گیله لای قسمت سیزدهم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت سیزدهم

يه روز كه دلم خيلي گرفته بود ..نشستم و به كاراي فاطمه فكر كردم كه احساس كردم دارم ديوونه ميشم ..

 از جامً بلند شدم و دستم رو به كمر گرفتم و تصميم گرفتم به سمت اتاق فاطمه برم ..بلاخره بعد از چند دقيقه رسيدم به در اتاقش و وارد شدم .با ديدنم اول جا خورد ولي بعد نگاهي به شكمم كه حالا جلو اومد بود انداخت و پوزخندي زد ..و با حالت تمسخر گفت بله امری باشه بانو اول عمارت ...بدون توجه به حرفايي كه ميزد يه گوشه رو پيدا كردم و نشستم ..گفتم فاطمه بايد باهات حرف بزنم ..فاطمه با همون لحن مسخره اش گفت :من با تخم ترکه اصلان خان هيچ حرفی ندارم خان زاده.داد زدم و گفتم فاطمه كفر من در نيار ..مثل آدم جواب بده ...تا همينجا ندادم زنده زنده خاكت كنن ..فاطمه كه تا الان منو آرم ديده بود از برخوردم جا خورد ..با حرص نگاش كردم و گفتم چرا با امان الله خان قاتل شوهرت هم دست شدی ؟ تو كه هميشه ازش متنفر بودي ..تو آبروی آقاجان من رو یک جا به گند کشیدی ..آقاجاني كه از جونش براي برادر تو يزدان مايه گذاشت .. خودت ميدوني يزدان براي آقاجانم يه چيز ديگه بود و هست ....اما تو چكار كردي...؟چرا باعث مرگ خواهرم شدی؟چه جوري دلت اومد يكم ياد قيافه مظلوم جهان بيوفت ..چه جوري دلت اومد عروسيش رو بهم زدي لعنتي .فاطمه تو تا اخر عمرت بايدضجر بكشي و از عذاب وجدان نابود بشي .. فاطمه گفت تند نرو خان زاده من از
امان الله خان متنفرم امااز پدر تو صد برابر اصلان خان باید تنبيه می شد ..اما من دلم به مرگ جهان بی نوا رو نمی خواست بخدا نميخواستم اينجوري بشه ..من ميخواستم اصلان خان ضربه بخوره و خرد بشه..به خیالت اگه اصلان خان پانزده سال پیش پشت محمد شوهر من رو خالی نمی کرد
امان الله خان جرات می کرد كه قشون بکشه عمارت روح الله خان (شوهر ماجان )و روح الله خان و شوهر من محمد رو بكشه ...دایی تو پسر امان الله خان تو اون جنگ ميخواست به من دست درازي كنه .. اما همین انوش مغز ش رو ریخت کف همین. اتاق .. اما ماجان گفت به هيچكي حق نداريد بگيد كه كار انوش بوده ..ميگيم محمد خدابيامرز كشتش ..انوش بچه ایی بیش نبودكهً تفنگ دستش گرفت و برای نجات من دستش به خون آلوده شده از .. ناري من به انوش ميديونم نترس هيچوقت از من به تو گزندی نمی رسه بخاطر انوش خان چون جونم و حیثیتم رو مدیون انوشم...

 فاطمه گفت ::: ناري می دونی چي شد كه آقاجانت پشت محمد رو خالی کرد چون آقاجان ميخواست من رو به همسري خودش در بياره تا هميشه دهنم بسته بمونه .. آقاجان من رو که همسن دخترش بودم خواستگاری کرد ..وقتي مهوش موضوع رو فهميد نامه اي نوشت برای محمد خدابیامرز ..محمد هم چون خواهان من بود ،.منو فراری داد بعد هم انبار برنج آقاجانت رو آتش زد..و بعد بينشون دشمني افتاد .. از حرف های فاطمه داشتم شاخ درمی اوردم. چه گذشته ایی چه داستان ها که من بی خبر بودیم.چه گذشته عجيبي ...از اتاق فاطمه بيرون اومدم ..هرشب انوش يك ساعت نازم رو ميكشيد و قربون صدقه بچه تو شكمم ميرفت ..گاهي وقتا از درد استخوون كلافه ميشدم ..انوش هر روز ميومد تو اتاقم و دست و پام رو ميماليد و شكمم رو ميبوسيدو دست رو شكم ميكشيد و با بچه توشكمم حرف ميزد و از عشقي كه بينمون بود براي بچه ميگفت و من براي اين همه محبتش دلم ضعف ميرفت ..چند هفته بعد مادرم با کلی بار بندیل برای بچه اومد پیش من و گفت اين روزا بايد پيشت باشم ..انوش سپرده بود خدمه برام بهترين غذا ها رو درست كنن و حواسشون به خرد و خوراكم باشه...تقريبا روز های اخر بود كه من چنان سنگین شده بودم که نای راه رفتن نداشتم. پاهام بدجور ورم کرده بودو به قول خانم بزرگً دماغم قد بادمجان گنده شده بود ..انوش همش نگرانم بود به خاطر همين چند روز زودتر ..زرین ماما رو اورده بود توی عمارت.. تا هر موقع كه من دردم گرفت. پیش من باشه و درد زيادي از بابت دير اومدن ماما نكشم ..روز های اول تابستان بود و گرمي هوا تو اين روز سخت اذیتم می کرد اما در عوض شب ها از سرما یخ می بستیم کار به کشیدن لحاف درخودمون می کشید..انوش هرشب برام شعر ميخوند ..و پيشونيم رو ميبوسيد و ميگفت الهي براي همه دردايي كه ميكشي بميرم .و من بهش اخم ميكردم و ميگفتم كه اينجوري نگو انوش ايشالا هزار سال بالا سرم باشي ..ماه اول تابستان به نیمه نرسیده بود که يه روز صدای رعد برق و باران هوا رو مثل زمستان یخ کرده بود از درد به خودم می پیچیدم. از صبح حالت خوبى نداشتم و زير دلم تير ميكشيد....

زير دلم تير ميكشيد ترسيده بودم اما به خودم ميگفتم كه بايد تحمل كنم .. زوده الان ..تو اتاق نشسته بودم و در حال صحبت با مامان بودم ..نگاه به صورتش كردم، صورتش بعد ازمرگ جهان پير و شكسته شده بود..وهمش يه غمي تو چشماش بود با آقاجانم هم رابطه اش سرد شده بود و يه جورايي اون رو مسبب مرگ جهان ميدونست ..و دل خوشي ازش نداشت .. همونطور كه محو تماشا ماجان و صحبت كردن باهاش بودم ..زير دلم دوباره شروع به تير كشيدن كرد و جيغ كشيدم ..مادرم با صداي جيغم رنگش پريد ..و اومد سمتم و گفت خوبي ناري جان چي شد ؟ وقتشه مادر فك كنم..از صداي جيغ من ماجان و انوش هم اومدن تو اتاق ..انوش سراسيمه بود ..و با ديدن من سر خدمه داد بلندي زد و گفت به چي نگاه ميكنيد قابله كجاست بريد..قابله رو صدا كنيد ..مدت كمي گذشت كه قابله اومد ..درد ميكشيدم و جيغ ميزدم ..قابله سريع گفت ملافه بياريد و آب جوش بياريد ..با جيغ هاي من انوش هم رنگش پريده بود و عرق سرد زده بود به پيشونيش.. اون شب انگار کل اهالی با من داشتن درد می کشیدن. قابله داد مبزد و بهم ميگفت زور بزن..بچه درشته ..اینقدر بچه درشت بود كه قابله می گفت زبانم لال اگر تا چند ساعت دیگه به دنيا نیاد حتما خفه می شه .ماجان و مادرم هم تا می تونستن با روغن و اب گرم ماساژم می دادن. انوش ديگه طاقت جيغ هايي كه ميكشيدم نداشت .با عصبانيت در رو باز کرد و گفت :ماما داري چكار ميكني ..اگر بلد نیستی بگو برم تا طبیب روستا بیارم...قابله قرمز شد و گفت طبيب روستا كه مردهست ..ماجان هم داد زد چي داري ميگي انوش معصیت داره ..مرد بیاد بار زن رو زمین بذاره. مرد غريبه كه نميشه بياد زن تو روببينه غيرتت كجا رفته ...انوش داد زد چكار كنم بذارم بميره ..بي غيرتي اينه كه به خاطر تعصبات بذارم درد بكشه ..يا خدا نكرده جونش به خطر بيوفته ..و انوش بدون توجه به بقیه توی بارونی که قصد بند اومدن نداشتن رفت و من جیغ می کشیدم از درد. مادرم باصدای بلند آيت الكرسي می خوند ومی گفت با من تکرار کن.
 
ديگه طاقت نداشت و ماجان يه ريز به قابله بد و بيراه ميگفت كه چه غلطي ميكني از دست رفت يه هفته آورديمت اينجا خوردي و خوابيدي و پول گرفتي اون وقت عرضه نداري يه بچه رو به دنيا بياري ..با اين داد و بيداد هايي كه ماجان ميكرد حالم بدتر ميشد ..مادرم گفت ماجان بس كن انقد بالاسر ناري سروصدا نكن مگه نميبيني حالش خوب نيست ..خودم رو ديگه مرده تصور ميكردم و مادرم دستم روگرفته بود و ميگفت به زودي بچت به دنيا مياد يه بچه خوشگل و تپل..همونطور كه داشت دلداري ميداد انوش با طبیب برگشت در باز شد و طبیب به اتاق اومد گفت زائو این خانمه ..طبيب مرد سن و سال داري بود قد بلندي داشت و عينكي به چشم داشت و كيفي هم تو دستش بود ..اومد داخل خجالت كشيدم و خودم رو جمع كردم كه رو به انوش كرد و گفت بذار ببينم خودش دلش رضا هست به اینکه من بچه اش رو براش به دنيا بيارم .اومد سمتم و با صداي آرومي گفت خانم عزيز. دلت اگر رضا هست كه من بچه رو به دنيا بيارم با سر تکون بده و به من بفهمون .. با شنيدن اين حرف تا الان كه خودم رو از خجالت جلو طبيب جمع كردم و داد زدم و با گريه گفتم طبیب تو رو خدا به داد من و طفلم برس ..داریم هلاک از دست ماما دیوانه می شیم. زرین ماما با شنيدن اين حرف رنگش پريد و عصباني شد و گفت همتون کافر شدید نميفهميد چكار داريد ميكنيد..:مرد غريبه دست به بدن لخت زن بزنه ..
و بعد رو كرد به من و گفت الحق که نوه اون قاتل بی رحم امان الله خاني ...انوش صورتش قرمز شد و داد زد چه گوهي خوردي هان مواظب حرف زدنت باش ..حيف كه الان شرايط مناسب نيست و گرنه به حسابت ميرسيدم و بعد فریاد زد شازده این زن رو بيرون كن و بفرست خونش.. تا بعد تكليفش رو روشن كنم ..بعد از رفتن ماما ..طبیب با صداي آرومي گفت :دخترم بلند شو و چند قدمی راه برو و رو به انوش كرد و گفت :آقابه خانومت كمك كن و دست خانم ات رو بگیر و يكم راه بره .. به زور و هزار درد از جام بلند شدم و راه رفتم...
 

بعد از چند دقيقه طبيب بهم گفت بشينم و به خدمه گفت :چند تا بالش زود بیارید.زیر هرکدام از پاهام بالش گذاشت. همین طور زیر کمرم هم بالش گذاشت و گفت : زور بزن دخترم و با روغن شکمم رو ماساژ می داد. ماجان گفت. چه شد طبیب. بچه حالش خوبه ؟دكتر گفت حالش خوبه اما بچه سرش رو به بالاست ..انقدر فریاد کشیدم و زور زدم . تا بالاخره صداي گريه بچه اتاق رو پر كرد ماجان سريع پرسيد :بچه چيه ؟ دكتر با حالت عصباني نگاهش كرد و گفت چه فرق داره ..بچه يه دختر ناز و تپله ...با شنيدن اين حرف لبخندي روصورت انوش نقش بست ..دخترکم درست راس اذان صبح با پاهاي كوچولو و تپلش پا بدنیا آدمیزاد ها گذاشت..خسته و بي رمق چشمام رو بستم و طبيب هم با خستگي گفت :خسته نباشيد بانو واقعا راست ميگن بهشت زير پاي مادر هاست .. مبارك باشه..خوش قدم باشه ..و رو به انوش كرد و گفت خيلي مردي و ممكن بود اگه من نيام اتفاق بدي مي افتاد..طبيب محرم بیماره .. اگر شما تعصبانه برخورد ميكردين ..اگه من نمی اومدم جون اين خانم و این طفل بی نوا در خطر بود غرق سرور باشه زندگی تون ..انوش خان ..و انوش از دكتر خيلي تشكر كرد و دكتر رو تا حياط همراهي كرد ..و بعد اومد تو اتاق و بچه رو از بغل مادرم گرفت و پيشوني من رو بوسيد و كنارم نشست ..
انوش دخترم رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش ميرفت و می گفت :ناری خيلي دخترمون نازه شبیه تو هست موهاش طلاييه و شبیه مهوش چشم هاش رنگيه ..الهي قربونش برم چقد دستاش سفيد و كوچولو هست .. ماجان هنوز ار ميزد و دماغش رو بالاکشید و گفت : بخدا که معصیت داره قابله مرد ندیده بودم که به لطف شما دیدم.. اخر کی بچه اش رو می ده مرد برداره ..مبادا ابن خبر بین کسی بی افته آبرومون بخدا می ره ..اگه تا الان زرين ماما دهن باز نكرده باشه صبح زود ميرم سر وقتش ...انوش اخمي كرد و گفت :همین كه مادر و بچه هردو سالم هستن برای من دنیا دنیا ارزش داره ...حرف مردم مفته ..اگه طلا و نقره کنم زندگیه طبیب رو بازم کمه. همون موقع مادرم با يه سینی شیر و خرما و یه کاسه بزرگ گویماخ (كاچي)وارد شد و گفت بلند شو دخترم بلند شو بیا بخور از حال رفتي کلی خون ازت رفته. بخور تا انرژي بگيري بتوني طفلت رو شير بدي ..
 

به زور مادرم بلند شدم تا يكم غذا بخورم . اما با ديدن خوني كه رو زمين ريخته بود وخدمه اي كه داشتن خون كثيف رو جمع ميكردن ..حالم خيلي بد شد ..مادرم متوجه حالم شد ..به خدمه گفت آبگرم بيارن تو حموم و اومدو دستم رو گرفت و بلندم كرد و منو برد داخل حمام ..وقتي خدمه آبگرم رو آوردن ..به خدمه گفت آب رو بريزن روم و بهم اشاره كرد كه خودت رو با أب گرم بشور ..برات بیژامه و پارچه تمیز اوردم ..خودت خوب خشک کن
بعد بيا بيرون و بشین رو خاکستر ..بچم بغل انوش بود و بيتابي ميكرد انوش هم دائم قربون صدقه اش ميرفت..وقتي آب گرم ريخته شد رو بدنم حس خوبي بهم دست داد انگار دردام تسكين پيدا كردن و سبك شدم انگار از مادر متولد شده بودم ..بعد از شستن خودم.. به دستور ماجان و مادرم براي التيام دردم روي خاکستر نشستم..احساس می کردم یه کوه از روی دوشم جدا کردم. چه حس خوبی بود. دوست نداشتم بلند شدم ..صداي دخترم نميومد انگار خوابيده بود ..اما دلم ميخواست زودتر برم تو اتاق پيش انوش و دخترم . از جام بلند شدم و لباسام مرتب کردم ..همونطور كه داشتم سمت اتاقم ميرفتم چشم خورد به آيينه اي كه تو اتاق بغلي رو ديوار نصب شده بود ..ناخودگاه به سمتش جذبش شدم .اولش ميترسيدم كه تو آيينه به خودم نگاه كنم اما دلم رو زدم به دريا و رفتم جلوش ..و قشنگ تو آيينه خودم رو نگاه كردم و دستي به صورتم كشيدم ..اولش خودم رو نشناختمً ..لبخندي به خودم زدم ..صورتم پخته شده بود ..درست شده بودم شبيه مامان ها ..هر چي به خودم نگاه كردم ديگه تو چهره ام از اون دختر سربه هوايي كه همه از دست زبونش عاجز بودن و جواب همه رو ميداد و براي كارش هزار جور بهونه داشت خبري نبود ..نميدونم چرا يهو قلبم لرزيد و فكراي بچه گونه به سرم زد ..اشك از چشمام جاري شد با خودم گفتم نكنه انوش اين ناري رو دوست نداشته باشه ..همونطور كه تو آيينه زل زده بود واشكام ميومد ..گرمي آغوشش رو احساس كردم انوش بود كه دستش رو دورم حلقه كرده بود ..حالا جفتمون تو قاب آيينه بوديم..و همديگه رو ميديم ..انوش توآيينه بهم زل زده بود و سفت از پشت بغلم كرده بود..
 
 انوش بغلم كرده بود و من غرق لذت تو آغوش مردونش بودن ..و حسابي براش ناز ميكردم تا بيشتر دلش رو ببرم ..داغي نفس هاش روروي گردنم به خوبي حس ميكردم .. انوش سرش رو خم كرد و موهام رو بوكرد ...صورتش رو برد نزديك گوشم ..گرمي نفساش تو كل وجودم پخش شد ...با اين حركاتش حس عجيبي بهم دست داد .. دستي رو موهام كشيد و همونطور كه به گوشم نزديك شده بود با صدايي پر از احساس بهم گفت ميدونستي كه خيلي دوست دارم ناري ..تو زيباترين زن دنيايي..ناري تا حالابهت گفته بودم كه چقد ديوونه چشماتم ..از اين لحن حرف زدنش هم خجالت ميكشيدم هم احساس خوبي بهم دست ميداد و دلم حسابي از خوشحالي غنج ميرفت .... و بعد با يه حركت من رو برگردوند و زل زد تو چشمام ..و شروع كرد به بوسيدنم ..اول چشمام رو بوسيد و بعد پيشونيم رو بوسيد و گفت ممنون خانمم به خاطر دختر زيبايي كه برامون به دنيا آوردي و زندگيم رو قشنگ تر از قبل كردي ..ناري با تو خوشبخت ترينم.و بعد نگاهش رو خيره كرد رو لبهام ..ناخودآگاه چشمام رو بستم..كه به يك باره لبامً شروع كرد به داغ شدن .شروع كرد به بوسيدن لبام و اين كار رو انقد خوب انجام ميداد كه احساس ميكردم نفسم بالا نمياد ..اگه اونشب شب اول زايمانم نبود حتما يه برنامه اي بينمون ميشد ..بلاخره انوش دست از لبام كشيد و بهم گفت : امشب شب خيلي قشنگيه ..ازت ميخواي برگردي به سمت آيينه و چشمات رو ببندي خانومي .از اينكه انوش رو به عموان همسر انتخاب كرده بودم و داشتمش تو دلم صدبار خدا رو شكر ميكردم .. انوش سراسر احساس بود ..بدون هيچ سوالي به حرف انوش گوش كردم و برگشتم .. چشمام رو بستم و انوش گفت تا پنج ميشرم بعد چشمات رو باز كن و بعد با خنده گفت ناري جرزني نكنيا زير چشمي هم نگاه نكن.. از دستش خندم گرفته بود چشمام رو بستم و خيلي زود دستاي انوش رو دور گردنم حس كردم ..ازم خواست چشمام رو باز كنم ..و خودم رو تو آيينه نگاه كنم وقت چشمم به آيينه افتاد ..خودم رو با گردنبد پروانه شكلي كه نسبتا درشت بود و زنجير بلندى داشت ديدم ..گردنبند رو گردنم حسابي خود نمايي ميكرد..و زيبايي خاصي بهم داده بود ..با چشمايي كه ميدرخشيدن دستي به گردنبند كشيدم و گفت واي انوش اين ماله منه..باورم نميشه ...چقدتو خوبي ..از خوشحالي زياد اشكام سرازير شدن
 
 انوش با تمام مردهايي كه ديده بودم فرق داشت ..
برام شعر ميخوند و هميشه هوامو داشت .. همونطور كه با ذوق به گردنبندم نگاه ميكردم و دائم از انوش تشكر ميكردم ..صداي گريه دختركم از تو اتاق بغل اومد ..انوش خنديد و گفت انقد غرق عشق شديم كه دخترمون رو فراموش كرديم ..به سرعت به سمت اتاق رفتيم و با شوق دختر نازم رو بغل كردم ..چقدر حس خوب وقشنگي بود كه بعد از اون همه درد جان فرسا حالا يه تيكه از وجودت تو بغلت بود ..باور نميشد كه الان صاحب يه دختر كوچولو ناز شده باشم..
سرش رو بو كردم بوي بهشت ميداد..صورتش مثل برف سفيد بود ..سينم رو در آوردم و با كمك مادرم مشغول شير دادن به دختر نازم شدم و به صورت نپل و سرخش خيره شدم كه با چه ولعي شير ميخورد ..هر ميكي كه به سينم ميزد تمام بدنم پر از عشق ميشد ..ميدونستم ماجان زياد خوشش نيومده كه بچه دختره چون دنبال وارث بود .. هميشه ميگفت محمد پسر فاطمه سست عنصره و آرومه نميتونه قدرتمند بشه ..اما برام مهم نبود مهم انوش بود..همونطور كه تو اتاق بودم و به دختر نازم شير ميدادم انوش اومد داخل مادرم رفت بيرون و در رو بست ..انوش اومدكنارم نشست و به شير خوردن دخترمون توجه كرد ..و به لبخند زد و دستش رو به آرومي تو دستش گرفتم .. دست كوچيك دخترم تو دستاي انوش گم شد ..
انوش دستاش رو نوازش كرد و گفت چقد دستاش نرمه و سفيده ..چقد قشنگ شير ميخوره معلومه مثل مامانش آتيش پاره و زرنگه و بعد ها ميخواد پدر بابا انوش در بياره ..از حرفاي انوش خنده ام گرفته بود ..به صورت دخترم لبخند زدم دخترم بور بود و موهاش طلايي بود رنگ چشم هاش هم روشن بود ..نميدونم چرا با ديدنش قيافه جهان جلو چشمم ظاهرميشد ..انوش گفت راستي ناري براش اسم نداشتيم هنوز دوست داري اسمش رو چي بذاريم.. گفتم تو چي دوست داري..انوش گفت اسمش رو بذاريم خورشيد چون باعث گرمي اين خونه شد .چندبار اسم خورشيد رو با خودم تكرار كردم ..دوسس داشتم قشنگ بود ..و اسم دخترمون شد خورشيد ...خورشيد وقتي سير شد چشماش رو بست 
 
 
خورشيد رو گذاشتمش داخل گهواره اش ..و كنارش خوابيدم ..فردا صبح زود تو گوش خورشيد اذان گفتن و انوش بخاطر به دنيا اومدن خورشيد دستور داد چندين راس گوسفند قربوني كنن و تو روستا پخش كنن..و به چند تا خانوادده فقير زمين داد تا روش كار كنن..چند ماهي گذشت و همه چي بر وفق مراد بود تمام زندگي من شده بود دخترم ..
صبح تا شب رو مشغول نگه داري خورشيد بودم نميتونستم يك لحظه از خودم دورش كنم ..انوش هم حسابي عاشقم بود گاهي وقتا كه خورشيد گريه ميكرد بغلش ميكرد و جوري باهاش حرف ميزد كه خنده ام ميگرفت...از وقتي خورشيد به دنيا اومده بود خيلي به مادرم فكر ميكردم ..چقد سخت بود كه نه ماه يه بچه رو تو شكمت نگه داري و اون اتفاق برات بيوفته و از بغل كردن و شير دادن بچت محروم بشي ..روز ها همينطور ميگذشت و خورشيد تقريبا يكساله شد ..چند باري از انوش خواسته بودم كه موافقت كنه تا كه مادرم رو ببينم ..بهش گفتم دلم ميخواد مادرم زري رو ببينم ..اما انوشي كه انقد آروم بود با شنيدن اين حرفم صورتش سرخ ميشد و عصباني ميشد و ميگفت صد بار گفتم اين بحث رو تموم كن ..ناري وقتي باهام ازدواج كردي ازت قول گرفت كه هيحوقت سمت امان الله خان نري..حتي براي ديدن مادرت ..اون مرد قاتله ..آدم خطرناكيه فك كردي براش مهمه ..توام كه نوه اشي براش مهم نيستي ..ناري به اون زودي چهره مظلوم جهان تو لباس سفيد پر از خونش يادت رفت ...مگه خودت نديدي چه جوري جهان خانم رو ازمون گرفت و چه الم شنگه اي راه انداخت .. محمد رو گرفت .. روح االه خان رو گرفت ..ناري فكر رفتن پيش مادرت رو كلا فراموش كن ..همين جوري تو روستا سرزنشم ميكنن كه چرا از امان االه خان انتقام نميگيري همين مونده كه همه چو بندازن كه انوش بيغيرت شده و سه تا از عزيزاش رو به خاطر امان االه خان زير خاك كرده ..و بعد هم گذاشته زنش بره عمارت امان االله خان ..ناري لطفا كفريم نكن و اين فكر رو از كلت بيرون كن اين همه سال مادرت رو نديدي چند سال ديگه هم روش..از دستش عصباني شدم و گفتم ديدن مادرم حق طبيعيه من ..خوب توام پسرش رو كشتي به خيالت خبر ندارم با شنيدن اين حرف صورت انوش سرخ شد معلوم بود انتظار شنيدن اين حرف رو ازم نداشت و حسابي جاخورد...
 
 
انوش با عصبانيت از جاش بلند شدو و داد زد كي اين مزخرفات رو به تو گفته هان ..گفتم حاشا نكن انوش من ميدونم تو اين كار رو كردي ..انوش داد زد كشتم كه كشتم چه توقعي ازم داشتي وقتي ديدم محمد و روح الله خان رو كشته از اونور هم پسر امان خان ميخواست به فاطمه تجاوز كنه توقع داشتي وايسم نگاهش كنم و بذارم كارش رو بكنه يعني من انقد بيغيرتم ..كه وايسم ببينم به ناموسم دست درازي شده و كاري نكنم ..داد زدم و گفتم تو هم آدم كشتي حالا به هر دليل كار توام درست نبود..انوش با شنيدن اين حرفم انقد عصباني شد كه چاقو بهش ميزدي خونش در نميود با حالت عصباني اومد سمتم و براي اولين بار دستش رو روم بلند كردو داد زد خفه شو ناري وسيلي محكمي در گوشم زد و گفت تمومش كن..خورشيدترسيده بود و گريه ميكرد و من دستم رو گوشم بود و مات و مبهوت به انوش نگاه ميكردم ..باورم نميشد كه انوش كه اين همه ادعاي عاشقي ميكرد من رو زده باشه ..انوش بعد از چند ثانيه به خودش اومد و سرش رو انداخت پايين و زير لب استغفر الهي گفت :و اومد سمتم و گفت ناري چرا زندگي زهر ميكني ..هولش دادم و گفتم برو بيرون ..تو دستت بلندي كردي رو من ...انوش با خشم داد زد همه اينا زير سر اون فاطمه عفريته هست اون ميخواد بين ما رو سرد كنه اون بهت گفته من پسر امان اله خان رو كشتم اين رازقرار بود بين من و اون بمونه ..حالا بهش نشون ميدم و با عصبانيت كمربندش رو در آورد و به سمت اتاق فاطمه رفت .. رفتم دنبالش تا فاطمه كاري نداشته باشه اما پرتم كرد رو زمين ..صداي فرياد هاي فاطمه رو ميشنيدم كه حتي نميدونست براي چي كتك ميخوره ..خد همه تو حياط جمع شده بودن و اونا هم سردرگم بودن ..ماجان رفت بود و انوش رو به زور داشت از فاطمه جدا ميكرد ..و من هم مثل عروسك ها زل زده بودم به رفتار انوش ..باورم نميشد اين همون انوش بود ..هموني كه لطيف بود انگار يه آدم ديگه اي شده بود به قول كبري جني شده بود و ديگه از اون انوش مهربون خبري نبود ..مگه من خواستم چي بود كه انقد انوش عصباني ميشد من بعد از اين همه سال هيچ حقي نداشتم كه مادرم حتي يكبار ببينم ..انوش بعد از كتك زدن فاطمه سوار ماشينش شد و از عمارت بيرون رفت ..رفتم سمت فاطمه اما در كمال تعجب ديدم كه فاطمه داره ميخنده..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه kuaedf چیست?