گلین قسمت پنجم
از طلاهام فقط اون یه انگشتر برام مونده بود که اونو نذر کردم که حسین سالم برگرده
حتی انگشتر عقدم رو هم بابت ساخت خونه فروخته بودم...
انگاری خدا صدای نالههام رو شنیده بود
یک هفته بعد حسین سالم برگشت خونه
با دیدنش انگاری دنیا رو به من دادند...
محمد زمان سربازیش فرا رسیده بود و باید میرفت خدمت و با رفتن دوبارهی حسین بازم ما تنها میموندیم
حسین داشت با بچهها بازی میکرد که کنارش نشستم و گفتم؛ خبر داری که محمد قراره بره سربازی
حسین گفت؛ آره ترلان، باور کن وقتی میرم تمام فکر و ذکرم پیش شماست، واسه همین به یکی از دوستام که اهل تبریزه و دنبال خونه میگرده، پیشنهاد دادم که بیاد و زیرزمین خونهی ما رو ببینه
چون پولش کمه و نمیتونه اجاره بده، اگه قبول کنه، با پول پیشی که میده میتونم یه اتاق و آشپزخونه درست کنم تا اینجا زندگی کنند و اینطوری وقتی ما پادگان و ماموریت هستیم تنها نمیمونید و خیالم راحته...
فرداش دوست حسین و زن بچهاش اومدند و خونه رو پسندیدند و قرار شد که خیلی زود زیرزمین رو درست کنیم
زیر زمین تو کمتر از یک ماه آماده شد و معصومه با یه دونه پسرش شدند همدم منو بچههام
معصومه یه دختر شوخ و با لهجه شیرین تبریزی بود که مثل خواهر دوستش داشتم
روزها دوتایی باهم دردو دل میکردیم و کارهای خونه رو انجام میدادیم و شبها هم با پسرش میاومد بالا و با ما میخوابید
معصومه تو شهر ما غریب بود و کسی رو نداشت و شوهرش هم مثل حسین همیشه جبهه بود
موقعی که من جایی دعوت بودم یا خونهی آنا و خانوم میرفتم معصومه و پسرش رو هم میبردم و همهی فامیل به اونا عادت کرده بودند
روزها میگذشت و با اینکه من قرص ضدبارداری میخوردم فهمیدم که چند وقتیه حاملهام و خبر ندارم
وقتی به معصومه گفتم، اونم با ناراحتی گفت، وای ترلان منم حاملهام...
هر دوتامون ناخواسته باردار بودیم و دوتایی تصمیم گرفتیم که سقط کنیم ولی نه بچهی من افتاد و نه مال معصومه
خیلی زود خبر رسید که وحیده هم حامله است
در کنار معصومه و بچهها زندگیمون میگذشت و حسین و شوهر معصومه که اسمش حسن بود ماهی یکبار میومدند و یک هفته میموندند و دوباره میرفتند جبهه
دیگه با هم صمیمی شده بودیم طوریکه حسنآقا منو آبجی صدا میزد
معصومه زودتر از من زمان زایمانش فرا رسید و چون دوست داشت پیش خانوادهی خودش باشه، رفتند تبریز تا اونجا زایمان کنه و چند ماهی پیش مادرش باشه
منم که با رفتن معصومه تنها شده بودم رفتم خونهی خانوم که تازه با هم آشتی کرده بودیم
اونجا بودم و منتظر بودم که درد زایمانم شروع بشه که قبل از من وحیده زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورد
دو هفته بعد از بدنیا اومدن دختر وحیده، پسر من بدنیا اومد که حسین بعد از اومدنش اسمش رو گذاشت سیامک...
سیامک یه پسر تپل و سفید و بامزه بود
هم سالومه و هم سیامک شیر خشکی بودند و شیر هم به آسونی گیر نمی اومد
اسم دختر وحیده رو مهوش گذاشتند و خانوم با هزار نذر و نیاز و گرفتن دعا نگهش داشت و اونا هم بعد از چله رفتند ارومیه...
منم دیگه برگشتم خونمون چون معصومه هم از تبریز برگشته بود و دیگه تنها نبودم
حسین و حسنآقا هر دو با هم نمیاومدند واسه مرخصی که ما تنها نباشیم
یکیشون که مرخصیش تموم میشد، اون یکی میاومد
روزها و ماهها به همین منوال میگذشت
سیامک تازه یک سالش شده بود که احساس کردم یه مشکلی داره فوری به حسین خبر دادم و با نگرانی بردیمش پیش دکتر
تشخیصی که دکتر داد این بود که سیامک مشکل مثانه داره و این یه نارسایی مادرزادی هستش...
انگاری زندگی راحت به من نیومده بود و این بار هم باید به یه شکل دیگه عذاب میکشیدم
پیش چندین دکتر بردیمش و به چند دکتر تو تهران هم زنگ زدیم و مشکلش رو گفتیم ولی همشون گفتن که این مریضی چارهای جز عمل جراحی نداره...
بعد از پرس و جوی زیاد یه دکتر خوب معرفی کردند و قرار شد که خیلی زود عمل جراحی انجام بشه
شب و روزم شده بود گریه
بچهای که تازه یک سالش شده بود چطوری میتونست تحمل کنه...
با هر سختی که بود روز عمل فرا رسید و بعد از عمل تازه متوجه شدیم که سیامک چندین مشکل رو باهم داره و دنیا روی سرم خراب شد
دکتر داشت دربارهی مریضی سیامک حرف میزد و من مات و مبهوت به حرفهاش گوش میدادم
شوکه شده بودم
بچه ها پیش آنا بودند و بعد از چند روز سیامک مرخص شد و رفتیم خونه
دل منو حسین خون بود آخه دکتر گفته بود هر سال باید یک عمل جراحی روش انجام بشه
سیامک کمکم داشت دو ساله میشد و مثل اون یکی بچه ها میخواستم از پوشک بگیرمش که نشد و شب و روز ادرار غیر ارادی داشت
وقتی با دکترش مشورت کردم، ناامیدم کرد و گفت؛ خانوم، این بچه، مثل بچه های عادی نیست...
شب و روز شلوارش خیس میشد و بی اختیاری داشت...
از بعد از اولین عمل جراحی سیامک، روزهای سخت من تازه شروع شده بود
هر سال تابستون مجبور بودم که برم تبریز برای عمل جراحی...
بچههام آواره شده بودند یا پیش آنا یا پیش خانوم میموندند و منم اسیر بیمارستانهای تبریز...
تو این اوضاع آشفتهی من، آنا خبر آورد که واسه گلبهار خواستگار اومده
خواستگار از فامیل های دور آنا بود که تهران زندگی میکردند و به تایید آقام قرار شده بود که هر چه زودتر عقد کنند
خیلی زود کارهای عقد رو انجام دادند و عبداله شد عضو جدید خانوادهی ما و...
حسین جبهه بود و منم با چهار تا بچهی قد و نیم قد رفتم عروسی گلبهار و اونو راهیه خونهی بخت کردیم و برگشتم...
روزها میگذشت و من درگیر بچه ها و بیمارستان بودم و حسین درگیر جنگ
سیامک دو بار عمل جراحی روش انجام شده بود و دکترها از نتایج عمل راضی بودند
تو سالهای جنگ بیمارستانها شلوغ بودند و من همیشه تک و تنها آوارهی اونجا بودم و جایی برای خواب نداشتم و روی کاشی های کف اتاق میخوابیدم
دیگه حتی پرستار ها هم من و هم سیامک رو میشناختند...
به خاطر مریضیه سیامک، حسین دیگه نمی تونست دوام بیاره و همش میگفت؛ من از ارتش بزنم بیرون راحت میشم
و هر وقت حرفی میزد اطرافیان میگفتند اینکارو نکن و..
بعد از هشت سال، جنگ ایران و عراق تموم شد و قطعنامه امضا شد ولی حسین بازم ساز در اومدن از ارتش رو میزد، پیش هر کسی مینشست میگفت که دوست دارم شغل آزاد داشته باشم
یه بارم آقام بهش توپید و گفت؛ ما خیری از شغل آزاد ندیدیم، دست بردار از این حرفهات
ولی مرغ حسین یه پا داشت...
منم دوست نداشتم که حسین، بعد از تحمل این همه سختی از ارتش در بیاد واسه همین از معصومه خواستم که شوهرش رو واسطه کنه، شوهرش با حسین حرف زد ولی بازم بیفایده بود
دو سال از پایان جنگ میگذشت و پاکسازی مناطق انجام میشد که حسین استعفانامه داد و تسویه کرد و اومد خونه...
حسین نقاش خوبی بود و توی جبهه چهرههای شهدا رو بهش داده بودند که بکشه و قول داده بودند که بعد از کشیدن ۵۰ چهره از شهدا استعفا نامهاش رو امضا کنند
۵۰ چهره تموم شد و حسین تونست برای همیشه از ارتش بیرون بیاد...
حسین با قرض و قوله تونست یه مینیبوس بخره، حسین خوب کار میکرد و سرویسی که میرفت و می اومد براش خوب صرف میکرد...
حمید برادر حسین وقتی فهمید که حسین مینیبوس خریده، شروع کرد به حسادت و روزگار خانوم و آقا رو سیاه میکرد که به منم پول بدید تا ماشین بخرم ولی اونا به ظاهر پولی نداشتند که بهش بدند
میدونستم که قراره به زودی حمید آویزونه حسین بشه ولی کاری از دستم بر نمیومد و حسین به حرفم گوش نمیداد...
یه روز خسته از بیمارستان برگشته بودم و تازه بچهها رو آورده بودم خونه
حسین هم رفته بود کارهای اداری تسویهاش رو انجام بده و خونه نبود...
هر سه تا بچه هام بازیگوش بودند بجز خاطره که دختر آرام و ساکتی بود
هر چی اون آروم بود سالومه آتیش بود و از دستش آسایش نداشتم
اون روز بچهها گرسنه بودند...
گوشت رو ریختم تو زودپز و رفتم رختهارو بشورم که با صدای انفجار که از تو آشپزخونه میومد هراسون خودم رو رسوندم
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد
زودپز ترکیده بود و...
سالومه هم دستش رو گذاشته بود رو صورتش و جیغ میزد تو اتاق بالا و پایین میپرید...
با وحشت صورتش رو بررسی کردم و با دیدن سوختگیه صورتش شروع کردم به جیغ و گریه و تو سرم میزدم
فقط صورت سالومه سوخته بود، بچه ها هم اونجا بودند و خدا خیلی رحم کرده بود که طوریشون نشده بود
سریع رسوندمش درمانگاه سر کوچه
صورتش رو شستشو دادند و باندپیچی کردند
گریه میکردم به دکتر میگفتم، خوب میشه دکتر...
دکتر با آرامش رو کرد به منو گفت، شانس آوردی صورت بچه زیاد نسوخته و چون سنش کمه زود خوب میشه...
چند روز بعد حسین برگشت و با صورت باندپیچی شدهی سالومه مواجه شد
وحشت کرده بود
با ناراحتی بهم گفت؛ ترلان، چه بلائی سر این بچه اومده؟
گفتم؛ زودپز، ترکید و بچه صورتش سوخت، دوباره گریهام گرفته بود
با بغض و آه گفتم، هر روز مجبورم جای سوختگی رو بشورم...
سالومه یه دختر لاغر و سیاه بود و حسین اونو قرهبالام صداش میزد
نگران صورت دخترم بودم و حسین دلداریم میداد از طریق یکی از دوستهای حسین، از یه دکتر خوب وقت گرفتیم و دکتر راهنماییم کرد که چه کارهایی رو صورتش انجام بدم
بعد از چند ماه صورت بچه مثل روز اولش شد...
تازگیها به گوشمون می رسید که حمید ناسازگار شده و مدام آقا و خانوم رو اذیت میکنه
یه روز خانوم اومد خونمون و شروع کرد به گریه کردن و به حسین گفت؛ حمید، منو باباتو کتک زده میگه پول بدین ماشین بخرم کار کنم
حسین، بازم دلش به رحم اومد و گفت؛ بگو بیاد پیشم و با من کار کنه...
سعیده خواستگار داشت و خانوم عجله داشت که زودتر سعیده رو شوهر بده
حسین وقتی شرایط خواستگار رو فهمید راضی به این ازدواج نبود
چون هم پسره سنش کم بود و هم اینکه پسره دو تا خواهر سن بالا داشت که هنوز مجرد بودند و با هم زندگی میکردند
خانوم همش تلاش میکرد که حسین رو راضی کنه و خواستگارها رو بکشونه خونشون
انگاری میخواست سعیده رو از سرش وا کنه...
شرایط پسره حسین رو نگران کرده بود ولی خانوم تونست موافقت حسین رو جلب کنه
انگاری خودش از قبل همه چیز رو جفت و جور کرده بود و جواب مثبت هم داده بود...
به اصرار خودِ سعیده و مادرش، خیلی زود مراسم عقد برپا شد و بعد از ۶ ماه هم یه عروسی مختصر گرفتند و سعیده راهیه خونهی بخت شد
هنوز چند ماه از عروسیشون نمی گذشت که خانوم خبر آورد که سعیده میگه تو اون خونه به تنگ اومدم و به حسین بگو که من میخوام طلاق بگیرم...
قبل از اینکه حسین کاری انجام بده فهمیدیم که سعیده خودش به تنهایی راه دادسرا رو پیش گرفته و میگه من تحمل حرف های این دو تا خواهرشوهر رو ندارم
تا دم دادسرا رفته و بعد با اصرار شوهرش دلش به رحم اومده و از طلاق گرفتن منصرف شده و رفته خونهاش...
حسین عصبانی شد و به سعیده گفت؛ آبرومون رو بردی با این کارات، دیگه از این به بعد حرفی نباشه، هر چی هم شد میمونی و صداتم در نمیاد...
سعیده به ناچار به زندگی با شوهرش ادامه داد ولی خبر خوبی از زندگیش به گوش نمیرسید
تو همین حین وحیده باردار شد و خانوم حسین رو مجبور کرد که هزینهی سیسمونیش رو بده و برای دیدنش یه بارم رفتیم ارومیه...
دیگه حسین مینیبوس رو داده بود دست حمید و اون باهاش کار میکرد و هر مبلغی که دلش میخواست، بهمون میداد و بعضی وقتها دو روز به دو روز از کرایه رفت و برگشتش به یکی از شهرهای نزدیک اصلا چیزی نمیداد و میگفت، مسافر نبود ولی از کنار گوشه بهمون میگفتند که خیلی خوب داره کار میکنه...
حسین خودش رو با کشیدن تابلوی نقاشی با رنگروغن مشغول میکرد و برای خونمون هم تابلوهایی میکشید و آویزون میکرد
با پول کمی که حمید بهمون میداد کمکم پسانداز کردیم و برای خونمون فرش خریدیم و جاهای نیمهکارهی خونمون رو درست میکرد
واسه معصومه اینا هم خانه سازمانی جور شد و اونا هم از پیش ما رفتند و دیگه زیرزمین خالی بود
یکی از فامیلهای آنا که خبردار شد که زیرزمین خالی شده از طریق آنا برای اجارهی اونجا مشتری شد
با اینکه حسین راضی نبود ولی تو رودربایستی گیر کردیم و دوباره زیرزمین رو اجاره دادیم
حاج اسفندیار که زنش مرده بود با یه دختر از ارومیه ازدواج کرد و اومدند زیرزمین رو آب و جارو کردند و مستقر شدند
زنش فریده دختر کم رو و سربهزیری بود و چون تنها بود خیلی پیشش میرفتم
۷ ماه از اومدن فریده میگذشت باردار شد و ۱ سال بعد از پیش ما رفتند
تو این یکسال حسین یه ژیان قراضه خریده بود که تونست بعد از مدتها پولی بذاره روش و یه پیکان سبز رنگ خرید
تابستون رسید و باید سیامک دوباره عمل جراحی روش انجام میشد بود
بچه هارو بردم خونهی خانوم و همراه با حسین و سیامک با غصه راهیه تبریز شدیم
از اینکه از بچهها دور میشدم اینقدر نگران بودم که حد نداشت...
در کمال حیرت دکتر گفت که باید ۴ روز بمونید توی بخش و آخر هفته عمل انجام میشه
با ناراحتی به دکتر شکایت کردم که چرا یهویی همهی کارهارو انجام نمیده
دکتر با آرامش گفت؛ خانوم راستش رو بخواهید، شما حالا حالاها کار دارید و مثانه پسر شما علاوه بر این عملهای کوچیک یه عمل اساسی هم لازم داره و باید پیوند مثانه انجام بشه و باید صبور باشید...
۴ روز بعد از بستری شدن تو بیمارستان، عمل سیامک انجام شد و حسین رفت و قرار شد که دو روز بعد بچهها رو برای ملاقات بیاره تبریز...
از صبح زود از پنجرهی اتاق بیمارستان چشمم رو دوخته بودم به حیاط تا حسین و بچهها برسند
کمی دیر کرده بودند و نگران بودم
که یهویی با دیدن موهای بور و زیبای اسماعیل که زیر نور خورشید می درخشید خنده رو لبهام نشست
اسماعیل با چشمهای سبزه قشنگش نگاهش رو دوخته بود به پنجرهای بود که من داشتم نگاهشون میکردم
از این ۴ تا بچه، اسماعیل خیلی شبیه من بود و بقیه بچههام چشم قهوه ای و مو مشکی بودند و شبیه حسین...
دلم براشون تنگ شده بود همشون رو بوسیدم کنار هم نشستیم تو تخت بغلی که خالی بود
کمی بعد حسین رفت آبمیوه و کمپوت بخره که سالومه شروع کرد به گریه کردن و گفت، مامان زود بیا بابا اصلا مارو گردش نمیبره، حوصلمون سر رفته
چشمهام رو ریز کرد و گفتم، مگه چی شده دخترم؟
سالومه گفت، پریشب بابا به ما گفت، برید خونهی آنا بمونید من صبح میام و شماهارو میبرم گردش
ولی صبح بلند شدیم و رفتیم در خونهی آقا رو زدیم هیچکس خونه نبود، بابا همشون رو با مینیبوس برده بود گردش، حتی نوههای عمهخانوم و دخترهاش هم باهاش رفته بودند و عصر برگشتند...
به قدری دلم به درد اومد که حد نداشت
تا حسین اومد با اخم بهش گفتم، شاید من بمیرم، اینجوری میخوای بچه های منو نگه داری؟ اینا یتیم بودند که باید سر کوچه گریه میکردند؟
بخداوندی خدا نمیبخشمت...
حسین با تعجب گفت؛ مگه چی شده؟
گفتم تو باید جواب بدی، چرا خواهر و برادرها و همهی فامیلت رو بردی گردش، اون وقت بچههای من...
بغضم ترکید و نتونستم جلوی گریهام رو بگیرم سریع رفتم بیرون
نمیخواستم بچهها گریه کردنم رو ببینند
میدونستم حسین حرفی برای گفتن نداره...
اون روز بچهها بعد از ملاقات، با باباشون برگشتند و من و سیامک هم بعد از ۵ روز برگشتیم و دوباره مراقبت های من از سیامک شروع شد
انگاری این چند وقتی که تو بیمارستان بودم و مشغول پرستاری از سیامک، خانوم یه چیزهایی تو گوش حسین خونده بود و حسین مدام میگفت، از مادرم اینا دوریم، باید بریم نزدیکی های اونا خونه بگیریم
وقتی پا پیچه حسین شدم فهمیدم که حقیقت چیزه دیگه است
از مینیبوس چیزی به ما نمیرسید و حسین بخاطر اینکه حمید، خانوم رو اذیت نکنه چیزی بهش نمیگفت و با دستورهای مادرش، میخواست خونه رو بفروشه و یه مغازه بزنه و یه خونهی کوچیک تر بگیره
هر چقدر با حسین بحث و دعوا کردم کاری از پیش نبردم و آخرش برخلاف میل من، بخاطر اینکه حمید، خانوم و آقا رو به باد کتک نگیره، مجبور شدم که...
به خاطر اینکه خانوم و آقا کتک نخورند، خونمون رو فروختیم و یه خونه کوچیکتر در حقیقت خرابهای که بعدا بیشتر جاهاش رو بازسازی کردیم رو خریدیم و از اون روز ناراحتی های من شروع شد
دیگه ترلان سابق نبودم
دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم و ناراحتی عصبی گرفته بودم و سرم رو تنم نمی ایستاد
خونهی ۲۵۰ متری با حیاط دلباز من تبدیل شده بود به یه خونهی ۱۰۰ متری کهنه و خرابه
حسین بهم قول میداد و همش میگفت، دوباره عین اون خونه رو میگیرم، فقط صبر کن...
اعصابم داشت کار دستم میداد
از همه چیز زده شده بودم
دیگه بچه ها و زندگی برام بیمعنی شده بود و این دست خودم نبود
هنوز چند ماهی نگذشته بود که یه روز حسین اومد و گفت؛ یه زمین معامله کردم که بزرگتره، میخوام بسازمش پول نیاز دارم
دوباره خونه رو فروخت و این بار رفتیم مستاجری نزدیکه همون خونه ای که در حال ساخت بود
طبقهی دوم خونهی یه معلم رو اجاره کردیم
صاحب خونه که اسمش اکبر آقا بود، مرد بدی نبود ولی ظرفیت نداشت و سرو صدای بچهها رو نمیتونست تحمل کنه و هر روز داد و هوار راه مینداخت که این بچههارو ساکت کنید، ولی مگه میشد بچه هارو متقاعد کنم که ساکت باشند از بس شیطون بودند که حد نداشت
زندگی به سختی میگذشت
آنا مریض بود و همش سرش درد میکرد و هر دکتری میرفت نتیجه نمیگرفت
یه روز رفتم پیشش و گفتم؛ آنا اینجوری نمیشه باید بدی تبریز، وقتی تبریز بودم یه دکتر خوب معرفی کردند بری پیش اون حتما خوب میشی
آنا که درد امانش رو بریده بود به ناچار قبول کرد و خالهام و شوهرش مامور شدند که آنا رو رو ببرند تبریز...
پاییز بود و سرما بیداد میکرد
دلم برای آنا می سوخت نه مادری داشت و نه پدر دلسوزی، شوهرش هم که از اول زندگیش هر وقت میخواست حرف بزنه میگرفت به باد کتک و آنا اینقدر بی زبون و مظلوم بود که صداش در نمیاومد که آبروش به خطر نیافته
اینقدر نجیب بود که حتی وقتی بخاطر دیر پخته شدن غذا کتک میخورد نمی گفت که از صبح چقدر کار داشته که غذا دیر شده...
آنا از تبریز برگشت
دکتر یه سری دارو بهش داده بود
خالهام میگفت؛ دکتر گفته خوب میشه
دیگه هر روز بهش سر میزدم
آمپولهاش رو نیمتاج میزد و همش سعی میکردیم آقام رو راضی نگه داریم که سر آنا غر نزنه و ناراحتش نکنه
صبح یه روز زمستانی بود و تا زانو برف باریده بود
ساعت ۸ صبح بود که زنگ در ما به صدا در اومد
چون فکرم پیش آنا بود دلهره داشتم
بی معطلی خودم رو رسوندم دم در و وقتی در رو باز کردم، دیدم پسر همسایهی آقام اینا اومده
شوکه شده بودم
این اینجا چیکار میکرد
به زور زبونم تو دهنم چرخید و گفتم؛ اینجا چیکار میکنی پسر؟
پسر بچه وقتی چهرهی پریشون منو دید با ترس کمی عقب رفت و گفت؛ آقا انور(پدرشوهرم) مریضه گفتن شما رو خبر کنم...
از اینکه از آنا چیزی نگفت خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم و پسر بچه بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از من باشه دوید و رفت و تو برفها ناپدید شد...
سریع حسین رو بیدار کردم بهش گفتم، تو برو، منم بچه هارو حاضر کنم و بیام...
برف توی خیابونها به ۱ متر میرسید بچههارو حسابی پوشوندم و ردیف کردم و دستشون رو گرفتم و راهی شدیم
تصمیم گرفتم که از کوچهی آنا اینا بگذرم و از اونجا برم خونهی پدرشوهرم...
نزدیک خونهی آنا که رسیدم دیدم پسرهای همسایه دارند، جلوی درب خونهی آنا رو تمیز میکنند و برفهاش رو پارو میکنند
دلم لرزید
این موقع صبح اینا اینجا چیکار میکردند
قدمهام رو تندتر کردم
لیز خوردم و دوباره بلند شدم
قلبم به شدت و ناآرام میزد
نزدیکتر که شدم، دیدم صدای گریه و شیون میاد دنیا روی سرم خراب شد
باورم نمیشد، آنا دو روز بود که ۵۰ ساله شده بود چه زود بود رفتنش...
برف امان هیچ کاری رو نمیداد
با رسیدن من آمبولانس هم اومد ولی به خاطر برف سنگین نتونست تا نزدیک درب بیاد
دست بچهها رو ول کردم و دویدم سمت خونه
آنا وسط اتاق درازکش بود و همه بالا سرش شیون میکردند
اینقدر خودم رو زدم که از هوش رفتم
وقتی به هوش اومدم دیدم آنا رو دارند میبرند و به خاطر برف شدید
تا سر کوچه جنازه رو روی دست بردند و گذاشتند تو آمبولانس...
آنا رفت و از جلوی چشمام دورتر و دورتر شد و انگاری قلب منو با خودش کَند و بُرد
چه سخت بود بی مادری
باورش هم برام دردآور بود
شب شده بود و تشییع جنازه مونده بود واسه فردا...
بچههارو سپردم به عروس عموی حسین که ببره خونشون تا من بتونم صبح، تو تشییع جنازه شرکت کنم...
اون شب بدترین شب زندگیم بود و تا صبح واسه آنا گریه کردیم و زار زدیم...
سه روز بعد فهمیدیم که دکتر تو تبریز گفته بوده که آنا یه غده توی سرش داره و ۲ ماه بیشتر مهمون ما نیست و اینو شوهرخالهام میدونست و به ما نگفته بود...
دو هفتهای از مرگ آنا میگذشت که صاحب خونه جوابمون کرد و گفت که بایدخونه رو تحویل بدین...
حال روحیام خیلی بد بود ولی چارهای جز تخلیه نداشتیم
با چهار تا بچه، دیگه مستاجری رو نمیتونستم قبول کنم
حسین تصمیم گرفت که پول پیش رو بگیره و خونهی جدید رو با دوبرابر نیرو با سرعت بیشتری به اتمام برسونه
وسایل رو تو یکی از اتاقهای همون خونه مستاجری گذاشتیم و خودمون رفتیم پیش آقام که هم نیمتاج و هم محمد تنها نباشند تا خونمون تموم شه...
تازه یه هفته تو خونهی آقام مونده بودیم که...
گلبهار هم حامله بود و نزدیکه زایمانش...
بعد از مراسم آنا موند که هم زایمان کنه هم پیش ما باشه...
با تمام اذیتهای نیمتاج مجبور بودم که با بچهها همونجا بمونم چون جایی رو برای رفتن نداشتم...
هنوز چهلم آنا نگذشته بود که زمزمهی ازدواج دوبارهی آقام به گوشمون رسید
منو گلبهار ناراضی بودیم و میگفتیم اول بذار محمد و نیمتاج ازدواج کنند بعد تو زن بگیر
ولی انگاری آقام تصمیمش رو گرفته بود و از اینکه ما مخالفت میکردیم ناراحت بود و مدام بهونهگیری میکرد
با اینکه منو گلبهار هر روز لباسهاش رو اتو میزدیم و به خورد و خوراکش می رسیدیم ولی به هر کسی از همسایه گرفته تا دوست آشنا میرسید از ما شکایت میکرد و میگفت؛ بچه که واسه من زن نمیشه، لباسهامو نمیشورند و به من توجهی ندارند...
هر بار که لباسش رو اتو میزدیم، لباس رو تو دستش له و چروک میکرد و میپوشید که بره بیرون و آبروریزی و جلب ترحم کنه...
نیمتاج هم این وسطا زیر آبی میرفت و از اونجا موندن ما ناراحت بود ولی نمیتونست مستقیم چیزی بگه...
نیمتاج یه خواستگاری داشت که منو گلبهار راضی نبودیم و بودن ما اونجا باعث میشد که راحت نتونه خواستگار هارو راه بده
اداره بهداشتی که نیمتاج کار میکرد تو یکی از دهات اطراف بود
با خواستگارش که اسمش احمد بود توی مینیبوس همون دهات آشنا شده بود
بعدها فهمیدیم که زمان آنا هم یه بار خواستگاری کرده بودند ولی بعد از فوت آنا هنوز اجازهی خواستگاری پیدا نکرده بودند و نیمتاج در تلاش بود که پای خواستگار رو به خونه باز کنه...
احمد توی شرکت تعاونی روستایی کار میکرد و از یه خانواده پرجمعیت بود
بجز منو گلبهار و محمد هم راضی به این ازدواج نبود و مدام مخالفت میکرد ولی این وسط آقام از این وضعیت خوشحال بود بخاطر اینکه اونم با ازدواج کردن نیمتاج زودتر به مقصودش میرسید...
زیرآبی رفتنهای نیمتاج و پر کردن آقام توسط اون، به ضرر من تمام شد و تمام کاسه کوزه ها سر من بیچاره شکست و انگاری صبر آقام تموم شد و با تمام بیرحمی توی اون برف و هوای سرد زمستونی و ساعت ۸ شب منو بچههام رو از خونه بیرون کرد...
حسین با برادرش دربستی برده بودند و سه روز دیگه قرار بود برگردند
آوارهی کوچه و خیابون شدم
مونده بودم چه کنم
تصمیم گرفتم برم خونهی خانوم
در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهی شدیم و توی راه..
در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهیه خونهی خانوم شدیم
توی راه داشتم به بچهها سفارش کردم که داریم میریم خونهی آقا ولی یهویی بهشون نگید که بیرونمون کردند، بگید خودمون اومدیم...
سیامک و سالومه گریه میکردند و مجبور شدم تو اون هوای سرد وایستم و یکم دلداریشون بدم...
برف بیمهابا میبارید و هر لحظه شدیدتر میشد
خونهی آنا تا خونه پدرشوهرم که ۱۰ دقیقه بود برام به اندازهی یک ساعت طولانی شد...
وقتی رسیدیم همه خونه بودند
شوکه شده بودند و همش میگفتند چرا این موقع شب اومدید؟
بچه ها طبق گفتهی من، بهشون گفتند که دلمون واسه شما تنگ شده بود و...
چند روز بعد روز چهلم آنا رسید
روز مراسم، مثل غریبهها رفتم و بعدش دیگه تصمیم گرفتم که پا توی اون خونه نذارم
بعد از آنا دیگه اون خونه هیچ صفایی نداشت
مدام از اینو اون میشنیدم که آقام دنبال زن میگرده ولی دیگه کارهاش برام مهم نبود
گلبهار ۵ روز بعد از چهلم آنا زایمان کرد
دو هفته بعد که میخواست بره تهران خونهی خودش، اومد تا از من خداحافظی کنه
گلبهار میگفت، آبجی بعد از رفتن تو نیمتاج برای خودش جهاز درست میکرد و در تلاش بود که زودتر با احمد عروسی کنه...
خیلی زود بهشون خبر داد و اونا هم اومدند برای خواستگاری و بعدش هم یه جورایی نیمتاج منو دست به سر میکرد تا زودتر بتونه به مراد دلش برسه...
اون روز با گلبهار کلی حرف زدیم و حسرت روزهایی رو که آنا زنده بود رو خوردیم و بعدش با اشک و آه و حسرت، گلبهار رو راهیه تهران کردم...
روزهای سختی رو تو خونهی خانوم میگذروندیم
هوای سرد زمستونی از یک طرف، بلاتکلیفی ما از طرف دیگه آزارم میداد و غصه میخوردم...
رحیم برادر حسین داشت ازدواج میکرد و خودش یه دختری رو پیدا کرده بود و به زور داشت خانوم رو راضی میکرد که برن واسه خواستگاریش...
وقتی حسین دید که اوضاع من و بچه ها بده ازم یه مشورت خواست و گفت؛ ترلان، اگه یه اتاق خونه رو براتون درست کنم کافیه؟
با خوشحالی گفتم؛ آره، فقط زودتر بریم خونهی خودمون...
حسین شب و روز کار میکرد تا خونه تموم بشه و سعی میکرد تا شب عید بریم خونهی خودمون
برای اینکه دیوارها و کف خشک بشه، توی اون اتاق بخاری گذاشتیم و با مصیبت خشکش کردیم و چند روز مونده به عید، تو همون یه دونه اتاق مستقر شدیم
هال و بقیهی جاها همچنان توی خاک و آجر بود و یه دستشویی هم توی حیاط خونه داشتیم
تعطیلات عید مراسم بلهبرون و عقد رحیم هم انجام شد و خانوم به گفتهی خودش صاحب یه عروس شهری شد...
روزها به سختی میگذشت و بنا و کارگر همچنان داشتند تو خونه کار میکردند...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید