گلین قسمت چهارم
خانوم با شنیدن مریضیه دختر وحیده شروع کرد به گریه و بیقراری تا اینکه فرداش حسین که تازه اومده بود مرخصی، آماده شدند که برند ارومیه...
ساکهاشون رو بستند و حسین گفت من برم زنگ بزنم و بهشون خبر بدم که داریم میاییم
حسین رفت و خیلی زود برگشت
ناراحت بود و رنگش پریده بود
گفتم، حسین چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
حسین با بغض گفت؛ اژدر میگه بچه فوت شده
خانوم صدای حسین رو شنید و شروع کرد به گریه کردن، از بس گریه کرد که از حال رفت..
هممون توی شوک بودیم یه بچهی چند ماهه به همین راحتی پر کشید
دیگه ازشون خبری نداشتیم تا اینکه دو روز بعد وحیده با حال خراب اومد
افسردگی گرفته بود و حال و روز خوشی نداشت
خانوم با دیدن حال زارِ وحیده غصه میخورد و گریه میکرد
وحیده چند ماهی پیش ما موند و تو این مدت به خاطره و اسماعیل خیلی وابسته شده بود انگاری این دو تا بچه شده بودند مونسِ وحیده
منم سعی نمیکردم که بچهها رو ازش جدا کنم طوریکه بعضی شبها خاطره با عمهاش میخوابید
کمکم حال وحیده داشت بهتر میشد و شوهرش هم هرازگاهی میومد و بهش سر میزد
روزها میگذشت و یه مدت بود که از بس با تاید و مایع ظرفشویی استفاده کرده بودم که دستهام قرمز شده بود
حساسیت دستهام به قدری زیاد شده بود که همش میخارید و تاول میزد
از بس دستهام رو خارونده بودم که شبها از دردش خوابم نمیبرد
موقع واکسن اسماعیل که شد تو مرکز بهداشت به دکتر نشون دادم اونم گفت، نباید زیاد با شوینده کار کنی و از دستکش هم استفاده کن وگرنه بدتر هم میشه...
تو مسیر برگشت یه جفت دستکش ظرفشویی گرفتم و رفتم...
داشتم وارد خونه میشدم که عمهخانوم هم همزمان با من وارد خونه شد و وقتی دستکشهام رو دید، با تمسخر و صدای بلندی خانوم رو صدا کرد و گفت؛ بیا ببین، ترلان، خانم شده
بعد رو به من کرد و گفت؛ این چیهی دختر؟ ما دستکش نزدیم چیزی شده؟ اینو از کی یاد گرفتی؟
همه که با صدای عمه خانوم جمع شده بودند با متلکهای عمهخانوم زدند زیر خنده...
نمیدونم چرا همه واسه من تعیین تکلیف میکردند و تو کارهای من فضولی میکردند و تو سرم میزدند
بدون اینکه چیزی بهش بگم اسماعیل رو که تو بغلم خوابش برده بود، گذاشتم زمین و سرم رو انداختم پایین و رفتم تو آشپزخونه...
بعد از چند ماه وحیده حالش خوب شد و برگشت ارومیه...
یه روز تو حیاط بودم و داشتم آب و جارو میکردم که آنا اومد خونمون
با دیدنش خستگیم در رفت
بغلش کردم و بغض کردم
به زور جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم
آخه آنا به حد کافی خودش تو خونه و با آقام مشکل داشت و نمیخواستم از حال بدِ من تو این خونه خبردار شه..
یه روز تو حیاط بودم و داشتم آب و جارو میکردم که آنا اومد خونمون
با دیدنش خستگیم در رفت
بغلش کردم و بغض کردم
به زور جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم
از شانس اون روز هیچکس خونه نبود
تو یه گوشه از حیاط روی نیمکت چوبی نشستیم و براش یه چایی آوردم و شروع کردیم به حرف زدن...
خاطره داشت تو حیاط بازی میکرد
آنا اونو بوسید و بعد با ناراحتی نگام کرد و گفت؛ چرا پوست و استخوان شدی دخترم، یه کم به خودت برس...
لبخند تلخی تحویلش دادم و دستهاش رو گرفتم تو دستهام و گفتم آنا چه خوب کردی اومدی، دلم برات یه ذره شده بود
اسماعیل که تازه از خواب بیدار شده بودر و آوردم و دادم بغل آنا
آنا در حالیکه با اسماعیل بازی میکرد گفت؛ راستی ترلان، واسه گلبهار خواستگار اومده، اگه بگم کیه خندهات میگیره
با کنجکاوی گفتم؛ کیه؟
- اصغر همون که خاطرخواه تو بود
با صدای بلندی هر دوتامون زدیم زیر خنده
آنا گفت؛ یادته به خاطر تو چقدر تو صف کوپن وایمیستاد؟
مادرش میگه بعد از اینکه از سربازی برگشت و فهمید که ترلان عروسی کرده خیلی ناراحت شد منم راضیش کردم که بیاد خواستگاری گلبهار...
آنا ته چاییش رو هورت کشید و گفت، ولی گلبهار راضی نیست
نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم ولی آقا باید تصمیم بگیره نه گلبهار بیچاره
و برای اینکه آنا از حرفم ناراحت نشه بحث رو عوض کردم و گفتم از نیمتاج چه خبر؟
آنا گفت؛ نیمتاج برای آزمون بهورزی شرکت کرده و قبول شده و قراره توی یکی از دهات مشغول به کار بشه...
خیلی خوشحال شدم که حداقل میتونست کمک خرج آنا بشه
از نیمتاج دل خوشی نداشتم چون چند باری که رفته بودم خونهی آنا، با من بد تا میکرد و یا خاطره رو اذیت میکرد و صداش رو در می آورد و آنا همش سرش داد میزد و با حرص میگفت، تو که بچه نیستی، گریهی خاطره رو در نیار بذار ترلان، یکم راحت باشه و استراحت کنه، به اندازه کافی اونجا اذیت میشه ولی کو گوش شنوا...
نیمتاج دختر خودخواهی بود ولی گلبهار و محمد منو دوست داشتند خیلی هوام رو داشتند
اون روز یک ساعتی در کنار آنا بهم خوش گذشت و موقع رفتنش بغضم ترکید و کلی گریه کردم و آنا هم با دل نگرانی از من جدا شد
به خاطر جنگ روزهای پر استرسی رو سپری میکردیم
به خاطره دلهره و کار زیاد شیری نداشتم که به اسماعیل بدم و مجبور بودم که براش شیرخشک تهیه کنم
مدام خبرهای بدی از جبهه و از محلی که حسین اونجا بود بهمون میرسید و شب و روزم یکی شده بود و خواب و خوراک نداشتم، ولی چاره ای نبود و باید تحمل میکردم
۵ ماهی از رفتن حسین میگذشت و ازش خبری نداشتم
همش از رادیو بمباران شدن پیرانشهر رو میشنیدیم و...
هر روز نگرانیم بیشتر میشد و خوابهای آشفته میدیدم
یه روز خانوم با نگرانی به آقا گفت؛ پاشو برو از دوستهای حسین بپرس ببین خبری ازش دارند یا نه؟
ولی آقا هم بینتیجه برگشت
دیگه نمیدونستم باید کجا برم و از کی سراغش رو بگیرم
۶ ماه از رفتنش گذشته بود که یه روز با صدای سعیده که با هیجان میگفت؛ بیا آنا حسین اومده
از خواب بیدار شدم
بیمهابا از رختخواب پاشدم و دویدم سمت حیاط...
خدایا چی می دیدم
حسین اینقدر لاغر شده بود که حد نداشت ریشهای بلند کل صورتش رو گرفته بود
با دیدنش زانوهام سست شد و نشستم رو نیمکت توی حیاط
خانوم خودش رو رسوند و حسین رو بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن...
سر سفرهی صبحونه کنار همدیگه نشسته بودیم
با دیدن قیافهی لاغر حسین لقمه از گلوم پایین نمیرفت
بعد از صبحونه حسین تو اتاق داشت با بچهها بازی میکرد
چایی آوردم و کنارش نشستم و بیمقدمه گفتم؛ حسین میشه دیگه نری؟ به زور جلوی گریهام رو گرفتم و ادامه دادم
اگه چیزیت بشه من با دو تا بچه چیکار کنم؟
میدونستم حسین چارهای جز رفتن نداره
اشکی که از گوشه چشمهام جاری شد رو با گوشهی چارقدم پاک کردم
حسین لبخندی زد و گفت؛ این دفعه زیاد میمونم پیشتون، میخوام یه دستی به سر و روی خونه بکشم، زیر زمین رو بزرگ کنم، کلا خونه رو بکوبم و درست کنم، سقف خونه چوبیه، ممکنه بریزه...
از فردای همون روز حسین طبق حرفی که زده بود کار بازسازی خونه رو شروع کرد و با شروع شدن کار بنایی، کار من هم تو خونه دو برابر شد
پا به پای همه کار میکردم و از زیرزمین هر خاکی که بود منو و رحیم و خانوم و حمید خالی میکردیم
در کنار این کارها رسیدگی به بچه ها و شستن لباسها و آشپزی هم با من بود...
۲۰ روز گذشت و هنوز کار بنایی ادامه داشت که حسین وقتش تموم شد و رفت و من دوباره تنها شدم...
تو بقیهی کار بنایی منم مثل یه کارگر پا به پای همه کار میکردم
اونقدر مشغول کار کردن بودم که شبها از فرط خستگی بیهوش میشدم
خیلی زود از حالتهام فهمیدم که دوباره حاملهام...
خدایا اسماعیل فقط ۱/۵ سالش بود چطوری میتونستم به بچهی سوم فکر کنم
دیگه تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی چیزی بفهمه یه کاری کنم که بچه سقط شه واسه همین هر چی لگن سنگین بود و یا خاک اضافی که از کار ساختمون در میومد بار میزدم و میبردم بیرون خونه و خالی میکردم تا شاید با این فشارها سقط کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد و بعد از دو هفته عذاب وجدان گرفتم که نکنه بچه سقط نشه و ناقص به دنیا بیاد واسه همین به همه گفتم که باردارم...
دیگه از موقعی که فهمیدند حاملهام بار نمیدادند که من ببرم و خاکها رو بقیه میبردند ولی کارهای خونه رو همچنان من انجام میدادم
روزها میگذشت و حالم بدتر میشد ولی سعی میکردم سرپا باشم و به بچههام و خونه برسم
حال خوشی نداشتم از بس سرفه میکردم که نزدیک بود بالا بیارم و هر روز بدتر و بدتر میشدم
تنها کاری که خانوم برای حال خراب من میکرد فقط چند تا قرص و شربتی بود که خودش گرفته بود و هرازگاهی برام عرقیجات و جوشونده تجویز میکرد و میگفت، اینارو بخوری خوب میشی
با این حال باز کار خونه با من بود و هیچکسی دلش به حال من نمیسوخت...
بعد از یک هفته که مریضی من شدت گرفت حسین واسه مرخصی برگشت خونه و منو توی اون وضع دید و شروع کرد به توپیدن به خانوم...
حسین که تازه فهمیده بود من حاملهام آتیشی شد و
داد و بیداد کرد و به خانوم گفت؛ تو مسلمون نیستی؟ دلت به حال این دختر بیچاره نسوخته...
خانوم شروع کرد به من و من کردن و گفت؛ پسرم این چیزیش نیست تو نگران نباش...
حسین از طریق یکی از دوستهاش یه دکتر خوب که بنگلادشی بود و تازه به شهر اومده بود پیدا کرد و رفتیم دکتر...
دکتر وقتی فهمید حامله ام رو به حسین کرد و با خشم گفت؛ دستهای این دختر رو ببین اینو بَرده گرفتی؟ خجالت نمیکشی؟
حسین شرمزده سرش رو انداخت پایین و گفت؛ من جبههام و زنم اینجا، من چه کاری میتونستم بکنم...
دکتر در حالیکه داشت نسخه مینوشت با اخم گفت؛ فقط اینو بگم که اگه بهش نرسی هم خودش از دست میره هم اون بچهی تو شکمش...
بیشتر از خودم دلم به حال بچهی تو شکمم میسوخت
تو مسیر برگشت به خونه، حسین زنگ زد به یکی از دوستهاش و گفت؛ خانمم مریضه من یکم دیر میام جبهه، برام مرخصی جور کن
تو خونه بودیم که حسین گفت؛ پاشو وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی آنا یکم اونجا استراحت کن تا خوب شی
با این حرفی که حسین زد انگاری جانِ دوباره گرفتم و خیلی زود خودم و بچهها رو آماده کردم و راهی شدیم
حسین مارو گذاشت و خودش بعد از شام برگشت خونه
خونهی آنا استراحت کردم و گلبهار هم از بچهها مواظبت میکرد و تازه دو روز نشده بود که دوباره حسین اومد دنبالم و با ناراحتی گفت؛ مادرم، شاکیه میگه ترلان واسه چی رفته، همینجا استراحت بکنه دیگه...
بدون اینکه چیزی به حسین بگم برگشتم به اون خونهای که تمام سختیهاش در انتظارم بود...
آنا خیلی برام غصه میخورد و دو روز دیگه اومد که بهم سر بزنه و گفت؛ اگه راحت نیستی از خانوم اجازه بگیرم بریم خونه خودمون
ولی قبول نکردم و گفتم فعلا حسین پیشمه
و آنا با دلتنگی رفت...
بعد از مریضیه من،حسین، تصمیم گرفت که
چون داشت میدید که من تو این خونه از بس کار میکنم که دارم ذره ذره آب میشم...
دیگه عزمش رو جزم کرد و به هزار زحمت از ارتش وام گرفت
ولی چون مبلغ وام کم بود از پسرعمو و شوهرعمهاش هم پول قرض کرد و خیلی زود رفت دنبال زمینی که ارتش بهش میداد
حسین زمین رو تحویل گرفت و یه بنای آشنا پیدا کرد و چون خودش قرار بود بره جبهه، داداشم محمد رو مامور کرد که سرکشی کنه تا خونه به زودی ساخته شه..
خوشحالیم قابل وصف نبود از اینکه با ساخته شدن خونهی جدید میخواستیم برای همیشه از اون جهنم بریم...
با اینکه حسین جبهه بود ولی کارهای خونهی جدید خوب پیش میرفت و من هرازگاهی با محمد میرفتم و به خونه سر میزدم و با دیدنش کلی ذوق میکردم
چند هفته از رفتن حسین میگذشت و از جبهه خبرهای خوبی شنیده نمیشد
ازش خبری نداشتم و فقط یکبار موقعی که رفته بود زنگ زده بود که من رسیدم...
با دلهرهی نبود حسین روزگار میگذروندم که خبر رسید که وحیده هم دوباره باردار شده و بخاطر شرایط و حال بدش اومده بود خونهی ما تا استراحت کنه
وحیده چون قبلا دخترش رو از دست داده بود همش استرس داشت و نگران بود...
یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم و کارم رو داشتم تو آشپزخونه شروع میکردم، خانوم اومد و به حالت دستوری گفت؛ ترلان بیدار شدی؟ ناهار کوفته داریم، زودتر گوشت رو بکوب و کارهاش رو انجام بده منم وحیده رو ببرم بازار میخواد بره عروسی لباس نداره...
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و در حالیکه تو افکارم غرق بودم شروع کردم به کوبیدن گوشتها...
چند دقیقهای از رفتن اونا نگذشته بود که، دخترعمهی حسین با دستپاچگی اومد و گفت؛ زن دایی نیست؟ حسین زنگ زده...
سریع پاشدم و بچههارو به سعیده سپردم و در حالیکه قلبم به شدت خودش رو به قفسهی سینهام میکوبید چارقدی سر کردم و راه افتادم...
از اینکه صداش رو شنیدم حالم خوب شد حسین نگران منو خونهی جدیدمون بود
براش توضیح دادم که کار ساختمون خیلی خوب داره پیش میره و محمد بالا سر کارگرهاست و...
گفت من عجله دارم باید برم، نگرانم نباشید و تلفن رو قطع کرد...
دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم ولی هیچوقت مجال برای اینکار نبود
برگشتم خونه و بعد از اینکه صبحانهی بچههارو دادم بدون معطلی شروع کردم به کوبیدن گوشتها چون میدونستم اگه ناهار دیر حاضر شه غر زدنهای خانوم تمومی نداره...
یهویی با دیدن زیبا عروسعمه، خنده رو لبهام نشست
خیلی وقت بود که باهاش حرف نزده بودم
زیبا کنارم نشست و...
- میخوایم کوفته درست کنیم، باید گوشت بکوبم
سریع از دستم گرفت و گفت؛ مگه واجبه با این حاملگی و این حالت اینا کوفته بخورن آخه؟
بده من میکوبم برات...
و با حرص گوشتکوب رو برد بالای سرش و محکم کوبید به گوشتها و با این حرکتش هر دوتامون زدیم زیر خنده...
زیبا دو تا پسر داشت و یه دختر و شوهرش کارمند دادگستری بود
شروع کرد به حرف زد و با خوشحالی گفت؛ کارشوهرم جور شده داریم برای همیشه میریم تهران...
با شنیدنش لبخند رو صورتم ماسید و دلم گرفت آخه با رفتن زیبا من تنهاتر از همیشه میشدم و دیگه حتی یه دونه دوست هم نداشتم
زیبا وقتی ناراحتی منو دید گفت؛ برای بچه ها اونجا بهتره، ترلان هنوز ۶ ماه اینجاییم، زود زود میام بهت سر میزنم...
۶ ماه به سرعت برق و باد گذشت و به سختی از زیبا دل کندم و اونم رفت دنبال زندگیه خودش...
اردیبهشت بود و وقت زایمانم رسیده بود
درد داشتم ولی خوشحال بودم از اینکه حسین این دفعه تونسته بود مرخصی بگیره و بیاد پیشم و خودش منو رسوند بیمارستان و دختر اردیبهشتی من که فقط ۱ کیلو و ۷۰۰ گرم بود بدنیا اومد و از اینکه منو بچه سالم هستیم حسین سر از پا نمیشناخت
وقتی از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه، حسین سعی میکرد به دور از چشم اطرافیان بهم برسه تا اینکه ۱۰ روز بعد از من، وحیده هم فارغ شد و یه دختر تپل به دنیا آورد
حسین اسم دختر دوممون رو بر خلاف میل مادرش گذاشت سالومه
چون خانوم قبل از به دنیا اومدن بچه همش میگفت؛ اگه بچه پسر باشه اسم پدر بزرگم رو میذارم و اگه دختر باشه اسم مادرم رو...
ولی این بار حسین تو روش وایستاد و بهش توپید و گفت؛ تو پسر دیگهای هم داری، اون اسمهارو نگه دار برای اونا، دو تاش رو شما گذاشتین این یکی رو ما میذاریم
بعد از اسم گذاری، حسین به دنیا اومدن بچهی وحیده رو بهونه کرد و به مادرش گفت؛ شما همزمان به دوتاشون نمیتونین برسین و منو برد خونه آنا...
اسماعیل تازه راه افتاده بود و خاطره هم دختر ساکتی بود ولی نیمتاج همش با بچهها لج میکرد و باعث گریهی اونا میشد و حرص منو آنا رو در میاورد منم نگران این بودم که نکنه آقام از این اوضاع و سرو صدای بچهها اعصابش خرد بشه و با آنا دعوا کنه...
نیمتاج اینقدر بچهها رو اذیت کرد که بالاخره از سر و صدای بچه ها آقام با منو آنا دعوا کرد و من ۱۰ روز بیشتر نتونستم اونجا دوام بیارم و برگشتم خونه...
وحیده همچنان خونهی ما بود و تازه ۴۰ روز از بدنیا اومدن دخترش نگذشته بود که...
دلم به حال وحیده میسوخت
خانوم گریه میکرد و همش دنبال مقصر بود و زمین و زمان رو نفرین میکرد
هر کسی یه چیزی میگفت و همسایهها همش به خانوم میگفتند یکی این دختر رو جادو کرده که همش بچههاش میمیرند
خانوم مخفیفانه پیش هر دعا نویسی میرفت ولی سعی میکرد که من چیزی نفهمم
دیگه کاری از دست کسی ساخته نبود و افسردگی وحیده ادامه داشت و مدام زیر نظر پزشک بود و دارو میخورد...
سه ماه گذشت
دخترم خیلی بی جون بود
سه ماهه بود که یه روز بردمش بهداشت برای اندازهگیری قد و وزنش، تو راه برگشت عمهی کوچیک حسین رو دیدم
نزدیک اومد و بعد از احوالپرسی، در حالیکه دخترم تو بغلم خواب بود کنجکاوانه گفت؛ ببینم دخترتو...
صورتش رو باز کرد و زل زد بهش و با کمال پررویی گفت؛ وای دخترت چه زشته، به کی میخوای بدیش اینو...
متلکش رو انداخت و از من جدا شد و رفت
به قدری ناراحت شدم و از حرفش دلم شکست که کل راه رو گریه کردم و رسیدم خونه سالومه رو گذاشتم تو گهواره و های های گریه کردم
حسین که صدای گریهام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده...
سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه...
حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟
به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمهات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟
حسین با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ پاشو بابا، منم فکر کردم چی شده، این یه دختری بشه برا باباش که همه انگشت به دهن بمونند
بعد سالومه رو که تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد بغل کرد و گفت؛ این دختر سیاه منه، عشق منه...
کارهای خونهی جدیدمون خوب پیش میرفت ولی زمزمه هایی از طرف خانوم به گوشم می رسید که اونا هم قراره با تموم شدن خونه با ما به خونهی جدید نقل مکان کنند
از عصبانیت خون خونم رو میخورد ولی مثل همیشه از ترسم جرات حرف زدن و مخالفت رو نداشتم
چند ماهی از رفتن زیبا به تهران میگذشت که یه روز به خونهی عمهخانوم زنگ زده بود و منو خواسته بود
سریع خودم رو رسوندم، تا باهاش حرف بزنم
از شانس خوب من عمهخانوم خونه نبود و راحت میتونستم باهاش حرف بزنم
زیبا از اینکه دخترم بدنیا اومده خوشحال شد و بهم تبریک گفت و ازم در مورد خونهی جدیدمون پرسید
منم براش از دلهرهی تازهام گفتم که خانوم تصمیم گرفته همراه ما به خونهی جدید نقل مکان کنه...
زیبا وقتی فهمید که خانوم میخواد، با ما تو خونهی جدید زندگی کنه، خیلی عصبانی شد و حسابی بهم یاد داد که مقاومت کنم و بهم گفت؛ دختر خر نشی یهویی و قبول کنی، اون موقع باید تا آخر عمرت کلفتی این خانواده رو بکنی
رک و پوست کنده به حسین بگو که من نمیخوام اونا هم بیان و با ما زندگی کنند بگو که من خسته شدم از این وضع...
با ترس گفتم؛ زیبا طلاقم ندن؟
زیبا گفت؛ نترس، چیزی نمیشه، تو سه تا بچه داری چطوری میتونند طلاقت بدند، مگه به این راحتیه؟
انگاری حرفهای زیبا بهم جرات داده بود
برگشتم خونه و با جسارت تمام با حسین صحبت کردم و بهش گفتم؛ حسین من تا حالا تو و خانوادهات رو با هر ظلمی که در حقم کردید قبول کردم و هیج وقت اعتراضی نکردم و کاری به کارشون نداشتم ولی دیگه از این به بعد یا من یا اینا...
حسین که از جسارت من شوکه شده بود، با تعجب فقط نگاهم میکرد
کمی سکوت بین ما حکمفرما شد که حسین سکوت رو شکست و گفت؛ آنام مارو میکشه...
ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم، زیبا راست میگفت، تا کی باید کلفتی این خانواده رو میکردم واسه همین با قاطعیت تمام رو حرفم موندم و زیر بار نرفتم و حسین مجبور شد که مقدمه چینی رو شروع کنه
خانوم که فهمیده بود احتمال رفتنش به خونهی جدید داره کمرنگ میشه جنگ و دعوا رو شروع کرد و چون منو مقصر میدید روزگار من سیاهتر از قبل شد
روزی میشد که به اجبار خانوم، از ۸ صبح تا شب سرپا بودم و کار میکردم و خانوم مثل کارفرما بالا سرم بود و مهلت استراحت بهم نمیداد...
ولی همهی این سختیها رو به جون خریدم و رو حرفم موندم...
زنعموی حسین که اسمش سِودا بود زن خیلی مهربونی بود و از این طایفه به شدت کینه به دل داشت
واسه همین خیلی بهم محبت میکرد و از اینکه مورد ظلم اینا بودم برام ناراحت بود
سودا خیلی باسلیقه بود و خیاطی هم بلد بود
یه روز که تو خونه تنها بودم سودا اومد و برام یه پیراهن آورد و گفت؛ ترلان، اینو خودم برات دوختم، ببین دو تا جیب بزرگ هم براش گذاشتم، چون میدونم همش سر پایی و نمی تونی چیزی بخوری، میوه یا هر چیزی که میخوای رو بذار توی جیبهات و وقتی کار میکنی، ریز ریز بخور
از اینکه دلسوز من بود خیلی خوشحال بودم و بغلش کردم و حسابی ازش تشکر کردم
۴ ماه دیگه از روزهای سخته من تو اون خونه گذشت و سالومه ۷ ماهه بود که خونه آماده شد و حسین که اومد واسه مرخصی کمکم وسایلها رو جمع کردیم تا ببریم...
خانوم که مثل یه مار زخم خورده بود، میخواست آخرین نیشش رو به من بزنه و موقع جمع کردم وسایل خونهام، بالا سرم وایستاده بود و
سرویس غذاخوری ملامین که خیلی خوشگل و تک بود
فرش، تلویزیونی که خریده بودیم و حتی ساعت پاندولی خوشگلم رو ازم گرفت
وحیده هم چون بیمار بود و افسرده پیش خانوم زندگی میکرد و به شدت به خاطره وابسته شده بود...
خانوم که کلی از وسایلم رو با بیرحمی از من گرفت، چند تا اسباب بیشتر برام نموند که اون چند تیکه هم یه گوشه از وانت جا شد و خودمون هم پشت وانت نشستیم تا راهی بشیم
تنها کسی که از ترک کردن این خونه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد خاطره بود
چون عمهاش رو به شدت دوست داشت بهش وابسته شده بود
خاطره گریه میکرد و خانوم هم مدام غر میزد و بدون اینکه از ما خداحافظی کنه به حالت قهر رفت داخل که رفتنمون رو نبینه...
حسابی کلافه شده بودم و به خاطر وسایلهام، بغض کرده بودم و حسین داشت دلداریم میداد و هی میگفت، ناراحت نشو ترلان بازم میخرم...
تو راه، در حالیکه به سختی هایی که تو اون خونه کشیده بودم فکر میکردم، اشکی از گوشهی چشمم جاری شد و رسیدیم...
خونمون بزرگ بود حدود ۲۰۰ یا ۲۵۰ متر
یه حیاط بزرگ و دو تا اتاق و حال و آشپزخونه ای که هنوز تکمیل نشده بود
چون پول حسین تموم شده بود فقط تونسته بود حال و یه اتاق رو تکمیل کنه و کف آشپزخونه پر بود از سنگهای ریز و درشت...
اجاق گاز و یخچال رو گذاشتیم تو آشپزخونهی نیمهکاره و ۶ تا بشقاب داشتم و ۶ تا قاشق و ۴ تا لیوان
خیلی زود همه رو چیدم
یه دونه فرشی که برام مونده بود روانداختم تو اتاق و بقیه جاهای حال و آشپزخونه رو با مقوا پوشوندم...
حسین رفت و یه موکت واسه پله ها خرید که بچهها موقع پایین اومدن ازش نیوفتند و زندگی سادهی ما تو خونهی جدید شروع شد
با اینکه خونمون کموکسری زیاد داشت ولی از اینکه مستقل شده بودیم خیلی خوشحال بودم و به همینش هم راضی بودم
بچه ها هنوز به خونهی جدید عادت نکرده بودند مدام بهونه میگرفتند
یک هفته گذشت ولی خاطره شب و روز گریه میکرد و کمکم داشت مریض میشد
منو حسین مجبور شدیم که خاطره رو ببریم پیش عمهاش و باهاش شرط کردم که فقط ۲ روز میتونه بمونه و اونم با خوشحالی قبول کرد
۲ روز بعد، رفتیم دنبال خاطره، ولی بازم گریههاش شروع شد که من نمیام و من اینجا رو دوست دارم و بازم منو حسین به ناچار و بدون خاطره برگشتیم خونه... نزدیک به رفتن حسین بود و بازم باید مارو ترک میکرد و مجبور بودم، تنها با بچهها بمونم
چون هنوز مدرسه ها باز نشده بود اجازه دادم که خاطره یه مدت خونهی خانوم بمونه و...
حسین داشت میرفت جبهه ولی دل نگران ما بود چون هم خونه بزرگ بود و هم ما تنها بودیم
واسه همین از محمد داداشم خواست که وقتی جبههاس حواسش به من و بچه ها باشه...
بعد از رفتن حسین روزهای بدی رو سپری میکردیم، همش صدای بمباران و موشک و هواپیما به گوش میرسید و ترس و وحشت به جونمون مینداخت وقتی آژیر میکشیدند با دلهره بچههارو بغل میکردم و میرفتیم تو زیرزمین و یه گوشه میلرزیدیم تا وضعیت سفید شه...
محمد هر روز می اومد پیشمون و بیشتر وقتها شب رو هم میموند و بعضی وقتها آنا رو هم با خودش می آورد
ولی خانوم همچنان با ما قهر بود و فقط رحیم و حمید می اومدند و به ما سر میزدند...
یک ماه گذشت و حسین برگشت خونه
قبل از اوندن حسین، هر دو روز یه بار به خاطره سر میزدم ولی همچنان قصد موندن داشت
حسین که اومد بهش گفتم بریم خاطره رو بیاریمش...
وقتی رسیدیم خاطره بهم گفت؛ من با تو نمیام، تو مامان من نیستی، عمه اینو میگه
یه لحظه قلبم از تپش افتاد و از ناراحتی کم مونده بود پس بیافتم شدم
بدون اینکه به گریهی خاطره توجه کنم کشونکشون و با زور و کتک آوردمش خونه و از اینکه این چند ماه رو گذاشته بودم بچه ام پیش اونا بمونه پشیمون بودم...
حسین خیلی زود رفت و باز ما تنها موندیم
هر روز کارم شده بود گوش دادن به اخبار رادیو، که ببینم کجا رو زدند و چه اتفاقی افتاده
همش دلشوره داشتم
همسایهی روبرویی ما هم ارتشی بود و یه روز صبح با صدای شیون زن و بچه از خواب بیدار شدم و با عجله چادر سر کردم و رفتم دم در و دیدم که همه جلوی در خونشون تجمع کردند و فهمیدم که شوهرش توی یه عملیات اطراف مرز پیرانشهر شهید شده...
با شنیدن این خبر دنیا دور سرم چرخید
همسایهی ما دقیقا جایی شهید شده بود که حسین هم اونجا بود
وقتی چشمم رو چرخوندم دیدم چند نفر نظامی سر کوچه وایستادند
چادرم رو سرم جابجا کردم و تصمیم گرفتم که برم و ازشون در مورد حسین سوال بپرسم ولی خجالت کشیدم و از وسط کوچه برگشتم
محمد تو خونهی ما خواب بود
سریع بیدارش کردم و بهش گفتم تا بره و از اون نظامیها در مورد حسین خبر بگیره ولی اونم رفت و به نتیجهای نرسید...
دو ماه میگذشت و همچنان از حسین خبری نبود
همهی اقلام مورد نیاز مارو ماشین ارتش می آورد و دم در تحویل میداد و هر بار که از اونا در مورد حسین سوال میکردم، به جایی نمیرسیدم
دیگه خواب و خوراک نداشتم و هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده
یه انگشتر طلا داشتم که روی اون عکس تاجِ شاه حک شده بود، اونو نذر امام رضا کردم و گذاشتم کنار تا به زودی نذرم مستجاب بشه...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید