وگفتم آره دیگه سکوت بسه به معصومه گفتم بیا بریم توی راهم بهت میگم نقشم برای گفتن این حرفا چیه،سهراب با محبت نگاهم کرد وگفت کاش اینقدر زود نمیرفتین!گفتم چاره ای نیس نمیخوام این آخرکاری زن داییم شک کنه واسه همه چیز هم ممنون انشاله عاقبت کارمون خیره،بهم خیره شد وگفت انشاله،خداحافظی کردیم وتوی مسیر معصومه روخوب توجیه کردم.
هردومون باهم وارد خونه شدیم داییم هم خونه بود سلام کردیم زن دایی پرید وسط وعصبی گفت چرا دیر اومدین؟سرمو گرفتم بالا وگفتم چون داشتیم اطلاعات مهمی میگرفتیم،گفت مثلا چی؟گفتم لب چشمه دوتا خانم رو دیدیم هی بمن نگاه میکردن وبه نشونه تاسف سرشون رو تکون میدادن،رفتم گفتم چرا شما همچین میکنین؟!گفتن خواستن به کسی حرفی نزنیم اما چون دلمون برای جوونیت میسوزه میخوایم بگیم،زندایی پرید وسط حرفم که:کمتر واسه کارات بهونه بیار داییم اما کفت بذار حرفشوبزنه! ادامه دادم گفتن ما از آشناهای اقا رضاییم ومیدونیم زنش سر زا نرفت بخاطر کتکهای اون نانجیب خودش وبچش مردن، دیدم که داییم با وحشت به حرفام گوش میده،زنش عصبانی گفت دختر دروغگو این حرفها چیه از خودت میسازی؟!
نیش وکنایه ها وبداخلاقیهای زن دایی واسم مهم نبود چون دیگه سهراب حرفاشو با دایی زده بود وقرار بود بعد ماه صفر با داداش بزرگش که از شهرستان اومده بود بیاین خواستگاری،از خوشحالی توی آسمونها سیر میکردم وبیصبرانه منتظر روز خواستگاری بودم،شبی که قرار بود بیادخواستگاری رفتم حمام بهترین لباسمو پوشیدم وبا استرس نشسته بودم تا زودتر لحظه ها بگذره،عصر هم رحمت اومد نگاهی بهم انداخت خندید وگفت آبجی کوچیکه نکران نباش انشاله همه چیز خوب پیش میره منم بهش لبخندی زدم.وقتی در رو زدن قلبم شروع به تالاپ تالاپ کرد اومدن نشستن از سوراخ پستو نگاهی کردم وسهراب رو دیدم که مرتب وسر بزیر کنار داداشش نشسته بود،یکم که حرف زدن دایی صدام زد که چایی ببرم با ذوق چاییا روریختم چادرمو مرتب کردم ورفتم اول داداشش برداشت بعدم خودش یه لحظه نگاهامون بهم خورد لبخند ملیحی زد وسرشو انداخت ومن دلم واسش غنج رفت وتوی دلم میگفتم اینخواستگاری کجا خواستگاری رضا کجا!بعدش هم راجع به مهریه وعروسی حرف زدن چون داداشش زودتر میخواست بره شهرستان وبقیه خواهر برادراشم بخاطر دوری راه نمیتونستن بیان،قرار شد هفته بعد یه مراسم ساده بگیرن وبریم سر خونه زندگیمون،من انگاری خواب میدیدم وباورم نمیشد داریم به آرزومون میرسیم.
روز عروسی هم زنهای همسایه اومدن صورتمو بند انداختن سرخاب سفیداب کردن لباس سفید عروس به تنم پوشیدن وجشن ما در میان شادی مهمانها برگزار شد،جشن توی حیاط خونه دایی برگزار شد مهمونامون زیاد نبودن چندتا از همسایه ها وآشناهای ما از طرف سهرابم که فقط داداشش وچند تا دوستاش بودن،گوشه همون حیاط هم دیگ غذای شام رو بار گذاشتن بچه ها دور حوض میرقصیدن،زیر درختها نشسته بودیم عاقد اومد خطبه عقدمون روخوند وقتی میخواستم بله رو بگم یه لحظه حس کردم بابا مامانم وصمد هم کنارم هستن اشک تو چشمام حلقه زد وبله رو گفتم صدای دست وکل بلند شد وروی سرمون نقل پاشیدن،بعد سهراب هم در حالی که سراپای وجودش شور وشوق بود تورمو بالا زد،اشکامو پاک کرد وهمونطور چند ثانیه بهم خیره موند بعد گفت میدونستی مثل فرشته ها معصوم وزیبایی؟!از حرفش قند توی دلم آب شد وبهش لبخند زدم وگفتم دیگه فرشته توام تا آخر عمر،برای اولین بار دستامو توی دستاش به گرمی فشرد وگفت قول میدم تا آخر عمرم کنارتم.
بعد از شام دیگه مهمونا خداحافظی کردن وچندتا ازنزدیکترا ما رو تا خونه جدیذمون بدرقه کردن،سهراب توی یه خونه پنج دری یه اتاق اجاره کرده بود روز قبل هماندک وسایلمون روچیده بودن داییم واسم چند تا کاسه کوزه وخرده وسایل خریده بود سهراب هم چند دست لحاف وتشک،به خونه که رسیدیم همسایه های جدیدمون واسمون کل کشیدن اسپند دود گرفتن،موقع خداحافظی با دایی ورحمت بغض گلوموگرفت داییموبغل کردم وگفتم واقعا ممنون بابت این همه سالهایی که واسم پدری کردین اونم دستی به سرم کشید وگفت وظیفم بوده دخترم،زن داییم هم کنارش پشت چشمی نازک کرد سرسری از اونم خداحافظی کردم رسیدم به رحمت محکم بغلم کرد وگفت انشاله خوشبخت بشی سهراب پسر خوبیه،میون اشکهام لبخند زدم وگفتم ممنون داداش،بعدم روکرد به سهراب وگفت خیلی مواظب آبجی ما باش اونم گفت روی چشمام میذارمش،دیگه همگی خداحافظی کردن ورفتن،دوتایی وارد اتاق شدیم من همونجور داشتم اشک میریختم،سهراب اومد کنارم نشست بغلم کرد وموهامو نوازش داد وگفت گلرخ جان میدونم دلتنگ خانوادتی اما هروقت بخوای میتونی ببینیشون نمیذارم غم توی دلت بیاد،با ذوق بهش نگاه کردم حس عجیبی داشتم شادی وخجالت باهم،توی چشماش حس خواستن شعله ور بودآروم منو بوسید وباز بوسه های بعدی پشت سرش،هردومون از عشق سرمست اولین هم آغوشیمان رو باهم تجربه کردیم.
چندماهی از ازدواجمون گذشته بود که فهمیدم باردارم حسی توامان با خوشحالی ودلهره سراغم اومد سهراب که وقتی فهمید با خوشحالی بغلم کرد وتبریک گفت،گفتم اما من میترسم اخه مادری خواهری ندارم کنارم باشه منم بوسید وگفت عزیزم منکه کنارتم بعدم ما خدا رو داریم منم با لبخندی ازش تشکر کردم.
دوران بارداری سختی همراه با ویار وتهوع زیاد داشتم زن دایی که اصلا بهم سر نمیزد اما خداروشکر همسایه های مهربونمون هوامو داشتن وخیلی کمکم میکردن،روز زایمانم روز خیلی سخت ودردناکی بود همسایه ها قابله روخبر کردن قابله گفت خدا کمکت کنه بتونی بچتو بسلامت بدنیا بیاری اخه سنت کمه،سهراب دل نگران جلوی اتاق مدام قدم میزد بالاخره در میان جیغ وفریادهای من وبا کمک قابله وهمسایه ها اولین بچمون بدنیا اومد،یه پسر ناز وتپل که وقتی در عین بیحالیم روی سینم گذاشتنش انگار دنیا رو بهم دادن بعدم بردن سهراب ببینتش فریاد شادی وسپاسگزاری اون رو هم شنیدم وبعد به خواب عمیقی فرو رفتم،وقتی بیدارشدم چندهمسایه ها کنار بودن واسم کاچی پخته بودن وبهم دادن،یکم بعد سهراب داخل اتاق شد بقیه بیرون رفتن پیشونیمو با محبت بوسید وگفت بابت این همه دردی که کشیدی خیلی ناراحت شدم گفتم خداروشکر که تموم شد وپسرمون بسلامت بدنیا اومد صورتمو نوازش کرد وگفت اره واقعا ازت بابت همه چیز ممنونم بعد از جیبش یه دونه اشرفی بیرون آورد وگفت میدونم کمه اما خواستم به پاس این همه زحماتت تحفه ای بدم،اشک تو چشمام حلقه زد میدونستم برای خریدنش چقدر به زحمت افتاده با عشق بوسیدمش وگفتم بهترین هدیه که میتونستم بگیرم
بچه دوممون دختر بود دختری زیبا با چشمهای میشی وپوستی سفید که خیلی شبیه مادرخدابیامرزم بود واسم مادرمو هم روش گذاشتیم:مهتاب.
مهتاب چندماهه بود که یروز رحمت اومد پیشم وگفت آبجی میخوام زن بگیرم،ذوق کردم وگفتم به به خان داداش دختری زیر نظر داری؟سرشو با شرم انداخت پایین وگفت بله خواهر دوستمه دختر نجیب وباوقاریه گفتم پس مبارکه،با دایی هم هماهنگ کردیم وچندروز بعد رفتیم خواستگاری انصافا دختر با وجنات وباکمالاتی بود خیلیم مومن بود وقت تعیین مهریه که رسید پدرش گفت دختر من میخواد مهریش یه سفر به حج باشه تعجب کردم به رحمت گفتم میدونی خرج سفر مکه چقدر میشه؟!راهش هم خیلی طولانی وسخته،رحمت گفت ابجی سمیه میگه من نه عروسی میخوام نه مهریه فقط یه سفر حج میخوام خداییش نمیتونم که همین یه خواستشو قبول کنم بعدم مگه بده هردوتامون حاجی میشیم؟!وقتی دیدم خود رحمت راضیه دیگه چیزی نگفتم.
یه مراسم عقد خیلی ساده گرفتن بعدم بار سفر رو بستن، روز خداحافظی به قدوبالای رحمت نگاه کردم محکم بغلش کردم وگفتم داداش انشاله خوشبخت بشین خیلی مواظب خودتون باشین،رحمت هم با محبت دستمو فشرد وگفت زودبرمیگردیم آبجی نکران نباش.به سمیه هم گفتم اونجا هم ما رو فراموش نکنین وحتما دعامون کنین،اونم گفت حتما گلرخ خانوم.داییم هم حین خداحافظی گفت حالا که زندگیتون رو با سفر حج شروع میکنین انشاله پرخیر وبرکت باشه وبعد زیر قرآن ردشون کردیم آب پشت سرشون ریختیم وهمراه با کاروان به راه افتادن.
بعد رفتنشون دلم گرفت وداشتم گریه میکردم سهراب اومد گفت خانوم چرا گریه میکنی داداشت داماد شده ها! گفتم آره از دامادیش خوشحالم اما خب الان رفتن سفر وچندماه نمیبینمش ودل تنگ میشم،دستی روی شونم گذاشت وگفت ناراحت نباش زود میگذره.
نمیتونستم باور کنم داداش شاخ شمشادم داداش تازه دامادم رو که راهی ماه عسلش کردم الان زیر خروارها خاک کیلومترها دورتر از ما خوابیده،دیگه از سمیه بدم میومد که رحمت رو راهی این سفر کرد وآخر بدون اون برگشت وداغ دیگه ای روی دلم گذاشت،داغون بودم ودلداری هیچکس نمیتونست کمی از داغ دلمو کم کنه...
این مدت اصلا نمیخواستم سمیه رو ببینم چهلم رحمت که شد بعد مراسم سمیه اومد پیشم بهش محل ندادم با گریه گفت گلرخ چرا با من جوری رفتار میکنی انگار من دلم میخواست همچین اتفافی بیفته؟!من فقط همیشه آرزو داشتم برم زیارت خانه خدا چه میدونستم همچین میشه؟!گفتم من قبلش گفتم مکه راهش دوره سخته یه چیز دیگه بخواه،چرا هی اصرار کردی که نه مهریه من فقط سفر حجه؟تو نمیدونستی من فقط همین یه داداشو دارم؟!حقش نبود توی بیست سالگی توی اوججوونب بخوابه زیر خاک!گفت ولی بخدا اگه میدونستم این سفر اینجور عواقبی داره عمرا میرفتم کاش قلم پام شکسته بودونرفته بودیم بخدا منم رحمتو دوس داشتم شوهرم بود منم با رفتنش جیگرم سوخت،وگریه هاش شدت گرفت یکم که منطقی فکر کردم دیدم واقعا راست میگه،گفتم باشه میبخشمت میدونم تو مقصر نیستی اما چه کنم با دیدنت همش یاد مرگ رحمت خواهشا دیگه همدیگرو نبینیم،غمگین سرشو انداخت پایین وگفت باشه ورفتش ودیگه بعد اون هیچ وقت ندیدمش.
شب سهراب اومد نشست کنارم وبا محبت وناراحتی نگاهم کرد با بغض گفتم من نه مادری دارم نه پدری نه خواهری از دار دنیا همین یه دونه داداشو داشتم که اینم ازم گرفتن!دستمو گرفت وگفت گلرخ عزیزم میدونم خیلی سخته اما با دیدن غمت دنیام سیاه میشه،من خودم پدرت مادرت داداشت همه کست میشم فقط تو خوب بشو،لااقل بخاطر بچه هامون اینقدر خودتو اذیت نکن،اون وبچه هامم واقعا حق داشتن همسر ومادر میخواستن دیگه سعی کردم بخاطر اونا کمتر بیتابی کنم هرچند نمیشد داداششمو فراموش کنم اما باید به زندگیم هم میرسیدم وکم کم به زندگی عادیم برگردم.
دلم به سهراب وبچه هام خوش بود بعد از اون صاحب چهارتا بچه دیگه شدیم وحالا سه تا دختر وسه تا پسر داشتیم، سهراب با اونکه دستش تنگ بود تمام تلاششومیکرد که بچه ها بتونن مدرسه برن ولااقل تا ششم ابتدایی درس بخونن وباسواد بشن منم برای اینکه کمک خرجی بشم از یکی همسایه ها خیاطی یاد گرفته بودم ولباس خودمون وبچه ها رو میدوختم.
اسماعیل ومهتاب بزرک شده بودن مهتاب دختر چهارده ساله زیبایی شده بود وخواستگار زیاد داشت،داییم هم خیلی دوسش داشت میگفت منو بیاد خواهر خدابیامرزم میندازه...
با این حرف سهراب مستاصل بهم نکاهی کرد میدونستم نرم شده منم با حرفای داییم دلگرم شده بودم سرمو به نشونه تایید تکون دادم،سهراب لبخندی زد وگفت دایی جان شما تاج سر مایی حرف شما حرف ما هست فقط بذارین با مهتاب هم صحبت کنیم،داییم هم گفت ممنون انشاله که خیره.
بعد با مهتابم حرف زدیم با شرم سرشو انداخت پایین وگفت هرجور شما صلاح میدونین،به نظر میومد که به بهادر بی میل نیس،خبر دادیم اومدن مراسم بله برون برگزار شد زن دایی انگار چندان راضی نبود هرچند سعی میکرد حرفی نزنه، اما دایی وبهادر خیلی خوشحال بودن.
داییم سعی کرد مراسم عروسی خوبی واسشون بگیره وقتی داشت سرویس طلا به مهتاب کادو میداد زن دایی داشت همینجور حرص وجوش میخورد وبعدم مجبوری بهش گفت مبارک باشه.
شب موقع از اینکه قراره مهتاب بره توی خونه دایی وپیش زن دایی آشفته بودم بهش نگاه کردم که مثل یه قرص ماه شده بود گریم گرفت موقع خداحافظی محکم بغلش گرفتم وگفتم خیلی حواست به زندگیت باشه با زن دایی هم کنار بیا،گفت چشم مامان بوسیدمش وگفتم سفید بخت بشی دخترم...
تا اینکه یکروز دیدیم مهتاب با چشم گریون اومد خونه سراسیمه رفتم پیشش گفتم چی شده؟!گفت بهادر کتکم زده واز خونه بیرونم کرده!اینو که گفت از عصبانیت منفجر شدم گفتم غلط کرده!اون از کی تا حالا همچین جراتی پیدا کرده مگه نمیگفتی باهات خوبه؟!با گریه گفت خوب بود اما مدتی بود میدیدم رفتارش بد شده میگفتم اشکال نداره شاید ازم ایرادی دیده باب میلش باشم بهتر میشه به شمام چیزی نگفتم تا ناراحت نشین،کم کم فهمیدم داره از مامانش خط میگیره،تا اینکه امروز رفته بودم خیابون یه پیرهن خریدم وقتی رسیدم خونه زن دایی تا پیرهنو دید انگار آتیشش زدن وقتی بهادر اومد شروع کرد به دعوا که زنت هرروز میره یه چیزی میخره فقط بلده پول خراب کنه همه کارای خونم میندازه گردن من پیرزن،گفتم اخه زن دایی من بعد چندماه یه پیرهن خریدم بعدم همیشه که توی کارای خونه کمک میدم چرا اینجور میگی؟!!اونم عصبانی گفت یعنی میخوای بگی من دروغ میگم؟!تو هرروز از پول بهادر دزدکی برمیداری یه چیزی میخری،توی خونه بابای گدات نون خوردن هم نداشتی اومدی اینجا تلافی کنی!وقتی به بابا توهین کرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم دیگه حسابی جوابشو دادم اونم داد میزد بهادر بیا ببین زنت چطور مادرتو بی حرمت میکنه بهادرم منو کتک زد وگفت اگه بخوای به مامانم احترام نذاری توی این خونه جایی نداری همین حالا پاشو برو منم اومدم اینجا،با بغض گفتم دایی کجا بود؟گفت خونه نبود! اصلا دلم نمیخواست زندگی دخترم به اینجا برسه خودمو سرزنش میکردم که چرا راضی به این وصلت شدم وقتی سهراب هم فهمید خیلی ناراحت شد گفت ما که میدونستیم زن داییت چه اخلاقی داره کاش مهتاب رو بهشون نمیدادیم.
شب که شد دایی اومد خونمون گفت اومدم دنبال مهتاب گفتم دایی میدونین زندایی بهش چیا گفته بهادر کتکش زده؟!حالا چطور برگرده توی اون خونه،گفت من خودم حساب اونا رو میرسم تا دیگه جرات نکنن با مهتاب همچین رفتاری کنن حالام به ضمانت من برگرده قول میدم دیگه نذارم اذیتش کنن،رفتم توی فکر به سهراب گفتم حالا که دایی ضمانت کرده بذاریم برگرده نمیشه که سر یه دعوا دختر جوونمون رومطلقه کنیم،سهراب قبول کرد ومهتاب برگشت،چند روز بعد با بهادر اومدن خونمون وبا خوشحالی گفتن فهمیدن مهتاب بارداره بهشون تبریککفتم بعدم یواشکی از مهتاب پرسیدم حالا رفتارشون چطوره؟گفت دایی اونبار حسابی جلوشون دراومد از وقتیم فهمیدم باردارمبهتر شدن نگران نباش
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید