گیله لای قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت هشتم

دستپخت ماجان تك بودعاشق غذاهاش بودم واقعا خوشمزه بود

 
 غذاهاش و هميشه مزه غذاهاش تو دهنم ميموند ..بعد از خوردن ناهار سفره و جمع كرديم و دايي انوش شروع كرد به آماده كردن قليان ..و روي هيزم چاي دغالي گذاشت با صداي آروم كه ماجان نشونه و دوباره دعوام نكنه نگاه به دايي انوش كردم و گفتم انوش خان پس كي بريم خونه ..مادرم نگران ميشه ..دايي انوش نگاهي بهم كرذ و گفت نگران نميشه بهش خبر دادم كه اينجايي بعد از كشيدن قليان و خوردن چايي ميبرمت خونه ..و بعد شروع كرد به كشيدن قليان ..منم حرفي نزدم و يه گوشه نشستم ..زندايي فاطمه و دخترش فرشته هم رفتن تو اتاقشون ..تنها با دايي انوش نشسته بودم و حرف ميزديم ..بعد از چند دقيقيه دايي انوش گفت پاشو برو دوتا چايي بردار بيار و بهم بگو چي شده كه چشماي ناري آتيش پاره و ماجراجو انقد غمگين شده .. پاشدم رفتم و چايي آوردم ..دايي انوش چشماش رو به لبم دوخته بود تا حرف بزنم ..نميدونستم بايد بگم ماجراي خواستگاري پسر محمود خان رو يا نه .. بلاخره دلم رو به دريا زدم و گفتم :انوش خان مادرم ميگه دخترا نبايد از اين حرفا بزنن وزدن اين حرف به يه مرد بي ادبيه اما چون اصرار ميكنيد بهتون ميگم هر چند ميدونم شما هم حق به آقاجانم ميديد.. راستش رو بخواين برام خواستگار اومده .. خواستگارم پسر محمود خانه تورج هموني كه تو شهر عمارت داره ..و همه راجب قدرتش حرف ميزنن...حالا آقا جان با زور ميخواد منو شوهر بده هرچي گريه كردم وهر چي التماس كردم تو كتش نرفت كه نرفت ..فردا يا پس فردا هم تورج قراره از شهر بياد .. و انگشتر نشون برام بيارن ..هنوز حرف تو دهنم خشك نشده بود كه قيافه دايي انوش سياه شد و كل صورتش رو عرق زد .دود قليون پريد تو گلوش معلوم بود دستپاچه شده وباعصبانيت شروع كرد به داد زدن و گفت ..آقاجانت خيلي بيجا كرده ..تورج كه زن داره هيچي نباشه بيست و چنند سال ازتو بزرگتره مگه تو چند سال داري .. يعني چي كه تو رو ميخواد بده به اون .. من نميزارم اين ازدواج سر بگيره فهميدي ناري.. و با لگد زد زير قليونش از برخوردش واقعا شوكه شدم اولين بار بود دايي انوش مخالف آقا جانم حرف ميزد .. نميدونم چرا اينجوري ميكرد تعجب كرده بودم ..از داد و بيداد انوش ماجان اومد تو ايوون وقتي انوش رو با اون حالت ديد با وحشت به من نگاه كرد و گفت ورپريده چي بهش گفتي ..
 

با ناراحتي گفتم ماجان بخدا من هيچي نگفتم ..من فقط گفتم خواستگار دارم ..دايي انوش با ديدن ماجان شروع كرد به داد زدن سر ماجان و گفت تو ميدونستي آره .. مطمئنم كه ميدونستي چرا به من نگفتي ..اگه من امروز ناري رو نميديدم اين دختر فردا عروس محمود خان ميشد .. تو اصلا علاقه من برات مهم نيست ..تو هيچوقت من برات مهم نبودم تا وقتي محمد بود همش به اون توجه ميكردي حالا هم محمد مرده تمام فكر ذكرت پيش پسر محمده.. چرا هيچوقت منو دوست نداشتي .. چون من فرزند خوندت بودم چون بچه جاريت بودم .. چون از خونت نبودم ..چون وقتي دو سالم بود و براثر مرض و بيماري پدر و مادرم مردن و عمو من رو آوردتو اين خونه ..و به اجبار مجبور شدي براي من مادري كني ...؟ چرا با من اينكارارو ميكني ..تو كه از دل من خبر داري .. فقط بهم وعده وعيد دادي و بازيم دادي هيچ كاري برام نكردي .تو به من گفتي با اصلان خان حرف ميزني و راضيش ميكني . تو كه ميدونستي من تمام فكر و ذكرم ناريه چرا هيچ قدمي برام برنداشتي ...اگه ناري فردا زن تورج ميشد من اين عمارت رو آتيش ميزدم و بعدخودم رو ميكشتم .. ماجان هي ميزد تو سرش و ميكفت انوش به خدا اينجوري نيست و من مات و مبهوت به حرفاي ماجان و انوش گوش ميدادم پس انوش دايي واقعي من نبود ..پس بخاطر همين اصرار داشت من بهش نگم دايي .. انوش مثل ديوونه ها داد ميكشيد وبغض كرده بود ..ماجان گريه ميكرد و ميگفت تو برام هيچ فرقي با بقيه بچه هام نداري .. من حتي يكبارم به كسايي كه نميدونستن نگفتم تو بچه من نيستي .. ديگه موندن رو جايز ندونستم چارقدم رو سرم كردم و با تمام توانم دوييدم .. صداي انوش رو پشت سرم ميشنيدم كه ميگفت ناري صبر كن ..ناري..با سرعت از اونجا دور شدم و اشك ريختم پس دليل توجه انوش به من اين بود انوش منو دوست داره .. باورم نميشد كسي كه يك عمر صداش ميكردم دايي ..حالا عاشق من شده بود ..پس بخاطر همين بود كه با اين همه مال و زيبايي و كمالت ازدواج نميكرد وگرنه كل دخترهاي روستا براش ميمردن .. داشتم ديوونه ميشدم ..رفتم دوبار تو جنگل و يه گوشه رو دوباره پيدا كردم و زار زدم .. .

تو فكر فرو رفتم و يه ريز با خودم مثل ديوونه ها حرف ميزدم ..من از دايي انوش خوشم ميومد و هميشه پيش خودمً ميگفتم خوشبحاله زني كه با انوش ازدواج كنه .. اما هيچ وقت پيش نيومده بود به عنوان شوهر بهش نگاه كنم ..خوب هيچكي به داييش به عنوان شوهر نگاه نميكنه..ياد حرفاي انوش افتادم دلم خيلي سوخت براي انوش ..به خاطر اين همه عقده ..چقد بد بود كه اين همه كينه از ماجان داشت و ميگفت ماجان هميشه فرق بين اون و بقيه بچه هاش گذاشته .. اصلا چقد بده آدم بچه واقعي خانواده اش نباشه واقعا وحشتناكه . فك كردن بهش هم آدم ديوونه ميكنه..تصميم گرفتم حرفايي كه امروز از انوش شنيديم رو به مادرم و آقاجانم نگم ..اصلا شايد بهتر باشه من با تورج ازدواج كنم ..اخه مردم چي ميگن..اگه من با انوش ازدواج كنم . همه آقاجانم رو مسخره ميكنن..چو ميوفته همه جا اصلان خان دخترش رو داد به برادر زنش..همونطوركه به اين موضاعت فك ميكردم راه افتادم به سمت خونه .. وارد عمارتمون شدم ..عمارت خلوت بود جهان خانم تو اتاقش بود..اومدم برم تو اتاقم كه صدايي از طبقه پايين اومد ..و اونجا بود كه بدترين شوك زندگيم اتفاق افتاد .صدا ماجان بود كه داشت با آقاجانم و مادرم مهوش صحبت ميكرد ..ماجان به مادرم و آقا جان ميگفت صدبار بهتون گفتم واقعيت رو به ناري بگيد نذاريد انقد بياد عمارت انوش..انوش بهش نامحرمه ..انقد بهش واقعيت رو نگفتين تا ناري به انوش نزديك شد و انوش عاشق ناري شد ..انوش امروز وقتي فهميد ناري خواستگار داره قيامت به پا كرد..مثل ديوونه ها شده بود .. تازه امروز فهميدم به ناري گفته به من نگو دايي انوش بگو انوش ..شما بايد واقعيت رو به ناري بگيد .به ناري بگيد كه اگه با انوش ازدواج كنه امان الله خان دوباره خون راه ميندازه .. چرا به ناري نميگيد زري مادر واقعيشه و امان الله خان پدر بزرگشه ..چرا بهش نميگيد كه امان الله خان پسرم و شوهرم رو ازم گرفت..واي برمن اين همه به انوش خوبي كردم براش مادري كردم حالا به جاي اينكه بره انتقام خون هايي كه امان الله خان از ما ريخته رو بگيره عاشق نوه امان الله خان شده ..ببين اصلان خان امشب به ناري واقعيت رو بگو يا بفرستش وردل پدر بزرگش امان الله خان يا سريع تر بدش به تورج تا از اين روستا بره ..من دوست ندارم اين دختر به عنوان زن انوش پاشو بذاره تو عمارتي كه من زندگي ميكنم..درجواب آقاجانم گفت تو حق نداري راجب ناري اينجوري حرف بزني ناري پاره تن منه..
 صداي مادرم مهوش اومد كه گفت ..اره انوش خيلي وقته دل داده به ناري براي همين كه تا الان ازدواج نكرده ..تا چند سال پيش كه ميگفت الان زوده .. حالا هم كه ازش ميپرسم ..ميگه دل به كسي دادم كه بهم خيلي نزديكه..باشنيدن اين حرفا تمام تنم يخ كرد..چه روز عجيبي بود امروز ..يعني مادر من مهوش نبود ..پس من فرزند كي بودم .. زري كي بود ..؟تا يك ساعت پيش دلم براي انوش ميسوخت حالا خودم هم يكي مثل انوش بودم .. امروز چه خبر بود ..آقا جان برگشت و گفت انوش خيلي بيخود كرده كه عاشق ناري شده ..انوش بيغيرته ..اين دختر انوش رو تا الان به چشم دايي ديده ..من نه اين دختر رو ميدم به انوش نه ميدمش به پدربزرگش امان الله خان .. شنيدم زري حالش خوب شده و فرستادنش عمارت امان الله خان ..همين روزاست كه امان الله خان بيوفته دنبال ناري..قرار بود فردا تورج از شهر بياد حالا از شانس كاري براش پيش اومده و چند روز ديگه مياد من ناري رو به عقدش در ميارم اينجوري هم خانم عمارت ميشه ..هم اينكه امان الله خان زوررش به پدر تورج محمود خان نميرسه .. باشنيدن اين حرفا ها سرم داشت گيج ميرفت ميخواستم جيغ بكشم..اشكام روونه شدن ..در رو با يه ضربه باز كردم ..هرسه تاشون با ديدن من چشماشون گرد شد ..با گريه داد زدم اينجا چه خبره شما دارين چي ميگيد ..رفتم سمت آقاجانم و با گريه گفتم آقا جان تو رو خدا حرف بزن مادر من كيه ..من بچه ي شما نيستم . آقاجان گفت ناري اينجوري كه تو فك ميكني نيست ..گفتم پس چه جوريه من همه حرفاتون رو شنيدم .. پس به خاطر همين بود كه ماجان ميگفت تو اصلا به جهانم خانم نكشيدي .. جهان خانم يه پا خانومه ..پس به خاطر همين من رو داريد ميديد به يه مرد زن دار.. چون منو دوست ندارين ..چون من بچه شما نبودم ..مادرم كجاست پدر من كيه ..آقا جان اومد جلو و دستي به موهام كشيد و گفت ..ناري جان گوش بده الان ديگه بزرگ شدي حقته كه واقعيت ها رو بدوني .. من پدرتم .. اما مهوش مادرت نيست .. با گريه و لكنت اشاره كردم به مهوش و گفتم پس اين زن اگه مادر من نيست كيه .. مادرمن كجاست..
 

آقاجانم نگاهي به من كرد و گفت :ناري اين زن كم از مادر برات نبود از دوروزگيت نگهت داشته و با سينه خودش به تو شير داده ..به بچه هاي خودش شير كم ميداد تا تو جون بگيري ..مادر فقط اوني نيست كه بچه رو بزاد ..الحق مهوش تو اين همه سال در حق تو مادري رو تموم كرده..و بعد رو به مهوش كرد و گفت مهوش برو از گنجه سجل ناري رو بيار..و نگاهي به من كرد و گفت ..مادر تو زري زن اول من بود خدا بعد دوازده سال تو رو به ما داد..زري خيلي خوشحال بود كه بعد از دوازده سال قراره بچه خودش رو بغل بگيره ..درست موقع بارداري زري ..مهوش هم باردار بود ..مهوش وزري مثل دوتا خواهر همو دوست داشتن ..و هيچوقت به چشم هوو هم ديگه رو نگاه نميكردن....اما وقتي كه همه چي خوب بود اون امان الله خانه از خدا بيخبر جنگي راه انداخت كه خودش رو هم نابود كرد و باعث شد پسرش رو از دست بده و دخترش هم مجنون بشه ..مادرت دختر امان الله خانه همون كه برادر و پدر مهوش رو بي رحمانه كشت .. تو درگيري كه به وجود اومد داداش زري هم مرد ..زري هم وقتي اين رو فهميد روزاي اخر بارداريش بود..شوك بدي بهش وارد شد و تو زودتر از موعد به دنيا اومدي و زري هم به كل مشاهيرش رو از دست داد..و ديوانه شد .. چند بارقصد جونت رو كرد و اگه خدمه متوجه نميشدن بلايي سرت مياورد ...من هم اونروزا به خاطر حفظ جونمون به اجبار مجبور شدم كه ببرمش دارالمجانين و بستريش كنم ..تو همين گيرودار كه خيلي بهم ريخته بودم مهوش هم بچش رو سر زا از دست داد اما از شيرش تو رو سير كرد و تو رو جايگزين بچه از دست دادش كرد ..و مثل يه مادر واقعي ازت نگه داري كرد و دوسال بهت شير داد..امان الله خان چند باري اومد كه تو رو از من بگيره اما من ندادمش ..بهش گفتم بچه زري دختره ..پسرت نيست كه بخواي مثل خودت خون خوار بارش بياري.من پدر اين بچه ام و اين بچه پيش پدرش بزرگ شه...و نذاشتم كه تو رو از من بگيره ..ناري من تو رو مثل بقيه بچه هام دوست دارم شايدم بيشتر ..تو تنها يادگار زري هستي..اگه بهت ميگم زن تورج شو خير و صلاحت رو ميخوام ..شنيده ام مادرت از دارالمجانين اومده اما هنوز حالش بده و امان الله خان سرخود بدون مشورت طبيب رفته و آوردش ...

انگار دنیا رو سرم خراب شد من دختر زری بی نوا بودم. يعني مادر من يه زن ديوونه بود ..از جام بلند شدم به آدم های خونه نگاه می کردم ..با نفرت به ماجان نگاه كردم ازش بيزار شده بودم ..ياد همه حرفايي كه تو اين چندسال بهم زده بود افتادم .. پس دليل اينهمه نفرتش از من اين بود هميشه جهان خانم رو ميزد تو سر من ..انگار من شوهر و پسرش رو كشته بودم ..همه ي آدم هاي اطرافم برام بی ارزش شده بودن ..مادرم مهوش اومد سمتم كهً بغلم كنه و بهم گفت دخترم بخدا من دوست دارم و هميشه حواسم بهت بوده .. هيچوقت فرقي نذاشتم ..انقد عصبي بودم كه نميفهميدم دارم چي ميگم ..سرش داد كشيدم و گفتم من دختر تو نيستم ازت بدم مياد نزديك من نيا..بدون اینکه کلمه ي ديگه از اتاقشون بيرون اومدم ورفتم توی اتاقم و در رو بستم ..صداي گريه هاي مادرم رو از پشت در شنيدم صداي وز وزاي ماجان هم ميومد كه ميگفت ..مرحبا اين همه سال بزرگش كردي كه اخرش اينجوري جلوت وايسه و مزدت رو بده.. اين دختر هم مثل مادرش و پدر بزرگش مهر و عاطفه حاليش نميشه ..چقد بهت گفتم مهوش اين دختر رو بزرگ نكن .. تحفه رو بفرستش خونه امان الله خانه ..چقد بهت گفتم داري مار تو آستينت پرورش ميدي تو گوشت نرفت كه نرفت ...دلم ميخواست از اتاق برم بيرون و ماجان رو خفه كنم ..كه مهوش با گريه داد زد ماجان بس كن چي از جون من و زندگيم ميخواي .. تو ناري رو ديوونه كردي ..تو با حرفات هربار آتيش انداختي تو قلبش ..چقد بهت گفتم اين دختر كم از جهان خانم نداره چقد بهت گفتم باهاش خوب باش .. در ادامه صداي آقا جان رو شنيدم كه داد زد ..ماجان تو حق نداري راجب ناري دختر من اينجوري حرف بزني ..بفرما بيرون ديگه هم اينورا پيدات نشه ..از برخورد آقاجان و مادرم با ماجان دلم خنك شد..تا شب با هیچ کس هيچً حرفي نزدم و اجازه ندادم كسي بياد تو اتاقم .. زير پتو رفتم و به خاطر تمام اتفاق هاي امروز گريه كردم ..يعني مادر من چه شكلي بود ؟الان وضعيتش چطوره ؟كاش ميتونستم برم ببينمش ..ياد حرفاي انوش افتادم .. ياد حرفاش كه گفت من بدونم ناري ميميرم ..اگه ناري با كس ديگه اي ازدواج كنه عمارت رو آتيش ميزنم ..اما ازدواج من با انوش امكان نداشت ماجان از من متنفر بود ..بايد ميرفتم تو عمارتي كه ماجان همربود..مطمئنم نميذاشت ما خوشبخت بشيم..
 

گيج بودم نميدونستم چه سرنوشت و آينده اي پيش رومه ..از برخوردي كه با مادرم داشتم ناراحت بودم ..قبول داشتم كه بي چشم و رويي كردم.. همينطور كه تو اين احوالات بودم در اتاقم به صدا در اومد جهان خانم بود كه برام غذا اورده بود و سینی رو گذاشت کنارم و گفت :برات شام آوردم داد زدم نميخورم ..جهان خانم گفت : ناري خوب حالا می خوای تا کی اینجا بشینی و غصه بخوري و گريه كني ..گفتم چهارده سال بهم دروغ گفتن .. چهارده ساله نذاشتن مادرمو ببينن .. چهارده ساله وقار تو رو زدن سر من و من رو سبك خوندن ... جهان خانم گفت درسته دروغ گفتن بهت ..اما ناري بي انصاف نباش خدایی مادرمون تا حالا بین مون هيچ فرقي نذاشته .. از غروب يه ريز داره گريه ميكنه و نگران توعه ..گفتم آره فرقي نذاشته من اشتباه كردم كه باهاش بد حرف زدم ..اما خیلی دلم می خواد بدونم دیگه چی تو این عمارت لعنتي هست که من نمی دونم يا بهتره بگم ما نمیدونم .. و بعد با بغض گفتم به نظرت مادر من چه شكليه و اصلا قديم چه جور زني بوده ..جهان خانم گفت ناری جان گریه نکن ..الان شنیدم كه خان بابا گفت ناری اگر خواست ميتونه بره مادرش زري رو ببینه .. گرچه مادرش اون رو نميشناسه .. و امان الله خان ميخواد به يه طريقي ناري رو با پاهاي خودش بكشه تو عمارت خودش .. با حرف جهان خانم خوشحال شدم ..از جام بلندشدم و اشکام رو پاک کردم رفتم سمت اتاقً آقا جان ..در رو باز كردم .. آقاجان پشت ميز بود ودر حال حساب و كتاب مادرم هم يه گوشه نشسته بود و تسبيح ميزد .. باصداي آرومي رو كردم به آقاجانم و گفتم بی ادبی امروز منو ببخشید.. و بعد رفتم سمت مادرم و دستش رو بوسيدم وًبهش گفتم درسته چند سال شما زحمتم رو کشیدن و برام مادري كردين تا اخر عمر مديونتم ..وهيچكيً جاي تو رو نميگيره ..اما زری هم خوب من رو به دنيا آورده اگه می شه بزارید مادرم روًببینم.آقاجان با بيحوصلگي گفت : باشه یه روزقبل از عقدت با تورج می برمت رشت تا ببینیش ..اما ناري تو نبايد بازي دربياري شنديم امروز انوش غلط اضافه كرده و گفته تو رو دوست داره ..به خداي احد و واحد يكبار ديگه تو اين مدت كه دختر اين خونه اي ببينم طرف انوش رفتي يا انوش طرف تو اومده يه كدومتون رو ميكشم فهميدي..من به محمود خان گفتم كه جواب تو مثبته نهايت يه هفته ديگه عقدته ..دلم ميخواد مثل يه دختر عاقل بري بشيني سر سفره عقد ...به شرطي كه اين قول رو بدي منم ميبرمت تا مادرت رو ببني فهميدي.. اشكي از گوشه چشمام ارمد پايين.. وگفتم باشه آقاجان من با تورج ازدواج ميكنم
وقتي خيالم بابت ديدار با مادرم زري راحت شد به فكر انوش افتادم نميدونم چرا ناخودگاه مغزم ميرفت پيش انوش ..انگار حالا كه فهميده بودم داييم نيست علاقم بهش چندين برابر شده بود ،،از طرفى با انوش اگه ازدواج ميكردم ميرفتم عمارت انوش .. ماجان هم اونجا بود ..ميدونستم همه ي عقدهامو خالي كنم...اما ميدونستم آقاجانم هيچوقت با ازدواج من و انوش موافقت نميكنه و من به زودي به عقد تورج درميام..اونشب هم گذشت ..فردا صبح بلند شدم و به زندگي عاديم ادامه دادم ..چند باري خواستم برم بيرون اما آقاجان بيرون رفتن رو براي من غدقن كرده بود .. ديگه خودم رو زن تورج ميدونستم ..نميدونم عمارت تورج چه شكلي بود فقط ميدونستم تورج و پدرش خيلي قدرتمندن..و عمارتشون مثل قصره .. درسته ما هم خانزداده بوديم اما پدر من خان يه روستا كوچيك و كم جمعيت بود انقد تجملاتي نبوديم ..اون زمان تو هر روستا يه خان بود ..و روستا ها پياده ده دقيقه هم فاصله نداشتن ..اما اونا خان يه منطقه بزرگ بودن ..مادر تورج رو چند بار تو مهمونيا ديده بودم زن بلند قد و تو پري بود .انقد محكم بود كه همه ي زن ها جلوش خم و راست ميشدن ..و بهش احترام ميزاشتن زن زيرك و باهوشي بود ..اسم مادر تورج ثريا بود يه زن قوي و مبتكر وقتي كه بهت نگاه ميكرد وحشت ميكردي .. اما هر چي فك ميكردم قيافه زن تورج رو به ياد نمياوردم ..ميدونستم كه تورج يه برادر هم به نام يونس داره .. و يونس و زنش هم تو اون عمارتي كه كل روستا راجب عظمتش صحبت ميكردن زندگي ميكردن .. شايد خيلي از دختر ها آرزو داشتن زن دهم تورج هم بشن و وارد اون عمارت بشن ..اما من ناري بودم تجلمات برام بي معني بود فقط عشق بود كه حرف اول رو برام ميزد ..وقتي ياد قد كوتاه و اون هيكل نحيف تورج با اون سيبلاي قجريش ميوفتادم عقم ميگرفت .. خدايا اين چه سرنوشتيه من داره اخهً من جاي بچه تورجم..اما از اونطرف نميدونم چرا ياد قامت بلند انوش وصورت مثل ماهش ميوفتادم دلم ميلرزيد .. يعني انوش الان تو چه وضعيتي بود ..
 نزديكاي ظهر بود كه داشتيم ناهار ميخورديم كه صداي داد و بيداد از حياط عمارت اومد كه به نگهبان ميگفت ولم كنيد بذاريد برم داخل ..جلومو بگيرد به خداي احد واحد همتون رو ميكشم ..و داد ميزد اصلان خان بيا بيرون ..بيا بيرون باهات حرف دارم ..همه مون ترسيديم .. نميدونستيم كيه كه داره اينجوري داد ميزنه .. سريع از سر سفره بلند شديم و رفتيم تو بالكن ..با ديدن انوش بند دلم پاره شد .باورم نميشد اون آدم انوش بود ..با ديدنش قلبم اومد تو دهنم ..انوش با موهايي پريشون و لباسي خاكي از اسبش پيدا شد..آقاجان داد زد چه خبرته ؟هوار ميزني ؟؟چي ميخواي اينجا ؟ من ديروز هم به ماجان گفتم رفت و آمد تو و ماجان ديگه به اينجا غدقنه ..از اينجا برو بيرون انوش گفت من از اينجا نميرم اومدم حرفايي رو كه تو دلمه و فك ميكردم ماجان در حقم مادري ميكنه و بهت ميگه رو خودم بزنم .. صلان خان من ناري رو دوست دارم نميذارمش بدي به تورج .. عروسيشون رو به خداوندي خدا خون ميكنم.. ناري مال منه .. بايد زن من بشه ..حاظرم جونمو فداش كنم .. اين عشق چند ساله تو دل منه ..به احترام شما سكوت كردم تا ناري بزرگتر بشه .. من كسي رو ندارم كه ناري رو خواستگاري كنه ازت هميشه خودم بودم و خودم ...به خاطر پول وقدرت ناري رو بدبخت نكن ..ناري تو اون خانواده نابود ميشه.. چي من از اون تورج زن باز كمتره ..چون مالم به اندازه تورج نيست نميذاري دامادت بشم..يا چون بي اصل ونصبم و مادر و پدر ندارم .. با حرفاي انوش افتادم به گريه ..مادرم هم گريه ميكرد و ميگفت بميرم برات انوش جان .. از اون طرف آقاجان با صداي بلندي تشري به همون زد كه بريم داخل ..از ترس هممون رفتيم داخل اما گوش ميكرديم كه چي ميگن بهمً .آقاجان با صداي بلندي داد زد حاشا به غيرت انوش ..اين دختر چهارده سال تو رو دايي صدا كرده و تو رو به چشم دايي ديد..من گذاشتم دخترم بياد خونت و باهات راحت باشه و تو رو دايي خودش بدونه ..اينه حالا مزدم .. اينه جوابم ..كه تو بي غيرت .. اين همه سال رو دختر من ناري نظر داشته باشي..فك ميكردم مردي انوش اما نامردي..اصلا فك كردي جواب مردم رو چي بدم اگه ناري رو بهت بدم .دلت ميخواد همه جا چو بيوفته اصلان خان دخترشو داد به برادرزنش...برو انوش بيشتر از اين منو عصبي نكن ..ناري قراره نامزد بكنه ... خودشم راضيه به اين ازدواج..از اين جا برو بيرون و شر به پا نكن
 
 انوش داد زد مگه عاشق شدن بيغيرته كاردله مگه دست منه خان ..فقط من ميتونم ناري خوشبخت كنم .. ناري رو بده به من اصلان خان باور كن يك عمر غلاميت رو ميكنم ..پدرم داد زد ناري رو به تو بدم جواب امان الله خان چي بدم .. امان الله خان وقتي بفهمه ناري با خانواده اي وصلت كرده كه پسرش رو كشتن خون به پا ميكنه .. انوش از اينجا برو واين قائله رو زودتر تموم كن براي تو دخترقحط نيست ..تو كل روستا چو افتاده ناري قراره با تورج ازدواج كنه برو خودت رو بيشتر از اين كوچيك نكن .. انوش داد زد اصلان خان نميخواستم كار به اينجا بكشه اما خودت مجبورم كردي ..من از همه گذشته با خبرم ..اگه ناري رو به من ندي آبروت رو ميبرم به همه ميگم چه بلايي سر رقيه آوردي .. قضيه يزدان رو افشا ميكنم .. فاطمه همه چيز رو به من گفته ..آقا جان با اين حرف انوش داد زد من از هيچي خبر ندارم برو از اينجا بيرون ..فاطمه بعد از مرگ شوهرش جنون گرفته و ثبات عقلي نداره .. تهمت هاي زيادي به من تا الان زده هيچكي حرفش رو باور نداره ..بي خود سعي نكن با تهديد من رو از كارم پشيمون كني .ناري با تورج ازدواج ميكنه ..و از اينجا ميره ..آقاجان اين حرف رو زد و اومد داخل عمارت ..خيلي عصباني بود از چشماش خون ميچكيد ..شروع كرد به انداختن و شكستن وسايل داخل عمارت و داد ميزد بايد اين فاطمه رو هم همراه با مادرش ميكشتم كاش خدا به جاي اون محمد خدابيامرز .. فاطمه رو ميبرد .مهوش همه ي اينا از گورتو بلند ميشه اگه بيست سال پيش دخالت نميكردي اگه ميذاشتي من فاطمه رو بگيرم .اين راز هميشه خاك ميشد..فاطمه هيچوقت جرات نميكرد اين حرفا رو بزنه حالا خوبه يزدان شهر هستش .. اگه يزدان اينجا بود و اين حرف رو ميشنيد چه خاكي بايد سرم ميكردم .. مهوش هرچي ميكشم از اين خاندانه توئه .. از اين به بعد رفت و آمد تو به خونه پدري و اونا به اينجا غدقنه ..فهميدي مهوش ..و بعد نگاهي به من كرد كه يه گوشه نشسته بودم و گريه ميكردم گفت همه اينا از گور توام بلند ميشه چقد بهت گفت مثل يه خانم بشين تو عمارت از هر فرصتي استفاده كردي رفتي جنگل رفتي خونه ماجان ..باانوش گرم گرفتي و دلش رو بردي حالا هم اتفاقي كه نبايد ميوفتاد افتاد..آقاجان انقد عربده كشيد تا بلاخره آروم شد و رفت ..يه گوشه كز كرده بودم نميدونستم تو اين عمارت بي صاحب و تو گذاشته چه خبر بوده گيج گيج شده بود .

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yvah چیست?