رمان سوره عشق آیه تو - قسمت 10
حرفش در عین طعنه، رنگ دلخوری داشت و شاید باید حق به او می دادم اما آیا کسی هم بود به من حق بدهد؟
پاهایم هنوز سنگین بود و گزگز می کرد، به زحمت بلند شدم اما همین که خواستم قدم بردارم، عصب هایم از کار افتاد و پاهایم سست شد. با ترس، دست به درخت کناری زدم تا مبادا نقش زمین شوم.
حامد با دیدن حالم، بیخیال پاکت خوراکی ها شد و سمتم آمد. دست دور کمر
م انداخت و مرا به خود تکیه داد.
- چرا بیدارم نکردی خب؟ بیا تکیه بده به این درخته.
کمکم کرد تا به درخت پشت سری تکیه دهم، مقابلم نشست و تا خواست دست به پاهایم بزند، جیغ زدم:
- دست نزنی ها!
پوفی کشید و «خیل خب»ی گفت.
گزگز پاهایم بیشتر شده بود، لب گزیدم و ناخن هایم را به پوست درخت فشردم.
- نکن.
سر بلند کردم و سوالی چشم به نگاهش دوختم. انگشت شستش را روی چانه ام گذاشت و لبم را از حصار دندان هایم بیرون کشید. نگاهش تا روی چشم هایم بالا آمد و سپس دوباره روی لب هایم نشست. انگشتش نوازش وار به حرکت در آمد و لب هایم را به بازی گرفت. خون به صورتم دوید و این بار تمام بدنم سست و لخت شد.
نفس های تب دارش به صورتم می خورد و سلول به سلولم را به آتش می کشید.
- دلم برات تنگ شده!
صورتش را نزدیک آورد اما به یک باره عقب کشید و فاصله گرفت.
نفس عمیقی کشید و به موهایش چنگ زد. از شدت هیجان می لرزیدم و قلبم دیوانه وار به سینه می کوبید.
پاکت خوراکی ها را از روی زمین برداشت و سمتم برگشت، بدون نگاه کردن، پرسید:
- میتونی راه بیای؟
صدایم در نمی آمد، با این حال «آره» ضعیفی گفتم و تکیه از درخت گرفتم و پشت سرش راه افتادم. نه فقط قدم هایم ناموزون بودند، بلکه ضربان قلبم هم با ریتمی نامنظم می تپید.
صحنه ای که صورت جلو می آورد، بارها و بارها در ذهن و پیش چشمم تداعی می شد و حالم را دگرگون می کرد.
«اون سری هم خواست ببوسه، نبوسید.»
با این فکر، پاهایم از حرکت ایستاد. این چه فکر مسخره ای بود؟! داشتم برای نبوسیدنش غصه می خوردم؟! وای خدا...
- چرا وایستادی؟
با صدایش هول شدم و تند سر بلند کردم اما نگاه دزدیم و دوباره سر به زیر انداختم.
یک قدم فاصله مان را پر کرد و مقابلم ایستاد.
- پات درد می کنه؟ کمکت کنم؟
تند سر تکان دادم.
- نه، نه. میتونم.
گویا به حرفم اطمینان نداشت که دیگر جلوتر راه نیفتاد و هم قدمم شد.
در تمام طول مسیر، هیچ کدام حرفی نزدیم. هر چند من در ذهنم با خودم درگیر و گلاویز بودم!
هر دو همزمان از ماشین پیاده شدیم و سمت انتهای پارکینگ راه افتادیم. طوری بینمان سکوت بود که اگر کسی می دید فکر می کرد دعوایمان شده و چشم دیدن همدیگر را نداریم.
با باز شدن در آسانسور، زن جوانی همراه پسر بچه ای بیرون آمدند و ما سوار شدیم.
سر به زیر و در گوشه ترین قسمت کابین ایستاده بودم و به کفش های سفیدم که از سری خریدهای حامد بود، نگاه می کردم.
- لازمه چند جلسه ای بریم پیش مشاور.
با مکث سر بلند کردم اما فقط تا روی یقه ی پیراهن سفیدش!
- مشاور برای چی؟
با حرص جواب داد:
- برای همین که زنم ازم چشم می دزده.
همان موقع آسانسور ایستاد و مجال حرف زدنی - هر چند حرفی برای زدن نداشتم- را از من گرفت.
با قدم هایی بلند و عصبی سمت در رفت و کلید در قفل چرخاند. در را چهار طاق باز کرد و کنار ایستاد تا اول من وارد شوم. این که حتی در عصبانیت هم مقدم بودنم را رعایت کرد، برایم عجیب شیرین آمد!
کفش هایم را در جا کفشی گذاشتم، در حالی که چادر از سر در می آوردم و صندل می پوشیدم، پرسیدم:
- شربت می خوری، بیارم؟
جوابی نگرفتم و منتظر هم نماندم. کیف و چادرم را روی مبل گذاشتم و سمت آشپزخانه حرکت کردم. در حالی که بسته بودن در آشپزخانه برایم سوال بود، رو به حامد کردم و گفتم:
- اگه فکر می کنی مشاور میتونه کمک کنه، باشه... من حرفی ندارم اما...
سکوت کردم.
- اما چی؟
چه طور می گفتم با مشاور و بی مشاور درد دل من التیام نمی یابد و نمی توانم «اجبار» را از کنار ازدواجمان حذف کنم؟!
جوابی ندادم و دستگیره را پایین کشیدم، به محض باز شدن در و دیدن صحنه ی رو به رویم، جیغ زدم و از حال رفتم...
- آیه، آیه... چشمت رو باز کن.
با ضربات آرامی که به صورتم می خورد، پلک زدم و چشم گشودم و گیج و منگ به چشم های نگران حامد خیره شدم.
- خوبی؟
خوب بودم؟ مگر چه شده بود؟!
با کمی فکر کردن، صحنه ای پیش چشمم جان گرفت؛ صحنه ی زنی با موهای بلند و صورتی چروک!
وحشت زده دست حامد را گرفتم و با گریه و بریده بریده گفتم:
- او... اون زَ.... زَ... اون زن رو.... دیـ... دیدم. من دیدمش... دیدمش...
دست هایش را از دستم بیرون کشید و روی شانه هایم که به حالت نیم خیز بالا آمده بود، گذاشت و وادارم کرد بخوابم.
- آروم باش. باشه، خیل خب... آروم باش تو... آروم باش تا بگم.
چه چیزی را می خواست بگوید؟ لابد باز می خواست بگوید او «شریفه» نامیست و برای نظافت آمده!
سرم را با گریه تکان دادم و نالیدم:
- من می ترسم!
دست روی موهایم گذاشت و با مهربانی گفت:
- نترس عزیزم، من این جام، تو آروم باش لطفا!
هق هقم بلند شد.
- حا...مد!
خودش را بیشتر روی تخت و کنارم کشید، سرم را به آغوش گرفت و بوسه ای روی موهایم زد.
- هیس... آروم باش. باور کن چیزی نیست. اونی که دیدی...
سکوت کرد، انگار برای زدن حرفش تردید داشت.
در آغوشش همانند گنجشک باران خورده ای می لرزیدم و هق می زدم.
محکم تر به لباسش چنگ زدم.
- اون کیه حامد؟ من ازش خیلی می ترسم!
بعد از گذشت چند ثانیه ی طولانی ای، جواب داد:
- نامزد سروشه.
ناباور خودم را از آغوشش بیرون کشیدم.
- نا... نامزد سروش؟!
سر تکان داد، در جایش صاف نشست و پشت به من کرد.
- نامزد سابقش؛ سه سال پیش از هم جدا شدن. یعنی بهار نامزدی رو به هم زد.
اسمش بهار بود؟! به آن صورت چروکیده هیچ نمی آمد بهار باشد.
اشک هایم را که از شوک شنیدن حرف حامد خشکیده بودند، پاک کردم. با حالی مشمئز پرسیدم:
- صورتش چرا اون طوری؟ سوخته؟
با افسوس جواب داد:
- آره.
سپس «آه»ی کشید و گفت:
- دختر خوشگل دانشکده بود. پسری نبود که دنبالش نباشه و بهش پیشنهاد نده. ظاهرش برای همه غلط انداز بود اما در واقع دختر سنگین و باوقاری بود و به هیچ کدوم از حرف ها و پیشنهادها توجه نمی کرد. عکاسی می خوند و با سروش هم رشته بود، از همین طریق هم باهاش آشنا شدم. می دونستم دل سروش هم برای این دختر سُریده اما می ترسید بره جلو و جوابی که عاید همه می شده، بشنوه. باهاش خیلی حرف زدم و گفتم اگه مثل بقیه فقط برای ظاهرش می خواییش، بکش کنار اما اگه واقعا دوستش داری، برو جلو و حرفت رو رک و راست بگو.
نفسی کشید و ادامه داد:
- اوایل بهار اصلاً بهش توجه نمی کرد و بد به برجکش می زد اما سروش هم پا پس نمی کشید. اون قدر رفت و اومد و با دلیل و بی دلیل باهاش حرف زد تا بالاخره سماجتش به چشم بهار اومد و نرم شد. همه چی خیلی خوب بود، تو کمتر از یه ماه با هم نامزد کردن. عشقشون دیدنی بود، یه عاشق و مجنون واقعی! همه حسرتشون رو می خوردند. بعد از چند ماه که هر دو فارغ التحصیل شدن، با هم دیگه یه آتلیه راه انداختن، کارشون هم خیلی زود گرفت و به عنوان زوج عکاس معروف شدن اما...
سکوت کرد و سر به زیر انداخت.
کنجکاو از شنیدن ادامه ی ماجرا، پرسیدم:
- اما چی؟ بعدش چی شد؟
و بلافاصله سوالی که بدجور ذهنم را درگیر کرده بود، پرسیدم.
- مگه نمیگی خوشگل بود؟ پس چرا الان این شِکلـ...
تند سمتم برگشت و عصبی گفت:
- هیچ خوشم نمیاد راجع به بهار این طور حرف بزنی.
ترسیده از لحن و نگاه پر خشمش، کمی خودم را عقب کشیدم.
- مَـ... من که حرفی نزدم!
چنگی به موهایش زد و از جا برخاست. بی قرار دور خودش چرخید و سپس سمت در رفت. قبل از آن که بخواهد مرا در آن اتاق تنها بگذارد، از جا پریدم و تند گفتم:
- کجا میری؟
همان طور که پشتش به من بود، جواب داد:
- بیرون، پیش بهار نشستم. توأم بهتره بیای.
بی فکر، زبان در دهان چرخاندم.
- ازش می ترسم، بهش بگو بره.
با مکث سمتم برگشت، ابتدا با تعجب نگاهم می کرد اما خیلی زود تعجبش جای خود را به
عصبانیت داد.
سمتم پا تند کرد که از ترس قدم به عقب گذاشتم اما از شانس بدم، پشت سرم تخت بود و
راهی برای فرار نداشتم.
مقابلم هم چون ببری خشمگین ایستاد، از نگاهش آتش می بارید و گویی می خواست سرم
َکند.
ِ
را ب
از میان دندان های به هم قفل شده اش، غرید:
- بار آخرت باشه این حرف رو زدی، چون دفعه ی بعد میشه آخرین دفعه ات. فهمیدی؟
انتظار نداشتم با من این طور حرف بزند. آن هم بعد از حرف هایی که همین چند ساعت
پیش گفته بود.
دلخور نگاهش کردم، کالفه دست به پشت گردنش کشید و نفسش را بیرون فوت کرد.
- حامد.
با شنیدن صدای بهار، نگاهم از کنار شانه ی حامد به روی در نشست. صدایش برایم آشنا
بود!
نگاهم را دوباره به چشمان حامد دوختم. در حالی که هنوز دستش روی گردنش بود، خیره
ی صورتم شد. نمی دانم در نگاهش چه داشت که بین آن همه ترس و واهمه، احساس ذوب
شدن کردم و سر به زیر انداختم.
- سرت رو بیار بالا
حرفش را نشنیده گرفتم.
- آیه! نگاهم کن.
به جای بلند کردن سر، دکمه ی مانتوام را به بازی گرفتم که خودش دست به کار شد؛
دست زیر چانه ام برد و سرم را باال گرفت.
- نگاهم کن.
به اجبار نگاهم را به روی چشمانش کشیدم.
لبانش رنگ لبخند گرفت اما محو و کم رنگ.
فشار آرامی به چانه ام داد و نمی دانم چرا در آن بلبشو، من یاد چند ساعت قبل و بوسه ی
در راه مانده، افتادم!
همین کافی بود تا باز به جان لب هایم بیفتم.
با انگشت شست و با همان روش قبل، لبم را از تیغ دندان نجات داد.
در حالی که ُهرم نفس هایش به صورتم می خورد، با خنده گفت:
- هر چی خدا به تنت گوشت نداده، به این لب هات حسابی رسیده.
و با لحنی عجیب افزود:
- فقط یه بار چشیدمش اما هنوز طعمش یادمه.
فاصله داشت کم و کم تر می شد و ضربان قلب من پر شتاب تر.
کسی فریاد می زد که پسش بزنم اما کس دیگری هم بود که می نالید: »شوهرمه!«
حق هم داشت، حالا که شوهرش علنا اعتراف به بی تابی اش کرده بود، نمی توانست پسش
بزند، آخر در تمام این مدت زندگی زناشویی اش این بار اولی بود که شوهرش را این
طور بی قرار می دید و حس زنانه اش به غلیان در آمده بود.
نفس هایمان در هم پیچیده بودند اما به محض لمس لبانم با لبانش...
- حامد، من میرم.
حامد بدون عقب کشیدنی، چشم بست. دست هایم را مشت کردم و من هم چشم بستم، نمی
فهمیدم چرا اما در دل »خدا، خدا« می کردم! برای چه حالا صدایش می زدم؟ نمی دانم!
با عقب کشیدنش، ناخن هایم را بیشتر به کف دست فشردم.
صدای نفس هایش به گوشم می رسید. اگر بی تاب بود، چرا پسم می زد؟ این کارش چه
معنی داشت؟
- فردا میریم پیش مشاور.
و قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم یا حتی پلک بگشایم، از اتاق بیرون رفت.
کنار حامد نشسته و تمام سعی ام پنهان کردن ترس و حال بدم از دیدن صورت بهار بود.
بهار بر خلاف رفتار ضایع و شاید بی ادبانه من، با خونسردی نشسته بود و لبخند می زد.
حامد نیم خیز شد که تند گفتم:
- کجا؟
با اخم چشم غره ای رفت که ساکت شدم و سر به زیر انداختم.
با مهربانی و خطاب به بهار پرسید:
- چیزی می خوری بیارم؟
- نه، ممنون.
این لحن و صدای آرام زیادی برایم آشنا بود اما کجا شنیده بودم؟ چرا چیزی به ذهنم نمی
رسید؟
حامد به آشپزخانه رفت و مرا با دختر نیمه سوخته تنها گذاشت. هزاران سوال در ذهنم
جولان می داد و به زبانم فشار می آورد که »بپرس، زود باش بپرس«
- ازم می ترسی؟
از این صراحت کلامش، ناخودآگاه سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم اما زیاد
نتوانستم طاقت بیاورم.
نه، چرا بترسم؟
با لحنی که خنده در آن موج می زد، گفت:
- برای همین داری گوشه ناخنت رو می َکنی و صدات می لرزه؟
با این حرف عالوه بر رها کردن پوست آویزان گوشه ی ناخنم، راست نشستم تا این طور
نشان دهم من خیلی هم خونسرد هستم.
با صدا زیر خنده زد. ملودی صدا و خنده اش، هیچ به صورت نیمه سوخته و ترسناکش
نمی آمد.
- چه قدر با نمکی تو دختر! حامد حق داره برات بال بال بزنه.
کی و کجا بال بال زدن حامد را دیده بود که من خبر نداشتم؟
- کجای این بی ریخت با نمکه؟ عین زهر مار می مونه و فقط بلده من بدبخت رو بچزونه.
هر دو سمت حامد برگشتیم. بهار با خنده و من حق به جانب و با دنیایی از دلخوری و اخم.
بهار نیم نگاهی به من انداخت و سپس رو به حامد گفت:
- دلت میاد این طور بگی؟
و رو به من ادامه داد:
- از همون بار اولی که دیدمش، مهرش به دلم افتاد. خیلی معصومه!
و با شیطنت و بدجنسی افزود:
- از سرت هم زیاده.
طرفداری اش برایم شیرین آمد. بر خالف سوزان که از همان ابتدا دلم را زده بود، بهار -
جدای از حس ترسم- برایم به شکل عجیبی قابل احترام می آمد. شاید چون همانند سوزان
سعی نمی کرد خودش را به حامد بچسباند یا با چشم برایم خط و نشان بکشد.
حامد سینی حاوی پارچ شربت را روی میز گذاشت و کنارم نشست.
هم چنان با اخم نگاهش می کردم که سر سمتم چرخاند.
- جانم؟ چیه؟ مگه دروغ گفتم؟ نمی چزونی منو؟
دلم می خواست جوابش را بدهم اما هیچ دلم نمی خواست غریبه ای شاهد بحث و بگو
مگوهایمان باشد، بنابراین سر سمت دیگر چرخاندم.
بهار با دلجویی گفت:
- ناراحت نشو ازش. یکم گوشت تلخ و گند اخالق هست اما یه دل داره که فقط برای یه
خانم کوچولو می زنه و اونم تویی!
گره اخم هایم بیشتر شد، چشم به نیم رخ سالمش دوختم و خواستم حرفی بزنم و او را
همانند سروش سر جایش بنشانم تا دیگر در مسائل خصوصی ما دخالت نکند و فاز پا در
میانی نگیرد اما با دیدن چشمانش، حرف در دهانم ماسید و حروف سر در گم شدند.
آبی بود؟ نه!
سبز؟ نه!
عسلی؟ نه، نه!
ترکیبی از هر سه بود! یک گوی با رگه هایی از هر سه رنگ! ترکیبی عجیب و زیبا!
بی اختیار نگاهم سمت دیگر صورتش نشست، جرأت نگاه کردن بیشتر را نداشتم و فقط
فرق بین دو چشم را آنالیز می کردم؛ فرق چندانی نداشتند، آن یکی هم به همان زیبایی
بود، با این تفاوت که کمی کوچک تر به نظر می رسید.
- این یکی زیاد نمی بینه.
با صدایش به خود آمدم و نگاه پر سوال و ماتم را به نیم رخ سالمش دوختم. کاش می شد خودش بگوید چه بلایی سرش آمده!
- چیزی از اسیدپاشی شنیدی؟
گیج تر از قبل نگاهش کردم.
لبخند آرامی زد و گفت:
- من یکی از قربانی هاشم.
با دهانی باز و چشمانی که کم مانده بود بیرون بجهند به بهار خیره شدم و تقریبا جیغ زدم:
- اسید پاشی؟!
از تصورش هم رعشه به جانم افتاده و دستانم یخ زده بود. احتمال هر چیزی را می دادم الا اسیدپاشی. باورش برایم سخت بود، خیلی هم سخت!
بهار نگاهش را همراه با لبخندی به زمین دوخته بود، نمی توانستم نگاه و سکوتش را معنا کنم اما آن لب های رو بالا بیشتر شبیه به یک زهرخند یا پوزخند بود تا طرح خنده!
با صدای مرتعش و خفه ای پرسیدم:
- کی... کی این کار رو... کرده؟
منتظر به بهار خیره ماندم و عجیب آن لحظه از چین و چروک روی صورتش، دلم در هم نمی پیچید و نمی ترسیدم!
وقتی جوابی از بهار نگرفتم، رو به حامد کردم. او هم با اخم هایی در هم به زمین خیره بود و گویی صدایم را نشنیده بود.
با بغضی که نمی دانستم از کجا و برای چه سر در آورده، صدایش زدم.
- حامد؟
نگاه تیره و غمگینش را از پایه ی میز به چشمانم سوق داد.
- جانم؟
گفت «جانم» اما بی رمق بود؛ انگار از یک دوئل سخت برگشته و خسته بود. نمی دانم، شاید در آن چند لحظه ی کوتاه داشت با آن شخص که هنوز نمی دانستم کیست، می جنگید.
دست روی بازویش گذاشتم و سوالم را یک بار دیگر پرسیدم.
- کی این کار رو کرده؟
کوتاه سر تکان داد و کوتاه تر جواب داد:
- پیداش نکردن.
- یعنی چی پیداش نکردن؟ مگه به پلیس نگفتن؟!
این بار بهار با همان آرامش ذاتی اش جوابم را داد.
- چرا عزیزم، به پلیس هم گفتیم اما هیچ کس نتونست کاری از پیش ببره.
عصبی و پرخاشگر گفتم:
- یعنی چی؟ مگه شهر هرته که یکی بیاد اسید بپاشه رو صورت یکی و بعد پیداش نکنن؟!
بهار با مهربانی لبخند به صورتم پاشید.
- آروم باش عزیزم! فعلا که شده و نمیشه هم کاریش کرد، پس بیخود حرص نخور.
قبل از آن که من بخواهم به این آرامش و خونسردی اش بتوپم، حامد غرید:
- اگه تو کوتاه نمی اومدی، تا الان پیداش کرده و پدرشم در آورده بودن. منتهی تو فردین بازیت گل کرد و گذشتی.
به صورت خشمگین حامد نگاه کردم.
- گذشت؟!
سر تکان داد.
- آره. هر چی گفتیم بذار برن دنبالش و پیداش کنن تا به حسابش برسیم، گوش نکرد. چه قدر سروش التماس کرد، چه قدر من و خانواده اش گفتیم، انگار نه انگار.
هر لحظه گیج تر و متعجب تر می شدم. نمی توانستم درکش کنم، چرا باید چنین کاری می کرد؟ گذشت؟! گذشتن از کسی که عملی بی رحمانه انجام داده بود؟ مگر شدنی بود؟!
بهار با همان لبخند که گویی عضو لاینفک صورتش بود، خودش را جلو کشید و لیوان شربتی ریخت. در همان حین هم گفت:
- خودت هم می دونی که زندگی سروش با من تباه می شد.
حامد که عصبانیتش از تکان دادن پایش مشخص بود، با تمسخر گفت:
- آره. الان که باهات نیست، خیلی خوشبخته.
نگاه مستقیمش را به حامد دوخت.
- نبش قبر کردن گذشته، فایده ای داره؟
نفهمیدم چه شد که به یک باره حامد همانند بمب ساعتی منفجر شد.
- نه نداره.
گوش هایم زنگ زد و شانه هایم از ترس بالا پرید.
چنگی به موهایش زد و کشید. با صدایی که از قعر چاه بیرون می آمد و درد از آن می چکید، زمزمه کرد:
- هر بار که می بینمت، هر بار که بهش فکر می کنم، می میرم! یاد عذاب هایی که تو و سروش کشیدید میفتم، دلم می خواد خودم رو بُکُشم. وقت هایی که سروش پشت در التماست می کرد و زجه می زد و تو جوابش رو نمی دادی، روزی که شدم شاهد جدایی تون، شاهد دق کردن بهترین رفیقم و سوختن تویی که کم از خواهر نبودی برام... این ها که یادم میفته می میرم... می میرم!
بهار متأثر از حرف ها و حال حامد، برخاست و سمتش آمد. نمی دانم چرا دوباره آن ترس و حال به سراغم آمد و عقب کشیدم تا بیشترین فاصله را از او داشته باشم.
بی توجه به من، دست روی شانه ی حامد گذاشت.
- همه ی این ها رو میدونم اما یه چیزی هم هست که من میدونم و تو نمیدونی.
حامد دستش را پس زد و با غیظ پرسید:
- تو چی میدونی که من نمیدونم؟
جوابی نداد اما بعد از گذشت چند دقیقه ی کوتاه، به حرف آمد و سوالی را پرسید که رعشه به جان و دلم انداخت.
- اگه مشابه این اتفاق برای تو می افتاد، حاضر بودی بازم کنار آیه بمونی؟ می تونستی بشینی و شاهد حرف زدن ها و ترحم های مردم به حال آیه باشی؟ می تونستی؟! دووم می آوردی اگه می شنیدی چپ و راست دارن تو گوش زنت می خونن که «بابا طلاق بگیر. می خواییش چی کار؟» هوم؟ می تونستی حامد؟
قدمی عقب رفت، لبان نیمه سوخته اش می خندید اما چشم هایش...
- من نمی تونستم دووم بیارم، چون عاشق سروش بودم! دوستش داشتم! بیشتر از...
بغض مجالش نداد، پشت کرد و با قدم هایی که شبیه به دویدن بود، از خانه بیرون رفت و در را بست.
هم من و هم حامد، مات حرف هایش بودیم.
این اولین باری بود که یک عاشق واقعی را می دیدم؛ یک زن عاشق! زنی که پا روی دلش گذاشت تا معشوقش را در آتش خود نسوزاند و تباه نکند.
چه قدر زود و راحت و با چند حرف ساده، از خودش برایم «الهه ی عشق» ساخت و رفت!
سمت حامد برگشتم. سر به زیر نشسته بود و انگار در دنیای دیگری سیر می کرد.
به راستی اگر چنین ا
تفاقی برای حامد...
زبان به دندان گرفتم و «خدا نکنه»ای در دل نجوا کردم.
نفس پُری کشید و به جلو خم شد، موهایش را به دست گرفت و کشید. نفهمیدم چرا، اما با این کار انگار کسی به قلبم چنگ زد و قصد از جا کندنش را کرد!
بی اختیار دست روی دستش گذاشتم.
- نکن.
از گوشه ی چشمم نگاهم کرد. چشم هایش باز سرخ شده بود، نه به آن شدت اما خون به دلم می کرد تصور تاریک شدن آن دو گوی درخشان.
من تصور تار و تاریک شدن چشمان همسر اجباری ام را نداشتم اما بهار...
چه کشیده بود؟
برای رهایی از این افکار، لیوان شربتی ریختم و مقابلش گرفتم.
- بیا این رو بخور. باز حالت بد میشه ها!
نیم نگاهی به محتویات سرخ و خوش رنگ لیوان انداخت و سپس باز نگاه به چشمانم سوق داد.
- میری؟
گنگ از نفهمیدن سوالش، خیره اش شدم.
کمر راست کرد و جدی پرسید:
- اگه همچین بلایی سر من بیاد، ولم می کنی و میری؟
شوکه شدم، مغزم از کار و قلبم از تپیدن و نفس هایم...
نفس هایم گم شد!
- حتما بر می گردی پیش اون پسره، نه؟
کدام پسره؟ امیرحسین؟! من که دیگر به او فکر نمی کردم! اما...
فکر نمی کردم؟ نمی دانم!
اصلا این چه سوال مسخره ای بود که از من پرسید؟!
- با توأم آیه، میری؟ بر می گردی پیشش؟
بهار با آن سوال احمقانه اش چه بر سر حامد آورده بود که این طور با عجز از اتفاق نیفتاده می پرسید و هراس داشت؟!
- آیه!
نمی دانم چه سری در این «آیه» گفتنش بود که به یک باره بارانی از محبت به قلبم روانه شد و احساس کردم هر لحظه ممکن است از سراسر وجودم عشق تراوش کند.
لیوان را روی میز گذاشتم، با آرامشی که برای خودم عجیب بود، سمتش برگشتم و سوال خودش را از خودش پرسیدم.
- اگه برعکسش بشه چی؟ اگه این بلا سر من بیـ...
با غرق شدن در آغوشش، حرف در دهانم ماسید.
دست هایش را طوری به دورم کمرم حلقه کرده بود که گویی می خواست مرا در وجود خودش حل کند.
- دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن. می میرم اگه طوریت بشه! می میرم! دیگه نگو... هیچ وقت نگو.
تنگی آغوشش، هُرم نفس هایش، اعتراف آشکار و عشقی که از از تک تک کلماتش می چکید، کافی بود تا قلبم را به بازی بگیرد و دیوانه ام کند.
دست هایم با میل و اراده ی قلبی خودم و به دورش پیچید و سر به سینه اش فشردم.
- من غیر تو هیچ کسی رو ندارم. قول بده که تنهام نمی ذاری؟
آغوشش را به رویم تنگ تر کرد. بوسه ای به روی موهایم زد و با لحنی قاطع و اطمینان بخش برای قلب نا آرام، زمزمه کرد:
- هستم، تا هر وقت که تو بخوای!
***
یک هفته از آن ماجرا می گذشت. در این مدت بهار را فقط یک بار دیدم؛ آن هم برای بردن غذای سگ حامد که پیش او بود.
حامد برایم از بهار و سروش خاطره ها تعریف کرده بود، خاطراتی که بی شبیه به منظومه ی لیلی و مجنون نبود.
حامد می گفت بهار را بیشتر از خواهر خودش دوست دارد و برای همین روی او حساس است. می گفت حتی بیشتر از سروش برایش عزیز است، برای همین هم با وجود رفاقت دیرینه و برادرانه ای که با او داشت، حاضر شد نام و نشانی بهار را مخفی نگه دارد.
این بین رابطه خودمان هم گاه ابری و گاه آفتابی می شد. حامد سرسختانه دنبال مشاور می گشت و معتقد بود مشاور می تواند به زندگی لبه ی تیغمان کمک کند اما من چنین عقیده ای نداشتم. زمانی که خود طرفین نخواهند، هیچ احدی نمی تواند فرجی به آن زندگی برساند.
مشکل اصلی ما، دل صاحب مُرده و سوخته ی من بود که هیچ کدام از «جانم» و «عزیزم» گفتن ها و بوسه های حامد نمی توانست التیام ببخشد. خنجری که به دلم فرو رفته نه تنها از پشت بود، بلکه زهرآلود هم بود و قلب بی نوایم هر لحظه به خود می پیچید و می سوخت و هیچ کس شعله کشیدن ها و خاکستر شدنش را نمی دید.
طبق معمول وقت ناهار خوردن و استراحت بود، هیچ کس در آتلیه غیر از من و سروش و ایمان نبود.
ایمان که بی حرف به آشپزخانه می رفت و غذایش را هم جا گرم می کرد و می خورد. می ماندیم من و سروش و غذایی که به لطف چوقولی سروش، حامد تاکید داشت بخورم.
چند روز اول بیشتر غذای حاضری بود اما بعد از به هم ریختن معده ام، مجبور به پخت غذا و بردن شدم.
مشغول گرم کردن غذا بودم که ایمان آمد. آشپزخانه به قدری کوچک بود که دو نفر هم به زور جا می شد. برای همین هم خودم را حدالامکان به کابینت و اجاق گاز کوچک چسباندم تا ایمان بتواند غذایش را از یخچال بیرون بکشد.
طبق معمول بی هیچ حرفی غذایش را روی شعله گذاشت و کنار ایستاد.
پسر کم حرفی بود و در این مدت تمام و تنها مکالمه مان همان روز اول بود! در حالی که هادی پر حرف و بذله گو بود، هر چند با او هم چندان مراوده نداشتم و بیشتر شنونده لوده گویی هایش بودم.
- غذا گرم نشد آیه؟
بالاخره بعد از تلاش های بی وقفه، سروش توانست عنوان پسرخاله را از آن خود کند و مرا به نام کوچک صدا بزند. چند روز اول عصبی می شدم و حرص می زدم اما حامد با اطمینان می گفت که قصدی ندارد و همان طور که او با بهار بی هیچ قصد و قرضی راحت و صمیمی است، سروش هم با من احساس راحتی و نزدیکی می کند.
در حالی که شعله را خاموش می کردم، جواب دادم:
- چرا، الان میارم.
- باشه.
و سپس رو به ایمان پرسید:
- تو نمیای پیش ما؟
ایمان با لبخند محجوبی تشکر کرد و گفت:
- مزاحم شما نمیشم.
سروش به شوخی گفت:
- نکنه غذات رنگی و چربی تر از مال ما که می ترسی ازت بگیریم؟
با خنده سر بالا انداخت که موجب شد چند تار از موهایش به بالا بپرند. نفهمیدم چه شد، فقط بند دلم پاره شد!
نه این که دلم برای موج موهایش ضعف برود، نه! فقط این صحنه برایم آشنا بود. مردی را می شناختم که هر بار سر تکان می داد، موهایش به همین شکل موج می گرفت و بالا می پرید.
با حالی خراب و ذهنی مشوش غذا را درون دو بشقاب چینی که نمی دانستم از کجا آمده، کشیدم و همراه سروش به اتاقش رفتیم و نفهمیدم ایمان چه شد و اصلاً غذایش چه بود؟
سروش با ولع مشغول خوردن شد، من اما با وجود گرسنگی، میل نداشتم و با غذایم بازی می کردم.
سروش که متوجه حالم شده بود، با دهانی پر پرسید:
- چرا نمی خوری؟
جوابش را با گفتن «می خورم» دادم. قاشق نیم پُرم را به دهان گذاشتم که همان موقع گوشی سروش به صدا در آمد.
از جا برخاست و گوشی اش را که روی میز بود، برداشت.
- حامده.
متعجب سمتش برگشتم. حامد گفته بود کارش طول خواهد کشید و احتمال این که حتی بخواهد گوشی دستش بگیرد هم نبود، پس برای چه زنگ زده بود؟
نگران به دهان سروش چشم دوختم.
- جونم داداش؟
-...
- آره هست... گوشی.
و سپس گوشی اش را سمت من گرفت.
- با تو کار داره.
گوشی را از دستش گرفتم و با صدایی که سعی می کردم لرزان و نگران نباشد، گفتم:
- سلام.
به محض شنیدن صدایم، فریادش گوشم را پر کرد.
- سراغ زنم رو باید از دوستم بگیرم؟!
دلم شور افتاد. مگر من چه کار کرده بودم که چنین حرفی می زد؟
ترسیده پرسیدم:
- چی شده مگه؟
- چی شده و ...
حرفش را خورد و به جایش غرید:
- اون گوشی لامصب(لامذهب) رو برای چی خریدی؟ هان؟ چرا همیشه خاموشه؟ نمی خواییش؟ بشکن، بنداز دور.
نگاهم سمت سروش کشیده شد. یعنی داشت می شنید؟
سر به زیر شدم و در حالی که گوشی کنار گوشم بود، درجه صدا را کم کردم.
آهسته گفتم:
- گوشیم خونه اس.
و قبل از آن که بخواهد باز توبیخم کند، تند پرسیدم:
- حالا میگی چی شده؟
پوفی کشید و به جای جواب، پرسید:
- چی کار می کردی؟
به غذای دست نخورده ام نگاه کردم.
- ناهار می خوردم.
مهربان شد.
- نوش جونت عزیزم!
دلم می خواست بگویم «بعد آن داد زدنت، حتما نوش جانم خواهد شد.»
- آیه، به سروش بگو ببرتت خونه. مهمون داریم.
متعجب پرسیدم:
- مهمون؟! کی؟ تو که خونه نیستی!
صداهایی به گوش می رسید که درست متوجه نمی شدم.
- نه عزیزم، منم دارم میام. یه نیم ساعت دیگه خونه ام. تو کی می تونی بیای؟
دلم آشوب شد، احساس خوبی نسبت به این زود آمدن و مهمانی که نمی دانستم کیست، نداشتم.
به سروش که هم چنان با ولع غذا می خورد، خیره شدم.
- نمی دونم، از سروش بپرس.
با شنیدن نامش، سر بلند کرد و لب زد:
- چی شده؟
سر تکان دادم و گوش به حرف حامد دادم.
- باشه، گوشی رو بده بهش...نه صبر کن. آیه؟
- بله؟
مهربان و با لحنی عجیب گفت:
- دوستت دارم!
دویدن خون به صورتم را متوجه شدم و لب گزیدم. این ابراز علاقه ها و اعترافات یکهویی اش کم کم داشت کار دست دلم می داد.
بی هیچ حرف و پاسخی، گوشی را سمت سروش گرفتم.
- کارت داره.
پوف کلافه ای کشید.
- حالا اگه گذاشت یه لقمه کوفت کنم.
نگاهم سمت غذایش کشیده شد، نهایتاً دو قاشق دیگر باقی مانده بود و این طور غر می زد!
بعد از صحبت های کوتاهی و دادن قول این که بعد از ناهار مرا به خانه می رساند، تماس را قطع کرد.
با فکر مهمان و آن حرف آخر حامد، اشتهایم دیگر به کل کور شد.
از جا برخاستم و رو به سروش گفتم:
- میرم آماده بشم.
به غذایم اشاره کرد.
- میریم حالا... بشین غذات بخور.
- نه میل ندارم.
و قبل از حرف دیگری، از اتاق بیرون آمدم.
نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و دست روی گونه هایم که شبیه دو گوی آتشین شده بود، گذاشتم. شاید اگر کسی دست روی پیشانی ام می گذاشت، خیال می کرد تب دارم!
گیج از خودم پرسیدم: «قراره آخرش چی بشه؟!»
***
از مقابل میوه فروشی رد می شدیم که تند گفتم:
- نگه دار، نگه دار.
سروش که از این یکهو حرف زدنم ترسیده بود، اخم به پیشانی نشاند.
- چته؟ چی شده؟
درحالی که کمربندم را باز می کردم، جواب دادم:
- می خوام میوه بخرم؛ خونه میوه نداریم.
بی حرف، راهنمای ماشین را زد و به کنار خیابان آمد.
قبل از پیاده شدن من، گفت:
- بشین، من میرم می خرم.
در را باز کردم.
- نه، خودم ...
- همینم مونده من بشینم، تو بری میوه بخری.
مجال حرف زدنی نداد و از ماشین پیاده شد.
گاهی از راحتی اش به ستوه می آمدم اما گاهی با دیدن این توجه هات و محبت های ریز و درشتش ازش خوشم می آمد و مهرش همانند برادری به دلم می نشست.
کیسه های خرید که شامل چند نوع میوه بود، روی صندلی عقب گذاشت و سپس پشت فرمان نشست.
قدرشناسانه نگاهش کردم.
- دستت درد نکنه. زحمت کشیدی.
- زیاد زبون نریز، چون پولش رو از حلقوم شوهرت میکشم بیرون.
و بعد با حرص گفت:
- چهار کیلو میوه شد شصت و هشت تومن! اِی تو روح باعث و بانی این گرونی!
می دانستم مبلغ را بی منظور و فقط از روی عصبانیت گفته، وگرنه سروش هر چه که بود، اهل منت گذاشتن نبود.
با خنده گفتم:
- من که گفتم خودم می خرم. تازه اش هم؛ زیاد خریدی خب! دو نفریم، این همه رو می خواییم چی کار کنیم؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- الان یعنی حق ندارم خونه تون بیام دیگه؟
چشم گرد کردم و گفتم:
- عه؟! من کی همچین حرفی زدم؟
- وقتی میگی دو نفریم، یعنی نیا دیگه.
این بار من برایش چشم غره رفتم که نیشش را شل کرد و چشمکی زد.
«دیوانه»ای نثارش کردم و سر سمت شیشه چرخاندم.
سروش بعد از گذاشتن کیسه ی خریدها درون کابین آسانسور، رفت و جواب اصرارها و تعارف هایم را «با کار دارم.» پشت گوش انداخت.
مقابل آینه ی قدی ایستادم و دستی به شال و چادرم کشیدم تا لااقل حین ورود و دیدن مهمان ناشناس، کمی مرتب باشم.
هر چه به ذهنم فشار آورده بودم تا بلکه بتوانم حدسی بزنم، بی فایده بود.
اول فکر کردم شاید خاله و مینا باشند اما با یادآوری دعوای لفظی و پشت تلفنی حامد و خاله، این حدس کنار رفت.
خانواده ی خودم هم که...
حتی حدسش هم مضحک بود!
با باز شدن در آسانسور، کیسه ها را یکی یکی بیرون گذاشتم. بعد از تمام شدن کیسه ها، کلید را از جیب کوچک پشتی کیفم بیرون آوردم و در را باز کردم.
خانه سوت و کور بود و این نشان می داد که آن «نیم ساعت» گفتن حامد، دروغ مصلحتی بود تا من زودتر به خانه برسم.
خسته از دود و ترافیک و گرما، چادر و کیفم را همان جا کنار دیوار گذاشتم، شالم را هم از سر کشیدم و روی چادر گذاشتم. کاش می شد تا آمدن حامد و مهمانش دوش بگیرم!
کیسه ها را به آشپزخانه بردم، باید اول تدارکات میهمانی را می دیدم و بعد به خودم می رسیدم.
مانتو ام را از تن بیرون آوردم و درون ماشین لباس شویی چپاندم، به سالن برگشتم و چادر و شالم را هم برداشتم و دوباره به آشپزخانه آمدم.
بعد از روشن کردن ماشین لباس شویی، مشغول شستن میوه ها شدم.
سرگرم کارم بودم که دستی به دورم حلقه شد. از ترس جیغ کشیدم و پریدم اما...
با دهان باز و چشمانی که هر آن امکان داشت از کاسه بیرون بزند، به تصویر رو به رویم خیره ماندم.
او این جا چه می کرد؟! چه طور آمده بود؟!
- سلام آبجی.
خیال می کردم توهم زده ام اما آن لبخند نمکی و «آبجی» گفتنش واقعی تر از هر حقیقتی بود.
- آیـ...دا!
مقابلش زانو زدم و بی هوا به آغوشش کشیدم.
شبیه مادری که بعد از سال ها کودک گم شده اش را پیدا کرده و با عطش او را می بوسیدم و می بویدم و قصد نداشتم از خودم جدایش کنم.
و انگار او هم حس همان کودک را داشت که بی هیچ اعتراض و حرفی در آغوشم جای گرفته بود و هق می زد!
صدای گریه ی هر دومان بلند شده و فضای خانه را در بر گرفته بود.
نمی دانم چه قدر گذشته بود که صدای اعتراض حامد بلند شد و من تازه متوجه حضورش شدم!
- بسه، رو دست هندی ها زدید بابا! بیخیال دیگه.
او که نمی دانست دلتنگی خواهرانه یعنی چه؟
وقتی آیدا به دنیا آمده بود، من نبودم. یعنی با مادر بزرگم زندگی می کردم اما بعد از فوت او و برگشتنم به خانه، چشمم به قنداقه ی کوچک صورتی افتاد که موجودی کوچک در آن دست و پا می زد و صداهای عجیب و غریب در می آورد. نمی دانم کار خدا بود یا چه، اما از همان ابتدا و بر خلاف ترس و واهمه ی مادر، مِهر آیدا به دلم نشست و حسادتی به حضور و بودنش نکردم! شاید از همان ابتدا می دانستم تنها همدمم همین خواهرکم خواهد بود!
آیدا از آغوشم بیرون آمد، با دستان کوچکش صورتم را قاب گرفت و با صدای لرزان و تو دماغی گفت:
- دلم برات خیلی تنگ شده بود آبجی!
دوباره به آغوش کشیدمش و صورت میان خرگوشی های بلندش پنهان کردم.
حامد که گویی فهمیده بود ما به این زودی ها از هم جدا نخواهیم شد، آشپزخانه را ترک کرد.
بعد از گذشت دقایقی، آیدا فاصله گرفت و با چشمانی گرد و ستاره باران پرسید:
- آبجی کارنامه ام رو نشونت بدم؟
می مُردم برای این ذوق زدن هایش، روا بود!
با تکان دادن سر، موافقت خودم را اعلام کردم.
لبخند دندان نمایی زد و بعد از بوسیدن گونه ام، با دو از آشپزخانه بیرون رفت.
با حس شیرینی که در دل و کامم بود، چشم بستم و زیر لب خدا را حمد و سپاس گفتم.
کسی در دلم نجوا کرد: «نمی خوای از حامد هم تشکر کنی؟»
تشکر کنم؟! تشکر کم بود، باید دستش را برای این محبتش می بوسیدم!
اشک هایم را پاک کردم و برخاستم، از آشپزخانه بیرون آمدم، هیچ کس در سالن نبود. لحظه ای ترسیدم که مبادا همه ی آن چه دیدم خیالات باشد. به قدم هایم سرعت بخشیدم و سمت اتاق رفتم. حین عبور از کنار اتاق اولی، چشمم به آیدا افتاد که داشت کوله پشتی صورتی رنگش را به دنبال کارنامه اش زیر و رو می کرد.
لبخند دوباره میهمان لبانم شد و قلبم آرام گرفت.
در چهارچوب ایستادم و خطاب به آیدا گفتم:
- من الان میام، باشه؟
سر تکان داد و «باشه»ای گفت.
با نشستن دستم روی دستگیره ی در اتاق بغلی، ضربان قلبم بالا رفت. هیجان داشتم برای فکرهایی که خنده کنان در سرم می چرخید و پایکوبی می کرد.
دم عمیقی کشیدم و دستگیره را چرخاندم، آرام در را گشودم و به داخل رفتم. روی تخت دراز کشیده و چشمانش بسته بود. چند لحظه ای به در تکیه دادم و خیره ی قد و قامت مردی شدم که این روزها عجیب در نبرد با قلبم بود و قصد تصاحبش را داشت. اما می توانست؟!
خواستم بگویم «نه، هرگز!» اما دروغ بود!
نه تمام قلبم را، نه! اما ذره ای را آب کرده و هم چون موم به دست داشت.
تکیه از در گرفتم و سمت تخت روانه شدم. آرام بودم و سبک؛ گویی روی ابرها راه می رفتم و پرندگان زیبا دورم می چرخیدند و آواز سر می دادند. لبانم بر خلاف تلاش ها و اصرارهایم، طرح لبخند را سفت چسبیده بودند و رهایش نمی کردند.
کنار تخت ایستادم، قفسه سینه اش آرام بالا و پایین می شد و نفس های منظمش مرا به شک می انداخت که آیا بیدار است؟
لبه ی تخت نشستم، دستم عجیب میل پیش رفتن و نشستن بر سینه اش را داشت!
با تردید خودم را جلو کشیدم و سمتش متمایل شدم. نگاهم آزادانه روی صورتش شروع به گشتن زدن کرد؛ موهایش، ابروهای پر و مردانه اش، چشمانش و مژه های بلندی که از کودکی حسرتشان را داشتم. نگاهم از بینی استخوانی اش روی لبان خوش فرم و بر آمده اش نشست. با یادآوری حرفش که از طعم لبانم می گفت، لبخند بی شرمانه ای روی لب هایم نشست اما زود مهارش کردم.
تکان خفیفی خورد و سپس به پهلو شد، ترسیده عقب کشیدم. خواب بود؟!
«بهتر که خوابه. ببوسیش نمی فهمه که بخوای بعدش سرخ و سفید بشی، پس زود باش تا بیدار نشده.»
با این فکر، سر پیش بردم. سعی کردم نگاهم سمت آن دو خط صورتی وسوسه برانگیز نرود.
همین که لبانم روی گونه اش نشست، لبانش کش آمدند.
- یادم باشه سری بعد دُز سوپرایزهام رو بالا ببرم تا بلکه جاهای دیگه رو هم مستفیض کنی.
از صراحت کلام و بی شرمی اش، لب گزیدم و مشتی به بازویش کوبیدم.
- خیلی بی ادبی!
زیر خنده زد و سمتم برگشت، پشت چشمی برایش نازک کردم و خواستم بلند شوم که دست دورم پیچید و مرا کنار خودش و روی تخت جای داد.
برای رها شدن تقلا کردم که با دست ها و پاهایش، بیشتر به حصارم در آورد.
شقیقه ام را بوسید و پرسید:
- خوشحالی؟
خوشحال بودم، خیلی خوشحال! آن قدر که در پوستم نمی گنجیدم!
در آغوشش آرام گرفتم و آرام تر جواب دادم:
- فکرش رو هم نمی کردم مهمونی که می گفتی، آیدا باشه!
موهایم را نوازش کرد و مهربان گفت:
- جایی که بچه ها برای فیلمبرداری در نظر گرفته بودن، نزدیک کرج بود. برای همین دیروز به خاله زنگ زدم آیدا رو آمده کنه تا بیارم پیش تو. نمی دونی آیدا چه ذوقی داشت برای اومدن و دیدنت!
در دل قربان صدقه ی خواهرکم رفتم اما ذهنم این تیتر خبری را منتشر کرد «مامانم چی؟ دلش برام تنگ نشده بود که نیومد؟»
گویی حامد حرفم را از سکوتم خواند.
- خاله هم دوست داشت بیاد اما چون جعفر تنها می موند، نشد.
و بعد با شیطنت افزود:
- گفت عوضش ببوسمت.
و قبل از آن که بخواهم واکنشی نشان دهم، روی صورتم خم شد و جای جای صورتم را بوسه باران کرد، الا آن دو خط لعنتی را که این روزها عجیب روی اعصابم رفته بود!
***
آیدا طی چند ساعت، تمام اتفاق های ریز و درشت را برایم تعریف کرد و من در دل قربان صدقه ی شیرین زبانی اش رفتم!
در تمام این مدت، حامد مزاحم خلوتمان نشد. این درک و فهمش برایم بسیار ارزشمند بود.
غذا درون دیس کشیدم؛ آیدا عاشق قیمه بادمجان بود و برای همین شام را باب میل او پختم.
دیس برنج و ظرف خو
رشت را با عشق و سلیقه رنگ بخشیدم و روی میز چیدم.
بعد از تمام شدن کارم، قدمی عقب رفتم و با لبخند به میز رنگارنگم خیره شدم.
حضور آیدا چه شور و اشتیاقی به دلم انداخته بود!
از آشپزخانه بیرون رفتم، با دیدن حامد و آیدا لحظه ای خشکم زد اما خیلی زود لبخندی وسیع روی لبانم نشست.
آیدا روی پای حامد نشسته بود و داشت ریزه ریزه می خندید. خدا می داند چه گفته بود که خودش آن طور ریسه می رفت و حامد لپش را می کشید؟
حامد گویا متوجه حضورم شد و سر سمتم چرخاند، با دیدنم لبخندی زد.
- خسته نباشی.
تشکر کردم و گفتم:
- شام کشیدم، نمیایید؟
سر تکان داد و آیدا به بغل بلند شد.
بی اختیار از دهانم پرید:
- بذارش زمین، کمرت درد می کنه.
لبخندش عمق گرفت و تا چشم هایش ریشه دواند. زیر گوش آیدا چیزی گفت و سپس روی زمینش گذاشت. آیدا با دو به آشپزخانه رفت، صدایش را شنیدم که با ذوق گفت «وای، آخ جون! قیمه بادمجون!»
نگاهم به طرف آشپزخانه بود که صدای حامد در گوشم پیچید.
- اگه می دونستم با اومدن آیدا این قدر تغییر می کنی و مهربون میشی، از همون اول می آوردمش.
نگاهم درون صورتش گشت زد و در آخر روی چشمان مشتاقش ثابت ماند.
- معذرت می خوام!
متعجب پرسید:
- بابته؟
دلم بلند شدن روی پنجه ی پا و...
لعنت بر شیطان و لعنت بر دلم!
به جای جواب، طفره رفتم.
- غذا سرد شد.
نویسنده : مریم گل محمدی
ادامه دارد...
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید