گلین قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

گلین قسمت هفتم

اواخر زمستان بود که دخترِ زن‌بابام به دنیا اومد و اسمش رو گذاشتند فریده...


با گلبهار تلفنی در ارتباط بودم ولی بعد از فوت آنا دیگه ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود
یه روز حسین به گلبهار زنگ زد و گفت؛ خونه‌ی مارو بعنوان خونه‌ی مادری بدون و عید رو پاشو بیا اینجا خواهرتم دلتنگته...
با دعوت حسین، گلبهار عید اومد پیشمون
داداشم محمد از گلبهار برام عیدی فرستاده بود
ازش شنیدم که محمد تصمیم گرفته که برای همیشه از ایران بره، کلی دلم گرفت و ناراحت شدم
یه روز گلبهار از منو نیمتاج خواست که بریم خونه‌ی آقام
ما هم که خیلی وقت بود روستا نرفته بودیم و دلتنگ بودیم از خدا خواسته قبول کردیم و همگی راهی شدیم...
وقتی رفتیم روستا زن بابا و آقام از دیدن ما خوشحال نشدند
زنه واقعا عقل درست و حسابی نداشت و من مونده بودم که آقام چطوری با اون زن به این کثیفی و شلختگی داره زندگی میکنه
خونه‌ی روستامون که وقتی آنا زنده بود مثل دسته‌ی گل بود و همه جاش تمیز و مرتب بود ولی الان همه جاش رو کثافت برداشته بود، لباسها یه طرف و ظرفها یه طرف دیگه
خونه دیگه بدون آنا هیچ صفایی نداشت و چند ساعتی اونجا موندیم و برگشتیم...
گلبهار همچنان خونه‌ی ما بود و بعد از تعطیلات عید هم جشن عروسی پسرخاله‌ام بود و قرار بود اونجا بریم
قرار بود چند ماه بعد و اول تابستون عمل نهاییه سیامک انجام بشه و باید پول جمع میکردیم
روز عروسی رسید و حسین مارو رسوند و میخواست که برگرده، جلوی در پسرخاله‌هام به حسین گفتند بیا داخل، احمد باجناقت هم اینجاس
ولی حسین پوزخندی زد و گفت؛ احمد اینجا چیکار داره، مجلس زنونه‌ست ها...
ما رفتیم داخل و حسین برگشت خونه ولی خبر نداشتیم که این حرف حسین رو رفتند به گوش احمد رسوندند و احمد ناراحت شده و کینه‌ی بدی از حسین به دل گرفته...
احمد از زمانیکه با نیمتاج ازدواج کرده بود هم میانه‌ی خوبی با ما نداشت و زیاد با هم در ارتباط نبودیم
فردای عروسی تو خونه بودیم که زنگ در به صدا دراومد و وقتی حسین رفت در رو باز کنه بلافاصله صدای داد و بیداد و دعوا بلند شد
سریع خودم رو رسوندم و دیدم احمد داره حسین رو فحش میده و همش میگه تو به چه حقی پشت سر من حرف مفت زدی
حسین گیج شده بود و نمیدونست احمد چی میگه
هر چقدر گفتم، احمدآقا این حرفها چیه ول کن، چرا پس فحش میدی
ولی اون اصلا گوش نمیداد
وقتی حسین دید که احمد ول کن نیست عصبانی شد و باهاش درگیر شد و حسابی احمد رو کتک زد
به زور تونستیم این دو تا رو از هم جدا کنیم
ولی احمد رفت و توسط چند نفر آشنایی که توی سپاه داشت واسه حسین پرونده‌سازی کرد و حسین راهیه زندان شد


حسین چون احمد رو زده بود احمد شکایت کرد و دیه براش بریدند و بعد از چند هفته حسین از زندان در اومد مشروط بر اینکه دیه رو بده
اصلا باورم نمیشد که خواهرم و شوهرش بامن اینکارو کرده باشند، هر کسی هم واسطه شد فقط گفتند، باید دیه رو بده
دلم برای حسین میسوخت که نه از طرف فامیل‌های من شانس آورده بود و نه فامیل های خودش...
حسین یک ماهی بود کار نکرده بود و هر چی هم داشتیم رو یه جا جمع کردیم و دادیم واسه دیه و چون دیگه هیچ پولی نداشتیم دوباره نشد که سیامک رو عمل کنیم...
بیچاره سیامک شب و روز ادرارش قابل کنترل نبود و همش مجبور بودم که براش لباس بشوریم و خودش هم در عذاب بود...
خاطره داشت بزرگ میشد و تازه کنکور داده بود
شهریور شد و جواب کنکور اومد، خاطره از دانشگاه‌پیام‌نور قبول شد ولی اوضاع مالی ما اجازه‌ای برای ادامه تحصیل بهش نمی داد و خاطره که دختر بادرک و فهمی بود و مارو درک میکرد از درس خوندن منصرف شد
خاطره خیلی زحمت کشیده بود و خوب درس خونده بود من اینو میدونستم و دلم به حال دخترم می سوخت...
ماه رمضون بود، بعد از سحر خوابم برده بود و تازه آفتاب در اومده بود که زنگ در به صدا در اومد
با دیدن خانوم دم در شوکه شدم
حال خوشی نداشت
دستش رو گرفتم و آوردمش خونه
خانوم با ناراحتی گفت؛ حمید کتکم زده، اون زنیکه خیرندیده هم نگاه میکرد و جلوش رو نمیگرفت...
با ناراحتی گفتن، آخه چرا؟ دلیلش چی بود
خانوم آهی کشید و گفت؛ معلومه دیگه زنش پُرش کرده بود
آخه دیروز فتانه موکتهارو شسته بود، منم بهش گفتم، چرا این موکتهارو خیس خیس انداختی بذار یکم خشک بشن
اونم نمیدونم به حمید چی گفته بود که یک ساعت بعدش حمید اومد و یه جعبه شیرینی تو دستش بود اومد کنارم و گفت؛ شیرینی بخور
منم با بی‌اعتنایی گفتم؛ من روزه ام و فشارم بالاس شیرینی نمیخورم
ولی وقتی دیدم خیلی اصرار میکنه خواستم یکی بردارم که همون لحظه جعبه‌ی شیرینی رو کوبید تو سرم و شروع کرد به کتک زدنم
سریع پا شدم که بیام خونه‌ی شما دم در حیاط بودم که حمید از پشت گیس‌هام رو گرفت و کشون کشون منو برگردوند تو خونه
الانم که دیدم رفت سر کار یواشکی اومدم خونه‌ی شما، سردرد امونم رو بریده، یه قرص بهم بده...
بعدش شروع کرد به نفرین کردن حمید و فتانه...
با اینکه خانوم در حقم بد کرده بود ولی از اینکه اینطوری مورد ظلم اولاد قرار گرفته بود قلبم به درد اومد و براش ناراحت شدم...
خانوم چند روزی پیش ما موند یه روز حمید و فتانه رو دعوت کردم خونمون تا آشتیشون بدم
فتانه با قیافه‌ی حق به جانب اومد بعد از کمی حرف زدن با وقاحت تمام رو کرد به منو گفت...
 ترلان خانوم این انگشتری که واسه کادوی عروسی به من دادی خیلی ضایع بود، از این نازکتر توی بازار نبود بگیری...
از ناراحتی سرخ و سفید شدم ولی چون حسین بهم سپرده بود که هر چی گفت جوابش رو نده تا با یه سیاستی اونا رو از خونه‌ی مادرم دکش کنم
به اجبار سکوت کردم هیچی بهش نگفتم
ولی حسین با این حرف فتانه عصبانی شد و نتونست جلوی خودش رو بگیره و در حالیکه کارد میزدی خونش در نمیومد گفت؛ راستشو بخوای ترلان برات گرفت به اصرار اون بود، قسطی هم خریدیم وگرنه اصلا من نمیخواستم هیچی برات بگیرم...
اون روز فهمیدیم که فتانه حامله‌اس و چون هر دوتاشون خوشحال بودند با پادرمیونی ما و رضایت خودشون خانوم راهیه خونه‌اش شد ولی دعواها همچنان ادامه داشت
حسین مدام تو گوش حمید میخوند که مجبور نیستی اونجا بمونی و اعصابت رو خرد کنی، زنت جوونه چرا باید اذیت بشه و با این حرفها بالاخره حمید رو خام کرده بود و حمید دنبال خونه میگشت که از اونجا برند
خانوم یه روز دو سبد پر از ظرف و ظروف جهاز منو آورد و گفت؛ اینا مال تو هستش، فردا پس فردا من بمیرم اینا میخوان بخورن، لااقل اینارو خودت بذار خونت...
یاد اون روزی افتادم که داشتم از اونا جدا میشدم و خانوم با نهایت بیرحمی
بیشتر وسایلم رو ازم گرفت درحالیکه خودم هیچی تو خونه نداشتم
چند ماهی گذشت...
حمید بداخلاق بود و حوصله‌ی هیچ بچه‌ای رو نداشت و با عناوین مختلف بچه‌های منو میزد و بچه ها هم دل خوشی ازش نداشتند
بچه‌ها خونه بودند و من رفته بودم خونه‌ی یکی از فامیل های حسین که تازه بچه‌اش بدنیا اومده بود
شب بود اومدم خونه و خاطره گفت، زنعمو و آنا اومده بودند وقتی دیدند نیستی یه کم نشستند و رفتند..
وقت شام بود که حمید اومد
براش میوه آوردم و نشستم پیشش
حمید گره‌ای رو پیشونیش انداخته بود و پکر نشسته بود
منم بیخبر از همه جا گفتم؛ چی شده حمید؟دعواتون شده باز؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت؛ نه دعوامون نشده، تو به چه حقی خونه نبودی؟ زن من اومده دیده نیستی؟
گفتم؛ خب خبر میداد، من از کجا میدونستم که میخواد بیاد؟
معلوم بود فتانه حسابی پرش کرده...
حمید، با جوابی که بهش دادم از کوره در رفت و یهویی جلوی بچه ها بشقاب میوه رو پرت کرد به دیوار و به حالت قهر از خونمون رفت...
۸ ماه بود که حمید تو خونه‌ی خانوم زندگی میکرد و چون پولی نداشت نمیتونست خونه مستقل بگیره
تا اینکه به پیشنهاد خواهرِ فتانه رفتند و تو خونه‌ی پدری فتانه مستقر شدند
و اینطوری خانوم از دست دعواهای فتانه راحت شد 
 

بعد از رفتن حمید و فتانه، خانوم تو خونه تنها بود واسه همین یا هر شب اسماعیل میرفت پیشش میموند و یا اینکه خانوم می اومد خونه‌ی ما
و هرچقدر اصرار میکردم برای همیشه بیا خونه‌ی ما بمون قبول نمی کرد
خانوم از این وضع راضی بود و همش منو دعا میکرد
دختر فتانه به دنیا اومد ولی این بار که دیگه پای خانوم وسط نبود خود حمید و فتانه دعواشون میشد
یه بار برادر فتانه زنگ زد به حسین و ازش خواست که بره و تکلیف فتانه و برادرش رو مشخص کنه
معلوم شد که حمید با فتانه دعوا کرده و با پشت دست زده و دماغ فتانه شکسته و فتانه که خیلی بی‌حیا بود پای برادرهاش رو وسط کشیده بود و برادرهاش هم اصرار داشتند که باید خواهرمون رو طلاق بده که با وساطت حسین بازم این دعوا ختم به خیر شد...
تابستون شد و ما تونستیم پول عمل سیامک رو جور کنیم و بالاخره عمل جراحی سیامک انجام شد
بعد از عمل، دکتر با منو حسین صحبت کرد و گفت؛ عمل بعدی بعد از ۱۶ سالگی باید انجام بشه و چون عمل خیلی سنگینی هستش باید کمی سنش بیشتر بشه و قدرت بدنیش بالا بره تا تحمل عمل سنگین رو داشته باشه...
توی این سالها پول بهره ای با ما همراه بود و واقعا برکت از خونمون رفته بود و به جایی نمیرسیدیم بچه‌ها بزرگ شده بودند و خواسته‌هاشونم بیشتر شده بود ولی بیشتر وقتها نمیتونستیم خواسته‌هاشون رو برآورده کنیم
با اینکه قسمتی از خونمون رو درست کردیم و تقسیم کردیم و به مستاجر دادیم ولی بازم اوضاع مالیمون خوب نبود و انگاری یه گره بزرگ تو زندگیمون افتاده بود و خودمون قادر به باز کردنش نبودیم...
روزها و ماهها به سختی میگذشت تا اینکه خبر رسید که دختر دوم زن بابا هم بدنیا اومده
ما که خیری از آقامون ندیده بودیم نمیدونستم واسه این دخترهاش قرار بود چیکار کنه
هرازگاهی به آقام سر میزدم و میدیدم که زنش چقدر باهاش بد تا میکنه و اصلا به آقام و خونه زندگیش اهمیت نمیداد
چند سالی بود از داداشم محمد خبری نداشتیم یکی میگفت اوکراینه یکی میگفت باکو تا اینکه با پرس‌و‌جو، یکی از دوستاش رو که باهاش در ارتباط بود رو پیدا کردیم
دوستش ایران بود و میگفت من یکبار رفتم پیشش و وقتی شماره‌ی محمد رو آورد و داد به من بی‌نهایت خوشحال شدم و فوری رفتم مخابرات و باهاش تماس گرفتم
با حرفهای محمد فهمیدم که کار و بارش خوبه و چند سالی اوکراین و مسکو زندگی کرده بود و بعدش رفته بود باکو زندگی میکرد...
چند روزی بود که وحیده پیش خانوم بود و ما بهش سر نمیزدم
یه روز رفتم بهش سر بزنم که دیدم مریضه...
خانوم تا منو دید تو رختخوابش جابجا شد و با خوشحالی گفت؛ گلین اومدی؟ دو روزه مریضم...
گفتم، خانوم پاشو ببرمت دکتر
گفت، وحیده هم اومده بود گفت بریم دکتر نرفتم ولی نمیدونم چرا خوب نمیشم
اولش قبول نمیکرد ولی به زور لباسش رو پوشوندم و راهیه دکتر شدیم
بعد از دکتر دیدم حالش خوب نیست آوردمش خونمون و نذاشتم چند روزی بره خونه‌اش
هر روز که میگذشت حالش بدتر میشد
حسین واسه یه شهر دیگه بار برده بود...
دوباره بردمش دکتر، دخترهاش هم خودشون رو رسوندند
دکتر گفت که باید بستری بشه ولی وحیده پسرش رو بهونه کرد و سعیده هم شوهرش رو و میگفتند، نیازی نیست بستری نشه
ولی من به دکتر گفتم؛ لطفا بستری کنید خودم میمونم پیشش...
دخترهاش رفتند و من موندم پیش خانوم
شب بود
بعد از رفتن همه، خانوم که حال خوبی نداشت دستم رو گرفت و در حالیکه اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر میشد گفت؛ حلالم کن ترلان، من خیلی بهت بدی کردم، انشالله عاقبت بخیر بشی، اول زندگیت زیاد مشکل دیدی، انشالله که بچه هات برات خوب باشند
همش میگفتم، خانوم تو حالت خوب نیست، حرف نزن
ولی اون ول کن نبود
از گذشته و ظلم‌هاش به من میگفت و حلالیت میخواست تا اینکه یهویی به نفس‌نفس افتاد و یک لحظه نفسش بند اومد
سریع جیغ زدم و دکتر و پرستارهارو خبر کردم ولی بی فایده بود و خانوم چشماش رو بست و از دنیا رفت...
همه‌ جمع شدند و مراسم ختم برپا شد چون همه‌ی خواهرها و برادرهای حسین میدونستند که به خاطر اوضاع بد مالی ما، مادرشون طلاهاش رو به ما داده بود
به اجبار گفتند که تمام خرج و هزینه‌های ختم باید با شما باشه...
بعد از مراسم، همه صحبت از ارث و میراث میکردند مخصوصا حمید و رحیم...
نمیدونم اون اثاث قدیمی و اون خونه‌ی کوچک چقدر ارزش داشت که به خاطر اون جنگ و دعواها شروع شد و همگی افتادند به جون هم
و برای اینکه دعواها تموم بشه، بعد از چهلم حسین همشون رو جمع کرد تا بیان و وسایل خونه رو تقسیم کنند
حمید شاکی بود و همش غر میزد و میگفت بیشتر وسایلهای این خونه گم شده تا اینکه طاقت نیاورد و یهویی گفت؛ آنا یه لگنِ پر لیوان داشت هیچ کدومشون نیستند بعدش با پر رویی تمام رو کرد به حسین و گفت، کسی جز زن تو اینجا رفت و آمد نمیکرد
حسین عصبانی شد و گفت؛ تمام هزینه‌های ختم رو انداختید گردن من در حالیکه بیشتر از پول طلاها من هزینه کردم حالا حرف اضافه هم میزنی، خجالت هم خوب چیزیه...
با اینکه خونه رو حسین بازسازی کرده بود و بیشتر وسایل خونه رو هم حسین واسه خانوم خریده بود ولی همه رو تقسیم کردند و با خودشون بردند و فقط ساعت پاندولی که مال خودم بود
رو با منت دادن بهم دادند و گفتند، بیا، اینم همینجوری ببرش...

بعد از تقسیم ارث دیگه رفت و آمدهامون با همدیگه قطع شده بود و از هم خبر نداشتیم
اصلا دلم نمی خواست ببینمشون مخصوصا حمید
رو که خیلی پررو و بد دهن بود و ارزش نداشت باهاش دهن به دهن بشم پس سعی کردم باهاش قطع رابطه کنم
روزها میگذشت و دخترهای زن بابام داشتند بزرگ میشدند و چون با آقام میانه‌ام خوب شده بود، هر روز میومد خونمون و شکایت زنش رو میکرد و میگفت؛ به حسین بگو بیاد کمک کنه این زنه رو طلاقش بدم
ولی من اجازه نمی دادم چون زن‌بابام شر بود و اینکه دو تا دختر داشت و باید براشون مادری میکرد...
خاطره دیگه بزرگ شده بود و زود زود براش خواستگار میامد و خودش دوست نداشت ازدواج کنه...
روزگار به همین منوال میگذشت و بچه‌ها بزرگ شده بودند
از اینکه حسین مدام از این شهر به اون شهر بار میبرد خسته شده بودم
یه روز ازش گله کردم و گفتم، حسین، من دیگه از پس زندگی بر نمیام بیا بالا سر بچه‌ها باش، نمیشه که تا آخرت عمرت با ماشین کار کنی
حسین نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ راستشو بخوای خودم هم خسته شدم، یه چند تا سرویس بار ببرم دیگه میام و تاکسی میگیرم و همینجا تو شهر خودمون کار میکنم...
فرداش که بار شکر داشت راهیه مرز ترکیه شد
چند روزی بود که خبری ازش نداشتم و دلشوره‌ی عجیبی افتاده بود به جونم
از هر کسی سراغش رو میگرفتیم خبر نداشت تا اینکه از طریق باربری باخبر شدیم که تصادف کرده و نصف بار رفته ته دره...
حسین بعد از یک هفته با حال زار اومد خونه و از اینکه خودش سالم بود خوشحال بودم
از شانس خوب، صاحب بار گفته بود که ایرادی نداره، جونت سلامت، من خسارت نمیخوام
حسین که از این بابت خوشحال بود و خیلی زود ماشین باری رو فروخت و تاکسی خرید
حسین چند روزی بود که تو خودش بود
چون یه چک داشت که باید هفته‌ی دیگه پاس میشد و ما آهی در بساط نداشتیم
اواخر پاییز بود
صبح زود حسین رو راهی کرده بودم که خیلی زود و بعد از نیم ساعت برگشت
در حالیکه تو دستش یه کیف بود
با دلهره رفتم پیشش و گفتم؛ حسین خیر باشه، چرا زود برگشتی، این چیه تو دستت؟
حسین در حالیکه زل زده بود به کیف نشست و گفت؛ کیفه یکی از مسافرهاس، مونده داخل ماشین...
وقتی بازش کرد دیدیم سه تا دسته چک با مهرهای آماده و ۵ برابر پولی که ما لازم داشتیم، پول نقد توش بود
یهویی بچه‌ها جیغ زدند، واااای چقدر پول...
حسین چک ها رو با دقت نگاه کرد و گفت اسم مَرده زیر چک ها هست
سالومه زود باش بشین پای تلفن و از مخابرات شماره‌ی طرف رو پیدا کن زنگ بزنیم تا بیاد کیفش رو ببره، الان بیچاره سکته نکرده باشه خوبه...
حسین دیگه سرکار نرفت و نشست تو خونه تا...
تلفن یارو رو پیدا کنه
بچه ها همش میگفتند، بابا خدا رسونده، پول رو بردار بعدا بهش برمیگردونی
ولی حسین ناراحت شد و گفت؛ من پول حروم از گلوم پایین نمیره به شما هم تا حالا پول حروم ندادم بخورید
حسین بالاخره بازحمت فراوان شماره رو پیدا کرد و بهش خبر داد...
شب بود که صاحب کیف پیداش شد و خودش زنگ زد و گفت داره میاد
صاحب کیف اومد و کلی از حسین تشکر و کرد و گفت، شما با این کارت زندگی سه نفر رو نجات دادی، چکهای حامل هم توشون بود میتونستید بردارید و بگید نیست ولی اینکارو نکردید تا آخر عمرم مدیون شما هستم
حسین گفت؛ من خیلی نیاز داشتم ولی هیچ وقت دست به پولهای شما نمیزدم...
مرده غریبه در حالیکه داشت دعا میکرد کیف رو گرفت و رفت...
صبح روز بعد حسین تازه رفته بود سرکار که زنگ در به صدا در اومد
وقتی در رو باز کردم دیدم همون مرده غریبه با یه جعبه شیرینی و یه گوسفند
یاللهی گفت و اومد داخل حیاط و جعبه‌ی شیرینی رو داد دستم و گوسفند رو هم بست به تنه‌ی درخت و گفت، خانوم این کمترین کاریه که در قبال لطف شما میتونستم انجام بدم...
بعد از ظهر حسین اومد و وقتی فهمید که اون مرده اینارو برامون آورده ناراحت شد و گفت، چرا قبول کردی و گوسفند رو کشون کشون برد که به مرده پس بده ولی طرف ناراحت شده بود و به اصرار گفته بود باید گوسفند رو ببری...
موعد چک حسین رسیده بود و هیچ پولی نداشت
حسین تنها کاری که تونست انجام بده این بود که از صاحب چک که دوستش بود مهلت بگیره و بتونه بعدا پاسش کنه...
یکی از خواستگارهای خاطره ول کن نبودند و هر روز پاشنه‌ی در رو از جاش میکندند
بالاخره خاطره بعد از کلی کشمکش که نمیخواست ازدواج کنه با تحقیقاتی که حسین انجام داد جواب مثبت داد
خواستگار خاطره تحصیل کرده‌ی دانشگاه افسری بود و پسر خیلی خوبی بود
خاطره و بهنام به عقد هم در اومدند و قرار شد که یکسال نامزد بمونند تا بتونیم جهیزیه‌ای براش جور کنیم
کم‌کم شروع کردم به خرید جهیزیه و به دور از چشم حسین و با پولهایی که به من میداد، قسطی براش کلی وسایل خریدم...
یک سال نامزدی به سرعت برق و باد گذشت و خانواده‌ی داماد اومدند و قول و قرار عروسی گذاشتند
خاطره راهیه خونه‌ی بخت شد و از ما دور شد دوری از ما براش سخت بود ولی تحمل میکرد
اوایل زندگیشون کمی درگیری داشتند ولی وقتی به من میگفت، نصیحتش میکردم و میگفتم، شما زندگیتون خیلی خوبه، بهنام هم پسر خیلی خوبیه، نباید بذارید اطرافیان زندگیتون رو خراب کنند و اون دیگه لب به شکایت باز نمیکرد

 

هفت ماه از زندگی خاطره گذشته بود که باردار شد و همزمان با حاملگی، خونه‌ی سازمانیشون تو پیرانشهر جور شد و برای همیشه رفتند پیرانشهر...
همزمان با عروسیه خاطره سالومه هم از دانشگاه ارومیه قبول شد و رفت و اسماعیل هم تو کارخونه ماشین‌سازی تو تهران کار پیدا کرد و رفت تهران
من موندم و حسین و سیامک...
خونمون سوت و کور شده بود
همش دلم برای بچه ها تنگ میشد
حسین با تاکسی کار میکرد ولی همچنان بدهکار بود و نمی تونست بدهی‌هاش رو بده
به پیشنهاد یکی از دوستهاش تصمیم گرفت که خونه رو بفروشه چون قرار بود باهمدیگه بزنند تو کار بساز بفروشی ساختمان
خیلی زود خونه رو فروختیم و دوباره مستاجر شدیم...
دو تا خواهرهای ناتنیم بزرگ شده بودند و آقام دیگه نمی تونست با زن بابام زندگی کنه تا اینکه رفت شکایت کرد و درخواست طلاق داد
فریده و فاطمه بی مادر شدند درحالیکه فقط ۹ و ۷ سالشون بود
خیلی دلم به حال بچه‌ها میسوخت و برام سخت بود و از بی مادری اونها ناراحت بودم
تند تند با حسین میرفتم و کارهای خونشون رو انجام میدادم و بچه هارو حمام میبردم
تو کارهای باغ به آقام کمک میکردم و آخر هفته ها که مدرسه‌ی دهات تعطیل بود حسین میرفت و بچه‌هارو می آورد و من تر و خشکشون میکردم
سه ماه تابستون و ۱۵ روز عید هم خونه ما میموندند
بعضی وقتها آشپزی یادشون میدادم
با این همه لطفی که در حقشون میکردم ولی آقام بازم بداخلاق بود و خیلی وقتها با ما بد تا میکرد
و وقتی میگفتم دیگه کاری به کارشون ندارم و نمیخوام بهشون سر بزنم، حسین میگفت، بخاطر بچه ها کوتاه بیا...
خرید های عید و مدرسه‌شون رو انجام میدادم و هر جا میرفتیم اونارو هم میبرم یه جورایی شده بودند دخترهای من و بیشتر کارهاشون با من بود...
فریده یه دختر بور و خوشگل بود و فاطمه ولی شبیه مادرش بود
بعد از طلاق آقام میگفت، اون زنیکه نه تنها بی‌حیا بود و آبروریزی میکرد، دست بزن هم داشت راحت شدم از دستش
دلم به حال اونم میسوخت چون هیچ کس و کاری نداشت بهزیستی ازش نگهداری میکرد...
روزها میگذشت و خاطره هم ماه آخر بارداریش رو میگذروند
یه روز بهنام زنگ زد و گفت که براش یه ماموریت پیش اومده و باید بره و چون خاطره تنها میموند به حسین گفت، شما میتونی بری بیاریش یا به برادرم بگم؟
حسین هم گفت؛ من با ترلان میرم تو برو ماموریت...
سالومه که تازه از دانشگاه برگشته بود سه‌تایی رفتیم و یه شب موندیم و فرداش
خاطره رو با خودمون آوردیم خونمون
خاطره که دیگه نزدیک زایمانش بود بعد از یک ماه موندن تو خونه‌ی ما، شوهرش اومد و برد خونه مادرشوهرش
بعد از ظهر بود و دلشوره‌ی خاطره رو داشتم که...
 
 تلفن خونه زنگ خورد...
سیامک جواب داد و گفت، مامان بیا اقا بهنامه با شما کار داره
بهنام پشت خط بود و از صداش معلوم بود که نگرانه
در حالیکه صداش میلرزید گفت؛ خاطره رو یه ساعته آوردیم بیمارستان زایمان کنه ولی فعلا بچه بدنیا نیومده
با دلهره و خیلی سریع با سیامک راه افتادیم
وقتی رسیدیم، دیدم بهنام توی حیاط داره قدم میزنه و نگرانه
خودم رو رسوندم جلوی بخش و حال دخترم رو پرسیدم
پرستارها گفتند خوبه ولی هنوز زایمان نکرده
دو سه ساعتی کشید تا پسر خاطره بدنیا اومد
بهم خبر آوردند و پرستار رو بوسیدم و مژدگانی بهش دادم
خاطره جون زیادی نداشت و من بفکر این بودم که این سه ساعت چقدر براش سخت بوده
سریع خودم رو رسوندم و با دیدنش خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم
چقدر این لحظه برام سخت و دیر گذشت
فرداش خاطره رو بردم خونمون...
سالومه دانشجو بود و هر روز زنگ میزد وحال خواهرش رو میپرسید و اسماعیل هم که تو تهران کار میکرد همش نگران خواهرش بود و بعد از بدنیا اومدن بچه همه خوشحال بودند
حسین با پول خونمون که فروخته بودیم، تونست چند تا زمین بخره و یکی یکی رو زمینها خونه میساخت و میفروخت
کم کم داشت وضع مالیمون خوب میشد ولی همچنان مستاجر بودیم
سیامک ۱۶ سالگی رو داشت رد میکرد و ما همچنان عملش رو انجام نداده بودیم
چون شهر کوچیک بود همه همدیگه رو میشناختند و همه میدونستند که ما از اول خونه‌ی بزرگ داشتیم و بعدا مستاجر شدیم، پشت سرمون پچ‌پچ‌ها شروع شده بود
هی به گوشمون میرسید که میگن اینا معلوم نیست چیکار دارند میکنند که همش پس رفت میکنند، چرا اون خونه به اون بزرگی رو فروختند و الان مستاجرند...
از مستاجری و حرفهای مردم خسته شده بودم و دیگه طاقتم طاق شده بود یه روز به حسین گفتم؛ من دیگه از حرف مردم خسته شدم، اون زمین بالایی رو زودتر درست کن بریم
حسین گفت؛ اونجا برق و آب نیومده، گاز نداره، طول میکشه بیاد
ولی من پافشاری کردم تا حسین راضی شد...
چند سالی بود که از حمید و خانواده‌اش خبری نداشتیم و دورادور میشنیدم که فتانه سه تا دختر پست سر هم به دنیا آورده
حمید که فهمیده بود حسین تو کار خرید و فروش زمین و ساخت و ساز هستش و دیگه دستش به دهنش میرسه دوباره سروکلش پیداش شد و اومد خودش رو چسبوند بهش و ناله کرد که من سه تا دختر دارم یه جورایی دستم رو بگیر...
حسین هم دلش سوخت و گفت، یه زمین خوب سراغ دارم پول بیار برات بخرم و بسازیم
اونم پول جور کرد و آورد که بعدا فهمیدیم زنش طلاهاش رو فروخته
حسین براشون یه زمین خوب گرفت ولی چند ماهی نگذشته بود که
زنش همه جا نشست و گفت که طلاهام رو فروختم دادم به برادرشوهرم
حسین با شنیدن این حرفها عصبانی شد و زمین رو به یکی فروخت و پول اونهارو پس داد و دیگه بعد از اون از حمید خبری نداشتیم و کامل باهاش قطع رابطه کردیم...
سیامک ۲۰ ساله شده بود و از وقتی که دکتر گفته بود باید عمل بشه، ۴ سال هم میگذشت
یکی از زمین‌های کوچیک رو فروختیم و سیامک رو بردیم برای عمل جراحی...
چون عمل سختی بود اول دکترها، جلسه ای با من و حسین گذاشتند و هر چی لازم به تذکر بود رو به ما گفتند
یکی از دکترها میگفت؛ باید اینو بدونید که این عمل ریسک بالایی داره و شاید پسرتون از عمل در نیاد...
یکی دیگه میگفت، اگه عملش موفقیت‌آمیز بود احتمال داره تا آخر عمرش همینجوری بمونه و نتونه ازدواج کنه...
ولی من دیگه مصمم بودم برای عملش چون خود سیامک هم خسته شده بود و باید بهبودی کاملش رو پیدا میکرد...
بهشون گفتم؛ من دلم روشنه، یه بار که رفته بودم مشهد، تو حرم امام رضا از خدا گله کردم و خواب دیدم که گفتند شفای پسرت دست دکترهاست..‌.
اون دکتری که از بچگی عملش کرده بود گفت؛ خانم من چندین ساله با بچه‌ی شما زندگی کردم، یادتون باشه ۱ سالش بود که آوردید پیش من و تا بحال ۸ عمل جراحی براش انجام دادم ولی این عمل سنگینه و از عهده‌ی من خارجه واسه همین اینو میسپارم به یه دکتر دیگه که از شاگردهای خودمه و من بهش اعتماد دارم البته خودم هم سر عملش هستم...
۳ ماه رفتیم و اومدیم تا اینکه به توافق رسیدند و قبول کردند که عمل بشه چون میگفتند این عمل ریسک بالایی داره...
تو این ۳ ماه کل بدن سیامک رو باید چک میکردند و توی این چک کردن ها دکترها، به چیز خاصی پی بردند و اون این بود که سیامک چهار تا کلیه با عملکردهای مجزا داشت و ما بی خبر بودیم
سیامک تصمیم گرفت که کلیه‌هاش رو اهدا کنه ولی دکترها گفتند، امکانش نیست، چون قرار بود مثانه پیوند بخوره...
برگه ای به ما دادند تا امضا کنیم
تو برگه‌ی رضایت‌نامه‌ی عمل، نوشته شده بود که ۹۰ درصد احتمال داره از عمل در نیاد...
با خوندنش اشک تو چشمام حلقه زد ولی من به خدا ایمان داشتم و خیالم راحت بود...
چند سالی بود که از خانواده‌ی معصومه بیخبر بودیم چون بعد از عروسی خاطره برای همیشه از شهرمون رفتند تبریز...
واسه عروسی خاطره دعوتشون کرویم و اونها هم اومدند و بازم مثل قبل صمیمی شده بودیم
وقتی فهمیدند که برای عمل سیامک قراره بریم تبریز، زنگ زدند و اصرار کردند که بریم خونشون
ما هم که جایی رو نداشتیم قبول کردیم و چند روز قبل از عمل رفتیم خونشون و...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : galin
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nbol چیست?