گیله لای قسمت اول - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت اول


پشت در اتاق نشسته بودم ..تو اتاق مجاور داشتن راجب آينده من حرف ميزدن

 ..آينده اي كه خودم هيچ تصميمي نميتونستم راجبش بگيرم .. قطرات اشك از چشمام جاري ميشد و صورتم رو خيس ميكرد..آقا جانم داشت من رو به مردي ميداد كه سال ها از من بزرگتر بود ..مردي كه فقط اسمش رو شنيده بودم اصلان خان ...شايد هم تو مهمونايي كه برگزار شده بود ديده بودمش اما نميشناختمش غرق افكارم بود و زير لب خدا رو صدا ميكردم .. كه شايد خدا صدام رو بشنوه ..تا شايد آقاجان از خر شيطون بياد پايين ..تو اين يك ساعتي كه پشت در اتاق بودم هزار جور نذر و نياز كردم ..اما تقدير من انگار از قبل نوشته شده بود ..سرم رو روي پاهام گذاشته بودم ..كه با صداي مردي كه اسم پدرم رو صدا كرد و گفت :روح الله خان بشكن كله قند رو مباركه ..اشكام تبديل به هق هق شد..بدون اين كه نظر من رو بپرسن براي من تصميم گرفتن و بريدن و دوختن ..من هم جز قبول كردن سرنوشتم كاري از دستم برنميومد ..همين طور كه اشك ميريختم .. مهمونا رفتن و قرار شد چند روز ديگه من به عقد اصلان خان دربيام ..تو فكر فرو رفته بودم كه با صداي ماجان زرين مادرم از فكر بيرون اومدم .. از اتاق خارج شدم و به سمت مهمان سرا رفتم .. طبق هاي خواستگاري رو زمين بود ..ماجان اومد سمتم و دستي رو سرم كشيد و گفت :الهي برات بميرم دخترم برات هزارجور نقشه كشيده بودم ..تو هنوز سني نداري و بعد اشاره به طبق ها كرد و گلپري يكي از خدمه رو صدا زد و گفت:اين آشغال ها رو از اينجا ببر بيرون ..دو دستي دخترم را دادن به دست گرگ ..با بغض رفتم بغل ماجان ....


ماجان دستي روي سرم كشيد و گفت الهي مادرت بميره ..همون لحظه آقاجان با تشر رو به ماجان كرد و گفت : اه زن چي ميگي مگه قراره بره كلفت نوكري اصلان خان رو بكنه ..قراره بره خانم عمارت بشه .براي خودش كسي بشه .قراره وارث اصلان خان رو به دنيا بياره ..همه ى دختراي روستا آرزوشونه زن اصلان بشن ..ماجان گفت من كه ميدونم قضيه از چه قراره حالا جلو اين دختر زبون به دهن ميگيرم فك نكن نفهم هستم ..به خاطر گندى كه پسرت محمد زده مهوش دختر چهارده سالت رو داري قرباني ميكني ..با شنيدن اين حرف ها من مات و مبهوت موندم قضيه از چه قرار بود..ماجان چي ميگفت :اما جرات پرسيدن رو نداشتم همون طور كه تو فكر بودم دوباره صداي ماجان بلند شد و رو به آقاجان كرد و گفت: روح الله خان تو راضي به خفت دخترتي ..اين دختر داره ميره هوو بشه يك عمر تف ولعنت همراهشه ميفهمي .. و بعد دو دستي زد تو سرش و گفت اخه خان اين چه كاري بود كردي.. دستي دستي مهوشم رو بدبخت كردي .. آقا جان با عصبانيت داد زد انقد گريه زاري نكن زن ..گوش اين دختر هم با اين چرت و پرتا پر نكن ..مگه نميبيني نشون گذاشتن ديگه همه چي تمومه ..بايد به فكر آماده كردن جهاز براي دخترت باشي ...با شنيدن اين حرف به جاي داد و گريه به سرعت به سمت قفس تنهايي خودم كه انتها طبقه دوم در عمارت بود يعني اتاقم رفتم .. روي تختم نشستم و شروع به گريه كردم .. سرم رو انداختم پايين و گفتم خدايا چرا من .. لعنت به اين شانس ..چرا آقا جانم راضي شد تك دخترش مهوش رو زن دوم اصلان خان بكنه ..آقا جان جز من دوتا تا پسر داشت ..كه محمد از من بزرگتر بود و انوش هم كوچيك بود .. همش حرف ماجان تو گوشم بود كه به آقاجان ميگفت بخاطر گند پسرت محمد ميخواي مهوش رو قرباني كني ..مگه محمد چكار كرده بودسرم خيلي درد ميكرد.. تا صبح از فكر ازدواج با اصلان خان خواب به چشمم نيومد ..چه جور با یه مرد که زن داره زندگی کنم چه جور سرم باهاش روي یه بالش بزارم . اصلان خاني که از ظلم ستم شهره عام خاصه .. اصلان ..خان روستا بالا بود و عمارت بزرگي داشت ..و از نظر ثروت و قدرت بين خان ها حرف اول رو ميزد ...
 
 صبح با افتابی که از لابه لای شیشه های رنگی الوان دلبری می کرد بلند شدم. به اتاقی که تا چند روز دیگه مال من نبود نگاه کردم. دوباره غصه هام رو از سر گرفتم و ياد ديشب افتادم ..خدایا يعني چی می شه سرنوشتم ..خودم رو به خودت ميسپارم .. من هنوز باورم نمی شد. قرار بود زن اصلان خان بشم .. همونطور كه تو فكر بودم در اتاق بازشد ...کبری یکی از كلفت هاي خونه زاد.. خونه پدرم بود كه اومد داخل اتاقم. کبری یه جورایی چشم گوش من هم بود ..از وقتي كه چشم باز كرده بودم كنارم بود و از همه چی برام خبر میاورد .. اومدم كنار و روي تخت نشست دستي رو موهام كشيد و گفت :مهوش جان انقد گريه نكن بخدا چشمات شده كاسه خون الهي ميمردم واين روزا رو نميدم با بغضي كه داشتم ..نگاه به كبري كردم و گفتم:كبري تو ميدوني چرا آقا جان با من ميخواد اينكارو بكنه .. كبري سرش رو انداخت پايين و گفت مهوش برات خبر دارم اما تو رو خدا ناراحت نشو و به خان چيزي نگو كه منو ميكشه بقهمه خبر چيني كردم .. با استرس نگاه كردم به چشماي كبري و گفتم چي شده ..كبري يكم مكث كرد و گفت : خانم جان فردي به نام امان الله خان یادتونه ..گفتم بله یادمه ميشناسمش ..چندبار ديدمش .اون چه ربطي داره به اين داستان .. كبري با ناراحتي گفت : برادرتون محمد به همراه پدرتون به امان الله خان بدهي زيادى دارن .. و بنچاق امارت دست امان الله خان گرو هستش .. گفته اگه پول رو زودتر ندين مياد و امارت رو ميگيره ... گفتم : خوب اين چه ربطي با ازدواج من با اصلان داره .... گفت خانم جان اصلان خان داماد امان الله خانه ..و دختر امان الله نازاست ...از اونور داماد امان الله خان یعنی اصلان سر يك موضوع با پدر زنش دشمن خونی شده ..در قبال پرداخت بدهي و دادن پول به پدرتون شما رو خواستگاری کرده ..با تعجب به كبري نگاه كردم ..واي باورم نميشد اصلان خان داشت من رو از پدرم ميخريد..با گريه گفت بسه کبری ادامه نده ای لعنت به اين پول و مقام که من شدم بازیچه دست یه مشت خان بی صفت .. اخه پدرم چه جوري ميتونست با تنها دخترش اينكارو كنه ..به خاطر بدهى به پدر زن اصلان من رو بفروشه ..اخه چه طور دلش اومد من بشم زن دوم اصلان خان .. سرم از درد تير ميكشيد نگاهی به کبری کردم و محكم دست كبري رو گرفتم و گفتم کبری می دونی دلم رضا نیست به این وصلت کمکم کن فرار کنم ...
 

به كبري التماس ميكردم فراريم بدم ..کبری محکم زد به صورتش گفت خاک به سرم فرار خانم جان .. اگه پيداتون كنن .. می کشنن شما رو منم زنده زنده چال می کنن ..از فکر فرار بیرون بیا خانم من. باید قبول کنی مهوش جان ..بابات رو كه خوب ميشناسي ...چه می شه کرد ..سرم. رو انداختم پايين و ديگه حرفي نزدم .. تصميم گرفتم به خاطر حفظ عمارت و آبرو خانوادم قبول كنم ..بعد اینکه ناشتایی ام رو به زور كبري خوردم. رفتم تو حياط ..غوغايي به پا بود و همه مشغول كار بودن ..مادرم اکبر لحاف دوز اورده بود تو حیاط عمارت مشغول درست کردن رخت خواب بود .. تو دلم پوزخندي زدم چقد زود شروع به آماده كردن جهاز كرد ..از یه طرف ماجان یارعلی خدمتكار رو فرستاده بود.. رو بوم خونه..تا ظرف ظروف های که اقاجان از انگلیس ها گرفته بود به جاي پول برنج ..بیاره پایین .. چشم خورد به فرش های که که توی انبار سالیان سال به اسم جهاز دختر خونه سند خورده بود آویزون کرده بودن به ديوار وتکون میدادن تا خاکش بره .. هر طرف رو نگاه ميكردم همه در تكاپو آماده كردن جهيزه بودن .. ظرف ظروف های مسی که از زنجان خاله بلقیس برام فرستاده بود و ظرف ظروف های گلی که از شفت برای آقاجان می یاوردن .. و چند تا صندوق چوبی که زرین ماجان توشون پر از پارچه های اطلسی کشمیری امیری کرده بود و پارچه های گلدوزی که تمام هنر دست خودم بود و رادیو که آقاجان سر جهیزیه بهم داده بود شدن تمام جهیزیه دختر روحالله خان ..خودم رو به دستسرنوشت سپرده بودم گرچه می دونستم این ازدواج برام حکم مرگ داره اما قبول کردم به خاطر نجات خانوادم ..به خاطر بي سر پناه نشدن آقا جان . مجبور بودم که بپذیرم ..تو دلم همش محمد رو لعنت ميكردم .. تنها خوشي كه داشتم وجود كبري بود كه قرار بود اون رو با خودم به عنوان کلفتم ببرم ... توی ایوان نشسته بودم مست عطر بوی گل های اردیبهشتی شده بودم. كه با صدای کل کشیدن های گلپری یک هو تمام تنم یخ زد مادر با عجله چارقدش سرش کرد و من رو فرستاد تو اتاقم.
 

تو اتاقم بودم و استرش داشتم بدنم يخ كرده بود انقد لبم رو جوييده بودم كه تا به خودم اومدم احساس سوزش كردم و دستم رو رولبم كشيدم ازش خون ميومد ..درحال پاك كردن خون لبم بود و تو دلم به زمين و زمان فحش ميدادم ..مدتي زياد از اون حالم نگذشت که آقاجان صدا زد مهوش خانم بیا پايين ..آقا داماد اومدن .. خنده ام گرفت حالا شدم مهوش خانم .. سرم رو انداختم پايين و پاهام رو از در اتاق بیرون گذاشتم .. پدرم داشت اصلان خان و مادرش رو به مهمون خانه می برد. مادرم گفت بیا. دخترم بيا داخل اتاق .. با ترس و لرز وارد اتاق شدم .. اونجا بود كه اصلان خان رو براي بار اول ديدم .. مردي قد بلند و چهارشونه .. با سيبيل هاي بلند و بور ..با ديدن من اصلان خان اومد جلو و سلام کرد و جعبه اي كه نسبتا بزرگ بود رو سمتم گرفت گفت این برای شماست ..مثل لال ها و خل ها روبروش وايساده بودم و جعبه رو ازش نميگرفتم كه مادرم از پشت بهم سيخونكى زد ..كه از درد سريع جعبه رو از اصلان گرفتم .. بدون هيچ حرفي .. مادرم با اخم بهم نگاه كرد و معلوم بود كلافه هست ..سريع مجلس رو دستش گرفت و برگشت گفت دستتون درد نكنه ...زحمت كشيديد ..چي هست داخل جعبه ؟ اينبار مادر اصلان خان جواب داد و گفت پسرم دوست داشت عروسش لباس فرنگی تنش کنه توی عروسی ... مادرم با چشماني گرد شده گفت لباس فرنگی دیگه چیه ؟ و جعبه رو از من گرفت وقتي در جعبه رو که باز کرد با دیدن رنگ سفید لباس تمام بدنم دوباره یخ كرد ...ماجان با ديدن لباس يواش رو دستش زد گفت خاک به سرم این لباس كه سفید هست ..ما تا بوده قرمز يا سبز تن عروس دیدیم مگه زبونم لال میت می خواین ببرین عظمت خانم .....پس اسم مادر اصلان خان عظمت بود... آقا جانم چب چب به مادرم نگاه كرد ميدونستم اگه حرفي نزنم شب به جون ماجان ميوفته..من که تا اون لحظه سکوت کرده بودم به خاطر اينكه آقا جان خشمگين نشه ..با صداى آرومي گفتم شنیده بودم توصیف این لباس های فرنگی رو خيلي دوسش دارم ممنون...چشم این لباس رو مي پوشم ...لبخند رضايت رو لب اصلان خان و عظيمت خانم نشست..
 مادرم نگاهی به لباس کرد و دستي روش كشيد و گفت :حالا با دست دوختن این مروارید ها رو. عظمت خانم گفت یکی از دوستای اصلان خان به همراه سرخ آب سفید اب فرنگی از پاریس اورده برای عروس تازه. مادرم گفت مشاطه گرای (آرايشگرهاي ما )که بلد نیستن با سرخ آب سفيد آب فرنگي کار کنن ..خانم جان شماهم دلت حسابی خوشه ...عظمت خانم خندید وگفت برای عروسم مشاطه گر از رشت آوردم شما نگران نباش چنان عروسی براش بگیرم که مثالش تو گیلان نبوده باشه ..همونطور كه اونا مشغول حرف زدن راجب آينده من بودم از جام بلند شدم وگفتم اگر اجازه هست برم به کارای عقب افتاده عمارت برسم و به اتاقم پناه آوردم وقتی پام رو توی اتاقم گذاشتم دلم می خواست انقدر فریاد بزنم که گلوم پاره بشه دلم می خواست خودم رو بكشم و بگم من اسیر این بازی نمی شم ..چند بار تصميم گرفتم خودم رو خلاص كنم اما از قهر خدا ترسيدم ..چند روزى گذشت ..و استرس من هر روز بيشتر ميشد و به عروسی نزدیک تر می شدیم استرس من مثل دخترای هم سنم برای شب زفاف نبود استرس من برای رویاروی با مشکلات جدیدی بود ..آدمايي كه تو ظلم شهره آفاق بودن ..قرار بود وارد عمارتي بشم که ده برابر عمارت پدرم بود ..زندگی اعیونی تر ..اصلان خان از انگشت شمار آدم های بود که دراون زمان اتول (ماشين )داشت. فردا روز عروسيم بود ديگه صدام به جايي نميرسيد..صبح زود از خواب پاشدم همراه کبری و مادرم به حمام رفتیم کبری توی کاسه بزرگ واجبی حل می گرفت تا حسابی تمیز بشم ..اما ازنظر من هیچ چیز با شوق ذوق نبود ..اونقدر به بدنم لیف کشیدن که سرخ شده بودم. ..موهام باز گذاشته بودم تا خشک بشن آرايشگر همراه یکی از کلفت های عظمت خانم رسیدن .. و اومدن تو اتاقم ..آرايشگر که انگار تو قوطی سرخاب خوابیده بود ..تا منو دید اومد سمتم و گفت : به به عروس خوش شانس امشب تویی ..لبخندی زدم گفتم بله منم. گفت خوش به حالت خيلي خوش شانسي که داری این لباس ها رو می پوشی مردم تو شهر آرزوشون از اين پیراهن های فرنگی تنشون کنن.
 
 آرايشگر به صندلي روبروم اشاره كرد و گفت بشين .. و بعد لبخندي زد و گفت ماشالا خيلي خوشگلي ..به خاطر همين اصلان خان انقد بريز و به پاش كرده برات ..دختر معلومه اقبالت بلنده .. لبخند مصنوعي زدم و رو صندلي نشستم ..آرايشگر كه اسمش مليحه بود ..خيلي حرفه اي شروع به كار كرد ..اول به سمت ابروهام رفت و تميزشون كرد و بعد شروع كرد صورتم رو بند انداختن وقتی کارش تموم شد ..گفتم صورتم داره ميسوزه .گفت :پاشو سريع برو صورتت رو اب سرد بزن ..به حرفش گوش دادم صورتم خيلي ميسوخت از جام سريع بلند شدم و رفتم به سمت حياط و خودم رو به چاه آب رسوندم ..مشت مشت ،آب می ریختم روی صورتم انگار نه تنها صورتم بلكه تمام تنم از عمق وجودم می سوخت..آتش گرفته بودم ..آقاجان روی ایوان نشسته بود و براي خودش قليان ميكشيد با ديدنم تو اون حالت گفت: چته مهوش ؟ چرا اينجوري ميكني ؟ برگشتم طرفش و گفتم : آقاجان يه عرضی دارم باهاتون : آقا جان نگاهي بهم كرد و گفت :بگو؟ گفتم اینجاا نميشه ميشه بريم داخل اتاقتون .. آقا جان قبول كرد و رفت به سمت اتاقش ..دل رو زدم به دریا و پشت سرش رفتم توی اتاق ..اول من من كردم اما بعد تو چشماى آقا جان نگاه كردم و گفتم آقاجان تو رو خدا یه کلمه بهم بگو چقد ارزش دارم برات ؟آقا جان با بي حوصلگي جواب داد این چه سوالیه ميپرسي دختريه خیرسر ... با بغض گفتم : اگه دوستم داري و برات مهمم ..بهم بزن این مجلس عزا رو ..تو رو خدا بهم بزن .. بذار دل مهوشت از این که هست بیشتر نشکنه... اقاجان كه معلوم بود از حرفام عصباني شده با خشم نزدیکمً اومدو گفت :چي داري ميگي دختر ؟ دیوانه شدی گفتم آره آقا جان بگو دخترم دیوانه شده ..دخترم جنون گرفته به درد پسرتون نميخوره..من اصلان خان رو نميخوام . آقا جان با شنيدن حرفام سيلي محكمي در گوشم زد و گفت لال شو من انقد بي غيرت شدم.. دختر تو نشون كرده اصلان خاني همه روستا هاي اطراف همه ميدونن ..ميخواي آبروم رو ببري .. با گريه نشستم رو زمين و به پاش افتادم گفتم آقاجان تو رو جان محمد. تو رو جا يوسف و انوش ..بگذر از این مجلس عزا ..آقا جان با سنگدلي روش رو از من برگردوند ..و خودش رو مشغول كاري كرد و گفت ديگه همه چي تمومه تو عروس اصلان خاني .. بد قلقي نكن اصلان خان مرد بزرگيه ..همه آرزو دارن زنش بشن ..ميدوني چقد ثروت داره ...يكم عاقل باش دختر ..من خير تو رو ميخوام .....
 با ناراحتي گفتم :ميدونم نمی گذری چون منو به قيمت گزافي براي حفظ اين عمارت فروختی ... آقا جان تو دخترت رو داري ميفروشي .. با شنيدن اين حرفم آقاجان كه فكر نميكرد از موضوع با خبر باشم ..رنگ صورتش شد مثل خون و مثل يه گرگ وحشي بهم حمله كرد و دستم رو محكم گرفت و با قيافه ترسناكي بهم نگاه كرد و گفت :حیف که باید سر و ریخت داشته باشی والله تن سالم باقی نمی ذاشتم برات ..با شدت دستم رو می کشید تمام تنم روی زمین کشیده مي شد. داد زد پاشو و لگد محکمی به کمرم زد و هولم داد گوشه اتاق ..و بعد با صداي بلندي کبری رو صدا کرد و گفت یه لحظه ام این دختر خيره سر فارغ نميي ..اگه اين دختر فرار كنه زنده زنده ميسوزونمت و چالت ميكنم .. حالا ببرش تو اتاق.. مشاطه گر آمادش كنه زودتر بره از اينجا و بعد از اتاق بيرون رفت .. علت اين همه تنفر رو نميدونستم ..كبري با ديدنم تو اون وضع گوشه اتاق ..زدرو دستش و گفت خدا مرگم بده خانم جان ...چي شد يك دفعه ..آخه اين چه اقباليه و بعد كمكم كرد تا از جام بلند شم .. كمرم به خاطر شدت لگدي كه خورده بودم ..خيلي درد ميكرد به سختي به سمت اتاق رفتم .. عظمت خانم که معلوم بود از غیبت طولانی من عصباني شده با حالتي تند در گوشمً گفت :كدوم گوري رفته بودي ..بشین ديگه کلی آدم اونجا تو عمارت اسلان خان منتظرن..رو صندلي نشستم و آرایشگر یکی یکی وسایل رو باز می کرد و به صورتم می مالید همه انگشت به دهن به من نگاه و دستاي آرايشگر نگاه می کردن ... آرایشگر با قند موهام رو حالت می داد و بعد نوبت تور و تاج فرنگی ام رسید..كه روي سرم قرار دادن ..بعد از آماده شدنم همه زن ها شروع به به به وچه چه كردن ..يه نگاه به خودم تو آيينه كردم خيلي تغير كرده بودم اصلا يكي ديگه شده بودم و قيافم برام غريبه بود ..كبري دور سرم اسفند دود ميكرد و يه ريز زير لب يه چيزي ميگفت . آرايشگر يه نگاهي بهم كرد و گفت ماشالا چي ساختم واقعا خيلي زيبا شدي آماده اي ؟ و بعد یه نگاه به من کرد گفت البته خودتم خيلي زيبا بودي با صداي آرايشگر عظمت خانم وارد اتاق شد و توی چهار چوب در ایستاد .. لبخند رضايت مندانه اي زد و اومد جلو یه سکه طلا گذاشت روی پیشونی ام گفت :مبارکه همه ي زن های داخل اتاق شروع كردن به کل کشیدن. عظمت خانم من رو به سمت در برد كه بريم ..
 
عظمت خانم من رو به سمت در برد كه بريم به سمت عمارت اصلان خان . ماجان سريع اومد جلو و گفت خاک به سرم بدون روسری بره مابین مردا. عظمت خانم گفت: اصلان خان اينجوري دلش خواسته. مادرم گفت فعلا دختر این خونه است محرم نشده با اصلان خان ...بايد با حجاب پاشو از اين خونه بذاره بيرون ..ارایشگر گفت :الان تور رو مییارم جلوتر روی صورتشم رو می پوشونم. مادرم گفت نه تور نه ..از این خونه باید با چادر بره بیرون ،هر وقت رفت توی عمارت اصلان خان با تور و تاج بره. عظمت خانم به ناچار وقتي ديدحريف ماجان نميشه ،گفت چادر سر عروسم کنید .. چادر سفيدي روي سرم گذاشتن وبالاخره دست به دست ،عظمت خانم رفتیم جلوی اتول (ماشين ) اولين بارم بود كه ميخواستم سوار اتول بشم .. یارعلی يكي از خدمه كه پيرمرد بي سوادي بود ..غر غر كنان رو کرد به آقاجانم و جلوي همه گفت : روح الله خان این اسب جدید اصلان خان هیچی نمی خوره ،پدرم که از خجالت حسابي سرخ شده بود گفت : برو کنار ابله ..و بعد یهو داد زد چرا مطرب ها ساکتن ،بزنید و برقصید ناسلامتی عروسی. دخترم داره عروس ميشه ..منکه به خاطر حرف يار علي زير چادر از خنده داشتم ریسه می رفتم ،عظمت خانم هم خنده اش گرفته بود اما خودش رو کنترل می کرد ،اصلان خان در ماشين رو باز کرد و اومد سمتم و گفت : بفرما بشین ؟با كمك عظمت خانم نشستم تو ماشين ..عظمت خانم و مادرم وخاله بلقیس هم نشستن روي صندلي عقب ماشين ، مسافت طولانی تا عمارت اصلان خان بود ،چند ساعتى تو راه بوديم ..نزدیک ناهار به عمارت اصلان خان رسیدیم وقتی از ماشين پیاده شدم ..بوي اسفند همه جا رو گرفته بود ..زير پامون گوسفند قربوني كردن و اسلان خان چادرم رو از سرم در آورد و من محو تماشای عظمت این عمارت شدم ..عمارتی سرتاسر شکوه جلال و پنجرهای بزرگ ، جمعيت زيادي از زن و مرد و بچه در حال رقص و شادي بودن ..و صدای ساز ودهلی که دوست دشمن رو کرکرده بود..همه شاد بودن مينوشيدن و می رقصیدن.تو حياط عمارت كلي ميز و صندلي چيده شده بود و يه ميز پرا ازانواع نوشنيدني ..رو ميز ها و تخت هايي كه گذاشته بودن قليون هاي بلندي ديده ميشد ..و چند نفر مخصوص چاق كردن و محيا كردن قليون ها بودن ..
 ‎چشم باز کردم خودم رو سر سفره عقد کنار
‎ اصلان خان ديدم ...مردي كه ار هركس براي من غريبه تر بود ..صداي عاقد بلند شد ..دوشیزه عفیفه باکره ایا بنده وکیلم ؟ مدتي مكث كردم كه عطيمت خانم از پشت يه نشگون ريز از دستم گرفت ..با تمام بغضي كه داشتم .گفتم با اجازه آقاجانم بله ..و بعد نگاه به اصلان خان کردم از چشمام اشک سرازیر شده بود.. گریه امونم نمی داد ..اصلان خان بدون توجه به گريه هام گردنبند بزرگی به گردنم انداخت و گفت :مبارکه صدای کل کشیدن زن هاي اطراف آدم رو کر می کرد.. اما من فقط دنبال يه زن بودم ..دنبال چشم های نگران زنی می گشتم که فکر می کردم روی زندگی اش خراب شدم
‎اصلان بخاطر اجاق کوری اش منو اورده بود..تا ماشین زایمان این عمارت پر عظمت باشم ..اما هر چي نگاه ميكردم ..اون چشم ها نبودن.. حتما برای اون هم حکم کرباش ولال باش صادر کرده بودن
‎بلاخره بزن و برقص تموم شد .. شب شده بود بعد خوردن شام مفصل تمام مهمان ها از رعیت ارباب به خونه هاشون رفتن بلاخره موقع خداحافظی از مادرم شد ،انگار قلبم داشت از وجودم پاره ميشد ..اشك امونم رو بريده.. مادر هم بدتر از من ..لحظه سختي بودم اما بلاخره از هم جدا شديم ..خانوادم رفتن و من رو تنها گذاشتن مدتي نگذشته بود .. که عظمت خانم وارد اتاق شد با اخم بهم نگاه كرد و گفت :تو كه هنود داري گريه ميكني ..بسه بسه انگار اومده اسيرى ..پاشو تموم كن اين مسخره بازي ها رو ..پاشو عروس بيا دنبال من ..گفتم کجا بيام ؟ عظمت خانم لبخند زشتي زد و گفت : و بعد بلند خندید و گفت :قتلگاه !و در ادامه نگاهی بهم کردم و گفت :خوب معلوم ديگه بايد بري تو حجله ..براي شب زفاف مگه مادرت بهت نگفته اینارو.ماشالا پانزده سال سن داری قد تو بچه دارن..اونوقت تو تازه داري از حجله می پرسي
‎ مادرت با اون همه زبون ،زن گنده پس چي بهت ياد داده ؟تو اصلا وظيفت اينجا اينه كه بچه بياري.. همينجوري كه عظمت خانم در حال غر زدن بودن ..من رو برد به سمت اتاقي ..وارد انتاقي عجیب غریب شدم که انتهاش یه در بزرگ داشت .. تختي بزرگ گوشه اتاق به چشم ميخورد .. با يك دست مبل سرمه اي .. پرده هاي ساتن و يك ميز بزرگ ..گوشه اتاق هم يه كمد بود كه توش پر از وسايل عتيقه بود..از استرس تمام بدنم ميلرزيد ..من امشب به طور رسمى همسر مردي ميشدم كه هيچ عشق و علاقه اي بهش نداشتم ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.8   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه hqqhxu چیست?