گیله لای قسمت شانزدهم
بلاخره بعد از چند روز يزدان دست زنش رو گرفت و به شهر رفت ..حالا فقط ارسلان بود كه هنوز ازدواج نكرده بود .
.مدتي بود كه متوجه شده بودم كه ارسلان جديدا زياد مياد تو عمارت ما و ميگفت دلم براي خورشيد تنگ ميشه ..اما من متوجه شده بودم كه خورشيد بهونه هست و ميديم كه ارسلان با اومدنش هر بار آمار ميدادو دختر فاطمه فرشته هم ميومد تو حياط عمارت و متوجه شدم با هم يواشكي حرف ميزنن و در ارتباطن ..اين ته دل من رو ميلرزوند چون ميدونستم ارسلان كينه اي هست و براي انتقام جهان اومده ..با اون بلايي كه اينا سر جهان خانم آوردن ..مطمئن بودم كه ارسلان عاشق دختر فاطمه نيست و براي انتقام اومده ..و امكان نداره كه فرشته رو دوست داشته باشه ..چند بار به فرشته بد نگاه كردم كه يعني حواست به رفتار باشه و با نگام ميفهموندم بهش كه بره داخل و فرشته ميرفت داخل ...مدتي گذشت و ارسلان ديگه زياد نيومد و با خودم گفتم ديگه حتما بيخيال شده ..سعي كردم بد به دلم راه ندم ..همه چي خوب بود كه بعد از يه مدت با خبر شديم حال مادرم مهوش زياد خوب نيست و سخت مريض شده بود ..ماجان همش نگران حال مادرم بود و هر بار خودش رو ميزد و ميگفت دخترم رو بدبخت كردن ..دخترم طاقت داشتن هوو رو نداشت .. و زير لب آقاجانم رو لعنت ميكرد و ميگغت مريضيا مهوش همش از اعصابشه ..ريه ها مادرم عفونت بدي كرده بود و حسابي تب ميكرد آقاجان تمام طبيب ها رو بالا سرش برده بود اما هيچكس نميتونست كاري بكنه و بي فايده بود ..همه اهالی خونه نگران مادرم بودن ..بعد از مدتي حال مادرم بدتر شد و تو مريض خونه بستريش كرديم ..هر دكتري یه چیزی می گفت. و هيچكس نميتونست كاري كنه كه دردش آروم بشه ..شب و روزم شده بود گريه .. انوش نگران بود و مدام قران می خوند می گفت اگر بلایی به سر مهوش بیاد دیوانه می شم ..ماجان هم دائم تسبيح ميزد و زير لب ميگفت خدايا دخترم از تو ميخوام ..مادرم برای تک تک ماها خیلی عزیز بود و هيچكس طاقت اينكه براش اتفاقي بيوفته رو نداشت ..
هممون بالا سر مادرم گريه ميكرديم ..و مادرم با صداي آروم و شمرده شمردن گفت ددكترا گفتن اميدي ديگه نيست به خاطر همين اجازه دادن همتون بياين ..ارسلان زار ميزد و دستاي مامان رو گرفته بود و ميگفت تو هنوز عروسي منو نديدي ..اينكار رو با ما نكن ..
من جز تو كسي ندارم تو رو خدا خوب شو مامان ..
من به اميد كي شبا بيام خونه ..سرم رو رو پاي كي بذارم ..مامان دست ارسلان رو گرفت تو دستش و قطره اشكي از گوشه چشمش چكيد و گفت خداى توام بزرگه پسرم ..و دست ارسلان رو گذاشت تو دستم و گفت ناري مواظب پسرم باش سروسامونش بده ارسلانم رو داماد كن ..همونطور كه من مواظب تو بودم و عروست كردم ..گريه كردم و گفتم مادر تو رو خدا اينجوري نگو خودت خوب ميشي ..خودت دامادش ميكني ..لحظات سختي بود مادرم رنگش كبود شده بود ..دكترها گفته بودن هيچ كاري از دستشون بر نمياد ..آقاجانم هم شونه هاش ميلرزيد و گريه ميكرد اظهار پشيموني ميكرد..اما چه فايده وقتي عزيزامون كنارمون هستن قدرشون رو نميدونيم ..فك ميكنيم هميشه هستن ..و با رفتار بدمون و حرفاي سردمون نابودشون ميكنيم همه جوره اذيتشون ميكنيم و دلشون روميشكونيم ..وو خبر نداريمً كه طرفمون داره مثل يه شمع جلومون آب ميشه ..تا به خودمون ميايم ميبينيم تموم شده و ديگه نداريمشون و اون موقع هست كاشكى گفتن هامون شروع ميشه.. و پشيموني سودي نداره ..روزگار عجيبيه و ماهم آدماي عجيبي هستيم .. ما هيچوقت عبرت نميگيريم ..واي برما ..
سرفه هاي مادرم شديد شده بود و رنگش كبود شده بود .. من و ارسلان و انوش سراسيمه از اتاق رفتيم بيرون و تو راهرو بيمارستان داد ميزدنيم و دكتر رو صدا ميكرديم و التماس ميكرديم و زار ميزديم تو رو خدا كمك كنيد ..يه دكتر و چند تا پرستار وارد اتاق شدن ..اما چيزي كه ميديدم باورم نميشد مادر نازنينم چشماش رو به سقف خیره بود باورم نمی شد و منگ نگاش ميكردم ..صدای فریاد ارسلان و ماجان و هق هق هاي آقاجان و انوش تو گوشم می پیچید زمان برام ایستاده بود و من توان حرکت نداشتم ..
هر كدوممون يه طرف افتاده بوديم وزار ميزديم عزيزي رو از دست داده بوديم كه ازش خيلي چيز ياد گرفته بوديم ..يزدان و زنش هم باخبر شده بودت و اومده بودن يزدان بي تابي ميكرد و عمارت رو گذاشته بود رو سرش ..نگاه های زن دوم پدرم نرگس با شکم بزرگش كه نشون از حاملگيش ميداد آزارم می داد دلم می خواست با دودستم خفه اش کنم و بعد هم خاك بريزم روش ...آقاجان یه ریز اشک می ریخت اشک ریختن چه فایده ایی داشت وقتی تا مادرم زنده بود جز عذاب وزجر چیزی دیگه ایی عايدش نشده بود ..اخرش هم سر پیری فیلش یاد هندستون کرد و سرش هوو اورد و زنگوله لب تابوت ساخت ..و مادر عزيزم جوان مرگ شده بود
بعد از مرگ مادرم زندگي برام بي ارزش شده بود.
احساس ميكردم ديگه بعد از جهان خانم و مادرم هيچ پشت و پناهي ندارم ..اميد به زندگي نداشتم..و دلم نميخواست كسي رو ببينم ..حتي نسبت به دخترم خورشيد هم سرد شده بودم خورشيد دوساله جلوم شيرين كاري ميكرد تا من بهش لبخند بزنم و دنبال محبت بود اما من سرد و بي احساس شده بودم انوش هم برام مهم نبود بهم محبت ميكرد اما ميدونستم اخر انقد ماجان زير گوشش ميخونه بلاخره ميره زن ميگيره ..اون زمان براي همه مردها مهم بود كه واررث داشته باشن ..خدمه برام عذا مياوردن و نميتونستم لب بزنم صعف جسماني داشتم و همش خورشيد رو ميسپردم به دايه اس و خودم خواب بودم ..يه روزي كه خدمه برام غذا رو آوردن داخل اتاق پتو رو روي سرم كشيدم ..خدمه از اتاق بيرون رفتم و مدتي نگذشت كه يكي ديگه وارد شد سرم رو از زير پتو بيرون آوردم انوش بود كه تو چهار چوب در وايساده بود و اومد سمتم..و نگاه به سيني غذا كه دست نحورده بود نگاه كرد و گفت ..نگاه به خودت كردي چقد صعيف شدي چرا غذا نميخوري ميدونم از دست دادن مادر سخته اما مهوش براي من هم كم از مادر نداشت منم داغونم ..هممون داغونيم با اينكارت زندگي رو تلخ تر نكن ..خورشيد زبون بسته چه گناهي كرده كه بهش نگاه ميكني فك ميكني ماجان جاي تو رو پر ميكنه ..خورشيد الان توسني كه نياز به توجه داره ..مادرش رو ميخواد ..چقد خودش رو برات لوس كنه و حواست بهش نباشه ..ميدوني كه خورشيد ديشب تب داشت نه نميدوني ...ميخواي خودت و خورشيدرو از بين ببري..ناري تو روخدا بس كن و به زندگي برگرد..
با گريه به انوش گفتم وقتي مادرم رو به خانه ابديش سپرديم دلم ميخواست فرياد بزنم تا شايد خدا حرفاى دلم رو بشنوه ..اما توانش رو نداشتم مادرم براي هميشه رفت ..درسته من دختر واقعيش نبودم اما برام كم از مادر نداشت ..اونروز انوش كنارم موند و بغلم كرد و سعي كرد كه آرومم كنه ..چهل مادرم به سرعت اومد و چند روز رفتيم عمارت آقاجانم چون رفت و آمد زياد بود .. يزدان و زنش هم اونجا بودن ..اون عمارت واقعا بدون مادرم هيچ صفايي نداشت و ديوارش آدم رو ميخورد ...نرگس کمتر دور ور ما آفتابی می شد. شاید فهمیده بود ما دلخوشی ازش نداریم. و ميترسيد حركتي كنه تا از كوره در بريم ..برای همین پاش رو از اتاقش بیرون نمی گذاشت. اما خوب من جديدا دلم براش ميسوزد اونم با اين سنش قرباني شده بود ..حامله بود اما فقط شكمم جلو بود و گوشت به استخوان نداشت ..و هيچ رسيدگي بهش نميشد آقاجان هم حال خوشي نداشت و اصلا نگاش نميكرد ..ماجان هنوزداغش خيلي تازه بود از جاش بلند شد و گفت این عروس بد قدم کجاست. نبايد بياد تو مجلس بشينه ..با ناراحتي گفتم ماجان با اون بی نوا چه کار داری.. خدا زبون اون رو نصف افریده و زده پس کله اش ..اونم يه قربانيه ..باور كن خودش دلش رضا نبوده به اين ازدواج ..و نگاه تندي به آقاجان كردم و گفتم مشكل از جاي ديگه اي بود كه اين بلا سر مادرم اومد ..مهوش ديگه بعد از مرگ جهان هيچوقت مهوش سابق نشد ..يزدان نگاهي به ماجان كرد و گفت غضب و دشمني به كنار ..اين زن هر چي باشه بچه پدر مارو تو شكم داره و بدي به مادرم نكرده ..ماجان از مريضي و درد ريه مرد اين به اون بدبخت ربطي نداره ..راست ميگفت يزدان ..ما دنبال بهانه ایی برای آرام شدن بودیم اما از اینکه یه رعیت زاده بشه خانم خونه واقعا غصه
می خوردم. وای به حال روزی که نرگس بچه اش پسر می شد ..عزيز اين عمارت ميشد و اونروز آقاجان ما و مادرم رو به كل فراموش ميكرد ..البته اگه بچش پسر ميشد برای خان شدن کمی کوچک می بود. اما هرچه بود دست تقدیر بود ..همونطور كه تقدير مادرم رو برد ..و هيچ روزی فکرش رو
نمی کردم مادرم زود تر از ماجان بمیره وجوان مرگ بشه ..
روزها ميگذشت ..و تقريبا سه ماه از مرگ مادرم گذشت ..دختر قشنگم بزرگ شده بود و شيطوني ميكرد و با شيرين زبونياش دل من و انوش رو ميبرد ..دلم ميخواست ديگه كينه رو از دلم بيرون كنم ميخواسنم آروم زندگي كنم به انوش گفتم فاطمه دخترش بزرگ شده و پسرشم كه رفته شهر ديگه درست نيست ته باغ تو اون كلبه خراب باشن يه اتاق داخل عمارت بده و بذار بيان داخل ..انوش هم لبخند رضايتي زد و گفت خوشحالم كه انقد دل بزرگي داري و تونستي ببخشيشون ..گفت نبخشيدمش اما خسته شدم از كينه و دشمني .. اونروز انوش بهم گفت كه امشب خورشيد رو بذار با دايه اش تو اتاق خودش بخوابه ..بهم گفت كه خيلي وقتت باهم تنها بوديم ..راست ميگفت من خيلي وقت بود روي خوش به انوش نشون نداده بودم و براش زن خوبي نبودم هر مردي بود صداش در ميومد ..اما انوش گلايه اي بهم نكرده بود .. اونشب بعد از خوردن شام خورشيد رو سپردم به عطيه (دايه)و رفتم تو اتاقم ..انوش هنوزنيومده بود ..دست كردم تو كمدم و لباس خوابى كه رو به مادرم برام هديه آورده بود رو برداشتم ..تو چشمام سرمه كشيدم و موهام رو باز كردم ..و گلاب به خودم زدم ..درست شده بودم ناري روزاي اول ..روزايي اولي كه عاشق هم بوديم..نميدونم چرا من روزا اول براي كنار انوش بودن انگيزه داشتم ..دلم ميخواست قشنگ زندگي كنم و از الان نهايت لذت و خوشي رو ببرم و غصه اين رو نخورم كه انوش تا چند ماه ديگه سرم شايد هوو بياره ..بلاخره انوش كم كم پيداش شد و با ديدنم ذوق بچه گانه اي كرد باورش نميشد كه باز مثل روزاي اول ازدواجم به خودم رسيدم ..
انوش اومد كنارم و محكم من رو تو بغلش گرفته و گفت :ناري خيلي وقت بود كه دلم براي اينجوري ديدنت تنگ شده بود تو اون سه سالي كه كنار هم بوديم زندگي سختى گذرونديم ..و بعد دستش رو لاي موهام كرد و در گوشم بهم گفت خيلي دوست دارم ..هميشه همينحوري باش ..ديگه دوست ندارم غمگين ببينمت خسته شدم از اين همه غم .. اونشب منو انوش مثل يه عروس دامادى كه تازه ميرن تو حجله با عشق كنار هم شب رو صبح كرديم ..
دلم منم کمی آروم گرفته بود و به انوش احتیاج داشتم. اما اینکه ماه ها می گذشت و من باردار نمی شدم. من رو ميترسوند و بیشتر بیشتر به حرف طبیب که توی شهر بود فکر می کردم. شاید دیگه هیچ وقت نتونم بچه ایی بیارم.ماجان تازگي يه خدمه جديد آورده بود كه خيلي حوون بود و به خودش ميرسيد و به هر چي شبيه برد جز خدمه ..ميدونستم آوردش يا من رو آزار بده يا انوش هوايي كنه ...اونم از هر نوع عشوه اي براي برخورد با انوش استفاده ميكرد ...هر روز با كبري (خدمه ) ميشستم حرف ميزدم كبري تا زماني كه مادرم زنده بود هميشه با مادرم بودم ..حالا با من بود زن دنيا ديده اي بود و بهم ياد ميداد كه چطور رفتار كنم و همين باعث شده بود رابطم با انوش خوب بشه ..اون روزا كبري تنها تكيه گاه و سنگ صبووم بود فاطمه و ماجان هم حسابي عياق شده بودن و انگار نه انگار اين زن تو بدبختي و مرگ خواهرم نقش داشت و جيك تو جيك هم بودن ...دوباره سر و كله ارسلان پيداش شده بود و ديگه خيلي آزاد با فرشته حرف ميزد ...و اين خيلي من رو ميترسوند چند بار به فرشته تذكر دادم اما انگار حرفام تاثير. نداشت
تقريبا چند ماه از فوت مادرم گذشت كهً متوجه شدمً ماجان هر جا انوش رو تنها گير مياره همش در گوش انوش ميخونه كه زنت ديگه حامله نميشه بايد زن بگيري اگه تو وارث نداشته باشي پس تكليف چيه ..احساس ميكردم انقد درگوش انوش ميخوند ..انوش هم كم كمً داشت نرم ميشد .. رفتارمون نسبت به هم باز سرد شده بود ..نميدونم چرا همش دعوامون ميشد ..يه روز كبري نفس زنون از بيرون اومد و گفت خانم ميخوام يه چيزي بهت بگم ميترسم ناراحت بشي با چشماي هاي متعجب نگاش كردم و گفتم چي شده حرف بزن گفت ماجان رو ديدم كه رفت داخل خونه يعقوب علي (دعانويس )..با تعجب نگاش كردم و گفتم اونجا براي چي رفته ..كبري سرش رو انداخت پايين و گفت چه ميدونم خانم اما به نظرم رفتن ماجان بي ربط با شما و انوش خان نيست ..اخه شما جديدا همش سر اتفاقات كوچيك با هم دعوا ميكنيد..كبري گفت خانم جان من ميخوام يه حرفي بهتون بزنم اما ميترسم ازم ناراحت بشين اما ميخوام بهتون مادرونه بگم به نظرم بهتره كه خودتون براي آقاي انوش زن بگيريد يه زني كه روش تسلط داشته باشين چون اول اخر ماجان آروم نميشنه و براي آقا انوش زن ميگيره ..و اونجور كه معلومه ماجان ميخواد يه زن بزرگ زاده و درخور براي انوش خان بگيره ..پس بهتره نذاريم و يه دختر معمولي براي انوش بگيريم .. با حرف كبري تو فكر رفتم...اخه چرا ماجان دست بردار نبود حتي برامون دعا هم ميگرفت ..كاري كرده بود كه مجبور بودم خودم انوش رو با دو دست خودم داماد كنم ..از طرفی خدا به من دختر مثل دسته گل داده بود ..محمد پسر محمد خدابيامرز هم بود كه خالا براي خودش جووني رشيد شده بود اما نميدونم چرا ماجان اصرار داشت انوش پسر داشته باشه .. ماجان بی برو برگشت دلش می خواست.زنی كه درخور انوش باشه به انوش بده. از این طرف اون طرف شنیده بودم. .که ماجان دختر شهسوار خان برای انوش لقمه گرفته بود .. ميشناختمش اسمش رباب بود خانوادتن بد جنس بودن ..مادرش هم زن دوم شهسوار خان بود انقد زن اول رو اذيت كرد تا زن بيچاره سر به كوه و بيابون گذاشت ..اگر اون ربابه عفریته پاش به این عمارت باز می شد من و خورشيد باید از این عمارت می رفتیم و حالمون زار بود ...
ماجان وقتي ازم جوابي نگرفت از اتاق بيرون رفت..
چند روز بعد از اون ماجرا تصميم خودم رو گرفتم
انوش توی ایوان نشسته بودو درحال كشيدن قليان بود ..رفتم تو آشپزخونه و با سینی چای و شیرینی کنارش نشستم ..لبخندي بهم زد و گفت چه عجب ناري خانم قدم سر چشم ما گذاشتن و اومدن كنار ما ...گفتم حرفی باهات دارم انوش ..انوش با چشم هاى زل زده نگام كردو گفت بفرمایید خانم سرپا گوشم.. گفتم : خبرهایی شنیدم از کسما. گفت از کسما تا اینجا سه تا ماه رمضون راهه ..چطور خبر اوردن برات. گفتم شنیدم قرار نوه برات علی خان دختر شهسوار رو بگیری. انوش اخمي كرد و گفت از ديت ماجان و از دست كلاغ هاي عمارت ،.نخیر هرکی گفته اشتباه بهتون خبر داده من اگه بخوام زن بگیرم اول به تو می گم دوما چرا باید زن بگیرم بچه که دارم و زندگيم هم خوبه ..سوما محمد اگه وارث نیست پس چیه برگ چغندر.درضمن اگه بخوایم حساب کنیم. بعد من محمد باید باشه اينجوري حق به حقدارش می رسه واینکه همه نبايد خان باشن چند تا زمین ،خونه و گاو گوسفند نهایت می فروشیم و ميريم شهر ..درسته من دوست داشتم پسر داشته باشم و به قول بقيه ريشه ندارم ..اما حالا كه نميشه كاريش نميشه كرد ..ناري من تو رو دوست دارم .،
می ده چندین بار پیغام فرستاده برا خانواده دختر شهسوار اما اونا منتظر جواب تو هستن انوش گفت بسم الله. اصلا نه چای خواستم نه شیرینی بزار به درد خودم بمیرم ناري پاشو برو ..گفتم انوش خان خدا نکنه. گفت مطمئن باش من زن نمی گیرم ..اگه ماجان به چهار میخم هم بکشه منو ..من زن بگیر نیستم. ديگه چيزي نگفتم ..يكسال ديگه همينطور گذشت و من هنوز اميدوار بودم باردار بشم خبري از بارداريم نشد..ماجان دست بردار نبود و هر روز يكي رو مياورد تو عمارت تا انوش چشمش بگيره ..يا هر روز در گوش انوش اززيبايي و پسر زا بودن يكي از بزرگ زاده ها حرف ميزد ... ميترسيدم از دست ماجان و خدمه چيزي بگيرم و بخورم .. جديدا همش شربت درست ميكرد و براي انوش ميبرد ..كبري بهم گفته بود خانم جان من مطمئنم اين شربت ها دعايي هستن وگرنه قبلا چرا خبري از شربت نبود ..اما خوب چطور بايد به انوش ميگفتم كه نخور ..با تمام وجود به انوش محبت ميكردم اما انوش يه شب خوب بود يه شب بد ..بهونه ميگرفت ..هر وقت كه با كبري ميرفتم بيرون زن ها رو ميديدم كه پشت سرم پچ پج ميكنن و بهم ميگن خودخواه ..بهم ميگفتن تو اگه شوهرت رو دوست داشتي براش زن ميگرفتي ..مگه چه ايرادي داره براى شوهرت زن بگيري تو زن اولي هيچ وقت از قدرت كم نميشه .. اون موقع تو روستا اينكه يه مرد چندتا زن داشت خيلي عادي بود و كمتر مردي پيدا ميشد يه زن داشته باشه واوني كه يه زنم داشت مطمئنن چندتا صيغه داشت ...و زن ها كاملا با اين موضوع كنار ميومدن.روزها می گذشتن و خورشيد انقد خوشگل و بانمك شده بود گلابتون خونه بود حسابی عزیزکرده همه بود .و انوش تا از بيرون ميومد سراغ خورشيد رو ميگرفت ..رابطه انوش و آقاجانم خوب شده بود ...از کبری شنیده بودم آقاجان بارها به انوش گفته بود بره زن بگیره ..ووقتي زنه زاييد بچه رو بده ناري بزرگ كنه ..درست بلايي كه به سر
رقيه آورده بود ..اما انوش زیر بار نمی رفت از طرفی از انوش خواسته بود منو برای دیدن مادرم زري ببره ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید