گلین قسمت ششم
روزها به سختی میگذشت و بنا و کارگر که همچنان داشتند تو خونه کار میکردند از یه طرف و بچه ها هم طرف دیگه خستهام میکردند
بعد از عید یه روز نیمتاج زنگ زد به خونهی همسایه و بهم خبر داد که بله برونشه...
اولش دلم نمی خواست برم ولی یه کم با خودم فکر کردم و چون آنا نبود نخواستم تنهاش بذارم
بچه هارو حاضر کردم و رفتیم
خانوادهی داماد پرجمعیت بودند و از قیافهی خواهرهای احمد معلوم بود که چقدر بدجنساند و قرار نبود که بذارند آب خوش از گلوی نیمتاج پایین بره...
بعد از مراسم رفتیم خونهی خانوم و دیدم خانوم ناراحته و غر میزنه و از عروس جدید داره بد میگه
وقتی منو دید انگاری درد دلش تازه شد و شروع کرد به درد و دل کردن با منو گفت؛ عروسم عروسهای قدیم، این دختره، احترام حالیش نیست، بعد از اینکه کارهای خونه تموم میشه از خواب بیدار میشه و من باید براش سفره بندازم مثلا بچه شهریه به قول خودش...
هیچی نمی گفتم و فقط نگاش میکردم
تمام اون روزهایی که واسه این خانواده کلفتی کرده بودم اومد جلوی چشمم
یاد روزهایی افتادم که همین زن که الان داره با من درد و دل میکنه چه جفاهایی که در حقم نکرده بود
انگاری خدا داشت انتقام منو ازشون میگرفت
خانوم وقتی دید هیچی نمیگم، تکیه داد به پشتی و با ناراحتی گفت؛ گلین، بازم حمید چند روز پیش آقاش رو زده، به حسین بگو باهاش حرف بزنه که با ما کاری نداشته باشه
یه لحظه دلم به حالش سوخت
چقدر خار و ضعیف شده بود
خانوم در حالیکه بغض کرده بود گفت؛ نمیدونم این پسره چه مرگشه، سر همه چی باهامون دعوا میکنه
اون روز سر ناهار با آقاش حرفش شد و قابلمهی غذا رو برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون...
بعد از اینکه حرفهای خانوم تموم شد با بچهها برگشتیم خونه
خانوم هر چی گفته بود به حسین گفتم
اونم با ناراحتی گفت، چیکار باید میکردم که نکردم من دیگه از دست اینا نمیدونم چیکار کنم...
اوایل تابستون بود و قرار شد حسین و سیامک برند تبریز برای معاینه و اگه لازم بود که دوباره عمل جراحی انجام بشه منم برم...
حمام خونمون هنوز تکمیل نشده بود و مجبور بودیم برای حموم کردن یا خونه خانو بریم و یا حموم عمومی
بعضی وقتها هم آب گرم میکردم و تو حیاط بچه ها رو میشستم
همش فکرم پیش حسین و سیامک بود و دلم به شدت شور میزد
تو حیاط بچهها رو حموم میکردم که زنگ در به صدا در اومد
با خودم گفتم حتما حسین برگشته ولی وقتی در رو باز کردم، خانم رو جلوی در با چهرهی پریشون دیدم...
کل بدنم یخ کرد و با نگرانی پرسیدم، چیزی شده خانوم؟
خانوم منو کنار زد و اومد تو حیاط و
با دستپاچگی نشست رو پلههای ایوون و گفت...
حمید زنگ زده و میگه به حسین بگو خودش رو برسونه، با مینیبوس تصادف کردم و توی کلانتریام و میگن باید صاحب ماشین بیاد...
با حرفهای خانوم داغون شدم و در حالیکه دستهام میلرزید گفتم؛ حسین، سیامک رو برده تبریز واسه معاینه، من حسین رو از کجا پیداش کنم و با خبر کنم...
خانوم با درماندگی رفت
غروب بود که حسین برگشت و از قضیه خبردار شد
سراسیمه سیامک رو گذاشت خونه و رفت که از دوستهای حمید و راننده های خط، از اوضاع ماشین و مسافرها جویا بشه...
انگار یکی از مسافرها شکایت کرده بود و حمید بازداشت شده بود...
حسین رفت و من با نگرانی چشم انتظارش بودم که نصف شب با خستگی و ناراحتی برگشت
با دلهره رفتم استقبالش و گفتم حسین ماشین هم داغون شده؟
حسین با ناراحتی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت؛ تو مسیری که داشتم میرفتم کلانتری، محل حادثه رو نشونم دادند، از مینیبوس فقط لاشه اش مونده، کسانیکه دیده بودند میگفتند خدا خیلی رحم کرده
مقصرِ تصادف، ماشین روبرویی بوده که ماشین برای سپاه بوده و یه سرباز مشهدی پشت فرمون بوده
یکی از مسافرها که فهمیده بود حمید بیمه نداره شکایت کرده بود و پرونده شکایتی تنظیم کرده بود و از خر شیطون پایین نمیومد
شاکی پول زیادی از من میخواست ولی با چاکرم مخلصم تونستم با پول کمی که بهش دادم ازش رضایت بگیرم
سینی غذاش رو گذاشتم جلوش و حسین با بیمیلی چند قاشق خورد و گفت؛ ترلان خیلی خستهام، فردا باید با حمید برم و ماشین مچاله شده رو تحویل بگیرم
بعد انگاری که تازه یادش افتاده باشه، با ناراحتی گفت؛ وای یادم رفت بهت بگم، دکتر واسه دو روز دیگه وقت عمل جراحی داده و باید بریم تبریز
با شنیدن این حرف غصهام چندین برابر شد و پژمرده یه گوشه کز کردم و چشم دوختم به سیامک که توی اتاق خوابش برده بود....
حسین گفت؛ خودت میدونی که فقط یه کم از پول پیش خونه برامون مونده، نصفش رو من برمیدارم تا کارهای ماشین رو ردیف کنم و نصف بقیه اش رو میدم بهت که با محمد داداشت بچه رو ببری بیمارستان واسه عمل...
اواخر تابستون بود و زمان ثبت نام مدرسهی بچهها رسیده بود بود
بچههارو ثبت نام کردم و بعدش گذاشتمشون پیش خانوم و با سیامک و محمد و با دل نگرانی راهیه تبریز شدیم...
با تمام استرسهایی که داشتم و حسین هم پیشم نبود، عمل با موفقیت انجام شد و عمل بعدی موند برای دو سال دیگه...
محمد بعد از عمل برگشت و من تنها موندم تا زمانیکه دکتر، سیامک رو مرخص کنه فکرم همش پیش بچهها بود و هر روز از بیمارستان زنگ میزدم خونه عمهخانوم و...
از خانوم حال حسین و بچه هارو جویا میشدم...
ولی حال حسین اصلا خوب نبود
تو بیمارستان تنها بودم و روزها به سختی میگذشت تموم درد و غم دنیا رو دلم هوار شده بود
مدام فکر میکردم و غصه میخوردم پول کافی نداشتیم و خونه نصفه کاره مونده بود هم ماشین و هم عمل سیامک هزینه زیادی برداشته بود
بعد از دو هفته دکتر اومد و سیامک رو معاینه کرد و بعدش رو به من کرد و گفت؛ خانوم مرخصید، برو تسویه کن...
از اینکه میتونستیم برگردیم خونه خوشحال بودم
زنگ زدم به حسین بهش گفتم که بیاد تسویه کنه...
اونروز چشمم به در خشک شد ولی حسین نیومد فرداش دوباره زنگ زدم و با خانوم حرف زدم اونم گفت؛ درگیره میاد...
بعد از دو روز حسین اومد
حال خوشی نداشت و داغون بود
وقتی ازش پرسیدم از کجا پول جور کردی
جواب سر بالا داد و منم زیاد پیگیر نشدم و برگشتیم خونه...
یه اتاق بود و ۴ تا بچه ولی خونه نیمه تمام بود
چون پول نداشتیم به ناچار بنا رو تعطیل کردیم تا چاره ای بکنیم
هر روز حسین غصهدارتر میشد و کاری از دستش بر نمی اومد...
با اینکه مدرسه ها باز شده بود ولی هنوز بچهها کیف و دفتر و لباس نداشتند
یه روز به حسین گفتم؛ بچه ها کیف و دفتر میخوان حسین پول ناچیزی بهم داد که با اون نمیتونستم واسه سه تاشون وسایل بخرم
با ناراحتی رفتم بازار و از دوست حسین که مانتو فروشی داشت، خواهش کردم که واسه خاطره و سالومه مانتو قسطی بده، اونم قبول کرد
خوشحال شدم و از یه مغازه دیگه هم خواستم لباسهای پسرهارو بگیرم وقتی ازش خواستم که بهم قسطی بده با کمال وقاحت چیزی ازم خواست و پیشنهادی داد که با عصبانیت شلوارها گذاشتم و از مغازه اومدم بیرون
با چهار تا بچه و با درماندگی داشتم تو خیابون میرفتم که یهویی چشمم افتاد به مغازهی دست دوم فروشی
اونجا رو گشتم و شلوار بچههارو خریدم ولی چون براشون بزرگ بود از همونجا رفتم خانهی سازمانی پیش معصومه
چون خیاطی بلد بود ازش خواستم که لباسها رو واسه بچهها کوتاه و یکم تنگ کنه
اون روز با تمام سختیهاش تموم شد و بالاخره بچهها رو آماده کردم و از فرداش فرستادم مدرسه...
ماشین تو تعمیرگاه بود و کمکم داشت سرپا میشد
منبع درآمدی نداشتیم و نمیدونستم از چه پولی داریم خرج میکنیم
یه روز پاپیچه حسین شدم تا ببینم پول رو از کجا میاره، اونم گفت؛ مجبور شدم یکم از حمید و بقیه پول بهرهای بردارم
وای خدای من، با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید پول بهرهای اصلا برام قابل هضم نبود...
حسین وقتی ناراحتی منو دید با غصه گفت؛ ترلان، باور کن چارهای نداشتم، بچه تو بیمارستان مونده بود...
منم چارهای جز سکوت نداشتم...
اوایل پاییز بود و بچههارو راهیه مدرسه کرده بودم و خودم توی حیاط با گلدونها سرگرم بودم که زنگ در به صدا در اومد
وقتی حمید رو با قیافهی حق به جانب تو چهارچوب در دیدم جا خوردم
حمید یه احوالپرسی خشک و خالی کرد و گفت؛ داداش بهم بدهکاره بهش بگو یا بدهیش رو بده یا اینکه میرم بهرهای میگیرم اون موقع خودش باید بهرههاشو بده
در حالیکه از حرفهاش پکر شده بودم با اخم گفتم؛ تو که میدونی نداریم، اینم از اوضاع خونه که نصفه کارهست، یکم درک کن دیگه...
دوباره گرهای انداخت رو پیشونیش و گفت؛ من میخوام زن بگیرم لازم دارم
اینارو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه رفت
خشکم زده بود این همه پررویی رو نمیتونستم درک کنم
به خاطر سهلانگاری همین آقا زندگی ما از بین رفته بود و حالا اومده بود و برادری رو تهدید میکرد که به خاطرش خودش رو به آب و آتیش زده بود و از گلوی زن و بچه اش زده بود
حمید دیگه ول کن نبود و مدام از طرف خانوم پیغام میفرستاد
وقتی دیدیم که اونارو هم اذیت میکنه حسین به ناچار پول بهرهای گرفت و بدهیش رو داد تا زمانیکه ماشین به فروش برسه...
حمید بعد از اینکه پولش رو گرفت دیگه با ما قطع رابطه کرد و ۷ ماه هم بود که با پدرشوهرم قهر بود...
یه روز خونهی پدرشوهرم بودیم و از کار حمید ناراحت که آقا رو کرد به منو گفت؛ گلین، اینو پیش تو میگم، من هیچوقت حمید رو نمیبخشم و اولین باری که مشهد رفتم اینو به آقا امام رضا هم گفتم
ازش خواستم که حسین رو عاقبت بخیر کنه حتی اگه کار نکنه جیبش پر از پول باشه ولی حمید رو نفرین کردم و گفتم انشالله هر چقدر کار کنه بازم کم بیاره
از حرفهاش دلم گرفت و گفتم؛ نگو آقا...
آقا در حالیکه با پشت دست اشکهاش رو پاک میکرد گفت؛ آخه نمیدونی چقدر منو کتک زده حتی قبل از رفتنمون به مشهد...
بعدش یه آهی کشید که دلم لرزید...
روزگار به سختی میگذشت و مینیبوس مشتری نداشت
حسین از طریق رانندهها فهمیده بود که حمید زیاد سرویس میرفته و خیلیهاش رو به حسین نمیگفته و اگه ماشین خراب میشد و از دست خودش بر می اومد برای تعمیر، به دروغ به حسین میگفت که بردم تعمیرگاه و هزینهاش رو میزد به پای حسین
توی این شرایط آقام از بس به نیمتاج بیچاره فشار آورد که اونم بدون عروسی و با یه حنا بندون ساده و با یکم جهازی که از خونهی آنا برداشته بود و یکم هم وسیلهای که خودش از حقوقش گرفته بود راهیه خونهی بخت شد و من تازه به وجود آنا توی اون خونه پی بردم که با وجود سختگیریهای آقام چقدر حواسش به ما بود
اواخر پاییز بود و تازه بچهها از مدرسه برگشته بودند که همسایه با دستپاچگی اومد و...
سریع خودم رو رسوندم و صدای خانوم رو ناراحت و گرفته از پشت گوشی شنیدم
نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم؛ چی شده خانوم، باز حمید شمارو زده؟
خانوم در حالیکه بغض کرده بود گفت؛ نه، آقا حالش بده و حسین رو میخواد...
سریع با حسین و بچهها راهی شدیم و وقتی رسیدیم سرکوچهشون دیدیم آمبولانس دم در خونشون وایستاده...
آقا روی برانکارد بود و با حال خراب داشت میرفت به سمت بیمارستان
حسین خودش رو رسوند به پدرش و دستهاش رو گرفت
آقا در حالیکه صداش از قعر وجودش درمیومد گفت؛ اومدی؟ میخواستم بگم حلالم کنی من رفتنیام...
اینو گفت و تا سر کوچه نرسیده دست در دست حسین توی آمبولانس فوت کرد
آقا فوت کرد، در حالیکه بعد از رفتنش هم بدهکار بود
حسین که از بدهیهای پدرش با خبر شد مجبور شد که کمکم همه رو پرداخت کنه...
هنوز چهلم آقا نرسیده بود که فهمیدیم، دکه و ابزارهای آقا رو که حسین براش خریده بود، حمید یواشکی برده و فروخته...
چون حسین، خواهرها و برادرهاش رو خوب میشناخت و میدونست اگه بفهمند حمید این کار رو کرده دعوای بزرگی راه میافته واسه همین بهشون گفت که حمید با اطلاع من اینکارو کرده و دیگه اونا هم صداشون در نیومد و کوتاه اومدند...
توی ختم و چهلم با همدیگه تصمیم گرفتند که خرجی بدند و باید همشون سهیم میشدند و پول میاوردند
حسین از پسرعموش قرض گرفت و گفت، اینا آبروی منو میبرند اگه پول ندم...
روزها میگذشت و رحیم همراه با زنش تو همون اتاقی زندگی میکرد که ما اول ازدواجمون رفتیم اونجا و چند سالی زندگی کردیم
زن رحیم که اسمش اشرف بود، با اینکه در ظاهر خودش رو ساده جلوه میداد ولی خیلی با سیاست و کاربلد بود
اشرف رابطهاش با من خوب بود و با کسی کاری نداشت ولی اگه کسی پا رو دُمش میذاشت از خجالتش در میومد و حسابش رو میرسید
اشرف از روزیکه فهمید حاملهاس دیگه تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زد و خانوم شاکی بود و مدام پشت سرش غر میزد
بعد از چهلم آقا اشرف، زایمان کرد و یه دختر بدنیا آورد
دختر اشرف که بدنیا اومد، خانوم هر روز گریه میکرد و میگفت؛ آقای خدابیامرز میخواست اسم دختر رحیم رو بذاره نسترن ولی اشرف دعوای بزرگی راه انداخت و چشم سفیدی کرد و به آقا حاضرجوابی کرد و گفت، من بچه بدنیا بیارم اسمش رو تو بذاری؟ عمرا اجازه بدم
اشرف که حرفش رو به کرسی نشونده بود، اسم دخترش رو گذاشت شادی...
رفتارهای اشرف واسه خانوم خیلی سنگین بود و دنبال بهونهای بود که اونا رو از خونه بیرون کنه و...
بعد از فوت آقا هر روز تو خونشون یه دعوای جدید راه میافتاد که یه سر دعواها اشرف بود، ولی همیشه با وساطت و چرب زبونیه مادرِ اشرف که زن زرنگی بود دعواها ختم به خیر میشد...
یواش یواش صدای حمید هم داشت در می اومد که من زن میخوام
خانوم از این فرصت استفاده کرد و به رحیم گفت که اگه حمید زن بگیره شما باید از اینجا برید
از بس دعوا ها زیاد شد که بالاخره رحیم یه خونهی کوچیک برای خودشون گرفت و از خونهی خانوم برای همیشه رفتند
حمید، خواهر یکی از دوستهای منو که پدرو مادرش فوت شده بودند رو میخواست
اسم دختره فتانه بود و من اونو خیلی خوب میشناختم و همیشه ازش تعریف میکردم و تو دلم واسه داداشم محمد، زیر نظر گرفته بودم
نمیدونم حمید فتانه رو کجا دیده بود و همش اصرار داشت که فتانه رو واسش خواستگاری کنیم
خانم همش به من میگفت، ترلان، یه روز بیا بریم خواستگاری اون دختری که حمید میگه...
منم باشهای میگفتم و دلم راضی به این وصلت نبود
یه روز از خونهی خانوم برمیگشتم که تو کوچه، یکی از همسایههای آنای خدابیامرز رو دیدم
با همدیگه حال و احوال کردیم
انگاری که اکرم خانوم میخواست یه چیزی رو بهم بگه
همش میگفت ترلان، چه خبر؟
منم میگفتم، خبری نیست والا...
اکرم خانوم با ترحم نگاهی انداخت به منو گفت؛ پس خبری نداری، آخه آقات زن گرفته...
یه لحظه انگاری قلبم از تپش افتاد
اکرم خانوم گفت؛ میگن آورده خونتون، جوونم هست...
چهرهی مظلوم آنا اومد جلوی چشمم سرم گیج رفت و دستم رو گرفتم به دیوار تا نیافتم و یهویی یاد حرف آقام افتادم که وقتی من میگفتم زن نگیر تا بچهها سروسامون بگیرند با نفرت منو بچههام رو از خونهاش بیرون کرد و با فریاد بهم گفت؛ به کوری چشم تو و حسودا زن میگیرم جوونشم میگیرم...
حال بد بود
از اکرم خانوم خداحافظی کردم و با حال خراب راهم رو کج کردم و رفتم خونهی نیمتاج...
نیمتاج وقتی در رو باز کرد با دیدنم هم تعجب کرد و هم خوشحال شد
کمی تو حیاطشون نشستم و با بغض گفتم؛ تو خبرداری آقام زن گرفته؟
نیمتاج که اشکهاش از گوشهی چشمش سرازیر میشد سرش رو انداخت پایین و گفت؛ آره دیروز خبردار شدم، همسن منم هست...
بعدش شروع کرد به لعن و نفرین کردن زنعمو پروانه که باعث این کار بود...
خونهی نیمتاج به خونهی پدریم نزدیک بود و خبرها زود به گوشش میرسید و به منم میگفت
از اطراف می شنید که زنه چیکارها میکنه
همسایهها میگفتند؛ آنا هر چقدر با آبرو و باحیا بود این زنه همون قدر بی حیاست طوریکه مدام توی کوچه و خیابون با این و اون دهن به دهن میشه، انگاری عقلش کامل نیست، قبلا با یکی ازدواج کرده و...
وقتی اینا رو شنیدم مطمئن شدم که محمد دیگه نمیتونه تو اون خونه بمونه...
یه روز رفتم و به همسایه روبرویی خونهی آقام اینا گفتم؛ اگه میشه برو در آقام اینارو بزن و اگه محمد اومد بهش بگو من کارش دارم...
محمد خیلی زود اومد و بهش گفتم وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی ما...
آوردمش خونمون و شروع کردم به حرف زدن باهاش و گفتم؛ ازدواج کن و از اون خونه برو داداش...
محمد با ناراحتی گفت؛ ابجی من از اون خونه میخوام برم ولی ازدواج نمیکنم
با بغض گفتم؛ خواستگاری هر کی میگی برم
محمد دوست نداشت ازدواج کنه و هر چقدر من اصرار میکردم، زیر بار نمیرفت ولی بالاخره با کلی گریه و خواهش قبول کرد که بریم خواستگاری...
با پرس و جو یکی از فامیل های دور آنا رو پیدا کردیم که ازش خواستگاری کنیم ولی وقتی پیگیر شدم، دختره نه آورد و یه هفته بعد از اون، محمد برای همیشه از پیش ما رفت
دلم واسه محمد میسوخت که به خاطر بیفکریه آقام اینجوری آواره شده بود محمد رفت تهران و با یکی از دوستاش مغازهی فرش فروشی زد...
هنوز چند ماهی از زن گرفت آقام نگذشته بود که آقام وقتی دید که زنش تو اون شهر آبروش رو برده
وسایل خونشون رو جمع کردند و برای همیشه رفتند دهات، همون خونهی قبلیمون که بعد از اومدنمون به شهر خالی مونده بود...
حسین پیکان سبزش رو فروخت و با اون تونست بدهی بهرهای حمید و قسمتی از بدهیهای دیگه اش رو بده
حسین بیکار شده بود و پولهای بهرهای کمرمون رو شکسته بود
و خانوم اینو میدونست
یه روز خانوم اومد خونمون و در حالیکه یه پاکت گذاشته بود جلوی حسین گفت؛ طلاهای منو بگیر و برو ماشین بگیر برا خودت، بلکه بتونی باهاش کار کنی و پول دربیاری...
حسین که از همهجا درمانده شده بود به ناچار قبول کرد و با پول طلاها فقط میتونست مینیبوس تصادفی رو درست کنه و با اون کار کنه...
حسین ماشین رو از صافکاری گرفت و شروع به کار کرد
یه روز منو خانوم به اصرار حمید راهیه خونهی فتانه شدیم تا ازش خواستگاری کنیم...
فتانه خیلی زود جواب مثبت داد چون بعد از مرگ پدر و مادرش پیش برادرهاش زندگی میکرد و شرایط سختی تو خونهی اونا داشت
تو کمتر از چند هفته خطبهی عقد جاری شد حمید و فتانه به عقد هم دراومدند...
اوایل زمستون بود و همچنان چاله چولههای زندگی ما پر نمیشد
طوریکه برای خرید نفت هم پول نداشتیم
حالا که حسین ماشینش رو درست کرده بود از شهری به شهر دیگه بار میبرد
حمید به حسین گفته بود که تو برو و نگران نباش من بهشون گازوئیل میدم
هوا به شدت سرد بود و برف میبارید
از صبح منتظر حمید بودم که گازوئیل بیاره وقتی دیدم که داره شب میشه و از حمید خبری نیست به خانوم زنگ زدم گفتم که حمید قرار بود برامون سوخت بیاره چی شد پس؟
خانوم گفت؛ والا رفته خونهی نامزدش بیاد بهش میگم...
دو روز گذشت و خبری از حمید نشد
هممون تو خونه لباس ضخیم میپوشیدیم ولی میترسیدم که بچهها سرما بخورند
بخاری برقی هم خونه رو زیاد گرم نمیکرد
واسه همین میز رختخوابها رو آوردم و باهاش کرسی درست کردم و زیرش بخاری برقی گذاشتم
دیگه بچه ها زیر کرسی درس میخوندند و همونجا هم میخوابیدند
چون براشون تازگی داشت خیلی لذت میبردند
اسماعیل قد بلندی داشت و دیگه بزرگ شده بود و برای خودش آقایی شده بود
پاهاش که از زیر کرسی به سیامک میخورد صدای سیامک در می اومد و دعواشون میشد
روزهای سختی رو در کنار بچهها میگذروندم و بیشتر وقتها حسین خونه نبود
سیامک همش از من میپرسید، مامان اگه بابا پول نداشته باشه امسال نمیرم عمل؟
منم با ناراحتی میگفتم، چرا اینو می پرسی؟
چشماش پر میشد و میگفت؛ آخه سرِ کلاس همش از معلم ها اجازه میگیرم و میرم دستشویی، همش حواسم به شلوارمه که خیس نشه ولی میشه و از بچه ها خجالت میکشم...
هر سال اول مهر که میشد با معلم هاش حرف میزدم و شرایطش رو میگفتم و اینکه باید زود بره دستشویی، بعضی وقتها سر این موضوع با معلم ها بحثم میشد چون برای بعضی ها این مشکل قابل هضم نبود...
حرف سیامک قلبم رو به درد آورده بود
طفلکی نگران عملش بود در حقیقت اونم به تنگدستی ما پی برده بود
وضع مالیمون هر روز بدتر میشد و دیگه زیاد با فامیل و آشنا رفت و آمد نداشتیم حسین ناراحت بود و میگفت، راست میگن که به وقت تنگدستی آشنا بیگانه میگردد و آه میکشید
قبلنا هر تابستون فامیل های حسین می اومدن که با ماشین ما بریم گردش ولی الان اونا ماشین دار شده بودند و حتی تعارف هم نمیکردند که با همدیگه جایی بریم...
وضعیت بدی داشتیم یه روز حسین که براش بار یزد افتاده بود با خوشحالی بهم گفت، میرم و از اونجا براتون پول حواله میکنم چون میدونست هیچی تو خونه نداریم
دو روز گذشت و خبری از حسین و حوالهی پول نشد، تو خونه نون هم نداشتیم و بچهها گرسنه بودند
صبح زود بلند شدم و رفتم انباری و همه جاش رو زیرو رو کردم و...
روز بعدش هم لاستیکهای ماشین قبلی که خونه مونده بود رو فروختم
حسین برگشت و با ناراحتی گفت که با صاحب بار به مشکل خورده بودم واسه همین نتونستم پول حواله کنم براتون...
تابستون بود و حمید داشت عروسی می گرفت و با اینکه اوضاع مارو میدونست، بازم از ما انتظار داشت که کادو براش طلا ببریم به قدری پُر رو بود که به زبون هم میآورد
فتانه با اینکه ۱۸ سالش بود، به ظاهر دختر آرومی به نظر می رسید ولی خیلی آب زیرکاه بود و به حمید خیلی چیزها یاد میداد
ما حتی پولی نداشتیم که واسه بچه ها لباس بخریم چه برسه به طلا ولی حسین از ترس حرف و حدیث کمی پول جور کرد و به من داد و منم با اون پول رفتم یه انگشتر طلای نازک گرفتم
نزدیک عروسی بود و سالومه و خاطره هر روز گریه میکردند و میگفتند ما لباس نداریم
رفتم بازار و براشون پارچه گرفتم و دوباره دست به دامن معصومه شدم
معصومه هم که حالا چهارتا بچه داشت گفت؛ مشکلی نیست میدوزم فقط تو بیا بچههام رو نگه دار که من بدوزم
روز عروسی با هر سختی که بود گذشت ولی چند روز بعد از عروسی خبر رسید که تو خونهی خانوم دعوای بزرگی راه افتاده و منو حسین رفتیم ببینم حال خانوم خوبه یا نه...
حمید اخلاق خوبی نداشت و زنش هم چون بیکس بزرگ شده بود اخلاق خاصی داشت
زمان نامزدیشون بیشتر وقتها با همدیگه دعوا میکردند ولی هیچکس دلیلش رو نمیدونست و حمید هم به روی خودش نمی آورد ولی اون روز دیگه دعوا بالا گرفت و همه فهمیدند که حرف اصلیه فتانه اینه که نمیخواد با خانوم زندگی کنه و حمید که اصلا منطق سرش نمیشد دعوای بزرگی راه افتاده بود
وقتی ما رسیدیم دیدیم که خانوم نشسته یه گوشه و داره گریه میکنه و فتانه هم با فریاد به حمید میگفت؛ من نمیخوام پیش این پیرزن بمونم، تو پول دربیاری اونوقت این شریک بشه...
مارو که دیدند یه کم صداشون رو آوردند پایین و دعوا تموم شد...
از روز اول فتانه نسبت به خانوم جبهه گرفته بود و میونهی خوبی باهاش نداشت و یه بارم اسم خانوم رو نمیاورد
معلوم نشد خانوم رو چی صدا میکنه نه مادر نه خانوم نه هیچی...
اون روز آخرین باری نبود که دعوا شده بود و یک ماه بعد دوباره دعوا شد و ما دوباره رفتیم برای پادرمیونی ولی فتانه تا مارو دید رفت تو اتاقش و در رو محکم کوبید...
خانوم بغض کرده بود، با ناراحتی شلوارش رو زد بالا و گفت؛ گلین بیا ببین این دخترهی خیرندیده چه بلایی سرم آورده
پاش سیاه و کبود شده بود و...
خیلی دلم به حال خانوم سوخت
خانوم که داشت پاهاش رو می مالید از درد صورتش رو جمع کرد و گفت؛ بهش گفتم پاشو ناهار بیار بخوریم ولی اون گفت، ناهار نداریم چون چیزی نداریم که بپزم
منم گفتم، چرا بابا توی یخچال گوشت داریم که...
با حرف من انگاری بهونه افتاد دستش و با فریاد گفت، تو با چه حقی به یخچال من سرک کشیدی
بعدش رفت و تمام گوشتهای یخزده رو آورد و انداخت جلوی منو و با فریاد گفت، من که نخوردم بیا تو بخور سگ سیاه عوضی...
خانوم اینو گفت و درحالیکه از درد پاهاش به سختی راه میرفت به سمت حیاط رفت تا اشکهاش رو من نبینم...
انگاری قرار نبود که این دعواها تموم شه و هدف فتانه از این کارهاش رفتن از اون خونه بود
رحیم از موقعی که از خونهی خانوم رفته بود دیگه دیر به دیر بهش سر میزد
رحیم معلم بود و زمانی که من خونهی خانوم زندگی میکردم میدیدم که یه سری کتابهای عجیب و غریب مطالعه میکنه
بعدها فهمیدم که افتاده تو خط دعا و جادو و جنبل و سرکتاب واسه مردم باز میکنه، ولی این موضوع برام اهمیتی نداشت
چون رحیم از اول به این چیزها علاقه داشت، بعد از اینکه با خانوم دعواشون شد و از اون خونه رفتند، فهمیدیم که دوباره افتاده تو خط دعانویسی و علاوه بر معلمی کارهای اینجوری رو هم دنبال میکرد و دوستی داشت که دعا و طلسم بلد بود و برای آموزش مدام میره پیش اون...
چون شهر کوچیک بود هرازگاهی به گوشم میخورد که میگن هر کسی چیزی گم کنه رحیم با علمی که داره میتونه براش پیدا کنه
از اینور اونور میشنیدیم که این کارهاش رو ادامه میده ولی نمیدونستیم تا کجا پیشرفت کرده و باورش واسه من مشکل بود
تا اینکه یه بار از فتانه شنیدم که رحیم دعا نویس قهاری شده و با دعا و جادو چندین بار اشیا قیمتی فتانه رو که گم شده بود رو پیدا کرده
با شنیدن اینا، کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم
من از دعا و جادو میترسیدم و سعی میکردم که با رحیم و اشرف رفت و آمد نکنم تا بلایی سر ما نیارند ولی خبر نداشتم که تو خفا چه کارهایی میتونند بر علیه منو و خانوادهام انجام بدند...
تابستون تموم شد و ما چون پولی نداشتیم نشد که سیامک رو ببریم عمل
وقتی سیامک رو میدیدم که چقدر تو عذابه و مدام باید تو دستشویی باشه، دلم براش کباب میشد...
از فامیلهامون میشنیدم که زن بابام حاملهست
و آقام کلی بهش میرسه
دلم خون بود واسه آنام که با آقام زندگی میکرد و فقط بداخلاقی و کتک های آقام نصیبش میشد
اواخر زمستان بود که دختر زنبابام بدنیا اومد
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید