گیله لای قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت هفتم

همونطور كه تو حياط نشسته بوديم ..و دل نگران زري هم بودم ..اصلان خان با اتول(ماشين ) وارد حیاط شد ..حليمه هم همراهش بود و از اتول پیاده شد ..بچه اي که لای قنداق پیچانده بودن توی بغل حليمه بود.. حدس ميزدم كه اين بچه زري باشه .. پس زري چي شده بود بچه اش اينجا چكار ميكرد .. همينطور كه با تعجب به اصلان خان و بچه اي كه بغل حليمه بود نگاه ميكردم ..اصلان خان گفت : مهوش بیا باهات حرف دارم..و به حليمه گفت :بچه رو بده بغل خانم ..حليمه داد بچه رو تو بغلم ..رفتيم رو پله ها نشستيم .. بچه تو بغلم بود و بهش نگاه ميكردم ..يه دختر سفيدبا چشماي مشكي درشت ..و لپ هاي سرخ ..بچه قشنگي بود ..اما خيلي ظريف بود گوشت تو تنش نبود .. اصلان خان كنارم نشسته بود و هى ميخواست حرف بزنه ..و هي حرفش رو قورت ميداد ..گفتم اصلان خان اتفاقي افتاده بچه زري اينجا چكار ميكنه ..اصلان خان نگام كرد و گفت مهوش می خوام دوباره یه خوبی درحق من و این بچه بی مادر بکنی...با شنيدن اين حرف صورتم سرخ شد و با نگراني گفتم بی مادر ..مگه زري چه اتفاقي براش افتاده ...اصلان خان دستي به موهاش كشيد و پوفي كشيد و گفت زری به کل دیوانه شده دو روزه توی طویله بستیمش ..بچه رو دادم دست خواهرم وگفتم مهوش الان بارداره خودش سه تا بچه داره يه مدت اين بچه رو نگه دار تا مهوش فارغ بشه و ميام بچه رو ازت ميگيرم ..اما به صبح نكشيد بتول بچه رو آورد و گفت من نميتونم نگهش دارم اين بچه خيلي ضعيفه و از ديشب تا صبح گريه كرده ... حالا هم مجبورم بدمش به تو كه نگه داري ..مهوش براش مادری کن طفل بی نوا گوشت به استخوان نداره ... ازت ميخوام اينبار هم خانومي كني .نگاهي به اصلان خان كردم و با ناراحتي گفتم زري چش شده ..چرا اين بلا سرش اومده ..اصلان گفت وقتي فهميده برادرش مرده درداش شروع شده و بعد هم كه بچه به دنيا اومده بيحال شده وقتي بيدار شده شروع كرده به فرياد كشيدن و سعي كرده بچه بيچاره رو خفه كنه .. خيلي ناراحت شدم و دلم به حال زري سوخت .. نگاهی به بچه کردم و گفتم شیر خورده گفت با قند اب سیرش کردن .. اصلان گفت مهوش ميدونم پدر بزرگ اين بچه پدر و برادرت رو كشته ..اما اين بچه بي نوا گناهي نكرده ..لطفا نگهش دار مثل بچه خاي خودت دوسش داشته باش ...دستي رو صورت بچه كشيدم و با گريه گفتم مثل بچه خودم بزرگش می کنم ..


بچه رو قرارشد خودم بزرگ كنم به اصلان خان گفتم اسم اين بچه عجول رو چي بزاریم حالا
اصلان خنديد وگفت :ناري ..به بچه نگاه كردم و زير لب گفتم :ناری خانم.. اصلان خان نگاهي به بچه كرد وگفت بختش مثل مادرش نباشه ..ايشالا بختش بلند باشه..اوشب توی گوش ناری اذان دادن و ناری شد دختر من و اصلان خان ..اخرشب بود كه درد به سراغ خودم اومد دردم وحشتناك بود و من جيغ ميكشيدم ..از درد زياد احساس ميكردم الان ميميرم ..اصلان خانوسريع رفت قابله رو آورد ..اما متاسفانه اونروز بچه ي من مرده به دنيا اومد و من دخترم رو از دست دادم ..از اين بابت خيلي افسرده شدم و گريه كردم ..دخترم تحمل اين همه دردي رو كه كشيدم نداشت ..يه هفته خونه ماجان موندم و بعد يه هفته اصلان خان دنبالم اومد و به عمارت برگشتيم .. هنوز سیاه عزيزانم تنم بود ،تو عمارت خبری از زری نبود . اصلان خان به کمک چند نفر اونو برده بودن دار المجانین ..تو دار المجانين گفتن بعد خبر مرگ برادرش حالش خوش نبوده و وقتی كه زایمان می کنه ..جنی میشه ومشاعيرش رو از دست می ده. ناری شب ها وحشتناك گريه ميكرد و از بس ضعيف بود اميدي به زنده موندنش نبود .. يادمه اون روزا به حليمه ميگفتم به بچه هاي خودم كمتر شير بده تا ناري بخوره و جون بگيره ..انگار ناري براي من جاي اون بچه رو كه از دست داده بودم رو پر كرده بود .. و حواسم بهش بود از جونم بيشتر دوسش داشتم .. بعد از چند ماه شب بيداري و مواظبت از ناري .. ناري بلاخره جون گرفت و گريه هاش كمتر شد ..روز گار من با بچه هام می گذشت حالا من دوتا دختر دو پسر داشتم ..كه دوتاش رو فقط خودم به دنيا آورده بودم ..یزدان و ارسلان حسابی شیطون شده بودن وجهان هم که بیشتر به من می چسبید و از کنار ناری تکون نمی خورد...اصلان خان خيلي مهربون شده بود دائم برام طلا ميخريد و قربون صدقه ام ميرفت هرچي ميخواستم همون لحظه برام تهيه ميكرد ..و چندبار كه عظمت خانم با من بد حرف زده بود باهاش برخورد كرده بود..خلاصه شدم خانم اول عمارت و همه چي خيلي خوب بود.
 فاطمه هم زايمان كرده بود و دوقولو به دنيا آورده بود .. تو خانواده ما دوقولو زايي زياد بود ..دلم براي دوقولو هاي فاطمه ميسوخت كه قراره بي پدر بزرگ بشن ..اصلان خان برای رسیدگی به حساب کتاب هاش گاهي به شهر ميرفت و هربار ميومد كلي وسيله براي من و بچه ها ميخريد ..زندگيم تقريبا آروم شده بود و تازه داشتم حس ميكردم اصلان خان عاشقمه و دوستم داره ..درنبود اصلان خان ..عظمت خانم امور عمارت رو به دست گرفته بود. يه روز كه تو عمارت بوديم و اصلان خان قرار بود از شهر برگرده و من هم طبق معمول مشغول نگهداری و بازي با بچه ها بودم ..با صدای داد هوار و شلیک گلوله هوايي از جا پریدم ،کبری زد تو صورتش گفت خانم جان چی شده ..خودم ترسيده بودم گفتم بزار ببینم کیه و چی می خواد ؟کبری گفت خانم بخداوندی خدا امان الله خان اومده دوباره خون و خونریزی کنه یا این كه دختر زري ،ناری رو ببره.دلم رو زدم به دريا و با بدني لرزون رفتم سمت ایوان...امان الله خان روی اسب نشسته بود و امد پایین و گفت آفرين به غيرت اصلان خان زنش رو فرستاده جلو و خودش قایم شده...و بعد داد زد چكار كرديد با دخترم بچه اش کجاست ...گفتم به شماياد ندادن با يه زن چطور حرف بزنيد .. دوما بپرسید مرد این منزل خونه هست يا نه ..سوما دختر شما مشاهیرش از دست داده و دارالمجانينه ..داد زد تو مهوش خواهر اون محمد گور به گور شده هستي كه پسرم رو كشت؟ .. خونم به جوش اومد ،باورم نمیشد داره به برادر جوان مرگم ميگه گور به گورشده.. داد زدم اره من دختر روح الله خانم همونی خونش کردی تو شیشه..تو سه نفر از اعضاي خانواده من رو گرفتي برادرم،عموم و پدرم ..توقع داشتي الان پسرت زنده باشه .. اصلا خبر داري الان نوه ات دوماه به شیر من سیر می شه ،من دشمنی بادختر بیچاره ات نداشتم .. برعکس تو دخترت ادم درست بودي ..اما تو يه حيووني ..كه جز غارت و خونريزي كاري از دستت بر نمياد ..باشنيدن اين حرف ها ازدهنم .. امان الله خان صورتش قرمز شد و تفنگ رو نشونه گرفت سمت من و گفت :اصلان خان بهت اینقدر دل جرات داده. زن جاش تو اندرونی برو بگو مردت بیاد تا خلاص ات نکردم..
 

همونطور كه داشتم با امان الله خان بحث ميكردم .. عظمت خانم سريع از اتاق بیرون امد و گفت مرحبا عروس خوب جوابش رو دادي .حالا برو پی بچه هات بقیه اش بزار برای من. عظمت خانم داد زد امان الله خان اگر دنبال نوه ات اومدي پسر نیست كه خون خوار بزرگش کنی دختر زاییدهً دخترت .. حالاهم زن بی نوا گوشه تیمارستان افتاده باور نداری از کلفت نوکر ها از مردم آبادی بپرس ..و زود از اينجا گم و گور شو بدون اگر اصلان خان سر برسه تو رو اینجا با این قشون ببینه براتون بد تموم می شه. همونطور كه عظمت خانم داشت با امان الله خان جرو بحث ميكرد ..بلاخره صداي اصلان خان اومد ..وقتی صداش رو شنیدم خيالم راحت شد ..اصلان داد زد یارعلی ،عمو صفر شما اینجا چه گوهی می خورید این ادم جرات کرده بیاد اینجا. امان الله خان با ديدن اصلان خان دادزد، بلاخره اومدي اصلان خان حالا زن خيره سرت شده جا نشینت. حقش بود ميكشتمش ..حالا برو اون سبیلت رو بتراش و بشین تو اندرونی ،گلدوزی بکن اصلان خان اومد جلو و دستش رو برد زیر گلوي امان الله خان گفت :با زن من درست صحبت كن كه حرمتش خيلي واجبه ..یك بار دیگه من نباشم مزاحم زن و بچه من بشی خودم شخصا بهت می فهمونم کی مرده و کی زن... حالا اين نوچه هات رو بردار و گم شو از اينجا برو بيرون ..امان الله گفت چه خبرته چرا رم کردی من اومدم پی نوه ام ..می خوام خودم بزرگش کنم..اصلان دادزد مثل اینکه تو حرف خوش حالیت نیست باید خون ریخته بشه تا گورت رو گم كني اين بچه مال منه و به تو نميدمش.. در ضمن اين بچه دختره ..فك نكنم ذائقت خوش بياد دختر نگاه داري.. امان الله خان حرفي نزد و چون توان مقابله با اصلان رو نداشت يكم خط و نشون كشيد و از عمارت به سرعت بيرون رفت... بعد از رفتن امان الله خان ..اصلان اومد بالا و تو اتاق بغلم كرد و گفت تو از هر نظر نمونه اي از اينكه انقد شير زني من بهت افتخار ميكنم ..و بعد از بوسيدنم شروع كرد به بازي با بچه ها..زندگي خوبي داشتيم و ديگه همه چي خوب پيش ميرفت ..از اين به به بعد رفت و آمد با ماجان و خونه پدري برام آزاد شد ..چند سال بعد عظمت خانم هم به علت چاقي زياد از لا افتاد و يه شب تو خواب تموم كرد و من شدم خانم عمارت و همه ي امور به دست من افتاد وبا اصلان خان زندگي خوبي داشتيم و شاهد بزرگ شدن بچه هامون بوديم...
 
 
فصل دوم

من ناري هستم ته تغاري خونه اخرين فرزند اصلان خان و مهوش خانم..داستان زندگيم كه پر از فراز و نشيب و با همه تلخي ها وشادياش به من درس داده رو ميخوام براتون تعريف كنم..
با گريه نشسته بودم كف اتاقم و ميگفتم كه من نميخوام با پسر محمود خان ازدواج كنم اون زن داره ..درسته زنش دخترا زاست و طلاقش داده اما من دوسش ندارم ..من سنم هنوز براي ازدواج پايينه هنوز جهان خانم خواهرم كه از من بزرگتره ازدواج نكرده ..تو رو خدا آقا جان اينكار رو با من نكنيد ..آقاجان با قيافه برزخى و پر از خشم كنار وايساد و گفت دختر نفهم چرا داري با آيندت بازي ميكني ..خواستگاري تو اومدن نه جهان خانم ..من پدرتم بد تو رو نميخوام صلاحت به اين ازدواجه.. محمود خان خانه بزرگيه ..پسرش تو شهر عمارت داره براي خودش كسيه ..هزار تا چاكرم و نوكرم داره ..ميتوني باهاش بري شهر و يه زندگي خوب داشته باشي و خانمي باشي براي خودت ..اگه يه نوه بياري براي محمود خان نصف زميناي شمال رو به پات ميريزه .. رو زمين افتاده بودم و اشك ميريختم جهان خواهرم هم كنار بود سعي ميكرد كه آرومم كنه ..نگاهم گره خورد به چشماي اشكي مادرم مهوش ..مادرم داشت با گره روسريش بازي ميكرد..با التماس بهش نگاه كردم و با چشمام بهش فهموندم كه تو رو خدا آقاجان رو راضي كن از خر شيطون بياد پايين و بيخيال اين ازدواج بشه .. دست به دامان مادرم شده بوده .. مادرم نگاه كرد به آقاجان و گفت مرد خدا رو خوش نمياد ..دل اين دختر با اون مرد نيست ..اين دختر هنوز سني نداره.. خودت رو مديون نكن..آقا جان نگاهي غضب ناك به من و مادرم انداخت و داد زدم ميفهمي چي ميگي مهوش از كي تا حالا دختر انتخاب ميكنه كه كي ازدواج كنه يا با كي ازدواج كنه ..من پدر اين دختر هستم و صلاحش رو خوب ميدونم ..مهوش تو كه ميدوني من چرا راضيم اين دختره بره شهر ..براي خودش اينجوري بهتره ..از حرف آقا جان تعجب كردم ...آقاجان نگاهي به من و جهان كرد و باداد گفت از اتاق بريد بيرون .. ميخوام با مادرتون خصوصي حرف بزنم ..از اتاق بيرون رفتيم دلم ميخواست بدونم موضوع از چه قراره ..گوشم رو نزديك به در كردم اما چيزي نميشنيدم جز دو تا كلمه كه هي تكرار ميشد.. .

گوشم رو چسوبندم به در صداشون خيلي ضعيف بود فقط يه جمله رو آقاجان هي ميگفت ..امان الله خان زري رو برده عمارت همين روزاست سر و كله اش بعد سيزده سال پياده بشه ..از شنيدن اين حرف آقاجان تعجب كردم زري كي بود ديگه ..اسم امان الله خان رو چند بار شنيده بودم ..هميشه مادرم لعنتش ميكرد و ميدونستم امان الله خان مسبب مرگ دايي محمد و پدر بزرگم روح الله خان شده ..اما امان الله خان چه ربطي به من داشت حسابي گيج شده بودم..همونطور كه مات رو زانوم نشسته بودم .:در اتاق باز شد و آقاجان اومد بيرون و گفت فردا پسر محمود خان.. تورج از شهر مياد ..جوون تحصيل كرده و درستيه .. به جاي گريه و زاري برو دعا كن كه شانس بياري و تو رو به عنوان عروس انتخاب كنه ..تو دلم گفتم الهي كه اين شانس رو نيارم با رفتن آقا جان تو دلم پوزخندي زدم و گفتم تحصيل كرده ..مرده شور تحصيلاتشً رو ببرن كه زنش رو به جرم دختر زايي ميخواد طلاق بده و دنبال يه زن ديگه هست ..آقا جان بعد از تموم شدن حرفاش و خط نشون كشيدناش از عمارتمون بيرون رفت .. دلم ميخواست انقد ضجه بزنم كه بميرم من تازه سيزده سالم بود يه دختر پر از هياهو و هيجان بودم هميشه يواشكي ميرفتم جنگل و بلوط ميچيديم و ميوه هاي جنگلي ميخوردم ..عاشق اين بودم كه برم چشمه و پاهام رو بنداز تو آب و كلي آب بازي كنم و كيف كنم ..مادرم هميشه از دستم شاكي بود و ميگفت ناري انقد سربه هوا نباش ..انقد زبون دراز نباش اخرشم تو رو دستم ميموني..اما گوش من به اين حرفا بدهكار نبود دلم ميخواست آزاد باشم .. اونم وقتي ميديد من حرف گوش نميدم زياد بهم گير نميداد..برعكس من خواهرم جهان خانم يه كدبانو تمام معنا بود و هميشه در حال كار كردن و آشپزي بود ..و هيچوقت نديده بودم رو حرف بقيه حرف بزنه .. اصلا تا حالا صداش رو براي كسي بلند نكرده بود و مظلومه مظلوم بود..هميشه مادر بزرگم كه ماجان صداش ميكرديم به مادرم مهوش ميگفت :مهوش بين اين دوتا خواهر زمين تا آسمون فرقه...و به مادرم ميگفت ناري ديگه دختر بزرگي شده يكم بهش سخت بگير نذار تنهايي بره جنگل ..اما مادرم ميگفت ناري براي من خيلي عزيزه و ياد آور بچگيا خودمه ..تو خونه بند نميشه و عاشق جنگله ..من كه بچگي نكردم حداقل بذار ناري بچگي كنه ..بعد از رفتن آقاجان از عمارت مادرم از اتاق بيرون اومد و من رو تو آغوشش گرفت و گفت گريه نكن دختر من توكلت به خدا باشه..
 

باگريه گفتم مادر جان چطوري آروم باشم من نميخوام برم شهر من ميخوام تو روستا باشم تو رو خدا آقا جان رو منصرف كن ..مامان موهاي بلندم رو نوازش كرد و گفت خودت كه ديدي باهاش حرف زدم آقاجانت مرغش يه پا داره بازم باهاش حرف ميزنم غصه نخور دخترم ..نگاه به مامان كردم شنيده بودم خودش هم به زور پدرش با آقاجان ازدواج كرده ..احساس ميكردم فقط پيش ما تظاهر ميكنه كه عاشق آقاجانهً..وگرنه اونقد خوشبخت نيست ..اين چه قانون و رسم مسخره اي بود كه دختر ها نبايد خودشون تصميم ميگرفتن كه با كي ازدواج كنن ..دلم ميخواست اين رسم رو خراب كنم ..چقد من بدبخت بودم حالا كه اين موضوع پيش اومده .برادرم يزدان هم چند ماهى رفته بود شهر براي كار ..يزدان رو خيلي دوست داشتم .. يزدان تنها كسي بود كه خوب من رو درك ميكرد و هميشه هوامو داشت كاش بود و من رو از اين مخمصه لعنتي نجات ميداد..تنها اون ميتونست آقاجان رو راضي كنه تا از خرشيطون بياد پايين.. بر عكس يزدان كه احساسي و مهربون بود ..اما ارسلان دقيقا شبيه آقاجان زور گو بود ..و اصلا ميونه خوبي باهاش نداشتم ..و هميشه باهاش دعوام ميشد ..انقد گريه كرده بودم كه دنيا دور سرم ميچرخيد و سر در داشتم ..سرظهر بود كه تصميم گرفتم به دور از چشم مامان برم جنگل و مدتي از حال و هوا خونه دور بمونم ..از خونه زدم بيرون گرماي خورشيد خرداد ماه درست ميتابيد وسط سرم .. دلم ميخواست با سرعت بدوئم و خودم رو تو آغوش جنگل بندازم..چارقد رو مثل هميشه كشيدم رو سرم تاديده نشم تو راه به خاطر سرعت زيادم چند باري به مردم برخورد كردم و بدون اينكه چهرمو نشون بدم عذرخواهي كردم و به راهم ادامه دادم بلاخره رسيديم به جايى كه بهم آرامش ميداد ..و هر وقت ناراحت بودم ميومدم اينجا ..درخت بلندي بودكه زيرش چشمه كوچكي بود سال ها بود كه شده بود محرم راز من ..شايد خنده دار باشه ولي من هر وقت ناراحت بودم ميومدم اينجا ميشستم زير درخت و پاهام رو مينداختم تو چشمه و بادرخت و چشمه دردودل ميكردم ..همونطور كه پاهام رو تو چشمه انداخته بودم و داشتم با خودم حرف ميزدم كه صداي شيهه ي بلند اسب رو از پشت سرم شنيدم كه داشت بهم نزديك ميشد..سنگيني نگاهي رو روي خودم حس ميكردم ..جرات برگشتن نداشتم .. تو دلم به خودم لعنت فرستادم كه سرظهر اومدم جنگل .
با صداي آشنايي كه گفت ناري اين موقع ظهر اينجا چكار ميكني برگشتم .. اين صدا صداي دايي انوش بود .. با ديدن دايي انوش خدارو شكر كردم كه فرد غريبه اي نيومده سر وقتم ..دايي انوش رو اسب بود و تفتگي هم روي شونه اش بود ..سرم رو پايين انداختم و سلام كردم ..بهم اخم كرد و گفت دختر اينجا چكار ميكني اين وقت ظهر .. نميگي هزار جور آدم غريبه اينجا رفت و آمد ميكنن..شكارچي ها ميان اينجا اگه بلايي سرت بيارن چي ..گفتم دايي انوش اومده بودم يكم هوا بخورم .. ..دايي انوش اخمي بهم كرد و گفت اومدي هوا بخوري اونم اين وقت ظهر مگه پسري ..زود باش راه بيوفت بريم خونه..بدون اينكه بهش توجه كنم روم رو ازش برگردوندم و گفت ول كن دايي حالم خوب نيست ميخوام اينجا تو حال خودم باشم .. دايي انوش از اسب پياده شد ودستم رو گرفت و گفت چي شده ..گفتم هيچي فقط تنهام بذار ..اومد جلو و دوباره دستم رو گرفت و گفت بلند شو بريم تحويل مهوش بدمت ..دستم رو از دستش كشيدم بيرون و با عصبانيت گفتم خودم ميرم نياز نيست شما منو ببري ..وقتي دايي حالم رو ديد گفت ميخواي بريم خونه ماجان ناهار بخوري و يكم حالت بهتر شد ببرمت خونه تون تحويل مهوش بدمت ..شايد تا اون موقع تصميم گرفتي بهم بگي چي انقد عصبانيت كرده ..سرم رو به نشونه تائيد تكون دادم ..من سوارم اسب شدم و دايي افسار اسب رو دستش گرفت و راه افتاد ..نگاه به دايي انوش كردم ماشالا هيكلي و خوش چهره بود اما هنوز ازدواج نكرده بود.. دايي انوش سيزده سال از من بزرگتر بود و بيست شش سالش بود با اينكه سن و سال بالايي نداشت خيلي جدي بود ولي قلبش مهربون بود اما بروز نميداد..به جرات ميتونستم بگم كل دختراي روستا عاشقش بودن ..اما نميدونم دليل اينكه ازدواج نميكرد چي بود ..نگاه بهش كردم و گفتم دايي انوش چرا ازدواج نميكني.. برگشت بهم اخم كرد و گفت صد بار بهت گفتم منو دايي انوش صدا نكن ..گفتم خوب مگه تو داييم نيستي پس چي صدات كنم ..انوش خان خوبه ..دايي انوش زير لب يه چيزي گفت و بعد يه استغفر الله گفت و به راهش ادامه داد.. 

نگاه دايي انوش كردم و گفت خوب بهت نميگم دايي ..بهت ميگم انوش خان خوبه ؟انوش خان شما چرا ازدواج نميكني ماجان همش ميگه من كي عروسي پسرم رو ميبينم ..دايي انوش خنديد و گفت من كه سن و سالي ندارم ..اگه به اين جماعت باشه كه يزدان هم برگرده زن ميدن ..خنديدم گفتم اتفاقا براش دختر پيدا كردن قراره بياد زنش بدن ..و بعد تو دلم با خودم گفتم كجايه كاري يزدان كه هيچ منم ميخوان شوهر بدن ..دايي انوش گفت واقعا كي رو ميخوان براش بگيرن ..گفتم دختر كدخدا رو ..گفت خيلي مباركه ..نگاش كردم وباغيظ كلمه انوش خان رو دوباره تكرار كردم و گفتم انوش خان شما تا حالا عاشق نشدين ..گفت چرا عاشق كسي هستم اما نميشه فعلا باهاش ازدواج كنم .. گفتم اون كيه ؟چرا نميتوني ؟ اخمي بهم كرد و گفت قرار نيست انقد سوال بپرسي..گفتم خوب لاقل بگو عشق چه جوريه قشنگه ..دايي انوش نگام كرد و گفت ناري سوال هايي ميپرسي امروزا ..چه خبره چي شده ..؟گفتم حالا بريم خونه ماجان بعد ناهار بهتون ميگم ..بلاخره به عمارت دايي انوش رسيديم ماجان با ديدن من گفت خوش اومدي ناري و بعد گوشه چشمي براي انوش نازك كرد و گفت ازدست تو انوش ..متوجه حرفش نشدم اين روزا همه يه جوري شده بودن ..ماجان بهم نگاه كرد و گفت باز چشم مهوش و آقاجانت رو دور ديدي و افتادي تو جنگل و دشت ..صدبار به مهوش گفتم حواسش به تو باشه انقد سر به هوايي كه ميترسم بلايي سرت بياد..انوش خنده اي كرد و گفت ناريه ديگه كارش نميشه كرد نارى رو تو جنگل ديدم گفتم بياد اينجا ناهار بخوره بعدا خودم با ماشين ميبرمش و تحويل مهوش ميدمش..منم با ذوق گفتم اره انوش خان گفت بيام اينجا ناهار دلمم برات تنگ شده بود ماجان ..با شنيدن اين جمله ماجان با تندي بهم گفت خيره سر انوش خان ديگه چيه دايي انوش ..گفتم ماجان چرا به من ميپري با پسرت دعوا كن خود دايي انوش به من ميگه بهم بگو انوش خان..هرچي هم دليلشو ميپرسم جواب نميده..چطور جهان خانم بهش ميگه دايي انوش چيزي نميگه تا من صداش ميكنم دايي عصباني ميشه ..

ماجان اخمى به دايي انوش كرد و به من نگاه كرد و گفت انوش خيلي غلط كرده ..و بعد از بغلم رد شد و گفت مهوش چي ميكشه از دست زبون تو ..گفتم مامان كه از من خيلي راضيه و همش ازم تعريف ميكنه ..ماجان گفت تو به مهوش نرفتي ..مهوش بي زبونه ...تو با اين زبونت به تخم و تركه بابات رفتي ..جهان خانم هم شبيه مهوشه بي زبون ..با خنده گفتم به قول مامان من به عظمت خانم وعمه هام تو زبون كشيدم .. ماجان يكم غر غر كرد و گفت از دست تو ناري ميرم غذا رو آماده كنم .. دايي انوش شروع به خنديدن كرد و گفت واي از دست تو ناري هيچكس حريف زبون تو نيست پيرزن بيچاره رو هم عاصي كردي ..خنديدم و گفتم ما اينيم ديگه ..همونطور كه داشتيم با دايي انوش حرف ميزديم ..زن دايي فاطمه و فرشته هم پيداشون شد ..زن دايي فاطمه زن دايي محمد بود كه به دست امان الله خان كشته شده بود بعد اون هم ازدواج نكرده بود و مثل مادرم دوقولو به دنيا آورده بود دوتا بچه به اسم محمد و فرشته داشت ..اسم محمد رو از باباش گرفته بودن .. فرشته مثل زندايي فاطمه موهاش لخت و مشكي بود اما محمد بور و روشن بود و همه ميگفتن مثل پدرشه .. گاهي وقتا ماجان وقتي محمد رو ميديد ميگفت خدا اين بچه رو فرستاد كه جاي پسرم محمد رو پركنه..زندايي فاطمه از وقتي كه دايي مردتو همين عمارت موند و تو يكي از اتاقا با بچه هاش زندگي كرد ..فرشته كه تقريبا هم سن وسالم بود اومد سمتم و گفت سلام ناري كي اومدي دلم برات تنگ شده بود ..بغلش كردم و گفتم تازه اومدم ..دل منم برات تنگ شدن بود ..به زندايي فاطمه سلام كردم بدون اينكه جواب سلامم رو بده .. چشم غره اي بهم رفت و گفت دختر باز تو ول شدي تو روستاچي ميكشه مهوش از دست تو ..به حرفش توجه نكردم دليلش رو نميدونستم ولي كلا با من و آقاجانم لج بود و هميشه بهمون تيكه مينداخت منم كه خيلي ازش بدم ميومد ..به خاطر همين زياد جلو چشمش نميرفتم...دايي انوش به محمد گفت بره براي مادرم مهوش خبر ببره كه ناري اينجاست نگران نشه ..بعد ناهار مياريمش خونه ...بعد نيم ساعت ماجان صدامون كرد و گفت غذا آماده هست سفره رو روي ايوون انداختيم ..خيلي با صفا بود و شروع كرديم به خوردن چلو مرغ و باقالي قاتق ..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rpzz چیست?