الیاس قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

الیاس قسمت سوم

با تعجب گفتم مهلا ماشين جلوى دراومد؟

 
مادرش پشت چشمى برام نازك كرد و گفت: يكى از دوستام اومد دنبالمون دنبال چی میگردی؟جای تشکرته؟هرچند مرد جماعت سروته شونو بزنی بازم همونن.
فقط نگاشون كردم. خودشونو به نفهمى میزدن یا منو ابله فرض میکردن؟
بهم زنگ نزده بودن وچ دوستشون دنبالشون اومده؟
كش ندادم بحث بی فایده رو تموم کردم چون با خودم عهد کرده بودم هیچوقت نازک تر از گل به مهلا نگم. ی سر به بابا زدم گفتم نمى دونم چرا مادره ول کن نیست شده دایه عزیزتر از مادر؟چه رویی داره که بعد اینهمه سال پاشده اومده؟اصلا چرا سراغ زندگيش نمیره؟
بابا دلداریم میداد خوشبین باشم. آخر همون شب رفتم به مهشيد سر بزنم ولی صحبتهاشونو شنيدم و دنيا روى سرم اوار شد.
دوست پسر مادر زنم اومده دنبالشون دم در اونا رو برده و برگردونده بود!
انقدرى عصبى شدم كه بی فکر و هراسون د رو وا كردم به مهلا توپیدم گفتم_تو به من نگفتى جایی ببرمت اونوقت به ي غريبه رو انداختى؟اونم کی؟
مادرش با تشر گفت غريبه چيه؟ شوهر مادرشه!چه وضعشه خجالت بکش چرا افترا میزنی؟
با اخم گفتم: شوهر ننش يا دوست پسر ننش؟
با گلايه به مهلا نگاه كرد و مهلا با تعجب گفت: الياس؟
مهشيدو از بغلش گرفتم و گفتم: اسم خودتو گذاشتى زن؟قرار بود بهم فرصت بدیم یادته گفتم یبار دروغ گفتی از کجا معلوم دیگه دروغ نگی؟
مهلای سابق نبود مثل روز روشن بود برام چون گفت بده نخواستم مزاحمت بشم؟
گفتم مهلا متاسفم.
از اتاق بيرون رفتم. مادر مهلا داشت زندگیمونو خراب مى كرد. زنگ زدم به مادربزرگ مهلا بهرحال دخترش بود وقتی جریام و گفتم بعد از كلى نفرين و ناله شماره ى باباى مهلا رو بهم داد.گفت مادر از پس دخترم برنمیام بخدا برادرشم به خونش تشنه است اما از خدا که پنهون نیست دخترم پاچه پاره است کسی حریفش نمیشه بهتره بابای مهلا در جریان باشه ادم خوبیه میتونه مهلا رو سرزندگیش بشونه.
سریع شماره رو گرفتم.مرد مسنی با طمانينه جواب داد خودمو معرفی کردم واسه چند ثانیه سکوت کرد گفت ای داد بیداد یعنی مهلای من اینقد بزرگ شده که شوهر داره؟چه بیخبر؟دورا دور جویای احوالش بودم پس چرا بهم خبر ندادن؟چجوری عقد کردین؟کی؟اتفاقی افتاده؟
گفتم جناب مفصله و از پشت تلفن نمیشه همه چیو تعریف کرد البته نمى خواستم مزاحمتون بشم اما واقعيت رو بگم انقدرى براى اين زندگى جنگيدم دلم نمياد به اين راحتى ولش كنم.
سر بسته قضيه رو براش تعريف كردم و قرار شد بعد از مدتها توى زندگيمون حضور پيدا كنه! سعى كردم تا اون موقع نسبت به رفتار مهلا و مادرش بى تفاوت باشم هر چند سخت بود!واقعا مادرش بلای اسمونی بود.
 
يكى دو روز بعد از اون پدر مهلا پيداش شد. بيچاره از شهرستان اومده بود. وقتى درو به روش وا كردم يك پيرمرد محاسن سفيد بسيار متشخص و محترمو پشت در ديدم. اصلا تعجب كردم اين مرد كجا و مادر صد جا عمل كرده ى مهلا كجا؟!با خوشرویی دعوتش کردم داخل.مادر و دختر يكه خوردن.مهلا فورى اومد پیشواز پدرش هیجان زده بود ولی پدرش خيلى سرد احوالپرسى كرد.دخترکم و بوسید و به مادر مهلا گفت: تو اينجا چيكار مى كنى؟!
مادر مهلا فورى گارد گرفت و گفت: همون كارى كه تو مى كنى تو اينجا چه مى كنى؟!
پدرش عاقل اندرسفيه بهش نگاه كرد و گفت: نبينم زندگى اين دخترو هم مثل زندگى خودت سياه كنى!مگه نرفته بودی دیگه برنگردی؟بوی پول به مشامت خورده؟,
با حرص جواب داد: اونى كه زندگيش سياهه تويى كه اينطورى مو سفيد كردى من خیلیم خوب دارم زندگى مى كنم.پدر مهلا ی لبخندی زد و گفت منم اگه از شدت خود كم بينى همه جامو عمل مى كردم و اينطور رنگ و لعاب مينداختم الان عروسك بودم! سميه بفهم اونى كه توى چشم مياد سيرت آدمهاست نه صورت! واسه اين دختر كه مادرى نكردى اما بذار زندگيشو بكنه و نذار زندگيش مثل زندگى ما بشه.اخه چه گناهی کرده مثل تهمت ناحق اویزونش شدی؟
زد به در كولى بازى و قيامتى به پاشد صحراى محشر اما اصلا حرف منطقی نداشت بزنه! وقتی حرفای صدمن یک غاز مادر مهلا تموم شد پدرش به گفت: چطورى به شوهرت گفتى كه دوست پسر مامانت بهت تجاوز كرد؟
چشمهاى همه گرد شد مهلا به تته پته افتاد و بعد پدرش با تنفر به مادرش نگاه كرد و گفت: تو چطورى حاضر شدى با اينکه فهمیدی دختر دسته گلت و چکار کرده زنش بشى؟
نفسم بند اومد پدر مهلا واقعا با حرفاش ادمو توجیه میکرد با همون خونسردی ادامه داد چطور حاضرى مادرى رو قبول كنى كه باعث سرافكندگيت شد؟ چرا وقتى التماست مى كردم باهام بیایی تا برات هم پدری کنم هم مادری نيومدى اما حاضر شدى ی مدتى رو با اين هرزه زندگى كنى؟
مادر مهلا فرياد زد: هرزه خودتى و زن كثافتت!
پدرش انگشت اشاره شو بالا اورد و گفت: راست مى گى تو هرزه نيستى كه رو سر هرزه اب توبه بريزى خوب ميشه اما تو نه! تو يه حيوونى!... حيف از اسم هرزه كه روى ادمى مثل تو بياد!
مهلا التماس كرد: مامان... بابا؟!
اما باباش گفت: مهلا! مادرت زندگى خودشو به باد داد حالام مى خواد زندگى تو رو به باد بده مى دونى چرا؟! چون از جوونى افتاده و نميتونه مثل قديما كثافتكارى كنه مى خواد تو رو شريك قافله كنه! مبادا خامش بشى كه اين دنيا و اون دنياتو باختى... مادرت به هواى زيبايى و جوونى تو زندگى تو رو هم نابود مى كنه!
 
 
اونروز مادر مهلا رفت؛درسته رفت ولی اثار اخلاقش به یادگار برای مهلا موند لج و لج بازی و غرولندای بیخود مهلا امونم و بریده بود.
سر هر بحث کوچیکی محشر کبری راه مینداخت بابام هیچوقت دخالت نکرد جز اینکه میگفت الیاس بهش حق بده چندساله مادرشو ندیده بوی مادری حس نکرده الان که دیده شوکه شده.
نباید مادرشو ازش دور میکردی!گفتم بابا نشنیدی پدر مهلا چی گفت؟
زن درستی نیست!براشم اهمیتی نداره کسی که میخواد ازش سواستفاده کنه پاره تنشه یا نیست.بابا تورو خدا تو اینجوری نگو.یادته گقتم دروغ گفته عادت داره؟به حرفم رسیدی؟سر سوراخ کردن گوش مشهید ندیدی چطور دروغ میگفت
به گمونم یبار دیگه از مهلا رو دست خورد. چون سرکش شد و واسه هر سوالم جواب سربالا میده.حتی واسه کوچکترین وظیفه زناشویی اش سرباز میزنه
مهلا مهلای سابق نیست بابا تو میگی چکار کنم؟
بابام گفت با جدل و جنجال هیچی حل نمیشه جز اینکه کینه تو دل هم بکارین سرشو یجا گرم کن کم کم یادش میره مادرش چی زیر گوشش میخونده گفتم بابا اینارو میدونی بعد چرا میگی مهلا بعد سالها مادرشو دیده تو شوکه؟ گفت الیاس جان بهتره همیشه همه چیو ندونی واسه ارامش خودن خوبه.
پدرم راست میگفت طبق راهنماییش واسه بدست اوردن دل مهلا اسمشو نوشتم کلاس رانندگی گواهینامه بگیره حتی براش ماشینم خریدم تا دلش گرم بچه و زندگی بشه.
وقتی ماشین و دید یادش رفت مادرش میگفت به شوهر‌ رو نده سوارت بشه.به جاش پرید بغلم کلی تشکر کرد.تا ی مدت خیلی خوب بود هم اخلاق مهلا هم رسیدگی به امور زندگی.
بابام نسبت به قبل ترگل ورگل تر بود.
از اینکه میدید به راهنمایی هاش توجه میکنم و خواسته هاش و عملی میکنم چشماش برق خوشحالی میزد.
نزدیک تولد مهلا بود واقعا اونقدر عاشقش بودم که چشمام فقط مهلا رو میدید با تموم کج اخلاقیاش بازم عزیز بود برام و هرازچند گاهی بخاطر کتکی که بهش زده بودم شرمسار میشدم.
تصمیم داشتم بهترین تولد و براش بگیرم راستی ناگفته نمونه با دایی و پدربزرگش رفت و امد نداشتیم چون کابوس مهلا بودن ولی مادر بزرگش جویای احوال مهلا میشد و دائم بهش میگفت شوهرت خاطرتو میخواد مادرت مار تو استینه نذار زندگی تو خراب کنه ادم از ی سوراخ دوبار گزیده نمیشه واقعا اگه مادرت بود روزگارتو سیاه نمیکرد بهرحال همه میگفتن ولی کو گوش شنوا از جانب مهلا
وقت تولد سور و ساتی راه انداختم براش تا جبران مراسم عروسی و دایره تنبکاش بشه براش ی سرویس طلا خریدم تا ارزویی نداشته باشه!مهلا تو لباس کرمی رنگ تولدش کم از حور وپری نداشت در کل ی خرید عروسی براش انجام دادم.
 
 
جلو مهمونا فخر فروشی میکرد و با نگاهای سبزش دل میبرد دم گوشش گفتم قصد جونمو کردی تو چشمات مداد کشیدی؟
خندید و به‌ تشکر بابت جشن تولدش اکتفا کرد.در واقع دلم میخواست مهلا با زبونش برام شیطنت کنه تا مستش بشم.اما نکرد خیلی وقت بود خودشو ازم دریغ میکرد و‌گوشه گیری میکرد.
چه مرگش بود خدا داند بااینکه هرکاری میکردم دلش گرم بشه فقط واسه ی مدت کوتاه بود.
وقت بریدن کیک یکهو دایی مهلا سرزده اومد.
همین کافی بود تا مهلا چشمش به دایی شمرش بیوفته و دستاش که هیچ چهارستون تنش بلرزه.
با اخم از دایی استقبال کردم.
مهلا تا میتونست گوشه گیری میکرد و گاها به هوای شیر دادن مهشید مهمونا رو ول میکرد غیب میشد.
بیخبر اومدن دایی اونم تو همچین روزی و واسه اولین بار خیلی تعجب برانگیز بود.
مهمونامون که شامل دوستای نزدیک خودم بودن رفتن تقریبا اخرای شب بود که دایی بعد از دست دست کردن و خلوت شدن خونه گفت ببین مهلا با زبون خوش جلو شوهرت دارم میگم.کتک‌ خوردی ناحق نبود بخاطر خودت بود
شوهرتم مردونگی کرده نگه ات داشته نمیگه بالا چشمت ابروا پس کم فیس و ادا بیا.برات بریز و بپاش داره که احیانا کمبود حس نکنی.
بابات داره سکته میکنه بخاطر ندونم کاری تو و مادر از خدا بیخبرت با چه زبونی حالیت کنیم رابطه اتو باهاش قطع کن.رفت و امد با مادرت هیچی جز بی ابرویی برات نداره زبون نفهم.
بابات میگه یواشکی با مادرت برو بیا داری خب لعنتی اگه مادرت ادم درستی بود خواهر منه چرا باید منعت کنم با مادرت نری نیایی؟
حتما ی چیزی هست چهارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردیم واسه اخرین بار بهت میگم نبینم با مادرت یواشکی بری بیایی‌
اون روت تعصب داشت تورو هم کاسه دوست پسرش نمیکرد.کاری نکن دو روزدیگه زندگیت خراب شه سنگ پیدا نکنی بکوبی به سرت مهلا!
دایی گفت و گفت تا شاید فرجی بشه و مهلا سر به راه.
بعد اونشب فکر میکردم مهلا درست شده ولی دریغ ی هفته بعدش غروبی با دلهره اومدم خونه که دیدم مهلا نیست و بچه رو گذاشته پیش بابا.
چقد خودم و تف و لعنت فرستادم که بهش فرصت دادم.یادتونه اکثر شماهایی که دروغ مهلا باعث شد بهم بریزم چطور ازش دفاع کردین؟ولی حقیقت این بود مهلا بدبختی رو دوست داشت.خیلی رفتم خونه مادربزرگش و اومدم تا ببینم هست یا نه ولی نبود.دوست و رفیقیم نداشت شاید داشت ولی من بیخبر بودم.
دخترکم شیرمیخورد مهلای سنگ دل به بچه رحم نکرده بود.مهشید بی تابی میکرد هیچ جوره ساکت نمیشد.به مهلا هرچی زنگ میزدم خاموش بود وقت رفتن به بابا گفته بود الیاس و دوست ندارم اشتباه کردم که بهش تکیه کردم.
 
 
چی براش کم گذاشته بودم که گفته اشتباه کردم؟مقصر خودم بودم که بقول بابا زیادی از حد بهش بها دادم و ازادی
کلی خواهش و التماس کردم به مادربزرگ مهلا که شماره مادر مهلا رو بده اما میگفت پسر جان مگه خط ثابت داره؟
مثل مجرمای فراری هفته ای ی خط عوض میکنه باید منتظر بمونیم و توکل کنیم به خدا‌.
گفتم خداوکیلی رو چه حسابی منو با مادر مرده ام قضاوت کردین گفتین دختر نمیدم در صورتی که مادر مهلا....
با گریه گفت بخدا که خجالت زده و شرمنده روی هم تو هم اون شیرخوار بی گناهم.
تو نبودی ولی خدات که بود دایی میگفت الیاس بچه خوبیه من ذات خواهرزاده مو میشناسم بهتره دختر بهش ندیم که رسوای عالم بشیم.واسه همین به مهلا گفت تحقیق کردیم بخاطر مادرت ...
با پوزخند گفتم یعنی ممکنه بتونه جواب دلمو بده؟این دومین باریه که از علاقه ام به خودش سواستفاده کرد.
شما بشو قاضی منم برم پی الواتی و زنای خیابونی توجیه ام این باشه مادرم خیانت کرد زنمم بهم دروغ گفت توجیه خوبیه؟
رسم معرفت و به جا اوردم بااینکه بهم بی محلی میکنه باز موندم به پاش که دو روز بعد من خطا کننده نباشم و روم سیاه بشه.
ولی حقم این نبود.
مهشید و گرفتم بغلم برگردم خونه.بی تابی میکرد شیشه نمیگرفت نگاش که میکردم دلم اتیش میگرفت اروم گفتم قبلنا نمیخواستم بدنیا بیایی که عذاب نکشی خودت مقاومت کردی به موندن ارزش داشت؟
قبل رفتن به خونه ی سررفتم کلانتری گزارش مفقودی مهلا رو دادم.
با کدوم جراتی ماشین و برده الله و اعلم اخه هنوز گواهینامه اش نیومده بود فقط قبول شده بود.
شماره پلاک و مشخصات مهلا رو دادم.بهتر بود مهشیدم ی سر میبردم پیش دکتر شاید گریه هاش دلیلی داشت.
مهشید هیچیش نبود جز اینکه با شیشه و شیرخشک سیر نمیشد.
چقد دعا دعا میکردم مهلا پیداش بشه و تف بندازم تو صورتش واقعا چجوری میتونست جواب گریه های پاره تنش و بده؟
روزا نمیرفتم حجره و مراقب مهشید بودم و بابا.از شانسم پرستار بابا موبایلش خاموش بود.
بچه ام از دوری مادرتب میکرد و همه چیو میریختم توخودم‌
حقم این نبود حق این بچه این همه ظلم نبود.
چه شبایی که مثل ی دختر بی پناه دور ازچشم بابا بالا سر مهشید گریه کردم.
تقریبا یک هفته گذشت به وضوح حس میکردم موهام سفید شده چه خوب میتونستم بابامو درک کنم و به حرفاش برسم اخه خیلی گفت احتیاط کن.صبح زود پاشدم شیشه شیر مهشید و اماده کردم که تلفنم زنگ خورد.قلبم به تالاپ تلوپ افتاد.از کلانتری بود گفتن هرچه سریعتر برم کلانتری.
نذر و نیاز کردم نگن زنمو با کسی گرفتن که مسلما حیثیت برام نمیموند و بچم بی پدر بزرگ میشد.
 
 
مهشید و پیچیدم دور ی پتو راه افتادم بهتر بود به بابام حرفی نزنم وقتی رسیدم دم کلانتری مهشید بیدار شد و گریه هاش رفت هوا اول شکم بچه رو سیر کردم بعد رفتم داخل.
خودمو معرفی کردم که بهم گفتن کجا برم.مامور پشت میز تا منو بچه بغل دید متاسف کن اگه میدونستم بچه همراهتونه نمیگفتم بیایین.
عالم و ادم دلشون واسه مهشید میسوخت بجز مهلا.
با ی سری تعارفات پیش پا افتاده خواهش کردم جریان و تعریف کنه.
گفت با پلاک ماشینی که دادم ی تصادف شده تو فلان جاده راننده ی زن بوده تو دایره تجسسه واسه پرسیدن چندتا سوال!
زبونم نرفت سوالی بپرسم چشمامو بستم مهشید و تو بغلم فشردم.مامور رفت و با مهلای سر به زیر برگشت.گفت خانومتونه درسته؟گفتم مثل اینکه!
چقد خودمو کنترل کردم پانشم یکی نخوابونم تو گوشش ولی سرپا ایستادم بی توجه به مامور گفتم حیف اسم مادر روی تو.
دلت به حال بچه ات نسوخت؟همونجا پروپرو گفت نمیخوامت الیاس نه تورو نه بچه تو.
صدام ناخوداگاه رفت بالا گفتم بی معرفتی دیگه حق داری.
بردمش خونه بابام تازه بیدار شده بود صدام زد گفت الیاس با کتک زدن هیچی حل نمیشه ببین دردش چیه؟
حقیقتا دلمم نمیخواست دیگه دست روش بلند کنم رفتم پیش مهلا اصلا نگفت مهشید کو بده شیرش بدم سوختم از بی اعتناییش.
گفتم مهلا دردت چیه؟چی برات کم گذاشتم؟پول و مادیات به جهنم کم بهت توجه کردم؟
برات مرد نبودم؟
گفت الیاس بچه بودم خریت کردم پشیمونم.گفتم منو نمیخواستی ولی پول و پلمه و میخواستی؟طلاهایی که برات خریدم کو؟با ماشینی که برات خریدم زدی بیرون!نمیتونم درکت کنم فقط به حماقتم نیشخند میزنم و هزار با خودمو لعنت میکنم چرا بهت اعتماد کردم.
افتاد به گریه که ازم دزدیدن دادخواست طلاق دادم.الیاس من نمیتونم باهات زندگی کنم.
خونم نجوشید به جاش افتادم به پاش گفتم لامروت ما بچه داریم خوشی زده زیر دلت؟
باشه فدای سرت دزدیدن قانعم کن چی کم دارم که منو نمیخوایی؟چیم از مادرت کمتره که حرف اونو داری گوش میدی؟مهلا چرا چشماتو بستی و داری راه خطا میری؟
مهلا ببین منو؟اگه دلتو شکوندم از چشمت افتادم بجاش هرکاری کردم جبران شه ولی تو چی؟دروغ گفتی الان طلبکارم هستی‌.
مهلا هیچ جوره قانع نشد منم نتونست قانع کنه دلیلش برای سازش چیه.
دوباره رفت و مهشید و گذاشت.دنبالش نرفتم جلوشم نگرفتم خوب دلش نبود باهام بمونه.
شدم مادر و پدر مهشید کاری که ی زمانی پدرم برام میکرد.تا موعد دادگاه رسید.مهلا با مادرش اومد من با مهشید.
لاکردار حتی بچه رو نگاه نکرد هرچقد که مهشید براش بال بال زد
 
 
قاضی صحبتای جفتمون و شنید سری ازتاسف تکون داد و گفت با رضایت خودت رفتی دم خونشون عقدت کنه مشکلت چیه بچه ام که داری مهلا گفت بچه بودم و خام گول خوردم قاضی گفت دلیل نمیشه دلیل محکم بیار هدفت از طلاق گرفتن چیه؟معتاده؟خرجتو نمیده؟خلاصه مهلا رو فرستاد مشاوره چون حرفاش و دلالیش بی سروته بود.جلسه دوم بعد دوماه برگزار شد مهشید درحال دندون در اوردن بود و وقت و بی وقت تب میکرد ولی مادر نداشت براش دلسوزی کنه با کمک پرستار بابا براش اش دندونی پختم اخه بابا میگفتن اش دندونی درست کنید بلکه بچه کمتر عذاب بکشه.
جلسه دوم که قاضی دیگه از کل ماجرا باخبر بود گفت دخترم پیش مادربزرگت بزرگ شدیو معلومه خیلیم سختی کشیدی شوهرت ایرادی نداره و از قضا وضع مالیشم بد نیست باید از خدات باشه اینقد دوستت داره اگر نظر منو بخوایی میگم حرف مادرتو‌گوش نده برو سر زندگیت چون اگه واقعا حس مادری داشت ولت نمیکرد تورم نسبت به بچه ات بی احساس نمیکرد من رای صادر میکنم که سازش کنید و برید سر زندگیتون.
مامان مهلا که دید دستش جایی بند نیست شروع کرد به بد و بیراه گفتن قاضی خطاب به مادر مهلا گفت کارت دخالت کردنه و دامادت میتونه ازت شاکی بشه مردونگی به خرج میده و سرش و انداخته پایین سواستفاده نکن به مهلام گفتم از اول مشخص بود مادرت قصدش خراب شدنه سرپناهته.
اینجوری شد که مهلا به زور و اجبار برگشت خونه ولی روز به روز گند اخلاق تر میشد و سرناسازگاریش بیشتر میشد اصلا لام تا کام صحبت نمیکرد و انگار نه انگار مادره و بچه اش تمنای اغوشش و داره.منم نسبت بهش دیگه حسی نداشتم همونجوری که مهشید به هیچ عنوان پیشش نمیموند ی روز بی طاقت گفتم مهلا راستشو بگو طلاهات چی شدن اگه کسی میدزدید دست و بالت کبود میشد که.تو اونهمه طلا رو یعنی انداختی سر و گردنت نمایش بدی؟بجای جواب دادن گریه میکرد با خودم میگفتم الیاس زنت اونقدرام بد نیست خیال بد نکن انگار سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف.
رفته رفته مهلا اخلاقش تغییر کرد بهتر شده بود غذا میپخت بچه رو بغل میکرد یجوری که دیگه حس میکردم واقعا عوض شده و میخواد زندگی کنه.تقریبا سه ماهی میشد برگشته بود ی روز دیدم سرش تو موبایلشه و داره پیامک بازی میکنه گوشی رو از دستش قاپیدم کلی ناسزا گفت اما زورش نرسید موبایل و ازم بگیره.همه چیو خوندم و عرق شرم از پیشونیم چیکه کرد.
بالاخره فهمیدم با ی پسری در رابطه است که از قضا طلاهاشو گم نکرده کسیم ازش ندزدیده داده بوده به همون پسر.خیلی ناراحت شدم نه بخاطر طلاها بخاطر خیانتی که بهم شده بود و خودمو گول میزدم مهلا همچین ادمی نیست اینبار نذاشتم کسی بفهمه
 
 
جار نزدم زنم چه کرد با غرور و غیرتم فقط سکوت کردم و قلبمو فشردم.از چشمم افتاد تقلا نمیکردم ثانیه ای لمسش کنم چون بدرد نمیخورد.میگن مرد خیانت کنه قابل ببخششه ولی زن نه!
این از نظر من درست نبود فاحشگی زن و مرد نداره و نخواهد داشت.مهلا رو نبخشیدم ولی سکوت کردم بخاطر اشتباه عاشق شدنم.
چندین بار تصمیم گرفتم طلاقش بدم ولی خوب دخترم و اینده اش چی میشد فکر میکردم که نکنه بعداز طلاق دخترم هم یکی مثل مادرش باشه؟ مهلا مدام اظهار پشیمونی می‌کرد و می‌گفت الیاس ی فرصت دیگه بده غلط زیادی کردم گول زبون چرب مادرمو خوردم ناچارا و‌چون مادر بچه ام بود بخشیدمش و با خودم میگفتم مقصر نیست مقصر مادرشه واگرنه مهلا اومد دم خونمون بهم اطمینان کرد و چرا بهش فرصت ندم.چه میدونم میخواستم خودمو قانع کنم.دوباره رو اورده بودم به سیگار.مهلا ببشتر از قبل دور مهشید میچرخید مراقب بابام بودو سپرده بودپرستارش نیاد.یعنی باورش میکردم؟
یعنی ادمی که دوبار بزرگترین دروغ و گفته قابله اعتماده؟
بهرحال با خودم کنار اومدم و بهش فرصت دادم خدا به سر شاهده یکبار به روش نیاوردم چکار کردی یا نکردی ایده ام این بود یکبار رسواییشو جار زدم چیشد جز اینکه کینه به دل گرفته بود؟
دوباره براش طلا خریدم و ماشین و دادم دستش ولی مادرش ول کن نبود!اخ خدا که چقد دلشوره داشتم زندگیم از هم نپاشه نه بخاطر خودم بخاطر مشهید که تاابد نمیشد خونه نشین بشم بخاطرش.ساعاتی که سرکار بودم مادرش میومد خونمون ولی خب مهلا نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود بااینحال همچنان از انجام دادن وظایف زناشوییش امتناع میکرد‌.
اهمیتی برام نداشت بهش فرصت داده بودم به دل خودش باهام هم بالین بشه.
تااینکه برای قرار کاری باید میرفتم خارج شهر که رفت و برگشتم یک روزم نمیشد.
قبل رفتنم گفت الیاس جان سوئیچ ماشینم و بذار دم دست میخوام مشهیدو ببرم دکتر گفتم مهلا ماشینم خرابه امروز ماشین تورو میبرم با اژانس برو
پاشو کرد تو ی کفش که ماشینمو میخوام گفتم باشه منو برسون راه اهن.
خلاصه منو رسوند!همینکه رسیدم زنگ زدم به بابا سراغ مهلا رو گرفتم گفت خیالت راحت مهشید و تازه از دکتر اورده. فردای اونروز برگشتم وقت نهار مهلا گفت الیاس جان مدارکای ماشینم و کیف پولمو گم کردم فکرکنم یا داروخونه مونده یا مطب گفتم باشه غمت نباشه من یکم استراحت میکنم مهشیدم که خوابه برو ببین کجاگذاشتی.
سرجمع داروخونه و مطب با ماشین تا خونمون ده دقیقه فاصله داشت.رفت منم خوابیدم یک ساعت ونیم بعد که بیدار شدم دیدم مهلا هنوز نیومده هرچی شماره شو گرفتم در دسترس نبود
 
 
.وقتی مهلا برگشت پرسیدم کجا بودی خانم خیلی وقته رفتی چی شد؟ مدارکتو پیدا کردی ؟
گفت نه پیدا نکردم.
گفتم کلا 10 دقیقه راهه تا اون ادرس کوفتی خیلی وقته رفتی کجا بودی تا الان چرا داری دورم میزنی؟ قسم خورد و اشک تمساخ ریخت که به خدا جایی نرفتم گفتم باشه پس میرم پرس وجو میکنم که واقعا رفتی اونجا یا نه چون حسم میگفت دروغ میگه دوباره و دلش به زندگیمون نیست.وقتی اینو گفتم مثل دیوانه ها شد بهم ریخت؛هرچی دم دستش میرسید میشکست و فحش میداد مهشید بیدار شد گریه میکرد ولی به بی قراری مهشید توجه نمیکرد و همچنان فحش میداد.بابامم لام تا کام حرفی نزد که احیانا دخالت نکرده باشه.
از کوره در رفتم چنان عربده ای زدم که لال شدبعد مهشید و بغل گرفتم گفتم من خرم درسته؟چون نذاشتم کمبود حس کنی نامردم مرد ایده ال نیستم درسته؟اگه بهت سخت میگرفتم الان اوضاع زندگیم این نبود که جفتک بندازی به ارامشمون درسته؟
خونسرد گفت اگه زنت شدم چون میخواستم از خونه پدربزرگم دور بشم چون نسبت به بقیه خاستگارام بی کس و کار تر بودی.حسی بهت ندارم فقط ازت بیزارم راست میگفتی تو وسیله بودی به خواسته هام برسم.
گفتم مهلا لیاقت ادما رو خودشون مشخص میکنن وقتی دیدم خیانت میکنی به صلابه نکشیدمت واقعیتش این بود به خودم و بچم بد کردم.
قلبم تیر کشید موهای مهشید و بوسیدم گذاشتمش پیش بابا گفتم یادته گفتم سقط بشه بهتره؟واسه این بود نبینه روزی که مادرش مادر نیست من فرصتم بهش دادم از غرورم گذشتم غیرتمو به بازی گرفتم تا مهلا ....
حرفمو ناتموم گذاشتم گفت پیش خدا گم نمیشه الیاس
گفتم باهمین خدا خدا کردنات دم گوشم نذاشتی موضع مرد بودنمو نشون این دختره بدم که راست راست میره میاد بهم خیانت میکنه رفتم سراغ مهلا گفتم گمشو بیرون. لیاقتت کارتن خوابی و هرشب بغل یکی خوابیدنه تا محض ی شکم سیر و جای خواب صد مدل بالا پایینت کنن گفت کجا برم جایی ندارم؟گفتم مادرت سینه برات چاک میکنه ادم خراب جاواسه موندن پیدا میکنه تا بهم گفت خراب مادرته هجوم بردم سمتش.
بخاطر لرزش شونه های وقت و بی وقتم.
بخاطر بی تابی های مهشید اینقد مهلا رو زدم که بیهوش شد بالا سر صورت پر از خونش نشستم گفتم کاش بمیری تا سایه ات واسه ثانیه ای بالا سردخترکم نباشه تا یکی مثل خودت بزرگ کنی.کاش بمیری مهلا که اونبار وساطتت کردم به نمردنت اشتباه کردم.
تو همون حالت بیهوشی سوار ماشینش کردم بردم انداختم دم خونه مادربزرگش دیگه حتی اگه سرتا پاش و طلا میگرفتن نمیخواستمش.
حتی اطلاع ندادم بگم دخترتون دم دره بالاخره یکی رد میشد و میدید جنازه ی مهلا اونجاست و خبر میداد
 
 
با خیال اسوده و سر بی درد از دغدغه برگشتم با وساطت يكى از دوستام وكيل گرفتم. اما وكيل گفت كه اگه خودم درخواست طلاق بدم بايد با مهریه و نفقه و باقى قضايا كنار بيام و از اونجايى كه لياقت نداشت نمى خواستم حتى ی يك ريالى بابش خرج كنم گفتم جهنم اسم لعنتيش توى شناسنامه ام بمونه.
عجول تر از اینا بود بخواد صبر كنه خودش تقاضاى طلاق مى داد و اونوقت دور دور من بود خدا به سر شاهده فقط بخاطر ابروی مادربزرگش بود که پرینت خطشو ندادم به قاضی.
گذشت و گذشت تا تونستم خانمی رو بعنوان پرستار مهشید پیدا کنم.
زنی میانسال و مهربون اما با صبر و حوصله ایوب.بعد ی تحقیق مفصل روسفید شد و با اطمینان کامل مهشیدم و بهش سپردم. ادم فوق العاده خوبى بود كه علاوه بر كاراى مهشيد به بابامم مى رسيد و خونه رو هم تميز و مرتب مى كرد. مهشيد همچین آروم شده بود كه بى دليل حس خوبى به پرستارش پيدا كردم و به چشم مادرم بهش نگاه مى كردم.
جالب بود خبری از مهلا نبود حتی کسی پیگیر نبود اونهمه کتک و جنازه ی بی جونش بدون شوهر واسه چیه.
يواش يواش داشتيم آروم مى شديم و تازه رنگ و روى آرامشو مى ديدم كه از دادگاه برام اخطاريه اومد بله طبق برگه تو دستم مهلا به خاطر نفقه ازم شكايت كرده بود.
وقاحت بی مرز مهلا باعث شد قید همه چیو بزنم و بشم مثل خودشبا مدرك تونستم به قاضی ثابت کنم كه با چه جنس اشغالی رو به روشدم که همون مدارکا کافی بود تا قاضی بخاطر غیبت مهلا و نبودش تو خونه رد نفقه بزنه. هر چى بال و پر زد كه الا شوهرم منو از خونه بيرون كرده بلا کتکم زده قاضى قبول نكرد و گفت مى تونستى برگردى خونه ات کتک خوردی؟برگه پزشکی قانونی بده.فکر میکرد زیادی زرنگه یا اینکه الیاس چون بهش بها داده ساده است‌ واسه همین دیگه توجیه و حرف مسخره ای نداشت بزنه واسه همین پرونده بسته شد همونجا بود که باخبر شدم با مادرش زندگى مى كنه و لابد داشتن شهرو آباد مى كردن
تازه خيالم بابت دادگاه راحت شده بود سرکار بودم‌که بابا زنگ زد و گفت پرستار نيومده و هر چى بهش زنگ زدم جوابمو نداد. از کار افتاده بودم‌و خونه نشین شده بودم اون روز كه هیچ فرداى اون روزم نيومد و سومين روز كه ديدم نيومد رفتم دم خونشون و مثل طلبکارا در و كوبيدم. دختر هفده هجده ای ساله ای در و وا کرد با گونه های قرمز و با خجالت گفت: بفرماييد؟
عصبانى گفتم: به مادرت بگو بياد جلوى در!
آروم گفت نميتونه!
کنترل صدام ونداشتم گفتم: چرا نمى تونه چلاق شده؟!
متاسف نگام کرد گفت از نردبون افتاده لگنش شكسته!
 
 
هى واى بر من! چی گفتم! چقدر بابت اين نفهمى ام خجالت كشيدم. درو هول دادم و گفتم: برو بهش بگو چادر سرش كنه!
وارد ي در اتاقشون شدم. چقدر دلم براشون سوخت و چقدر بابت اشتباهم خودمو نفرين كردم وقتى گريه هاشو ديدم كه مى گفت دلش براى مهشيد پر مى كشه بهش گفتم: نگران هيچى نباش صبر مى كنم تا استخونش جوش بخوره بعد رفتم و از شير مرغ تا جون آدميزادو براشون خريدم برگشتم كه گفت روزا مهشيدو ببرم تا همونجا نگهش داره اما مى دونستم بابام طاقت نمياره پس گفتم مى گردم يكى رو پيدا مى كنم تا حالش خوب بشه كه دوباره گفت حالا كه تابستونه دخترش زهرارو براى مهشيد كمكم مى فرسته و فقط يك مشكل داره اخر شب براى برگشتش بايد كارى كنم كه از خدا خواسته گفتم خودم اونو مى رسونم ولى بعدش پشيمون شدم و گفتم شما خودتون احتياج به پرستار دارين اما اون دلگرمم كرد كه خودش مى تونه به خودش برسه و زهرارو براى كمك من مى فرسته كه من شاد و شنگول از خونشون بيرون زدم. خدا خودش بهم رو كرده بود و حالا قدردونش بودم. بعد اينهمه سختى داشت بهم حال مى داد.
فردا صبح صبر كردم زهرا بياد. وقتى درو زد خودم درو وا كردم و خوشرو گفتم: سلام خانوووم خوش اومدى!
بعد مهشيدو كه خوابيده بود بهش سپردم و از خونه بيرون زدم. وقتى شب برگشتم خونه آب و جارو شده بود و فواره ى حوض باز بود.
يكهو به گذشته برگشتم. اول مامانم، بعد مهلا و حالا اين دختر!
بى دليل سگ شدم.
بايد از اينكه خونه مرتب بود و بابا و مهشيد مثل دوتا دسته گل بودند و بوى غذا توى بينى ام پيچيده بود خوشحال مى شدم اما نشدم. بدتر عصبى شدم.
اول فواره رو بستم و بعد به سراغ زهرا رفتم و گفتم ديگه حق ندارى به حوض دست بزنى! بيچاره انقدر ترسيده بود كه چشماش گرد شد.
واقعا دست خودم نبود به هیچ دختری اعتماد نداشتم.از کجا معلوم اینم قصدش مثل مهلا بود؟اونم نیومده میزد به کار و اشپزی!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elias
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.17/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.2   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه vvbflw چیست?