گاهي وقتا از اينكه شكم جلو اومده بود با وجود داماد خجالت ميكشيدم
..و انوش ميخنديد و ميگفت تازه بايد چند تا برام ريشه بياري..شيرين مادرش رو جديدا زياد مياورد تو عمارت و خيلي دم پر فاطمه ميگشت و همش درحال پچ پچ بودن .. اما خوب كبري حواسش بدجور بهم بود ..چند هفته بعد كافيا ماما اومد به ديدنم و كلي غرر زد كه طبيب ها چيزي بارشون نيست و براي اآدم ها خطرناكن .. خودت رو دست طبيب نسپر و از اونور هم با انوش حرف ميزد ..و انوش بهش ميگفت كافيه ماما اين زايمان خطرناكه و اين بچه ناري هم مثل خورشيد ناري به دنيا بياره همونطور كه غرق حرف زدن بوديم سر وكله شيرين هم پيدا شد..سلامي كرد..انوش اخمي كرد و گفت تو اينجا چكار ميكني..شيرين هم گفت :اومده بودم به كافيه ماما سلامي كنم و خيال راحت بشه كه حال خانم خوبه همزمان بااين حرف .همون لحظه كافيه ماما آبروهاش رو بالا انداخت و نگاهی به شیرین کرد و گفت ویار که نداری ..شیرین اخمي كرد و گفت وا كافيه ماما من باردار نیستم. كافيه ماما نگاهی به انوش کرد گفت ارباب خرجت رفت بالا حالا دوتا زن هات باردارن ...ماشالله خون بریز ..انوش نگاهی به ماما انداخت گفت از کجا فهمیدی كه ميگي بارداره اين امكان نداره ..كافيه ماما گفت از چشم هاش از ریخت وقیافه اش ..دماغش و صورتش باد كرده معلومه دختر بارشه..شيرين هم سريع جواب داد من سرما خوردم ورم صورتم و بينيم به خاطر اونه . انوش اخمی کرد و چيزي نگفت..كافيه هم شونه بالا انداخت و ديگه چيزي نگفت ..انوش به كافيه ماما به عادت هميشه پول داد و كافيه ماما پول از دست انوش گرفت ولنگون لنگون برگشت خونه خودش.حالا هم به گفته كافيه خانم من باردار بود هم شیرین.خبر بارداری شیرین مثل پتک روی سرم کوبیده شد .اما خيلي زودخودم رو جمع كردم و گفتم بچه ي من صحيح و سالم به دنيا بياد.. شيرين هم هر چند تا بچه ميخواد بياره اصلا برام مهم نبود...شیرین توی این سالهای زن مرموز و سیاست مداری شده بود ..اما از وقتي كافيه ماما بهش گفته بود بچت دختره از دور حواسم بود كه بار سنگين بلند ميكرد و چيزاي مختلف ميخورد كه بچه اش رو بندازه ..حالا انوش دو زن آبستن در عمارتش داشت ..اما فرقی که بین ما می گذاشت کاملا مشهود بود ..بعضی اوقات از اینکه شیرین از حسادت بلایی سرم بیاره می ترسیدم
همون روزا بودم كه محمد از شهر برگشت ..تو شهر درس خونده بود و درسش رو تمام کرده بود .. انوش قصد داشت محمد دختر شيرين محبوبه رو بگیره تا نسلشون ادامه پیدا کنه ..بخاطر همین با زبون بيزبوني خودش این قضیه رو علنا به محمد گفت. محمد هم با آغوش باز پذیرفت. و خيلي زود تداركات عقد و عروسي رو آماده كردم ..محبوبه و محمد با تفاوت سنی هفده سال به عقد هم دراومدن ..اما یک چشم این عروس بخت برگشته گریه بود و یک چشم خون ..بروز نميداد اما معلوم بود دلش با کس دیگه ای بود.دوتا از اتاق های بزرگ عمارت علل حساب به محبوبه سيزده ساله و محمد دادیم تا یه خونه نزدیک همین آبادی برای این دو ساخته بشه ...عروسی محبوبه تو عمارت برگزار شد ..خورشيد كه بعد از ازدواجش رفته بود شهر ..برای عروسی خواهرش نیومده بود و به خاطر اين موضوع توی دلم آشوبی به پا بود که حد و مرز نداشت ...انوش هم برای این قضیه ناراحت بود.چون از روزی که عروس شده بود ندیده بوديمش..و به خاطر ويار هاي وحشناك و بيحالي من نميتونستيم بريم پيشش.. اما تلفني باهاش صحبت كرده بودم و ميگفت كه خيلي از زندگيش راضيه ...دل نگرانی برای دخترم یه طرف و بارداريم يه طرفه ديگه ..فرشته چنان با خنده و تمسخر منو شیرین رو ورنداز می کرد. دلم می خواست خودم خفه اش کنم. انگار یادش رفته اگر من نبودم شب عروسی زیر شلاق ارسلان زنده موندنش جز محالات بود ..شکم برامده هر دوتایی ما کنار هم دیگر حرف های خاله خان باجی ها که تمامی نداشت. اعصابم رو بهم می ریخت گاهی به خدا گله می کردم
می گفتم خدایا مصلحتت رو شکر اما چرا گذاشتی. هوو سرم بياد و داماد دار بشم بعد شکم منو پر بکنی ..چرا زودتر نخواستی ..اما باز زبانم گاز
می گرفتم و استغفر الهي ميگفتم و خداروشکر می کردم. شيرين حال خوبي نداشت و دكتر ها ميگفتن كه بايد بچه اش رو بندازه و درست ماه سوم بارداريش بچه اش سقط شد و من حدس ميزدم خودش يه بلايي سر بچش به خاطر اين كه كافيه ماما گفته بود دختره آورده ..
بعد از سقط شيرين استرس من بيشتر شد ميترسيدم كه يه بار بلايي سرم بياره ..يا چيز خورم كنه ..انوش هم كبري رو گذشته بود تو اتاق من و گفته بود وقتي نيستش چشم از من برندارن .. دروغ چرا ديگه نميخواستم انوش با شيرين بخوابه . و دوست داشتم طلاقش بده ..اما ميترسيدم خدا قهرش بگيره ..انوش هم ديگه ميلي به شيرين نداشت و همه شب ها رو ميومد كنار من و هوای من رو خیلی بیشتر داشت. تو خلوت بهم می گفت اگر بچه پسر شد اسمش می ذارم امیر خسرو باید یه اسم با ابهت داشته باشه تا همه ازش حساب ببرن ..منم با شوخی خنده می گفتم آقا اگه اسمش پلنگ سلطنه هم باشه وقتی عقل به کله زور به بازوش نباشه فایده نداره انوش هم می خندید و می گفت. حرف زدن درست شبیه حرف های خواهرم خدابيامرزه مهوشه ..شيرين ديگه باهام حرف نميزد و هميشه نگاهش رو روي شكمم حس ميكردم ..زمستان شده بود. پیچ باد بشدیدی که بعدش به برف ختم می شد دامن گیر ما شده بود.. خدا خدا می کردم که شکم توی این سرما یخ بندان درد نگیره. يه روز كه تو اتاقم بودم كبري ازم اجازه گرفت كه يه سر بره بيرون گفت كه خبردار شده كه عمش مريضه و به زنده موندنش اميدي نيست ..منم كه كاري نداشتم اين اجازه رو بهش دادم ..انوش هم رفته بود بيرون ..بعد از رفتن كبري از تو پنجره به بيرون نگاه كردم و ديدم برف خيلي ريزي مياد..نميدونم چرا دلم يه جورى شد و خواستم برف از نزديك ببينم ..دورخودم پتو نازكي پيچيدم ..و از اتاقم بيرون اومدم و دم پله ها وايسادم تا از ديدن برف لذت ببرم همونطور كه محو تماشا بودم ..صداي پايي رو از پشتم شنيدم و خواستم برگردم ببينم كيه ..كه دستي به طرفم اومد و با تمام نيرو هولم داد به سمت پله ها ..پاهام ليز خورد و چهار تا پله رو با كمر افتادم رو زمين و درد بدي تو كل بدنم پيچيد...همزمان با افتادنم صداي جيغ و داد فاطمه رو شنيدم كه داد زد شيرين چكار كردي ؟ شيرين چه غلطي كردي ..؟و شيرين با گريه ميگفت من كاريش نكردم خودش ليز خورد . فاطمه سيلي محكمي به گوش شيرين زدو گفت حسابت باشه با انوش خان و اومد سمتم و با كمك چند تا خدمه بغلم كرد و آوردم داخل و گفت نگران نباش بچه سالمه خون ريزي نكردي و بعد داد زد سر مشت رمضون كه برو خونه طبيب بيارش اينجا .. و به يكي ديگه از خدمه گفت برو دنبال خان من فقط دستم به شكمم بود و نگران بچه ام بودم ديگه نفهميدم چي شد كه بيحال شدم...
با پاشيدن چند قطره آب به هوش اومدم و تو حالت منگي دكتر رو بالا سرم ديدم ..انوش هم صورتش زرد بود و دستام رو گرفته بود..درد شديدي زير دلم داشتم ..با گريه گفتم دكتر بچم ..بچمً چي شد ..؟انوش بچم ؟ وقتي دست كشيدم به شكمم و ديدم م بچم سرجاشه ..نفس راحتي كشيدم و دكتر گفت نگران نباشيد خدا بهتون رحم كرد پله ها زياد نبوده و شما با شكم زمين نيوفتادى .. ضربه اي به شكم وارد نشده ..و كمرت خورد به پله ها ..اگه پات ليز نميخوردي به خاطر فشاري كه بهت وارد شده بود حتما باشكم ميخوردي زمين ..اما ليز خوردنت باعث شد كه بچه سالم باشه .با گريه گفتم دكتر اگه بچه سالمه چرا من انقد درد دارم احساس ميكنم همين الانه كه ميخواد بچه بياد بيرون .. نكنه براي بچم اتفاقي افتاده باشه ..دكتر گفت : دهانه رحمتون باز شده امكان داره بچه امشب به دنيا بياد ..نگران نباشيد براي بچه مشكلي پيش نمياد من امشب اينجا ميمونم ..با شنيدن اين حرف انگار خدا جون دوباره بهم داده بود..اونشب انوش و فاطمه بالا سرم موندن و من درد ميكشيدم و استرس داشتم و گريه ميكردم و از خداميخواستم بچم كه اين همه سال انتظارش رو كشيدم سالم به دنيا بياد..انوش كلافه بود و مثل من نگران ..دائم به شيرين بد و بيراه ميگفت و ميگفت دستم بهش برسه زنده اش نميذارم مثل اينكه شيرين بعد از اين اتفاق از ترسش فرار كرده بود..خلاصه دم دماي صبح بود كه درد هاي زايمان سراغم اومد و از درد زياد جيغ ميكشيدم ..دردي كه حاظر بودم جونم به خطر بيوفته اما بچه ام سالم به دنيا بياد..دكتر خيلي زود اومد بالا سرم و ازم ميخواست كه زور بزنم و من با تمام توانم زور ميزدم و خلاصه بعد از نيم ساعت تلاش صداي گريه هاي پسرم و صداي خدايا شكرت انوش كل عمارت رو پر كرد...و من جون تازه اي گرفتم و اشكاييي بود كه از شادي رو گونه هام سرازير ميشدن ..و خدا رو شكر ميكردم كه پسركم سالمه ..دكتر پسرم رو گذاشت تو بغلم و لبخندي زد و گفت ديدي بيخود اينهمه نگران بودي من كه گفتم بچه سالمه خدا بهت يه پسر سالم و تپل داده ..مبارك باشه ...
اسم پسرم رو گذاشتيم خسرو ..انوش سر از پا نميشناخت و حسابي خوشحال بود و ميگفت بايد براي سلامت اين بچه وليمه بديم ..وقتی خسرو رو بغل کردم و بوش كردم نمی دونم چرا دلم برای خورشيدم تنگ شده بود ..ياد اولين روزي كه خورشيدبه دنيا اومد افتادم .. ناخودآگاه اشک از چشم هام سرازیر می شد. اونشب انوش ميگفت فردا شيرين رو پيدا ميكنم ..بايد حاليش كنم با كي طرفه..بخدا خفه اش ميكنم ..ناري اگه بلايي سرتو و اون بچه مياورد چي؟همون چند سال پيش بايد صيغش رو باطل ميكردم نبايد به حرفت گوش ميدادم ...انوشب انوش رو قسم دادم كه شر به پا نكنه و حالا كه بچه سالمه با شيرين كاري نداشته باشه و فقط طلاقش بده و كاري باهاش نداشته باشه ازش خواستم براش نزديك خونه مادرش خونه بگيره ..واقعا ديگه وجود شيرين رو تو اين عمارت اضافه ميدونستم..و هم ميترسيدم بلايي سر خسرو بياره ..انقد اونشب انوش رو قسم دادم تا راضي شد از شيرين بگذره وچون حدس ميزد شيرين خونه مادرشه قرار شد فردا بره خونه مادر شيرين و عاقد ببره ومتاركه كنه ...همش ياد كارهاي ديروز فاطمه مي افتادم باورم نميشدهيچ شباهتي به فاطمه قديم نداشت ...فاطمه موقع زايمان مثل يه مادر استرس داشت و بالا سرم بود و قرآن ميخوند ..من هميشه حس بدي داشتم بهش اما اگه ديروز فاطمه نميديد كه شيرين من رو انداخته و كمكم نميكرد معلوم نبود چه بلايي سر من ميومد ..كبري همش خودش رو ميزد و ميگفت كاش پاهام ميشكست و نميرفتم بيرون خانم اگه بلايي ير خودتون يا بچه تون ميومد من خودم رو ميكشتم ..نگاه به كبري كردم و گفتم حالا هم سالم هم بچه ديگه گذشت انقد خودت رو ناراحت نكن..فردا فاطمه اومد پيشم نگاش كردم پيرشده بود و صورتش چروك افتاده بود ..دستش رو گفتم هيچوقت نميكردم مثل يه مادر بالاسرم بشيني و دعا كني كه بچم سالم به دنيا بود من مديونتم.. فاطمه لبخندي زد و گفت من به تو بدهكار بودم اگه تو نبودي ارسلان فرشته دخترم رو يا كشته بود يا طلاقش داده بود تو باعث شدي ارسلان حرف هاي ماما رو قبول كنه وبد دلي رو بذاره كنار ..و خداروشكر الان سه تا بچه دارن ططهر كمكي خواستي بهم بگو...دستش رو گرفتم ولبخندي بهش زدم ..بعد از به دنبا اومدن پسرم همه ي زندگيم شده بود خسرو لحظه اي ازش غافل نميشدم ..انوش چند روزي دنبال شيرين بود اما شيرين خونه مادرشم نبود و فرار كرده بود
چند روز از به دنیا اومدن خسرو گذشته بود تقریبا سرپا شده بودم خودم به کارهای خسرو رسیدگی می کردم خسرو رو حموم کرده بودم. توی گهواره خوابنده بودم .. حسابی دور ور گهوارش كبري چشم نظر انداخته بودم هرچي ميگفتم راضي به اينكارا نيست تو گوشش نميرفت ..شب روزم شده بود خسرو..يه روز كه داشتم براش شعر می خوندم یک هو صدای فرياد هاي انوش و جیغ فریادو گريه زني رو شنيدم كه از حياط ميومد .. سراسيمه رفتم داخل حياط .. شيرين بود كه افتاده بود رو زمين و انوش به باد كتك گرفته بودش و داد ميزد شيرين چرا ،،؟؟چرا ميخواستي بچه منو بكشي ..من خانواده و برادرت غرق پول كردم دوتا دختر آوردي و يكيش مرد از گل بهت نازكتر نگفتم ..ناري هم كه باعث شد من تو رو عقد كنم بهت محبت كرد هواتو داشت ازم ميخواست عدالت رو بينتون برقرار كنم چرا ميخواستي بچه اش رو بكشي .. شيرين زير دست و پاهاي انوش به خودش پيچيده بود..و دادميزد غلط كردم ...فاطمه وايساد بود نگاه ميكرد و محبوبه هم يه گوشه گريه ميكرد..به سرعت از پله ها رفتم پايين و خودم رو انداختم رو شيرين و خودم رو سپر شيرين كردم ..شيرين چسبيد به من و بهم پناه آورد ..دستي به صورتش كشيدم و اشك از چشمام ليز خورد...انوش داد ميزد ناري برو كنار ..نميدوني كه از كجا پيداش كردم برو كنار..پاشده رفته ده بالا خونه عمه اش ..خوشحال خندون با پسرعمش كه زنش مرده بود نشسته بودن تو حياط دل ميدادن و قلوه ميگرفتن مثل دوتا عاشق ..انگار نه انگار كه قصد جون تو و بچمون رو كرده بود ..داد زدم ..كاريش نداشته باش ..تو كه قراره طلاقش بدي..چكار داري با كي ميخنده ..انوش داد زد ناري معلومه كه طلاقش ميدم اما اون ميخواست پسرمه بكشه بايد مجازات بشه ..داد بلندي زدم و گفتم بخداوندي خدا دستت بخوره به اين زن .. خسرو رو برميدارم و براي هميشه ميرم ..بهت گفته بودم كاريش نداشته باش ..بهت گفت بودم ببخشش.. حالا كه خسرو سالمه ..تو بهم قول داده بودي...انوش بس كن اين زن هم مادر بچتهً..مادر محبوبه شانش بايد حفظ بشه بلايي كه سرمن تو عصبانيت چند سال پيش آوردي سر اين زن نيار من ازش گذشتم توام بگذر.. شيرين هم مات و مبهوت نگام ميكرد و اشك ميريخت ..بلاخره بعد از چند دقيقه انوش آروم شد و دستش رو داخل موهاش كرد ونفس محكمي گشيد ..
شيرين اشك ميريخت و دستام رو بوس ميكرد خودم رو ازش جدا كردم و بردمش داخل يكي از اتاق ها ..وقتي باهم داخل اتاق تنها شديم افتاد به گريه و گفت خانم نفهمي كردم اشتباه كردم حسادت كردم ..شما هميشه تو هر لحظه هوامو داشتين باعث شدين زندگي خواهر و برادرام شاهانه بشه ..بعد از به دنيا آوردن محبوبه و بعد فرخنده خدابيامرز بازم نذاشتي انوش خان منو بيرون كنه و گفتين كه منو عقد كنه .. بخدا روم سياهه بي چشم و رويي كردم .ميخواستم بچتون رو بندازم تا دوباره باردار بشم و وارث خان رو من به دنيا بيارم ..خدا از سر تقصيراتم بگذره ..نگاه تو چشماش كردم و گفتم من بخشيدمت ..موقع زايمانم وقتي درد ميكشيدم و استرس داشتم كه بچه ام نمرده باشه وقتى بچه به دنيا اومد و گريه اش تو كل عمارت پيچيد من بخشيدمت از خدا هم خواستم ببخشتت..اما شيرين ديگه نميتونم اجازه بدم اينجا زندگي كني ..با انوش متاركه كن بهش ميگم كه بهت پول بده تا بتوني زندگي خوبي بسازي ..اگه تو اينجا بموني انوش هيچ محبتي بهت نميكنه و جز پيري و افسردگي و عذاب اينجا چيزي نصيبت نميشه ... علاوه بر اين من ديگه بهت اعتماد ندارم ميترسم تو بلايي سر خسرو بياري ..من ميخوام فرصت يه زندگي دوباره رو بهت بدم..شيرين سرش رو انداخت پايين ..دستم رو بردم زير چونش و گفتم چكار ميكني اينجا ميموني يا ميري؟ تو به پسر عمت علاقت مندي درسته ؟ شيرين سرش رو انداخت پايين و با بغض و گريه گفت :خانم جان من از بچگي پسر عمم رو دوست داشتم اما پدرم من رو شوهر داد و پسر عمم زن گرفت و بعد از اينكه بيوه شدم اون ديگه با زنش خوشبخت بود و من هم زن انوش خان شدم ..اما الان يه سالي كه زنش مريضي گرفته و مرده ..حالا كه اين اتفاق افتاده و انوش خان ديگه منو نميپذيره بهتره متاركه كنيم ..سرم رو پايين انداختم و ديگه حرفي نزدم ..هنوز از انوش طلاق نگرفته بود دلش با يه مرد ديگه بود و به فكر عشق و عاشقي ..از اتاق رفتم بيرون و به مشت رمضون گفتم عاقد رو خبر كن..بايد هر چي زودتر از اينجا ميرفت ..خلاصه بعد از يكساعت عاقد اومد و خطبه طلاق خونده شد و پرونده شيرين براي هميشه بسته شد و انوش بهش گفت براي ديدن محبوبه هم حق نداره بياد اينجا و كلا از اين روستا بايد بره اما محبوبه ميتونه گاهي بهش سر بزنه..و خيلي زود شيرين وسايلش رو جمع كردو از عمارت براي هميشه رفت...
خسرو ده روزش بود كه خورشيدم اومد باشكم كه خبر از بارداريش ميداد ذوق كرده بودم براش ..شوهرش حسام اون رو برای دیدن ما به عمارت اورده بود. با ديدنش خورشيد از خوشحالي رو پاهام بند نبودم و سفت بغلش كرده بودم و توبغل هم اشك ميريختيم ..انوش هم دست كمي نداشت وزير پاهاشون دو تا گوسفند زد زمين ... خورشيد با دیدن خسرو خيلي خوشحال شده بود می گفت خدارو شکر که بالاخره خدا به من هم بردار داد. وقتي پشت تلفن گفتي بارداري از خوشحالي ميخواستم جيغ بزنم ..خدا رو شكر كردم و همش دعا برات ميكردم.. راستي مامان شيرين كجاست از وقتي اومدم ..نميبينمش لبخندي زدم و دست دخترم رو گرفتم و بردمش داخل اتاق ..توی این چند ماه همش دل نگرانش بودم. بايد ازش ميپرسيدم زندگيش چطوره؟دليل نيومدنش چي بوده،؟دلم می خواست با دخترم خلوت کنم. کلی درددل حرف داشتم بهش بگم. وقتي وارد اتاق شديم خورشيد نگاهی به من انداخت و گفت : ماجان ناری خیلی دلم برات تنگ شده بود. گفتم چرا از شوهرت نخواستی بیارتت.الان يه ساله .. گفت خواستم اما هربار بهانه ایی داشت سرش خيلي شلوغه و كارش خيلي زياده .. گفتم :خورشيد ناری حسام مرد خوبیه یا نه. گفت چی بگم هم آره هم نه ..گفتم این حرف یعنی چی دختر. ؟گفت گاهی اقات خيلي خوبه اما يه وقتا عصبانيه .. گفتم خوب همه مردا اینجورین خورشيد جان نباید زمانی که عصبانيه باهاش یکی به دو کنی...گفت باشه ماجان اما نمی دونی چقد دلم پر می زد برای دیدن تو و برادرم و آقا جان ..ماجان ناري درکل زندگی من وحسام خوبه ..حسام مرد خوبیه ..ازم حمایت می کنه و منو تشویق می کنه درس بخونم گفتم خداروشکر نمی دونی این چند وقته دلم هزار راه رفت دیگه می خواستن پاشم بيام
خداروشکر هم خودت سلامتی هم قرار من مادربزرگ بشم .بازم خورشيد كلى بغل كردم و بوسيدم ..كه خورشيد بازم ازم پرسيد راجب شيرين محبور شدم همه چيز رو براش تعريف كنم خورشيدم هاج واج به من نگاه ميكرد و باورش نميشد كه شيريني كه خورشيد با عنوان مادر دوم ازش حساب ميبرد اينكا رو كرده باشه..
خورشيد خيلي از خونه زندگيش و امكاناتى كه حسام براش گذشته بود از شلوغي هاى تهران از مغازهاي قشنگش ..ازيه خيابون به اسم لاله زار تعريف ميكرد و من هم با ذوق گوش ميكردم و از اينكه خوشبخته كيف ميكردم ...خدايي حسام هم پسر خيلي محترم و مودبي بود..چندروز بعد خورشيد و حسام رفتن تهران دلم پیششون بود. از انوش قول گرفتم موقع زایمان دخترم باید برم تهران کنارش باشم. اون هم قبول کرده بود. دل تو دل نبود اين چند ماه هم بگذره من به تهران برم ..اخه دوست داشتم خونه زندگي خورشيد رو ببينم ومطمئن شم كه زندگيش خيلي خوبه ..خسروبزرگ شده بود..خندهاي پسرم رو که می دیدم قند تو دلم آب می شد. انوش هم كه همه زندگيش خسرو بود عشقمون بهم بيشتر شده بود و انوش ديگه فقط متعلق به قلب من بود ..دورادور خبردار شديم كه شيرين رفته خونه عمش ...خسرو دقيقا چهار ماهش بود كه يه روز انوش ناراحت اومد خونه هر چي گفتم چي شده حرف نميزد تا اينكه بلاخره دهن باز كرد و گفت پدرم اصلان خان به رحمت خدا رفته. دنیا روی سرم می چرخید امکان نداشت پدرم رو با همه خشمش باز دوست داشتم خيلي عذابم داده بود اما پدرم بود. برای تشیع جنازه به قبرستان رفتيم لحظات بدي بود .. هركي منو ميديد ميگفت انقد بيتابي نكن بچه شير ميدي نذاز بچت شير غصه دار بخوره ...پدرت رو خدا بیامرزه اما ديگه سن و سال داشت.و مرگ حقه ..اما مهوش خانم خدابیامرز جوان بود جوان مرگ شد.ناراحتی من بیشتر برای نرگس زن پدرم و دو برادر کوچیکم كه از ازدواج نرگس با پدرم بودن بود ..ارسلان قدرت طلب بود و نميدونستنم سرنوشت اونها بعد مرگ پدرم چی می شه .. مراسم پدرم برگزار شد و بعد از دوماه از فوت پدرم بالاخره انوش تصمیم گرفت. من و خسرو رو به تهران ببره ..از خوشحالي شب قبل رو نخوابيدم و ذوق ديدن دخترم رو داشتيم ...چون انوش زياد با جاده آشنا نبود ..تصميم گرفتيم با اتوبوس بريم .. من برای اولین بار سوار اتوبوس شدم. راهی تهران شدیم. و انوش كلي وسيله براي بچه خورشيد خريده بود و همه رو باراتوبوس كرده بود ...
راننده اتوبوس ..اتوبوس رو پر مسافر کرده بود حتی تو راهرو ها هم مسافر نشسته بود.تجربه جالبی بود راه پرپیچ خم جاده قلبم رو می لرزوند تقریبا با هر تکونی که اتوبوس به خودش می داد..من یه سوره قران می خوندم ترس کاملااز چهره ام معلوم بود بالاخره نزدیک ظهر تهران رسیدیم. شهر بزرگی که پر از سرصدا بود و تيپ وظاهر مردمش با روستا زمين تا آسمون فرق ميكرد..ساختمون هاي بلند و خيابون هاي پر از ماشين و رفت و آمد زياد مردم .. انوش با آدرسی که به دست داشت ..دنبال خونه خورشيد بود..بالاخره سوار یه ماشين شدیم ..و به خونه خورشيد رسیدیم. راننده ماشين روبه ما کرد گفت از کجا می یایید. انوش نگاهی کرد گفت. از گیلان می یاییم. راننده گفت :این آدرسي كه دادي محله اعیون نشین هاست. و بعد متوجه نگاه های راننده از اینه به النگو ها و طلاهام شدم و گفت ماشالله فکر کنم شماهم کم کسی نباشید...انوش گفت :من خان یه آبادی ام دخترم تهران شوهر کرده ..راننده فوضول که جواب سوال هاش گرفته بود گفت آبجی مون کی باشن انوش اخمی کرد و محکم روی پاش زد گفت عیال بنده هستن. اون بچه ام پسر منه راننده نگاه نافظی کرد گفت خدا حفظش کنه آبجی ..و بعدگفت دخترت خوب جايي و به آدم حسابي شوهر دادي هر كي نميتونه بياد تو اين محل .. انوش ديگه حرفي نزد و بعد از چند دقيقه راننده دم يه خونه ويلايي خيلي شيك كه در بزرگي داشت ..نگه داشت و رو به انوش کرد و گفت خان داداش بیا رسیدیم اینم خونه دخترت . به سلامت ..تمام اسباب و لباس هایی که برای بچه خورشيد خریده بودیم از ماشین پایین اوردیم و با خوشحالي جلودروايساديم و زنگ زدیم. بعد از دو دقيقه درباز شد و حسام خورشيد به پیشوازممون اومدن. خورشيد مثل يه توپ گرد شده بود ..و با دیدن ما پريد تو بغلمون و كلي بوسش كرديم حسام هم با ديدن وسائل ذوق کرد و روبه انوش گفت آقاجان چرا زحمت کشیدی . همه چیز برای بچه خریده بودم ..انوش خنديد و گفت : مادر زنت. برای این گهواره سه روز به جان من غر زده چند روز فقط بالاسر اوستا غفور نشستم تا سفارشی برات درست
کنه
حسام یکی یکی اسباب رو داخل می برد.. خانه هاي شهری زمین تا آسمون با عمارت بزرگ اعیونی. فرق می کرد ..همه چیز تو شهر شکل دیگه ایی داشت از آب لوله کشی ..برق ...تلویزیون که آدم دلش نميخواست از زیرش تکون بخوره .تا به اون روز فقط چیزهایی راجب تلویزیون شنیده بودیم .. رفتار حسام با ما خيلي خوب بود و از اينكه اونجا بوديم خوشحال بود ..روحيه خورشيدم هم از اين رو به اون رو شده بود ..دلم ميخواست كلا اون عمارت و اون روستا رو بذاريم و با انوش يه خونه بخريم و پيش دخترم باشيم ..ديگه حوصله حرف هاي خاله و خانباجي ها توى روستا نداشتم ..من از دار دنيا دخترم و پسرم رو داشتم حقم بود كه نزديك دخترم باشم خسته شده بودم از اين همه چشم به راهي و دلشوره ..انوش بعد چند روز با خريدن یخچال نفتی وتلویزیون به گیلان برگشت ..من خسرو کنارخورشيد مونديم تقریبا همه چیز برای اومدن بچه خورشيد امده بود ..یه شب درد های خورشيدم شروع شده بود. جيغ ميزد و من استرس داشتم طاقت ديدن درد دخترم رو نداشتم ..حسام دست خورشيد رو گرفته بود و بهش دلداري. ميداد ..سوار ماشين شديم و راهي بيمارستان شديم ...تو راه همشه دعا ميخوندم وو صلوات ميفرستادم خورشيد به سلامتي فارغ بشه ..بچه خورشيد نزدیک صبح بدنیا اومد یه پسر. تپل بود كه خيلي شبيه خورشيد بود..بچه خورشيد رو دادن بغلم مادر بزرگ شدن حس خيلي قشنگي بود .حسام سر از پا نمی شناخت. بعد یه روز مادر بچه از بیمارستان مرخص شدن. تا چندین روز خورشيد توی رخت خواب خوابیده بود و حرکت نمی کرد. خسرو هم کنار بچه می نشست از کنارش تکون نمی خورد. اسم پسر خورشيد رو حنیف گذاشتيم . خلاصه بعد دوماه انوش اومد دنبالم و اون هم نميتونست دل از حنيف بكنه و دائم بغلش ميكرد..با اشك برگشتیم عمارت ..اما دلم پيش خورشيد موند ...تو كل راه همش گريه ميكردم ..دوري از دخترم برام سخت بود ..به محض ورودم به عمارت فاطمه اومد جلو و گفت.سلام خانم عمارت. خوش اومدی. و بالحني بدي گفت: خبر های جدید دارم برات ..نگران رفتم سمت انوش گفتم چی شده انوش ..انوش نگاهی به فاطمه انداخت گفت بزار از راه برسه.بعد شروع كن اخه به ناري چه ربطي داره اين موضوع..
نگاه به فاطمه كردم كه گفت برادرت ارسلان بعد از اينكه بابات فوت كردو به قدرت رسيد ..سر دختر من با سه تا بچه هوو آورده روی زمین نشستم دستم روی سرم گذاشتم انگار غم های ما تمومی نداشت انگار غم هرچند یه بار باید سر خاک در می اورد سراغ مارو می گرفت ..انوش گفت تمومش کن ..فاطمه بلند شد دادزد چندسال سکوت کنم چند سال خفه خون بگیرم ..انوش دستش روی سینه اش گذاشت گفت یکی این زن خفه کنن. تمومش کن به ما چه مربوط مگر ما رفتیم خواستگاری به جان ما غر می زنی ..همون لحظه محمد رو صدا زدم. از اتاقش بیرون اومد گفتم دست مادرت بگیر آرومش کن من برم خونه آقاجان. ببینم چی شده. انوش نگاهی به من کرد گفت زن به تو چه مربوط دلش می خواد زن گرفته. به من تو چه ربطی داره وقتی روز اول مخالف ازدواجارسلان با فرشته بودم این روز رو می دیدم برادر تو از روی لج فرشته رو عقد كرد حالا هم به ما ربطی نداره.باید خودم به عمارت پدری می رسوندم باید می فهمیدم ارسلان چرا دوباره ازدواج کرده اما این ماجرا زیاد تعجب برانگیز نبود تمام ارباب ها حرم سرا داشتن هرچقدر دلشون می خواست زن می گرفتن به قول ماجان تو مملکتی پادشاهش. هر چند سال یه بار زن عوض می کنه.زن گرفتن خان ها اونايي که سوار برقدرت بودن زیاد عجیب نبود ..خلاصه ديدن كه رفتم پيش ارسلان چيزي عوض نميكنه ..حسابي از اين عمارت و اتفاقاتش خسته بودم ..انوش هم ديگه توان سابق نداشت ..و همش راجب خورشيد و حنيف حرف ميزد ..يه روز به انوش گفتم من دلم ميخواد بريم تهران بيا بريم پيش دخترمون و يه زندگي آروم داشته باشيم به دور از هياهو وارباب و رعيتي ..انوش حرفي نزد اما انگار اونم از اينجا و مردمش خسته بود..چندروز بعد انوش با اينكه براي سخت بود دوري از روستا موافقت كرد كه بريم ..از ذوق نميدونستم چكار كنم ..انقد ملك و زمين داشتيم كه ميتونستيم بفروشيم و يه خونه خوب نزديك هاي خورشيد بخريم..انوش مقداري زمين ها وملك ها و دام هايي كه سهمش بود رو فروخت و سهم محمد رو هم كامل داد ..به عمارت هم دست نزد و قرار شد محمد به جا انوش تو اين عمارت خان باشه ..
انوش با حسام تلفني صحبت كرده بود و گفته بود ميخوايم بيايم تهران ...حسام هم استقبال كرده بود و گفته بود خورشيد خيلي تنهاست ..با اومدن شما خيال منم راحت ميشه .حسام خيلي زود يه خونه نرديك خودشون برامون پيدا كرده بود . خلاصه كه شش ماه از اومدنمونً از تهران گذشته بود كه براي هميشه دل از اون عمارت و اون روستا كه هر نقطه اش ياد آور خاطران شيرين و تلخ بود كنديم و راهي تهران شديم .. روزي كه وسايلمون جمع كرديم و راهي تهران شديم يكي از بهترين روزاي زندگيم بود ..از اينكه قرار بود كنار دخترم ونوه ام باشم و اين دوري و نگراني تموم بشه تو پوست خودم نميگنجيدم براي انوش دل كندن از روستا سخت بود اما خوب رضايت داد .. وقتي رسيدم اونجا خورشيدم دست كمي از ما نداشت و شاد بود ..خيلي زودكاراي خريد خونه رو كه كوچه بغلي خورشيد اينا بود انجام داديم و تو خونه ساكن شديم ..انوش هم با بقيه پولش به كمك حسام تو همون محل يه مغازه بزرگ خوار بار فروشي زد .. زندگي روي خوشش رو بلاخره بعد از چندين سال بالا و پايين شدن نشون داده بود و خوشبخت خوشبخت بودم ..حنيف و خسرو كنار هم قد ميكشيدن و بزرگ ميشدن ..خورشيد هر روز حنيف رو صبح زود مياورد خونمون و خودش درس ميخوند بعد از چند سال درس خوندن خورشيد تونست معلم بشه و خوشحالي ما چندين برابرشد ..من و انوش بيشتر از قبل عاشق هم بوديم و كنار بچه هامون زندگي خيلي خوبي داشتيم ..خورشيد هم صاحب سه تا بچه قد و نيم قد شد
پایان
نویسنده :نگین
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
مشاهده سایر قسمت ها
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
مشاهده لیست همه داستان ها