گیله لای قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت نهم

رفتم سراغ مادرم كه يه گوشه نشسته بود و گريه ميكرد و با خودش زير لب ميگفت .

 . ميدونستم يه روز آه بچه هاي رقيه زندگيمون رو ميگيره حالا حالا ها مونده آدم كشي مجازات داره خدا اون بالا نشسته حق مظلوم از ظالم ميگيره .. من و جهان خانم مادرم رو التماس داديم تا بگه قضيه رقيه چيه .. مادرم همه چيز رو تعريف كرد از به دنيا اومدن يزدان تا پيشنهاد رقيه باجي به آقاجان ..از كشتن رقيه باجي به دست آقاجان تا ازدواج محمد برادرش با فاطمه .. من و جهان خانم با دهن باز به مادرم گوش ميداديم ..داشتم ديوونه ميشدم واقعا روزاي عجيبي بود چرا هيچكس بچه خانوادش نبود .. نگاه به مادرم كردم و با حالت تمسخر گفتم جهان خانم و ارسلان كه ديگهً بچه هاي خودتن يا اونا هم سرراهين ..مادرم يه چشم غره بهم رفت ديگه چيزي نگفتم ..اصلا فكرشم نميكردم آخه آقا جانم يزدان رو از ارسلان بيشتر دوست داشت.. جونش هم براي يزدان ميداد..حالا يزدان هم دقيقا شبيه ما بود با اين تفاوت كه از ما خيلي بيچاره تر بود و مادرش هم كشته شده بود ..سرم از شدت درد داشت ميتركيد .. يزدان برام خيلي عزيز بود و شنيدن اينكه اونم سرنوشتش مثل منه ناراحت شدم ..دلم نميخواست ديگه به هيچي فك كنم از خدا خواستم كه يزدان هيچوقت اين موضوع رو نفهمه ..از آقاجانم متنفر شده بود.. اصلا دوست داشتم زودتر از اين عمارت نحس برم .. تقريبا شب بود كه آقاجان اومد خونه ..كبري كنيز چندين سالمون هم سفره شام رو انداخته بود .. آقاجان بر عكس ناهار اصلا عصباني نبود و كبكش خروس ميخوند و دائم قربون صدقه ما ميرفت ..نگاه به من كرد و گفت من ميدونستم اين دختر خيلي خوش شانسه و اقبالش بلنده .. امروز پيش محمود خان بودم پسرش پس فردا مياد براي پس فردا شب قرار بله برون گذاشتم ..هنوز هيچي نشده محمود خان چند هكتار زمين به نامم كرد ..خودت كه ميدوني مهوش من بيشتر زمين هامو از دست دادم فقط اسم خان رو يدك ميكشم اگه زميين داشتم كه پسرامو نميفرستادم شهر كار كنن و پول دربيارن .. ناري با وصلتش با تورج همه مون رو خوشبخت ميكنه باعث ميشه ما هم به نون نوايي برسيم و بقيه بچه ها رو سرو سامون بديم ..آقا جان رو به من كرد و گفت :ناري فردا آماده باش ميريم تا مادرت رو ببيني .. با شنيدين اين حرف لپم گل انداخت و تمام غم هام رو از ياد بردمً اونشب تا صبح به هواي ديدن مادرم خوابم نبرد ..و همش تو اين فكر بودم كه مادرم با ديدنم چه برخوردي ميكنه ..دلم ميخواست محكم بغلش كنم وبوسش كنم .. .

 از اينكه فردا مادرم رو ميديم خوشحال بودم اما تنها چيزي كه منو آزار ميداد فكر كردن به انوش بود ديگه كلا بايد انوش رو از ذهنم پاك ميكردم چون تو اين عمارت علاوه بر ماجان فاطمه هم از من متنفر بود .و نميذاشت آب خوش از گلوم پايين بره .. خودم رو دلداري ميداد و ميگفتم شايد تورج هم مرد خوبي باشه ..اگه من زنش بشم محمود خان هواي آقاجانم رو بيشتر داره و اين جوري بقيه خانوادم زندگيشون خوب ميشه ..بلاخره باهزار فكر راجب انوش و مادرم زري خوابم برد .. صبح بعد از خوردن صبحونه به دستور آقاجان آماده شدم . سوار ماشين شديم و به سمت عمارت پدر بزرگ امان الله خان رفتيم ..تو راه استرس داشتم يه حالي بودم ..حالت تهوع داشتم بلاخره بعد از يك ساعت و نيم رسيديم به يه عمارت سنگي..چند دقيقه اي طول كشيد كه در باز شد و پيشكار خان اومد پدرم خودش رو معرفي كرد و ما وارد شديم همونطور كه چشم ميچرخوندم و ساختمون رو نگاه كردم .. مرد تقريبا مسن و هيكلي اومد رو اييوون عمارت و با صداي بلندي داد زد بلاخره اومدي اصلان خان .. آقاجان داد زد امان الله خان پير شدي ..امان الله خنديدو گفت پير شدم اما گرگ شدم .. چي ميخواي براي چي اومدي اينجا .. آقا جان داد زد. اين ناريه نوه تو ... دختر زري آوردمش كه مادرش رو ببينه شنيدم كه زري رو از دارالمجانين آوردي .. بذار اين دختر بره مادرش رو ببينه از وقتي واقعيت فهميده دلش پر ميكشه براي ديدن مادرش ..امان الله خان بادي به غبغب انداخت و گفت خود اين دختر زبون نداره ..رفتم جلو و گفتم سلام امان الله
خان من ناري هستم نوه شما اومدم براي ديدن مادرم ..امان الله خان دادي زد و گفت تا الان كجا بودي گذاشتي چهاده سالت شد بعد به فكر مادرت افتادي .. تو دختر زري نيستي تو دختر مهوشي شير مهوش رو خوردي و خو و اخلاق مهوش رو گرفتي .. و بعد رو به آقاجان كرد و گفت از اينجا بريد.. زري حالش خوب نيست با ديدن اين دختر حالش بدتر ميشه با هزار تا دوا و جوشونده نگهش ميداريم .. از اينجا برو دخترجون چهارده سال مادرت مهوش بود از اين بعد هم فك كن كه مادرت مهوشه و زري اي وجود نداره .. افتادم رو زمين و شروع كردم به گريه كردن و التماس ..گفتم امان الله خان من قبلم داره از سينم مياد بيرون بذار مادرم رو ببينم .. از وقتي فهميدم مادر يكي ديگه هست دلم پركشه براي ديدن و بغل كردنش ..بذار يه مادر دختر بعد چهارده سال همو تو بغل بگيرن ..خيلي سخته بعد چهارده سال بفهمي مادرت يكي ديگه هست حالا هم كه نذارن ببينيش .. التماست ميكنم كنيزيت رو ميكنم بذار مادرم رو ببينم


به امان الله خان گفتم كه التماست ميكنم كنيزيت رو ميكنم بذار مادرم رو ببينم .تا دلم يكم آروم بشه ..با ضجه هاي من صورت آقاجان هم آشفته و ناراحت شد اما امان الله خان سنگدل دلش به رحم نيومد و نذاشت زري رو ببينم ..آقا جانم هم هر چي به امان الله خان گفت انقد سياه دل نباش اين دختر جگر گوشه ي زريه نوه تو .مردك تو ميگه تو سينت به جاي قلب سنگ داري ..بذار مادرش رو ببينه ..اين دختر چند روزه خواب و خوراك نداره حقشه كه حالا واقعيت رو فهميده مادرش رو ببينه ..امان الله خان قبول نكرد كه نكرد و مارو از عمارت بيرون كرد..خيلي غميگين و ناراحت بودم..باورم نميشد كه نذاشت مادرم رو ببينم .. اشك ميريختم چقد اين آدم سنگدل و بي وجدان بود ..سوار ماشين شدم و راه افتاديم .. آقاجان حرفي با من نزد ..اما زير لب امان الله خان رو فحش ميداد و عصباني بود انقد گريه كرده بودم داشتم بيحال ميشدم ..آقا جان بلاخره زبان باز كرد و گفت بس كن ديگه ناري شايد قسمت نبوده كه مادرت رو ببيني ايشالا كه يه روز مادرت رو ميبيني ..بهت گفته بودم كه امان الله خان آدم درستي نيست ..ناري من رو قولم موندم آوردم كه مادرت رو ببيني حالا كه نشد مقصر من نيستم ازت ميخوام توام سر قولي كه به من دادي بموني ..فردا محمود خان با خانوادش ميان ..تو اين شرايط باز هم آقاجان ول كن نبود.. سرم رو به نشانه تاكيد تكون دادم ..بلاخره رسيديم خونه و من هم يكراست رفتم تو اتاقم ..صداي آقاجان رو شنيدم كه گفت فردا برو حموم و لباس مناسب بپوش شب مهمون داريم ..باورم نميشد زندگي من در عرض چند روز داشت نابود ميشد .. لحاف رو روم كشيدم و از سردرد تا شب خوابيدم .. با صداي در از جام بلند شدم مادرم مهوش بود كه با يه سيني قورمه سبزي اومد كنارم ..با ديدنش پتو رو كشيدم رو سرم ..مادرم اومد دستم رو گرفتم و گفت ناري من ميدونم اين روزا خيلي عصباني و ناراحت هستي ميدونم چند روزچشمً انتظار ديدن زري بودي و حالا اينجوري شد بخدا منم خيلي ناراحتم ..ناري تو جيگر گوشه مني.. من طاقت ندارم ناري شيطون و آتيش پاره رو كه همه از دستش كلافه بودن رو اينجوري ببينم ..ميدونم علاقه اي به تورج نداري ..به خداوندي خدا خيلي با آقاجانت صحبت كردم كه كوتاه بياد اما چيزي جز كتك و فحش نصيبم نشد ..ناري من انقد خودت رو اذيت نكن شايد تورج آدم خوبي باشه. برات يه زندگي خوب بسازه ..
 

با حرفاي مادرم افتادم به گريه از جام بلند شدم و پاشدم بغلش كردم و تو بغلش گريه كردم ..دقيقا مثل بچگي هام وقتى كه يكي آزارم ميداد..بهش گفتم من به ازدواج با تورج راضي ام خودت رو اذيت نكن و انقد به خاطر من از آقاجان حرف نشو ..من ديگه خودم رو دست به سرنوشت سپردم ..اونشب چند دقيقه بغل مادرم گريه كردم تا آروم شدم ..مادرم گفت آقاجان انوش رو تهديد كرده كه اگه فردا اينورا پيداش بشه سر من هوو مياره و من رو از عمارت بيرون ميكنه ..دلم براي انوش هم خونه ..اين همه سال عاشق نشد حالا هم عاشق شد اينجوري ..انوش به خاطر منه كه ساكت نشسته خودت ميدوني كه انوش به من خيلي علاقه داره ..تو كه با آقاجانت رفتي عمارت امان الله خان ..انوش اومد اينجا و گفت به خاطر تو از ازدواج با ناري كه تمام وجودمه دست ميكشم ولي به خداوندي خدا ديگه زن نميگيرم ..و عذب ميمونم .. و عشق ناري هميشه تو قلب ميمونه .. چيزي نگفتم و مادرم از اتاق بيرون رفت ..با شنيدن اين حرف ها از مادرم قلبم به درد اومد ..دلم براي انوش ميتپيد ..كاش ميتونستم با انوش ازدواج كنم .اما ديگه بايد بي تفاوت ميبودم و زودتر از اين عمارت نحس ميرفتم ..فردا صبح از خواب بيدار شدم ..تو عمارت همهمه پيچيده شده بود و همه در حال انجام كار بودن از پنجره اتاقم خدمه رو ديدم كه به دستور آقاجان در حال تكاپو و مرتب كردن عمارت بودن .. كبري اومد تو اتاق و من رو آماده كرد براي رفتن به حموم ..بدون اينكه گريه وناراحتي كنم ..با ميل خودم سريع آماده شدم و رفتم به حمام ..انگار خودم هم ديگه براي ازدواج با تورج عجله داشتم .. آقاجان انواع ميوه ها وشيريني ها رو خريده بود و خدمه تو اتاق مهمان تو ظرف هاي بزرگ چيده بودن ...نزديك هاي غروب بود كه ايل و تبار محمود خان از راه رسيدن ..سر وصداي زيادي راه انداخته بودن و يه لشكر آدمً با خودشون آورده بودن و تو راه دف و ني ميزدن و آواز محلي سرميدادنً مردها ميرقصيدن ..زن ها كل ميكشيدن ..عده اي از زن ها هم لباس محلي با روسري هاي بلند سفيد پوشيده بودن و طبق هايي بزرگي رو سرشون گذاشته بودن كه پر ازميوه و شيريني و لباس و پارچه بود و با طبق ها وارد عمارت ميشدن ..هر كس كه اين همه طبق و بريز و بپاش رو ميديد زير لب ميگفت خوشبحال ناري كه انقد بختش بلنده و با اين خانواده وصلت كرده اما هيجكس از دل ناري بيكس با خبر نبود...
 اهالي عمارت اونشب پچ پچ ميكردن و ميگفتن محمود خان براي دختر اصلان سنگ تمام گذاشته. و همه دختراي روستا چشماشون داره درمياد .. همه جا پرشده طايفه محمود خان با كلي طبق و وسيله اومدن پي دختر اصلان خان ناري.. اما هيچكس نميدونست ناري هيچوقت تجملات براش مهم نبوده و دلش با انوشه .. از پنجره يواشكي بيرون رو نگاه كردم .. تورج رو از دور ديدم مرد قد كوتاهي بود سبيل هاي پرشپشت داشت و موهاش همً از بغل خالي شده بود ..از اينكه كنارش وايسم هم حالم بهم ميخورد..چه برسه كه زنش بشم .. بلاخره بزرگاي طايفه محمود خان وارد اتاق مهمان شدن من هم پشت در يكي از اتاق ها نشسته بودم و به حرفاشون گوش ميدادم ويواش اشك ميريختم .. خانواده محمود خان كلا به چند همسري اعتقاد داشتن و خود محمود خان هم چند تا زن صيغه اي داشت و اين من رو بيشتر از همه چيز ميترسوند ..ميدونستم تورج هم همينطور كه سر زن اولش مريم داشت هوو مياورد سر من هم مياورد..همون طور كه تو فكر بودم صداي محمد خان از پشت در شنيديم از سوراخ در نگاهشون كردم .. محمود خان به پدرم گفت : اصلان خان تورج پارسال دختر شما ناري تو روستا ديده و از پارسال يك دل نه صد دل عاشق دختر شما شده ..درسته تفاوت سنيشون خيلي زياده اما مرد هر چي پخته تر باشه بهتره ..و زن رو بهتر اداره ميكنهً .. شما دخترتون رو به ما بديد پشت قبالش نصف زمينا شمال رو ميندازيم .. مريم زن بي عرضه تورج دوتا دختر پشت هم به دنيا آورده و طبيب ها گفتن ديگه نميتونه باردار بشه .. پسر من ريشه ميخواد بايد وارث داشته باشه ..ايشالا كه دختر شما يه پسر كاكل زري براي ما مياره ..صداي مادرم مهوش اومد كه گفت محمود خان مسئله ما مال نيست كه شما ميخواين نصف زمين هاي شمال رو پشت قباله ناري بندازيد ..درسته اصلان خان خيلي از زمين هاش رو از دست داده و ما ديگه ثروتمند نيستيم .. اما اوني كه مهمهً آينده دخترمون و خوشبختيشهً.. ما هممون ميدونيم كه تورج خان زن دارن .. ميخوام بدونم زنشون در جريان اين خواستگاري هستن و مشكل ندارن كه ناري زن دوم تورج خان باشه ...نميخوام يه عمر تف و لعنت از اين زن پشت سر ناري باشه ..اصلان خان به من گفت مثل اينكه تورج خان قراه زن اولش رو طلاق بده .. .
 
. صداي پدرم اصلان خان اومد كه با تشر به مادرم گفت اين حرفا چيه ميزني زن .. محمود خان بزرگ ماست خودش بهتر صلاحه ناري رو ميدونه و حواسش به دخترمون هست .. از اين حرف آقاجانم لجم گرفت واقعا مال دنيا و قدرت محمود خان چشمش رو كور كرده بود.. تو همين حين محمود خان بادي به غبغب انداخت و گفت : تورج قرار نيست مريم رو طلاق بده تو رسم و مردونگي ما چيزي به اسم طلاق نيست ..مريم تو يكيً از اتاق هاي عمارت ميمونه ..و اونجا به زندگي ساكت خودش ادامه ميده ..با شنيدن اين حرف وا رفتم ..ازدواج با تورج خودش عذاب بود ..حالا من بايد با يه هوو هم زندگي ميكردم .. اين برام غير قابل تحمل بود ..من دلم نميخواست مردي كه قراره زنش بشم يه شب رو با من سر كنه يه شب رو با زن اولش .. اين برام وحشتناك بود ...صداي نكره محمود خان بلند شد كه گفت اصلان خان من بنا رو به صداقت گذاشتم و سه تا نكته ميخوام بهتون بگم كه پس فردا حرف و حديث بيرون نياد .. اولا كه هنوز تورج انقد بيغيرت نشده تا زنش رو طلاق بده تا چند وقت بعد زني كه ناموسشً بوده زير خواب مرد ديگه اي بشه .. اين تو مرامه و غيرت خاندان محمود خان نيست ..دوما مريم زن اول تورج از اين ازدواج با خبره .. سوما از كي تا حالا زن دختر زا حق حرف زدن و اظهار نظر داره اگه اون عرضه داشت يه پسر براي تورج به دنيا مياورد.. همين كه تورج بهش رحم ميكنه و از عمارت بيرونش نميكنه بايد پاهاي تورجم ببوسه..در ضمن مرد هر چند تا زن بخواد ميتونه بگيره وزن حق دخلالت و اظهار نظر نداره .. اما تورج دلباخته دختر شماست و ديگه زني اختيار نميكنه ...ناري دختر شما قراره وارث ما رو به دنيا بياره و هميشه سوگلي و عزيز كرده عمارت ميمونه وهم من و هم تورج و هم زنم ..ناري رو روي چشممون ميذاريمش .اما به شرطي كه مثل مريم دختر زا نباشه ...از الان دارم بهت ميگم اصلان خان اگه دخترت دختر زا بود تورج حق داره سرش هوو بياره ..اما اگه پسر آورد تمام داراييم رو به پاش ميريزم.. صداي پدر بلند شد كه گفت ايشالا ناري خاندان شما رو صاحب وارث ميكنه و من رو سر بلند ميكنه ..ايشالا مباركه قند رو بشكونيد.. با شكستن قند صداي هلعله و مباركه و شادي برپا شد.. تورج تو كل اين بحث هيچ حرفي نزد و از سوراخ در ميديم كه چهره اش ناراحته و معلوم بود كلافه هست ..

اونشب من و تورج نشون كرده هم شديم و قرار شد فردا عاقد بياد و عقدمون كنه ..من فردا زن رسمي تورج ميشدم ..مادر تورج ثريا خانم گردنبند سنگيني به گردنم انداخت و گفت ايشالا خوشبخت بشين .. بلاخره بعد از صبحت هاي كه تو هر مراسمي ميشد رفتن و قرار شد فردا شب با عاقد بيان ..برادرم ارسلان هم اونشب از شهر اومد روستا اما يزدان باهاش نبود ...غم عجيبي تمام وجودم رو در برگرفت ..ام دوري از اين خونه ..غم دوري از انوش ..اونشب تا خود صبح گريه كردم ..تصميم گرفتم براي اخرين بار صبح زود برم جنگل همونجايي كه هميشه ميشستم و دردهاي دلم رو ميگفتم ..همينطورم شد صبح قبل از اينكه كسي از خواب بيدار بشه به سمت جنگل رفتم ..جاي هميشگي نشستم و زانوهام رو بغل كردم و شروع كردم به گريه كردن ...براي امشب و تنها شدن با تورج و رفتم تو عمارت سنگي محمود خان استرس داشتم ..همه اينا باعث شد تا بلند گريه كنم وداد بزنم ..همينطور كه تو همين حال بودم صدايي از پشت سرم اومد كه بهم گفت :ناري تو امشب قرار عروس بشي نبايد گريه كني..ناري ميدونستي تو زيباترين عروس دنيا ميشي ..با صدي انوش از ترس از جام بلند شدم ..باورم نميشد انوش بود اين موقع صبح اينجا چكار ميكرد ..نگاه به صورتش كردم .. تمام صورتش پراز غم بود چشماش قرمز بود و موهاي پر پشت و حالت دارش بهم ريخته بود..سرم رو انداختم پايين و با گريه گفتم چقد زود كنار كشيدي انوش فك ميكردم بيشتر از اين ها عاشقمي ..چطور دلت اومد بذاري من زن تورج بشم ..چطور دلت اومد بذاري آقاجانم به خاطر پول وقدرت من رو قربوني كنه ..با شنيدن اين حرفا انوش صورتش سرخ شد اومد جلو و من رو تو بغلش گرفت وگفت ناري تو از جونم هم برام عزيز تري سه روز خواب و خوراك ندارم ..به خداوندي خدا من نميخواستم ازت بگذرم همه بهم گفتن ناري ازت متنفره و با ازدواج با تورج رضايت داره ..بهم گفتن پاتو از زندگي ناري بكش بيرون بذار ناري خوشبخت بشه من نميدونستم كه توام منو دوست داري ..تو بغل انوش بودم و بين بازوهاي قويش اسير بودم اصلا دام نميخواست از آغوشش بيرون بيام ..ميخواستم براي اخرين بار خوب ببينمش ..چون ممكن بود ديگه نبينمش ..تو بغلش زار زدم و گفتم ديگه همه خي تمومه ديشب انگشتر نشون دستم كردن ..من امشب زن رسمي تورج ميشم ..انوش با بغض گفت ناري با ازدواج تو قسمً خوردم تا اخر عمرم دست از عشقت نكشم و عذب بمونم..
 نگاه به انوش كردم و گفتم انوش خان تروخدا دست بردار ..خودت می دونی این عشق سرانجام نداره من امشب زن تورج ميشم ..ازت ميخوام تو هم به دختري دل ببندي و تشكيل خانواده بدي ..و من. رو فراموش كني ..بعد از زدن اين حرف اومدم كه راهم رو بكشم برم ..انوش دوبارهً دستم رو گرفت و من روً بغل کرد براي بار اخر خودم رو توی آغوشش رها کردم .. ميدونستم كاربدى دارم ميكنم اما انگار ته قلبم بهم می گفت ناری از آغوشش جدا نشو امن ترین تکیه گاه همین جاست ..اما نه باید جدا ميشدم ..من نشون كرده تورج بودم اينو همه آبادي ميدونستن .آبروی آقاجان چی می شد. خودم رو ازش جدا کردم ..انوش با چشم هايي پر از غم دستي به صورتم كشيد و گفت خداحافظ ناري من و سوار اسب شد ورفت ..با گريه روم رو برگردوندم اما با صحنه ایی که نباید روبه رو می شدم روبه رو شدم. يونس بود اره خودش بود برادر تورج ..اینجا چكار می کرد .. اگه بگم سكته نكردم دروغ گفتم ..رنگ از صورتم پريدو دستام يخ كرد ..يعني يونس ديد كه من رفتم بغل انوش ..يعني حرفامون رو شنيد...خودم رو مرده تصور ميكردم ..دستم جلوی دهنم گذاشتم و هيني كشيدم و با صدايي آروم گفتم انوش داييمه ..صبر كن توضيح ميدم ..يونس از چشماش خون ميچكيد ..نگاه كرد و گفت :چي رو توضيح ميدي ..اينكه اين موقع صبح درحال عشق بازي با انوش بودي ...انوش دايي تو نيست اين رو خودت هم خوب ميدوني .. ديروز يه نفر برامون خبر آورده بود كه انوش خواهانه ناريه و ناري هم بدش نمياد ..برادرم تورج ديشب ازم خواست صبح زود بيام جلو عمارتتون خودم رو مخفي كنم و ببينم تو از عمارت بيرون ميري يانه ..كه ديدم صبح زود يواشكي از عمارت زدي بيرون .چند دقیقه است دارم از پشت بوته ها نگاهت می کنم ..خیرسر بی آبرو. خوب ديدم با انوش پی عشق بازی و بی حیایی بودي...بيچاره برادر من تورج با چه زن بي آبرويي ميخواست وصلت كنه.. خدا خيلي دوسش داشت كه زود تو رو شناخت ..فرستادم پي تورج الاناست كه برسه .. از ترس زياد گريه ميكردم و ميگفتم بخدا اينطور نيست .. يونس داد زد گمشو برو خونتون تا خان داداشم و آقاجانم بيان تكليفت رو روشن كنن..با گريه گفتم بخدا اشتباه ميكني ..با سيلي كه يونس به صورتم زد براي يه لحظه فك كردم كر شدم ..به سمت خونه رفتم يونس از هم از پشت سرم اومد تا فرار نكنم ...تو راه گريه ميكردم درمونده شده بودم خودم رو لعنت ميكردم كه رفتم جنگل... .
 

تو راه يونس رو التماس ميكردم كه ولم كنه اما بي فايده بود..از جنگل بيرون اومديم و داخل روستا شديم از وضعيت قيافه من و داد يونس همه زن ها و مردا روستا شروع به پچ پچ كردن ..رسيديم دم عمارت همون لحظه تورج هم رسيد از عصبانيت زياد كبود شده بود ..تفي انداخت تو صورتم و گفت خوب شد قبل از اينكه عقدت كنم فهميدم دختر خرابي هستي و سيلي محكمي تو دهنم زد ..
از شدت سيلي دهنم پر خون شد ...وارد عمارت شديم خودم رو ديگه مرده ميدونستم تورج با صداي بلندي پدرمو صدا زد و من رو پرت كرد وسط عمارت ...مادرو آقاجانم سريع اومدن بيرون ..مادرم زد تو سرش و گفت يا خدا چي شده ؟تورج شروع كرد به حرف زدن و شرح وقايعى كه افتاده ..و به آقاجانم گفت تو بيغيرتي كه ميذاري دخترت صبح به اين زودي بره جنگل و عشق بازي كنه ..من ديگه دخترت رو نميخوام دختر دست خورده هست بدرد من نميخوره .. آقاجان هي به تورج ميگفت تورج خان ببخش اشتباه كرد جووني كرد ...و به دروغ گفت ناري خبر نداره انوش داييش نيست ...اين دختر انوش رو به عنوان داييش ميدونه و رفته تو بغل داييش ..دختر من اينجوري نيست حتما اشتباهي شده ..تورج پوزخندي زد و گفت :اصلان خان كمتر دروغ بگو..ناري همه چي رو ميدونه ..همه روستا خبر داشتن كه انوش خاطر خواه ناري شده ..اصلان خان دختره هرزت مال خودت .. اصلا بدش به همون انوش ..چون اين دختر دست خورده انوشه .. دخترت برام از اولش هم مهم نبود و با اصرار آقاجانم ميخواستم بگيرمش .. حالا هم خداروشكر ذات خراب دخترت براي تمام روستا و آقاجانم آشكار شد بعد از گفتن اين حرفا تورج از عمارتمون رفت.. بعد از رفتن تورج ..آقاجان با عصابانيت به طرفم اومد و داد زد تو چه گوهي خوردي ؟بي ابروم كردي دختره ي كثافت ..همه نقشه هام رو نقش بر آب كردي .. جواب محمود خان رو چي بدم ..توعه بي لياقتي نديدي ديشب برات چه قد وسيله و طلا آوردن ..ناري تو همه چيز رو خراب كردي ..آقاجان از عصبانيت دستاش ميلرزيد رفت شلاقش رو آورد شلاق رو برد بالا و گفت می کشمت ناري ..فردا خون ات رو حلال می کنم. حق ات مرگه ..من چه جوري ديگه سرم رو تو روستا بلند كنم ..اون انوش بي همه چيز هم ميكشمً.. آقاجان انقدر مشت و لگد نثارم کرد که بی هوش افتادم... .
 

نزديكاي غروب بود كه با صداي داد وهوار محمود خان و زنش ثريا به هوش اومدم تو زير زمين زنداني شده بودم .. با اومدن محمود خان و ثريا محشر به پا شد ..شروع كردن به فحش دادن و حرفاي ركيك زدن به خانوادم ..محمود خان داد زد پدري كه راضي شد دخترش به خاطر زمين بفروشه معلوم بود كه دخترش چنين جونور و زنا زاده اييه ..چقد من بدبخت بودم من تو بغل انوش فقط چند دقيقه رفتم اما اونا من رو زنا زاده صدا ميكردن ..تو دلم به انوش هم بد و بيراه ميگفتم مسبب همه بدبختيام شده بود حالا كجا بود كه من رو نجات بده ميدونستم آقاجانم فردا من رو زنده به گور ميكنه..اخر سر هم تمام خريد ها و طلاهايي رو كه برام آوردن رو گرفتن و با فحش و ناسزا رفتن .. مادرم افتاده بود وسط حياط و تو سرخودش ميزد و ميگفت اين چه اقباليه ..ناري من اينجور نيست براي چي به دخترم تهمت ميزنيد چرا تو كل روستا بي آبروش كردين..آقا جان داد زد خفه خون بگير مهوش هر چي ميكشم از اون ايله و تبار توعه فرستادم دنبال انوش پيداش كنن زندش نميذارم ..اين دختر هم فردا زنده زنده چالش ميكنم ..آقا جان بعد از زدن اين حرف ها به داخل عمارت رفت ...يه گوشه كز كرده بودم وازدرد ميناليدم ..كه با ضربه محكمي در انباري باز شد ميدونستم دوباره اومدن بزننم برادرم ارسلان رو ديدم كه چشماش قرمز شده بود و صورتش كبود.. از ترس همونجا كز كردم ..ارسلان اومد داخل و گیس هام رو گرفت و گفت : تف بهت ناري که بی آبرومون کردی فردا خودم به همراه آقا جان زنده زنده چالت می کنم. حالا می ری تو بغل انوش و باهاش عشق بازي ميكني ..کسی تا دیروز بهش دایی می گفتی ...کمی نگذشت كه آقاجان. زنجیربه دست اومد داخل.داد زدم اقا جان ترو بخدا من و بكش و راحتم كن چقد عذابم ميدي ..آقا جان داد زد خفه شو نمیدونستم مار تو استینمً پروش دادم با گريه گفتم بخدا من نرفتم سمتش اون اومد ...آقا جان باز داد وزد و گفت خفه شو مایه آبرو ریزی و زنجیر رو گذاشت روی ذغال. ترس برم داشته بود و جيغ ميكشيدم ماجان راست می گفت آقاجان اگه عصباني می شد با خود شمر فرقی نداشت زنجیر گذاشت پاهام جیغ کشیدم گفتم غلط کردم خلاصم کنید چرا زجرمً میديد..ديگه نفهميدم چيشد كه از حال رفتم..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه kylgoy چیست?