گیله لای قسمت چهاردهم
فاطمه با اينكه كتك بدي خورده بود اما بهم نيشخند ميزد و ميخنديد
رفتم جلو و گفتم اين همه كتك خوردي و نشستي اينجا ميخندى ديوونه شدي..؟؟فاطمه با همون پوزخند مسخرش نگام كرد و گفت :كتك خوردن من مهم نيست من دوست دارم انوش منو كتك بزنه اين خودش يه نو توجهه .. .از حرفش جا خوردم كه گفت :صداتون ميومد ..شنيدم كه دعواتون شد ؟انوش كتك زد آره ..؟منتظر همين روز بودم ..حق تو همسري براي انوش نيست از اولم اين انتخاب اشتباه بود ..با خشم بهش نگاه كردم و گفتم حرفاي گنده تر از دهنت ميزني ..تو هيچوقت آدم نميشي و همون كثافتي كه بودي هستي و ميموني ..اگه من ناريم تو رو از اين عمارت پرت ميكنم بيرون وايسا تماشا كن .. فاطمه خنده اي كرد و گفت هي خانزاده تند نرو به همين خيال باش ..فعلا پسر من وارث اين عمارته و تو پسري نداري كه زبونت دراز باشه و من مطمئنم هيچوقت صاحب پسر نميشي ..پس كسي كه بايد بره تويي نه من ..به زودي انوش سرت هوو مياره بيصبرانه منتظر اون روزم..دستام رو مشت كردم و با خشم به اتاق رفتم ..اونشب انوش تا صبح خونه نيومد ..و من باهزار فكر و خيال خوابيدم ..صبح هم كه اومد انگار نه انگار كه ديشب اتفاقي افتاده و خيلي عادي برخورد كرد .. رابطم با انوش يه مقدار سردشده بود .چند هفته بعد از اين ماجرا انوش از سر زمين اومد خونه بهم گفت مهوش خالش خوب نيست آماده شو بريم ببينيم چي شده ..از وقتي كه جهان خانم مرده بود مادرم خيلي شكسته و مريض شده بود و من فكر كردم انوش از حال بدي مادرم منظورش مريضيشه .. همونطور كه در حال آماده كردن خورشيد بودم ..ماجان با ناراحتي و چشم هاي گريون اومد داخل ..بند دلم پاره شد رفتم سمتش و گفتم چي شده ماجان ..؟با ناراحتي بهم نگاه كرد و گفت :چي ميخواستي بشه آقاجانت كاري كرده كارستون ..انقد به مهوش گفتم كه دوسال از مرگ جهان گذاشت يكم به زندگي برگرد و به مردت توجه كن .. انقد گوش نكرد كه اصلان خان رفت سرش هوو آورد و وقتي هم مهوش اعتراض كرده حسابي كتك خورده ..با تعجب گفتم هوو؟كي رو گرفته ؟ماجان داد زد اره هوو ..از تو هم اون دختر كوچكتره ..از حرفاي ماجان زانوهام سست شدن و نشستم يه گوشه بعد از اين همه مصيبت اين رو كجاي دلمون بايد ميذاشتيم ..
مادرم سرش رو بالا آورد و با چشمايي كه از گريه متورم شده بود ..گفت ناري تويي ؟کجایي جان مادر بیا ببین چه به روزم اومده بيا ببين چه بي آبرو شدم از دست آقاجانت .. از اين ناراحت نيستم كه چرا سرم هووم آورد من بعد از مرگ جهان به اين مرد هيچ علاقه اي ندارم و روزي هزار بار آرزو مرگ ميكنم .. همون بهتر كه زن گرفت كه شب رو با اون سر كنه .. و دست از سر من برداره ..دل خوشي هاي من بعد از جهان از بين رفت..يزدان و ارسلانم كه شهر هستن..اگه اين كبري هم نبود من از تنهايي
دق ميكردم ..دستش رو گرفتم و گفتم اينجوري نگو مادر دشمنات بميرن ..شنيدم عروس تازه اينجاست از عروس تازه بگو..مادرم گفت به خداوندي خدا از اين كه سرم هوو اومده ناراحت نيستم ..من از اين ناراحتم چرا رفته با وجود چهارتا بچه دختر سيزده ساله گرفته ..خدا رو خوش نمياد اين دختر گناه داره ..واقعا اصلان خجالت نميكشه ؟ شرم نميكنه دختر بيچاره رو هم بدبخت كرد.خانواده دختر هم فقيرن و باوعده وعيدها اصلان دخترشون رو دو دستي تقديم كردن. .تازه ذوق هم ميكردن ..دختره هم تا پاشو از ديروز گذاشته تو عمارت زرق و برق عمارت كورش كرده ..همش به خدمه دستوراى مختلف ميده ،.براي منم پشت چشم نازك ميكنه ..فك كرده چه خبره ..هنوز داغه ..جوونه نميدونه چه خبره ...گفتم اسمس چيه ..مادرم گفت . اسمش فخریه .. اصلان خان به خدمه گفته بهش بگن خانم کوچیک .گفتم خيلي بيخود كرده براي شما پشت چشم نازك كرده هنوز نيومده ادا و اطوارش شروع شده . از جام بلند شدم و گفتم كجاست الان بگو تا من برم يكم دمش رو قيچي كنم تا حدو حدود خودش رو بدونه و حساب كار دستش بياد.مادرم گفت بشين ناري ..بذار اين چند روز هر چقد ميخواد اوج بگيره و امر و نهي كن بذار خوش باشه .بلاخره خودش ميفهمه اينجا چه خبره ..خیال می کنی آقاجانت حلوا حلواش می کنه رو سرش می ذاره نه دخترم اين بیچاره از من هم بدبخت تره تو این عمارت
حالا وايسا تماشا كن ..
يه مرغ سركنده ام ..
كاش منم مثل زري بي تفاوت بودم.. از جامً بلند شدم و گفتم مادر جان تو هم خدايي داري نگران نباش ..اون دختر هيچوقت جاي شما نميتونه بشينه ..اونم فكر نكنم به خواست خودش عروس اين عمارت نشده ..بزور يا با خواست خودش اومده خدا داند؟..مادرم دستم رو گرفت و گفت:ناري خبر برام آوردن حال زري بده شايد اين آخرين فرصته كه بتوني ببينيش ..و عمرش به دنيا قد نده ..هر طور شده برو مادرت رو ببين ..حق تو و اون زن بينواست كه بعد از اين همه سال يكبار همو ببينيد..احساس ميكنم تا تو مادرت رو نبيني دين به گردن منه ..گفتم اخه انوش رو چطور راضي كنم ..انوش نميذاره من برم عمارت امان الله خان ..مادر گفت ديگه اون رو خودت ميدوني دخترم وظيفه من بود به تو بگم..حالا پاشو برو من حالم خوبه ..پاشو ناري جان برو خورشيد الان بهونت رو بگيره ..به ماجان هم بگو مهوش مثل يه كوه بود و از اينكه سرش هوو اومده ناراحت نيست ..مادره نميخوام فكرش اينجا باشه ..بلند شو دختر برو با انوش حرف بزن و كمر ببند براي ديددن مادرت ..اون زن هرچقدم مجنون باشه مادرته ..بايد يكبار ببينت ..از جام بلند شدم و قسمش دادم كه ديگه ناراحتي نكنه و خودت رو از بين نبره ..بغلش كرددم و خداحافظي كردم ..بدونن اينكه عروس جديد رو ببينم رفتم تو حياط عمارت ...انوش شازده رو فرستاده بود دنبالم سوار ماشين شدم و به سمت عمارت خودمون برگشتيم .. تو راه همه ي فكر و ذكرم زري بود لحظه اي نميتونستم از ياد ببرمش..اخه چه طور بايد ميرفتم ميديمش ..چطور انوش رو راضي ميكردم ..بايد یه نقشه اي ميكشيدم
انوش داد زد و گفت نه من هرگز نميذارم بري ..
درسته اون پدربزرگه تو ولي باعث مرگ محمد باعث مرگ روح الله خان و جهان شد ..همين روزي كه به عمارت ما حمله كردن اگه دير ميرسيده پسر امان الله خان به فاطمه كه اون موقع حامله بود تجاوز ميكرد ..گفتم بس كن انوش مگه خون رو با خون ميشورن ..انوش خنديد و گفت اونروز بهم گفتي قاتل ..اره من قاتلم من خون با خون شستم ..ميفهمي تو سن چهارده سالگي مجبور بشي آدم بكشي يعني چي ؟از اونروز كه اين اتفاق افتاد هرشب كابوس ديددم و هرشب عذاب كشيدم..يه عمر عذاب اون روز كه ماشه رو كشيديم و گلوله رو روي سر امان الله خان خالي كردم با منه و من هيچوقت حالم خوب نميشه ..انوش اينا رو گفت و بلند شد در رو باز كرد و از اتاق بيرون رفت ..منم خورشيد رو برداشتم و وفتم تو اتاقم ..
همون شب تصميمم رو گرفتم ..من تحمل زور شنيدن رو نداشتم ..و مثل مهوش يا زناي اطرافم نبودن و هميشه دل و جراتم باهام بود ..اين حق طبيعي من بود كه مادرم رو ببينم و كسي حق نداشت من رو محروم كنه ..حتي اونكس اگه انوش بود..تصميمم رو گرفتم صبح قبل از اينكه سپيده بزنه بايد ميزدم بيرون ..خداروشكر انوش هم نيومد اونشب تو اتاقم ..اونشب از گلنار يكي از خدمه خواستم پيشمون بخوابه ..بهش به دروغ گفتم حالم خوب نيست پيشم باش شايد حالم بد شه كنارم باشي ..اينجوري صبح كه ميرفتم خورشيد تو اتاق تنها نميموند ..با هزار زور و استرس چند ساعتي خوابيدم ..هوا هنوز تاريك بود كه از خواب بيدارشدم وقتش بود كه برم ..نگاه به دور ور كردم گلناز خواب بود ...بي سر وصدااز جام بلند شدم و لباس هامو پوشيدم ..استرس تمام وجودم رو گرفته بود ميترسيدم بزنم بيرون و يكي تو حياط باشه و من رو ببينه و به انوش خبر بده..زير لب چهار قل ميخوندم و از خدا ميخواستم تا كمكم كنه ..موقع خروج از اتاق به دختركم نگاه كردم مثل فرشته ها خوابيده بود ..پيشوني خورشيد رو بوسيدم. ازاتاق بيرون زدم..
از امان الله خان تشكر كردم ..عفت بهم اشاره كرد كه دنبالم بيا ..بدون هيچ حرفي دنبالش راه افتادم و وارد عمارت شدم .. از وسايلي كه داخل عمارت بود دهنم شش متر باز مونده بود ..عمارت آقاجان و انوش در برابر اين عمارت اتاقي بيش نبود.. مجمسمه ها و عتيقه هاي زيادي سرتاسر عمارت بود ..و خدمه هاي زيادي هم به چشم ميخورد..
تو راه به اين فكرميكردم چه فايده انقد مال و منال داشته باشي اما انقد آدم بدي باشي كه كسي رو نداشته باشي كه كنارت باشه ..از پله ها بالا رفتيم و وارد طبقه دوم شديم ..عفت جلوي در اتاقي ايستاد و گفت مادرت اينجاست ..برو داخل ..با شنيدن اين حمله پاهام سست شدن ..باورم نميشد من فقط چند قدم فاصله داشتم تا مادرم رو ببينم ..قلبم به شدت ميزد ..بادستم دستگيره دررو لمس كردم ..و بلاخره قوتم رو دادم تو دستم و در رو باز كردم و وارد شدم ..وقتي وارد اتاق شدم ..زني رو ديدم با صورتي تيره و شكسته و لاغر اندام و بلند قد با موهايي بلند و جو گندمي كه اطرافش ريخته شده بود.. چشم هايى روشن داشت و دماغش قلمي بود ..با ديدنش ناخودآگاه اشكام سرازير شدن . روزي صد هزار بار تو خواب وبيداري چهره اش رو تصور كردن بودم اما حالا ديدمش ... همونجوري بهم زل زده بود و حرفي نميزد..رفتم حلو ودستش رو گرفتم و بغلش كردم ..مثل يه بچه خودش رو تو بغلم جا داد ..موهاش رو نوازش كردم و گفتم بلاخره اومدم ..مادر جان ..من ناري هستم دختر تو و اصلان خان ..با شنيدن اين حرف از دهنم يكدفعه حالش يه جوري شد ..و با حالت عصبي من رو پس زد و اشكاش سرازير شدن ..و نگاهي به كرد و شروع كرد به جويدن ناخوناش و با حالت پر از اظطراب بهم گفت ..من دختر ندارم ..بچه ام رو ازم گرفتن .. بعد هم بهم گفتن مرده .. دختر من مرده ..تو كي هستي ؟از طرف اصلان اومدي ؟ميخواي منو بكشي ؟ با گريه گفتم بخدا من ناريم ؟دخترت تو رو خدا نگام كن ..نگام كرد و گفت : تو دروغ ميگي دختر من کوچیکه هنوز شیر می خوره .. گفتم من بزرگ شدم پانزده سال از روزي كه من رو بزرگ كردي ميگذره ..با حالت بچه گونه يه گوشه جمع شد و گفت :كي بزرگت كرده ؟گفتم مهوش من رو بزرگ كرده ..با شنيدن اسم مهوش حالش بد شد و شروع كرد به جيغ زدن و گفت اسمش نيار ..
از اينكه مادرم رو اينجوري ميديم تمام وجودم درد ميگرفت ..درست مثل بچه ها ميموند ..با گريه دوباره رفتم سمتش و بغلش کردم: دوباره تو بغلم آروم شد و سروع كرد به نوازش كردن موهام وگفت اره تو دختر مني ..دخترمنم موهاش طلایي بود و چشم هاش رنگی بود درست مثل تو ....زیبا بود همه می گفتن شبیه پدرشه .من سنم بالا بود که زایمان کردم ..و بهم خبر دادن كه برادرم مرده .. شروع مردم به جيغ زدن ...دخترم رو ازم گرفتن و گفتن سودا زده به کله ام .. اره اونا من رو دیوانه کردن ..بردنم دارالمجانين ..وقتي از دوريت گريه ميكرددم و ميگفتم دخترمو بياريد ..دخترمو بياريد تا شيرش بدم ..منو ميزدن بهم ميگفتن ديوونه ساكت باش ... تو بغلش اشك ميريختم كه يهو من رو از خودش جدا كرد و دستش رو روي صورتم كشيد و با ترس گفت:واي اگه عظمت خانم بفهمه تو اومدي اينجا ..تورو ازم می گیره.منو تنها نذار ..با گريه گفتم عظمت سالهاست مرده من دیگه پیشتم نترس ..هر چند وقت یه بار می یام دیدنت ..مثل بچه ها خنديد و گفت راست ميگي گفتم آره بخدا ميام ..نگام كرد و گفت عروسي كردي ..شوهرت کیه ؟اسمش چیه ؟ گفتم انوش برادر مهوش .. دستش رو گذاشت رو سرش و گفت مهوش کیه ؟ تو كي بودي ؟؟ديگه جوابی ندادم ..حالش اصلا خوب نبود ..چند دقيقه پيشش نشستم و دستاش رو بوسيدم تمام تنش رو بو كردم و به زور ازش دل كندم و رفتم بیرون از اتاق.. قطرات اشکام رو پاک کردم. امان الله خان بيرون در اتاق وايساده بود با ديدنم گفت خوب مادرت رو ديدي
گفتم بله خان ..بلاخره بعداز پانزده سال ديدمش.. حالش اصلا خوب نيست ..امان خان گفت.:حال روزه مادرت رو دیدی ؟مادرت مجنون شد..حتي يه روزم نتونست تو رو يه روز شير بده ..و همش تقصيره اصلان و مهوشه ..اما تو چكار كردي؟تو رفتي و زن دشمن شدي ..خاندان مهوش باعث مجنون شدن مادرت شدن.محمد پسر من رو كشت و بعد خودش كشته شد روزي هزار با آرزو ميكردم كاش محمدنمرده بود و خودم روزي هزار بار ميكشتمش.. باشنيدن اين حرف همه وجودم ترسيد ..ترسيدم از روزي كه بفهمه مرگ پسرش كار انوش بوده..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید