آخرین مطالب ارسالی
گلین قسمت اول
من ترلان هستم یه دختر آذری...
دختری زیبا با چشمهای سبز و موهایی به رنگ طلا...
دختری که مثل همهی دخترهای آذری حجب و حیا تو خونش جریان داره...
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا
اومدم
جاییکه مردسالاری و زور گفتن به زنها بیداد میکنه....
مادرم ۱۰ سال از آقام کوچکتر بود، با اینکه آقام به زور مادرم رو فراریش داده بود ولی انگاری دوستش نداشت و همیشه به دنبال بهانهای بود که مادر مظلومم رو به باد کتک بگیره و این برای من یعنی نهایت درد...
قبل از اینکه من به دنیا بیام مادرم هر بار حامله میشد بعد از نه ماه و تحمل درد زایمان، بچههاش مُرده بدنیا میموندند
مُردن بچه تو شکم مادر، تو خاندان ما موروثی بوده و حتی مادربزرگم هم بیشتر بچههاش مرده به دنیا میومدند...
قدیمی ها میگفتند زنی که دعا داشته باشه، تا آخر عمرش اجاقش کوره و بچههاش میمرن
ولی انگاری خدا مادرم رو دوست داشته و حرف قدیمیها درست از آب در نمیاد و سالها بعد و با نذرونیاز و بعد از مُردن دو تا پسر و دو تا دختر من به دنیا میام و میشم نور چشم آنام...
یکسال بعد از بدنیا اومدن من گلبهار بدنیا میاد
ولی بازم بخت با آنا یار نبوده و گلبهار قبل از چلهاش از دنیا میره...
خیلی زود آنا دختر دار میشه و شناسنامه گلبهار رو میدن به بچهی نو رسیده...
بعد از گلبهار، محمد و نیمتاج هم بدنیا میان و چهار تا بچه میشن همهی دلخوشیه آنا...
آنا یه زن مظلوم و آروم بود
آخه از بچگی زیر دست نامادری بزرگ شده بود و همیشه ترس و دلهره باهاش یار بود...
آنا هر لحظه هراسان بود و دلهره داشت که نکنه، ناخواسته خطایی کنه و آقام اونو به باد کتک بگیره... آقام بچه که بوده پدر و مادرش رو از دست میده و با دو تا برادرش زندگی میکنند و از بچگی رو پای خودش وایستاده ولی انگاری ذرهای مهر محبت تو دلش نسبت به زن و بچه هاش وجود نداشت...
آنا از صبح تا شب تو خونه نون میپخت و کار میکرد و چون وضع مالیمون خوب نبود، جوراب میبافت و کمک خرج خونه بود...
آقام مجبورمون میکرد که تو جوراب بافی به آنا کمک کنیم ولی آنا به دور از چشم آقام از نخهای کاموای اضافی برامون عروسک میبافت و با دکمه براش چشم میذاشت تا بتونه خوشحالمون کنه...
تازه ۶ ساله شده بودم که آقام با دو تا برادرهاش تصمیم گرفتند که از اون روستا کوچ کنند واسه همین خیلی زود تو یه شهر خیلی کوچیک زندگی جدیدمون رو شروع کردیم...
با صدای فریادهای آقام و نالههای آنا از خواب پریدم
بازم زنعموی عفریتهام، تو زندگی ما سرک کشیده بود و با فضولیهاش آقام رو به جون آنا انداخته بود
گیجِ خواب بودم...
طبق عادت خودم رو انداختم زیر پای آقام تا لگدهاش به آنا نخوره
آخه دیگه جونی براش نمونده بود
آنا بیکس بود، نه پدری داشت و نه برادری که پشتش باشند...
آنام دیگه زیر کتکهای آقام بیحس شده بود و فقط به خاطر دردهای قلبش ناله میکرد...
تمام توانم رو جمع کردم و فریاد زدم؛ تمومش کن کشتیش...
آقام از این همه جسارت من، متعجب زل زد بهم...
ولی نالههای آنام یک لحظه جسورم کرده بود
انگاری آقام خودش هم از کتکهایی که زده بود خسته شده بود
در حالیکه با نفرت نگاهم میکرد، رهاش کرد و از اتاق رفت بیرون...
گلبهار گوشهی اتاق کز کرده بود و اشک می ریخت
وقتی از رفتن آقام مطمئن شد چهاردست و پا خزید و اومد کنار منو آنا...
محمد و نیمتاج میلرزیدند و بی صدا گریه میکردند...
حرفی برای گفتن نداشتیم و همگی به حال زارمون فقط اشک میریختیم...
اواخر تابستون بود
آقام چند وقتی بود که مهربون شده بود و آنا کیف میکرد
انگاری دلش برای مهربونیهای آقام لَک زده بود
با رضایت آقام، آنا منو گلبهار رو واسه مدرسه ثبتنام کرد...
دل تو دلم نبود از خوشحالی دوست داشتم پرواز کنم
تو رویاهام خودم رو تصور میکردم که بزرگ شدم و به آرزوی کوددکیام رسیدم و خانوم معلم شدم...
آخه تو روستای ما دخترها حق درس خوندن نداشتند
واسه همین از اینکه خیلی زود از اون روستا کوچ کردیم خوشحال بودم
ولی انگاری خوشحالی من دوامی نداشت و خیلی زود قرار بود که کاخ آرزوهام ویران بشه...
نزدیک غروب بود که آقام با اخم همیشگی اومد خونه...
با دیدن گرههای رو پیشونیش خنده رو لبام خشک شد
خیلی زود براش چایی بردم و آروم گفتم؛ بفرمائید داداش...
آخه ما پدرم رو داداش صدا میکردیم
یه گوشهای نشستم
داداش ته استکان چایی رو هورت کشید و با اخم رو کرد به آنا و گفت؛ فردا میری مدارک ترلان رو از مدرسه میگیری، حق نداره درس بخونه...
بند دلم پاره شد و همهی آرزوهام تو یه لحظه سوخت و خاکستر شد
آنا با چشمای گرد شده با ترس لب زد؛ آقا خودت گفتی ثبتنامش کن...
داداش با خشم گفت؛ همین که گفتم، میخوای آبرومون بره، امروز یکی از همدهاتیام رو دیدم، میگفت دختر چیه که درس بخونه، هر دختری بره مدرسه فلانکاره میشه...
آنا لبش رو گزید و یه نیم نگاهی به من انداخت...
به زور جلوی بغضم رو گرفته بودم
سریع رفتم تو حیاط و اشکهام بیمهابا شروع کرد به جاری شدن...
دیگه مدرسه رفتن برام آرزوی دستنیافتنی شده بود
گلبهار کنارم نشسته بود و پا به پای من گریه میکرد
آخه فقط دو سال از من کوچکتر بود و میدونست که خیلی زود قراره مدرسه رفتن واسه اونم به حسرت تبدیل بشه...
هر روز که میگذشت و ما بزرگتر میشدیم، داداش حساستر و بد دلتر میشد و دیگه منو گلبهار اجازه بیرون رفتن هم نداشتیم، مگر برای ظرف و رخت شستن...
زندگی ما با جوراب بافی آنا و کمکهای منو گلبهار میچرخید تا اینکه داداش با دادوستدی که سر گاو و گوسفند انجام داد تونست یه زمین کشاورزی بگیره و روش کار کنه و یکم وضع مالیمون خوب شد...
چند سالی گذشت و آنا تو این چند سال چند تا بچهی دیگه هم سقط کرد
انگاری خدا نمی خواست به جز ما ۴ تا، بچهی دیگهای به آنا بده...
آنا به خاطر چندین سقط، خیلی ضعیف شده بود و دیگه کل کارهای خونه رو دوش منو گلبهار بود...
محمد و نیمتاج دیگه بزرگ شده بودند و وقت مدرسه رفتنشون بود
منو گلبهار مطمئن بودیم که داداش، محمد رو واسه مدرسه ثبت نام میکنه
چون تنها پسرش بود و همیشه اونو بیشتر از ما دوست داشت
ولی وقتی داداش اجازه داد که نیمتاج هم بره مدرسه ما خیلی تعجب کردیم و از اینکه چرا فرق میذاره به نیمتاج حسودی میکردیم...
انگاری منو گلبهار کلفت و زحمت کش خونه بودیم و این تبعیض آزارمون میداد...
بهار که میشد کارهای داداش تو باغ بیشتر میشد و آنا هم مجبور بود که بهش کمک کنه
صبح زود قبل از اینکه آفتاب بزنه دوتایی راهیه باغ میشدند و آنا نزدیک ظهر مسیر طولانی خونه تا باغ رو پیاده برمیگشت و خسته و مچاله مینشست و به زور لب میزد، ترلان، ناهار درست کن و ببر واسه داداش تا دوباره بهونه دستش نیاد واسه بداخلاقیش
دیوار به دیوار خونهی ما، خونهی عمو بود که به واسطه یه نردبون، زن عموی فضولم از همه اتفاقهای خونمون خبردار میشد و هر وقت کاری باهامون داشت و یا چیزی میخواست از رو دیوار رد و بدل میکردیم...
شهر خیلی کوچیک بود و همه با هم آشنا بودند و رفت و آمد داشتند
خانمها و دخترهای همسایه وقتی داداش شبها برای آبیاری زمین میرفت، می اومدند تو حیاط ما مینشستند تا دور هم جوراب ببافیم...
چند وقتی بود که پچپچهای زنهای همسایه شروع شده بود
مدام منو برانداز میکردند و به آنا میگفتند، دخترهای بزرگ کوچه دارند ازدواج میکنند دیگه نوبت ترلانه...
ولی آنا رنگش میپرید و یواشکی در جوابشون میگفت؛ حرفش رو نزنید پدرش بفهمه خون بپا میکنه...
تازه ۱۴ ساله شده بودم که یه خواستگار سمج برام پیدا شد که از فامیل های دور آنا بود
اصغر به هر بهانه ای خونه ما می اومد و کمک حال آنا و داداش بود و...
اصغر خواستگار سمجِ من، به هر بهونهای میومد خونهی ما و کمک حال آنا و داداش بود...
اصغر نگاههای معنا داری به من میکرد و من به خاطر ترس از آقام نگاهم رو ازش میدزدیدم و همش دعا میکردم که اصغر دست از سر من برداره...
ترسم از این بود که داداش بفهمه که اصغر خواستگار منه و خون بپا کنه...
اون زمان برای تهیه قند و شکر و اقلام دیگه به همه کوپن داده بودند که برای تهیه وسایل، باید ساعتها تو صفهای طولانی منتظر وایمیستادی تا نوبتت بشه، ولی اصغر که عاشق من بود و برای اینکه خودشیرینی کنه و خودش رو تو دل آقام و آنا جا کنه زحمت اینکارو برامون میکشید ساعتها تو صف وایمیستاد و وسایل رو برامون میاورد...
هر وقت اصغر برای گرفتن کوپن میومد خونهی ما، آنا که از عشق و نگاههای اصغر به من خبر داشت زیرزیرکی میخندید و اصغر رو راهی میکرد...
از موقعیکه ساکن شهر شده بودیم، خونمون آب لولهکشی نداشت و آقام به خاطر اینکه ما داشتیم بزرگ میشدیم و به خاطر آوردن آب مجبور بودیم تا سر کوچه بریم ناراحت بود
اون سالی که من ۱۵ ساله شده بودم آقام به هر سختی که بود و با قرض کردن از عموم تونست تو حیاط خونمون یه حوض درست کنه و شیر آب هم تا سر حوض بیاره و اینطوری شد که دیگه منو گلبهار مجبور نبودیم که تا سرکوچه و تا موتور آب واسه آوردن آب بریم و از اینکه این مسولیت از سر منو گلبهار باز شده بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم...
آب محلههای بالا از یه جای دیگه لوله کشی شده بود و بعضی وقتها آب اونجا قطع بود ولی کوچهی ما همیشه آب داشت
خونهی ما سر کوچه بود و موقع قطعی آب، غریبه و آشنا برای بردن آب و پر کردن دبههاشون میومدند و در خونهی مارو میزدند...
دیگه آقام خیالش راحت شده بود و همش با تکبر خاصی بهمون میگفت، آب رو آوردم داخل خونه، حق ندارید برید بیرون...
روزها میگذشت و داشتم بزرگتر میشدم
هر روز با کارهای خونه مشغول بودم و روزگار میگذروندم...
صبح یه روز بهاری توی حیاط و زیر درخت توت داشتم رختهارو میشستم و تو افکار خودم غرق بودم و زیر لب زمزمه میکردم
آقام یه گوشه از حیاط داشت خورجینش رو آماده میکرد و مشغول بستن خورجین به پشت دوچرخه بود
آقام که بعد از بستن خورجینش از در بیرون رفت، من با خیال راحت و با صدای بلندتری شروع کردم به خوندن آواز...
تو حال خودم بودم تازه رختهارو آبکشی کرده بودم و داشتم رو بند پهن میکردم که با شنیدن صدای در به خودم اومدم
سریع خودم رو جمع و جور کردم و به خیال اینکه آقام چیزی جا گذاشته و برگشته سریع خودم رو رسوندم دم در...
ولی وقتی در رو باز کردم...
با دیدن یه زن چاق و بور که تو چهارچوب در وایستاده بود، خشکم زد...
از بس از آقام میترسیدم که با دیدن آدمهای غریبه ناخودآگاه دلهره میگرفتم
نگاه تندی به زن غریبه کردم و کنجکاوانه و با صدای آرومی گفتم؛ با کی کار داشتید؟
زن غریبه با دقت داشت منو نگاه میکرد بعد از یه مکث طولانی، لبخندی زد و گفت؛ آب خونهی ما قطع شده میشه بیام آب پر کنم؟
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه، منو کنار زد و با اجازه ای گفت و وارد شد...
پشت سرش راه افتادم و کنار حوض وایستادم
زن غریبه در حالیکه داشت دو تا دبهاش رو پر میکرد، با دقت منو برانداز میکرد
آنا که فهمیده بود کسی تو حیاطه، اومد تو ایوون و با صدای بلندی با زن غریبه سلام کرد و احوالپرسی کرد
بعد اینکه دبه پر شد زن با صدای ضعیفی گفت؛ دخترم، میشه تا سر کوچه این دبههارو بیاری من نمیتونم، سنگینه مادر...
به ناچار باشهای گفتم و موهام رو که تازه بافته بودم از اینو و اونور روسری بیرون گذاشتم گره روسریام رو سفت کردم و چادر سر کردم که باهاش برم ولی با نگاه تندی که آنا بهم انداخت مکث کردم و گفتم؛ آنا با اجازه...
با تایید آنا همراه زن غریبه راهی شدم
تا سر کوچه رفتم ولی از ترس آقام سریع دبهها رو گذاشتم زمین و گفتم، ببخشید من دیگه نمیتونم...
زن غریبه با ملایمت گفت؛ خیر ببینی دخترم...
بعد با اشاره به یه پسر لاغر قد بلند سبزه که شلوار پارچه ای دمپا پوشیده بود فهموند که بیا دبههارو برداره
بدون توجه به پسر، سریع برگشتم، میترسیدم که آقام بیاد و منو ببینه و از اینکه بیرون رفتم روزگار آنا رو سیاه کنه...
دو روز گذشت
آنا طبق عادتی که داشت هر روز حیاطمون که خاکی بود رو آب و جارو میکرد و بویی خاک آب خورده آدم رو سرمست میکرد
مثل هر روز آنا گلیمی زیر درخت آلبالو انداخته بود و سماور زغالی هم آماه بود و مشغول جوراب بافی بود
با ضربه ای که به در حیاط خورد گلبهار رفت که در رو باز کنه...
کنار حوض بودم که با دیدن همون زن غریبه چشمام چهارتا شد
قبل از اینکه بهش سلام بدم گفتم؛ بازم آبتون قطع شده؟ چقدر آب شما قطع میشه...
زن غریبه یه لبخند تلخی تحویلم داد و رفت پیش آنا...
آنا با خوشرویی تعارف کرد برای چایی، اونم نشست و مشغول حرف زدن بودند که من از همه جا بی خبر مشغول کار کردن شدم و بدون اینکه حرفهاشون برام مهم باشه با بیاعتنایی زیر انداز تو خونه رو تکوندم و خاک بلند شد
آنا با صدای بلندی داد زد و گفت؛ چیکار میکنی دختر؟
گفتم؛ آنا میخوام خونه رو جارو کنم...
آنا خندید و گفت؛ نمیخواد، بذار بمونه برای بعد
بعدش رو کرد به زن غریبه کرد و گفت؛ دیدی، من میگم بچه ست تو میگی نه...
با این حرف آنا کنجکاو شدم و گوشهام رو تیز کردم که ببینم چیا میگن
از پله ها داشتم میرفتم پایین که بهتر صداشون رو بشنوم که یهویی با دیدن زن عموم که طبق معمول از بالای دیوار داشت خونمون رو سرک میکشید هول شدم و جیغ بلندی کشیدم...
زنعموم طلبکارانه فریاد زد؛ چته دختر؟مگه جن دیدی؟
بعدش با اشارهای که به زن غریبه داشت به آنا گفت؛ ترلان خیر باشه خانوم کی هستند؟
زن غریبه با دیدن زنعمو حرفش رو ناتموم گذاشت و چارقد دو تیکهاش رو روی سرش درست کرد و بعد با آنا خداحافظی کرد و رفت...
زنعمو هم که چیزی دستگیرش نشده بود غرغرکنان از نردبان پایین رفت
آنا گرهای رو پیشونیش انداخت و گفت؛ ترلان برو آرد الک کن که میخوام خمیر درست کنم...
بعداز ظهر بود که آنا خمیر رو آماده کرد و لگن خمیر رو بالای سرش گذاشت تا بره خونه همسایه که تنور کوچیکی داشتند
آنا در حالیکه از سنگینی لگن به نفس نفس افتاده بود پلههای زیرزمین رو بالا رفت گفت؛ ترلان من میرم خونهی بالا خانوم تو هم غذا رو آماده کن و نیم ساعت دیگه بیا اونجا...
تازه کارم تموم شده بود که در خونه باز و بسته شد آقام با صدای بلندی گفت؛ زن یالا بیا اینارو بگیر...
وقتی دید که صدایی نمیاد، بلندتر داد زد
دستپاچه خودم رو رسوندم بهش و با دلهره گفتم؛ آنا خونه نیست، رفته نون بپزه...
زیر لب فحشی نثار آنا کرد و رفت که وسایلهارو بذاره تو زیرزمین...
تا آقام رفت منم سریع از فرصت استفاده کردم و رفتم دنبال آنام...
آنا تا فهمید که آقام اومده با دستپاچگی نون و تنور رو سپرد به بالا خانوم و منم مامور کرد که کمکش کنم
رفتارهای آقام قابل پیشبینی نبود
مثل هوای بهاری یه روز خوش بود یه روز ناخوش
وقتی گاوی گوسفندی تلف میشد روزگار ما سیاه بود
و آنا هم کتک میخورد...
اقام هر سال رو زمین، تخمه میکاشت و ما مجبور بودیم براش کار کنیم ولی وای به حالمون بود اگه خطایی ازمون سر میزد و کارمون رو درست انجام نمیدادیم، اون وقت بود که باید فحش و کتکش رو به جون میخریدیم
همیشه دلم به حال آنا میسوخت، خیلی مظلوم بود و هیچ وقت قهر نمیکرد و خونهی باباش هم نمیرفت شاید هم میدونست که اگه قهری بره خونهی باباش مجبوره که زن بابارو تحمل کنه...
یک ساعت از رفتن آنام میگذشت که پختن نون ها تموم شد و...
همهی نون ها رو پیچیدم لای بقچه و گذاشتمش تو تشت و تشکری از بالا خانوم کردم و راهی خونمون شدم
تازه وارد حیاط شده بودم که صدای داد و فریاد آقام که داشت با آنا دعوا میکرد به گوشم رسید...
دعوا بالا گرفته بود و آنا از ترسش، از دست آقام در رفته بود و یه گوشه از حیاط داشت میلرزید...
زن عمو طلعت طبق معمول، با صدای آقام خودش رو رسوند رو نردبون و از اینکه جاریش مثل همیشه کتک خورده بود با خرسندی از این وضع نابسامان، همچنان داشت فضولی میکرد...
زنعمو با صدای بلندی گفت؛ داداش باز چی شده؟
از حرفهایی که بین آقام و زنعموم رد وبدل شد فهمیدم که تازه آقام اومدن اون زن غریبه و خواستگاری از منو رو فهمیده
کل بدنم بیحس شد از ترس تپش قلب گرفته بودم
بالاخره اون روزی که آنام همیشه منو ازش می ترسوند فرا رسیده بود و از نظر من قرار بود آقام خون به پا کنه و من منتظر فاجعه بودم
واسه اینکه آقام منو نبینه خودم رو پشت درخت قایم کردم و تشت نون رو گذاشتم رو زمین و از ترس رو زمین وا رفتم
خدا خدا میکردم که زنعمو با حرفهاش، آتیش بیار معرکه نشه و چیزی نگه که آقام رو عصبیتر کنه
آخه زنعموم هم اون زنه رو دیده بود..
بعد از اینکه حرفهای آقام تموم شد زن عموم با حرفهایی که زد آقام رو یکم آروم کرد
زنعمو کنجکاوانه عضلات چشمش رو منقبض کرد و با خودش زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد و بعد با چشمای باز رو به آنا گفت؛ آهان اون زنه که امروز اومده بود رو میگه
اینجایی نیست، برا روسیه ست و مهاجر باکو هستن، برام جای سوال بود که اینجا چه میکنه، پس خواستگار ترلان بود...
آنا با دلهره لبش رو به دندون گرفته بود و داشت پوست لبش رو میکند
وای خدای من حالا توی این وضع این خواستگار از کجا پیداش شده بود
آقام دوباره با فریاد به آنا گفت؛ دختر منو کجا دیدن، حرف من اینه که این چشسفید چرا رفته بیرون، مگه ما تو این خراب شده آب نداریم
آنا از ترسش به آقام نگفت که من دبهها رو بردم تا سر کوچه و به زن غریبه کمک کردم
و با صدایی که میلرزید گفت؛ نه آقا، ترلان بیرون نرفته، فقط یه بار با من رفته حموم عمومی، یه بارم اون زنه اومد حیاط ما که آب پر کنه همون موقع دیدنش..
با حرفهای آنا کمی از حرص آقام فروکش کرد و نفسش رو به شدت بیرون داد و با اخم از در حیاط بیرون رفت
شب زودتر از همه رفتم تو جام
نمیخواستم با آقام چشم تو چشم شم
فکرم مشغول بود
همش به اون زن غریبه و خواستگاریش، فکر میکردم
و از اینکه چند وقتی بود که از اصغر خبری نبود خوشحال بودم
از بس از آقام میترسیدم که با دیدن آدمهای غریبه ناخودآگاه دلهره میگرفتم
نگاه تندی به زن غریبه کردم و کنجکاوانه و با صدای آرومی گفتم؛ با کی کار داشتید؟
زن غریبه با دقت داشت منو نگاه میکرد بعد از یه مکث طولانی، لبخندی زد و گفت؛ آب خونهی ما قطع شده میشه بیام آب پر کنم؟
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه، منو کنار زد و با اجازه ای گفت و وارد شد...
پشت سرش راه افتادم و کنار حوض وایستادم
زن غریبه در حالیکه داشت دو تا دبهاش رو پر میکرد، با دقت منو برانداز میکرد
آنا که فهمیده بود کسی تو حیاطه، اومد تو ایوون و با صدای بلندی با زن غریبه سلام کرد و احوالپرسی کرد
بعد اینکه دبه پر شد زن با صدای ضعیفی گفت؛ دخترم، میشه تا سر کوچه این دبههارو بیاری من نمیتونم، سنگینه مادر...
به ناچار باشهای گفتم و موهام رو که تازه بافته بودم از اینو و اونور روسری بیرون گذاشتم گره روسریام رو سفت کردم و چادر سر کردم که باهاش برم ولی با نگاه تندی که آنا بهم انداخت مکث کردم و گفتم؛ آنا با اجازه...
با تایید آنا همراه زن غریبه راهی شدم
تا سر کوچه رفتم ولی از ترس آقام سریع دبهها رو گذاشتم زمین و گفتم، ببخشید من دیگه نمیتونم...
زن غریبه با ملایمت گفت؛ خیر ببینی دخترم...
بعد با اشاره به یه پسر لاغر قد بلند سبزه که شلوار پارچه ای دمپا پوشیده بود فهموند که بیا دبههارو برداره
بدون توجه به پسر، سریع برگشتم، میترسیدم که آقام بیاد و منو ببینه و از اینکه بیرون رفتم روزگار آنا رو سیاه کنه...
دو روز گذشت
آنا طبق عادتی که داشت هر روز حیاطمون که خاکی بود رو آب و جارو میکرد و بویی خاک آب خورده آدم رو سرمست میکرد
مثل هر روز آنا گلیمی زیر درخت آلبالو انداخته بود و سماور زغالی هم آماه بود و مشغول جوراب بافی بود
با ضربه ای که به در حیاط خورد گلبهار رفت که در رو باز کنه...
کنار حوض بودم که با دیدن همون زن غریبه چشمام چهارتا شد
قبل از اینکه بهش سلام بدم گفتم؛ بازم آبتون قطع شده؟ چقدر آب شما قطع میشه...
زن غریبه یه لبخند تلخی تحویلم داد و رفت پیش آنا...
آنا با خوشرویی تعارف کرد برای چایی، اونم نشست و مشغول حرف زدن بودند که من از همه جا بی خبر مشغول کار کردن شدم و بدون اینکه حرفهاشون برام مهم باشه با بیاعتنایی زیر انداز تو خونه رو تکوندم و خاک بلند شد
آنا با صدای بلندی داد زد و گفت؛ چیکار میکنی دختر؟
گفتم؛ آنا میخوام خونه رو جارو کنم...
آنا خندید و گفت؛ نمیخواد، بذار بمونه برای بعد
بعدش رو کرد به زن غریبه کرد و گفت؛ دیدی، من میگم بچه ست تو میگی نه...
با این حرف آنا کنجکاو شدم و گوشهام رو تیز کردم که ببینم چیا میگن
از پله ها داشتم میرفتم پایین که بهتر صداشون رو بشنوم که یهویی با دیدن زن عموم که طبق معمول از بالای دیوار داشت خونمون رو سرک میکشید هول شدم و جیغ بلندی کشیدم...
زنعموم طلبکارانه فریاد زد؛ چته دختر؟مگه جن دیدی؟
بعدش با اشارهای که به زن غریبه داشت به آنا گفت؛ ترلان خیر باشه خانوم کی هستند؟
زن غریبه با دیدن زنعمو حرفش رو ناتموم گذاشت و چارقد دو تیکهاش رو روی سرش درست کرد و بعد با آنا خداحافظی کرد و رفت...
زنعمو هم که چیزی دستگیرش نشده بود غرغرکنان از نردبان پایین رفت
آنا گرهای رو پیشونیش انداخت و گفت؛ ترلان برو آرد الک کن که میخوام خمیر درست کنم...
بعداز ظهر بود که آنا خمیر رو آماده کرد و لگن خمیر رو بالای سرش گذاشت تا بره خونه همسایه که تنور کوچیکی داشتند
آنا در حالیکه از سنگینی لگن به نفس نفس افتاده بود پلههای زیرزمین رو بالا رفت گفت؛ ترلان من میرم خونهی بالا خانوم تو هم غذا رو آماده کن و نیم ساعت دیگه بیا اونجا...
تازه کارم تموم شده بود که در خونه باز و بسته شد آقام با صدای بلندی گفت؛ زن یالا بیا اینارو بگیر...
وقتی دید که صدایی نمیاد، بلندتر داد زد
دستپاچه خودم رو رسوندم بهش و با دلهره گفتم؛ آنا خونه نیست، رفته نون بپزه...
زیر لب فحشی نثار آنا کرد و رفت که وسایلهارو بذاره تو زیرزمین...
تا آقام رفت منم سریع از فرصت استفاده کردم و رفتم دنبال آنام...
آنا تا فهمید که آقام اومده با دستپاچگی نون و تنور رو سپرد به بالا خانوم و منم مامور کرد که کمکش کنم
رفتارهای آقام قابل پیشبینی نبود
مثل هوای بهاری یه روز خوش بود یه روز ناخوش
وقتی گاوی گوسفندی تلف میشد روزگار ما سیاه بود
و آنا هم کتک میخورد...
اقام هر سال رو زمین، تخمه میکاشت و ما مجبور بودیم براش کار کنیم ولی وای به حالمون بود اگه خطایی ازمون سر میزد و کارمون رو درست انجام نمیدادیم، اون وقت بود که باید فحش و کتکش رو به جون میخریدیم
همیشه دلم به حال آنا میسوخت، خیلی مظلوم بود و هیچ وقت قهر نمیکرد و خونهی باباش هم نمیرفت شاید هم میدونست که اگه قهری بره خونهی باباش مجبوره که زن بابارو تحمل کنه...
یک ساعت از رفتن آنام میگذشت که پختن نون ها تموم شد و...
همهی نون ها رو پیچیدم لای بقچه و گذاشتمش تو تشت و تشکری از بالا خانوم کردم و راهی خونمون شدم
تازه وارد حیاط شده بودم که صدای داد و فریاد آقام که داشت با آنا دعوا میکرد به گوشم رسید...
دعوا بالا گرفته بود و آنا از ترسش، از دست آقام در رفته بود و یه گوشه از حیاط داشت میلرزید...
زن عمو طلعت طبق معمول، با صدای آقام خودش رو رسوند رو نردبون و از اینکه جاریش مثل همیشه کتک خورده بود با خرسندی از این وضع نابسامان، همچنان داشت فضولی میکرد...
زنعمو با صدای بلندی گفت؛ داداش باز چی شده؟
از حرفهایی که بین آقام و زنعموم رد وبدل شد فهمیدم که تازه آقام اومدن اون زن غریبه و خواستگاری از منو رو فهمیده
کل بدنم بیحس شد از ترس تپش قلب گرفته بودم
بالاخره اون روزی که آنام همیشه منو ازش می ترسوند فرا رسیده بود و از نظر من قرار بود آقام خون به پا کنه و من منتظر فاجعه بودم
واسه اینکه آقام منو نبینه خودم رو پشت درخت قایم کردم و تشت نون رو گذاشتم رو زمین و از ترس رو زمین وا رفتم
خدا خدا میکردم که زنعمو با حرفهاش، آتیش بیار معرکه نشه و چیزی نگه که آقام رو عصبیتر کنه
آخه زنعموم هم اون زنه رو دیده بود..
بعد از اینکه حرفهای آقام تموم شد زن عموم با حرفهایی که زد آقام رو یکم آروم کرد
زنعمو کنجکاوانه عضلات چشمش رو منقبض کرد و با خودش زیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد و بعد با چشمای باز رو به آنا گفت؛ آهان اون زنه که امروز اومده بود رو میگه
اینجایی نیست، برا روسیه ست و مهاجر باکو هستن، برام جای سوال بود که اینجا چه میکنه، پس خواستگار ترلان بود...
آنا با دلهره لبش رو به دندون گرفته بود و داشت پوست لبش رو میکند
وای خدای من حالا توی این وضع این خواستگار از کجا پیداش شده بود
آقام دوباره با فریاد به آنا گفت؛ دختر منو کجا دیدن، حرف من اینه که این چشسفید چرا رفته بیرون، مگه ما تو این خراب شده آب نداریم
آنا از ترسش به آقام نگفت که من دبهها رو بردم تا سر کوچه و به زن غریبه کمک کردم
و با صدایی که میلرزید گفت؛ نه آقا، ترلان بیرون نرفته، فقط یه بار با من رفته حموم عمومی، یه بارم اون زنه اومد حیاط ما که آب پر کنه همون موقع دیدنش..
با حرفهای آنا کمی از حرص آقام فروکش کرد و نفسش رو به شدت بیرون داد و با اخم از در حیاط بیرون رفت
شب زودتر از همه رفتم تو جام
نمیخواستم با آقام چشم تو چشم شم
فکرم مشغول بود
همش به اون زن غریبه و خواستگاریش، فکر میکردم
و از اینکه چند وقتی بود که از اصغر خبری نبود خوشحال بودم
و وقتی شنیدم که رفته سربازی این خوشحالیم چندین برابر شد
آخه اصلا ازش خوشم نمیومد و میترسیدم که بیاد خواستگاری و بازم آقام رو به جون منو آنا بندازه...
دو روز گذشت و دوباره سر و کلهی اون خانومه پیداش شد
از پشت پنجره نگاهشون میکردم
آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم
گوشهی پنجره رو به آرومی باز کردم
انگاری آخرهای حرفشون بود
خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم...
آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد نشست و تکیه داد به متکا و پاهاش رو دراز کرد و از شدت خستگی شروع کرد به مالیدن پاهاش...
-خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه
اون وقت منه بیچاره، سکهی یه پول میشم...
شرم و حیا نمیذاشتم چیزی از آنا بپرسم
صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود
همهی همسایهها خبردار شده بودند
آخه عصرها در نبود آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند...
تنها چیزی که من از دختر همسایهها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه...
نمیدونم چرا خوشحال نبودم
دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت
و فقط به این فکر میکردم که شغل کشاورزی که آقام به سختی ازش پول در می آورد زحمتش خیلی زیاده و اصلا دوست نداشتم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم...
اونروز داداشم محمد مریض بود و آنا با نگرانی کنارش نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود و دل و دماغی واسه کار کردن نداشت
واسه همین ازم خواست که واسه حاضر کردن تنور بالا خانوم برم خونشون...
تو کوچه بودم و داشتم وارد حیاط بالا خانوم میشدم که توران زن همسایه جلومو گرفت و با غیض نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شنیدم فلانی اومده خواستگاریت؟ بگو ببینم بله رو دادی؟
با بیاعتنایی سرم رو تکون دادم و گفتم؛ نه هنوز چیزی نشده...
توران پشت چشمی برام نازک کرد و با لحن بدی گفت؛ چیزی هم بشه به ما چه، معلوم نیست پسره رو چجوری تور کردی، کجا دیدیش، چرا همچین آدمی نصیب ما نمیشه...
اینارو گفت و از من دور شد
توران، سه تا دختر دم بخت داشت و دخترهاش برعکس ما، همیشه بیرون بودند...
بیرون رفتن ننگ بود ولی توران از بس حاضرجواب و بددهن بود که اگه شوهرش هم چیزی میگفت پشت دخترهاش در میمومد به خاطر همین از همسایهها کسی طالب دخترهاش نبود...
در حالیکه به حرفها و نگاههای پر از نفرت توران فکر میکردم، ناراحت از حرفش، رفتم خونهی بالا خانم و اجازه گرفتم برا روشن کردن تنور و تنهایی رفتم تو اتاقک
همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم...
از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه
پشتم بهش بود و داشتم کار میکردم
همه جا سکوت بود
بهادر سرفهای کرد و نزدیکتر شد
با ترس سریع برگشتم و چسبیدم به دیوار...
انگاری از رفتارم فهمیده بود که ترسیدم
دستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بیمقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟
با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره...
نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم میاومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونهی شما
از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده...
انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم
شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم
باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه...
سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیوارهی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه...
زنعموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد
هر کسی یه چیزی میگفت
آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد...
محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد...
ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونههام سرازیر شد...
عموم که تازه خبردار شده بود، سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشارهای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند...
از اینکه آنا بیخبر از آقام رفته بود، دلهره گرفته بودم و همش دعا دعا میکردم که قبل از اومدن آقام، آنا برگرده...
نیمتاج همش گریه میکرد و میگفت، خدا جون داداشم رو نجات بده من نمیخوام اون بمیره...
یه گوشه از اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و به حالِ بد محمد فکر میکردم...
تو این فکرها بودم که آقام با چهرهی برزخی وارد اتاق شد
با دیدنش بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد
پاشدم و با ترس روبروش وایستادم
آقام با بیتوجهی و با صدای بلندی گفت؛ سریه، سریه...
به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ آنام خونه نیست...
چشماش رو تنگ تر کرد و با صدای خشنی که داشت گفت؛ دم ظهری زنیکه کدوم گوری رفته؟
به سختی لب زدم، مممحمد محمد...
صداش رو بالا برد و گفت؛ خب؟ جون به لبم کردی، چی شده؟
چشمام رو بستم و با لرز گفتم؛ با خان عمو بردنش بیمارستان...
بدون اینکه چیزی بگه با عجله دوید سمت حیاط و دوچرخهاش رو سوار شد و رفت...
شب بود و از بس چشم به در دوخته بودم که دیگه خسته و نا امید داشت چرتم میبرد که با صدایی که از حیاط اومد خواب از سرم پرید
دویدم سمت پنجره و دیدم که آقام و آنا زیر بغل محمد رو گرفتند و دارند میارند
سریع رختخواب محمد رو مرتب کردم و دویدم سمتشون...
محمد حال خوشی نداشت و خیلی زود تو رختخوابش بیرمق افتاد
آنا که رنگش پریده بود، با غصه زل زده بود به محمد...
خونه سکوت مطلق بود و همه از ناراحتی حوصلهی حرف زدن نداشتیم
آقام کیسهی داروهای محمد رو گذاشت کنار و به متکا تکیه داد و نفسش رو با آه بلندی بیرون داد...
هر چقدر از آنا در مورد محمد میپرسیدم جواب درستی نمیداد و دکترها هم دلیل مریضی محمد رو تشخیص نمی دادند...
صبح زود با صدای نالههای محمد از خواب پریدم
شبِ قب، از ناراحتی چند ساعتی بیشتر نتونسته بودم بخوابم
گیج و منگ خودم رو رسوندم کنار حوض که یهویی دیدم آقام و عموم یه گوشه دارند با همدیگه حرف میزنند
آقام با ناراحتی نشست رو زمین و با دو تا دستهاش سرش گرفت
عموم با ترحم گفت؛ خانداداش خدا کریمه توکلت به خدا...
معنی حرفهاشون رو نمی فهمیدم
خدای من یعنی در مورد محمد داشتند حرف میزدند...
هزاران فکر جورواجور اومد تو ذهنم و بیرمق کنار حوض نشستم...
روزها میگذشت و حال محمد هر روز داشت بدتر میشد و کاری از دست کسی ساخته نبود
آنا از صبح تا شب کنار محمد مینشست و اشک میریخت و مثل شمع آب میشد...
عصر تو خونه بودیم که یکی از پیرزنهای همسایه به اسم رباب اومد عیادت محمد...
رباب با دیدن محمد و حال خراب آنا رو کرد به آنا و با اطمینان گفت؛ سریه خانوم، شک ندارم که مریضی این پسر به خاطر چشم زخمه، یه دعانویس میشناسم بیا بریم ازش یه دعایی بگیرم، انشالله که دستش سبک باشه و این بچه زودتر سرِپا شه...
آنا که دستش از همه جا کوتاه بود خیلی زود حرف رباب رو گوش داد و با هم دیگه راهیه خونه ی دعانویس شدند...
یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود که آنا با ناراحتی خودش رو انداخت تو اتاق
به متکا تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن...
آقام که تو خونه منتظر برگشتن آنا بود
تشری بهش زد و گفت؛ زن، زود باش بگو ببینم دعانویس چی گفت
آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند...
از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و...
آخه اصلا ازش خوشم نمیومد و میترسیدم که بیاد خواستگاری و بازم آقام رو به جون منو آنا بندازه...
دو روز گذشت و دوباره سر و کلهی اون خانومه پیداش شد
از پشت پنجره نگاهشون میکردم
آنا باهاش حرف میزد و من صداشون رو نمیشنیدم
گوشهی پنجره رو به آرومی باز کردم
انگاری آخرهای حرفشون بود
خانومه که لبخند پهنی رو صورتش بود به آنا گفت؛ حسین بیاد این دفعه خدمت میرسیم...
آنا بعد از بدرقه، با دلهره اومد تو اتاق و در حالیکه زیر لب با خودش حرف میزد نشست و تکیه داد به متکا و پاهاش رو دراز کرد و از شدت خستگی شروع کرد به مالیدن پاهاش...
-خدا کنه این دفعه که پسرش بر میگرده، آقات عصبی نشه و همه چیزو به هم نزنه
اون وقت منه بیچاره، سکهی یه پول میشم...
شرم و حیا نمیذاشتم چیزی از آنا بپرسم
صورتم داغ شده و شک نداشتم که لپام گل انداخته بود
همهی همسایهها خبردار شده بودند
آخه عصرها در نبود آقام، تو حیاط ما جمع میشدند و گپ میزدند و جوراب میبافتند...
تنها چیزی که من از دختر همسایهها در مورد پسره میشنیدم این بود که میگفتند، دختر، شانس بهت رو کرده، طرف ارتشیه نونت توی روغنه...
نمیدونم چرا خوشحال نبودم
دخترهای همسن من آرزوشون بود که عروس بشن ولی انگاری ترس از آقام تو جونم رخنه کرده بود و خوشحالی از عروس شدن برام مفهومی نداشت
و فقط به این فکر میکردم که شغل کشاورزی که آقام به سختی ازش پول در می آورد زحمتش خیلی زیاده و اصلا دوست نداشتم با کسی که همچین شغلی داره ازدواج کنم...
اونروز داداشم محمد مریض بود و آنا با نگرانی کنارش نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود و دل و دماغی واسه کار کردن نداشت
واسه همین ازم خواست که واسه حاضر کردن تنور بالا خانوم برم خونشون...
تو کوچه بودم و داشتم وارد حیاط بالا خانوم میشدم که توران زن همسایه جلومو گرفت و با غیض نگاهی بهم انداخت و گفت؛ شنیدم فلانی اومده خواستگاریت؟ بگو ببینم بله رو دادی؟
با بیاعتنایی سرم رو تکون دادم و گفتم؛ نه هنوز چیزی نشده...
توران پشت چشمی برام نازک کرد و با لحن بدی گفت؛ چیزی هم بشه به ما چه، معلوم نیست پسره رو چجوری تور کردی، کجا دیدیش، چرا همچین آدمی نصیب ما نمیشه...
اینارو گفت و از من دور شد
توران، سه تا دختر دم بخت داشت و دخترهاش برعکس ما، همیشه بیرون بودند...
بیرون رفتن ننگ بود ولی توران از بس حاضرجواب و بددهن بود که اگه شوهرش هم چیزی میگفت پشت دخترهاش در میمومد به خاطر همین از همسایهها کسی طالب دخترهاش نبود...
در حالیکه به حرفها و نگاههای پر از نفرت توران فکر میکردم، ناراحت از حرفش، رفتم خونهی بالا خانم و اجازه گرفتم برا روشن کردن تنور و تنهایی رفتم تو اتاقک
همچنان تو فکر حرفهای زنه غرق بودم که با شنیدن صدای یه مرد سریع خودم رو جمع جور کردم...
از صداش فهمیدم که بهادر پسره بالا خانومه
پشتم بهش بود و داشتم کار میکردم
همه جا سکوت بود
بهادر سرفهای کرد و نزدیکتر شد
با ترس سریع برگشتم و چسبیدم به دیوار...
انگاری از رفتارم فهمیده بود که ترسیدم
دستش رو به چهارچوب در تکیه داد و بیمقدمه گفت؛ چیکار میکنی؟ محمد چش شده؟
با لکنت گفتم؛ مریضه تب داره...
نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ داشتم میاومدم خونه دیدم، زن عموت هراسون رفت خونهی شما
از پسر عموت پرسیدم گفت؛ محمد حالش بد شده...
انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم
شونه بالا دادم و به سختی بغضمو بلعیدم
باید خودم رو زودتر میرسوندم خونه...
سریع چند تا نونی که تازه زده بودم به دیوارهی تنور رو در آوردم و بهادر که هنوز کنار در وایستاده بود و بهم زل زده بود رو با دست کنار زدم و رفتم تو حیاط و با صدای بلندی زینت دختر بالا خانوم رو صدا کردم و خمیر رو سپردم بهش و با عجله دویدم سمت خونه...
زنعموم و چند تا از زنهای همسایه تو اتاق جمع شده بودند و آنا داشت گریه میکرد
هر کسی یه چیزی میگفت
آنا با عجله لگن بزرگی که پر از آب بود رو آورد و شروع کرد به پاشویه کردن محمد...
محمد بیحال تو جاش دراز کشیده بود و ناله میکرد...
ترسیده بودم و با دیدن حال خراب محمد اشکهام رو گونههام سرازیر شد...
عموم که تازه خبردار شده بود، سراسیمه وارد اتاق شد و به آنا اشارهای کرد و آنا با عجله پاشد و لباس پوشید و همراه با عمو، راهیه بیمارستان شدند...
از اینکه آنا بیخبر از آقام رفته بود، دلهره گرفته بودم و همش دعا دعا میکردم که قبل از اومدن آقام، آنا برگرده...
نیمتاج همش گریه میکرد و میگفت، خدا جون داداشم رو نجات بده من نمیخوام اون بمیره...
یه گوشه از اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و به حالِ بد محمد فکر میکردم...
تو این فکرها بودم که آقام با چهرهی برزخی وارد اتاق شد
با دیدنش بی اختیار کل بدنم شروع به لرزیدن کرد
پاشدم و با ترس روبروش وایستادم
آقام با بیتوجهی و با صدای بلندی گفت؛ سریه، سریه...
به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ آنام خونه نیست...
چشماش رو تنگ تر کرد و با صدای خشنی که داشت گفت؛ دم ظهری زنیکه کدوم گوری رفته؟
به سختی لب زدم، مممحمد محمد...
صداش رو بالا برد و گفت؛ خب؟ جون به لبم کردی، چی شده؟
چشمام رو بستم و با لرز گفتم؛ با خان عمو بردنش بیمارستان...
بدون اینکه چیزی بگه با عجله دوید سمت حیاط و دوچرخهاش رو سوار شد و رفت...
شب بود و از بس چشم به در دوخته بودم که دیگه خسته و نا امید داشت چرتم میبرد که با صدایی که از حیاط اومد خواب از سرم پرید
دویدم سمت پنجره و دیدم که آقام و آنا زیر بغل محمد رو گرفتند و دارند میارند
سریع رختخواب محمد رو مرتب کردم و دویدم سمتشون...
محمد حال خوشی نداشت و خیلی زود تو رختخوابش بیرمق افتاد
آنا که رنگش پریده بود، با غصه زل زده بود به محمد...
خونه سکوت مطلق بود و همه از ناراحتی حوصلهی حرف زدن نداشتیم
آقام کیسهی داروهای محمد رو گذاشت کنار و به متکا تکیه داد و نفسش رو با آه بلندی بیرون داد...
هر چقدر از آنا در مورد محمد میپرسیدم جواب درستی نمیداد و دکترها هم دلیل مریضی محمد رو تشخیص نمی دادند...
صبح زود با صدای نالههای محمد از خواب پریدم
شبِ قب، از ناراحتی چند ساعتی بیشتر نتونسته بودم بخوابم
گیج و منگ خودم رو رسوندم کنار حوض که یهویی دیدم آقام و عموم یه گوشه دارند با همدیگه حرف میزنند
آقام با ناراحتی نشست رو زمین و با دو تا دستهاش سرش گرفت
عموم با ترحم گفت؛ خانداداش خدا کریمه توکلت به خدا...
معنی حرفهاشون رو نمی فهمیدم
خدای من یعنی در مورد محمد داشتند حرف میزدند...
هزاران فکر جورواجور اومد تو ذهنم و بیرمق کنار حوض نشستم...
روزها میگذشت و حال محمد هر روز داشت بدتر میشد و کاری از دست کسی ساخته نبود
آنا از صبح تا شب کنار محمد مینشست و اشک میریخت و مثل شمع آب میشد...
عصر تو خونه بودیم که یکی از پیرزنهای همسایه به اسم رباب اومد عیادت محمد...
رباب با دیدن محمد و حال خراب آنا رو کرد به آنا و با اطمینان گفت؛ سریه خانوم، شک ندارم که مریضی این پسر به خاطر چشم زخمه، یه دعانویس میشناسم بیا بریم ازش یه دعایی بگیرم، انشالله که دستش سبک باشه و این بچه زودتر سرِپا شه...
آنا که دستش از همه جا کوتاه بود خیلی زود حرف رباب رو گوش داد و با هم دیگه راهیه خونه ی دعانویس شدند...
یک ساعت از رفتنشون نگذشته بود که آنا با ناراحتی خودش رو انداخت تو اتاق
به متکا تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن...
آقام که تو خونه منتظر برگشتن آنا بود
تشری بهش زد و گفت؛ زن، زود باش بگو ببینم دعانویس چی گفت
آنا از ترس آقام خودش رو جمع و جور کرد و گفت، آقا دیدی چه خاکی تو سرم شد، بچهام از کنار قبرستون رد میشده ترس تو جونش انداختند...
از حرفهای آنا سر در نمیاوردم و...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید