گیله لای قسمت ششم
نگهداشتن دوقلو به قدری سخت بود گاهی اقات من و حليمه تاصبح بیدار می موندیم
عظمت خانم دنبال یه دایه ديگه می گشت برای بچه ها سر صدای بچه ها عمارت رو پر کرده بود.یه روز که با بچه ها و خان درگیر بودم زری داخل اتاقم اومد و گفت اگر اجازه هست جهان خانم رو ببرم تو اتاقم و تره و خشک کنم ،خان نگاهي بهم كرد .از روي اجبار لبخندی زدم و گفتم : اشکالی نداره . از اونروز زری هم تو نگهداری بچه ها بهم کمک می کرد خدايي از بچه ها خبلي خوب مراقبت ميكرد و معلوم بود كه دوسشون داره .. سه نفری خيلي خوب از پس بچه ها براومده بودیم. اوضاع عمارت خيلي خوب بود. گاهی به یاد رقیه که می افتادم می ترسیدم. اما از ترس سکوت کرده بودم می دونستم اگه حرفی بزنم اصلان خان نمی زاره زنده بمونم .. بچه ها کمی بزرگ شده بودن به قولی گردن گرفته بودن.. بعد از به دنيا اومدن بچه خان اجازه ميداد هر چند وقت يكبار خونه ماجان برم ..البته بدون يزدان ..يه روز كه داشتم با چند تا از خدمه هاي عمارت ..به سمت خونه ماجان ميرفتم تو راه مردم تا من رو ميديدم زير لب يه چيزي ميگن ..دهن به دهن مردم افتاده بود اصلان خان خواهان دختر گوچيكً رقیه فاطمه هست ..با شنیدن این حرف. تنم به لرزه دراومده بود..من كه براش وارث آورده بودم براي چي ميخواست فاطمه رو به عنوان خانم عمارت بياره .. اگر ارباب این رو می خواست پس حتما به خواسته اش می رسید اما می دونستم دل من کرباس (پارچه)کهنه نیست تکیه تکیه اش بکنی دست هر کسی بدی ،اسم این دختر فاطمه بود همون كه چند سال پيش هم نگاهش من رو ميترسوند ..تازگي دیده بودمش دوازده سال بیشتر نداشت. حتما امروز فردا عروس تازه عمارت می شد ...انقد عصباني بودم كه قيد خونه ماجان روزدم و دوباره به عمارت برگشتم ..
با عصابنيت رفتم به سمت اتاق اصلان خان .. تو ايوون نشسته و داشت قليون ميزد با ديدن من گفت تو اينجا چكار ميكني مگه قرار نبود برد خونه آقاجانت ..دل زدم به دريا بايد جلو اين عروسي رو ميگرفتم من زري نبودم كه ساكت بشينم تحمل نداشتمً..با چشمان گريون جلوش وايسادم و دستام رو مشت كردم و گفتم تو كل آبادي پخش شده شما ميخواين دختر رقيه فاطمه رو به عنوان عروس بياريد تو اين عمارت...اصلان گفت خوب بيارم نكنه بايد از تو اجازه بگيرم
رو به اصلان كردم و گفتم راسته ميخواين دختر رقيه فاطمه رو به عنوان عروس بياريد تو اين عمارت...اصلان گفت خوب بيارم نكنه بايد از تو اجازه بگيرم ..گفت ميدونم چرا اينجوري ميكني و چرا انقد عصباني هستي چون چشم برادرت دنبالشه ،چند بار با برادرت محمد ديدمش ..خوش و بش ميكرد ..دهنم از تعجب باز موند روحمم از اين موضوع خبر نداشت يعني واقعا برادرم محمد عاشق فاطمه بود همونطور كه دهنم از تعجب باز مونده بود اصلان گفت مجبورم باهاش ازدواج كنم بهتر از اينكه بره خونه پدرت و عروس پدرت بشه اون تمام واقعيت رو ميدونه ميتونه يك شبه دودمانم رو برباد بده ...اصلان خان از ترس اينكه فاطمه همه چيز رو بگه تصميم به عقد اين دختر گرفته بود ..بايد هرطور بود جلوي اين ازدواج رو ميگرفتم ..نشستم روي زمين و با التماس و گريه گفتم خوب چرا ميخواي باهاش ازدواج كني . حداقل به عقد يكي از اين نوكرها درش بيار ..خان اخمي كرد و گفت اين فوضليا به تو نيومده ..ديگه افتاده تو دهن مردم بايد باهاش ازدواج كنم .. ميدونستم اگه فاطمه پاشو بذاره تو اين عمارت من بدبخت ميشم ..و زهرش رو ميريزه ..بايد هرطور بود جلوي اين ازدواج رو ميگرفتم ..با بغض رفتم به سمت اتاقم نميدونستم بايد چكار كنم ..هرطور بود بايد جلو اين ازدواج رو ميگرفتم ..تصميم گرفتم نامه اي براي برادرم محمد بنويسم با سواد دست و پاشكسته اي كه داشتم شروع كردم به نوشتن نامه ..تو نامه نوشتم براي برادرم كه شنيدم فاطمه رو دوست داري ..و خواهانش هستي..اصلان خان قراره فاطمه رو به عقد خودش در بياره ..ازش خواستم فاطمه رو فراري بده يا سريع عقدش كنه ..چون اگه اينكار رو نكنه سر خواهرش هوو مياد ..و زندگيم خراب ميشه ..نامه رو لاي چند دست لباس قايم كردم ودادم به يارعلي يكي از خدمه عمارت و به بهونه جا موندن لباس هاي ماجان گفتم كه ببرش بده به برادرم محمد .از اينكه محمد برادرم چاره اي مي انديشه مطمئن بودم اما نميدونستم چكار ميكنه ...از استرس تمام بدنم ميلرزيد ميترسيدم يار علي نتونه نامه رو به محمد برسونه ..هر چند كه يارعلي روحش از نامه خبر نداشت ..دم دماي غروب بود كه يار علي برگشت و گفت كه لباس ها رو داده و من استرسم بيشتر شد..
فردا ظهر بود كه زري با سيني خرما و چاي و گردو
وارد اتاقم شد و گفت چايي آوردم كه باهم بخوريم
بهش تعارف كردم كه بشينه ..اما رنگم حسابي پريده بود و بي قرار بودم ..زري متوجه حالم شد
و گفت چرا بيقراري .. به خاطر عروس جديد عمارت اينجوريه حالت .. اي بابا اگه بخواي به اين ها فكر كني ديوونه ميشي به زندگيت و بچه هات برس مثل من بيتفاوت باش .. تو قلب خان ها احساس نيست و همه ي خان ها هوسبازن ..گفتم زري خانم شنيدي برادرم خواهان عروس تازه ي عمارته ..همينطور كه اين حرف از دهنم در اومد .
صداي داد و هوار و ناله كلفت ها از حياط بلند شد بند دلم پاره شد ..با زري به سرعت به سمت ايوون رفتيم و ديديم انبار خرمن برنج ها آتش گرفته و داره شعله ميكشه .. اصلان داد وهوار ميكشيد و با شلاق به جون نوكرا افتاده بود ..يكي از نوكرها گفت ارباب كار محمد برادر زنتون بودكه با چند نفر اومد داخل عمارت و انبار و آتيش زد و فرار كرد ..اصلان داد زد پس شما حيف نون ها اينجا چه گوهي ميخورين ..بي عرضه هاي بيخاصيت وچند نفر از اهالي عمارت رو با اسب .فرستاد به سمت خونه آقاجانم .. و گفت تا پيداش نكردين برنميگردين ..و بعد خان سرش رو آورد از پايين به بالا و به ايوون نگاه كرد و من رو ديد با چشمايي كه خون ازش ميباريد وارد عمارت شد ميدونستم كه الانه كه بياد سروقتم..رو زمين نشستم و دستم رو گذاشتم رو سرم و با گريه گفتم واي برمن ..زري دائم ميپرسيد مهوش چي شده ..
يهو با صداي لگد محكمي كه به در خورد جفتمون از جامون پريديم سرم رو كه بالا آوردم اصلان خان روبروم ايستاده بود انقدر عصباني بود كه حتي چكمه هاش هم در نياورده بود و هنوز تو پاهاش بود ..خانم بزرگ هم اومده بود جلو در و هي من و خانوادم و برادرم رو نفرين ميكرد ..اصلان خان فرياد بلندي زد و گفت چرا مهوش ..بچه ها شروع به گريه كردن حليمه و كبري به سرعت بچه رو از در پشتي اتاق بيرون بردن ..ميدونستم كه ديگه تو اين وضعيت خدا هم به دادم نميرسه ..اصلان داد ميزد چرا مهوش ..ديروز چي دادي به يار علي كه ببره برسونه به عمارت بابات ..آب دهنم رو قورت دادم و گفتم لباس هاي ماجان بود كه جا مونده بود..
اصلان خان دائم داد ميزد دروغ نگو مهوش بگو چي فرستادي...
اصلان خان هر قدمي كه جلوتر ميومد من بيشتر ميترسيدم ..اومد كنارم و يك دستش رو انداخت لاي موهام و دست ديگش رو به چونم فشار داد و گفت حرف بزن تا آتيشت نزدم..با گريه گفتم هيچى
گفتم كه بهتون لباس هاي ماجان بود ..گفت دروغ نگو از صبح دارم دنبال فاطمه ميگردم ..زندگی منو به اتش می کشی تا برادرت با اون دختر فرار کنه حالا حالیت می کنم ..و بعد پرتم کرد روی زمین. شلاق برد بالا گفتم بخدا من نگفتم آتش بزنه انبار برنج ها رو من گفتم فقط دختر رو ..رو فراری بده نگاهی به من کرد گفت :پس بگو نفت تو ریختی. و شروع كرد به زدنم ..زري اومد جلو و گفت نزن اصلاان خان نزن ..زري هم پرت كرد رو زمين و گفت چيه خوب دوتا هوو باهم جيك تو جيك شدين .. و پشت هم در ميان ..و شروع كرد زري رو هم زدن ..با گريه گفتم نزن ترو خدا.. به پاهاش افتاده بودم التماس می کردم. با لگد زد به شکمم پاش گذاشت روی سینه ام و پرت شدم روی زمین ..ديگه چشمام سياهي رفت و چيزي نفهميدم ..چشم هام رو که باز کردم تو رخت خواب بودم..عظمت خانم بالای سرم بود:با لحني طلب كارانه گفت :اوقور بخیر عروس خانم ..طبيب الان بالا سرت بود ؟بارداری ات مخفی کرده بودی از اهل عمارت ؟نگاهی کردم گفتم بارداری ؟؟گفت بله طبیب حدس می زنه مجدد بارداری ..به خداوندی خدا اصلان به بخاطر این بچه کوتاه امد والله می خواست بزارتت تو طبق پیشکشت کنه برا آقاجانت.ً يا اينكه زنده زنده چالت كنه..اشكام ريخت رو صورتم ..خيلي زندگي خوبي داشتم حالا راه خان هم باز شده بود و من حامله ميشدم ..از خدا خواستم كه اين بچه رو بكشه ..با گريه رو كردم به عظمت خانم و گفتم اصلان خان با محمد چه کرد..محمد رو پيدا كرد .. دعوا شد بین دو طایفه ..عظمت خانم نگاهی به من کرد وگفت اصلان خان همیشه بنده نوازی می کنن و بزرگوارنً ..با خسارت اندک بخشید این ماجرا رو ..اما مهوش خانم دیگه حق نداری به خونه پدرت بری ،رفت وآمد تو قدغن به خونه پدرت ..هم چنین رفت وآمد مادرت به این عمارت دیگه پدر مادرت رو مرده فرض کن این حرف من نیست حرف اصلان خانه ...فهميدي دختر ..سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم و عظمت خانم از اتاق بيرون رفت ..
بعد از رفتن عظمت خانم دلم ميخواست زار بزنم ..دستی به شکم زدم وگفتم توی این بدبختی فقط همین مونده بود. باز بارداری باز بچه دیگه از مردی که قطره ایی وجود زن براش ارزش نداشت..
روز ها می گذشت ..اصلان خان رفتار خوبي باهام نداشت و كلا من رو ناديده ميگرفت ..واكثر شب ها پيش زري ميخوابيد ..اولش ناراحت بودم اما زياد اين موضوع برام مهم نبودحتي به من بود ديگه دوست نداشتم ببينمش تنها چيزي كه اذيتم ميكرد بيخبري از خانوادم بود.. من هیچ خبری از خانواده ام نداشتم ..فقط ميدونستم امان الله خان پدر زري كه دشمني ديرينه اي با اصلان خان داشت ..با پدرم وبرادرهم دچار مشكل شده بود و دائم در حال شاخ و شونه كشيدن بود .. امان الله خان مردمزدور وقدرت طلبي بود همش نگران بودم كه بلايي سر خانواده ام بياره ..یه روز صبح كه از خواب بيدار شدم حليمه و كبري بچه ها رو از من گرفتن و گفتن خانم جان شما برو صبحونه بخور ..رفتم به سمت سالن. و به سمت ميز ناهار خوري رفتم ..زري و عظمت خانم به همراه خان دور ميز نشسته بودن و دور هم ميگفتن و ميخنديدن ..با ورود من عظمت خانم پشت چشمي نازك كرد وبلند به خان گفت :خان مژده بده ..خان گفت خوش خبر باشي مادر چيشده ؟. عظمت خانم رو به زری كرد و گفت خودت بگو زري ..زري با هزار جور عشوه وناز خبر بارداری اش رو به اصلان خان داد..از شنيدن اين خبر اول زياد خوشحال نشدم اما به روي خودم نياوردم و تبريك گفتم ..اصلان خان ديگه درمون شده بود تا صدتا بچه رديف نميكرد ول كن نبود ..شنيدن این خبر بيشتر از همه اصلان خان رو شوکه کرد اصلان خانی که چهارده سال از زن اولش منتظر بچه بود پس معلوم شد این چند وقته دوباره اصلان خان زياد یاد همسر اولش کرده بیشتر وقتش رو با اون می گذروند بالاخره این شب هايي كه پيش زري بود نتیجه داد ..پس من زری باهم تقريبت حامله شدیم و تو فاصله ي چند ماه زایمان می کردیم ..اوضاع عمارت اروم بود رابطه من اصلان روز به روز سرد تر می شد فقط بچه ها گره محکمی بودن بین من اصلان خان بودن
اونشب هم من و هم اصلان تو عمارت پدريم پيش ماجان موندم .اصلان مثل پروانه دورم ميچرخيد . غروب بهونه ي بچه هام رو گرفتم .. خان هم غروب چند نفر رو فرستاد و رفتن و بچه ها رو آوردن به همراهه كبري ..اونشب ماجان و فاطمه تا خود صبح گريه كردن ..دلم واسه بچه تو شكم فاطمه ميسوخت .. بچه اي كه وقتي به دنيا بياد پدري بالا سرش نيست با فكر كردن به اين حرف ها جيگرم آتيش ميگرفت ..فردا صبح بعد از بردن چايي براي اصلان خان ..کنار انوش نشسته بودم و برام از آقاجان ومحمد تعریف می کرد.. انوش دوازده سالش بود و حالا جز اصلان ياوري نداشت ..اصلان خان هم کنار ما نشسته بود ..همونطور كه حرف ميزديم و گاهي اشك ميريختم ..یارعلی از عمارت اصلان خان اومد و وارد حیاط شد ..يارعلي با اضطراب گفت آقا تو رو خدازود بیایید بريم عمارت قیامت بر پا شده. عظمت خانم من رو فرستاده ..اصلان خان با سرعت از پله ها رفت پايين و داد زد چي شده .. من هم چارقدم رو سرم کردم از پله پایین اومدم .. یارعلی گفت خانم عذر تقصیراما شما نیایید بهتره .. اصلان داد زد يار علي جون بكن حرف بزن ..چرا خانم نياد عمارت چی شده؟ چه بلایی سر ادمای عمارت اومده؟ زود باش برام تعریف كن .. یارعلی گفت زری خانم وقتي ديشب فهميده يه دونه برادرش مرده ..شروع كرد به داد كشيدن و خودش رو زدن ..خدمه دستاش رو گرفته بودن .. زري خانم انقد جيغ كشيد تا دردش گرفت .. عظمت خانم دستور داد بريم دنبال قابله ...وقتي قابله اومد گفت اوضاعشون خوب نيست و بعد از چند ساعت تلاش بچه رو به دنيا آورد و خدا به شما و زري خانم يه دختر داد ..زري خانم دیشب با هزار بدبختي زایمان کرد و صبح که از خواب بيدار شده بود قصد جون نوزاد رو کرده و اگر حليمه سر نميرسيد طفل بيچاره ميمرد ..مثل اينكه زري خانم جنون گرفته ..با تعجبم گفتم زري زایمان کرده؟الان كه زوده .. گفت فضولیه خانم .. اما زود بوده انگار می گن امید به زنده موندن بچه ندارن. بچه خيلي لاغره و ريزه هست ...حالا هم جنون زده به سر زن بیچاره و فقط دنبال شما می گرده و اسم شما رو صدا ميكنه ..شما اینجا بمونید بهتره ...چون شما هم آبستن هستين ميترسم خدا نكرده زري خانم بلايي سرتون بياره ..زن بيچاره از شنيدن مرگ برادرش خيلي بهم ريخت ..وقتي هم بچش به دنيا اومد و فهميد دختر اوضاع بدتر شد...اگه حليمه سر نميرسيد حتما نوزاد بيچاره رو خفه كرده بود..
خان بهم نگاه كرد و گفت تو نياي بهتره برم ببينم چه خبره و با سرعت سوار ماشينش شد و رفت .. انوش با نگرانی گفت مهوش چی شده؟چرا اصلان خان انقد با عجله رفت. .يار علي چي گفت :گفتم زنش زري فارغ شده دیشب ...انوش با خنده گفت :مبارک باشه خدا کنه قدم این بچه خوش باشه ..نگاهی به انوش انداختم و گفتم فعلا که خوش نبوده نوزاد بیچاره وقتي به دنيا اومده .. مادرش از عقل فارغ شده و جنون بهش دست داده و دنبال من می گرده. انوش گفت پس بهتره تا زايمانت اینجا بمونی ..اينجوري هم برای ما خوبه هم برای اهل عمارت اصلان خان. همونطور كه انوش باهام حرف ميزد ..فاطمه باگريه از اتاقش بيرون اومد و روی ایوان نشست و با زاري گفت : انوش خان نمی خوای برای خونی که از برادرت و پدرت ریختن. و من و مادرت رو بيوه كرده و بچه هامون رو یتیم .. بري و انتقام بگیری. انوش گفت چه انتقامی زن داداش ما كسي رو نداريم پشتمون بهتره به اين خونريزي چند ساله پايان بديم .. اگه قرار باشه خون رو با خون بشوریم که سنگ روسنگ تو دنیا بند نمی شه ..ما با كشتن يه دونه پسر امان الله خان غم سنگيني رو روي سينه امان الله خان گذاشتيم و انتقام سختي ازش گرفتيم .. من ميخوام بگذرم از خونی که ریختن ، مالی که غارت کردن .. الان برم تفنگ دست بگیرم برادرم زنده می شه نه نمی شه ..فقط يه عده آدم بيگناه دوباره ميميرن .. باید از نو بسازم این زندگی رو .. دلم ميخواد بچه تو شكمت فردا روز كه جوان قوي اي شد. ..سر بلند کنه با افتخار بگه من پسر محمد خانم برادر زاده انوش خانم ...رفتم كنار فاطمه و دستش رو گرفتم سعي كردم آرومش كنم . فاطمه آهی کشید و گفت مهوش خانم اگه اصلان خان پشت خان بابا و محمد خدا بیامرز رو خالی نکرده بود اینجور نمی شد.نگاش كردم و گفتم به جان طفلی که به شکم داری که نور چشم منه. فاطمه اون روز که تو با محمد فرار کردی محمد اومد و انبار برنج رو اتیش کشید.. اصلان خان تن سالم به تنم نذاشت و همه چيز رو از چشم من می دید .چون من گفتم به محمد كه باهات ازدواج کنه چون خواهانت بود و خيلي دوست داشت .. من نذاشتم كه تو بشی هووی من ..چون ميدونستم توهم محمد رو دوست داري ..و ميدونستم رفت و آمد برادرم به اون عمارت اصلان خان حتميه .. نخواستم يه بار با ديدن هم دلتون بلرزه و تو بار گناه بیوفتيد.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید