بلاخره چمدون هام رو بستم و به كبري هم گفتم آماده باشه كه قراره بريم رشت
.. كبري هم مثل من از اين سفر يهويي واقعا شوكه شده بود ..دليل اين سفر رو نميدونستم ..خودم رو بخدا سپردم و آماده شدم و از اتاقم بيرون رفتم ..اصلان تو حياط بود و صدام ميكرد خانم عجله كن دير شد داره شب ميشه بيا بريم ...عظمت خانم ، هم همراه زري تو اييون نشسته بود..عظمت خانوم در حال كشيدن قليان بود و زري هم درحال پوست كندن ميوه ...با ديدن من چمدون به دست و صدا كردن هاي اصلان ...از جاش بلند شد گفت خیر باشه كجا عروس ..اصلان خان دادزد مشتلق بده مادر. ما بخاطر سلامتی عروس تازه ميريم رشت ..دارم بابا ميشم ..حتمي بچم پسره ...رشت امكانات بيشتر .. اينجا درمونگاهي نداره ...براي سلامتي بچه و مادرش بايد بريم رشت ...با شنيدن اين حرف رنگ زري شد گچ و همونطور كه داشت ميوه رو پوست ميكند دستش رو بريد ...و با حالت تپه تپه گفت شما مطمئني اصلان خان ؟معلوم بود كه شوك بدي بهش وارد شده بود ..خودم هم كه گيج گيج بودم ..من كه حامله نبودم اين حرفا چي بود كه اصلان داشت ميزد .نكنه واقعا حامله بودم و خودم خبر نداشتم ..هزارتا سوال تو ذهنم بود اما به روي خودم نياوردم ..عظمت خانم با شنيدن حرف اصلان نگاهي بهم كرد و خنديد و اومد جلو و بغلم كرد و گفت :مبارك باشه عروس ..من مطمئن بودم تو برامون وارث روبه دنيا مياري و بعد داد زد چند نا از خدمه اسفند آوردن و دور سرم چرخوندن .. حتي عظمت خانم به اسفند هم قانع نشد هر چي اصلان ميگفت ديرمون شده قبول نميكرد ..و يه مرغ و يه خروس جلو پام به زمين زدن ..از چشماي زري ميتونستي حرص خوردنش رو ببيني و معلوم بود كه طاقت نياورده و زود به سمت اتاقش رفت..
عظمت خانم هم پشت ماشين رو پر از تخم مرغ محلي و كره محلي و عسل و شيره كرد و به كبري سپرد حواسش به تغذيم باشه ...وقتي كه اون همه محبت رو از خانم بزرگ ديدم ته دلم از خدا خواستم كاش واقعا حامله باشم ...فكر ميكردم اگه بچه بيارم گلستون ميشه برام ...يكي يكي خدمه ميومدن جلو و ميگفتن مبارکه خانم جان ...من که حسابی گیج شده بودم فقط با يه لبخند جوابشون رو ميدادم ..
بلاخره اين مراسم تبريك تموم شد و من به همراه كبري سوار ماشين شديم ...كبري هم مثل من گيج بود ..دلم ميخواست ببينم قضيه از چه قراره اين حرفا چي بود كه اصلان جلو بقيه زد ..چرا به دروغ گفت من باردارم ..اما اصلان حرف نميزد و منم نميخواستم بپرسم ...یکمي که گذشت ديدم باز حرف نميزنه ديگه نتونستم طاقت بيارم ..نگاش كردم و گفتم اصلان خان قضيه بارداري من چيه .. اصلان خان شروع کرد به حرف زدن ..اسمم رو صدا كرد و گفت: مهوش ،من خيلي تو رو دوست دارم ..و نميخوام از دستت بدم ..نميدونم اين رو ميدوني يانه ..من معلوم نیست كه بتونم بچه دار بشم یانشم ...تو كل روستا دوازده ساله مادرم و خواهرم چو انداختن كه زري زن اصلان خان نازاست ...اما من اينو ميدونم كه مشكل از منه .. اگه تو هم تو اين چند وقت حامله نشي ديگه همه ميفهمنن كه مشكل از زناي من نيست و مشكل از خوده منه ....و آبروم ميره ..هرچند باز چو ميندازه كه مشكل از من نيست و باز به زور منو زير پام ميشينه ومجبورم ميكنه كه يه زن ديگه بگيرم و ميگه تو هيچ مشكلي نداري ...به خان یه نگاهی کردم و گفتم ..جريان نازا بودنتون رو من ميدونستم زری گفته بود بهم .. اصلان خان عصباني شد و گفت زری دهن لق ..خيلي غلط کرده من کلی پی دوا و درمون رفتم دکتر های فرنگی جواب نه بهم ندادن. اما گفتن طول می کشه و پيشرفت خوبي داشتم .. اما نميدونم كي كاملا درمان ميشم ...اما مهوش الان مدتيه از عروسيمون گذشته و تو هم حامله نشدي... بخاطر حرف مردم هم شده باید وارد یه بازی بشیم که احدی به جز منو تو و كبري كه الان اينجاست و يكي ازخدمه به اسم رقيه نبايد بدونه ...هيچ وقت ديگه هم كسي نبايد بفهمه اين موضوع رو .. استرس گرفته بودم گفتم كدوم موضوع رو ...نصفه جونم كردي اصلان خان ..داري ميترسونيم ..چي رو بقيه نبايد بفهمن ..اصلان خان رقيه كيه ...اصلان گفت رقيه يكي از خدمه هست كه درست چند روز بعد از عقد ما شوهرش مرده ..حالا هم فهميده حامله هست و دوتا بچه ديگه هم داره ..اومده پيش من تا توي عمارت بهش كار بدم تا بتونه شكم بچه هاش رو سير كنه ..و راضي شده وقتي بچش به دنيا اومد بچش رو به ما بفروشه ...
اصلان خان داشت ميگفت. بچه ایی رو که قرار از رقیه باجی بخریم ..بعد از به دنيا اومدن بچه رو بايد ازمادرش جدا کنیم ..چه طوری ممكنه اين وحشتناكه ...من هي مقاومت ميكردم و قبول نميكردم.. اما اصلان ميگفت شوهرش ماه پیش درست چندروز بعد عقد ما مرده حالاهم فهمیده باردار اومده بود پیش من که کار بهش بدم تو عمارت.. وقتی فهمیدم باردار بهش گفتم بچه رو ازش می خرم..اونم از خدا خواسته بود..مهوش اون بچش رو به ما نفروشه به يكي ديگه ميفروشه ... الان شرايط ما يه جوريه كه به وجود اين بچه خيلي نياز داريم .. دهنم از تعجب باز مونده بود ...گفتم اصلان خان همه ميفهمن .. من كه علائم بارداري ندارم همه متوجه ميشن داريم دروغ ميگيم ...ً اصلان گفت تو قرار نیست برگردي روستا .. قرار نه ماه تو رشت بمونی بگیم آبستن شدی ...طبیب شهر گفته باید تو رشت بمونی.. رقیه هم کسی از بارداری اش خبر نداره ..مهوش حتي به خواهرام و مادرم هم نبايد اين موضوع رو بگي ..و بعد تو آيينه ماشين به كبري نگاه كرد ..و گفت هیچ کس نباید از این قضیه بویی ببره والله خودم اون شخص رو می کشم ..و بعد رو كرد به من و گفت توهم اگر لام تاکام حرفی بزنی می دونی که گرفتن مال اموال آقاجانت زیرآب کردن سر برادرت برام کاری نداره..پس عاقل باش و اول بخاطر زندگی ات و دوم بخاطر آبروی شوهرت قبول می کنی كه بچه اون زن رو مثل بچه خودت بدونی تا زمانی که خدا بخواد بچه دار بشیم. ...باچشمایی که پر از ترس بود به اصلان خان نگاه می کردم قلبم تند تند می زد..اصلان گفت رقیه جلوتر از ما به شهر رفته و تو خونه هست .. سرم رو گذاشتم رو شيشه ماشين ..گيج گيج بودم هيچ حرفي بينمون رد و بدل ديگه نشد ... از اينكه شايد هيچوقت حامله نشم و هيح وقت نتونم بچه خودم رو بغل كنم ...تو دلم پراز غصه بود ..به اين اميد با اصلان ازدواج كردم كه يه روز بچه دارميشم و بچه هام دورم رو ميگيرن وزندگي برام شيرين تر ميشه ....اما حالا مثل اينكه آرزو بچه رو بايد به گور ميبرم ..از همه بيشتر دلم براي اون زن بدبخت رقيه ميسوخت .. انقد وضعيتش بعد از مرگ شوهرش بد شده بود ..كه راضي به فروختن بچش بود ..اخه كدوم مادري بچش رو به ازاي پول ميفروشه ...دلم ميخواست زودتر برسيم و رقيه رو ببينم ...
بلاخره بعد از چند ساعت تو راه بودن ..رسيديم به رشت .. رشت برعكس روستا.. دكان هاي زيادي داشت ..و رفت و آمد مردم و ماشين ها زياد بود ..و مردم به حالت شهري لباس ميپوشيدن ..بلاخره رسيديم به خونه اربابى.. خونه رشت خونه ي نسبتا بزرگی بود و حياط خيلي بزرگي داشت ..حوض آبي وسط حياط بود و تو حياطش درخت هاي بزرگه ميوه و گردو به چشم ميخورد .. سه تا خدمتكار هم تو اين خونه بودن ..خونه اربابي تو رشت خيلي زيبا بود و از نظر امكانات خيلي بهتر بود تا خونه روستا ..وارد خونه شديم وقتي كه از ماشين پياده شديم ..پيرزن نسبتا چاقي كه روسري سفيدي رو بالا سرش بسته بود و چادر سفيد و گل گلي به كمرش بسته بود و تو يه دستش اسپند بود با لبخند اومد سمت من و ارباب ..اسپند رو دور سرمون چرخوند و شروع كرد به خوش آمد گفتن و قربون صدقه رفتن من .نگاه كرد به من وگفت به به خانم جان خيلي خوش اومدين قدم رو چشم ما گذاشتين ماشالا چشمم كف پاتون ..خيلي برازنده هستين ايشالا خوشبخت بشيد..پيرزن كه اسمس رو نميدونستم چيه ..دائم براي ازدواجمون تبريك بهمون ميگفت و همينجوري پشت هم حرف ميزد و امون نميداد ماجوابشو بديم ..خان نگاهي به من كرد و بعد به زن لبخندي زد و گفت از دست تو منور خانم يكم نفس بكش ... همينطوري ولت كنن يه ريز تا صبح حرف ميزني .. منور محكم زد تو دستش و گفت .. ببخشيد ارباب امون از دست اين چونم ..بازم پر حرفي كردم ..خان اشاره اي به من كرد ..و به منور گفت :خانوم و كنيزشون كبري رو ببر داخل خونه و اتاقشون رو نشون بده منم ميرم بيرون يكم خريد كنم الان ميام .. منور چشمي گفت و به خان گفت الان مش حسن هم صدا ميكنم بياد ساكاتون رو بياره داخل ..زن حالا كه فهميدم اسمش منوره ما رو برد به داخل خونه ....وهمچنان حرف ميزد و اتاقامون رو بهم نشون ميداد ..اما من حواسم به حرفاش نبود و همه جوره چشمام ميچرخيد تا رقيه رو ببينم ..اما نديدمش .. وارد اتاق شدم و لباسام رو عوض كردم ..اصلان خان رفته بود از عمارت بيرون تا يكم خريد كنه .. همينطور كه رو تختم نشستم بود و داشتم فكرميكردم .. فكري به ذهنم رسيد الان بهترين موقع بود تا وقتي خان نيومده با رقيه حرف بزنم
در اتاقم رو باز كردم و منور رو صدا كردم ..منور خيلي زود به اتاقم اومد و گفت جانم خانم كارم داشتين ..نگاه بهش كردم و گفتم به رقيه بگو بياد تو اتاقم كارش دارم ....منور سرش رو پايين انداخت و چشمي گفت و از اتاق بيرون رفت .مدت زيادي نگذشته بود كه در اتاق زده شده ..زني لاغر اندام با قد متوسط كه لباس محلي بوشيده بود در زد و وارد اتاق شد .نگاه بهم كرد و گفت سلام خانم ..من رقيه هستم ..خيلي خوش اومدين مثل اينكه كارم داشتين ..نگاه به صورتش كردم معلوم بود سني نداره اما خوب صورتش شكسته شده بود و چروك افتاده بود غم رو كاملا تو چشماش ميشد ديد .. رفتم جلو و با مهربوني دستش رو گرفتم و نشوندمش رو صندلي .. رقيه نشست رو صندلي سرش پايين بود و با گوشه روسريش مشغول بازي بود ...نگاهش كردم و بهش گفتم :خيلي متاسف شدم كه شوهرت رو از دست دادي...خيلي سخته تو جووني ..خدا بهت صبر بده ... راستش رو بخواي رقيه من صدات كردم بياي اينجا تا ازت چند تا سوال بپرسم ..دلم ميخواد از هيچي نترسي و با من صادق باشي .. و راستش رو بگي بهم ..رقيه با چشماي پر از استرس به من نگاه كرد و گفت : بفرماييد خانم جان .. اشاره اي به شكمش كردم و گفتم :از كاري كه ميخواي بكني مطمئني .. چرا ميخواي اين بچه رو بفروشي ..خان مجبورت كرده ؟؟؟رقيه تو مادر اين بچه اي اين بچه از جسم و روح توعه ..ميدوني اگه اين بچه رو به ما بدي خان اجازه نميده ديگه بياي ببينيش .. خوب فكراتو كردي هنوزم وقت هست اگه پشيمون شدي از چيزي نترس به من بگو ..من با خان صحبت ميكنم و راضيش ميكنم ..اصلا نگران نباش ..حتي اگه راضي نشه فراريت ميدم .. من نميخوام به زور پول و قدرت يه مادر رو از بچش جدا كنم ..فقط ازت ميخوام با من حرف بزني .. رقيه مدتي ساكت موند و بعد سرش رو بالا آورد .. چشماش پر از اشك بود با گوشه روسري اشكاي چشمش رو پاك كرد نگاه بهم كرد و گفت :خانم جان من يه مادرم اين بچه از روح و جسم منه قراره نه ماه تو شكمم بزرگش كنم ..جدايي ازش برام سخته اما اينجوري براي خودش بهتره ..اگه پيش من بمونه من نميتونم ازش مراقب كنم .. ممكنه بميره ..نه خانم جان من فكرام رو كردم ازته دلم راضيم ..و خان من رو مجبور نكرده ...من از خدامه كه بچم رو خان بزرگ كنه و بدونم هيچ كم و كاستي اي نداره
رقيه اشك ميريخت و ميگفت :خانم جان من دوتا دختر ديگه دارم كه اوناهم كوچيكن ..همون كه شكم اونا دوتا رو سير كنم بايد خداروشكر كنم ...بايد كار كنم تا بتونم شكمشون رو سيركنم باوجود اين بچه نميتونم برم كار كنم ..خانم جان من با جون و دل اين بچه رو بهتون ميدم فقط تو رو خدا مواظبش باشين .. ميدونم در حقش خيلي خوب مادري ميكنيد ..رقيه حرف ميزد و من اشك ميريختم ..اونروز دست رقيه رو فشردم و بهش قول دادم از بچش مثل بچه خودم محافظت كنم و دوسش داشته باشم . اونروز تو دلم خدا خدا ميكردم كه منم حامله بشم ..و خان از گرفتن اين بچه پشيمون بشه ...تقريبا سه ماه گذشت از زماني كه من رشت بودم ..وسطاي تابستون بود و هواي رشت خيلي گرم و شرجي بود..واقعا اذيت ميشديم ...گرمای تابستان و شرجی هوا تو رشت خيلي بیشتر از دهات بودو امان رقیه رو بدجور بریده بود.. و خيلي كلافه بود و همش بيحال ميشد ..از مادرم هم شنیده بود كه زن حامله بیشتر احساس گرما می کنه ...اصلان خان همش تو فكر بود ميگفت اين بچه بايد پسر باشه و به رقيه گفته بود اگه بچه پسر نباشه من نميخوامش و نميخرمش ازت ..رقيه هم همش ميگفت من مطمئنم اين بچه پسره چون حالتام و ويارم با سر بارداري اون دوتا دختر فرق داره ..اصلان خان زیاد بیرون نمی رفت اما هفته ای دوبار به روستا می رفت به کارها رسیدگی می کرد. عظيمت خانم خيلي اصرار داشت بياد رشت و از حال من با خبر بشه اما اصلان خان هربار يه بهونه مياورد و نمياوردش رشت ..چون اگه ميومدميفهميد من حامله نيستم ..و همه چي خراب ميشد .رقيه دوتا دختر داشت كه اسم يكشيون ملكه بود و اون يكي فاطمه ..ملكه ده سالش بود خيلي آروم بود و هميشه سرش تو كار خودش بود ..وقتي نگاهش ميكردي معلوم بود كه خيلي سختي كشيده و با اينكه نه سالش بود خيلي دختر عاقل وكاري اي بودو تو كارها به منور كمك ميكرد ..دختر ديگه رقيه .،فاطمه بود كه هفت سالش بود .. با اينكه بچه بود از ملكه سرزبون دار تر بود و خيلي زبون داشت و خوب از پس خودش برميومد..فاطمه هميشهحالت نگاهش يه طوري بود كه من رو خيلي ميترسوند ..روزا به سختي ميگذشت و من خيلي دلتنگ ماجان بودم
رقيه دست و پاش بدجور ورم كرده بود و درد داشت ..كبري هر روز ميرفت و دست و پاهاي رقيه رو ماساژ ميداد.اونسال اصلان خان اجازه نداد هیچ کس به رشت براي ديدنم بياد ..و به همه ميگفت دور ورش خلوت باشه بهتره و كبري حواسش بهش هست .. يه روز اصلان صبح رفته بود روستا و من هم با منور و كبري و رقيه تو حياط نشسته بوديم و منور داشت از خاطرات قديميش برامون تعريف ميكرد و ماهم حسابي محو حرفاش شده بودم .. اصلان خان تقريبا شب بود كه اومد خونه ..خيلي عصباني بود و همش بهونه ميگرفت ..و يه ريز به زري بد و بيراه ميگفت .وقتي ازش علت عصبانيتش رو پرسيدم گفت ..زري چشم من رو درد ديده و از نبود من تو عمارت سو استفاده كرده ،عمارت رو ترک کرده و رفته بي اجازه خونه پدرش و راضي به برگشت نيست ..و گفته متاركه ميخواد .كور خونده من طلاقش نميدم ..طلاقش بدم تا بره با يكي ديگه عروسي كنه و حامله بشه و همه بگن مشكل از من بوده ...از اين خبرا نيست ..تا اخر عمرش بايد تو عمارت من بمونه ... خان اونروز خيلي عصباني بود. .و من هم ترجيح دادم سكوت كنم و از زري دفاع نكنم چون چندبار چوب دفاع از زري رو خورده بوم .ديگه راجب زري باهاش حرف نزدم هر چند حق رو به زري ميدادم .يك ماهي گذشت و خان تو اون مدت به من خيلي محبت ميكرد و همه چيز رو برام فراهم ميكرد ...علاقه من هم نسبت به اصلان خان داشت كم كم خودش رو نشون می داد وقتی نبود دلم می خواست باشه.حتی بعضی اوقات لباسهاش بو می کشیدم با عشق جمع می کردم. این علاقه انگار یه طرف نبود مهر محبت اصلان خان نسبت خودم می دیدم دیگه منو خانم صدا نمی کرد منو با اسمم صدا می کرد یا موقع شام برام غذا می کشید بهم احترام می ذاشت حتی تو روابط زناشویی مون هم عوض شده بود شاید بهم عادت کرده بودیم و برای هم عادی شده بودیم شاید شروع عشقی تازه میون منو اصلان خان بود اما هرچی بود كه من راضي بودم اما دست خودم نبود حال دلم بدجور خراب بود.و همش دلشوره داشتم ...اصلان خان همش بهم می سپرد خوراک رقیه خوب باشه ،تابچه اش سالم به دنيا بياد .. ملکه تو کار خونه کمک منور می کرد وغذا هاي مقوي درست می کرد ،شکم رقیه هم روز به روز داشت بزرگ تر می شد.
زمستون از راه رسیده بود هواي خيلي سرد بود نزديك يك ماه ديگه بچه به دنيا ميومد رقيه حسابي چاق شده بود و از جاش تكون نميخورد .. من هم منتظر به دنيا امدن بچه بودم ..بچه اي كه از روح و جسم من نبود از خدا ميخواستم مهر اين بچه رو به دل من بندازه ..و بتونم مادرخوبي براش باشم .. از روبه رویی با عظمت خانم نگران بودم ..خودم هم بيحال بودم ميترسيدم كه الان كه ديگه دير شده حامله باشم ..می دونستم خاله خانباجی های فامیل چرتکه به دست حساب کتاب زایمان منو کردن ...يه روز كه نشسته بودم و داشتيم با اصلان خان با هم حرف ميزديم و اصلان خان از آرزوهايي كه براي اين بچه داشت ميگفت ... و من تو دلم هربار آرزو ميكردم كاش اين بچه از خودمون بود .. يكي محكم در اتاق رو زد خان در رو باز كردو منور سراسيمه وارد شد و گفت : ارباب ،ارباب عظمت خانم اومده الانم تو حياطه داره مياد داخل خونه ..صورت اصلان خان شد رنگ خون و عرق هاي درشت رو پيشونيش ظاهر شد..مشت محكمي به در زد و گفت اين اينجا چه كار ميكنه .. با كي اومده .،الان رقيه رو ميبينه و متوجه همه چيز ميشه ..منور گفت آقا رقيه طبقه بالا تو اتاقشه .. يه چادر بذار داخل لباس خانم ..تا شكمش باد كنه و خانم بزرگ فك كنه ..خانم حامله هست .اصلان خان نگاهي به منور كرد و گفت اره فكر خوبيه ..و سريع اومد سمت من و گفت مهوش بايد يه مدت فيلم بازي كني تاخانم بزرگ از اينجا بره ..بايد اداي زن هاي باردار رو در بياري ...گفتم اصلان خان اگه اونجا موند و نرفت ..درضمن با ديدن رقيه همه چيز رو ميفهمه ..اصلان دستي لاي موهاش كشيد و حسابي كلافه بود ...خانم بزرگ دائم ما رو صدا ميكرد ...همونطور كه در تلاطم بوديم كه چكار كنيم صداي عظمت خانم از بيرون اتاق اومد .. منور من رو خوابوند رو تخت وروم پتو كشيد .. ناگهان در اتاق باز شد و اصلان رفت جلو ..خانم بزرگ كه هنوز من رو نديده بود با ناراحتي رو به اصلان خان كرد و گفت اينجوري مياي استقبال مادرت ...از كت و كول افتادم ..اصلان گفت خانم بزرگ شما اينجا چه كار ميكني ؟با كي اومدي ؟چيزي شده ؟؟خانم بزرگ گفت وا چرا انقد منو سيم جيم ميكني برو كنار تا مهوش رو ببينم .. اصلان گفت مهوش خوابه ...خانم بزرگ اصلان رو به زور زد كنار و اصلان خان به ناچار از جلو در رفت اونور ..
از ترس ضربان قلبم تند تند ميزد ،فاتحه خودم رو خونده بودم ...چشمام رو بسته بودم و خودم رو به خواب زده بودم ..عظمت خانم اومد بالا سرم ..با اينكه چشمام بسته بود سنگيني نگاه خانم بزرگ رو حس ميكردم ..تمام بدنم خيس عرق شده بود وقلبم داشت ميومد تو دهنم..آب دهنم رو نميتونستم قورت بدم ..اصلان خان با خنده گفت ديدي مادرجان گفتم كه خوابه .. عظمت خانم گفت بله درست خوابيده و از بالا سرم رفت كنار ...وقتي كه خانم بزرگ از بالا سرم رفت من يه نفس راحت كشيدم ..اما اين حالم چندثانيه اي بيشتر طول نكشيد...يك دفعه عظمت خانم اومد به سمتم و پتو رو از روم كشيد ... با وحشت چشمام رو باز كردم ...عظمت خانم سريع نگاهش رو برد به شكمم..وقتي چشمش به شكمم خورد با خشم بهم نگاه كرد ..حات چشماش خيلي ترسناك بود بعد از چند ثانيه قهقه ي بلندي زد .خانم بزرگ مثل ديوونه ها ميخنديد ..بعد به يكياره خندش قطع شد ..و با داد رو به من كرد وگفت :به به مهوش خانم بچه حالش چطوره ...فك كنم همين روزا بايد بزايي ؟چرا شكمت هنوز جلو نيومده ..؟ با ترس نگاه كردم به عظمت خانم ..خواستم حرف بزنم كه عظمت خانم با حالت عصباني بهم هجوم آورد و شروع كرد به كشيدن موهام.. و سيلي زدن به صورتم ..دستش رو گذاشت زير چونم و چونم رو محكم فشار داد .. وداد زد ..تو يه علف بچه من رو مسخره كردي و به من دروغ ميگي ؟دختره فلان فلان شده از مادر زاييده نشده كسي بخواد سر عظمت رو شيره بماله ...من ده تا مثل تو رو تشنه ميبرم لب رودخونه ..تشنه برميگردونم ..اونوقت تو يه علف بچه يه ايل رو به مسخره گرفتي و همه تو دهات منتظرن تا يه ماه ديگه بچه اصلان خان رو به دنيا بياري ...و پايكوبي كنن ..عظمت خانم بهم فرصت نميداد حرف بزنم و درگوشم داد ميزد و موهام رو ميكشيد...اصلان خان اومد جلو و گفت چكار ميكني مادر .. بس كن ..اون بي تقصيره...اين نقشه من بود .. من گفتم كه بگه بارداره ..من گفتم بيايم رشت...خانم بزرگ با خشم به اصلان نگاه كرد و گفت :چي داري ميگي ؟ عقلت رو از دست دادي .. لازم نيست از اين دختريه عجوزه دفاع كني .چطور گذاشتي اين يه ذره بچه اين بلا رو سرمون بياره ..از همون روز كه مادر عفريتش رو ديدم .. فهميدم اين دختر چه بلا گرفته اي هست .. تو چرا خامش شدي .و عقلت رو دادي به اين دختره ناقص العقل ....چرا به حرفش گوش دادي ...الان بچه ميخواي تا يك ماه ديگه از كجا بياري..همه خاله خانباجي ها و بزرگاي فاميل منتظر اين بچه ان ...منتظر وارث اصلان خان بزرگ...تا كي ميخواي اينجا بموني ...بي آبرو ميشيم تو كل خاندان.
خانم بزرگ كه نمي دونست نقشه از چه قراره و نميدونست ما به رقيه پول داديدم و قراره يه بچه رو به دنيا بياره و بدش به ما ..همينجوري رو صندلي نشسته بود و زير لب همش داشت حرص ميخوردو غر ميزد ..و ميگفت حالا بچه از كجا بياريم ..ومن رو مسبب اين داستان ميدونست ..و بهم ميگفت تو عرضه نداشتي برامون وارث بياري ...تو نازاهستي.. اونشب وقتي كه بعد از چند ساعت خانم بزرگ آروم شد ..اصلان تمام ماجرا رو براش تعريف كرد ..اولش خانم بزرگ قبول نكرد و گفت اگه قرار بود اينكارو بكني خوب زري بود ديگه .براي چي مهوش رو گرفتي ..اصلان اين پسر از خون تو نيست نميتونه وارث تو باشه ..اون يه رعيت زاده هست تو بايد يه زن ديگه بگيرى ..از اول اشتباه كردم اين دختر رو برات گرفتم ..اين خودش از لاغري داره ميميره و جون نداره..معلومه كه نميتوته وارث بياره ..اصلان هنوزشم دير نشده به همه ميگي بچه موقع به دنيا اومدن خفه شده و مرده ...و ميريم يه زن ديگه برات ميگيريم .. چيزي كه زياد ريخته دختره كه همشونم از خداشونه خانم عمارت بشن .... من دوست ندارم اين بچه از خون تو نباشه ...تازه از كجا معلوم اين بچه پسر باشه ..اصلان داد زد مادر بس كن يكم چشمات رو به حقيقت باز كن ..سه تا زن گرفتم و هنوز به دونه بچه هم ندارم . من ديگه خسته شدم .. چطور ميشه هر سه تا زن مشكل داشته باشن ..عظمت خانم كي ميخواي اين رو باور كني كه مشكل ازپسرته ..خانم بزرگ رو كرد به اصلان و گفت خوبه خوبه جلو اين دختر اينجوري حرف نزن و عيب و ايراد رو خودت نذار ..فك ميكنه چه خبره ...هوا برش ميداره ... نه من مطمئنم مشكل از اين دختر هست .. بعد با خشم به من نگاه كرد و گفت :حسابت تو بمونه براي بعد .... بلاخره اونشب بعداز كلى صحبت اصلان با خانم بزرگ ..خانم بزرگ راضي شد تا رقيه رو ببينه ... اصلان خان منور رو صدا كرد و گفت :رقيه رو بيارتو اتاق ..... تا زماني كه رقيه بياد خانم بزرگ زير لب همش داشت بدو بيراه ميگفت ..و با غضب به من نگاه ميكرد..رقيه بعد از چند دقيقه ..در حالي كه شكمش خيلي گنده شده بود و جلو اومده بود و دستش رو به كمرش زده بود و نفس نفس ميزد وارد اتاق شد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
مشاهده سایر قسمت ها
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
مشاهده لیست همه داستان ها