گلرخ قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

گلرخ قسمت چهارم

بهمون خبر دادن که مهتاب درد زایمانش شروع شده سریع خودمو به خونه دایی رسوندم

 
 بعد از چند ساعت درد واسترس وکمکهای قابله بچه بدنیا اومد یه دختر ناز وخوشگل،با خوشحالی دست وروی مهتاب رو بوسیدم وگفتم مامان مبارک باشه یه دختر سالم وناز داری بهادر هم با ذوق بچه رو بغل کرده بود دایی هم خوشحال رفت شیرینی بخره،بعدش زن دایی پشت چشمی نازک کرد وگفت یه دختر آوردن دیگه این همه شادی داره؟!وبعدم رفت انطرف،همین حرفش کافی بود تا حال خوبمون رو خراب کنه بهادرم انگار ذوقش کور شد بچه رو گذاشت توی بغل من ورفت بیرون،با این رفتارها مهتاب بغض کرد وگفت دیدی چطور با حرف مامانش رفتارش عوض شد؟!مگه تقصیر منه که بچه دختر شده؟! وبه گریه افتاد،به چهره زرد وبیحالش نگاهی کردم رفتم موهاشو نوازش کردم وگفتم عزیزم خودتو ناراحت نکن تازه زایمان کردی واست خوب نیس دختر همش خیر وبرکته زن دایی دیگه زبونش تنده عادتش شده حالا بهادرم کم که به دخترتون دلبسته میشه دیگه واسش فرقی نداره که دختره یا پسر،مهتاب آروم گفت خدا کنه همینجور باشه...
چند روزی کامل پیش مهتاب موندم تا سرپا بشه چون میدونستم زن دایی از حرصش بهش نمیرسه،بعد دیگه مجبور بشم برم خونه اخه خودمم دوتا بچه کوچیک داشتم که این مدت دخترم میترا نگهشون میداشت میترا هم خودش فقط ده سالش بود،بعدش بازم سعی میکردم هر روز به مهتاب سری بزنم،میدیدم هروقت میرم پیشش پکره یبار گفتم چته عزیزم؟گفت چی بگم والا زن دایی مدام بهم نیش وکنایه میزنه به بهادرم گفته تو هم اصلا بهش کمک نده یه دختر آورده این همه ناز وادا نداره که ،بهادرم نه تنها حواسش بمن نیس برعکس بدخلقی هم باهام میکنه.
با شنیدن حرفهای مهتاب دلم به درد اومد اما چاره ای نداشتم جز اینکه بهش دلداری بدم وبهش بگم صبر وتحمل کنه انشاله بعدا اوضاع بهتر میشه.
دایی چند وقتی بود بیماری قلبی داشت گاهی به شوخی میکفت من آفتاب لب بومم دیگه، همیشه با شنیدن این حرفا دست وتنم میلرزید ومیگفتم دور از جون خدا عمر با عزت بهتون بده،اما خدا نخواست دایی بیشتر از اون واسمون بمونه یه روز خبر دادن که براثر سکته قلبی فوت کرده،دنیا روی سرم آوار شد باورم نمیشد دایی مهربون ودلسوزم هم از دست دادم کسی که حق پدری گردنم داشت،کسی که همیشه حامی من ودخترم بود ونمیدونستم بعد اون قراره چی به سر مهتاب بیاد...
 
 
چندماهی بیشتر از فوت دایی نگذشته بود وهنوز عذادارش بودم که یروز مهتاب بچه بغل با حال داغون وارد خونه شد،مدت زیادی بود که خونمون نیومده بود با تعجب رفتم جلو دیدم تمام سر وصورت وبدنش زخمی وکبوده محکم کوبیدم توی صورتم وگفتم مادرت واست بمیره چه شده؟!چند دقیقه فقط گریه کرد ونتونست حرفی بزنه،تو دلم آشوب بود دخترش زهرا هم بیتابی میکرد بغلش کردم،مهتاب رو نشوندم وبه دیوار تکیش دادم بعد واسش آب قند آوردم وقتی خورد ویکم حالش جا اومد آروم نوازشش کردم وگفتم بازم اون بهادر از خدا بیخبر دست روت بلند کرده؟! با حرکت سر تایید کرد وبا صدای گرفته ای گفت:از بعد فوت دایی زندایی رفتارش خیلی بدتر شد مدام اذیتم میکرد وهمش هم پیش بهادر بدگویی منو میکرد اونم که مطیع حرف مامانشه میومد با من دعوا میکرد وکتکم میزد،منم هی بخاطر زهرا تحمل میکردم اما هرچی کوتاه میومدم اونا با من بدتر تا میکردن با داشتن بچه شیرخواره باید همه کارای خونه رو انجام میدادم کلا گوش به فرمان زن دایی باشم وحق بیرون رفتن از خونه هم نداشتم،تا اینکه امروز سراینکه یه ظرف رو‌شکوندم زن دایی کلی بمن وشماها فحش داد منم که تحمل شنیدن توهین به شما رو‌ندارم جوابشو دادم یه سیلی خوابوند زیر گوشم وگفت حسابتو میرسم دیگه داییت هم نیس که لوست کنه،ظهر که بهادر اومد گفتم خودم زودتر بهش بگم تا مادرش پرش نکنه گفتم بهادر بیا خونه جدا بگیریم مستقل بشیم اینجوری دیگه حرمت بین ما ومامانت هم حفظ میشه،داد زد اگه فکر کردی من مامانمو ول میکنم ومیرم کور خوندی اون فقط منو داره حالا پای تو حرف تو بذارم تنها بمونه؟!زن دایی هم که اینا شنید اومد ماجرای صبح رو گفت صدتا هم خودش گذاشت روش،تمام تنم از ترس میلرزید بهادر با چشمای قرمز از عصبانیت کمربندشو باز کرد وبدون اینکه بذاره من حتی حرف بزنم تا جون داشتم کتکم زد،اونقدر جیغ کشیده بودم که صدامم بیرون نمیومد طفلک زهرا هم اون گوشه همش گریه میکرد،بهادر بی تفاوت رفت بیرون مامانش هم طبق معمول در رو قفل کرد،با خودم گفتم دیگه نباید اینجا بمونم وقتی زن دایی خوابید کلید در خونه رو پیدا کردم زهرا را بغل کردم واز خونه پریدم بیرون.
تمام مدتی که مهتاب ماجرا را تعریف میکردپا به پاش گریه کردم واقعا نمیدونستم چیکار کنم،رو به آسمون گفتم هی دایی کجایی که ببینی با دختر تنها یادگار خواهرت چیکار میکنن!
شب سهراب وقتی خونه اومد و وضعیت مهتاب رو دید وفهمید چی شده از کوره در رفت میخواست همون شبی بره بهادرو بگیره زیر مشت ولگد با کلی التماس راضیش کردم که نره تا دوباره شر بپا نشه،برافروخته گفت باید دیگه مهتاب رو از دست اونا نجات بدیم
 
 
گریم گرفت وگفتم تا دایی خدابیامرزم زنده بود حامیش بود اما حالا که نیس زن دایی سواستفاده میکنه،سهراب گفت تا وقتی من زندم خودم حامیتون هستم نمیذارم کسی اذییتون کنه حالا طلاق دختره رو میگیرم تا بیشتر این عذاب نکشه،به این غیرتش افتخار میکردم گفتم خدا واسه ما حفظت کنه،منم جیگرم واسه دخترمون کبابه اما اخه اونو رو توی این سن وبا یه بچه مطلقه کنیم؟!بعدا مردم پشت سرش صدتا حرف در میارن!از حرفم صورتش برافروخته تر شد تا بحال اینقدر عصبانی ندیده بودمش گفت یعنی میگی بخاطر حرف مردم بذاریم دخترمون تا آخر عمر زجربکشه وزیر دست اونا هی کتک بخوره وزندانی بشه؟!اگه مردم اینو میخوان پس گور باباشون من باید حساب این بهادر وزن دایی رو‌برسم،حرفاش واقعا منطقی بود اخه تا کی باید مهتاب قربانی حفظ آبرو واین حرفا میشد؟!
از فردا سهراب افتاد دنبال شکایت از بهادر وکارهای طلاق،مهتاب هم که دیگه کارد به استخونش رسیده بود با پدرش همکاری میکرد.
یروز دیدم یکی خیلی محکم داره در میزنه تا در رو باز کردم زن دایی ناسزاگویان خودشو انداخت داخل،بهادرم پشت سرش اومد وداد زد مهتاب کجاست؟گفتم چه خبرته محله رو گذاشتی روی سرت،زندایی اومد جلو وگفت خفه شو زنیکه من نبودم که آواره کوچه خیابون بودی کجا قایمشون کردی؟بعدم منو کنار زدن و وارد خونه شدن مهتاب وحشت زده زهرا را بغل ویه گوشه کز کرده بود بهادر داد زد حالا کارت به جایی رسیده که میری از من شکایت میکنی؟!زن دایی هم وحشیانه زهرا رو از بغلش بیرون کشید وگفت طلاق میخوای؟باشه برو بگیر ما که از خدامونه فقط دیگه رنگ بچتو نمیبینی لیاقتشو نداری،هرچی مهتاب جیغ کشید وخواست زهرا رو بگیره نذاشتن من به دفاع رفتم جلو که بهادر هلم داد عقب باورم نمیشد این همون بهادریه که روی پاهای خودم بزرگش کردم! بعدم در رو بهم کوبیدن ورفتن،مهتاب نشست کنارم گفت خوبی مامان؟سرمو تکون دادم سرشو بین دستاش گرفت وزار زد دیدی چطور بچه یکسالمو جیگر گوشمو از بغلم بیرون کشیدن وبردن؟!منم باهاش فقط گریه میکردم،سهراب از راه رسید وما رو که به اون حال دید عصبی شد ماجرا رو براش گفتم مهتاب بیقرار زهرا گفت اگه نذارن دیگه دخترمو ببینم چی؟!سهراب کلافه گفت نگران نباش همچین کاری نمیتونن بکنن ما از طریق دادگاه اقدام میکنیم وحسابشون رو میرسیم.
سهراب بعد از اون خیلی پیگیر دادگاه و کارای طلاق شد،بالاخره بعد از دوندگیها مهتاب مجبور شد از مهریه وهمه حق وحقوقش بگذره تا بهادر به طلاق رضایت بده البته دادگاهم حکم داد که مادر حق داره هفته ای یکبار بچشو ببینه وهمین هم مهتاب رو خوشحال کرده بود که از دیدن زهرا محروم نیس.
 

از اینکه میدیدم دخترم توی۱۶ سالگی بیوه شده دلم آتیش میگرفت اما خب بقول سهراب اینجور بهتر بود تا اینکه بخواد توی خونه شوهر فحش بشنوه وکتک بخوره لااقل بابت سلامتیش خیالمون راحت بود.
هنوز دوماهم از طلاق مهتاب نگذشته بود که زن دایی واسه بهادر زن گرفت همه جا هم پر کرده بود اون دختره اصلا لیاقت پسر منو نداشت الان واسش دختری گرفتم که اونا توی خواب هم نمیبینن،این حرفها رو میشنیدم وسعی میکردیم به گوش مهتاب نرسه تا بیشتر از این ناراحت نشه اونم دلخوش به یک روز در هفته ای بود که دخترش پیشش بود،گویا زن بهادر بدجنس وبدطینت نبود واز این بابت خداروشکر میکردیم که لااقل زهرا زیر دست زن بابا اذیت نمیشه.
سهراب از بعد طلاق مهتاب بیشتر کار میکرد تا بتونه خرج خونه رو بده،یه شب دیروقت اومد خونه بچه ها خواب بودن ومن منتظرش،به چهره خستش نکاهی کردم انگار دلتنگش شده بودم مدتها بود فرصت نشده بود باهم خوب صحبت کنیم،به استقبالش رفتم کتش رو گرفتم وگفتم خدا قوت سهراب جان،با محبت نگاهم کرد وگفت سلامت باشی خانم جان،واسش شام آوردم وگفتم این روزها خیلی خودتو خسته میکنیا بفکر سلامتیت هم باش،دستامو توی دستای گرمش گرفت وگفت تا خانوم خوبی مثل تو دارم انرژی واسه کار کردن هم دارم،بعدم الان دیگه باید سخت تر کار کنم تا یوقت دخترمون احساس نکنه حالا که برگشته خونه سربار ما هست وچیزی کم وکسر داریم،از این همه احساس مسولیت ودلسوزیش اشک تو چشمام حلقه زد دستاشو فشردم وگفتم واقعا تو بهترین ومهربونترین شوهر وپدر دنیایی خدا سایتو واسه همیشه بالای سر ما نگه داره،آروم منو کشید سمت خودش وبوسید وبا لبخند گفت آخی چقدر وقت بود اینجوری نبوسیده بودمت،هنوز هم با بوسه هاش صورتم گل مینداخت ادامه داد اکه من پدر وشوهر خوبیم چون یه زن ومادر خوب کنارم دارم ومن با سپاس نگاهش کردم چقدر این مرد رو دوس داشتم مثل روزهای اول مثل همون روزایی که مشتاقانه برای دیدنش به سمت چشمه میدویدم،اون شب به تلافی روزهایی که درگیر زندگی ومشکلات بودیم کلی حرف زدیم وکنار هم به آرامش رسیدیم.
فردا شب باز هم سهراب دیر کرد حتی از همه شبها دیرتر ،شب از نیمه هم گذشته بود وهرچه منتظر میشدم خونه نمیومد دیگه نگران شدم،چادرمو پوشیدم هی میرفتم تا سرکوچه نگاه میکردم میدیدم خبری ازش نیس وبرمیگشتم دلم مثل سیر وسرکه میجوشید،اسماعیل یه لحظه منو دم در دید متعجب پرسید مامان اینجا چیکار میکنی؟!نکران نکاهش کردم وگفتم تو هنوز بیداری؟!والا منتظر باباتم سابقه نداشته اینقدر دیر بیاد،گفت نکران نباش الان خودم میرم دنبالش
 
 
اسماعیل رفت ومن روی همون پله های حیاط منتظر موندم نمیدونم چقدر گذشت انگار یکسال بود،وقتی برگشت رنگ به صورت نداشت،نگاهش کردم ومشوش گفتم پس چرا تنهایی؟!بریده بریده گفت رفتم‌گاراژ بابا نبود از چند نفر که اون اطراف بودن پرس وجو کردم گفتن...بغض کرد ونتونست ادامه حرفشو بگه مضطرب بهش چسبیدم وگفتم چی؟!با صدای گرفته ای گفت:گفتن چندساعت پیش جلوی گاراژ یه ماشین به بابا زده وبردنش بیمارستان،دنیا دور سرم میچرخید به سختی خودمو روی پاهام نگه داشتم ومنگ گفتم:چی؟!حالش چطور بوده؟گفت میگفتن حالش بد نبوده اما اونا نمیشناختنش تا بیان بما خبر بدن،نمیتونستم جلوی پسرم ضعف نشون بدم فقط سریع به سمت بیمارستان میدویدم،مدام لبخندا ونگاههای دیشب حرفاش یادم میومد واشکام بی اختیار توی باد سرازیر میشدن واسه سلامتیش دعا میکردم،توی خیابون هم ماشینی نبود که سوار بشیم وزودتر برسیم با خودم میگفتم توی این شهر که انگشت شمار ماشین داره چطور یکیش از بخت سیاه من با سهراب تصادف کرده؟!به چه حالی خودمون رو به بیمارستان رسوندیم،آشفته پریدم جلوی پیشخوان پرستارا وگفتم یه آقای تصادفی نیاوردن اینجا؟اسم‌ومشخصات رو پرسید گفتم سهراب...به مرد سی وهشت ساله میانه اندام،توی دفترش نگاه کرد بعد از چند دقیقه با حالت خاصی نگاهم کرد وگفت شما چه کارشین؟ گفتم زنشم،مردد شد میخواست چیزی بگه اما حرفشو خورد دلم بهم پیچید دستشو گرفتم وملتمسانه گفتم خانم جون عزیزت بگو شوهرم حالش چطوره؟ پرستاره سرشو انداخت پایین وناراحت گفت والا چطور بگم،اسماعیل کنارم گفت تو روخدا بگین چی شده؟بالاخره گفت یکی با این مشخصات چند ساعت پیش آوردن بیمارستان اما حالش خیلی بدبود ومتاسفانه....دکترا نتونستن واسش کاری کنن،اینو که شنیدم حال خودمو نفهمیدم یقه پرستارو گرفتم وداد زدم یعنی چی نتونستن واسش کاری کنن؟!پس این همه دکتر وپرستار اینجا چیکار میکنین؟شوهرم کجاست؟!اسماعیل هم کنار من داد وبیداد میکرد بقیه پرستارا اومدن دورمو گرفتن،یکیشون گفت خانم خواهش میکنیم آرامشتو حفظ کن اینجا بیمارستانه همون پرستار اولی گفت خدا بهتون صبر بده یکیشون میکفت خدابیامرزدش،با این حرفهاشون دیوونه ام کردن چی میگفتن کی رو خدابیامرزه؟!بهشون چنگ انداختم وداد زدم دهنتون رو ببندین شوهرمن همین امروز صبح سالم وسرحال از خونه اومد بیرون شب هم بعد تصادف حالش خوب بوده هیچیش نیس،هرچی سعی میکردن آرومم کنن حالم بدتر میشد،داد میزدم سهراب اینا چی میگن؟بیا باهم بریم خونه شام نخوردی هنوز اصلا بیا بریم چشمه زندایی دیگه نمیتونه جلومونو بگیره،کم کم دست وپاهام بیحس شدن پخش زمین شدم ودیگه نفهمیدم چی شد...
 
 
وقتی بهوش اومدم تصویر محو اسماعیل ومهتاب رو دیدم که بالای سرم گریه میکردن مهتاب دید چشمام باز شده دستامو گرفت وگفت مامان خداروشکر بهوش اومدی طاقت مریضی تو رو دیگه نداشتم دستاشو یکم فشردم نگاه کردم اونطرفتر هم زن همسایه قدیمیمون نشسته بود رو بهش کردم وبا حال نزارم گفتم صغری خانوم این لباس سفیدا چی میگن سهراب من کجاست؟!به گریه افتاد وگفت بمیرم واسه دلت گلرخ بمیرم که دنیا باهات سرناسازگاری داره...بیحالتر از اون بودم که بتونم گریه کنم با صدای بی رمقی گفتم میخوام ببینمش گریه های مهتاب شدیدتر شد صغری خانم با ترس گفت اخه سهراب دیگه...حرفشو قطع کردم وگفتم هرجور که باشه میخوام برای بار آخر ببینمش،چیزی نگفت چادرشو روی سرش کشید ورفت بیرون مهتاب هم آروم‌گریه میکرد وبابا بابا میگفت،چند دقیقه بعد صغری خانوم برگشت وگفت موافقت کردن،بعدم یه پرستار اومد وگفت اتفاقا برای شناسایی قطعی بهترم هست ببینیش فقط مطمینی آمادگیشو داری؟سرمو به نشونه تایید تکون دادم میخواستم باورم بشه که سهراب من واقعا دیگه نفس نمیکشه،کمکم کرد تا برسم به سردخونه منو برد سمت یه تخت ملافه سفید رو کنار زد وچهره رنگ پریده سهراب مشخص شد قلبم میخواست از تپیدن بایسته اما انگار مجبور بود بتپه،سرش خونی بود وچشماش بسته وآروم خوابیده بود اما صورتش مهربونی همیشگی رو داشت دستی توی موهاش کشیدم که هنوز همشون سیاه بودن پوستشو نوازش کردم که هنوز چروکی نداشت اشکام آروم سرازیر شدن گفتم اخه انصاف بود به این زودی بری ومن وبچه ها رو تنها بذاری؟!بیمعرفت مگه نمیگفتی تا آخرش باهاتم حالا چرا بی من رفتی؟!یار بیست ساله من بدون تو حالا چطور زندگی کنم چطور بچه هامون رو بزرگ کنم؟!!گریه هام شدیدتر شد واحساس ضعف عجیبی کردم پرستار زیر بغلمو‌گرفت وگفت حالتون خوب نیس بریم دیگه،بعد منو کشان کشان برد بیرون...
فردا سهراب عشق من پدر بچه هامو خاک کردن قلب من باهاش زیر خاک رفت انگار روحم رفت ومن فقط جسمم موند،بچه ها خیلی بی تابی میکردن ومن بخاطر روحیه اونا نمیتونستم زیاد بیقراری کنم فقط مثل یک مجسمه نگاه میکردم وآروم اشک میریختم،بعد از خاکسپاری اول خودم تنها رفتم خونه گفتم مهمونا وبچه ها یکم بعد بیان،میخواستم تنها با سهراب وداع کنم در آستانه اتاق ایستادم ونکاه کردم به اتاقی که اون همه سال باهم زندکی کرده بودیم خندیده اشک ریخته بودیم عشق ورزیده بودیم...دونه دونه لباسهاشو میبوییدم میبوسیدم وروی چشمام میذاشتم وضجه میزدم،چطور باید باور میکردم که در سی ویک سالگی با شش تا بچه بیوه شدم وهمه کس وکارمو از دست دادم؟!چطور بی او دووم بیارم؟
 
من توی زندگیم داغ عزیزان زیاد دیده بودم اما داغ سهراب جور عجیبی بی طاقتم کرده بود،پدر ومادرم وصمد رو در بچگی از دست دادم اون موقع واقعیت مرگ رو خوب نمیفهمیدم وکنار اومدن باهاش راحت تر،موقع مرگ رحمت وداییم هم سهراب کنارم بود دلگرمی وپشتم بود نمیذاشت احساس تنهایی کنم اما با رفتن سهراب به معنای واقعی کلمه تنها شدم اون واسه من فقط یه نفر نبود همه کس بود زندگی بود عشق بود...
ماشینی که به سهراب زده بود همون موقع فرار کرده بود وما هیچ وقت نفهمیدیم کی خونه ما رو بی چراغ کرد.همسایه ها تا مدتی هوامونو داشتن خواهر برادرای سهراب هم گریان خودشون رو به مراسم ختم وعذاداری رسوندن چند روزی هم پیشمون موندن سعی کردن یکم هم واسه خونمون وبچه ها آذوقه بخرن اما دیگه به هرحال اونام خونه زندگی ودغدغه های خودشون رو داشتن وباید برمیگشتن،وبعد از مدتی در نهایت من موندم وشش تا بچه قد ونیم قد که کوچکترینشون یه دختر سه ساله بود وزندگی ای که الان مردی نداشت چرخشو بچرخونه وتمام بارش روی دوش خودم بود.
دیگه فرصت نداشتم بشینم شب وروز گریه کنم وبه خدا گله وشکایت که چرا همچین اتفاقای دردناکی واسه من میفته،باید تقدیرمو‌هرچی بود میپذیرفتم وبه ادامه زندگی وبچه هام فکر میکردم که الان من تنها کس وکارشون بودم،بچه هایی که غذا برای خوردن لباس برای پوشیدن وسقفی برای خوابیدن میخواستن،مواد غذاییمون رو به اتمام بود اجاره خونه عقب افتاده بود پول مدرسه فرستادن بچه های کوچکتر رو نداشتم وبچه هام بهانه گیر شده بودن هم بخاطر دوری پدرشون هم بخاطر شرایط سخت زندگی.
دیگه قوی بودن انتخاب من نبود اجبار بود برای ادامه زندگی،با زخم عمیقی که روی قلبم داشتم شروع کردم به کار کردن واسه بالاشهریا نون میپختم ومیفروختم،در کنارش از همسایه وآشنا سفارش دوخت لباس میگرفتم وشبها تا نیمه وقت خیاطی میکردم تا بتونم خرج بچه ها رو بدم،اسماعیل که از قبلم کار میکرد سعی میکرد بیشتر کار کنه تا کمک خرج باشه مهتاب وقتی دید اینقدر واسه گذران زندگی در فشارم کنار من خیاطی یاد گرفت وتوی انجام سفارشها بهم کمک میکرد،حتی پسر کوچکترم ابراهیم که فقط چهارده سالش بود هم رفت پیش اسماعیل شاگردی میکرد،میترا هم وقتایی که ما مشغول کار بودیم از خواهر وبرادر کوچکترش مواظبت میکرد واینطور همه خانواده باهم دست بدست هم دادیم تا بتونیم چرخ زندگیمون به چرخشش وحیاتش ادامه بده.
خیلی اوقات دلتنگ وبیتاب سهراب میشدم اما پیش بچه ها خودم رو قوی نشون میدادم تا روحیه اونا ضعیف نشه،با خوندن قرآن ونماز برای شادی روحش وهر پنج شنبه سر مزارش رفتن ودرد دل باهاش خودمو آروم میکردم
 
 
یروز مهتاب شاد وخندون اومد توی خونه وگفت مامان مژده بده گفتم خیر باشه،خوشحال گفت من توی بیمارستان استخدام شدم،خیلی ذوق کردم بغلش کردم وگفتم مبارک باشه چطوری استخدام شدی؟گفت امروز که رفته بودم خرید یکی از دوستامو دیدم گفت شنیدم خیاطخونه بیمارستان چندتا خیاط میخواد بیا باهم بریم شاید قبولت کنن رفتیم اونجا دیدن خیاطیم خوبه چندکلاس هم سواد دارم گفتن فردا مدارکتو بیار استخدام بشی دیگه هم حقوق سرماه دارم هم بیمه،با خنده گفتم بهتر از این نمیشه وخیلی خداروشکر کردم.
بعد از اون زندگیمون روی روال افتاد کار خیاطی من بین اطرافیان طرفدار پیدا کرده بود ومشتریام زیاد شده بودن وبرای رسیدن به همه کارا یه چرخ خیاطی دستی خریدم،مهتاب هم تونست از بیمارستان یه وام بگیره منم همه طلاها واشرفیهامو فروختم ویه خونه کوچیک توی همون محله قدیمی خریدیم،هرچند قسط های وام سنگین بود وباید سخت تر کار میکردیم حتی مهتاب هم بعد اینکه از بیمارستان میومد با من تا اخرشب خیاطی میکرد اما همینکه بعد از سالها از مستاجری دراومده بودیم وخونه ای از خودمون داشتیم بهترین انگیزه بود.
میترا هم پانزده ساله که شد یه خواستگار خوب واسش از فامیلای دور باباش اومدکه خودشم راضی بود وازدواج کرد وخداروشکر از زندگیش راضی بود.
یروز یکی از زنهای همسایمون اومد خونه پیشم نشست وگفت گلرخ میخوام یه چیزی بگم نگو نه،متعجب گفتم چی؟!گفت تا کی میخوای تنها بمونی ماشاله خوشگلی جوونی یه خواستگار خوب از فامیل واست سراغ دارم،گفتم نه من دیگه نمیخوام شوهر کنم تا حالام چندتا خواستکار داشتم همه رو ندیده رد کردم بچه هامو بزرگ کنم کافیه،اخماشو کشید توی هم وگفت اخه تو فقط سی وچهارسالته تا کی میخوای صبح تا شب کار کنی؟!بچه هام ماشاله چندتاشون که از آب وگل دراومدن دوتا پسر بزرگت واسه خودشون کار میکنن حتی مهتابم دستش توی جیب خودشه میترا هم که رفت خونه بخت،میمونه دوتا بچه کوچیکت که اونام این خواستگاره با جون ودل قبول میکنه،از فامیلای شوهرمه ۴۶ سالشه زنش پارسال فوت شده پنج تا بچه داره که همه سرخونه زندگی خودشن،خیلیم آقاست دستش به دهنش میرسه یه زن خانوم و اهل زندگی میخواد منم تو رو بهش معرفی کردم وتعریفتو دادم اونم خوشش اومد وخواست باهات حرف بزنم،سرمو‌انداختم پایین وگفتم اخه من بعد از اون خدابیامرز نمیخوام دیگه مردی بیاد توی زندگیم،دستاشو روی دستام گذاشت وگفت خدابیامرزدش اما خب تو هم حق زندگی داری،ازت میخوام فکر نکرده نه نگی...
 
 
چند روزی به حرفهای صغری خانوم فکر میکردم اما هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که من نمیتونم واسه سهراب جایگزینی بیارم،سهراب مثل درختی تنومند به تمام زندگیم ریشه دوانده بود هنوز یادش در تمام لحظه های زندگیم جاری بود موقع خواب بیداری در همه حال،نه من تنها نبودم یاد وخاطره سهراب همیشه کنارم بود عشقش هنوز قلبمو گرم میکرد ویادگاریهاش بچه هامونم که پیشم بودن نمیخواستن اونام ناراحت بشن وفکر کنن پدرشون فراموش شده،همینجوریم داشتم زندکیمو پیش میبردم و واقعا به مرد جدیدی نیاز نداشتم وهمین حرفا رو هم به صغری خانوم گفتم تا اونا دنبال زن دیگه ای باشن.
دوتا پسرام اسماعیل وابراهیم خداروشکر توی کار مکانیکیشون پیشرفت کرده بودن،تونستن باهم یه مغازه واسه خودشون بزنن ودست بالشون بازتر شده بود،دیگه به سن ازدواج هم رسیده بودن اول اسماعیل رو داماد کردم وبعد هم ابراهیم چقدر از سرسامون گرفتنشون خوشحال بودم شب عروسی اما جای خالی سهراب کاملا مشهود بود واشک توی چشمام حلقه زد وگفتم میدونم داری از اون بالا نگاه میکنی پسرات چه جوونای رعنایی شدن ورخت دامادی پوشیدن.
مهتاب۲۷ ساله شده بود که یروز گفت مامان باید باهات حرف بزنم گفتم بگو دخترم،با یکم مکث گفت یه آقایی هست راننده بیمارستانه همسرش فوت شده دوتا دخترم داره، امروز به واسطه یکی از همکارام از من خواستگاری کرده حالا به نظرتون چیکار کنم؟مهتاب تا اون‌موقع مرتب خواستگارا رو‌ رد میکرد اما حالا که خودش راجع به این آقا حرف میزد انگار خوشش اومده بود گفتم خب نظر خودت چیه؟سرشو با شرم انداخت پایین وکفت راستش همه میگن خیلی مرد موجه ومتینیه به نظر منم آدم خوبی میاد،خندیدم دستمو روی شونش گذاشتم وگفتم مبارکه پس بگو بیان خونه صحبت کنیم لپاش گل انداخت وگفت چشم مامان.
خواستگاری اومدن واقعا مرد موجهی بود دختراشم آروم به نظر میومدن،حرفا زده شد یه عقد ساده گرفتن وقرار شد بعدش برن سفر، آقا رضا گفت خب مادرجان دوس دارین سفر کجا بریم؟با تعجب گفتم مگه دونفره نمیخواین برین سفر؟!خندید وگفت نه سفر که بدون شما نمیشه من دخترامم هستن دیگه شما وبچه هام بیاین،گفتم نه ما دیگه مزاحم نمیشیم مهتاب دستمو گرفت مامان این چه حرفیه ما دوس داریم باهامون بیاین آقا رضام گفت اره قدمتون سرچشم ماشین هم که جا داره فقط بگین کجا؟با حس سپاس از محبتشون گفتم همیشه آرزوم بود برم مشهد زیارت،گفت باشه فردا حرکت میکنیم.من ودوتا بچه هام حسین ومنیژه برای سفر آماده شدیم،بچه ها خیلی خوشحال بودن باراول بود مسافرت میرفتن،توی حرم امام رضا به اندازه تمام اون سالها دعا وزیارت کردم
 
 
آقا رضا مرد خوبی بود ومن مرتب خداروشکر میکردم که مهتاب بعد از یه شکست الان زندکی خوبی داره،هنوز زهرا رو هفته ای یبار میدید دخترای آقا رضا گویا گاهی یکم بهونه گیری مادرشون وبا مهتاب لجبازی میکردن اما اون سعی میکرد باهاشون مدارا کنه وبا محبت ومهربونی بزرگشون کنه میگفت دختر خودمم زیر دست نامادریه میخوام واسه اینا مادری کنم تا خدا هم به دخترم سخت نگیره،مهتاب صاحب دوتا پسر شده بود که زهرا هم عروس شدوبعد از اونم دخترای آقا رضا به فاصله یک سال ازدواج کردن.
میترا هم چهار تا بچه داشت واز زندگیش راضی بود،اسماعیل وابراهیم حسابی توی کارشون جا افتاده بودن جزو مکانیکهای معروف شیراز شده بودن،زن وبچه های خوبی داشتن وخداروشکر توی زندگیشون چیزی کم نداشتن وهمچنان هوای من وبچه ها رو داشتن.منیژه وحسین با حمایتهای داداشای بزرگشون تونستن درسشون رو ادامه بدن،منیژه معلم شد چیزی که همیشه آرزوشو داشت وحسین هم دانشگاه رفت ومهندس شد وبعدشم توی شرکت نفت استخدام شد وهردوشون بعد از شاغل شدن ازدواج کردن.
از اینکه بچه هام همگی توی زندکی موفق وشاد بودن هر روز خداروشکر میکردم ومیگفتم خدایا هرچند توی زندگی مصیبتهای زیادی دیدم اما بخاطر بچه های سالم وصالحم سپاسگزارم وممنونم که منو جلوی سهراب روسفید کردی.
پنجاه وچند ساله بودم دیگه توی خونم تنها زندگی میکردم البته بچه ها مرتب بهم سر میزدن.یروز در خونه رو زدن وقتی باز کردم از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم بهادر بود با موهای جوگندمی وچهره ای که غبار سالها بهش نشسته بود،مدتها بود ندیده بودمش اما از اطرافیان شنیده بودم صاحب پنج تا بچه شدن،با حالت خاصی نگاهم کرد،سلام کرد وگفت اجازه هست بیام داخل دختر عمه؟همونجور گیج ومنگ گفتم بفرمایین اومد توی حیاط وبا بغض گفت میدونم دوس نداری ما رو ببینی اما غرض از مزاحمت اینکه مادرم مدتیه توی بستر افتاده یه بیماری لاعلاج وناشناخته،چند روزیم هست حالش خیلی بده امروز گفت میخواد قبل مرگش شما رو بیینه،ناراحت گفتم خدا شفا بده من از حریان بیماریش خبر نداشتم اما خب چرا میخواد منو ببینه؟آشفته گفت ممنون،باهاتون حرف داره میشه خواهش کنم بامن بیاین بریم؟گفتم باشه الان آماده میشم وبعد باهم راهی خونه دایی شدیم،وقتی وارد خونه شدیم دیدم پیرزنی نحیف وتکیده دراز کشیده با صدای بی رمقی گفت اومدی گلرخ؟!بیا نزدیک،باورم نمیشد این همون زن دایی بدجنس وزور گو باشه رفتم نزدیکتر گفتم حالت چطوره؟!گفت منکه دیگه رفتنیم اما میخواستم قبل مرگم ببینمت وازت حلالیت بخوام میدونم خیلی بتو ودخترت بد کردم جوون بودم وجاهل،میبخشی تا راحت بمیرم؟
 
 
تو فکر رفتم وبعد گفتم در مورد خودم ببخشم در مورد کارایی که با دخترم مهتاب کردی نمیتونم...به سرفه افتاد ونفس هاس به خس خس تبدیل شد بهادر پریشون یه لیوان آب بهش داد بعدم با گریه گفت دخترعمه این پیرزن عمری بدنیا نداره دکترا ازش قطع امید کردن،الان که پشیمونه بیا وبزرگواری کن وببخش،مهتاب هم خداروشکر الان زندگیش که خوبه...به زن دایی نگاه کردم واقعا وضعیتش ترحم بار بود با خودم فکر کردم درسته اون بد بود اما من بد نباشم کینه بدل نگیرم وبه پاس سلامت وخوشبختی بچه هام ببخشم،گفتم حلال کردم امیدوارم خدا هم ببخشه...لبخند رضایت وسپاس روی لباشون نشست وبلند شدم.
چند روز بعدم خبر فوت زن دایی رو دادن مراسم ختمش هم شرکت کردم...
من درسام کوچکترین نوه گلرخ،وقتی فهمیدم دوستم سمیرا داستان مینویسه قصه زندگی مادربزرگمو واسش تعریف کردم واونم بر اساسش داستان زیبای گلرخ رو‌نوشت.مادربزرگ گلرخ الان نود سالشه هنوز توی همون خونه کوچک وقدیمی اما باصفاش زندگیش میکنه،خونش پر از گلدانهای گل رنگارنگه وهمیشه با ذوق بهشون میرسه وقشنگترین گلها رو‌توی فامیل داره،با اونکه چشماش کم سو شدن ودست وپاهاش کم جون اصرار داره توی خونه خودش زندگی کنه وکاراشم تا اونجا که بتونه خودش انجام میده البته بچه ها ونوه ها مرتب بهش سر میزنن وبه نوبت هر شب یکی پیشش میمونه،بیشتر مواقع لبخند به لب داره وهمیشه از مهموناش با خوشرویی پذیرایی میکنه،جوری شوخ وبامزه حرف میزنه که کمتر کسی باور میکنه اون چه مصیبتها وداغهایی کشیده،ما هرموقع فرصت میکرد ازش میخواستیم راجع به سرگذشتش واسمون تعریف کنه اخه واسمون خیلی حالب بود اونم همیشه با اون لحن دوس داشتنیش وباشوق واسمون تعریف میکنه،فقط وقتی به قسمت مرگ خانوادش میرسه بغض میکنه وبعدم میگه هرکسی تقدیری داره آدمی نباید ناشکر باشه حتما خدا واسشون حکمتی داشته باید باهاش بسازه،اما وقتی به تعریف از پدربزرگ سهراب میرسه ناخودآگاه چشماش خیس میشه وبا گوشه روسریش اشکاشو پاک میکنه،با اونکه حدود ۶۰سال از مرگ پدربزرگ میگذره اما یبارم ندیدم بدون اشک ازش حرف بزنه،هنوزم هرسال واسش سالگرد میگیره وبا دستای کم جون خودش واسش حلوای خیراتی میپزه،هنوزم ماهی یبار باید بره سر مزارش با اونکه دیگه با واکر به سختی راه میره،همه بچه هاش توی زندکی موفقن الان ۲۰تا نوه ۱۶تا نتیجه ویک نبیره داره وهمگی عاشقشیم،یروز عید که همگی توی خونش جمع وشاد بودیم نگاهی با افتخار بهمون انداخت شنیدم که گفت سهراب میوه های زندکیمون رو میبینی؟خوشحالم که تونستم وظیفمو خوب انجام بدم وحالا دیگه منتظرم ببینم خدا چه روزی منو باز بهت میرسونه
پایان
 
نویسنده:سمیرا
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golrokh
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه grdni چیست?