گیله لای قسمت دوازدهم
رفتم تو فكر كه خانم جان گفت راستي يادم رفت بهت بگم
..براي جهان خانم هم خواستگار اومده اونم چه خواستگاري ..عروسي ده روز ديگه هست و وعده گرفتن ..مهوش خبر فرستاده كه روز عروسي اونجا باشيم ..گفتم واي ماجان خداروشكر چقد براي جهان خوشحالم جهان دختر مظلوم و خوبيه بهترينا رو براش ميخوام..و بعد با دوق بچگانه اي گفتم يعني منم ميتونم عروسي جهان خانم باشم ..
گفتم خانم جون خدارو شکر. یعنی آقاجانم این خواسته که من اونجا باشم. خانم جان گفت دختر جان بالاخره اولادشی چطور ازت بگذره ..ديگه غصه نخور باید فکر رخت و لباس باشیم.
خنده اي از ته دل كردم و گفتم چشم ماحان نگاهي به بيرون كرد و گفت من كه آرزو به دل موندم عروسي براي انوش بگيرم ..گفتم ایشالله عروسی پسره محمد خودم کمر می بندم به خدمت ..ً ماجان نگاهی بهم کرد و گفت ایشالله عروس ایشالله..تو همين حال بوديم كه با صدای انوش از حياط ..بی اختیار از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط. وقتی روی اسب دیدمش. دلم یه جوری شد حالم بدجوراز خوشي خراب شد ..انگار منم عاشق شده بودم به قول انوش دچار شده بودم. افسار اسب رو و گرفتم انوش از اسب پایین اومد و گفت سلام بانوی منزل ما.چرا نیومدید منتظر بودم ..نگاهي بهش كردم كه گفت صبر کن خودم می دونم چرا. الان ميگم لابد ماجان نداشت و گفت تازه عروس چله داره ..از اين حرفت و بعد خنده اي سر داد و گفت بی راه نگفته مادرم. این یار موطلایی من به دشت صحرا بیاد خوب ترسم داره تمام جنگل به زیبایی بانوی من حسادت می کنن خدایی ناکرده ..از شنيدن اين حرف از زبان انوش قلبم تند تر زد و صورتم سرخ شد سرم رو ازخجالت انداختم پايين و تو دلم قربون صدقه اش رفتم .و بعد با خنده گفتم ممنون انوش خان خوب منو مسخره می کنید گفت مسخره چیه عزیز دل انوش ..گفتم انوش گفت جانم گفتم اگه بگن این جلال و عظمت و عمارت ازت می گیریم تا ناري زنت باقی بمونه بازم قبول ميكني ،..انوش زل زد تو چشمام و گفتم اين عمارت كه سهله دنيارو هم ازم بگيرن ميدم تا يكساعت كنارتو باشمً...من به ناری زیبای خودم می نازم ،کم مصیبت نکشیدیم براي به دست آوردنت ...
رفتیم داخل عمارت و کمک کردم انوش پالتوش رو دراوردو باخنده گفتم :ماجان می گه جهان خانم داره عروس می شه. واي باور نميشه خواهر مهربون من داره عروس ميشه جهان خانمي كه همه تو روستا سرش قسم ميخورن از پاكي و نجابت ..انوش نگاهی به من کرد و گفت مبارکه بالاخره باید کمً كم عروس بشن دخترای اصلان خان این هم از پاقدم مبارک انوش خانه ..خنده اي كردم و گفتم صددرصد همین طوره ...گفتم انوش خان آقاجان ماروهم گفته .. ماهم دعوتيم که بریم ..مثل اينكه آتيش كينه اش داره كم كم سرد ميشه .. انوش درحالی که داشت بیرون رو نگاه می کرد و گفت چه عالی خداروشكر كه همه چيز داره خوب پيش ميره ..انوش زل زده بود به بيرون گفتم به چي زل ميزني چيزي شده ؟انوش گفت هیچی این فاطمه همش چارقد رو سرش و اینور و اونور ميره ...باید یکم دمش قیچی کنم ..گفتم چی کار به این بنده خدا داری بزار حال خودش باشه. گفت تو هنوز خیلی مونده تا این زن بشناسی كاش ميتونستم كاري كنم از اين عمارت بره .. راستش می ترسم گاهی اقات از این زن ،همیشه گفته مسبب مرگ مادرش اصلان خانه و مادرش خودکشی نکرده.. ميترسم بلايي سرتو بياره..گفتم چی بگم ماکه از دل ادم ها خبر نداریم ..فرداي اونروز من دست به كارشدم و رفتم پارچه زيبايي خريدم تا بدم خياط برام بدوزه دلم ميخواست بهترين باشم و جلو خانواده داماد آبرو داري كنم .. از خوشحالي هر شب ميشمردم كه چند روز به عروسي جهان مونده ..انوش هم خوشحاال بود..خداروشكر انوش يه مرد مهربون بود نميذاشت آب تو دلم تكون بخوره ..بالاخره ده روز مثل برق و باد گذشت و روز عروسی جهان خانم رسیده بود لباس نو و تازه به تن کرده بودیم انگار توی دلم داشتن رخت می شستن آشوب به پا بود دلم هزار راه می رفت.سوار ماشين شدیم. و به سمت عمارت آقاجان رفتیم. وقتی رسیدیم.کل عمارت آذین بسته بودن ..و ني ميزدن ..قابلمه هاي غذا روي هيزم بود و بوى اسفند همه جارو پركرده بود..از اينكه خواهرم ميخواست عروس بشه ذوق داشتم ..داماد شهري بود و خانوادش براي خودشون كسي بودن ..و اسم ورسم داشتن..حتما جهان هم ميرفت شهر..
گفت فقط مسئله تو نيستي دختره ي گيتاخ من نوه اي مثل تو بي حيا و دهن پاره نميخوام ..اهای مردم این اصلان خان که می بینید از این بی غیرتی ها خیلی کرده.امان الله خان داد زد و گفت ببیارید اون دختر بدبخت رقيه رو .با ديدن ملكه خواهر فاطمه افتادم رو زمين اين اينجا كنار امان الله خان چي ميخواست از جون ما ..آقاجان نگاهی به ملكه کرد وگفت دختر رقیه رو چرا اینجا اوردی ؟امان الله خان گفت :پس خوب می شناسی دختًر رقیه رو حالا هم بگو پسر رقیه بیاد. آقاجان داد زد یاوه نگو مردک.پسره رقيه ديگه كيه ..امان الله داد زد ملکه بگو. ملکه با ته ته پته گفت. سالها پیش این مرد و زنش مهوش مادر من درحالی که باردار بود بردن شهر و منو فاطمه هم بردن اما بعد بدنیا اومدن برادرم بچه رو خریدن از مادرم و به عنوان پسر خودشون معرفی کردن اقا جان داد زد خفه شو انقد دروغ نگوً ...فاطمه از روی ایوان گفت ملكه بذار بقیه اش من می گم خسته شدم این همه سال سکوت کردم ..و بعد رو كرد به آقاجان و گفت مادرم رو تو کشتی خفه اش کردي و انداختي تو. آب مادرم بی تاب یزدان بود. مادرم داد زد بس كنيد آبروي ما رو برديد بريد به سلامت ..اينجوري كه شما ميگيد نيست رقيه بيتاب يزدان نبود رقيه دنبال قدرت بود ..رقيه ميخواست زن اصلان بشه من خودم شاهدم ...
عروسی كه اينهمه منتظرش بودم به عزا تبدیل شد جهان برای آبروی رفته اش رگش رو با چاقو زده بود. بهم خوردن ازدواج یک دختر اون هم با اين آبروريزي و رفتن آبرو حکم مرگ تدریجی داشت جهان خيلي مظلوم بود و نميتونست كنار بياد با اين موضوع و خودش رو خلاص کرده بود و خودش روً فارغ از تمام حرف حدیث ها کرده بود..مثل ديوونه ها فرياد ميكشيدم و خدا رو صدا ميكرد خودم رو انداختم رو جسم بي جون جهان و تكونش ميدادم و التماسش ميكردم كه بلند بشه صداش ميزدم و ميگفتم جهان تو رو خدا بلند شو تو رو خدا با ما اينكا ر رو نكن خواهر خوشگلم .. چشمات رو باز كن ..انقد خودم چنگ انداخته بودم از صورتم خون ميومد ..داد ميزدم و به خدا ميگفتم اين چه سرنوشتيه ..يه دونه خواهرمظلوم من رو شب عروسش بردى..تا كي بايد تقاص بديم ..لعنت بهت دنيا كهً چشم نداشتي يه دونه خواهر من رو ببيني ..جنون بهم دست داده بود و فرياد ميزدم فاطمه ميكشمت .. امان الله خان ميكشمت ..يه روزي جفتتون رو ميكشم .. چطور دلتون اومد اين بلا رو سر اين دختر بياريد ..مادرم يه گوشه كز كرده بود و ميزد تو پاهاش و براي جهان لالايي ميخوندو ضجه ميزد ..ارسلان و يزدان هم پاهاشون رو جمع كردن بودن و يه گوشه اشك ميريختن ..صداي ضجه هاي فاطمه از اتاق بغل ميومد كه آقاجان با شلاق ميزدش .. مسبب تمام اين اتفاقات فاطمه و خواهرش ملكه بودن ..آقاجان انقد فاطمه رو كتك زد و آوردش انداختن جلو جسم بي جون جهان .. مادرم رفت سمت فاطمه و داد زد فاطمه چرا خونه خرابم كردي ؟چرا جيگر گوشم رو ازم گرفتي ؟چرا رفتي دست دوستي دادي به امان الله خان قاتل شوهرت .. ببين جهان رو مثل يه تيكه ماه شده بود لباس عروس خونيش رو ببين ..فاطمه من تو رو براي برادرم گرفتم .. تو رو عزيز كردم اين چه بلايي بود سر من آوردي ..نگاه به صورت مظلوم جهان بكن ..تو بايد روزي هزار بار آرزو مرگ بكني ...اخه تو چه شيطاني هستى .. آقاجان هم اشك ميريخت و شونه هاش تكون ميخوردپا شد كه دوباره فاطمه رو بزنه .. يزدان شلاق رو از دست آقاجانم گرفت و گفت اينجا چه خبره اصلان خان .. من كي ام؟آقاجان دادزد. ساکت باش به وقتش بهت می گم اول باید این مار هفت خط رو بكشم ..از رقيه بي حيا پس انداختن چنيين حروم زاده اي بعيد نيست ..
تا اونا رو ديدم ياد جهان افتادم و دوباره زدم زيرگريه و گفتم خواهرم چی شد. انوش دستي رو صورتم كشيد و گفت :ناري جانم انقد بيتابي نكن به من گوش بده. تو نبايد انقد خودتو اذيت كني ..آروم باش ناري من ..با گريه گفتم انوش یه کلمه بهم بگو خواهرم چرا خودش رو کشت. من باور نمی کنم خواهرم خودش کشته باشه. ؟يعني ديگه جهان خانمي تو اون دنيا نيست ..انوش كلافه دستي لاي موهاش كشيد و گفت :ناري بسه نگاه به حال و روزت بكن كل صورت جاي چنگه با اينكار ها اخه مگه جهان زنده می شه ؟ناري تو رو خدا به فکر خودت باش نمی گم ناراحت نباش ...خواهرته حق داری ،خواهر زاده منم بود منم كمتر از تو ناراحت نيست و جيگرم آتيش گرفته ..اما خانومم وقتي كه اونجوري بيحال شدي سريع طبيب خبر كردم و طبيب اومد بالاسرت وفتي معاينت كرد گفت كه تو بارداری ..با شنيدن اين حرف جا خوردم گفتم انوش چي داري ميگي اينا رو ميگي كه من بي تابي نكن نه من باردار نیستم می خوای فقط با اين حرف منو آروم کنی ..انوش گفت ناري به جون خودت كه برام عزيزتريني دروغ نميگم تو بارداري . ثمره عشقمون الان تو وجود تو داره شكل ميگيره .. باورم نميشد ..دستي به شكم كشيدم و اشك ريختم ..تو اين وضعيت اصلا آمادگي اين رو نداشتم كه باردار باشم .بيچاره اين بچه از ديشب چه زجر هايي كشيده..
انوش دستم رو گرفت و گفت خانومم رنگ به رخسار نداری ،آروم باش ..گفتم :فاطمه چی شد یزدان چی شد ؟گفت چی بشه فاطمه اینقدر زیر دست آقاجانت کتک خورد كه پسرش محمد با اصلان خان گلاویز شدن. و آخر فاطمه رو خرکش کردن و بردن عمارت. باگريه گفتم من چه حوري فاطمه رو ديگه تو اون عمارت تحمل كنم انوش يا جاي من اونجاست يا جاي فاطمه ..فاطمه بايد بره من نميتونم هر روز با قاتل خواهرم چشم تو چشم بشم ..انوش گفت ناري فاطمه پسر داره پسرش هم بع اندازه ما تو اون عمارت سهم داره بهش ميگم از اتاقش ديگه بيرون نياد ..فعلا نميتوننيم بندازيمش بيرون جواب مردم چي بديم اونوقت همه بگن انوش انقد بي غيرت شده كه ناموس محمد خدابيامرز رو انداخته بيرون ..ناري تو بايد قوي باشي الان فاطمه مهم نيست ..اوضاع مهوش و آقاجانت خيلي بده ..تو باید مراقب مهوش و آقاجانت باشی.انوش در همون حال دستم رو گرفت و گفت بيا بريم پيش مهوش حالش خوب نيست .. باهم از اتاقى كه تو دوران دختري مال من بود خارج شديم ..مادرم بی رمق و بی حال يه گوشه افتاده بود و برای جهان لای لای می خواندو ماجان شونه هاش رو ميماليد و گريه ميكرد .. احساس كردم نميتونم خوب نفس بكشمً به سمت ایوون رفتم ..آقاجان گريه ميكرد و شونه هاش تكون ميخورد ..آقاجان تا كه من رو دید با دستاي لرزون اومد جلو ..زانو هام سست شدن و تاب دیدن آقاجان رو كه هميشه با اقتدار بود رو در اون وضعیت نداشتم ..آقاجان دستاش رو باز كرد و منو به آغوش کشید و گفت دیدی جهان با ما چه کرد
به خداوندي خدا من يزدان رو به زور از رقيه نگرفتم ..رقيه خودش گفت يزدان جاش پيش شما بهتره كلي ازم در قبال يزدان پول گرفت و يه مدت گم و گور شد ..دوباره چند بار اومد و بهش پول دادم اما اين اخر سعي داشت بيحيايي كنه وقتي گفتم از اينجا بهم گفت يا بايد من رو بگيري يا جار ميزنم كه پسرم رو به زور ازش گرفتي ..اول سعي كردم آرومش كنم اما رقيه به هيچ صراطي مستقيم نبود تازه يكبار ميخواست يزدان رو بدزده و ببره ..وقتي خواستيم مانعش بشيم يزدان رو ميخواست بندازه زمين ..ناري بخدا من نميخواستم بكشمش مادرتون شاهده انقد آزار و اذيت كرد به خاطر حفظ جون يزدان نفهميدم چي شد تا به خودم اومدم ديدم كشتمش
آقاجان با اون همه ابهت مثل يه بچه گريه ميكرد و جهان خانم رو صدا ميكرد .ارسلان هم مثل مرغ سرکنده بود وهمش عربده ميزد . کبری می گفت :جهان و اررسلان دوقولو بودن ..بالاخره ارسلان نه ماه بیشتر از همه ماها با جهان بوده این کاراش طبیعی وابستگی عجیبی بهم داشتن. اما همه ي ما باید تسلیم واقعیت ماجرا مرگ خواهرم می شدیم چاره ایی نبود. ارتباط من آقاجان کمی بهتر شده بود ازاینکه مرگ جهان باعث مهر و عطوفت آقاجان شده بود غمگین بودم ..دیگه خبری ازاون مرد بد اخلاق و لجباز نبود.. یزدان همش تو اتاقش بود و با هیچ کس حرف نمی زد و سکوت کرده بود..چند روزي از مرگ جهان گذشته بود و من خونه مادرم موندم ..حال يزدان خيلي بد بود يه روز مادرم یزدان رو صدا كرد و گفت پسرم بیا کارت دارم ..یزدان اومد نشست كنار مادرم. وسرش رو انداخت پايين ..مادرم تمام جريان رو براي يزدان تعريف كرد و گفت :تو پسر واقعی ما نیستی من بدنیا نیاوردمت اما يزدان مثل بچه خودم بزرگ ات کردم و تر و خشكت کردم .....مادرت با رضايت تو رو به من داد من چند بار قسمش دادم و ازش پرسيدم كه راضي هستي گفت بچه ام كجا ببره بهتر از پيش شما ..اما وقتي به دنيا اومدي شروع كرد به اذيت كردن و باج خواستن ..يزدان هیچ کس تا چندروز پیش از این ماجرا خبر نداشت حتي ماجان ..اره ما هیجده سال پیش برای حفظ آبرو خان بجای بچه خودمون تو رو جا زدیم ..اما تو خيلي خوش قدم بودي و از پاقدمت خدا بهم دوقلو داد ..حتي زری خانم هم بعد از چندين سال ناری رو باردار شد ..خدا خودش شاهده پای گهواره چهارتاي تای شما من به یه اندازه نشستم . آقاجانت هميشه ميگفت يزدان براي من يه چيز ديگه هست و تو رو از ارسلان هم بيشتر دوست داشت ..وقتي كوچيكی بودين آقاجانت ميومد تو اتاق اول ميگفت يزدان تو بيا بغلم ..ديگه همه اينا رو خودت ميدوني.. پسرم تو پسر عاقل هستي و آزادی كه ما رو انتخاب کنی یا از ما متنفر بشي و از خودت برونی ...يزدان با شنيدن اين حرف ها اشك ريخت و روی زمین نشست و خم شد و پای مادرم رو بوسید و با چشماي اشكي گفت تو مادر مني تو همه وجود مني من غلط بكنم كه از شما دل بكنم من بدون شما ميميرم ..
مادرم خم شد و دست يزدان رو گرفت وگفت بلند شو پسرم ..همون لحظه آقاجان که دم درایستاده بود اومد داخل ..یزدان با ديدن آقا جان بلند شد و خودش رو انداخت تو آغوش آقا جان ..آقاجان گفت :يزدان پسرم ،تو پسر بزرگ منی ..وارث مني آقای این ایل طایفه خود دار باش. یزدان های های گریه می کرد و می گفت :آقاجان بگيد كه شما مادر واقعی منو نکشتدید مگه نه اون خودش خودش رو کشت ؟ آقاجان سرش رو انداخت پايين و جوابی نداد ..مامان با سوال يزدان چشماش بسته بود و دست منو محکم گرفته بود ..می دونستم چیز هایي پشت مرگ این زن وجود داره که مادرم اینجور از شنیدن این حرف دگرگون شده بود.
چند ماه به اين صورت گذشت يزدان دوباره رفت شهر ..بارداری من کمی از داغ مرگ جهان خانم کم کرده بود اما مادرم هر روز می رفت سرقبرش گریه می کرد. آقاجان هم می گفت زن این قدر گریه می کنی آخرش کور می شی ..اما مامان توجه ای به این حرف ها نداشت ..البته ميدونستم حال آقاجان هم بهتر نيست ..فقط ميريزه تو خودش به هر حال مرگ اولاد خيلي سنگينه..به قول مادرم خدا سر هيچكي نياره چه مسلمون چه غير مسلمون ..
روز هامی گذشتن و ماهم مرگ جهان خانم رو رفته رفته پذیرفته بودیم هر چند كه سخت بود ..من هم شکمم بزرگ تر شده بودو به حدس ماما ها و زن هاي با تجربه .. بچه من دختر بود و سرگمه های ماجان با شنیدن اينكه بچه شايد دختر باشه توهم رفته بود ..اما براي من و انوش فرقي نداشت فقط سلامت بچه مهم بود ما جوون بوديم بازم ميتونستيم بچه بياريم ...محمد پسر فاطمه گذاشت رفت شهر معلوم بود كه اونم مادرش رو مقصر مرگه جهان ميدونست ...فاطمه هم توی عمارت فقط زندگی می کرد ،و اتاقش رو برده بودن ته حياط تو عمارت ..تا كمتر ببينيمش ..هیچ کس باهاش حرف نمی زد .غذاش هم ميبردن تو اتاقش ..اما هنوز هم گاهي وقتا ميديدمش طوري نگاه ميكرد كه وحشت داشتم ..دلم می خواست برم ازش بپرسم چرا با ما این کار کرد ؟چرا اینقدر کینه داره ؟ چرا تموم نميكنه اين همه دشمني رو ..چند نفر ديگه مثل جهان بايد قرباني ميشدن ..چرا به خاطر دشمني با آقاجان رفت و دست دوستي به امان الله خان داد ..امان الله خان پدربزرگ من بود اما قاتل شوهر فاطمه بود. پس دست دوستي با هم چین ادمی جایز نبود. اون خيلي بيشتر بهش ظلم كرده بود ..و بچه هاش رو يتيم كرده بود ..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید