گیله لای قسمت پانزدهم - اینفو
طالع بینی

گیله لای قسمت پانزدهم

امان الله خان داد زد چطور با كسايي كه مادرت رو ديوونه كردن و داييت رو كشتن زندگي ميكني..


 گفتم خوب تو چرا عزيزاشون رو كشتي تو سه تا خون ازشون ريختي .. امان الله خان گفت خیال می کنی ،مادرت الان یادش می مونه تورو دیده ..اون همه چيز رو يادش ميره ...اون اصلان و مهوش نميدونهً کیه . فقط یه چیز رو خوب یادشهً كه اون موقع که تورو ازش گرفتن ودادنش به مهوش ...بهش گفتن جنون داره و انداختنش تو دارالمجانین . تنها چيزايي كه يادشه همينه روزي هزار بار اينارو تكرار ميكنه ...دیدی دختر؟ دیدی مادرت حتی تو رو نمی شناستت. چرا اومدی ؟کی بهت گفت پات تو این خونه بذاری ؟فهميدي درحال حاضر تنها وارث من تویی اومدى دنبال ارث ..گفت امان الله خان ..من اومده بودم دنبال مادرم و هیچی ازت نمی خوام نه پول نه ثروت فقط می خوام بس كني اين كينه رو و انقد خون خوار نباشي.. بسه هرچقدر آدم فدای مال دنیا و كينه ورزي تو شدن. خان خندید گفت دختر اصلان این رو می گه ..حرفاي گنده تر از دهنت ميزني و بعد به زور دستم رو گرفت و هولم داد توی اتاق كناري و گفت نمی ذارم بری.تو باید طلاق بگیری ..بايد به ازدواج ننگين پايان بودي و همينجا كنار مادرت بموني..گفتم من نميخوام طلاق بگيرم..طلاق نه ...من شوهرم و دخترمو دوست دارم ..امان الله خان بدون توحه به مقاومتم ..در اتاق رو بست و اومد جلوتر و گفت :تو دختر خیرسرى هستي و باید مجازات بشی ..با گريه گفتم تروخدا بزار برم امان الله خان... من ناری ام نوه دختری ات اذيتم نکن ..ولم كن ميخوام برم..بخدا من تا سال پیش از وجودتو و مادرم خبر نداشتم اصلا نمی دونستم مادر یکی دیگه هست ..از وقتي هم كه فهميدم براي ديدن مادرم لحظه شماري كردم ..بزار برم ..دخترم منتظرمه ..امان الله خان خنديد و گفت دلم می خوام توام از دوري دخترت زجر بكشي .. درست مثل زری که زجر کشید گفتم:اين كارو با من نكن امان الله خان بذار تا شوهرم نفهمیده برگردم.. اگه شب بشه من رو می کشه..اصلان خان با عصابانيت گفت ولت كنم تا بري با انوش كه از طايفه قاتل پسر منه همخواب بشي ..نه نميذارم بري تو بايد طلاق بگيري و با عصابنيت ار اتاق بيرون رفت و در اتاق رو بست

.انقد به در كوبيدم و گريه ..التماس كردم تا بيهوش شدمً...هرچی در زدم كس در روً باز نکرد. وقتي چشمام رو بازكردم .. يه سيني غذا رو كنارم ديديم..اونطرف هم يه تشت خالي و آفتابه آب ..به چشم ميخورد ..با ديدنش متوجه كه حالا حالاها اينجا موندگارمً ...ظرف غذا رو كوبيدم به ديوار و شروع كردم به فحاشي و جيغ كشيدنً ..از شدت غم زياد و تنهايي با ديوارهاي اتاق حرف ميزدم..منم داشتم مثل زري ديوونه ميشدم .سه روز بود كه من تو اين اتاق زنداني بودم ..سه روز بود كه خورشيد رو بغل نگرفته بودم ..سه روز جز آب لب به چيزي نزده بودم .. حالت تهوع و دل درد بدی داشتم. سرم بدجور گیج می رفت و كل بدنم سست بود ..كارم هر روز شده بود مشت زدن به در و التماس كردن ..شب ها از دلتنگي زياد خوابم نميبرد ..بلاخره بعد از سه روز در رو بازكردن ..سرم رو بالا آوردم و قامت انوش تو چهار چوب در ظاهر شد ..با ديدنش خوشحال شدم اما خيلي ترسيدم و خودم رو يه گوشه جمع كردم .:انوش با كلافگي بهم نگاه كرد و گفت : چرا ناری؟چرا اينكارو كردي ؟ مگه نگفته بودم حق نداري بياي اينجا ...چرا غرورم رو شکستی ؟چرا له ام کردی ؟انوش فریاد کشیدو گفت ميدوني چي به روزم آوردي ..تو كل روستاپخش شد زن انوش زنداني امان الله خان شده ..ميدوني تو روستا همه با دست نشونم ميدن و از نگاهاشون ميفهمم كه بهم ميگن بيغيرت ..با گريه گفتم. ببخش انوش..تو رو خدا ببخش من فقط ميخواستم مادرم رو ببينم ..
نمی دونستم اينجوري ميشه..انوش با عصبانيت اومد سمتم و انگشتش رو به معني اين كه ساكت باش رو لبم گذاشت و دستم رو گرفت و من رو کشید دنبال خودش ..كشون كشون من رو برد تو حياط ..امان الله خان تو اييون داشت پيپ ميكشيد ..با ديدن ما با حالت تمسخر به انوش گفت اينبار با قلدري كه كردي گذاشتم ببريش اگه دفعه بعد بياد اينجا ديگه آزادش نميكنم ..انوش خان بيشتر حواست رو بده به ناموست ..كه بي اجازه راه نيوفته بره اينور و اونور...امان الله خان درست غيرت انوش رو نشونه گرفته بود..انوش صورتش سرخ شد اما جوابي نداد ..من رو انداخت توی ماشين .. و ماشين رو روشن كرد و راه افتاديم ..
 

چشمام سیاهی می رفت و حال بدي شدم ،،واقعا امان اله خان موجود كثيفي بود كي با نوه اش اينكار رو ميكرد ..از كاري كه كرده بودم پشيمون بودم .. اما ياد قيافه زري ميافتادم دلم يكم آروم ميشد ..دل دل ميزدم براي ديدن خورشيد ..تو راه انوش به كلمه حرف نزد و مث برج زهرمار بود ..با سرعت رانندگي ميكرد ..وقتی به عمارت رسیدم در ماشين رو باز کرد و من رو از ماشين کشید بیرون و افتادم رو زمین. خدمه زيادي تو حياط عمارت وايساده بودن و نگاه مون می کردن ..سرم رو بالا آوردم با ديدن خورشيد توان اومد تو جونم.. خورشيد تو بغل ماجان بود و با ديدن من دستاش رو باز كرده بودو ميخنديد.. ..ماجان هم با غيض من رو نگاه ميكرد ...با ديدن خورشيد پر كشيدم كه برم سمتش ..خواستم برم سمت خورشيد..كه انوش دستش رو برد بالا. و شروع كرد به زدنم .. چشماش قرمز شده بود وعربده ميزد چرا ؟ با ته مونده قوتم گفتم :بی مروت بچه ام دستش رو برام باز كرده ...بزاز بغلش کنم بزار ببوسمش ... دلتنگشم..انوش داد زد و گفت :دلتنگ ..تو اگه خورشيد برات مهم بود من برات مهم بودم .. نمی زاشتی بری خونه دشمن . گفتم ..من از امان الله خان بيزارم.. من رفتم پیش مادرم رفتم تا ببينمش..تا اينكه يه عمر حسرت نخورم كه نديدمش . انوش خيلي عصباني بود ..من رو هولم داد و انداخت رو زمين ...شلاق رو برد بالا..و ضربات رو چنان محكم و با حرص ميزد ..كه از در فریاد..می کشیدم و جیغ می زدم ..اما کسی به دادم نمی رسید حتي ماجان ..لگد محکمی به کمرم زد و من رو از زمين بلند كرد و انداخت توی اتاق ..
و رو به ماجان كرد و گفت حق ندارين خورشيد رو بدين بغلش ..خورشيد رو ببر بده به فاطمه نگه داره ..با گريه گفتم بچه ام رو ازم دور نكن نمی گذرم ازت انوش نمی گذرم. این بود سرور عشق ات این بود عشق و عاشقيت ..خدا ازت نگذره ..
انوش داد زد خفه شو ناري تو لايق عشق نبودي.. اینقدر بهت بها دادم كه ديگه رو سرم سوار شدی ...ببر صدات رو و خفه خون بگير ..خستم كردي...
 

به خاطر كتك هايي كه خورده بودم ..درد زيادي داشتم تمام بدنم درد می کرد.و يه جاهايي خون ميومد ..اما به خاطر دخترم با زور از جام بلند شم تا به پاش بيوفتم و بذاره خورشيدم رو ببينم ...اما تا از جام بلند شدم افتادم روزمین ..نفسم گرفت و زير دلم تير بدي كشيد..نميدونم چي شد كه یهو از درد زياد فریاد کشیدم وای وای دارم ميمرم ..همون لحظه یه چیز مثل یه تکه گوشت افتاد وسط اتاق. انوش با چشم های گرد اومد سمتم ..و داد زد ناري ؟ناري ..؟چت شد ؟ناري بلند شد ..ديگه نفهميدم چيشد كه از حال رفتم... وقتی چشمام رو باز کردم ..سردرد شديدي داشتم و بازم زير دلم تير ميكشيد ..همه چيز رو سياه و تار ميديدم ..چند دقيقه طول كشيد تا به خودم اومدم و فهميدم كه چي شده ..تو درمونگاه رو تخت بودم ..ماجان کنارم بود و با بغض نگام كرد و گفت :چرا اينكار رو كردي عروس .. چرا دندون رو جيگر نذاشتي كه شرايط بهتر بشه ..چرا دشمن شادمون كردي ...که حالا اینجوری بشه و بچت رو از دست بدي ..باچشماي متعجب بهش نگاه كردم ..ماجان چي ميگفت : يعني من باردار بودم و حالا بچه ام رو از دست داده بودم .. با چشمايي پر از تعجب به ماجان نگاه كردم اما جوابي ازش نگرفتم و بعد ..جيغ زدم كه چي ميگي ماجان ..بگو كه داري دروغ ميگى ...با فرياهاي من ..بعد از چند دقيقه دکتر اومد داخل و رو كرد به ماجان گفت..بهتون گفتم كه به هوش اومدم خبرم كنيد ..و بعد رو كرد بهم و گفت دخترم تيليت ميگم من معاينت كردم ..متاسفانه بچت رو از دست دادي به خاطرضربه هايي كه به شكمتون وارد شده .. انوش با ناراحتي سرش رو انداخت پايين و گفت : دکتر ..بخدا خانم بهم نگفته بود كهً بارداره.دکتر ابرويي بالا انداخت و نگاه تندي به انوش كرد و گفت :نگفته باشه شما نبايد به هيچ وجه زنت رو اينجوريي بزني ودر آخر گفت :متاسفم به هرحال به خاطر ضربه های وارد شده به شکم و کمر خانمون .. باعث شده تا مشکلاتی براشون پیش بیاد که منجر به سقط هاي پي در پي و شایدم ناباوری بشه .با شنيدن اين حرف پتو رو كشيدم رو سرم و بدون هيچ حرفي قطرات اشك از چشمام جاري شدن ..انوش هم سكوت كرده بود ..يعني من ديگه نميتونيتم باردار بشم ..خدايا..
 پتو رو سرم کشیدم و هيچ حرفی نزدم انوش سکوت کرده بود و اون هم حرفی نمی زد ..سکوت اتاق بیمارستان رو محاصره کرده بود..فقط گاهب وقتا صداي ماجان ميومد كه زير لب يه چيزي ميگفت .. مدت زيادي نگذشت كه آقا جان و ارسلان با ورودشون سکوت رو شکستن ..آقا جان نگاهي به من و بعد به انوش كرد و گفت :بزن بهادر شدي انوش ؟ اين بود عشق و عاشقي كه ازش دم ميزدي ..اين دختر رو فراري دادي تا اين بلا رو سرش بياري ..حاشا به غيرتت و بعد نگاهي به من كرد و بيخبر از اينكه چه انفاقي افتاده برام .. گفت :انوش وای به حالت بود اگر بلایی سر ناري ميومد ..بغضم رو قورت دادم. ازاینکه آقاجان برای اولین بارپشتم بود خوشم اومده بود ..اما به چه قیمتی به قیمت اینکه به اشتباه خودم پی برده بودم ..یعنی واقعا من انوش ديگه به درد هم دیگه نمی خوردیم ..اگه اینجور بود چرا به این ازدواج کذایی بله گفته بودم...چرا اونروز نذاشتم آقاجان خلاصم کنه و پابه فرار گذاشتم که حالا خبر ناقص شدن خودم رو به دست كسي كه ادعاي عاشقي ميكرد بشنوم.. اشكام درباره شروع كرد به روانه شدن ..آقاجان اومد سمتم و گفت چی شده دختر ..حرف بزن ...سرم رو انداختم پايين و باصداي آرومي گفتم ...دکتربهم گفت دیگه بچه دار نمی تونم بشم.آقاجان صورتش قرمز شد و اخمی کرد ..نگاهی به انوش انداخت و رفت سمت انوش و دستش رو بالابرد که انوش رو بزنه ..اما ارسلان دستش رو گرفت و گفت زن شوهرن آقاجان بين خودشونه..حل ميكنن ..آقاجان با تندي به ارسلان نگاه كرد و گفت زن و شوهرن درست.
اما نه اینکه بزنه دختر من رو ناقص کنه. مگه اين دختر بي صاحبه كه اين بلا رو سرش آورده ...و بعد داد زد انوش نکنه به خیالت انتقام خواهرت گرفتی با اينكارت ..انوش خواست حرفي بزنه اما ..حرفش رو قورت داد وجوابی نداد. آقاجان داد زد و گفت :برو سجل دخترم رو بیار تو همین مریض خونه ملا ميارم و طلاقش رو ازتو بيغيرت ميگيرم ..و برو پی زندگی ات.مهریه و جهیزیه اش هم باشه بهای بی غیرتیت. شاید بدرد عروس بعدی خونه ات بخوره ..
 

انوش نگاهي به آقاجانم كرد و گفت :اصلان خان تو رو خدا حرف منم بشنو و بعد حرف طلاق و متاركه رو بزنید ..ناری اگه خودش طلاق می خواد به روی چشم ..فراغ میخواد به سلامت.اما گوش کن اصلان خان ..دخترت بدون اذن من رفته خونه امان الله خان. امان الله خان بي وجدان و نامرد هم سه روز اونو زندونی کرده. کل این آبادی ها رو دنبالش گشتم تا بالاخره سر ازخونه امان خان دراوردم .
تو بهم بگو زنت بره خونه دشمنت چه کار می کنی. باهاش ..اگه دشمنت سه روز زنت رو نگه داره ..خون جلو چشم ات نمی گیره ..اره من اشتباه كردم ولي به خداوندي خدا نميدونستم ناري بارداره ..بخدا نميخواستم اين بلا سرش بياد..من ناري دوست دارشتم اما اون لحظه خون جلو چشمم رو گرفته بود و رگ گردنم زده بود بالا..
جووني و خامي كردم اشتباه كردم اصلان خان ..من طلاقش نميدم ..من از ناري یه دختر دارم كه نگاهش بیشتر از صد تا پسر برام ارزش داره ...خانم خونه من ناریه و بس ..اگر تندی کردم و بهای نازا شدنش تموم شد .. تا اخر عمر شرمنده اشم و روسیاهم چاره چیه ..كاريش نميشه كرد ..اما اگر خود ناری راضی به ادامه زندگی با من نباشه راضی ام به متاركه ..مجبورم كه برم از زندگيش..آقاجان و ارسلان نگاهي به من كردن ..ميدونستم من دوري از خورشيد رو نميتونم طاقت بيارم ..خونه آقاجان هيچ آرامشي براي من نداشت و ياد آور خاطرات بدي بود...آقاجان نگاه كرد بهم گفت درسته من پدر خوبي برات نبود اما هر تصميمي تو بگيري من بهش احترام ميذارم ..ميخواي كنار انوش بموني ..
سرم رو انداختم پايين و سکوت رو شکستم و گفتم آقاجان بی ادبی ..اما من دوست ندارم دخترم بدون سایه پدر و مادر بزرگ بشه ..انوش با شنيدن اين حرف لبخند كمرنكي زد ..آقاجان هم رو به انوش كرد و گفت به خواست خوده ناري اجازه ميدم كه باهم زندگي كنيد ..اما انوش دارم بهت هشدار ميدادم به خدارندي خدا اگه اينبار دست رو دخترم بلند كني دودمان تو و خانوادت رو به باد ميدم
 
آقاجان با اخم نگاه به انوش كرد و گفت ناري مثل فاطمه بي صاحب نيست ..ناري دختر منه دختر اصلان خان ...حق نداري از گل بهش نازك تر بگي ..انوش سرش رو آورد پايين و گفت بيشتر از اين شرمندم نكن اصلان خان ..آقاجان بعد از حرف زدن با انوش رفت به سمت ماجان و گفت دخترم رو بهت امانت نسپردم كه پسرت بزنش و توام وايسي نگاش كني و دلت خنك بشه ..حداقل به رسم خدماتي كه بعد از مرگ روح الله خان كردم براي حفظ عمارتتون احترام من و دخترم رو نگه ميداشتين ..ماجان باشنيدن حرف آقاجان سرخ شد و هيچ حرفي نزد..آقاجان هم اومد پيشوني من رو بوسيد و بدون خداحافظي از اتاق بيرون رفت..
بعد از رفت آقاجان به ماجان كارد ميزدي خونش در نميومد و دائم زير لب به آقاجان بد و بيراه ميگفت ..دكتر معاينم كرد و گفت چند روزی توی مریض خونه بايد بستری باشم ..و ميگفت خيلي ضعيف شدم و بايد تقويت بشم..انوش هر روز برام كباب گوشت يا جيگر ميخريد و مياورد و به زور مجبورم ميكرد بخورم ..باهاش حرف نميزدم و نسبت بهش سرد شده بودم ..فردا اون روز مادرم مهوش اومد و كلي به انوش و ماجان بد و بيراه گفت و نگاه به انوش كرد و گفت كاش اونروز دستم ميشكست و اين دختر رو فراري نميدادم .. نميدونستم كه عشق همه مردا گذريه .. مادرم انقد به انوش بدو بيراه گفت تا يكم آروم شد و در اخر به انوش گفت يكبار ديگه دست رو ناري بلند كني به روح جهان خانم خودم رو ميكشم .. ..بعد از چند روز بلاخره با انوش به عمارت برگشتم ..
انوش تو یه راه هی باهام حرف می زد و از شيرين كاري هاي خورشيد میگفت ..از خونه وخدمه حرف می زد ..اما من هیچ جواب بهش نميدادم جز یه لبخند زورکی ..و چیز دیگه ایی از هم صحبتي با من عایدش نشد ..وقتی به عمارت رسیدم شازده با یه گوسفند چاق چله دم در منتظر بود ..از ماشين پیاده شدم ..گفتم ولش كن شازده حیون خدارا جون یه موجود رو که گرفتن ..راضی به خون ریزی دیگه ایی نیست. بعد از زدن اين حرف به دونه اینکه با کسی حرف بزنم خورشيد یک سال نیمه رو دست ماجان گرفتم و خورشيد با خوشحالي پرید توی بغلم و باهم به اتاق خودمون رفتیم.
 

انقد خورشيد رو بو كردم و بوسيدم تا آروم شدم خورشيد گريه ميكرد و شير ميخواست ..فكً ميكردم تو اين يه هفته ديگه از شير افتاده باشه ..سينمو در آوردم كه بهش شير بدم ..اما ديدم كه شيري از سينم نمياد و او اون يه هفته شيرم كاملا خشك شده ..اشكام جاري شدن ..دخترم گشنش بود و من نميتونستم بهش ديگه شير بدم ..حتي از لذت شير خوردن هم محروم شده بودم ..از تمام ادم های اطراف بی زار بود حتی مادرم مهوش. مادرم با بی فکری که کرد من دو دستی تقدیم پدربزرگ كرد که باعث جرقه خشم بین منو انوش شده بود. و باعث شد بچه تو شكمم رو از دست بدم و حالا هم نتونم به دخترم شير بدم..هر چند كه ميدونستم خودم هم اصرار داشتم كه برم پيش زري ..و اينا بهونه بود ..انگار ديگه هيچ حسي به انوش نداشتم ..اون همه زجر و تحمل بي آبرويي و حرف شنيدن از اطرافيان براي رسيدن به انوشى كه ادعاي عاشقيش گوش فلك رو كور ميكرد..اما حالا انوش با دو دست خودش هم من رو عيب دار كرده بود هم قاتل بچه اش شده بود ..خورشيدرو توبغلم گرفته بودم و جفتمون گريه ميكرديم ..دراتاقم باز شد و انوش تو چهار جوب ایستاده بود با ناراحتي به من نگاه كرد كه سينم رو در آورده بودم و خورشيد گريه ميكرد براي يه قطره شير نگاه كرد و كلافه دستي رو موهاش كشيد و گفت خاك برسر من ..چكار كردم با زندگيم .. خورشيد گريه ميكرد..انوش خورشيد رو از بغل من گرفت و داد زد ماجان رو صدا كرد و گفت يكي از خدمه رو بفرست تا برن دنبال اون زنى كه تو اين يه هفته چند بار به خورشيد اومد و شيرداد و صداش كنن تا بياد بهش شير بده..يا اينكه بهش يه غذاي كمي بديد ..ماجان خورشيد رو گرفت و از اتاق بيرون رفت .بعد از رفتن خورشيد انوش در اتا ر بست و گفت:اجازه هست خانم ..نگاهش كردم و حرفي نزدم ..اود كنارم نشست و گفت ببخش منو به جان خورشيد از وجود بچه خبری نداشتم. انوش گفت ناري بخدا نميدونستم. كه بار داري الهي اونروز دستم ميشكست و تو رو نميزدم ..

آهي كشيدم و گفتم خاك بر سر من ..اصلا خاكبر سر همه زن ها كه اسير دست شما مردها شدن ..عشقت به من همين بود انوش .؟من فقط ماشين زايمان بودم ..يعني خودم مهم نبودم كه الان نشستي جلو من و ميگي نميدونستم بارداري ..يعني اگه ميدونستي بخاطر بچه دست بر ميداشتي واي بر من ..كه با چه شور و شوقي پاهام رو تو اين عمارت گذاشتم . انوش نگام كرد و گفت
چرا ياوه ميگي ناري ..كور و لال بشم اگه راضي به خفت تو باشم. جنون بهم دست داد..گفتم بس كن انوش ..تو به من رحمي نكردي ..تو براي من مردي تمام ..از اتاق برو بيرون ..اصلا برو هركسي دلت ميخواد عقد كن ..هفت و شب و هفت روز براش عروس بگير ..جشن و پايكوبي كن ..با افتخار بگو جورى زنم رو زدم كه اجاقش کور شده.و زنم دختر زایید برام حالا وارث ندارم ..برو انوش برو بيرون .. به جان خودم اگه خورشيد نبود خودم رو خلاص ميكردم از زندگي.خورشيدتنها دليل نفس كشيدنه منه ..انوش مشتي به ديوار زد و با ناراحتي گفت بس كن ناري تو رو خدا تمومش كن ..گفت من زن نميگرم من پسر نميخوام ..نگاه دخترم خورشيد به هزار هزار نگاه يه پسر ارزش داره ...اصلا خورشيد رو مرد بار ميارم ..كاري ميكنم پا به پاي من اسب سواري كنه ..بياد شكار ..بهش آداب جنگيدن ياد ميدم ،،خنديدم و گفتم از يه دختر ميخواي رستم بسازي .
‎انوش گفت رستم نمی سازم اما گردا آفرین زمان که می تونم بسازم. کی گفته زن باشی ضیعفی. يادت نيست خودت تو دوره مجرديت چقد شجاع بودي و هيچكس حريفت نبود ...این رو بدون می تونی زن باشی و می تونی تاریخ بسازی. كم نبودن تو تاريخ ما زن هايي كه ارزششون از هزار مرد بيشتر بوده برای من فرقی نداره. سرپوش روی اشتباهم نمی گذارم تقصير من بود. حالا هم می گم از من بگذر ناري و منو ببخش. گفتم بهم زمان بده انوش ..بذار يكم با خودم خلوت كنم حالم خوش نيسن ..اومد جلوتر و منو محکم بغل کرد..سعي كردم خودم رو از آغوشش بيرون بيارم اما مقاومت بي فايده. بود
انوش سفت و محكم من رو بغل كرده بود و همه جام رو ميبوسيد و ميگفت ناري بخدا دوستت دارم ..سالها منتظرت بودم سخت به دستت آوردم اما راحت از دستت نميدم اين رو بدون ..بعد از گفتن اين حرفا با ناراحتي از اناق بيرون رفت ..در رو بستم و به در تكيه دادم ..اشكام بند نميومدن ،..
 بعد از رفتن انوش نشستم يه گوشه و تمام اتفاقاتي كه برام افتاد بود فكر كردم ..صداي رعد و برق و باروني كه به شيرووني عمارت ميخورد ..دلم هزار تكه ميشد و غم وجودم رو ميگرفت ..چند هفته اي از اون ماجرا گذشت خورشيد رو يك روز از خودم جدا نميكردم و تمام زندگيم شده بود خورشيد ..با خنده خاش ميخنيدم با گريه هاش گريه ميكردم..تب ميكرد باهاش تب ميكردم ،،،رابطه ام با انوش بهتر شده بود اما مثل قبل نبوديم و سر سنگين بودم ..ماجان از همين حالا تيكه هاشو شروع كرده بود و همش يه گوشه ميشست و ميگفت انوش بي ريشه ميمونه .. بيچاره انوش .. به در ميگفت كه ديوار بشنوه.منم به روي خودم نمياوردمً...فاطمه هم گاه گداري برام چشم ابرو ميومد.پسرش برگشته بود و دخترش هم بزرگ شده بود ....چند ماهي گذشت و خداروشكر همه چي آروم بود ..تابستون جاش رو به پاييز داد ..گاهي وقتا دلم ميخواست زري رو ببينم ..وقتي ياد قيافه معصومش ميوفتادم قلبم درد ميگرفت هر چي باشه مادرم بود ...اما خدا ذليل كنه امان الله خان رو كه هرچي بدبختي داشتم از اون بود ..يزدان اومده بود روستا و آقاجانم براش رفته بود خواستگاري ..كارو بارش تو شهر گرفته بود و تصميم گرفته بود كه بعد از ازدواجش بره شهر ..از اينكه يزدان هم سرو سامون داشت ميگرفت خوشحال بودم ..يزدان مرد بالياقتي بود .. آقاجان دختر كدخدا رو براش گرفت ،.مريم دختر قشنگى بود و خيلي هم مهربون بود ..وقتي بهشون نگاه ميكردم واقعا زن وشوهر برازنده اي بودن ..آقا جان براي يزدان بهترين عروسي رو گرفت و چند شب مهموني داد بعد از اون همه غم واقعا روزاي قشنگي بود ...آقاجان اجازه نداد فاطمه تو مراسم شركت كنه و فاطمه به شدت حرص ميخورد و ناراحت بود ...اما خوب آقاجانم حق داشت با اون كاري كه تو عروسي جهان خدابيامرز كرد حقش بود ..يزدان هم دل خوشي ازش نداشت و ازش بدش ميومد ..همش ميگفت خانواده واقعي من شماييد..آقاجان و مادر هميشه من رو دوست داشتن و برام زحمت كشيدن ....ما هم با شنيدن اين حرف ها خوشحال ميشديم ..با اومدن يزدان انگار همه شاد بوديم و از اينكه چند روز ديگه دست زنش رو ميگيره و ميره شهر غم تو دلامون ميومد ..اما خوب كاريش نميشد كرد و هر كس زندگي خودش رو داشت
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : gilelai
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه sqmxvx چیست?