رمان رستا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رمان رستا قسمت اول

می گفتند: ” سختی نمک زندگی است “


امّا چرا کسی نفهمید که ” نمک “
براي من که خاطراتم زخمی است ،
شور نیست ؛ مزه ی” درد” می دهد !
جایی براي اجبار و اختیار
گاهی وقتها دادن جوابِ یه سوال، یه درخواست ، که باعث آسایش عزیزترین آدماي زندگیت میشه ، براي تو سخت تر از هر چیزیه ...
زندگی آدما درگیر پَستی و بلندی های زیادیه بلند ترین نقطه ی صعودش که اگه نتونی فتحش کنی میشه بزرگترین دره به تاهی ..
من رَستا متولد بیست و نه آذر هزار و سیصد و هفتاد و یک .
رَستایی که ظاهرن بی درده ولی غرقِ درده خوندن داستان زندگی من خالی از لطف نیست ، بچه ی سوم خانواده هستم دو تا خواهرِ بزرگ تر از خودم ، رها و روناک
رها متولد ۶۷ و روناک متولد ۶۹
دوتا برادر کوچیک تر از خودم دارم اهون و ماهور ، آهون متولد ۷۴ و ماهور متولد ۸۴
اهلِ کوردستانم...


مادرم "سوزان" از اون دسته افرادی بود که به فرزند دختر هیچ علاقه ای نداشت ، ولی به خواست خدا ۳ تا دختر که هر کدوم ۲ سال فاصله ی سنی داشتن به دنیا آورد ، پدرم "اردلان" کارگر بود و حقوق آنچنانی نداشت که به درستی از پسِ زندگیمون بَر بیاد . مادرم برای کمک کردن به پدرم همیشه یه دار قالی تو خونه بر پا میکرد و با هزارتا منت گذاشتن و غر زدن مشغول بافتن میشد ، ما تو خونه ی قدیمی پدر بزرگم زندگی میکردیم ، با اینکه خونه ی قدیمی و داغونی بود اما همیشه منت سَر مامان و بابام میذاشتن و جلوی بقیه تحقیرشون میکردن .
۲ تا عمه دارم ، که هیچوقت رفتار درستی با مامانم نداشتن ، یه روز که همه دور هم نشسته بودیم و عمه هامم تو جمعمون بود بی دلیل شروع به بد و بیراه گفتن به مامانم کردن و هر چی از دهنشون در اومد به مامانم گفتن که چرا خونه رو خالی نمیکنید چرا غرور ندارین !مامانم که بیش از حد از رفتار عمه هام خسته شده بود ، از اون روز عزمَش رو جزم کرد تا همه ی تلاشش رو بکنه تا بتونیم برای خودمون خونه درست کنیم و از این منت ها راحت بشیم ، هر بار که مامانم قالیش رو تموم میکرد پولش رو میداد به بابام ، اون زمان بابام سیگار یا سِت ظرف و وسایل آشپزخونه به صورت قاچاق می آورد تهران ، بعضی وقتا میتونست رد کنه بعضی وقتا هم گیر می افتاد که مامانم با هر بار گرفتن بارِ بابام تا یک ماه دعوا راه مینداخت و زندگی رو بیشتر زهرمون‌ میکرد ، پول قالی آخری رو داد به بابام اما به شرط اینکه یه تیکه زمین دور از شهر بخره بابامم که خودش از این وضعیت کلافه شده بود خواسته ی مامانم رو قبول کرد و دور از شهر یه تیکه زمین خرید ، ۲ تا خواهرم که از من بزرگ تر بودن تو قالی بافی به مامانم کمک میکردن تا زودتر قالی تموم‌ بشه ، خواهر بزرگ ترم رها اون‌ زمان اول ابتدایی بود ، مادرم اصلا سن و سال دختر براش مهم نبود و با زور گویی رها و روناک رو مجبور میکرد تا کمکش قالی ببافن و با هر بار قالی که تموم میشد یه مرحله از خونه ی کوچیک ما ساخته میشد ، خونه ی جدیدمون هنوز کچ و برق آب نداشت که ما از خونه ی پدر بزرگم رفتیم .
من‌ تازه کلاس اول دبستان بودم و علاقه ی زیادی به مدرسه و درس خوندن داشتم ، علاقه ی زیادی که باعث میشد مشق های خواهر و دوستم رو بنویسم ، درست یادمه سال اول مدرسم مامانم با لباس های دست دوم و کیفی که با پول کَم از کهنه فروش برام خریده بود منو فرستاد مدرسه ، بغض میکردم ، گریه میکردم و با ترس و لرز میگفتم : مامان من با این لباس کهنه ها نمیرم مدرسه من لباس نو میخوام کیف نو میخوام مثل بقیه ی هم کلاسیام


خجالت میکشم اما مادرم هیچ توجهی به حرفام نمیکرد و هر دفعه کتکم میزد و میگفت خفه شو دختره ی پرو همین کهنه ها رو هم که برات خریدم از سرت زیاده ! رفته رفته به این وضعیت عادت کرده بودم و دیگه حرفی نمیزدم‌ و با همون سنِ کمم خود خوری میکردم ، کلاس اول تو کتاب فارسیمون یه مسجد بود که یه طرفش رنگ شده بود و باید طرف دیگه اش رو رنگ میکردیم که من مداد بنفش نداشتم چون مامان یه بسته مداد رنگی ۶ تایی گرفته بود برای من و رها و روناک که هر سه تامون بدون هیچ اعتراضی باید ازش استفاده میکردیم ، همشو رنگ کرده بودم فقط اون یه تیکه که رنگ بنفش میخواست مونده بود ، به خاطر همین موضوع ، معلمم چند بار جلوی هم کلاسی هام مسخرم کرد و غرورمو خورد کرد ، یه روز که مداد بنفش دوستم زیر میز افتاده بود من دزدکی برداشتم و تو کیفم قایم کردم ، از شانس بدم پنجشنبه بود و طبق معمول مامانم کیفامون رو بازدید میکرد منم‌ اون روز از ذوقِ مداد این موضوع رو فراموش کرده بودم .. اون‌ روز مامانم مداد بنفش رو تو کیفم پیدا کرد و منم نتونستم منکر بشم ..نتیجه ی این کارم شد یه داغ بزرگ رو دستم که هنوزم جاش مونده و با هر بار دیدنش یاد اون روز میفتم .‌ مامانم زنِ خیلی سخت گیری بود هر اشتباهی که میکردیم باید تنببه میشدیم ، هیچ احساسی درون این زن نبود ...
زندگی ما با فقر بدبختی میگذشت با اون سن کمی که داشتیم مجبور بودیم کار کنیم‌ تا گوشه ای از دردامون کم بشه ، از جمع کردن نخود گرفته تا رفتن به کوره ی آجر پزی . البته اینا واسه تابستون بود که مدرسه تعطیل بود و ما بیکار بودیم بقیه سال هم بعد از مدرسه مجبور بودیم قالی ببافیم ناگفته نماند ، من زیاد زیر بار قالی بافتن نمیرفتم .
زندگی ما به همین روال گذشت تا اینکه خواهر بزرگم رها عاشق شد ! ما خیلی کمبود محبت داشتیم و با کوچکترین محبتی خام میشدیم ، رها فوق العاده دختر احساساتی بود و خیلی زود دل میبست ، من و روناک که واکنش پدر و مادرمو میدونستیم جراًت حرف زدن نداشتیم ، رها اواخر کلاس دوم راهنمایی بود و مادرم از طرف مدرسه فهمید که رها با یه پسر رابطه داره ، اون روز همین که رها اومد تو حیاط مادرم مثل مارِ زخمی بهش حمله کرد و موهاشو از جلوی مقنعه کشید و همون تیکه ی جلوش رو کَند و کچلش کرد ...


با بی رحمی تمام هر چیزی که دستش میرسید رها رو کتک میزد و حرفای خیلی زشتی بهش میزد ، من و روناک‌ هم که کاری از دستمون بَر نمیومد، در اصل جراًت حرف زدن نداشتیم فقط گریه میکردیم و مثل مرغ پَر کنده بالا و پایین میپریدم ، از اون روز رها تو خونه زندانی شد و اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشت ، فقط مدرسه میرفت که اونم مامانم همراهش میرفت و با کلی سفارش دست مدیر و معاون میسپردش ، رها جلوی سرش کچل شده بود و باید مقنعه اش رو تا بالای ابروش می اورد تا کسی نبینه و مسخرش کنه . بخاطر یه عشق بچگانه که از سَر بی محبتی بهش پناه برده بود اینجوری شکنجه شد ...
پدرم برای کار رفته بود تهران و نگهبان یه شرکت نسبتاً بزرگ شده بود ، هر ۴ یا ۵ ماه یک‌ بار برای دیدنمون میومد شهرستان بازم خدا رو شکر پدرم خونه نبود ، اما مادرم نتونست ساکت بشینه و حرفایی رو که نباید بهش بگه رو گفت و ذهنشو نسبت به رها خراب کرد ، بابام به مامانم گفت رها بعد امتحاناتش دیگه حقِ رفتن به مدرسه رو نداره ، امتحانات رها که تموم شد مامانم داداشم ماهور که کوچیک بود و همچنین بافتن قالی رو به رها سپرد ، با اینکه خودمون کار میکردیم همیشه عقده و حسرت محبت و لباس و پول تو جیبی هم سنامون رو داشتیم ، روناک بر عکس من و رها دختر خیلی زرنگ و سر و زبون داری بود ، تو مدرسه همیشه شاگرد اول میشد که به قول مادرم این رفتاراش به خودش کشیده بود گاهی وقتا من و رها میدیدیم روناک پول و مداد پاکن و خودکار جدید و نو ، تو وسیله هاشه !
با دیدن وسایل نو‌ خیلی تعجب میکردیم و مدام در گوش هم میگفتیم یعنی روناک این پولا و وسایلا رو از کجا میاره ؟! وقتی هم ازش میپرسیدیم ، با گستاخی میگفت ماله دوستمه چون تو نوشتن مشق هاش بهش کمک میکنم بهم پول و مداد خودکار میدن ! مجبور بودیم حرفشو باور کنیم تا اینکه یه روز من و روناک رفتیم نوشت افزاری که رو به روی مدرسه مون بود و خیلی اتفاقی دیدم از مغازه دزدی میکرد و تو کیفش مینداخت ، نگاه های مشکوک من به روناک باعث شد که صاحب مغازه متوجه دزدی کردنش بشه و با تهدید و بد دهنی ما رو از مغازش بیرون کنه ..
***
دوم راهنمایی بودم اون سال مامانم یه پالتوی دست دوم از کهنه فروش برای روناک خریده بود وقتی پالتو رو می‌پوشید ازش پَر و پُرز میریخت و بچه های مدرسه بلند بلند بهش میخندیدن و میگفتن : اینجا شده مرغداری هر جا رو نگاه میکنیم ، پُر از پَره ! روناک هم گریه میکرد و بدن خودشو چنگ میزد و میگفت دیگه این لباس رو نمیپوشم ، اما مگه میشد لباسی که مامان خریده رو نپوشید ! من و روناک مشغول درس و مدرسه
 بودیم و اصلا حواسمون به رها و کاراش نبود که بله ! خانم دوباره گول خورده و یواشکی داره با دوست پسر جدیدش حرف میزنه ، چند ماهی بود که تلفن خونمون رو وصل کرده بودیم و رها حسابی از این فرصت سو استفاده کرده بود و با پسرا صحبت میکرد ، روناک که خیلی تیز و زرنگ بود متوجه این کارش شد و با نگرانی گفت : رَستا اگه اینبار مامان و بابا متوجه این کارش بشن میکشنش + حداقل من و تو که میدونیم دو شاخه ی تلفن رو قائم کنیم تا نتونه به کسی زنگ بزنه ، وقتایی که مدرسه بودیم نمیتونستیم کاری کنیم چون‌ مامانم شک‌ میکرد اما وقتایی که خونه بودیم از کنار تلفن تکون نمیخوردیم . بالاخره روزی که هر ثانیه ازش وحشت داشتیم رسید ! ۴۹ هزار تومن قبض تلفن برامون اومده بود ، وقتی مادرم قبض تلفن‌‌ رو دید مثل همیشه از کوره دَر رفت و به بابام زنگ زد ،
پشت تلفن فریاد میزد و میگفت اردلان اردلان !
کارتو ول کن و بیا ، من دیگه تحمل دخترای خراب و ج*د*ت رو ندارم ..
بابام برگشت خونه و با اومدنش بد بختی های ما شروع شد ، من هر چی قسم میخوردم و با گریه و زاری میگفتم : من و روناک اگه پنهون کاری کردیم فقط نمیخواستیم رها کتک بخوره ، ولی کو گوش شنوا بابام میگفت ، شما دلالین ! حتما خودتون هم یه کاسه ای زیر نیم کاسه دارین که مسئله ی به این مهمی رو از ما قایم کردین و این شد که ما هر روز باید با شلنگی که برامون بریده بودن کتک میخوردیم و دَم نمیزدیم ..
بابام یکی از اتاقامون رو یه دستی بهش کشید و بقالیش کرد ، خودش میرفت کارخونه ی اجر و بلوک زنی و بقالی رو به مامانم سپرده بود ، به خاطر رها من و روناک هم از مدرسه رفتن محروم شده بودیم ، چند بار چند تا از معلمامون اومدن در خونه و از مادرم و پدرم خواهش کردن و گفتن ، رستا و روناک بچه های درس خونی هستن حداقل اجازه بدین تا آخر سال بیان مدرسه ولی بابام قبول نکرد و با بی احترامی دست رَد به سینشون زد ، تو زیر زمین خونمون قالی بزرگی برامون آورده بودن تا ببافیم و سرگرم بشیم و کمتر بهونه ی درس و مدرسه رو بگیریم هر روز ساعت ۶ صب باید بیدار میشدیم و شب ساعت ۷ دست از کار میکشیدیم و با بدنی بی جون هر کدوممون یه جا ولو میشدیم . انگار اصلا رحم و انسانیتی تو وجود پدر و مادرم نبود ، حتی حق تلویزیون نگاه کردنم نداشتیم حق خندیدن نداشیم ، البته مقصر همه ی اینا مامانم بود ذکر لبش این بود که اگه حواسمون به این سه تا ورپریده نباشه خرابِ شهر میشن و ما رو رسوای عالم میکنن .
زندگی و تفریح ما سه تا دختر شده بود آویزون شدن به دار قالی و بی گناه کتک خوردن
 
 اونم به خاطر گناه نکرده ... اینقدر کتک میخوردیم که همیشه همه ی بدنمون سیاه و کبود بود ، با اینکه خودمون بقالی داشتیم اما هیچوقت حق نداشیم چیزی از اونجا برداریم و بخوریم حتی یه دونه شکلات آخه مامانم آمار دقیق همه چیزو داشت و اگه چیزی از بقالی کم میشد کتکمون میزد و میگفت همینتون کم مونده دزدم بشین ! ما هر روز باید شاهد گستاخی زنی میبودیم که به اصطاح مادرمون بود ، از بقالی بسته های کاکائو و شکلات میاورد خونه و بی تفاوت نسبت به ما مینشست رو به رومون و با چایی میخورد ، خیلی دلمون میخواست از اون شکلاتا بخوریم خوب بچه بودیم و دلمون میخواست ، دهنمون آب میفتاد و به هم دیگه زل میزدیم شاید اگه مادر خودمون نبود دلمون نمیسوخت ...
یه روز روناک کلید بقالی رو آورد و با ذوق گفت : رستا بدو یالا ! بیا تا مامان رفته نونوایی و اینجا نیست بریم تو بقالی ، یکم خوراکی بیاریم و یواشکی بخوریم + مامان که نمیزاره ما چیزی از بقالی بخوریم حداقل خودمون به فکر خودمون باشیم یه جورایی عقده ای شده بودیم و هر لحظه تو فکر انتقام گرفتن از مامانم بودیم ، منم از خدا خواسته قبول کردم و خنده کنان پشت سر روناک راه افتادم و رفتم دزدی اونم از بقالی خودمون !
من دو تا بسته از همون کاکائو که دست مامان میدیدم و دلم براشون ضعف میرفت برداشتم و روناک هم هر چیزی دلش میخواست برداشت و با خوشحالی دستمو کشید و گفت بسه دیگه بدو بریم . همین که میخواستیم پا به فر بذاریم و در بقالی رو قفل کنیم مادرم رو سر کوچه دیدیم ! از ترس پاهامون بی جون شده بود و سرِ جامون میخ کوب شده بودیم ، مامانم که ما رو با خوراکی های تو دستمون دید پا تند کرد و سرعتش رو بیشتر کرد ، مثلِ بید میلرزیدیم و با نگاهمون التماسش میکردیم که کتکمون نزنه ، اما خیالی باطل بیش نبود همین که دستش بهمون رسید شروع کرد به کتک زدن و کج‌ دهنی کردن ! + شما خراب و کثیفین فقط منتظرید چشم منو دور ببینید و کثافت کاری بکنید دزدین شما میخواین منو ورشکست کنید ! من و روناک دستشو میکشیدیم و همه ی تلاشمون رو میکردیم تا نذاریم کتکمون بزنه ولی مامان سَر کش تر از همیشه دستمو تو دهنش گرفت و با تموم جونش گاز گرفت ، من جیغ میزدم و اون عین خیالشم نبود ، از شدت گاز دهنش پر از خون شده بود ، نمیدونم از خون ترسید یا دلش به حالم سوخت و دستمو ول کرد ، وقتی به دستم نگاه کردم دیدم گوشت مچ دستمو کنده ! درد خیلی بَدی داشتم دستمو بالای سرم گرفته بودم و بالا پایین میپریدم
 
 به لطف مامانم زخم دستم تا چند ماه عفونت کرد و زخمش اذیتم میکرد ...
ظهر اون روز وقتی بابام برای ناهار اومد هنوز پاشو تو خونه نذاشته بود و تو حیاط مشغول شستن دست و صورتش بود که مامانم دست به کمر تو چارچوبِ در ایستاد و با گریه گفت اردلان من دیگه از دست این سه تا هرزه خسته شدم مثلا من مادرشونم سه تایی منو گرفتن و کتکم زدن ! موهامو کشیدن و همه ی بدنمو چَنگ زدن !
میدونستیم بابام حرفای مامانمو باور میکنه و دوباره ما رو کتک میزنه برای همین از ترس پا به فرار گذاشتیم و رفتیم تو زیر زمین و درو بستیم خودمون‌ رو پشت قالیِ بزرگی که گوشه ی زیر زمین بود قائم کرده بودیم به خیال اینکه بابام دیگه کاری باهامون نداره ، اما حرفای مامانم باعث شد بابام عصبانی بشه و شلنگ به دست بیاد سراغمون ! در زیر زمین رو محکم میکوبید و میگفت درو باز کنید تا بی ادبی کردن به مامانتون رو از سرتون بندازم ! وقتی به حرفش گوش ندادیم و درو باز نکردیم با مشت تو شیشه ی پنجره زد و شکوندش ، یکی یکی ما رو از پشت فرش کشوند بیرون و با شلنگ به بدنمون میزد ، برای خودمونم جای تعجب داشت که با این همه کتک خوردن چرا نمیمیریم !
مامانم که انگار از کتک زدن ما لذت برده بود با سیخ گوشت اومد تو زیر زمین ...
مامانم گاهی وقتا غذاهای سرخ کردنی رو تو زیر زمین میپخت و به همین دلیل یه اجاق گاز تو زیر زمین گذاشته بود ، در کمال ناباوری گاز رو روشن کرد و سیخ رو روی شعلش گذاشت و گفت باید پشت گوش هر سه تا تون رو داغ کنم تا یاد بگیرید رو من که مادرتونم دست بلند نکنید التماس میکردیم که ولمون کنه هزار بار گفتیم غلط کردیم اشتباه کردیم اما چه فایده ، انگار خواسته ی معقولی نداشتیم .
الان که دارم این خاطرات رو مرور میکنم
چیزی جز گریه آرومم نمیکنه ، هنوزم باورم نمیشه چرا ما باید زیر دست پدر و مادر واقعی خودمون اینجوری زجر بکشیم ...
از همون بَدو تولدمون همش بدبختی و فقر بود هیچوقت نتونستیم مثل بقیه ی بچه ها یه دل سیر بازی کنیم و خوش بگذرونیم ...
وقتی چشمم به سیخی که روی شعله ی گاز قرمزِ قرمز شده بود افتاد وحشت کرده بودم ، به خاطر اینکه فرار نکنیم در زیر زمین رو قفل کرده بودن اما جای شکرش باقی بود که شیشه ی پنجره شکسته بود ، در اولین فرصت دویدم سمت سیخ و از پنجره انداختمش بیرون ، بابام از حرص اومد سراغم و با پاش ضربه های محکمی به کمرم میزد ، من فقط ۱۲ ، ۱۳ سال داشتم تحمل وزن سنگین بابام رو نداشتم ، از ترس و از درد خودمو خیس کردم و رو زمین نشستم ، آهون و ماهور از ما کوچیک تر بودن و نمیتونستن ازمون 
دفاع کنن فقط یه گوشه ایستاده بودن و انگشت به دهن به ما نگاه میکردن ، بابام که دیگه همه ی انرژیش تموم شده بود دست از سرمون برداشت و رفت .
مامانم اومد سمتم و با لگد پرتم کرد تو حمام و با آه و ناله زجه میزد و خدا رو التماس میکرد تا ما سه تا دختر بمیریم و از دستمون راحت بشن ...وقتی لباسمو از تنم در آوردم که خودمو بشورم چشمم به بدن سیاه و کبودم افتاد بعضی جاهای بدنم خراشیده شده بود و لباسام به بدنم چسبیده بود ، با هزار بدبختی لباسام رو از تنم آوردم و از ترسِ اینکه مامانم بفهمه لیف نکشیدم و تمیز نشدم مجبور شدم آروم آروم بدنمو لیف بکشم . موهامو اینقدر کشیده بودن که همه پوست سرم میسوخت وقتی شونه زدم پر از موهای کنده شدم شد ، بلاخره با هر مشقتی که بود خودمو شستم و لباسای کثیفم رو گوشه ی حمام گذاشتم تا رها برام بشوره به گفته ی مامانم من شلخته بودم و نمیتونستم تمیز لباسارو بشورم ‌.
بعد از ناهار دوباره مشغول قالی بافتن شدیم اونم با اون حال و روزمون یکی نبود بهشون بگه مگه شما کافرید ! مگه این بچه ها چیکار کردن که شما اینجوری شکنجشون میکنید اصلا کی گفته بچه ی دختر داشتن مایه ی ننگه پدر و مادرشه ؟
نه خانواده ی مامانم و نه خانواده ی بابام با ما رفت و آمد نداشت چون ما فقیر و بی پول بودیم ، فقط یکی از خاله هام که وضع مالی خوبی داشت در سال چند بار میومد خونمون ، اونم با هزار تا عشوه و افاده و دم به دقیقه پُز طلا و لباساش رو بهمون میداد ، مامانمم که ما رو مقصر این زندگیش میدونست نفرینمون میکرد و میگفت اگه شما نبودین من طلاق میگرفتم و میرفتم با یه مَرد درست و حسابی ازدواج میکردم + بخاطر شما هرزه ها من مجبورم بسوزم و بسازم تا یه وقت شما زیر دست نامادری نرید ! با خودم میگفتم نه اینکه حالا غرق در آرامشیم تازه ما رو از نامادری هم میترسونه ...
شاید خدا میدید که با ما چطوری رفتار میکنن رزق و روزیشون رو بریده بود با اینکه بابام هر روز کار میکرد و مامانم بقالی رو میچرخوند و ما سه تا دختر هم قالی میبافتیم همیشه دستشون خالی بود و دَم از نداری میزدن ، بابامم مجبور شد بقالی رو جمع کنه چون به اندازه ی کافی ضرر کرده بود ...
چند روزی گذشته بود که یکی از دوستای بابام اومد خونمون و بهش پیشنهاد داد تا بریم تبریز و اونجا زندگی کنیم : یه خانواده که خونه باغ بزرگی داشتن رو به بابام معرفی کرد و گفت هم به نگهبان و هم به باغبان نیاز دارن + به نظرم به دردتون میخوره ...
بابام که خیلی از پیشنهاد دوستش خوشحال شده بود به مامانم گفت من میرم تبریز ببینم شرایطش
 خوبه یا نه ، اگه خوب بود برمیگردم تا وسایلمون رو جمع کنیم و بریم اونجا ...ما که هیچ فرقی به حالمون نمیکرد کجا زندگی میکنیم اصلاً به نظر و خواسته ی ما توجهی نمیکردن بهترین جای دنیا هم که میرفتیم به جُرم دختر بودن تو سری خور بودیم ...
بابام دو سه روزی رفت تبریز و با خوشحالی برگشت و گفت ؛ همه چیز اوکی بود وسایل رو جمع کنید تا بریم ،خونمون که تو شهرستان بود رو اجاره دادیم راهی تبریز شدیم ...
وقتی باغ یا همون ویلا" رو دیدیم خیلی خوشحال شدیم آخه ما تا به اون لحظه جایی رو به اون زیبایی و بزرگی رو ندیده بودیم یه ویلای بزرگ و شیشه ای که یه حوض بزرگ و آبشار داشت ، دور تا دور ویلا پر از درخت میوه بود ، سه تا اتاق هم ته باغ مختض باغبون بود که ما اونجا مستقر شدیم .
من و خواهرام تو انجام دادن کارای باغ از علف جمع کردن تا آب دادن به گل و درخت و ‌‌‌... به بابام کمک میکردیم و تا وقتی مامانمون کاری باهامون نداشت ناشکری نمیکردیم و از وضعیتمون گلایه نمیکردیم ..
روزامون به همین روال میگذشت تکراری و کِسِل کننده ..
مامانم اصلا محبت مادرانه ای نداشت با اینکه میدونست ما تو سنِ بلوغ هستیم باز هم هیچ عکس العملی نداشت ، ما شورت پوشاک نداشتیم و مجبور میشدیم لباسهای کهنه و پاره شدمون رو از بغل گره بزنیم و به عنوان شورت استفاده کنیم ...
شاید اگه مادر نداشتیم یا حداقل مادر خودمون نبود تا این حد حسرت بی محبتی رو نمیخوردیم .‌ ما ۳ تا خواهر اینقدر باهم بدبختی کشیده بودیم و به هم وابسته بودیم که حتی برای چند دقیقه که همدیگه رو نمیدیدیم بی تاب هم میشدیم ، حتی برای دستشویی و حمام رفتن ...
هر ۳ تامون با اینکه از بچگی فقر و نداری و کار و این همه کتک و شکنجه به سرمون اومده بود اما باز هم خوشگل وخوش بَر و رو بودیم شاید خدا دلش به حالمون سوخته بود و از دارِ دنیا همین قیافه رو بهمون داده بود تقریبا ۶ ماهی بود که تو همون خونه باغ کار میکردیم ، باغ چند کیلومتری از تبریز دور بود و صاحبِ باغ آخرای هفته میومد اونجا و یه سَر بهمون میزد ، دو تا بچه داشت یه دختر و یه پسر ، خانمش هم زن خوشگل و خوش لباسی بود . وقتی اونا رو میدیم بیشتر دلمون به حال و روز خودمون میسوخت تازه یادمون میفتاد چقدر از دنیا عقبیم .
یه روز صاحبِ باغ که اسمش حسین بود به بابام گفت قراره کارگر آنتیکا بیاره تا ویلا روسنگ فرش کنه ، همون روز بابام سر سفره بهمون هشدار داد و گفت از فردا قرار مرد غریبه بیاد تو باغ حواستون به کاراتون باشه اگه کارِ خطایی
 ازتون سر بزنه زنده زنده خاکتون میکنم‌ ! تهدیدای بابا برای من و روناک اصلاً مهم نبود
به قدری سرِ کارای نکرده از درس و زندگیمون محروم شده بودیم که از همه ی مَردا بیزار بودیم .
ولی همیشه تنمون به خاطر کارای رها میلرزید میترسیدیم دوباره کار اشتباهی بکنه و ما هم به خاطر نادونی های اون بی گناه کتک بخوریم ، رها از نظر احساسی دختر خیلی ضعیفی بود شایدم به خاطر بی محبتی بود که دنبال محبت تو وجود غریبه ها میگشت ، شایدم دلیل این کاراش رو تنها راه فرار از اون خونه و آدماش میدونست ، فردای اون روز اوستا و کارگراش اومدن باغ و شروع به کار کردن ، چون تو اتاق ها شیر آب و ظرف شور نداشتیم باید از اتاق میرفتیم بیرون و با شیر آبی که جلوی درِ اتاق ها بود ظرف ها رو میشستیم ، وقتی زیر چشمی و دزدکیِ بابام نگاه کردیم دوتا پسر جوون بین کارگرا دیدیم که یکی از پسرا چهره ی خوبی داشت ، همون لحظه من و روناک ترس به جونمون افتاد که نکنه دوباره رها این پسره رو ببینه و ازش خوشش بیاد که دیگه حسابمون با ارحم الراحمینه ، با روناک‌ مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم که نذاریم چشم‌ رها به پسرا بیفته ، اینجوری خیالمون راحت بود که اتفاقی نمیفته ، ۲ هفته گذشته بود و ما تقریبا موفق شده بودیم .تا اینکه یه روز اصلاً متوجه نشدیم رها با اون پسر چطوری رو به رو شده ! دیگه کار از کار گذشته بود و ما واضح میدیدم رها و اون پسره مدام در حال نگاه کردن به همدیگه هستن ، روناک عصبانی شد و تهدید وار به رها گفت : مگه بابا نگفت حواستون به رفتارتون باشه ؟ تو چرا همش نگاهت به اون پسرس؟ مِن منِ کنون گفت من کاری باهاش ندارم اون به من نگاه میکنه ! چند روز بعد دیدم پسره یه کاغذ تو دستشه و با چشم و ابرو به رها اشاره میکنه و بهش میفهمونه که کاغذ رو زیر درخت میذاره و یه سنگم روش میذاره ، من و روناک با تهدید و با چاخان همه ی تلاشمون رو کردیم تا نذاریم رها اون کاغذ رو برداره ، اما بی فایده بود حتی تهدیدش کردیم و گفتیم به مامان میگم اما گوششم بدهکار نبود چون میدونست فقط در حدِ تهدیده و دلمون نمیاد همچین حرفی رو به مامان بزنیم ، پسره تو نامه به رها ابراز علاقه کرده بود و یه شعر به زبون ترکی هم براش نوشته بود ، متن شعر رو هنوز یادمه قیزل گولم در منی مخمل اوسته سر منی اللاه اوزی شاهدی چوخ استرم من سنی ...
زیر نویس هم نوشته بود حالا شاید من تلفظم کاملاً صحیح نباشه ولی یه چیزی تو همین مایه ها بود . رها با دیدن نامه و نوشته هاش قند تو دلش آب شده بود و با خوشحالی میخواست جواب نامه رو بده ،
من و روناک
که متوجه این موضوع شده بودیم نقشه کشیدیم قبل از اینکه نامه ی رها به دست پسره برسه خودمون برداریمش تا پسره فکر کنه رها ازش خوشش نیومده و بیخیالش بشه ،فقط اینجوری ماجرا ختم بخیر میشد ، همین که رها نامه رو زیر درخت گذاشت ما دو تا یواشکی براشتیم و انداختیم دور ، رها بی صبرانه منتظر جواب نامش بود غافل از اینکه اصلاً نامه ای به دست پسره نرسیده که بخواد جوابشو بده ! چند روزی گذشته بود و رها از اینکه پسره جوابشو نداده حسابی نا امید شده بود ، من و روناکم خدا رو شکر میکردیم قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده بشه کارگرا کارشون تموم شد و از باغ رفتن به خواست خدا اون بار رو قِسر در رفتیم و مامان بابامون چیزی نفهمیدن ...
مثل سابق مشغول کارای روز مره بودیم تا اینکه یه روز خالم زنگ زد گفت حالا که مدرسه ها تعطیله میخوایم بیایم تبریز دیدنتون ، هیچ دلخوشی از خالم نداشتیم و اصلاً ازش خوشمون نمیومد چون هم برامون کلاس میذاشت و خودشو سَر تَر از ما میدونست هم اینکه تو گوش مامانم میخوند + آخرش این سه تا دختر آبرو و حیثیتت رو به باد میدن ، ولی خدا شاهده ما کارِ اشتباهی نکرده بودیم ، تنها بی آبرویی که به قول اونا کرده بودیم همون تلفنی حرف زدن رها بود که اونم مامانِ پسره اومده خواستگاری ولی بابام راضی نشد ، چون ما دیوارمون کوتاه تر از بقیه بود همه یاد گرفته بودن ازش بالا برن و بیشتر تو سری خورمون کنن .
۳ روز گذشته بود که بالاخره خالم اومد تبریز ‌‌‌، همش میدیدیم یه گوشه مینشست و با مامانم پچ پچ میکرد ولی نمیدونستیم چی میگن تا اینکه یه روز تو یکی از اتاق ها تنها بودم و شنیدم خالم داره با حرص میگه + دخترات مثل عمه هاشون خرابن ! مطمئن باش هیچ خیر و برکتی ازشون به تو نمیرسه مامانم که تازه یکی جُفت خودش رو پیدا کرده بود حرفاشو تائید میکرد و از ته دل نفریمون میکرد ..
طبق معمول بعد از ناهار ظرفا رو بردیم تو حیاط و مشغول شستن شدیم ، من که حرفای خاله رو شنیده بودم و حسابی دلم ازش پُر بود شروع کردم به بد و بیراه گفتن + زنیکه ی لاغر مُردنی اومده خونمون ما کلفتیش رو میکنیم اونم با کمال پرویی پشت سرمون بد میگه و خواهرِ از خودش بدترش رو به جون ما میندازه ! روناک میخندید و ادای حرف زدن خاله رو در میاورد من و رهام بلند بلند میخندیدم و تایید میکردیم ،اینقدر غرقِ بگو بخند شده بودیم که اصلا متوجه حضور مامانم نشدیم ، مامانم که تک تک حرافامونو شنیده بود بهمون حمله کرد و شروع به ناسزا گفتن کرد .. با صدای بلند میگفت شما من و خواهرمو مسخره
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه zpbfpq چیست?