گیله لای قسمت دوازدهم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت دوازدهم

رفتم تو فكر كه خانم جان گفت راستي يادم رفت بهت بگم

 ..براي جهان خانم هم خواستگار اومده اونم چه خواستگاري ..عروسي ده روز ديگه هست و وعده گرفتن ..مهوش خبر فرستاده كه روز عروسي اونجا باشيم ..گفتم واي ماجان خداروشكر چقد براي جهان خوشحالم جهان دختر مظلوم و خوبيه بهترينا رو براش ميخوام..و بعد با دوق بچگانه اي گفتم يعني منم ميتونم عروسي جهان خانم باشم ..
‎گفتم خانم جون خدارو شکر. یعنی آقاجانم این خواسته که من اونجا باشم. خانم جان گفت دختر جان بالاخره اولادشی چطور ازت بگذره ..ديگه غصه نخور باید فکر رخت و لباس باشیم.
خنده اي از ته دل كردم و گفتم چشم ماحان نگاهي به بيرون كرد و گفت من كه آرزو به دل موندم عروسي براي انوش بگيرم ..گفتم ایشالله عروسی پسره محمد خودم کمر می بندم به خدمت ..ً ماجان نگاهی بهم کرد و گفت ایشالله عروس ایشالله..تو همين حال بوديم كه با صدای انوش از حياط ..بی اختیار از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط. وقتی روی اسب دیدمش. دلم یه جوری شد حالم بدجوراز خوشي خراب شد ..انگار منم عاشق شده بودم به قول انوش دچار شده بودم. افسار اسب رو و گرفتم انوش از اسب پایین اومد و گفت سلام بانوی منزل ما.چرا نیومدید منتظر بودم ..نگاهي بهش كردم كه گفت صبر کن خودم می دونم چرا. الان ميگم لابد ماجان نداشت و گفت تازه عروس چله داره ..از اين حرفت و بعد خنده اي سر داد و گفت بی راه نگفته مادرم. این یار موطلایی من به دشت صحرا بیاد خوب ترسم داره تمام جنگل به زیبایی بانوی من حسادت می کنن خدایی ناکرده ..از شنيدن اين حرف از زبان انوش قلبم تند تر زد و صورتم سرخ شد سرم رو ازخجالت انداختم پايين و تو دلم قربون صدقه اش رفتم .و بعد با خنده گفتم ممنون انوش خان خوب منو مسخره می کنید گفت مسخره چیه عزیز دل انوش ..گفتم انوش گفت جانم گفتم اگه بگن این جلال و عظمت و عمارت ازت می گیریم تا ناري زنت باقی بمونه بازم قبول ميكني ،..انوش زل زد تو چشمام و گفتم اين عمارت كه سهله دنيارو هم ازم بگيرن ميدم تا يكساعت كنارتو باشمً...من به ناری زیبای خودم می نازم ،کم مصیبت نکشیدیم براي به دست آوردنت ...


رفتیم داخل عمارت و کمک کردم انوش پالتوش رو دراوردو باخنده گفتم :ماجان می گه جهان خانم داره عروس می شه. واي باور نميشه خواهر مهربون من داره عروس ميشه جهان خانمي كه همه تو روستا سرش قسم ميخورن از پاكي و نجابت ..انوش نگاهی به من کرد و گفت مبارکه بالاخره باید کمً كم عروس بشن دخترای اصلان خان این هم از پاقدم مبارک انوش خانه ..خنده اي كردم و گفتم صددرصد همین طوره ...گفتم انوش خان آقاجان ماروهم گفته .. ماهم دعوتيم که بریم ..مثل اينكه آتيش كينه اش داره كم كم سرد ميشه .. انوش درحالی که داشت بیرون رو نگاه می کرد و گفت چه عالی خداروشكر كه همه چيز داره خوب پيش ميره ..انوش زل زده بود به بيرون گفتم به چي زل ميزني چيزي شده ؟انوش گفت هیچی این فاطمه همش چارقد رو سرش و اینور و اونور ميره ...باید یکم دمش قیچی کنم ..گفتم چی کار به این بنده خدا داری بزار حال خودش باشه. گفت تو هنوز خیلی مونده تا این زن بشناسی كاش ميتونستم كاري كنم از اين عمارت بره .. راستش می ترسم گاهی اقات از این زن ،همیشه گفته مسبب مرگ مادرش اصلان خانه و مادرش خودکشی نکرده.. ميترسم بلايي سرتو بياره..گفتم چی بگم ماکه از دل ادم ها خبر نداریم ..فرداي اونروز من دست به كارشدم و رفتم پارچه زيبايي خريدم تا بدم خياط برام بدوزه دلم ميخواست بهترين باشم و جلو خانواده داماد آبرو داري كنم .. از خوشحالي هر شب ميشمردم كه چند روز به عروسي جهان مونده ..انوش هم خوشحاال بود..خداروشكر انوش يه مرد مهربون بود نميذاشت آب تو دلم تكون بخوره ..بالاخره ده روز مثل برق و باد گذشت و روز عروسی جهان خانم رسیده بود لباس نو و تازه به تن کرده بودیم انگار توی دلم داشتن رخت می شستن آشوب به پا بود دلم هزار راه می رفت.سوار ماشين شدیم. و به سمت عمارت آقاجان رفتیم. وقتی رسیدیم.کل عمارت آذین بسته بودن ..و ني ميزدن ..قابلمه هاي غذا روي هيزم بود و بوى اسفند همه جارو پركرده بود..از اينكه خواهرم ميخواست عروس بشه ذوق داشتم ..داماد شهري بود و خانوادش براي خودشون كسي بودن ..و اسم ورسم داشتن..حتما جهان هم ميرفت شهر..
 وارد عمارت شدم ..از دور يزدان رو ديدم ..پس يزدان هم از شهراومده بود از ديدنش خوشحال شدم و پريدم بغلش و گفت جريان ازدواجت با انوش رو شنيدم ناري تو درست شبيه مني ازت خوشم مياد كله خر و كله خراب خنده اي كردم و صورتش رو بوسيدمً... رفتيم داخل عمارت و یزدان با دوربینی که از تهران خریده بود از جهان خانم و داماد و کل خانواده عکس می گرفت ..همه شاد و خوشحال بودن .. تو همين گير و دار بودم كه با آقاجان رودرو شدم سرم رو پايين انداختم وسلام كردم ..سرم رو سعي كردم بالا بيارم و بگم كه منو ببخشه ..اما آقاجان توی چشمام نگاه کرد و جواب سلامم رو به سردي داد و حرف ديگه اي نزد باهام و رفت..از اين رفتار آقاجان بغض كردم اما خودم رو محكم نشون دادم رفتم جلو و مامانم رو بغل كردم مامانم با ديدنم ذوق كرد و گفت واي ناري خيلي خوشحالم تو الان اينجايي.. نگاه به جهان خانم كردم مثل يه تيكه ماه شده بود تو لباس عروس ..ً داماد هم ماشالا برازنده بود رفتم جلو و جهان خانم بغل كردم و گفتم خواهر خوشگلم مباركت باشه ايشالا خوشبخت بشي .. جهان خانم لبخندي زد و من رو به داماد كه اسمش داريوش بود معرفي كرد لحظات قشنگي بود همه در حال پايكوبي و رقص بودن و شادي همه جا رو گرفته بود ..همه ميزدن و ميرقصيدن ...اما يكدفعه همه چي خراب شد.. صداي وحشتناكي از تو حياط اومد صدای اسب های که به تاخت وارد حیاط می شدن و گرد خاک که توی حیاط پرشده بود همه سمت ايوون رفتن.تا ببينن چه خبر شده ...از ديدن پدربزگمً امان الله خان خشكم زد اون هرجا بود شر هم باهاش بود..امان الله خان روی اسب بود. و بلند داد مي زد اصلان کجایی ؟اصلان مرد باش بيا بيرون ؟آقا جان تفنگ روی دوشش انداخت و رفت روی ایوان گفت چته مردک چرا عمارت روی سرت گذاشتی یاغی .. مگه نمی گی زن بچه به این عمارت هست و مراسم عروسيه ..براي جي اومدي اينجا يادم نمياد تو رو وعده گرفته باشم ..
 
 امان الله خان داد زد و گفت اومدم دنبال ناری شنیدم شوهرش داري .. اقاجان گفت ناری الان شوهر داره صاحب اختیارش من نیستم كه اينجا اومدي دنبالش ..امان الله خان گفت خوب شوهرش کیه ؟خان کدوم آبادی. ؟ كي رو براش لقمه گرفتي ؟ آقاجان گفت شناسه امان الله خان .. تو همون زمان یکی از مردهاي امان الله خان تیر رها کرد و زن ها جیغ کشیدن. ديگه طاقت نداشتم نميدونستم اين پير خرفت از جون من چي ميخواد .دستام مشت کردم و رفتم بیرون گفتم چي از جون من ميخواي من ناري ام نوه دختری تو الان هم زن انوش خان شدم.از اينجا برو من از تو بيزارم هيچ جا با تو نميام ..طرف حساب تو منم چرا عروسي خواهرم رو بهم ميزني از اين خون خواري چي نصيبت شده جز اينكه دخترت ديوونه شده وپسرت زير يه وجب خاكه ..امان الله خان خنديد و
گفت فقط مسئله تو نيستي دختره ي گيتاخ من نوه اي مثل تو بي حيا و دهن پاره نميخوام ..اهای مردم این اصلان خان که می بینید از این بی غیرتی ها خیلی کرده.امان الله خان داد زد و گفت ببیارید اون دختر بدبخت رقيه رو .با ديدن ملكه خواهر فاطمه افتادم رو زمين اين اينجا كنار امان الله خان چي ميخواست از جون ما ..آقاجان نگاهی به ملكه کرد وگفت دختر رقیه رو چرا اینجا اوردی ؟امان الله خان گفت :پس خوب می شناسی دختًر رقیه رو حالا هم بگو پسر رقیه بیاد. آقاجان داد زد یاوه نگو مردک.پسره رقيه ديگه كيه ..امان الله داد زد ملکه بگو. ملکه با ته ته پته گفت. سالها پیش این مرد و زنش مهوش مادر من درحالی که باردار بود بردن شهر و منو فاطمه هم بردن اما بعد بدنیا اومدن برادرم بچه رو خریدن از مادرم و به عنوان پسر خودشون معرفی کردن اقا جان داد زد خفه شو انقد دروغ نگوً ...فاطمه از روی ایوان گفت ملكه بذار بقیه اش من می گم خسته شدم این همه سال سکوت کردم ..و بعد رو كرد به آقاجان و گفت مادرم رو تو کشتی خفه اش کردي و انداختي تو. آب مادرم بی تاب یزدان بود. مادرم داد زد بس كنيد آبروي ما رو برديد بريد به سلامت ..اينجوري كه شما ميگيد نيست رقيه بيتاب يزدان نبود رقيه دنبال قدرت بود ..رقيه ميخواست زن اصلان بشه من خودم شاهدم ...
 
 جهان خانم با گریه رفت به سمت اتاقش ودر رو محكم بست .. قشون داماد از راه رسیده بود هرکی یه حرفی می زد. وهمه پچ پچ ميكردن ..امان الله خان داد زد این خان بی حیا بی ناموس جز دروغ و ریا، ادم کشی ضعیف کشی چیزی بلد نیست. پدر داماد صورتش سرخ شد و رو به آقاجان كرد و گفت اينجا چه خبره چی می گه اصلان خان این امان الله خان؟آقاجان داد زد ياوه ميگه مردك خودش تو آدم كشى شهره ي آفاقه ..پدر داماد سرش رو انداخت پايين و گفت اون مرد ياوه ميگه اين دوتا دختر چي ميگن ..آقا جان كه حسابي عصباني بود گفت :منت شما رو نمی کشم بیایید دختر منو به عنوان عروسی ببرید فراق می خوایید به سلامت راه باز برگردید و بريد هنوزخطبه خونده نشده ..پدر داماد هم داد زد معلومه كه فراق ميخوايم ما دختر از خانواده قاتل و مظلوم كش نميگيريم وبه همين راحتي عروسي بهم خورد و خانواده داماد دسته به دسته از عمارت رفتن .. امان الله خان هم وقتي به هدفش رسيد شرش رو كم كرد و رفت يزدان گوشه حياط نشسته بودو اشك ميريخت و سرش رو با دو دستش گرفته سكوت كرده بود و گاهي سرش رو بالا مياورد و به فاطمه زل ميزد ...دو ساعتي تو اين وضع گذشت ..تا مردم رفتن ..اوضاع بدي بود كه صدائ فرياد يكي از زن ها توی سرمپچید كه فریاد می کشید وکمک ميخواست ... صداي همهمه و گريه از داخل عمارت ميومددو دستي زدم رو سرم و زير لب خدا رو صدا كردم و خواستم برم داخل انوش در حالي كه اشك تو چشماي جمع شده بود دست منو گرفته بود..داد زدم انوش چي شده تو رو خدا حرف بزن ..انوش بغلم كرد و گفت چیزی نیست ناری جان آروم باش ..دستم رو به زور از دستش كشيدم و داد زدم ولم كن ..با پاهايي كه توش حسي نبود به زور از پله ها بالا رفتم ماجان جلو در وايساده بود و مانع من ميشد كه وارد بشم ..و ميگفت چيزي نيست ..با صداي مادرم كه با گريه داد زد وگفت : يا ابوالفضل دخترم از دست رفت پاهام سست شد ..به زور ماجان رو زدم كنار و افتادم داخل اتاق ..كاش ميمردم و اون صحنه رو نميديدم از چيزي كه ميديم وحشت كرده بودم باور نميشد خواهرم جهان خان افتاده بود رو زمين و جسم بی جان جهان تو دست ارسلان بود . نگاه به جهان كردم ..چقد زيبا و معصوم خوابيده برود .. موهای پریشونش که با آب قند حالت داده بودن و تاب می خوردن، 'ولباس سفیدي كه حالا از خون سرخ شده بود و ارسلان و مادرم بالا سر جنازه خواهر خوشگلم زار ميزدن ...مات مونده بودم جهان تا چند ساعت پيش لبخند زيبايي به لب داشت و ميخواست عروس بشه

عروسی كه اينهمه منتظرش بودم به عزا تبدیل شد جهان برای آبروی رفته اش رگش رو با چاقو زده بود. بهم خوردن ازدواج یک دختر اون هم با اين آبروريزي و رفتن آبرو حکم مرگ تدریجی داشت جهان خيلي مظلوم بود و نميتونست كنار بياد با اين موضوع و خودش رو خلاص کرده بود و خودش روً فارغ از تمام حرف حدیث ها کرده بود..مثل ديوونه ها فرياد ميكشيدم و خدا رو صدا ميكرد خودم رو انداختم رو جسم بي جون جهان و تكونش ميدادم و التماسش ميكردم كه بلند بشه صداش ميزدم و ميگفتم جهان تو رو خدا بلند شو تو رو خدا با ما اينكا ر رو نكن خواهر خوشگلم .. چشمات رو باز كن ..انقد خودم چنگ انداخته بودم از صورتم خون ميومد ..داد ميزدم و به خدا ميگفتم اين چه سرنوشتيه ..يه دونه خواهرمظلوم من رو شب عروسش بردى..تا كي بايد تقاص بديم ..لعنت بهت دنيا كهً چشم نداشتي يه دونه خواهر من رو ببيني ..جنون بهم دست داده بود و فرياد ميزدم فاطمه ميكشمت .. امان الله خان ميكشمت ..يه روزي جفتتون رو ميكشم .. چطور دلتون اومد اين بلا رو سر اين دختر بياريد ..مادرم يه گوشه كز كرده بود و ميزد تو پاهاش و براي جهان لالايي ميخوندو ضجه ميزد ..ارسلان و يزدان هم پاهاشون رو جمع كردن بودن و يه گوشه اشك ميريختن ..صداي ضجه هاي فاطمه از اتاق بغل ميومد كه آقاجان با شلاق ميزدش .. مسبب تمام اين اتفاقات فاطمه و خواهرش ملكه بودن ..آقاجان انقد فاطمه رو كتك زد و آوردش انداختن جلو جسم بي جون جهان .. مادرم رفت سمت فاطمه و داد زد فاطمه چرا خونه خرابم كردي ؟چرا جيگر گوشم رو ازم گرفتي ؟چرا رفتي دست دوستي دادي به امان الله خان قاتل شوهرت .. ببين جهان رو مثل يه تيكه ماه شده بود لباس عروس خونيش رو ببين ..فاطمه من تو رو براي برادرم گرفتم .. تو رو عزيز كردم اين چه بلايي بود سر من آوردي ..نگاه به صورت مظلوم جهان بكن ..تو بايد روزي هزار بار آرزو مرگ بكني ...اخه تو چه شيطاني هستى .. آقاجان هم اشك ميريخت و شونه هاش تكون ميخوردپا شد كه دوباره فاطمه رو بزنه .. يزدان شلاق رو از دست آقاجانم گرفت و گفت اينجا چه خبره اصلان خان .. من كي ام؟آقاجان دادزد. ساکت باش به وقتش بهت می گم اول باید این مار هفت خط رو بكشم ..از رقيه بي حيا پس انداختن چنيين حروم زاده اي بعيد نيست ..
 
 اوشب تو عمارت آقا جان قيامتي بود و تاصبح يكي يكي ميوفتاديم رو جنازه جهان و اشك ميريختيم . چشم هاي هممون از شدت گریه کاسه خون شده. بود ..ماجان از عمارت اومد بیرون و با گريه فریاد زد همه جارو سیاه پوش کنید. اونشب نفهميدم كه چطور گذشت فقط يادمه تا صبح بالاسر جهان خان بودم و التماسش ميكردم كه بلند شه ..بلاخره اونشب لعنتي صبح شد ..و آماده شديم براي خاكسپاري جهان ..جسد کفن پیچ شده جهان روی دوش آقاجان و انوش و برادرام وباقی مرد هابود. بلاخره جهان رو خاك كرديم مادرم اینقدر خودش رو زده بود ديگً رمق نداشت ..جهان به خانه ابدی اش رفت. وقتی روی جهان خاک می ریختن نفهميدم چي شد كه ازحال رفتم ..وقتی چشمام روباز کردم انوش و کبری (خدمه ) کنارم بودن.
تا اونا رو ديدم ياد جهان افتادم و دوباره زدم زيرگريه و گفتم خواهرم چی شد. انوش دستي رو صورتم كشيد و گفت :ناري جانم انقد بيتابي نكن به من گوش بده. تو نبايد انقد خودتو اذيت كني ..آروم باش ناري من ..با گريه گفتم انوش یه کلمه بهم بگو خواهرم چرا خودش رو کشت. من باور نمی کنم خواهرم خودش کشته باشه. ؟يعني ديگه جهان خانمي تو اون دنيا نيست ..انوش كلافه دستي لاي موهاش كشيد و گفت :ناري بسه نگاه به حال و روزت بكن كل صورت جاي چنگه با اينكار ها اخه مگه جهان زنده می شه ؟ناري تو رو خدا به فکر خودت باش نمی گم ناراحت نباش ...خواهرته حق داری ،خواهر زاده منم بود منم كمتر از تو ناراحت نيست و جيگرم آتيش گرفته ..اما خانومم وقتي كه اونجوري بيحال شدي سريع طبيب خبر كردم و طبيب اومد بالاسرت وفتي معاينت كرد گفت كه تو بارداری ..با شنيدن اين حرف جا خوردم گفتم انوش چي داري ميگي اينا رو ميگي كه من بي تابي نكن نه من باردار نیستم می خوای فقط با اين حرف منو آروم کنی ..انوش گفت ناري به جون خودت كه برام عزيزتريني دروغ نميگم تو بارداري . ثمره عشقمون الان تو وجود تو داره شكل ميگيره .. باورم نميشد ..دستي به شكم كشيدم و اشك ريختم ..تو اين وضعيت اصلا آمادگي اين رو نداشتم كه باردار باشم .بيچاره اين بچه از ديشب چه زجر هايي كشيده..
 

انوش دستم رو گرفت و گفت خانومم رنگ به رخسار نداری ،آروم باش ..گفتم :فاطمه چی شد یزدان چی شد ؟گفت چی بشه فاطمه اینقدر زیر دست آقاجانت کتک خورد كه پسرش محمد با اصلان خان گلاویز شدن. و آخر فاطمه رو خرکش کردن و بردن عمارت. باگريه گفتم من چه حوري فاطمه رو ديگه تو اون عمارت تحمل كنم انوش يا جاي من اونجاست يا جاي فاطمه ..فاطمه بايد بره من نميتونم هر روز با قاتل خواهرم چشم تو چشم بشم ..انوش گفت ناري فاطمه پسر داره پسرش هم بع اندازه ما تو اون عمارت سهم داره بهش ميگم از اتاقش ديگه بيرون نياد ..فعلا نميتوننيم بندازيمش بيرون جواب مردم چي بديم اونوقت همه بگن انوش انقد بي غيرت شده كه ناموس محمد خدابيامرز رو انداخته بيرون ..ناري تو بايد قوي باشي الان فاطمه مهم نيست ..اوضاع مهوش و آقاجانت خيلي بده ..تو باید مراقب مهوش و آقاجانت باشی.انوش در همون حال دستم رو گرفت و گفت بيا بريم پيش مهوش حالش خوب نيست .. باهم از اتاقى كه تو دوران دختري مال من بود خارج شديم ..مادرم بی رمق و بی حال يه گوشه افتاده بود و برای جهان لای لای می خواندو ماجان شونه هاش رو ميماليد و گريه ميكرد .. احساس كردم نميتونم خوب نفس بكشمً به سمت ایوون رفتم ..آقاجان گريه ميكرد و شونه هاش تكون ميخورد ..آقاجان تا كه من رو دید با دستاي لرزون اومد جلو ..زانو هام سست شدن و تاب دیدن آقاجان رو كه هميشه با اقتدار بود رو در اون وضعیت نداشتم ..آقاجان دستاش رو باز كرد و منو به آغوش کشید و گفت دیدی جهان با ما چه کرد
به خداوندي خدا من يزدان رو به زور از رقيه نگرفتم ..رقيه خودش گفت يزدان جاش پيش شما بهتره كلي ازم در قبال يزدان پول گرفت و يه مدت گم و گور شد ..دوباره چند بار اومد و بهش پول دادم اما اين اخر سعي داشت بيحيايي كنه وقتي گفتم از اينجا بهم گفت يا بايد من رو بگيري يا جار ميزنم كه پسرم رو به زور ازش گرفتي ..اول سعي كردم آرومش كنم اما رقيه به هيچ صراطي مستقيم نبود تازه يكبار ميخواست يزدان رو بدزده و ببره ..وقتي خواستيم مانعش بشيم يزدان رو ميخواست بندازه زمين ..ناري بخدا من نميخواستم بكشمش مادرتون شاهده انقد آزار و اذيت كرد به خاطر حفظ جون يزدان نفهميدم چي شد تا به خودم اومدم ديدم كشتمش

آقاجان با اون همه ابهت مثل يه بچه گريه ميكرد و جهان خانم رو صدا ميكرد .ارسلان هم مثل مرغ سرکنده بود وهمش عربده ميزد . کبری می گفت :جهان و اررسلان دوقولو بودن ..بالاخره ارسلان نه ماه بیشتر از همه ماها با جهان بوده این کاراش طبیعی وابستگی عجیبی بهم داشتن. اما همه ي ما باید تسلیم واقعیت ماجرا مرگ خواهرم می شدیم چاره ایی نبود. ارتباط من آقاجان کمی بهتر شده بود ازاینکه مرگ جهان باعث مهر و عطوفت آقاجان شده بود غمگین بودم ..دیگه خبری ازاون مرد بد اخلاق و لجباز نبود.. یزدان همش تو اتاقش بود و با هیچ کس حرف نمی زد و سکوت کرده بود..چند روزي از مرگ جهان گذشته بود و من خونه مادرم موندم ..حال يزدان خيلي بد بود يه روز مادرم یزدان رو صدا كرد و گفت پسرم بیا کارت دارم ..یزدان اومد نشست كنار مادرم. وسرش رو انداخت پايين ..مادرم تمام جريان رو براي يزدان تعريف كرد و گفت :تو پسر واقعی ما نیستی من بدنیا نیاوردمت اما يزدان مثل بچه خودم بزرگ ات کردم و تر و خشكت کردم .....مادرت با رضايت تو رو به من داد من چند بار قسمش دادم و ازش پرسيدم كه راضي هستي گفت بچه ام كجا ببره بهتر از پيش شما ..اما وقتي به دنيا اومدي شروع كرد به اذيت كردن و باج خواستن ..يزدان هیچ کس تا چندروز پیش از این ماجرا خبر نداشت حتي ماجان ..اره ما هیجده سال پیش برای حفظ آبرو خان بجای بچه خودمون تو رو جا زدیم ..اما تو خيلي خوش قدم بودي و از پاقدمت خدا بهم دوقلو داد ..حتي زری خانم هم بعد از چندين سال ناری رو باردار شد ..خدا خودش شاهده پای گهواره چهارتاي تای شما من به یه اندازه نشستم . آقاجانت هميشه ميگفت يزدان براي من يه چيز ديگه هست و تو رو از ارسلان هم بيشتر دوست داشت ..وقتي كوچيكی بودين آقاجانت ميومد تو اتاق اول ميگفت يزدان تو بيا بغلم ..ديگه همه اينا رو خودت ميدوني.. پسرم تو پسر عاقل هستي و آزادی كه ما رو انتخاب کنی یا از ما متنفر بشي و از خودت برونی ...يزدان با شنيدن اين حرف ها اشك ريخت و روی زمین نشست و خم شد و پای مادرم رو بوسید و با چشماي اشكي گفت تو مادر مني تو همه وجود مني من غلط بكنم كه از شما دل بكنم من بدون شما ميميرم ..

مادرم خم شد و دست يزدان رو گرفت وگفت بلند شو پسرم ..همون لحظه آقاجان که دم درایستاده بود اومد داخل ..یزدان با ديدن آقا جان بلند شد و خودش رو انداخت تو آغوش آقا جان ..آقاجان گفت :يزدان پسرم ،تو پسر بزرگ منی ..وارث مني آقای این ایل طایفه خود دار باش. یزدان های های گریه می کرد و می گفت :آقاجان بگيد كه شما مادر واقعی منو نکشتدید مگه نه اون خودش خودش رو کشت ؟ آقاجان سرش رو انداخت پايين و جوابی نداد ..مامان با سوال يزدان چشماش بسته بود و دست منو محکم گرفته بود ..می دونستم چیز هایي پشت مرگ این زن وجود داره که مادرم اینجور از شنیدن این حرف دگرگون شده بود.
چند ماه به اين صورت گذشت يزدان دوباره رفت شهر ..بارداری من کمی از داغ مرگ جهان خانم کم کرده بود اما مادرم هر روز می رفت سرقبرش گریه می کرد. آقاجان هم می گفت زن این قدر گریه می کنی آخرش کور می شی ..اما مامان توجه ای به این حرف ها نداشت ..البته ميدونستم حال آقاجان هم بهتر نيست ..فقط ميريزه تو خودش به هر حال مرگ اولاد خيلي سنگينه..به قول مادرم خدا سر هيچكي نياره چه مسلمون چه غير مسلمون ..
روز هامی گذشتن و ماهم مرگ جهان خانم رو رفته رفته پذیرفته بودیم هر چند كه سخت بود ..من هم شکمم بزرگ تر شده بودو به حدس ماما ها و زن هاي با تجربه .. بچه من دختر بود و سرگمه های ماجان با شنیدن اينكه بچه شايد دختر باشه توهم رفته بود ..اما براي من و انوش فرقي نداشت فقط سلامت بچه مهم بود ما جوون بوديم بازم ميتونستيم بچه بياريم ...محمد پسر فاطمه گذاشت رفت شهر معلوم بود كه اونم مادرش رو مقصر مرگه جهان ميدونست ...فاطمه هم توی عمارت فقط زندگی می کرد ،و اتاقش رو برده بودن ته حياط تو عمارت ..تا كمتر ببينيمش ..هیچ کس باهاش حرف نمی زد .غذاش هم ميبردن تو اتاقش ..اما هنوز هم گاهي وقتا ميديدمش طوري نگاه ميكرد كه وحشت داشتم ..دلم می خواست برم ازش بپرسم چرا با ما این کار کرد ؟چرا اینقدر کینه داره ؟ چرا تموم نميكنه اين همه دشمني رو ..چند نفر ديگه مثل جهان بايد قرباني ميشدن ..چرا به خاطر دشمني با آقاجان رفت و دست دوستي به امان الله خان داد ..امان الله خان پدربزرگ من بود اما قاتل شوهر فاطمه بود. پس دست دوستي با هم چین ادمی جایز نبود. اون خيلي بيشتر بهش ظلم كرده بود ..و بچه هاش رو يتيم كرده بود ..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه pgolm چیست?