گیله لای قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت دوم

همينطور كه به اتاق نگاه ميكردم و به بخت بدم لعنت ميفرستادم ..و برادرم رو تو دلم فحش ميدادم

 ..ناگهان در اتاق باز شد ..سرم رو بالا آوردم و با ديدن اصلان خان تو چهار چوب در ..بدنم شروع به لرزيدن كرد ..يعني امشب چه بلايي سرم ميومد..اصلان خان كه يه كت و شلوار مشكي ديپلمات پوشيده بود ..و سيگاري دستش بود دقيقا روبروم ايستاده بود ..و زل زده بود بهم ..چند دقيقه بعد اومد جلوتر و بدون هيچ حرف اضافه اي گفت :زود باش لباسات رو در بيار .:با شنيدن اين حرف ..كه انقد سرد و بي احساس گفته شد..تمام تنم يخ كرد ..هيچ حركتي نكردم ..وقتي واكنشي ازم نديد با صداي بلندي داد زد و گفت در بيار لباسات رو ..امشب انقد گريه كردي آبروم رو جلو همه بردي ..مگه اومدي اسيري؟ همه ي دخترا روستا از خداشون من انتخابشون كنم ..امشب بهت درسي ميدم كه ديگه گريه كردن يادت بره ..نگاهی بهش کردم ..ميلرزيدم ..اصلان خنديد و گفت :شاید دلت می خواد من برات درشون بیارم ...امدجلوتر ..انقد نزديك كه نفساش ميخورد به صورتم ...از ترس گفتم به من دست نزنید ... اسلان خان با خشم گفت :چی می گي دختر انقد یاوه نگو ، حالت خوش نيست مثل اينكه .. زن نگرفتم مثل دخترم و خواهرم کنارش باشم .زن گرفتم تا ازش لذت ببرم این رو بفهم ..
‎حالم از حرفاش داشت بهم خورد ..هيچ احساسي تو حرفاي اين مرد نبود ..به زور منو به آغوش کشید.،درست مثل یک متجاوز صاحب وجود من شد ، از درد زياد اشك ميريختم و جرات سر و صدا كردن نداشتم ..اصلان محكم دهنم رو گرفته بود .. اونشب با درد زياد من با دنیای کوچکم با دخترانگی ام خداحافظی کردم. اصلان پارچه رو انداخت تو طبق و از گوشه در بيرون فرستاد..صداي كل كشيدن چند تا زن بلند شد ... اسلان داد زد و به چند تا از خدمه گفت آبگرم بيارن ..با تعجب بهش نگاه كردم آبگرم ميخىاست چكار ...خدمه ‎ آب گرم کردن برامون ..عظمت خاننم كه پشت در بود ،گفت الان این موقع شب آبگرم ميخواي چكار ..اصلان گفت : اين دختر امشب با کله شیرین قند آب شده بخوابه
‎تا صبح کله اش خوراک مورچه ها می شه.
و گند همه جا رو برميداره...

. آب داغ رو خدمتكار ها آوردن ..داخل اتاق حموم
كوچيكي بود رفتيم به سمت حموم ..آب رو از خدمه گرفتم كه خودم تنها برم تو حموم..انقد ازش متنفر بودم كه نميخواستم ديگه باهاش چشم تو چشم بشم ..
‎روی سکوی حموم نشستم ..اشكام از چشمام جاري شد ..فك نميكردم هيچوقت اينجوري عروس بشم .هميشه خودم رو ميديدم كه عاشق مردي شدم وباهام خوشبختيم ...اما هيچوقت فكر نميكردم سرنوشت با من اينكار رو كنه....
‎همونجوري كه زير آب گريه ميكردم ،يكي از تشت
مسي پر از آب داغ رو ريختم روى سرم ..و موهام روشستم ..همونطور كه در حال شستن خودم بودم اصلان خان اومد داخل حموم .. صورتم رو برگردوند و تو چشمام نگاه ميكرد ..حالم داشت بهم ميخورد چرا تنهام نميذاشت ..بهم گفت :دلم نميخواست امشب اينجوري باشه و انقدر خشن باشم .. اما عصبانيم كردي .. من مرد مهربوني هستم تا وقتي كه همه چيز اونجوري باشه كه من ميخوام ..و بعد تشت مسي رو برداشت و اومد سمتم و گفت خودم سرت رو ميشورم ..دست نزن..اصلان خان شروع كرد به شستن سرم و بعد از حموم بيرون رفت .. مدتي تو حموم تنها موندم وبدنم روشستم .. از حموم كه بيرون اومدم ..تمام تنم درد ميكرد .. اصلان خان با تنى برهنه رو تخت خوابيده بود .. با اينكه از نظر قياقه و هيكل مرد جذابي بود و به قول خودش واقعا همه دختر ها آرزو داشتن زنش بشن..اما من ازش بدم ميومدو ازش متنفر بودم ..با خودم عهد كردم كه خودم رو راحت در اختيارش نذارم و باهاش راه نيام ... لباسام رو پوشيدم و موهام رو جمع كردم بالا سرم ..نگان به تخت كردم و بعد تصميم گرفتم روي تخت كنار اصلان نخوابم ..از رو تخت لحافي برداشتم و كنار بخاري هيزمي كه گوشه اتاق بود خوابيدم ..درون من هم مثل اين بخاري داشت آتيش ميگرفت ....اما چاره اي نداشتم بابد قبول ميكردم .. صبح چشمام رو با صدای کبری بازکردم که می گفت خانم جان بلند شید ..چرا روي زمين خوابيدين ..پاشيد دیروقته .. به کبری گفتم :چی شده کبری گفت :هیچی خانم می گم بلند شید از خواب خیلی خوابدید بد از روز اول انقد بخوابيد ..حالا می گن عروس تازه تنبله.
با بغض گفتم :بزار هرکی هر چی می خواد بگه..اصلا بذار منو بكشن .. همون لحظه در اتاق باز شد و عظمت خانم اومد داخل و با تشر گفت :الان چه وقت بیدار شدن زخم شمشیر که نخوردی بلند شو از جات ...
عظمت خانم اومد داخل اتاق شد وقتي وضعيتم رو ديد با تشر گفت :الان چه وقت بیدار شدن زخم شمشیر که نخوردی بلند شو ..ناشتایی که الان دیر شده ديگه باید وايسي ناهار بخوری ..زود بیا تو اتاقم کارت دارم ...و از اتاق بيرون رفت ..نگاه به وضعيت خودم كردم ..انگار نه نه انگار من ديشب تو حجله بودم من فقط پانزده سالم بود ..تمام بدنم ضعف داشت فك ميكردم الان مقوي ترين و بهترين صبحونه رو برام ميارن ..اما دريغ از يه لقمه نون پنير ..وقتي كبري اوضاعم رو ديد كه جون ندارم ..رفت تو اتاقش و از چمدونش ..چند تا خرما و يه مشت مغز آورد ..با خوردن خرما و مغز ها يكم حالم جا اومد و بهتر شدم ..در كمد رو باز كردم .. به پیراهن زرد و دامن سفید که گوشه كمد بود ، نگاه کردم و تنم کردمشون ..مقداري به خودم گلاب زدم زدم. و موهام رو شونه كردم ..و بعد به سمت اتاق عظمت خانم رفتم ..در اتاق زدم و وارد اتاق شدم ...اتاق عظمت هم بزرگ بود ... فرش دست بافت قرمز .. با تختي از چوب گردو ... پرده هاي ساتن قرمز و يك دست كاناپه قهوه اي ... عظمت خانم با ديدنم : گفت : بشین عروس کارت دارم. ، هر قت ابهت و هيكل اين زن رو ميدم ميترسيدم .. خيلي هيكلي و درشت بود ...خيلي هم جدي بود ..نشستم رو كاناپه ..تو چشمام زل. زد و شروع به نطق كرد و گفت :ميخوام از همين اول قوانين اينجا رو بهت بگم و سنگام رو باهات وا بكنم ..اینجا منو همه خانم بزرگ صدا می کنن زری زن اول اصلان خانه و حرمتش واجبه چون تو زن دومي ..به هيج وجه نمی خوام دهن به دهن بشی باهاش و بهش احترام ميذاري و کاری به کارهم نداشته باشید. .مسئله دوم ..اتاقي كه توش الان هستي خيلي بزرگه می تونی جهیزیه ات رو توش بچینی ..هر چند كه اينجا نياز به كاسه بشقاب نداري ..چون تو نمبخواي آشپزي كني و اين كار خدمه هست ...و موضوع بعدي اينكه اینجا خونه پدرت نیست ، نظم و قانون داره ..صبح ها بايد بلند شي و صبحونه بخوري ....هرماه چند تومن خرجی می گیری ،درست به اندازه زری ... و هر ماه يه روز مشخص از شهر پارچه فروش و لباس فروش مياد داخل عمارت و ميتوني هر چي دلت ميخواد ازش بخري ...اصلان از اين بعد یه شب رو باتو ميگذرونه و یه شب رو با زری ..اجازه اين رو نداري كه زیاد خونه پدرمادرت بري ..اگه هم اجازه رفتن بهت داديم زود بايد برگردي ..و شب رو اصلا اونجا سر نمی کنی ... شب رو بايد حتما خونه خودت باشي ..چون اصلان خان پسرم متنفره عروسش شب رو تو خونه كس ديگه سر كنه ....
 

هر اتفاقي تو اين عمارت افتاد كر و كورو لال ميشي .. وقتي ميري خونه مادرت حق نداري خبر هاي عمارت رو ببري براشون ..چون اگه بفهمم باهات برخورد بدي ميكنم ....وظيفه اصل تو اينجا زاييدنه..اصلان خان وارت ميخواد پس زود دست به كار شو ..چون اگه نتوني براش بچهه و پسر بياري .. سرنوشتت ميشه مثل زري و هوو سرت مياد .. مهوش تو ديگه الان زن اصلانی ..اما زن کوچیکه،ً پس با قاعده پات رو دراز کن ،و حواست به رفتارت باشه ..زری هرچقدرم پدرش با اصلان مشکل داشته باشه اما دوازده سال عروس این خونه است. واصل و نسب داره ... فهمیدی عروس؟ آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه تائيد تكون دادم ..عظمت خانم يه ريز داشت حرف ميزد ..و با هر كلمه كه از دهنش بيرون ميومد عرق سردي به تن من مينشست...خانم بزرگ گفت اصلان تا زماني مهربونه كه به خواستش توجه كني و هر چي گفت بر ديده منت بذاري .. چون اگه به حرفش گوش ندي خيلي عصباني ميشه ..بعد از تموم شدن حرفاش .خانوم بزرگ گفت فهميدي همه چيز رو ؟ گفتم بله خانم بزرگ فهمیدم ،سرش رو به نشونه تائيد تكون داد و گفت خوب خيلي خوبه ..از دختراي حرف گوش كن خوشم مياد ..حالا برو جهازت رو بشين ..ناهار يك ساعت ديگه آماده ميشه وبايد سر سفره حاظر باشي ...با اجازه اي گفتم و از جام بلند شدم ... وقتي در اتاق رو که باز کردم ..جلو در اتاق با زنی که توی این دو روز ندیده بودمش و همش چشمام ميگشت دنبالش روبه رو شدم ..الحق زن زيبايي بود سفيد و قدبلند با چشم هايي آبي ..اما چشماش سرد و بي احساس بود ..و غم توشون موج ميزد ...با صداي آرومي بهش سلام کردم .زى بي تفاوت جوابم رو داد و از جلو در اتاق رفت كنار ..با ناراحتي به اتاق رفتم خدایا این چه بختیه من دارم ،اين چه اقبالي بود ؟چرا من ؟ناشکری نميكنم ..اما چرا من ،دارم تقاص کدوم گناه رو پس می دم ...چطور با این آدما تو اين عمارت بزرگ ، روز رو شب و شب رو به روز کنم ،، من هنوز بچه بودم ..دلم ميخواست مثل ماه پيش كه هنوز دختر خونه بودم وخبري از اصلان نبود و من خونه آقا جان بودم ..مثل هر روز شاد تو جنگل و دشت بدوئم ..پام رو بذارم تو چشمه آب ...ميوه هاي جنگلي بخورم ...اما اون روزا ديگه تموم شد .. من ديگه اون دختر شاد نبودم .. من. زن اصلان خان بودم ........نگاه به اتاقم كردم وسایلم توی اتاقم پخش پلا بود. کبری رو صدا کردم تا نزدیک ظهر کل اتاق رو چیدیم
دم دم های غروب بود كه از خستگي بي حال افتاده بودم تو اتاق ...خيلي خوشحال بودم كه خان امشب نمياد تو اتاق ...و ميتونم راحت باشم .. همون لحظه بود كه در اتاق زده شد.. پشت در زری بود كه دررو باز كرد ..باديدن زري تو چهار چوب در تعجب كردم ..همينطور كه جلو در وايساده بود گفت ميخوام چند لحظه باهم حرف بزنیم ..اجازه هست ..گفتم بله بفرمایید...زري در رو بست و كنارم نشست ..با حالتي مظطرب بهم گفت :ديشب هر كاري كردم نذاشتن نزديكت شم ..گفتم چی شده گفت اگر دست اصلان تا الان بهت نخورده فرار کن از این عمارت .. از اينجا برو .. با ترس گفتم نه کار از کار گذشته ...دیگه زنشم ..زري خانم داري ميترسونيم چي شده ..:. گفت پس بزار یه چیز بهت بگم. گفتم بفرمایید زري مدتي مكث كرد و بعد گفت :اصلان قبل من هم ازدواج كرده بود تو زن سوم اصلاني ...به خاطر باردار نشدنش خيلي زود گور به گورش كردن نميدونم الان كجاست ...حالا هم نوبته منه كه اين بلا سرم بياد ..من به خاطر باردار نشدنم پيش طبیب های زیادی رفتم با اصلان خان ...تا اینکه یه طبیب ارمنی آب پاکی ریخت تو دستمون و گفت :مشکل از اصلان خانه ..و من مشكلي ندارم ..اما راه حل داره اصلان خان الان چند ساله دوا می خوره ..اما تا الان كه خبري نيست ...مشکل از من نیست مهوش ..من اجاقم کور نیست ..اون زن بدبختم هم اجاقش كور نبود ..اون عظمت نجس با دختراش براي اينكه مردونگي پسرش زير سوال نره تو روستا پر كردن من نازا هستم ...باور کن اينارو بهت ميگم ..نه بخاطر اینکه تو هووی منی ..مهوش من ازت بدم نمی یاد ،خوشم هم ازت نمی یاد ..امادشمن ات که نیستم خواستم بگم تو هم عین من عمرت تباه نكن تو اين عمارت سياه كه فقط از بيرون قشنگه .. مهوش می دونی دوازده سال انگ اجاق کوری زدن به پیشونیت يعني چي...هر روز ترس این رو داشتم كه منم گور به گور ميكنه ..اما خوب چون آقاجان من مرد بزرگيه و قدرتش خيلي زياده اصلان ازش ميترسه ...همش منتظر بودم و با خودم ميگفتم..امروز می ره زن می گیره و من تو پستو های اين خونه می پوسم...
 
 دلم به حال زري خيلي ميسوخت ..بهم گفت : مدت هاست که دست اصلان خان حتي به دست من هم نخورده. فقط اسم زن شوهر به یدک می کشیم ..قبلا كه هنوز با آقاجانم مشكل نداشت گاهي شبا ميومد پيشم ..اما بعد از اين جريان ديگه نگاهمم نميكنه ...همونطور كه در حال صحبت با زوي بودم سعي ميكردم دلداريش بدم ...كه صدای اصلان خان از بيرون اتاق اومد كه داشت زری رو صدا می زد ..در اتاق منو باز کرد و با دیدن زری تو اتاق من اعصبانی شد و گفت :بهم خبر دادن كه تو اومدي تو اتاق مهوش زن من ..كي بهت اجازه داد سرت رو مثل يابو بندازي و بياي تو اتاق ..گمشو بیرون ...از اين رفتار خان عصباني شدم گفتم من ازش خواستم بياد اينجا..اسلان خان داد بلندي زد و گفت تو غلط كردي اصلا كي بهت اجازه داد حرف بزني ..به حساب توام ميرسم ..زری سرش رو با ناراحتي پایین انداخت و دراتاق رو بست و رفت بيرون ..اسلان خان با حالت عصباني تو اتاق راه ميرفت و با صداي بلندي گفت : این زن ديوونه اینجا چی می خواست. هان ؟ گفتم هیچی اومده بود يكم حرف بزنیم ..باهم آشنا بشيم .. اصلان چشماش قرمز شده بود ...جلوتر اومد و گفت داری دروغ می گی مهوش ..و بعد دستش اوردزیر چونه ام گذاشت و محكم چونم رو فشار داد وگفت ميدونی اندازه دنیا دوست دارم..پس حرف گوش كن باش و منو عصباني نكن .. ديشب چرا رو تخت نخوابيدي ..من شوهرتم تو وظيفته به حرف من گوش بدي به من محبت كني ..و تمكين كني منو .. با تمام حرصم دستش رو از روي چونم كشيدم بيرون ..نگاهی بهش کردم و گفتم نه نمی دونم .. فقط یه چیز خوب می دونم خان. من هيح علاقه اي بهت ندارم ...و اين رو ميدونم هيچ علاقه اي بين ما نيست ...ميدونم من رو جای طلب تون از آقاجانم خواستگاری کردید. من زر خر شمام ..گفت این مضخرفات کی گفته بهت من اين پول رو به پدرت قرض دادم و خواستگاري من هيچ ربطي به اين حرفا نداره ...حالا به جای این حرفا آماده شو برو توی اندرونی بشین تا چند ساعت دیگه عمارت پر از ادم می شه ميان براي عروس تماشا ...ديگه حرف اضافي هم نزن ...حوصلت رو ندارم
.من بايد برم بيرون ..کارم زیاده یه روز بالا سر رعیت نباشی غوغا می کنن...و همه چي رو خراب ميكنن رعيت جماعت بايد زور بالا سرش باشه..وگرنه كتر نميكنه ..انقد عصباني بودم كه بازم نتونستم زبونم رو نگه دارم ..گفتم شما خان ها همین جوري هستدید ..تا تقی به توقی می خوره حکم کورباش و لال باش صادر می کنید این زن بی نواست که باید انجام وظیفه کنه. من از اون زناش نيستم ....اصلان خان انقد از حرفم عصباني شد كه دندوناش رو روي هم فشار ميداد و بعد اومد سمتم ، دستاش رو بردبالا و گفت :حیف که از ابروی خودم واهمه دارم والله وسط همین اتاق زنده زنده چالت می کردم كه انقد زبون درازي نكني ..چه خبرته نيومده زبون درازي ميكني يابو برت داشته اره ...و بعدکشیده ایی محكم به صورتم زد ...كشيده که روی صورتم نشسته بود. انقدر درد داشت كه جای انگشت های پهن خان روی صورتم ذوق ذوق می کرد. تو دلم گفتم اه دل بیچاره مهوش ..اه بخت سیاه مهوش بیچاره شدی گوشه لبم پاره شده بود و خون ميومد ..خان از اتاق بيرون رفت .. خند دقيقه بعد در اتاق باز شد وقتي که برگشتم زری رو دیدم كه داشت به سمتم می اومد و ميزد تو سرش ...گفت : چي شد مهوش خوبی ؟مهوش خانم ؟ كاش پام ميشكست و تو اتاقت نميومدم ..با بغض سرم رو تکون دادم ..كه جاي انگشتا رو روي صورتم ديد و گفت دستش بشکنه الهي ...آدم دستش رو روي تازه عروس بلند می کنه. ..و بعد شروع كرد به اشك ريختن و دستاش رو باز کرد و گفت :اگه من بچه داشتم الان همسن تو بود ...مهوش منو به چشم هوو نبین .. دختر جان از من دیگه عشق عاشقی گذشته ... خواست خداوند بوده كه مارو مقابل هم گذاشته خداروچه دیدی شاید بخاطراینکه مرهم هم بشيم با بغض گفتم ممنون زری خانم .. اما من اينو خوب می دونم كه شما یه شب خوابیدین دیدین فرداش من خراب شدم رو زندگی تون اما من بی تقصیرم. من خودم به اين ازدواج ناراضي بودم حتي خواستم فرار كنم حتي خواستم خودم رو بكشم .. اما چه كار كنم با سرنوشتم نميتونم بجنگم ..فقط از خدا ميخوام يا من رو بكشه يا اصلان رو ..تا از وضع نجات پيدا كنم
 
 زري آهي كشيد و گفت :اينو خوب ميدونم خودم دختر جان . ميدونم توام بي تقصيري مهوش .. خوب ميدونم تورو هم به زور كتك عروس اين خونه كردن ..منم به زور كتك عروس اين خونه شدم اون موقع پدر اصلان كه زنده بود با پدرم باهم عياق بودن و با هم دشمني نداشتن ..يه روز نشستن بريدن و دوختن و من رو زن اصلان كردن...اگه بخوام داستانش رو برات تعريف كنم يه كتاب ميشه دختر .. خوب حالا بلند شوحاظر شو ..الانه كه اين جادوگر بزرگ عظمت بياد سراغت .. و بيوفته به جونت كه چرا هنوز حاظر نشدي .. منم ميرم ..چون من رو كنار تو نبينه بهتره...و از اتاق به سرعت بيرون رفت..خيلي گيج بودم از زري هم ميترسيدم .. ميترسيدم بهش اعتماد كنم هر چي باشه اون هووم بود ...نميدونستم حرفاش دروغه يا راست ...از جاش بلند شدم و رفتم جلو آيينه به خودم نگاه كردم ..گوشه لبم پاره شده بود و غم از چشمام ميباريد ..ميدونستم همه خدمه متوجه داد و بيداد اصلان و كتك خوردن من شدن.. خجالت ميكشيدم ..سعي كردم خودم رو به بی خیالی بزنم و رفتم سمت كمد تا لباسم رو عوض کنم ..در كمد رو باز كردم یه پیراهن قرمزبا گل هاي سفید ،با یه دامن سفید رو انتخاب كردم لباس قشنگي بود .. موهام روشونه كردم و يه مقدار سرمه تو چشمام كشيدم ...خودم رو تو آینه نگاه کردم. با كشيدن سرمه زیبا شده بودم ...اما هيچ لذتي از زيباييم نميبردم و دل خوشى نداشتم ..درونم می سوخت از بی وفایی و از بی مهری مردی که مثلا عاشق بود اما عاشقی بلد نبود ...همونطور كه تو آيينه به خودم نگاه ميكردم ..در اتاق زده شده کبری با سینی عصرونه اومد داخل اتاقم... سيني رو گذاشت رو ميز و بعد امد سمتم و گفت متوجه شدم اصلان خان چرا باهاتون دعوا كرد ..خانم جان شما بايد به فكر زندگيتون باشيد ..بايد از زري دوري كنيد ..دوستي دو تا هوو ..مثل دوستي آدم با خرسه ..از كجا معلوم شايد زري ميخواد شما رو از چشم اصلان خان بندازه ..ماشالا شما پانزده سالته بايد عاقلانه تر رفتار كني ..و اين چيزا رو من نبايد به شما بگم حالا چه بخواين چه نخواين اصلان خان شوهرتونه و بايد محبت بهش كني تا بياد سمتت.... و دوستتون داشته باشه وگرنه خداي نكرده سر سال نكشيده سرشما هم هوو مياره ...
 واقعا خوشحال بودم كبري روباخودم آوردم و بهم سياست هاي زنانه رو ياد ميداد ..واقعا نياز داشتم يكي اين اين حرف رو به من بزنه .. كاملا روشنم كرد .. كبري سينى غذا رو آورد سمتم و گفت غصه خوردن بسه ..پاشو خانم جان يه چيزي بخور جون بگيري ...خانمم اگه غذا نخوری از پا می افتی ، الان هم کلی ادم قراره بيان عروس تماشا ..سعي كردم به حرف كبري گوش بدم و چند لقمه اي از غذا بخورم ..بعد از چند دقيقه خانم بزرگ اومد تو اتاقم گفت عروس خانم بلند شو که مهمون ها اومدن الان که طبق کش های مادرت هم از راه برسن زود باش...پارگي لبم تو ذوق ميزد اما كاريش نميشد كرد ..از جام بلند شدم و تو آيينه نگاهي به خودم كردم ..به سمت اتاق مهمون ها رفتم .. زن هاى زيادي اونجا نشسته بودن و خدمه بهشون شيريني و شربت تعارف ميكردن .. وقتي وارد اتاق شدم همه با ديدنم كل كشيدن ..به عنوان نو عروس بالای مجلس نشستم و همه برام دست ميزدن ..خانومي هم گوشه اتاق بود و داشت دف ميزد و آهنگ ميخوند همه شادي ميكردن ..مدتي نگذشت كه مادرم با خاله هام و فاميلامون با طبق اومدن ..با ديدن ماجان انگار دنيا مال من شده .. طوري رفتم تو بغلش و بو كشيدمش ..كه انگار يه به شش ساله رو از مادرش جدا كرده بودن ..انگار تو بهشت بودم ..ماجان كنارم نشسته بود بغلش هم عظمت خانم نشسته بود .. ماجان تمام مدت چشم برنداشت از من و می دونستم تمام خیالش پیش زخم کنار لبم بود ..اما جلو عظمت خانم نميخواست چيزي بگه ...وقتي كه مهمون ها رفتن. مادرم اومد کنارم و من رو گوشه اي برد و گفت چی شده مهوش جانم. گوشه لبت چرا زخمه ...گفتم هیچی ماجان چیزی نيست نگران نباش ..ماجان گفت باشه نگو بهم ..اما می دونم كاركيه ..الهي دستش بشكنه .. اما چرا ؟انقد ماجان پيله كرد تا بهش مجبور شدم قضيه رو بگم ..ماجان زد تو سرش و گفت ..خاک رو آقا جانت ریخت تو سر دخترش.خدا ازش نگذره ..دختر من مهوش رو دستي دستي بدبخت كرد ..با گريه گفتم ماجان ول كن ديگه همه چيز تموم شد ..حالا هم بزارید تو این کوره آتش تنهایی خودم بسوزم و بسازم ..ماجان زد توی سرش گفت : ای دلم خون و قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد ..مادرم رو به اغوش کشیدم پيشونيش رو بوسيدم ..دستش رو بوسيدم وگفتم الهي مهوش قربونت بشه غصه نخور ..من حالم خوبه باید خوب باشم ..بايد با همه چي كنار بيام و عادت کنم ..دیگه عروس این خونه ام چاره چیه
 
 چندهفته از اومدن من به این خونه گذشته بود ديگه از زري خبري نشده بود ..روز هاي خودم رو با گلدوزی بافتنی مشغول می کردم ..اسلان هم يك شب در ميون ميومد خونمون .اوضاع عمارت كاملا ساکت بود همه منتظر خبر بارداری من بودن و من نگران تر از همیشه بودم نمی دونستم درآینده چه چیز انتظارم می کشه حرف زري نگرانم ميكرد كه خان نازاست و نميخواد اين موضوع رو قبول كنه ... شايدم باردار بودم اما از هيچ چيز خبر نداشتم.. یه روز كه مثل همیشه توی خلوت خودم فرو رفته بودم با صدای داد هوار اصلان خان از جام پریدم و رفتم از اتاق بيرون ..ديدم صدادي داد از اتاق زري بلند ميشه .. در اتاق زری رو باز کردم.. ديدم خان داره زري ميزنه و من فقط تو شوك بودم و نگاه کردم هیچ حرفی نتونستم بزنم که چرا زن بی گناه رو باد کتک گرفته ..ديگه نتونستم طاقت بيارم ..دلم رو زدم به دریا و دستام رو مشت کردم و زدم رو در اتاق ..اصلا خان یه نگاه به پشتش کرد گفت توًاینجا چه غلطی می کنی برو تو اتاقت ... گفتم چرا برم ..من هيج جا نميرم ..خندید گفت مثل اینکه تو هم دلت کتک می خواد. اصلان با اخم می یومد سمتم منم عقب عقب می رفتم بیرون و داد زدم نزنش چرا می زنیش اصلان خان مگه تو دین ایمون نداری گفت می زنمش چون نامه نوشته به پدرش من باب طلاق ..گفتم خوب حق داره خان شاید نخواد با هوو تو یه خونه زندگی کنه ..اصلان خان دستم گرفت انداخت تو اتاق .. ولي دست روم بلند نكرد و در اخر گفت :خفه شو ،اینجا بتمرک تا بعد حسابت بذارم کف دستم ...اين موصوع به تو ربط نداره ..یکم كه گذشت ..بغض گلوم رو گرفته بود ..در اتاق رو بستم و به پهنای صورتم اشک می ریختم ..بعد از مدتي دراتاق باز شد اصلان خان اومد داخل گفت مهوش صدبار گفتم تو موضوعي كه به تو ربط نداره دخالت نكن ..تو هنوز زري رو نميشناسي ...ديگه از فردا اينجًا نميمونيم و می ریم خونه رشت ،گفتم رشت چرا ؟گفت تو راه بهت می گم چرا می ریم رشت ؟ فقط آماده شو تا شب نشده حرکت می کنیم. لباس هم زیاد بردار ..رفتن ما به رشت خیلی مهم خیلی... بازی مرگ زندگی و آبروی منه .. مهوش اگه آبروی شوهرت برات مهمه آماده می شی. و بحث نميكني ...چمدون ها رو برداشتمو از كمد لباسام رو در آوردم و توی چمدون گذاشتم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    سایه
    👌👌👍
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه khptgd چیست?