گیله لای قسمت هفدهم
انوش يه روز اومد بهم گفت آماده شو به ديدن زري مادرت بريمً
.. اما من ديگه رغبتي نداشتم اون موقع كه ميخواستم من رو محرومم كرد و بدترين بالاي ممكن رو سرم آورده بود..این بارديگه دلم
نمی خواست به اون خونه نکبت بار برم. دلم نميخواست امان الله خان كفتار رو ببينم ..مسبب همه ي بدبختاي من امان الله خان بود شايد ماهي چند بار خواب ميديدم كه دارم ميكشمش ..دلم برای مادرم می سوخت حس ترحم نسبت بهش داشتم اما اون فقط منو بدنیا اورده بود ..انقدر مشاهير ازبین رفته بود که حتی من رو
نمی شناخت خوب زن بیچاره حق داشت وقتی نوزاد شیر خوار بودم منو ازش گرفته بودن و به مهوش خدا بيامرز سپرده بودن ..و تو دارالمجانين انقد بهش داروهاي مختلف داده بودن كه پاك قاطي كرده بود ..انوش هم چند باري اصرار كرد براي رفتن اما وقتي تمايلي از من نديد ..ديگه كلا بيخيال شد..ارسلان چند بارى ازم خواسته بود كه براش فرشته رو خواستگاري كنم اما چون من ذاتش رو ميدونستم و مطمئن بودم كه قصد خوبي از اين ازدواج نداره ..سر ميدوندمش ..اون سال ماه رمضان از راه رسیده بود و شب های احيا ماجان طبق هرسال احیا می گرفت و مهون دعوت ميكرد .. این دومين احیا بدون مادرم مهوش بود. خانم جان مثل همیشه چهار چشمی دختر ها رو رصد می کرد و برای انوش انتخاب می کرد.تو مراسم عذا داري هم خجالت نميكشيد و دست ازاينكاراش برنميداشت ..نرگس (زن آقاجان )حالا دومين بچش هم باردار بود و از نوع راه رفتنش همه ميگفتن پسره ..ماجان همش آقاجان رو نفرين ميكرد و ميگفت اون كفتار پير صاحب دوتا بچه پسر شد اما انوش بعد از اين همه سال هنوز ريشه نداره..يادمه اونشب وقتي داشتيم با ماجان ديگ هاي غذا رو آماده ميكرديم ..همسايمون زهرا خانم كه هم سن و سال من بود و دوتا بچه داشت و سومي هم تو راه بود كنارمون نشسته بود و داشت باهامون حرف ميزد. همون لحظه ماجان به شوخی بهش گفت عجب شوهری داری تند تند برات بچه درست می کنه. و بعد یه نیم نگاهی با حسرت به من انداخت و گفت البته که زن اجاق خانه است. این حرف خنجری بود به قلبم ..واقعا جلو زهرا خانم خجالت كشيدم
اونشب تصميم رو ديگه گرفتم ..خسته شدم بودم از اين همه حرف شنيدن ،.بهم جنون دست داده بود مگه يه آدم چقد ظرفيت داشت ..باید خودم دست به کار می شدم باید تا یه ارباب زاده پر ادعا ترشیده رو سرم خراب نکرده بودن .. ميرفتم دنبال یه عروس دهن بسته برای شوهرم ..من دختر مغرور اصلان خان باید بادست خودم برای خودم هوو می اوردم گرچه مسبب تمام بدبختی هام خود شوهرم بود اما چه می شد کرد من عاشق دلباخته اون بودم شاید عشق ما عشقی ممنوعه بود و از اولش غلط بود ..تا به خودم اومدم با سیل اشکی كه قطره قطره جوشن کبیر رو خیس کرده بود افتادم ...همونجا با دل شكسته نيت كردم كه خدا بهم بچه بده و اگه نداد خودم براي اونش دست به كارشم..از جام بلند شدم و بیرون رفتم ..تو ايون عمارت بیرون نگاه كردم..رعیت هایی که برای گرفتن سحری دستپخت بی نظیر نازک خانم اومده بودن و با قابلمه و ظرف صف کشیده بودن ..تا بتونن دلي از عزا در بيارن ..دیگه های غذایی که برپا شده بود كه یکی بعد از ديگري خالی می شد. همونطور كه درحال تماشا بودم ..توجه سمت دخترى بيست ساله رفت كه دست یه دختر بچه سه ساله رو گرفته بود. با لباس های پینه خورده و نسبتا كثيف ..با صورتی معمولی و قدی نسبتا کوتاه ...موهایی مشکی که از دوطرف بافته بود.همونطور كه بهش زل زده بودم نازک خانم رو صدا کردم و گفتم نازک این دختر کیه.نازک گفت این دختر اوستا غفور خدابیامرز گفتم .اسمش چیه گفت خانم جان برای چی می پرسید. گفتم کارت نباشه ..اسمش رو ميخوام ..نازك خانم به سمت دختر نگاه كرد و گفت آی دختر اونی كه لباس آبی تنته اسمت چیه ؟دختر سرش رو خم کرد و گفت خانم جان اسمم شیرینه اتفاقي افتاده ..دوباره يه نگاهي بهش كردم و گفتم نه چزي نيست و دختر نذريش رو گرفت و رفت.. رو به نازك خانم كردم و گفتم چند نفر بفرست این دختر سایه به سایه دنبال کن. هرکاری کرد بیان به من بگن فهمیدی نازک خانم
نازک خانم گفت. بسم الله خانم با این رعیت بیچاره چی کار داری ... جوابی ندادم و اومدم داخل ...
بنظرم شيرين انتخاب خوبی بود برای انوش صورتی معمولی البته خانواده ایی فقیر داشت.و يه بارم ازدواج كرده بود ..بزرگترین ترسم انوش بود واکنش انوش. از اینکه یه رعیت براش در نظر داشتم چه بود حتما ناراحت می شد اما باید زودتر از بقیه دست به کار می شدم حالا از همه ترس داشتم. اوضاع عمارت به خوبی پیش می رفت رادیو خبر عید فطر داد هرسال مثل همیشه فطریه عمارت دست به دست چرخید تا دست خورشيد خانم که کوچیک ترین عضو خانواده بود. خانم جان نگاهی به انوش کرد با گوشه روسری اش گوشه چشمش که مثلا داره گریه می کنه پاک کرد گفت. خدا کنه سال بعد خورشيد کوچیک این خونه نباشه پسرت بغل کنی مادر.. اخم انوش در هم رفت ابروها بهم گره خورده بود گفت این خط این نشون من زن بگیر نیستم يكسال ديگه هم گذشت وميديدم كه فاطمه هم كم كم داره به انوش نزديك ميشه ..ماجان هم كه ديگه علني روزي صدبار ميگفت ..انگار خوددم هم ديگه نرم شده بودم و ميخواستم دودستي به شوهرم زن بدم..به نازك خانم گفته بودم حواسش به شيرين باشه ..ديدم تو اين يكسال هيچ خواستگاري نداره چون شوهرش گذاشته بودش رفته بود و بعد هم خبر آورده بودن كه شوهرش مرده و بيوه شده..هيچكس خواهانش نبود ..من نميخواستم يه دختر باكره كه هزار جور خواستگار داره رو براي انوش بگيرم كه بدبخت بشه ..تازه با گرفتن شيرين خونواده اش رو هم از فقر نجات ميدادم يه روز كه دور هم نشسته بودم و انوش هم بود ماجان باز شروع كرد ..با تمام قدرتم گفتم. برات یکی زیر نظر دارم ماجان با خنده گفت قربون عروس خوشگل واصیلم بشم. البته که خانم خونه تویی همیشه اما انوشم وارث می خواد ..حالا بگو کیه ؟پدرش کیه ؟گفتم پدر نداره ..گفت پدر نداره ..برادرش خان کجاست ؟گفتم خان نیست. انوش نگاهی به من کرد انگار داشت ذهن منو می خوند ..ماجان گفت خوب بگو کیه گفتم شیرین دختر اوستا غفور. ماجان گفت :اون كه بيوه هست بيوه بگيرم براي پسرم ..منه ساده لوح باش فکر کردم فکر آبروی پسرم رو کردی نگو. بدتر شیپور برداشتی دور می گردی که آبروی پسر روح الله خان ببری ..حیف اون همه زحمت كه دختر خدابیامرزم برای تو حیف نون کشید انوش گفت هیس مادر تموم کن ..گفت خوب ادامه بده ناری خانم. گفتم چند وقت زیر نظر دارمش کج نرفته. تازه از خداش زن خان بشه.
با انوش گفتم اگه شما بخواي می رم خواستگاری هم دل ماجان آروم بشه هم عمرت با من اجاق کور تلف نمی شه ..خسته شدم از اين همه سردي..
اينبار جالب بود انوش هيچ مخالفتي نكرد و گفت حالا که خودت اصرار داری منم قبول می کنم. اما به یه شرط گفتم چه شرطی گفت عقدش نمی کنم. گفتم اینجور نگو زن بیچاره با هزار امید می یاد گفت حرفم تمام نشده.. گفتم چه حرفی گفت. می یاد یه پسر می یاره بعد می ره پی زندگی اش اصلا خودم به یه آدم خوب شوهرش می دم. درظاهر قیافه ادم ناراحت رو گرفتم اما در باطن از این پیشنهاد خیلی خوشحال بودم..اما ميترسيدم .. .. ميدونستم شيرين در ازاي پول مياد و اينكار رو در حق من ميكنه و بعد انوش يه شوهر خوب از خدمه براش پيدا ميكنه و زندگي خوبي براي خودش و خانوادش درست ميكنه و منم بهش اجازه ميدم هر وقت دلش خواست پسرش رو بياد ببينه..اما بازم ترديد داشتم ..ونگران بودم ..چون ميترسديم همونطور كه آه رقيه زندگي آقاجانم رو گرفت ..آه شيرين هم زندگي منو بگيره..ماجان قهر کرده بود و با هیچ کس حرفی نمی زد و ميگفت برم دختر بيوه غفور رو بگيرم مردم چي ميگن ..اما من بهش بيتوجه بودم واقعا ديگه هيچ راهي برام نمونده بود من انوش رو دوست داشتم و مجبور بودم كه خودم براش زن بگيرم كه وارث داشته باشه..یه طبق بزرگ وسایل اماده کرده بودم با نازک خانم و صنم. راهی خونه شيرين شدیم وقتی رسیدیم یه کلبه گلی کوچیک با یه ایوان که دوتا گوساله بسته بودن. از دیدن گوساله توی خونه چندشم شد ..وقتي داخل خونه شدیم. مادر شیرین سر از پا نمی شناخت تا شنید برای چی اومدیم سريع شیرین رو صدا زد.
چون دخترش بيوه بود و ظاهر زياد قشنگي نداشت براش رويا بود كه دخترش زن خان بشه ..
وقتي شيرين اومد گفتم همتون برید بیرون می خوام با شیرین تنها باشم ..نازک خانم در رو بست و منو شيرين تنها شدیم..خواسته قضيه بچه رو و متاركه بعدش رو تعريف كنم اما وقتي به چشم های نگرانش نگاه کردم دلم ریخت از ترس..با خودم گفتم اگر انوش تورو بعد یه سال طلاق بده. نفرینت دامنمون می گیره یاد ماجرای رقیه افتادم برادرم یزدان. اخ که چقدر دراور بود این خاطرات. جسد پریشان جهان خانم ..
نگاه شيرين كردم و گفتم می دونی چرا اینجام. سری تکان داد و جوابي نداد با اين كه عادت نداشتم بد صحبت كنم اما بايد جدي برخورد ميكردم كه از همون اول حساب ببره ..كه با تشر گفتم وقتی خدابهت زبان داده ازش استفاده کن. گفت بله خانم ولي من يه زن بيوه هستم چرا من رو انتخاب كرديد بهترين ها رو ميتونيد براي انوش خان بگيرين ..گفتم شيرين من ازت ميخوام تو صيغه انوش بشي و يه پسر به دنيا بياري و ما خانوادت رو تامين ميكني ..من دلم نميخواد يه دختر بچه رو زن دوم كنم و زندگيش رو تباه كنم به خاطر همين اين پيشنهاد رو به تو دادم و می یای بچه بیاری برا ارباب فقط بچه ..قبول ميكني ... شيرين لبخندي زد و گفت من خيلي خوشحال ميشم اگه وارث انوش خان رو به دنيا بيارم ...با تحكم گفتم اون مرد فقط شوهر منه می فهمی .. اینم كه راضی اش کردم تو رو بگیره کار سختی نبوده برام. پس بدون هرکاری بتونم می تونم بکنم کج بری روحرفم حرف بزنی کاری می کنم نتونی.زندگی کنی. مثل دختر خوب گوش کن این رخت لباس برمی داری فردا با مادرت می ری حموم حسابی به خودت می رسی دلم نمی خواد نامرتب به نظر بياي فهمیدی ؟افردا می فرستم دنبالت بیایی عمارت تا صیغه خان بشی ؟این بار با خوشحالي گفت چشم خانم ..وقتی به عمارت برگشتم انگار کوه کنده بودم از خودم متنفر بودم این آدمی اینجا ایستاده بود راحت ادمی رو به تمسخر گرفته بود مثل پایین دست بهش نگاه کرده بود ..ترس وجودم رو گرفته بود و اتاق زاويه رو خودم برای حجله آماده کرده بودم حسابی استرس داشتم ماجان به سرش دستمال بسته بود و داائم بهم بدوبيراه ميگفت. و ميگفت آبرمون داري ميبري اين چه عروسيه دلش ميخواست عروسش دختر يكي از خان ها باشه ..كه زبونش سر من دراز باشه و بتونه رو من و خوشيد تسلط داشته باشه اما كور خونده بود ..بالاخره فردا شدو عروس به عمارت اوردن توی اتاق نشسته بود یاد عقد خودم افتادم یاد روزی آقاجان ارسلان برای عقد فرستاده بود یاد خونه حاج رسول افتادم. این عروس حتی از منم بدبخت تر بود هیچ کس از نزدیکانش دورش نبودن ..انوش کنار شیرین نشسته بودو اخماش حسابي آويزون بود ..کمی نگذشت که محرمیت بین دونفرشون خوانده شد ..انگار قلبم رو دو پاره کرده بودن ..اما انگار تقدیر من هم مثل مادرم ب شب شده بود عمارت غرق سکوت بود انوش توی ایوان. تند تند قلیون می کشید و تو حجله نميرفت ..
می ریختن. با باز شدن در اتاق و بيرون اومدن انوش فهمیدم کار تمام شده حالا رسما من یه هوو داشتم ..انوش حتي اونشب تو اون اتاق تا صبح نموند و رفت تو اتاق خودش در رو محكم بست .اون شب منم همونجا جلوی در روی زمین خوابیدم ..صبح زود باصدای ماجان بلندشدم انگار دلش به رحم امده بود و دستور داده بود برای عروس تازه صبحانه ببرن تو اتاقش . از لای در نگاهی کردم اره درست بود یه طبق پر خوردنی بود انقدر حالم بد بود دلم می خواست مثل بچه ها پا بکوبم گریه کنم اما الان وقت گریه کردن نبود. بادی غبغبم انداختم. سینه سپر کردم. رفتم بیرون ديدم خدمه دارن ميرن تو اتاق شيرين ..گفتم چه خبره چرا انقد سرو صدا ميكنين برید کنار. در رو باز کردم. شیرین گوشه اتاق نشسته بود و زل زده بود به من ..رفتم داخل گفتم :بهت یاد ندادن خانم خونه اومد بایستی و سلام كني ..یه وقت جلو اقا این کارا رو نکنی. ماجان هم پشت سر من وارد اتاق شد بادقت به اتاق نگاه کرد تا به طبق رسید ..و نگاه شيرين كرد و گفت مبارکه...
و شب رو كنار من صبح كرد و اونشب بهم گفت كه اگه رضايت به اين ازدواج دادم فقط براي بستن دهن مردم و خان هاي ديگه بود ..خسته شدم انقد همه بهم گفتن ريشه نداري ..ناري من ميدونم مسبب اينكه اين بلا سرت اومد من بودم بخداوندي خدا من هنوز عاشقتم و تو تنها عشق زندگي مني...اونشب رو تا صبح با انوش سر كردم و كلي تو آغوش انوش اشك ريختم..دوهفته گذاشت و انوش اكثرا شبا پيش من بود..ماجان هنوز شیرین رو به عنوان عروس نپذیرفته بود و غر ميزد ..شیرین هم مثل زندانی ها توی اتاق بود و بیرون نمی اومد . انوش هم هیچ حرفی راجب شیرین پیش من نمی زد من هم از اون سوالی
نمی پرسیدم ..شيرين مظلوم بود و حرف زياد نميزد اما ميدونستم تا چند وقت دیگه شکمش گنده شد و اومدجلو حتما زبونش باز می شه. دوماهي گذشت يه روز كه تو حياط مشغول بازي كردن با خورشيد بودم و خودم رو غرق دنياي بچه ها كرده بودم ..صداي باز شدن در اتاق شیرین رو شنیدم ..شیرین جز برای مستراح يا حمام پاش رو بیرون از اتاق نمی گذاشت ..اما این بار بدو بدو سمت مستراح می دوید. وقتي از مستراح بيرون اومد ..تا من رو دید نگاش كردم و گفتم خیره چیزی شده ؟گفت سلام خانم. نه یکم حالم خوب نیست ...دوهزاريم افتاد كه بارداره ..باشه ایی گفتم و بهش گفتم برو بخواب و استراحت کن
شب شد و انوش اومد ..دلم نميخواست خبر بارداري شيرين رو بدم به انوش ..غم تمام وجود من رو گرفته بود.. من شيرين رو براي انوش گرفته بودم تا بچه بياره اما از اينكه شيرين باردار بود ناراحت بودم ..انوش با خورشيد مشغول بازی بود و قربون صدقه اش ميرفت ...صنم سفره شام رو چیده بود ..انوش نگاهی به سفره کرد. ماهی فیویج و ترش تره. میرزا قاسمی ،فسنجان اردک. سری تکان داد گفت. همه چیز باهم جور. بیایید سر سفره که خیلی گرسنه ام .ماجان تسبیح اش روی میز گذاشت. و کنار سفره نشست ..انوش نگاهی به من کرد و با حالتي من من كه انگار ميترسد حرف بزنه گفت. چطوركه بگم شیرین هم بیاد کنار ما ..سری به نشونه باشه تکان دادم ..اما از ته دلم با انوش می جنگیدم اخه چرا اینجور رفتار می کرد مگه قرار نبود این زن قاطی خانواده نشه مگه برای بقای نسل خودش راضی به صیغه کردن اون نشده بود ..بلاخره صنم ،شیرین رو به مهمون خونه اورد. شیرین سرش رو پايين انداخت و سلام آرومي كرد و کنار ماجان نشست .. ماجان نگاهی به انوش کرد و روبه من گفت. ماشالله به هر دوتا تون. تو پسرمی اینم عروسم. اونوقت من رو با این رعیت هم کاسه کردید..شیرین ازجاش بلند شد و با صداي بلندي گفت مگه من خواستم بيام اينجا اون موقع كه من و براي انوش خان گرفتين حواستون نبود رعيتم.. ماجان دهنش شيش متر باز موند از بي پروايي شيريني كه هميشه ساكت بود و من فهميدم كه شيرين بارداره كه اينجوري از اين رو به اون رو شده و زبونش دراز شده ..انوش با عصبانيت قاشق پرت کرد تو بشقابش و گفت :زبون درزاي نكن بتمرک سرجات تا نگفتم بدون اجازه حق بلند شدن نداری ..شیرین هم با هزار جور افاده نشست .. و مشغول خوردن شد ..بشقاب ماهی رو می خواست اما دستش نمی رسید..انوش بشقاب ماهی سمت شیرین گرفت. شیرین تا بوي ماهی بهش خورد ..اب دهنش قورت داد و جلوی دهن و دماغش گرفت گفت ممنون آقا نمی خوام انوش گفت چیزی شده. ناخوشی شیرین سرخ شد و گفت نه آقا خوبم ..شام توی سکوت خورده شد. بعد شام شیرین بلند شد گفت با اجازه. انوش سری تکان داد ماجان هم بدون توجه به کسی. بلند شد تنه ایی به شیرین زد. از در رفت بیرون ..شیرین هم با اخم به اتاقش برگشت.
منو اونوش سر سفره نشسته بوديم ..روبه انوش کردم و گفتم انوش خان فکر کنم تازه عروست باردار باشه ..بوی ماهی اذیتش کرد. عصری دویید تا مستراح ...همین روز هاست كه بگه حامله ام ..فك ميكردم انوش از اين خبر خيلى خوشحال باشه اما عكس العملي نشون نداد..انوش نگاهی به من کرد و گفت :می دونی که ناری بخاطر تو و حرف مردم این زن رو قبول کردم والله خورشيد برام تمام دنیا بود الانم اینرو بدون خورشيد برام با پسر هیچ فرقی نداره ..اگه بچه پسر شد هرچقدر که پسر این خونه سهم داشت ..خورشيد هم اندازه اون حق داره ..بغضم شکست اما جلوی خودم رو نگرفتم انوش دیگه حالافقط مرد من نبود اگرچه میخواستش بعد بدنیا اوردن بچه با یه بهانه ایی طلاقش بده اما انگار يه جوري دلم راضی نمی شد می دونستم خدا وجود داره بالاخره شاهد. همه اعمال ماست. روز بعد فرستادم قابله. هرقدمی که قابله به طرف اتاق شیرین برمی داشت قلبم بیشتر درد می گرفت ..قابله نوید بارداری داد و من انگار اون لحظه داشتن هوو رو هنوز حس نکرده بودم .. دو ماهي گذشت ماجان دیگه وجود شیرین رو پذیرفته بود هرچه بود بچه پسرش توی شکم شیرین بود.ماجان ميگفت از طرز راه رفتنش و ويارش و حالت شكمش معلومه كه بچه اش دختره و من همش تو دلم آرزو ميكردم بچه پسر باشه ..ميترسيدم از اينكه بچه دختر باشه چون در اينصورت شيرين باز بايد اينجا ميموند و پسر مياورد..از وقتي شيرين حامله شده بود انوش باهاش خيلي خوب شده بود و هواشو داشت و اين باعث شده بود كه من حسودتر بشم ...تو عمارت همه خانم كوچيك صداش ميكردن ..شيرين هم كم نمياورد و هر روز ويار يه چيزي ميكرد.. ارسلان پاش رو تو يه كفش كرده بود كه فرشته رو بايد برام بگيرين ..حتي انقد داد و بيداد راه انداخته بود آقاجاني كه از فاطمه بيزار بود راضي شده بود بياد خواستگاري..انوش هم زياد راضي نبود اما فرشته كه فك ميكرد ارسلان عاشقق سينه چاكش دلش ميخواست زنش بشه ..هر چي با فرشته و ارسلان صحبت كردم كه بيخيال اين ازدواج بشن قبول نميكردن ...ولي ميدونستم سرانجام خوبي نداره.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید