گیله لای قسمت هجدهم
چند ماه گذشت وشيرين بارداريش رو سپري ميكرد.
. با زور ارسلان آقاجان برای فرشته دختر فاطمه طبق پیشکش فرستاده بود اما انوش راضی به وصلت نبود اما چاره ایی جز پذیرفتن نداشت .. فرشته دختر زیبایی بود ..رابطم با فاطمه بهترشده بود ..فاطمه هم دوست نداشت كه اين ازدواج سر بگيره اما انگار فرشته و ارسلان تصميم خودشون رو گرفته بودن ..و به هيچ صراطي مستقيم نبودن .. محمد پسر فاطمه شهر بود و ازش يكسالس بود خبري نبود ..ميدونستم كه اصلا اينجا رو دوست نداره ودلش نميخواد پيش مادرش باشه ..هر چي فاطمه ميگفت محمد اگه بياد بفهمه كه تو با ارسلان ازدواج كردي خيلي عصباني ميشه ..اما بازم فرشته قبول نكرد..آقاجان همون روز اول كه اومد خواستگاري با خشم به فاطمه نگاه ميكرد و رك پوست كنده گفت به اين ازدواج راضي نيست و هنوز فاطمه رو مسبب مرگ جهان خانم ميدونه ..
اما به خاطر اينكه ارسلان تهديد كرده كه نيام خواستگاري بلايي سر خودش مياره و اونم ديگه تحمل داغ ديگه اي رو ندارم قبول كرده ..ارسلان هم انقد خوب رفتار ميكرد كه گاهي وقتا فكر ميكردم ارسلان نميخواد انتقام بگيره و واقعا عاشق فرشته هست .ولي هر كاري ميكردم سر از كارش در نمياوردم ..خلاصه روز عروسي فرشته و ارسلان رسيد.. دلشوره عجيبي داشتم ياد جهان خانم ميوفتادم كه چطور عروسيش به عزا تبديل شد..و چطوري بدبخت شديم ..اما از طرفي شنيده بودم كه امان الله خان پيرشده و توانايي نداره حال مادرم هم خيلي بدشده و دوباره فرستادنش دارالمجانين بيچاره هيچي از زندگيش نفهميد و سرنوشت تلخي داشت ..آقاجانم عروسی اي برای پسرش گرفته بود كه نظير نداشت ..لباس سفید پفی که برای عروس خریده بودن تمام روستا رو انگشت به دهن گذاشته بود .. از رعیت تا خان زاده توی عروسی دعوت بودن و ميزدن و ميرقصين دیگ های غذا و سیخ های کباببه راه بود. يزدان وزنش هم اومده بودن زن يزدان باردار بود و من از بابت خوشحال بودم ..اما دست خودم نبود هر بار با ديدن زن دوم آقاجان نرگس كه حالا دوتا پسر كوچيك هم اطرافش بود حسابي اذيت ميشدم و بهش حسادت ميكردم .. هفت شب هفت روز عروسی ارسلان پسر اصلان خان.خان آینده این آبادی برگزار شد و همه شاد بودن....
بالاخره بعد از کلی بریز بپاش به تمام شدن این عروسی رضایت دادن ..اونشب تمام خال خانباجی های فامیل منتظر دستمال خونی عروس بودن. من و خورشيد هم اونشب عمارت آقاجان مونديم .. ساعت ها گذشته بود که صدای جیغ های مکرر فرشته عمارت اصلان خان رو که به خواب رفته بود رو بیدار کرد. آقاجان گفت یکی بره این دختر بی حیا رو ساکت کنه. هرچقدر به این پسر گفتم. این دختر دختر فاطمه است اخرش ابروی مارو می بره. به خرجش نرفت كه نرفت.. ببين چه سر وصدايي ميكنه ..سرو صداشون غير طبيعي بود ..گوشام رو تیز تر کردم صدای جیغ فریاد و کتک زدن می امد. رفتم سمت اتاقشون و با مشت به در اتاق ارسلان می کوبیدم ..وا داد ميزدم در رو باز كن ..ارسلان در رو باز نمی کرد.. داد زدم برای چی به جان این بی نوا افتادی اون هم امشب ما آبرو داریم ارسلان.زن ها رو ميديدم كه تو اتاق مجاور منتظر دستمالن و در گوش هم پچ پج ميكنن..وضعيت بدي بود.. کبری اومد كنارم و در زد گفت خان زاده تو رو به روح خانم تمامش کن زشته ..ارسلان در رو باز کرد چشماش از فرط عصبانيت قرمز بود و واقعا يه لحظه ترسيدم نگاه به كبري كرد و گفت : این دستمال رو بگیر ببر برای مادرش گفتم :چی شده ارسلان حرف بزن جون به لبم نکن ..ارسلان مشتي به ديوار زد و گفت اين دخت مشكل داره .دختریت نداشت. كبري دو دستي زد تو سرش ..از حرفي كه ارسلان زد شوكه شدم ..رفتم داخل اتاق..فرشته رو ديدم كه با لباساي پاره يه گوشه افتاده و از بس كتك خورده نميتونه تكون بخوره .. دلم براش سوخت گفتم بلند شو بی نوا به من بگو چی شده این دستمال چرا سفیده ...فرشته مثل ابر بهار گريه ميكرد و با زور ميتونست حرف بزنه وقتي آروم شد گفت زن دایی به ارواح خاک پدرم من کاری نکردم. گفتم تا بوده. بار اول از دختر خون ریزی هرچقدر هم که کم باشه. می یاد اخه چطور این دستمال سفیده .. بهم بگو ..اما فرشته قسم ميخورد كه نميدونه .. اونشب مجبور شدم دستم رو ببرم و بمالم به پارچه تا چند قطره خون به خاله خانباجي ها كه تو اتاق مجاور بودن نشون بدم تا بي آبرو نشيم ..وفردا همه جا چو نيوفته كه برادرزاده انوش خان بي عفتي كرده بود ....بعد از ديدن دستمال و مباركه مباركه زن ها عمارت رو ترك كردن ..ولي معلوم بود كه بو بردن ..
فاطمه با گریه زاری گفت :بخدا از بچگی کنار من و ماجان بوده. آقا ارسلان من شرمنده ام اصلا خودم می رم برات خواستگاری آبروی دخترم رو نبر سر سال طلاقش بده بگو اجاقش کور بود ..فاطمه ضجه ميزد و ارسلان و آقاجان داد ميزدن كه دختر دست خوره به ما دادي ..حالم داشت بد ميشد دلم براي فرشته ميسوخت..قسم ميخورد كه كارى نكرده ..نتونستم ديگه طاقت بيارم ..داد زدم و گفتم ساکت باشید.ارسلان برادر منی احترامت واجب اما چرا گناه دختر بیچاره رو
می شوری. شايد مشكلي پيش اومده ..بزار ار چند تا از قابله های مورد اطمینان مون بپرسیم. بزار چند نفر ببینن عروس تازه رو اونوقت همه چي معلوم ميشه ..ارسلان اول زير بار نميرفت اما به روح مادرمون قسمش دادم و ارسلان پوفی کشید. گفت باشه ..چند تا از قابله های خوب آبادی رو اوردیم .روبه قابله مورد اطمینانم کردم و گفتم بفرما .. كافيه خانم لطفا معاينه كن .كافيه خانم نگاهی به من کرد و گفت :خانم جان از این عروس ها خیلی دیدم ..اما قشنگ معلومه دختر بیچاره دیشب بار اولش بوده به خان زاده بگید. خیالش راحت باشه از. نجابت عروسش . و در ادامه گفت اگه باز دل چركين هستين چرا از طبیب نمی پرسید بالاخره طبیب مرحم مریضه ..ارسلان رو صدا کردم ارسلان با اخم وارد اتاق شد :وقتي حرف دكتررو زديم رو كرد به كافيه خانم و گفت چه خبره كافيه خانم. به خداوندی خدا احدی از ماجرا با خبر بشه اولین نفر که خونش میریزم تویی. گفتم ارسلان یواش تر بس كن ديگه .درسته عروست دختر فاطمه هست دشمن خونی پدرمونهً .اما دختر داییت هم هست .. من چندین سال عروس اون عمارتم درسته با فاطمه مشكل دارم اما جز نجابت چیزی از این دختر ندیدم ..كافيه خانم می گه عادیه بعضی دختر اینجوری ان بالاخره قابله حاذقیه از من تو بیشتر حالیشه . ارسلان سرش رو انداخت پايين و گفت چكار كنم ناري دلم چرکیه ..با تشر گفتم بس کن آبروی این دختر بیشتر از این نبر قبل اینکه زنت بشه ناموست بوده ..اين زن دختر داييته هر طور که بود ارسلان به اینکه عروس تازه عمارت باکره بوده و هیچ خطایی نکرده راضی شد.به راستی انگار براي مردها تمام لذت زفاف به چند قطره خون بودكه بر روي پارچه نقش ميبست
دوروز ديگه خونه آقاجان موندم .باید به خانه بر ميگشتیم بیشتر از این میدون نباید برای شیرین خالی می شد در نبود. شيرين همش دست رو شكمش ميكشيد و ميگفت مطمئنم اين بچه پسره ..بلاخره چندماه گذشت و يه روز پاييزي شيرين دردش گرفت و قابله رو خبر كرديم و شيرين زايمان كرد و صداي گريه بچه كل عمارت رو پر كرد شيرين ..بچه اش دختر بود ..اخم هاي ماجان بهم گره خورد..و عصباني بود انوش هم انگار كلافه بود ..ماجان انگشت اتهام رو سمت من گرفته بود كه تو زن دختر زا براي پسرم گرفتي ..انوش تصميم گرفت صيغه رو باطل كنه ..و به شيرين بگه بره ..اما يه روز شيرين اومد اتاق من و گريه زاري كرد و گفتم منو از اينجا بيرون نكنيد كنيزيتون رو ميكنم ..بذاريد بمونم مثل بقيه خدمه كار ميكنم .دلم براش ميسوخت اونم يه زن بود از جنش من ..به انوش گفتم خدا رو خوش نمياد .. صيغه رو باطل كن اما بذار همينجا بمونه و كار كنه بچه اش هم بزرگ كنه اما ديگه بهم محرميت نداشته باشين ..انوش هم قبول كرد و قرار شد شيرين همونجا بمونه و بچه اش رو بزرگ كنه وتو عمارت كار كنه ..بازم ماجان انوش رو انگلك ميكرد كه بايد يه زن اسم و رسم دار بگيري ..واقعا ديگه توان اينكه هوو سوم رو داشته باشم نداشتم .. اما ميدونستم تا وقتي شيرين صيغه هست ماجان دست بر نميداره و باز دنباله زن براي انوش ..چند ماهي گذشت و انوش صيغه رو باطل نكرد ..مهر بچه جديد تو دل انوش افتاده بود ..شيرين نميدونم چه وردي خوند كه انوش يه روز اومد تو اتاقم و ازم خواست كه اجازه بدم شيرين رو عقد كنه ..بهم گفت اينجوري ماجان دوره نميوفته هر جا برام دنبال زن بگرده و من مسخره خاص و عام نميكنه .. اولش مخالفت كردم اما وقتي فك كردم ديدم من رو شيرين كاملا تسلط دارم و سعي كردم با اون موضوع كنار بيام ..خلاصه كه بر خلاف ميل ماجان شيرين و انوش عقد كردن ..و چند ماه بعد من متوجه بارداري دوم شيرين شدم .. ماجان ميگفت بازم اين بچه دختره ..اما ديگه عمرش كفاف نداد و تا بچه دوم شيرين رو ببينه و يك شب خوابيد و صبح ديگه بيدار نشد و آرزو اينكه پسر انوش رو ببينه رو تو گور برد با خودش ...دوباره عمارت سياه پوش شد..
می کشید. روی نرده های ایوان نشسته بودم. متوجه صدای پا شدم. نور فانوس از راه رو اتاق های طبقه بالا به سمت من می امد انوش بود گفت خانم این موقع شب چرا بیداری حالت خوب نیست. نگراني ؟ گفتم خواب به چشمم نیومد انوش خان نگران نیستم دلتنگ دردانه ام شدم .. شما چرا بیداری آقا انوش گفت راستش داشتم به این فکر می کردم خورشيد کی بزرگ شد. کی به سن ازدواج رسید.. لبخندی زدم گفتم دنیا خیلی زودگذر آقای من ..دستم رو گرفت وگفت ناری تو هنوز برای من همون ناری زیبا شانزده سال پیش هستی همون ناری سرکش. که از خونه دم به دقیقه فرار می کرد وبه دشت دمن می رفت. طاقت دیدن ناراحتی تورو ندارم. باهم به اتاق رفتیم کتش از تنش دراوردم. بازم سرم گیج می رفت ..حالا تهوع داشتم ..انوش که متوجه حال بد من شده بود گفت چی شده ناری حالت خوب نیست
بعد از چند دقيقه ..دست انوش رو گرفتم و گفتم مي ترسم انوش گفت از چي ميترسي ؟ گفتم از حرف مردم .. نمی گن دخترش رو شوهر داد ..داماد داره و همين امروز فرداست كه دخترش حامله باشه ..اونوقت باردار شده ..انوقت من با اين شکم كه تا چند ماه ديگه قلمبه ميشه جلوی دامادم بايد دولا راست بشم ..انوش دستي به موهام كشيد و گفت :گفت مگه چندسالت كه واهمه حرف مردم رو داری ..اصلا خجالت نداره .. بجای خجالت برو خدارو شکر کن زن..خدا بهمون بچه داده...همون لحظه شیرین در اتاق رو باز کرد و محبوبه دخترش هم همراهش اومد بیرون و با ديدن كافيه خانم كه تو اتاق بزرگ نشسته بود ... سلام کردن وقتي ماجرا مادر و دختر فهميدن.. شيرين رنگش مثل گچ سفيدشد وقشنگ وا رفت ..اما خيلي سريع خودش رو جمع و جور كرد و با لبخند مصنوعي اومد جلو و بغلم كرد و گفت خانم جان مبارکه قدمش خیر باشه ..اما معلوم بود كه خون خونش رو ميخورد..اونروز حسادت رو تو چشمای شیرین دیدم بالاخره شیرین هم زن انوش بودو زن دوم شده بود و اومده بود وارث بياره اما دوتا دختر آورد كه يكيش هم سر زا رفت .. حالا با حامله شدن من موقعيت رو خطرناك ميدونست ..روزها می گذشت و رابطه من با انوش. مثل روز های اول شده بود هفته اي يكبار ميرفت تو اتاق شيرين ..روزهای که سرشار از عشق بود چه شب هایی كه کنار بود و چه شب هایی كه سرش روبا شیرین روی یه بالش می گذاشت ..انوش از وقتي كه فهميده بود من باردارم با خدمه داخل خونه هم مهربون شده بود ..يه شب. انوش بعد از شام اومد تو اتاقم و مثل هميشه شكمم رو بوسيد و بعد تو چشمام زل زد و بهم گفت كه ناري چشمت رو ببند هر وقت گفتم چشمات رو باز كن به حرفش گوش دادم و بلاخره بعد از يك دقيقه چشمام رو اجازه داد باز كنم .. ديدم كه برام شش تا النگو و يه گردنبند گرفته .. اونشب انگارمن خوشبخت ترين زن جهان بودم ..انوش وقتي بهم محبت و توجه ميكرد حس ميكردم دنيا من فقط خلاصه شده بود به انوش... ويار هاي وحشتناكى داشتم و انوش همه چيز رو برام محيا ميكرد..انوش هر دوهفته دكتر مياورد بالاسرم تا معاينم كنه ميگفت علم پيشرفت كرده به قابله ها اعتمادي نيست ..حس حسادت فاطمه و شيرين رو كاملا حس ميكردم ...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید