گلین قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

گلین قسمت سوم

وقتی فهمیدم که حسین گفته که میخواد با من صحبت کنه کلی ذوق کردم


آخه از ترس مادرش هیچ‌وقت جرات نداشت که با منم صحبت کنه
انگاری این‌دفعه به خاطر بارداریم نگران شده بود
با خوشحالی چارقد رو سر کردم و به سمت خونه‌ی عمه‌خانوم پرواز کردم
همه اهل خونه‌ی تو اتاقی که تلفن اونجا بود جمع شده بودند ۶ تا دخترهاش یه پسر و شوهرش...
از اینکه حرفهام رو بشنوند خجالت میکشدم و با صدای خیلی آروم با حسین صحبت میکردم طوریکه احساس میکردم که حسین اصلا نمیفهمه من چی میگم
زیر نگاه‌هاشون مجبور شدم که چند کلمه با حسین حرف بزنم و سریع قطع کنم
با دلتنگی بیشتر برگشتم خونه
دیگه از نبود حسین کلافه شده بودم و تنها دل‌خوشیم این بود که آنا هرازگاهی حاملگی منو بهونه میکرد و بهم سر میزد
ولی مجبور بودیم که پیش مادرشوهرم باشیم و اگه دوتایی میرفتیم تو اتاق، حرف میشد و خانوم صدتا هم میذاشت روش و پشت سر من به حسین از من بد میگفت
منم واسه اینکه حسین چندوقت یه بار می‌اومد و خیلی کوتاه پیشم بود، دوست نداشتم اومدنش مصادف باشه با گله و شکایت خانواده‌اش از من و مجبور بودم که همه چی رو تحمل کنم...
آنا هم میدونست که قرار نیست دوتایی تنها بشیم آروم میگفت، پاشم برم تا آقات اومدنم رو از دماغم در نیاورده...
یه روز مشغول آشپزی بودم و حالت تهوع داشتم و با گوشه‌ی روسریم جلوی دماغم رو گرفته بودم که صدای در اومد
سریع رفتم دم در و با دیدن آنا گل از گلم شکفت
با خوشحالی بغلش کردم
آنا یه سطل شیر گاو برام آورده بود
گرفت جلوم و با ذوق خاصی گفت؛ اینو آقات برات فرستاده، چون‌حامله‌ای دلش به رحم اومده انگار
با این حرف هر دوتامون زدیم زیر خنده و آنا شیر رو داد و رفت
چون آقام از این کارها نمیکرد خیلی برام خوشایند بود
اوایل پاییز بود و سعیده و حمید مدرسه میرفتند
دیگه کم‌کم داشتم سنگین میشدم ولی همچنان انجام امورات خونه با من بود
خانوم هرازگاهی دلش به رحم میومد و کمکم میکرد...
یه روز که داشتم زیرزمین رو تمیز میکردم چشمم خورد به یه دبه‌...
سریع بازش کردم
وای خدای من، بوی شیره‌ی انگوری که ازش بلند شد عقل از سرم پروند
فهمیدم که آقا تازه خریده و پایین گذاشته
اول یه انگشت زدم و از خوردنش لذت بردم وقتی دیدم اینطوری فایده نداره دبه رو سر کشیدم
طعمش بینظیر بود
دبه رو پایین آوردم و دوباره و دوباره سر کشیدم
وای خدای من، کم شد اگه بدونند من اینو خوردم چیکار میکنند، بد نشه برام...
نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
تا بعدازظهر کارم همین شده بود
میرفتم تو زیرزمین تا به دبه میرسیدم دست و پام شُل میشد...


کاسه رو پر میکردم و سر میکشیدم
تا شب دبه از نصف هم کمتر شد
دعا دعا میکردم که کسی نره سروقت دبه...
نزدیکه شام بود و داشتم غذا رو میکشیدم که خانوم از زیرزمین فریاد زد، مَرد من بهت گفتم اینقدر شیره بگیری؟ چرا اینقدر کمه؟
پدرشوهرم گفت، یه دبه گرفتم دیگه، مگه میخوای چیکارش کنی؟
تپش قلب گرفته بودم و از ترس و خجالت نمیدونستم کجا قایم بشم
خانوم دبه به دست اومد بالا و تو چهارچوب در وایستاد
قلبم داشت میومد تو دهنم
هر دوتاشون با تعجب یه نگاهی به من کردند ولی هیچی نگفتند
نفسم رو با شدت بیرون دادم و سریع نشستم سر سفره و شروع کردم به کشیدن غذا...
از فردا آقا هر روز برام یه دبه شیره می گرفت و میذاشت پایین ولی اصلا به روی من نمی آورد و منم حسابی دلی از عزا در میاوردم...
اواخر بارداریم بود و خیلی سنگین شده بودم هر روز حمید برادرشوهرم برام گوجه‌سبز می آورد و من با ولع وصف‌ناپذیری میخوردم
چند روز گذشت
یه روز بهش گفتم، این باغ دوستت کجاس که بهت هر روز گوجه‌سبز میده میاری؟
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت؛ راستش رو بگم زن‌داداش؟
سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم
حمید با شیطنت خاصی گفت؛ هر روز با صادق پسرعمو میریم باغ اونطرف خیابون دزدی...
اینو که شنیدم با لنگه دمپایی افتادم دنبالش و حمید پا به فرار گذاشت...
از اینکه حامله بودم و مال دزدی خوردم خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن
خانوم که تازه داشت از بیرون میومد صدای منو شنید و اومد پیشم و با اخم گفت؛ چی شده دختر، واسه چی گریه میکنی؟
از بس گریه کرده بودم که دیگه نفسم بند اومده بود با هق‌هی گفتم؛ من چندین بار مال دزدی خوردم، حتما بچه‌ام دزد میشه
اینو گفتم و با صدای بلندتری گریه رو ادامه دادم
خانوم که حرفهای منو شنید با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ بابا تو که نمیدونستی گناهش با اوناس، اینقدر خودت رو عذاب نده دختر، پاشو پاشو به کارهات برس...
اواخر بارداریم بود و هنوز از حسین خبری نبود
فقط خانوم باهاش تلفنی حرف میزد و هر بار میگفت، ماموریته...
یه روز صبح زود با صدای شر شر آبی که از حیاط می اومد بلند شدم
شکمم تیر میکشید هر چقدر تو جام پهلو به پهلو شدم شکمم خوب نشد با خودم گفتم، برم حموم کنم تا شاید کمی آروم شم...
حموم نداشتیم و مجبور بودم توی دستشویی حموم کنم
در مواقع ضروری اونجا، آب رو روی موتور داغ میکردم و حموم میکردم
آب رو پر کردم و تا خواستم بردارم، درد کل وجودم رو گرفت و بی‌اختیار جیغ بلندی کشیدم و داد زدم، وای خدا مُردم...


به قدری دردم زیاد بود که پاهام سست شد و افتادم زمین
با فریادهای پی‌در‌پی من، خانوم و سعیده سراسیمه خودشون رو رسوندند و با منی که روی زمین ولو شده بودم، مواجه شدند
زیر بغلم رو گرفتند و کشون کشون و به سختی منو از پله‌های زیرزمین آوردند بالا...
لحظه‌ای آروم و قرار نداشتم و به هر چی که دم دستم بود چنگ مینداختم
خانوم، زن همسایه رو که قابله بود، خبر کرد و اونم اومد و گفت وقت زایمانشه...
با هر زحمتی که بود منو سوار ماشین همسایه کردند و رسوندند بیمارستان...
تو بیمارستان بعد از تحمل یک ساعت درد بی‌وقفه، یه دختر تپل مپل به دنیا آوردم و تمام دردهام رو فراموش کردم...
دو ساعت از بدنیا اومدن دخترم میگذشت که حسین خودش رو رسوند
با دیدن حسین لبخند به لبم نشست ولی حسین با‌ بی‌اعتنایی اومد و خیلی بی احساس با من برخورد کرد و اصلا صورت دخترم رو نگاهم نکرد با دیدن این رفتارش لبخند رو لبم ماسید و خیلی ناراحت شدم و تو دلم همش حس میکردم که شاید بچه‌ام دختره واسه همین خوشش نیومد و اینجوری اخموتخم کرد...
تو اتاق بیمارستان بودیم و بعد از اینکه دورمون خلوت شد، گرهی رو پیشونیم انداختم و ازش گلگی کردم ولی اون انکار کرد و گفت اینطور نیست...
از وقتی با حسین عروسی کرده بودم از رفتارهاش می فهمیدم که از مادرش حساب میبره واسه همین از ترس اون زیاد پیش من نمینشست که حرف و حدیثی پیش نیاد
با نگاه کردن به صورت دخترم سعی کردم آروم باشم و خودم رو شاد نشون بدم...
بعد از یه روز از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه
حسین به خاطر کارش مجبور شد که بره ولی وقتی ناراحتی منو دید قول داد که زودتر برگرده...
آنا که تازه خبر دار شده بود من مرخص شدم، خودش رو رسوند که بهم برسه
با خودش کلی روغن حیوانی و تخم مرغ‌محلی آورده بود
وحیده هم از ارومیه خودش رو رسونده بود و علاوه بر من اهالی خونه هم بیشتر از من از این خوراکی‌ها استفاده میکردند...
دوست داشتم اسم دخترم رو مینو بذارم ولی دخالت‌های خانوم تمومی نداشت و هر روز با قیافه‌ی حق به جانب میگفت؛ عمو رحمانش گفته اسمش رو خاطره بذارید...
منم جز سکوت کاری از دستم برنمیومد
بعد چندروز آنا اومد که منو ببره خونشون
حسین هنوز برنگشته بود و من دوست داشتم تا برگشتن حسین برم خونه‌ی آنا
خانوم که دلش نمی خواست من برم به ناچار و با اخم و تخم منو راهی کرد
ولی هنوز یک روز از رفتنم نگذشته بود که وحیده با عجله اومد و خبر داد که برگرد خونه فردا قراره حسین از ماموریت برگرده...
انگاری قسمت نبود که منو آنا یه دل سیر همدیگه رو ببینیم و آنا با ناراحتی و اشک چشمی که می ریخت منو راهی کرد..

وقتی حسین اومد خانوم دوباره شروع کرد به اینکه باید اسم بچه رو خاطره بذاریم
حسین که جرات نداشت حرف رو حرف مادرش بزنه و برای اینکه دعوای جدیدی تو خونه راه نیافته بدون اینکه از من چیزی بپرسه رفت و شناسنامه دخترم رو به اسم خاطره گرفت...
از اینکه حق نداشتم اسم دخترم رو هم انتخاب کنم خیلی ناراحت بودم
ولی چون تازه حسین کارش رو گرفته بود شهر خودمون و میرفت پادگان و زود می‌اومد خونه باعث خوشحالیم شد
با اینکه تازه فارغ شده بودم ولی بازم مسئولیت ۶ نفر با من بود و حالا هم کهنه و لباسها و شیر دادن به خاطره و خوابوندنش به وظایفم اضافه شده بود
پخت و پز و شست و شو با آب سرد توی حیاط خسته‌ام کرده بود و کارِ خونه تمومی نداشت،
بعضی وقتها کم میاوردم و خانوم دلش برام میسوخت و فقط برای خوابوندن یا عوض کردن بچه کمکم میکرد
ماهها میگذشت و خاطره روز به روز بزرگتر میشد
وقتی دخترم به روی منو باباش میخندید یکم دلگرم میشدم
خاطره اولین نوه بود و دختر شیرینی بود واسه همین، همه‌ی اقوام حسین دوستش داشتند
همه توی یه کوچه و دیوار به دیوار بودند خاطره بیشتر وقتها پیش اونا بود و منم از بس تو خونه کار داشتم که وقتی براش نداشتم و بیشتر وقتها فقط موقع شیر خوردن و خواب می‌اومد پیشم...
یه روز داشتم تو حیاط رخت و لباسهای حسین رو میشستم و خاطره هم که تازه راه افتاده بود تو حیاط و کنار من بازی میکرد
حین شستن لباسها چندتا پسته از جیبش پیدا کردم و برای اینکه خاطره سرش گرم شه و بهونه نگیره دادم بهش تا بعدا براش بشکونم که بخوره...
مشغول کارم بودم که یهویی با داد و بیداد و توپ و تشرهای خانوم به خودم اومدم
با فریاد اومد پیشم و گفت؛ آره پسته‌هارو خوردین و تهش رو دادی به بچه؟ این کارها چیه؟
آسمون به زمین میومد اگه از اون چندتا هم به ما میدادین؟
بعد الکی بغض کرد و ادامه داد، آره بخورید مادر چیه که پسته بخوره؟
شوکه شده بودم
هر چقدر قسم خوردم که خانوم، والا تو پادگان به حسین دادند و فقط چندتایی تو جیبش پیدا کردم، باور نکرد که نکرد و به حالت قهر رفت تو اتاق...
خانوم ول کن نبود و این موضوع شب به گوش آقا رسید
اون بدتر از خانوم بود و شکایت هاش تمامی نداشت
همیشه نقشه‌اش این بود که یه دعوا و سرو صدایی راه بندازه و بعدش برای اینکه دست از سر ما برداره از حسین یه پولی میگرفت و بی خیال ماجرا میشد...
مواقعی که من سوژه‌ای دستشون نمیدادم وگله‌ای در کار نبود، آقا الکی قهر میکرد و بعد خانوم نقش بازی میکرد که آره پیرمرد بیچاره، ناراحته
چون پول نداره واسه دکه چیزی بخره
و با این نقشه‌ها یه پولی دست آقا رو میگرفت

قبل از اینکه خاطره به دنیا بیاد بعضی وقتها میرفتم پیش عروس عموی حسین و با هم دیگه حرف میزدیم و من براش از حرفهای دلم میگفتم و از سختی هایی که تو این خونه میکشیدم
اونم سنگ صبورم بود ولی کاری از دستش بر نمیومد...
بعد از بدنیا اومدن دخترم دیگه فرصتی برای این کار هم نداشتم و غمباد گرفته بودم...
زیبا وقتی میدید که من این همه تو خونه کار میکنم ناراحت بود و بعضی وقتها به بهونه‌ی اینکه کاری باهام داره، صدام میکرد تا برم و یه کم تو خونشون استراحت کنم و میگفت تو استراحت کن اگه سراغت رو گرفتند، بهشون میگم که من باهات کار دارم...
وحیده تو ارومیه زندگی میکرد ولی موقعی که میومد خونه‌ی ما چند هفته‌ای میموند
اژدر شوهرش از فامیل های دور خانوم بود و پسر خیلی خوبی بود و هوای وحیده رو داشت ولی مادر و خواهرهاش خیلی وحیده رو اذیت میکردند واسه همین وحیده بعداز ازدواجش با من زیاد کاری نداشت و کمتر اذیتم میکرد
سعیده داشت بزرگ میشد و اونم دردش جهیزیه بود و با پولهایی که حسین میداد برا خودش جهاز درست میکرد و از فروشگاه ارتش هر چی میدادند برا خودش برمیداشت...
چند ماهی بود که ارتش قول تشویقی و کادو داده بود که یه روز حسین با خوشحالی اومد و درحالیکه یه بسته دستش بود گفت؛ ترلان، واسه تو چادری دادند بیا بدوزش...
از خوشحالی زبونم بند اومده بود و از اینکه دیگه از اون چادر کدر و پاره‌ای که چندین بار از خانوم خواسته بودم که برام وصله‌اش کنه خلاص میشدم ذوق داشتم
چادری رو از حسین گرفتم و گذاشتمش یه گوشه و با حال خوب رفتم که براش چایی بیارم که یهویی با صدای فریاد خانوم که میگفت؛ زود باش ترلان، آب بیار...
با وحشت لیوان رو پر از آب کردم و دویدم تو اتاق و دیدم که وحیده غش کرده و هی دارند میزنند رو صورتش که به هوش بیاد
مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که خانوم با عصبانیت آب رو ازم گرفت و انگشتهاش رو کرد تو لیوان و چند قطره‌ای آب پاشید رو صورت وحیده...
بعد از تلاش‌های خانوم و سعیده، بالاخره وحیده به هوش اومد
خانوم که خیالش از وحیده راحت شده بود به پشتی تکیه داد و نفسش رو به شدت بیرون داد و رو به من گفت؛ هر چی حسین میاره همش باید مال تو باشه؟ چرا این چادری رو از ما قایم کردی؟ترسیدی وحیده واسه خودش برداره؟
از این همه وقاحت خسته شده بودم
دیگه حرفهای خانوم رو نمیشنیدم
وقتی فهمیدم که درد وحیده، درد چادری بود که حسین واسه من آورده بود رو به حسین که داشت منو نگاه میکرد با بی‌اعتنایی گفتم؛ چادری رو بده به اون من نمیخوام و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاق
یه گوشه مچاله شدم و تو فکر رفتم...
 

ماهها گذشت
تازه به بودن حسین در کنارم عادت کرده بودم که باز هم حسین رو منتقل کردند به یه جای دیگه، این بار مرز پیرانشهر...
خیلی غصه میخوردم ولی هر بار خانوم تشری به من میزد و میگفت، تو چقدر ناشکری، همش دوست داری حسین بمونه ورِ دلِ تو و پول هم از آسمون بیاد...
خیلی زود شوهر وحیده هم که ارتشی بود به یه جای دورتری منتقل شد و چون تو ارومیه هیچکسی رو نداشتند به اصرار شوهرش تمام وسایلشون رو جمع کردند و برای همیشه رفتند که با مادرشوهرش زندگی کنند
خانوم ناراحت بود و مدام غر میزد و میگفت؛ اینا این دختر رو بردند پیش خودشون که آزارش بدند، شوهرشم که نیست، خدا ذلیلشون کنه، بالاخره به مُراد دلشون رسیدند
همش با خودم میگفتم، خوب شد، حالا وحیده بره پیش خانواده‌ی شوهرش، بلکه اینا بفهمند که خودشون چه بلاهایی سر من دارند میارن...
انگاری مکافات عمل خودشون بود که وحیده ناچار شد که با مادرشوهرش زندگی کنه... اواخر شهریورماه بود و ۵ روز به تولد خاطره مونده بود
منتظر بودم که حسین طبق قولی که داده بود بیاد ولی در کمال ناباوری با شنیدن شروع جنگ بین ایران و عراق شوک عجیبی بهم وارد شد...
دیگه هیچ خبری از حسین نداشتیم و هر روز خبر تازه‌ای از جنگ و شلوغی می‌اومد و منو دل آشوب میکرد
انقدر حال روحیم آشفته بود که دیگه دل و دماغی برای جشن تولد یکسالگی خاطره نداشتم
فقط روز تولد، آقا یه جعبه شیرینی گرفت و آورد خونه و تنها کادویی که خاطره گرفت یک جفت گوشواره‌ی طلا بود که آنا براش با پول جوراب‌هایی که بدستش اومده بود، خریده بود و این هدیه‌ی آنا خیلی برام با ارزش بود
مدام دلشوره داشتم و با خودم میگفتم؛ نکنه خدایی نکرده بلایی سر حسین بیاد و من آواره بشم
شبها با فکر جنگ همش کابوس میدیدم و با گریه از خواب می پریدم...
حسین دیگه دیر به دیر می اومد خونه و خسته از جنگ، طوریکه حوصله من رو هم نداشت
ولی خاطره براش عزیز بود
حسین نقاشی رنگ روغن خوب بلد بود هر وقت می اومد خونه، توی زیر زمین و روی بوم نقاشی میکشید و بعضی وقتها ساعتها به خاطره نگاه میکرد تا عکسش رو بکشه...
۸ ماه از شروع جنگ میگذشت و اوضاع روز به روز وخیم‌تر میشد
خستگی از کار زیاد تو خونه امانم رو بریده بود
یه روز که تو حیاط داشتم رخت و لباس میشستم از شدت خستگی، سرگیجه گرفتم و بی‌حال نشستم رو زمین
خانوم که از ایوون منو نگاه میکرد سرفه‌ای کرد و گفت؛ چت شده دختر؟ نصف لباسها مونده‌ها...
با صدای آرومی گفتم؛ خیلی خسته‌ام خانوم، سرگیجه دارم

خانوم با اینکه حال بد منو دید و میدونست که هیچ وقت از زیر کار در نمیرم ولی بازم دلش به رحم نیومد و با صدای بلندتری گفت؛ وحیده قراره بیاد اینجا، اونم سرگیجه داره، میخواد بیاد چند روزی اینجا استراحت کنه، آخه اژدر برام پیغام فرستاده که اگه کار نداری بیا به وحیده سر بزن، منم بهش گفتم، بیارش اینجا ترلان هم هست مواظبش میشیم...
کارد میزدی خونم در نمیومد
خانوم مجال حرف زدن به من نمیداد
با پررویی گفت؛ زود باش لباسها رو بشور بعدش پاشو بساط ناهار رو راه بنداز...
از فرط خستگی نای حرف زدن نداشتم
بدون اینکه چیزی بگم، لباسهارو شستم و پهن کردم و خاطره رو شیر دادم و رفتم برای درست کردن ناهار...
تازه پخت پز تو آشپزخونه رو تموم کرده بودم و زل زده بودم به تَلی از سبزی‌ که باید پاکشون میکردم که یهویی با صدای در حیاط به خودم اومدم.‌..
وحیده اومد و یه جعبه شیرینی هم دستش بود و نیشش تا بناگوش باز بود
از حالِ خوشش فهمیدیم که تو راهی داره
خانوم ذوق زده بود و هر لحظه دنبال یه غذا یا میوه‌ای بود که به خورد وحیده بده
با دیدن وحیده دلم به حال خودم میسوخت که هیچکسی هیچ کاری برام نمیکرد حتی وقتی حامله بودم...
حال عجیبی داشتم و هر روز بدتر میشدم و صبح ها با حالت تهوع از خواب پامیشدم
اژدر چند روز بعد اومد و با خوشحالی گفت که کارش تو ارومیه درست شده و باید دوباره برگردند و تو خونه‌ی سازمانی زندگی کنند
وحیده از اینکه قرار بود از دست مادرشوهر و خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره...
به اجبار خانوم، همگی رفتیم کمک و تمام اثاثیه‌ی خونه‌ی وحیده رو بسته‌بندی کردیم بار خونشون رو زدن و رفتند ارومیه...
چند ماه یه بار به آنا سر میزدم ولی بیشتر از نیم ساعت نمیتونستم‌ پیشش بمونم
دو هفته ای از مریضیم میگذشت
از علائمی که داشتم کم‌کم فهمیدم که حامله‌ام و سریع رفتم بهداشت و آزمایش دادم...
تو دلم دعادعا میکردم که حامله نباشم
تو مرکز بهداشت گفتند که دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایش بیاد
دو هفته انگاری تو برزخ بودم و مدام دلشوره داشتم که نکنه حامله باشم
یه روز خانوم برگه به دست اومد خونه و گفت که این برگه آزمایش رو تو بهداشت دادند که بدم به تو
با نگرانی برگه رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه بازش کنم خانوم گفت؛ حامله‌ای دختر، از بهداشت گفتند که باید بری و پرونده تشکیل بدی...
انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم، فکرش هم داغونم میکرد
دوری از حسین، این همه کار تو خونه و دوباره بارداری...
با حال خراب چادر سر کردم‌ و راهیه مرکز بهداشت شدم...

تو مرکز بهداشت فهمیدم که ۵ ماهه حامله‌ام و خودم خبر نداشتم
انگاری من خودم رو فراموش کرده بودم
کار من تو خونه، سرویس دادن به اهالی خونه بود...
تو مسیر برگشت چشمم خورد به گوجه‌سبز و نتونستم ازش دل بکنم و رفتم و خریدم
تازه وارد خونه شده بودم که خانوم با دیدن گوجه‌سبز تو دستم شروع کرد به داد و بیداد کردن که زن جوون مگه میره خرید
و توی خونه یه دعوای حسابی راه افتاد که چرا گوجه‌سبز خریدی...
از اون روز به بعد از ترس، اگه ویاری هم داشتم به هیچکس نمیگفتم تا وقتیکه حسین بیاد...
هر روز صحبت از وحیده بود که تهوع داره و حالش بده
خانوم همش دلش واسه وحیده کباب بود که تو ارومیه تنهاست
منم تنها بودم نه شوهری بود که کنارم باشه و نه خانواده‌ای که ازم حمایت کنند
مثل بچه یتیم زیر دستورهای خانواده‌ی حسین له شده بودم
نیاز داشتم یکی تو کارهای خونه کمکم کنه تا به حد کافی بتونم استراحت کنم ولی حتی سعیده هم کمکم نمی کرد
به تازگی از خواهرم نیمتاج و عمه‌خانوم شنیده بودم سروگوش سعیده خیلی میجنبه و واسه خودش دوست پسر پیدا کرده...
از دستش عاصی شده بودم وقتی کاری بود درس داشت و وقتی هم کارهای خونه تموم میشد میرفت تو کوچه پیش نیمتاج و بقیه دوستهاش واسه حرف زدن و گشت‌وگذار
یه روز خسته از کار نشسته بودم و داشتم سبزی پاک میکردم که خاطره بهونه گرفت و ازم آب خواست منم از سعیده خواستم که بره براش بیاره ولی طبق معمول به حرفم گوش نداد و بهونه آورد که درس دارم
دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد و با صدای بلندی فریاد زدم، دختره‌ی خیره‌سر میخوای به ننه‌ات بگم که دوست پسر داری تا روزگارت رو سیاه کنه؟
تو همین لحظه خانوم وارد خونه شد و با شنیدن این حرفها حمله کرد به سمت منو
چنان دستم رو پیچوند که از دردش جیغ بلندی کشیدم
در حالیکه بازوم رو محکم گرفته بود و فشار میداد با خشم گفت؛ به سعیده چی گفتی؟ میخوای بهش انگ بزنی؟ حسابت رو میرسم
از ترس مثل بید میلرزیدم
خانوم ول کن نبود و همش داد و بیداد میکرد
سعیده وقتی طرفداری مادرش رو دید شیر شد و شروع کرد به دعوا کردن با منو و کولی‌بازی...
همون لحظه عمه‌خانوم اومد خونمون و چون خبر داشت که سعیده دوست پسر داره فهمید که دعوا سر چیه و حرف منو تایید کرد با عصبانیت گفت؛ تو دختر خودت رو جمع کن چیکار به این بدبخت داری، همه میدونند که این چش‌سفید دوست پسر داره
خانوم با شنیدن حرفهای عمه‌خانوم از عصبانیت سرخ شد و سریع منو ول کرد و چسبید به سعیده
اون روز با کتکهایی که نثار سعیده شد دلم حسابی خنک شد...
از اون روز به بعد خانوم سعیده رو زیر نظر داشت و نمیذاشت که بره بیرون
 

اوایل تابستان بود
خانوم که دیگه از گیر دادن به سعیده خسته شده بود بهونه کرد که وحیده حالش بده و باید سعیده بره ارومیه و کمک حال خواهرش باشه
در حالیکه وحیده، فقط خودش و شوهرش بودند و کار زیادی تو خونه نداشت ولی من با یه بچه و چند نفر دیگه که کارهای اونارم باید میکردم دست تنها بودم و برای هیچکسی مهم نبودم
به اصرار خانوم، سعیده راهیه ارومیه شد و دیگه خانوم میتونست براحتی همه جا بره و نیازی به پاییدن سعیده هم نداشت...
از آخرین باری که خونه‌ی آنا رفته بودم ۵ ماهی میگذشت
دلم گرفته بود خواستم به خانوم بگم ولی ترس اجازه نداد و بیخیال شدم
یه هفته بعد حسین اومد بهش گفتم که دلم برای آنا تنگ شده، اونم با من و من و هزار دوز و کلک به خانوم گفت که ما میخواهیم بریم پیش آنا و شام نیستیم...
آخه هر بار که خونشون میرفتم بعد از برمیگشتن سر یه چیز الکی تو خونه دعوا داشتیم
بعد از شام موقع برگشت به حسین گفتم؛ من دهنم افت زده اصلا نمیتونم چیزی بخورم
حسین حال و روز بد منو میدید ولی از ترس مادرش چیزی نمی تونست بگه
فردای اون روز آخر شب خسته از کار زیاد، داشتم جاهارو پهن میکردم که بخوابیم
حسین یواشکی گفت؛ ترلان، برات آبمیوه گرفتم و گذاشتم پشت در باغ، روبروی کوچه تا کسی نبینه تو حواست باشه که کسی نفهمه من یواشکی میرم که بیاریمش.‌.
حسین رفت و من کشیک میدادم تا برگرده
قلبم تندتند میزد و میترسیدم بازم خانوم فضولیش گل کنه و دعوا راه بیافته
حسین بعد از نیم ساعت دست‌خالی برگشت
با تعجب پرسیدم، حسین آبمیوه کجاست؟ نکنه خانوم فهمید و ازت گرفت
گفت؛ نه، آوردم گذاشتم فریزر یکم خنک بشه...
از جیبش یکم پسته در آورد
میشکست و بهم میداد تا بخورم، چون هم حامله بودم و هم دهنم آفت زده بود میدونست که ضعیف شدم
بعد از یه ساعت آبمیوه آورد و خوردیم و خوابیدیم
صبح زود بیدار شدیم و دوباره من کشیک دادم تا قوطی آبمیوه‌ها رو بندازه بیرون
مطمئن بودم که کسی نفهمیده ولی سر سفره صبحانه نشسته بودیم که یهویی خانوم گفت؛ سرم درد میکنه
حسین رفت و براش یه قرص آورد و گفت؛ اینو بعد از صبحونه بخور خوب می شی
خانوم اخم‌هاش رو درهم کشید و گفت؛ آره دیگه، قرص تلخ برای من باشه آبمیوه شیرین برا زنت...
بعدش با نفرت رو به من کرد و گفت؛ نگو نفهمیدیم‌ها پسر رو من بِزام پسته‌ها رو تو بخوری
هر دوتامون رنگمون پرید، بدون اینکه چیزی بگیم...
ما میدونستیم که این موضوع همین‌جا ختم به خیر نمیشه
این گزارش ها شب به آقا رسید و آقا هم نیش و کنایه‌هاش رو نثار ما کرد...
از این وضعیت خسته شده بودم و تحمل این خانواده برام ناممکن شده بود

کارِ زیاد او خونه از یه طرف و زخم زبون و دخالتهای پدر و مادر حسین هم از طرف دیگه آزارم میداد و چون حامله بودم و هر روز هم سنگین‌تر میشدم طاقت تموم شده بود
دلم میخواست مستقل بشیم و از این خونه فرار کنیم
میدونستم حسین هم از این وضعیت خسته شده ولی کاری از دستش بر نمیاد
تا اینکه یه روز حسین با خوشحالی اومد گفت؛ ترلان، ارتش میخواد وام بده، یکم هم خودم دارم میذارم روش و یه زمین میخرم کم‌کم درست کنیم و
از اینجا بریم
با این حرفش کلی ذوق کردم و شب و روز دعا میکردم که از این وضعیت خلاص شیم...
خانوم تو تربیت خاطره هم دخالت میکرد و یه روز که خاطره اذیتم کرده بود و از دستش ناراحت بودم خانوم دوباره شروع کرد به غرغر کردن،
همش میگفت؛ من مطمئنم، دوباره میخواد دختر بیاره که اینقدر همش خسته ست و بی حاله کی میخواد پسر بیاره نمیدونم، بیچاره حسین...
سه ماه تابستون سعیده کمک حال وحیده بود
تابستون که تموم شد، وحیده اومد شهر خودمون تا زایمان کنه و اواسط پاییز زایمان کرد یه دختر بدنیا آورد و اسمش رو گذاشت مهسا...
یه ماه با هم اختلاف داشتیم اواخر پاییز هم من باید زایمان میکردم
وحیده یه ماهی بود پیش ما بود و من طبق معمولِ همیشه همه‌ی کارهای خونه رو انجام میدادم
بعداز ظهر یه روز سرد زمستانی بود که دل درد و سستی اومد سراغم
اولش حس کردم سرما خوردم ولی کم‌کم‌ دل‌دردهای شدیدی وجودم رو گرفت و حس بدی بهم دست داد...
حسین ماموریت بود، به وحیده گفتم انگاری وقتشه
وحیده، مادرش رو خبر کرد و همراه با برادر حسین منو رسوندند بیمارستان و بعد از چند ساعت تحمل درد طاقت‌فرسا پسرم به دنیا اومد
همش چشم انتظار حسین بودم ولی چون جنگ بود نتونست بیاد و خانوم بهش خبر داد که بچه‌ات پسره
یه شب تو بیمارستان بودم و فرداش مرخص شدم
خانوم و آقا از اینکه بچه پسر بود سرازپا نمی‌شناختند و خیلی خوشحال بودند
حسین بعد از یه هفته تونست بیاد
دوست داشتم اسم پسرم رو ایرج بذارم که دوباره به من امان ندادند و خانوم گفت، باید اسم پدرم رو بذاریم و اسم پسرم شد اسماعیل
خانوم اسماعیل رو با تمام وجودش میپرستید و مدام قربون صدقه‌اش میرفت
دو ماه گذشت و اسماعیل روز به روز بزرگتر میشد
دیگه وحیده هم رفته بود ارومیه
یه روز اژدر با دستپاچگی زنگ زد و گفت؛ حال مهسا خوب نیست و ما بیمارستانیم...
خانوم گریه و بیقراری میکرد ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : galin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rlxf چیست?