الیاس قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

الیاس قسمت چهارم

زهرا بخاطر عکی العمل تندم شوکه شد و حتى نتونست از خودش دفاع كنه! صداى الياس بابا! گفتن بابامو كه شنيدم رفتم پیشش بهم اشاره کرد درو پست سرم ببندم و بعد گفت: چته الياس؟چرا تعادل اخلاقی نداری؟

 
با ی آه غلیظی گفتم هيچى بابا!... نمى دونم چرا هركى به تورم ميخوره يكى مثل مهلاست!... اين پرستار جديده هم همونه!بخدا شک ندارم
بابام متاسف گفت اون بنده خدا كه كارى نكرده چته اينطورى مى كنى؟! تميز كردن خونه و رسیدگی به من و بچه وظيفشه چون در قبالش پول‌میگیره به همين خاطره که اينجاست اما ذهنت بيمار شده و نمیخوای قبول کنی مشکل داری حتما ی سر به مشاوره بزن بد نیست چون ببینم که داری خود خوری میکنی عذاب میکشم نمیخوام مثل خودم یا بدتر از خودم بشی.
با ی اخم و زهر خند گفتم دست مريزاد حاجی حالا منو مشکل دارم کردی؟
مثل خودم اخم كرد و گفت: حرف در نیار توله سگ چون نه من نه کسی دیگه اذیت نمیشه اونی که از پا میوفته خودتی اینو بفهم.
دست خودم نبود كه نمیتونستم خوب بودنا و سر به زیر بودن پرستار مهشید و باور کنم. از نظر من همه ى زنا ی مدل بودن.
بابام که میدید از لحاظ روحی چقد بهم ریخته ام سعی میکرد دلداریم بده اما موفق نبود!
همیشه میگفت الياس از شانس بدت ادم بد به تورت خورده ولی همه بد نیستن تو زیادی شل گرفته بودی بخاطر علاقه ات به مهلا دقیقا کاری که خودم کردم.
مى فهميدم بابا چی میگه و مقصودش چی بود اما حرف حرف خودم بود!
زنى پيدا نمى شد كه خوب داشته باشه!همه مبخواستن سواستفاده کنن واقعا بدبین شده بودم.
مادرم!
مادر زنم!
پرى!
زنم مهلا!
اصلا انگار زهرا اومده بود كه ي مهر تاييد روى حرفهام باشه
شامو خورده نخورد گفتم جمع كن سفره رو برسونمت خونتون.
خیلی تیز کارشو انجام داد مهشيدو بغل كرد و با هم از خونه بيرون رفتيم.مهشیدم تو همین مدت کم وابسته زهرا شده بود وقتی نشست عقب گفتم: من آژانست نيستم بيا جلو بشين!
زمزمه وارم گفتم همتون همينين! تا وقتى پاتون گيره اداى امامزاده هارو در ميارين! كارتون كه پيش رفت میشین قاتل خونخوار.نمیدونم چرا حرصم گرفته بود دلم میخواست کلی سر دخترک بی دفاع غر بزنم.
درست بود كه ذهنم نسبت به همه ى زنا بيمار شده بود اما حسم هيچ وقت بهم دروغ نمى گفت كه اگه اينطور بود چرا اين فكرو راجع به مادر زهرا نمى كردم. مطمئن بودم ي ريگى به كفش اين دختر هست كه انقدر سعى مى كرد خودش و خوب نشون بده!
وقتى جلوى درشون ايستادم اروم خداحافظی کرد كه گفتم: دوست ندارم اداى زن گردن شکسته ام و در بيارى که کمرم و شکست از فردا كه اومدى مثل ي پرستار فقط به وظايفت میرسى و آخر شب رفع زحمت مى كنى!
 
متوجه شدى؟!.
چشم آرومى زير لب گفت ولی مگه غیراین بود تلاش میکرد به نحو احسنت وظایفشو انجام بده و وقتى داشت پياده مى شد بهش نگاه كردم كه ديدم چادرشو روى صورتش كشيد.
با پوزخند زير لب گفتم: چادرتون به كمرتون بزنه كه دمتونو اون تو پنهون نكنين!... مهشيد ماشين خوابش برده بود واگرنه بچه ام انقدرى بى مادرى كشيده بود كه اگه بيدار بود از محالات بود بزاره زهرا به همين راحتى از ماشين پياده بشه. دلم به حال طفل معصوم مى سوخت و مرتب مى گفتم به ی مادر احتياج داره اما به كى بايد اعتماد مى كردم كه دوباره پاتك نخورم؟!... زن جماعت خائن زاده شده و خائن هم از دنيا ميره و اونايى كه ميگن نه خودشون ي ريگى تو كفششونه!ي ده روزى گذشته بود و زهرا كم كم به خونه و كارهاش و اخلاق سگی ام عادت كرده بود بدون سر به هوایی و سرسنگبین به زندگيمون مى رسيد.طبق قولی که به مادرش داده بودم شبا میرسوندمش خونشون علاوه بر حقوق پرستارى خرج زندگيشونم مى دادم اخه مادر زهرا خیلی بهم حس خوبی میداد.
ي شب كه جلوى خونشون ترمز زدم، يكى مثل اجل معلق پرید جلوى ماشينم. با تعجب شیشه رو کشیدم پایین گفتم: يا جن و يا بسم الله! چته داداش؟!
روى كابوت ماشين كوبيد و گفت: دست رو خوب كيسى گذاشتى مگه نه؟!
خودمو نباختم و ي نگاه دورمو انداختم گفتم شما اينجا كيس مى بينى؟!
خیلی بهم ریخته بود در ماشينو وا كرد ولی من خودم پیاده شدم. هم قد و هيكل خودم اما جونتر بود.
گفت اون جواهرى كه پيشت نشسته چيه؟
پوزخندى زدم و گفتم: نمى دونم والا فقط مى دونم پرستار بچمه!
با حرص جوابمو داد: شما به همه پرستار بچه هاتون سرويس اياب ذهاب میدین؟از پولداریتون استفاده میکنید قاپ ناموس مردم و بزنید دیگه.
ي ابرومو بالا دادم و گفتم: همه رو نه ولى اونايى كه امكان خطر حمله حيوونارو داشته باشن اره!
مثلا خاك رو سرشونه مو پاك كرد و گفت: ببين داداش اونى كه جلو ماشين شما نشسته نامزدمه ناموسمه اگه يه گرگن بخواد بياد سمتش خودم با دندوناى سگيم پاره اش مى كنم... احتياجى به دلسوزى شما بچه سوسولا نيست كه اگه دمتونو از روى زندگى ما بكشين بيرون خودمون مى دونبم چيكار كنيم!
به زهرا نگاه كردم و گفتم: نامزدم داشتى گندشو در نمياوردى؟!میخواستی واسم بلا درست کنی؟صدبار گفتم و بازم میگم شما زنا همتون لنگه همین.
تو دلم پتياره اى نصيبش كردم. زهرا فقط سر به زير داشت و اصلا حرف نميزد.
پسره گفت _بايد واسه شما توضيح مى داد؟!
شونه بالا انداختم: به من چه ربطى داره! اون فقط براى من كار مى كنه!
 
 
هر طور دلم بخواد با پرستار بچم حرف مى زنم خيلى غيرت دارى نزار بياد خونه ام واسه کار و‌پول حلال دراوردن اقای غیرت
کم مونده بود یقه به یقه بشیم كه زهرا جيغ كشيد: مسلم ولش كن!
چه اسمشم بلد بود!... دختره ى دو دره باز چه ادايى واسم ميومد كه اداى زاهداى پاك و در بياره!
مهشيد كه تو بغلش بود از خواب پريد و محكم زهرارو بغل كرد. مهشيدو از دستش گرفتم و گفتم دست نجستو از روى دخترم بردار!
اما مهشيد بغلم نميومد زهرا رو سفت چسبيده بود و گريه مى كرد. زهرا اروم زمزمه كرد گفت: آقا الیاس تو رو بخدا ارومتر بچه رو ترسوندين!
انگشت اشاره مو گرفتم جلوش گفتم: به تو چه؟ها به تو‌چه ربطی داره؟ بچه خودمه م توام فقط کلفت خونه ام فهمیدی؟
اول حسابتو با لندهورت يكى كن بعد بيا واسه من دم تكون بده.
زیاده روی کرده بودم لعنت بهت مهلا ببین چی ازم ساختی؟دخترک فقط گفت اقا الیاس اهانت کردی حلالت تهمتم زدی حلالت ولی اگه کلفتم سرم و بالا میگیرم چون کثافت کاری نکردم.
مهشيدو از بغلش گرفتم که یکهو ی مشت محکم خورد تو صورتم و مهشید از دستم سر خورد زهرا سریع بغلش کرد.
عقده ی تمام مدتی که از مهلا به دلم مونده بود و سر اون پسر خالی کردم.
مردم ریختن بیرون و داشتن جدامون میکردن.جنجال که خوابید هرکار کردم مهشید بغلم نیومد تو بغل زهرا دائم جیغ میزد مادر زهرا لنگون لنگون اومد قسم و ایه میداد که اقا الیاس محض رضای خدا بسه دل بچه رو خون کردی.کلی خواهش و تمنا کرد کوتاه اومدم مهشید و گذاشتم همونجا تا اروم بگیره خودمم برگشتم‌ خونه
همینکه بابا چشمش بهم افتاد و مهشید وندید گفت بچه کجاست الیاس؟چاله میدونه که رفتی گردن کلفت بازی دراوردی؟ی نگاه به سرو ریختت بکن؟
انگار هنوز سبک نشده بودم با داد گفتم دیدی همشون لنگه همن؟گفتی نه ادم بد به تورت خورده؟یارو شوهر داشت رو نمیکرد حالا دلیلش چی بود الله و اعلم.
بابا گفت الیاس عقلت تحلیل رفته؟شوهر داشته یا نداشته به ماها چه؟دخترک نه ادایی در اورده نه دلبری کرده سرسنگین میاد میره تو خیلی حساس شدی.
با چشمای ریز شده گفت نکنه به دلت نشسته اطوار میایی و دلخور شدی؟
با تعجب گفتم حاجی چی میگی حالت خوبه؟اون فقط کلفت بچمه وسلام کسیو بهم وصله نزن.
بابا ناراحت گفت پسری که من بزرگ کردم به پست ترین ادمم توهین نمیکرد چی اذیتت میکنه روانپریش شدی؟از دختره خوشت اومده بگو با مادرش صحبت کنم چرا خود ازاری میکنی.
گفتم کافیه بابا کافیه.
مهشید نبود خوابم نمیبرد کاش میشد برم دنبالش ولی حقیقتا روم نمیشد.
 
 
طبق معمول سی سال زندگیم تاصبح خوابم نبرد.
فکر کنم صبح زود بود که با خنده های مهشید بیدار شدم.سریع رفتم پیشش بغل بابا بود.
کلی بوسش کردم که صدای اروم سلام شنیدم.
اعتنایی نکردم اماده شدم برم سرکارم که دم در رسیدم زهرا گفت اقا الیاس مسلم پسر خالمه و ناف بریده ام.نمیخوامش چون اشراره صنمی باهام نداره.گفتم خب ربطش به من چیه؟
با تته پته گفت همینجوری گفتم سوتفاهم رفع بشه.اخه از دستم ناراحت شدین مثل اینکه.
گفتم خیلی خودتو دست بالا گرفتیا دنبال دردسر نیستم فقط شرت بالا زندگیم نباشه نه خودت مهمی نه کسی دیگه.
شب که برگشتم سفره پهن بود چیزی نخوردم فقط گفتم کارت و تموم کن دوستم بیاد دنبالت.از امشب سرویست میشه.به مادرت قول دادم امانت دستمی.
وقتی میخواست بره مهشید بی قراری میکرد هر جوری بود خوابوندمش که تلفنم زنگ خورد دوستم میگفت کلانتریه گفتم چرا گفت یا ی اوباش دم خونه خانم یقه به یقه شدم.
بهتر بود از فردا عذر زهرا رو بخوام چون پسرخاله اش شر درست میکرد
فرزاد دوستم و با وساطتت مادر زهرا از کلانتری ازاد کردم.
بنده خدا چقد خجالت زده بود بخاطر کار پسرخواهرش و دائم عذرخواهی میکرد.
زهرام که کلا نیومده بود کلانتری.
با دست دست کردن گفتم حاج خانم عادت ندارم نون بنده خدایی رو ببرم یا اجر کنم.
ولی راستش و بخوایین دیگه اعصاب و توانی برام نمونده بخوام دغدغه رو تحمل کنم.
شرمنده ولی میخواستم بگم بهتره دنبال ی پرستاردیگه واسه دخترم باشم تا هم شما اسایش داشته باشین هم من.
یکهو اشکاش ریخت و گفت اقا الیاس وضع و احوال خودمو که میبینی دخترمم جوونه جرات نمیکنم بفرستم جایی سرکار.
اگه فرستادمش خونه شما چون مثل چشمام بهتون اعتماد داشتم میدونستم ادم چشم پاکی هستین اگه نه حاضر بودم از گرسنگی بمیریم ولی دخترمو جایی نفرستم واسه کار.
تورو به خدا مردونگی کنید.
دستم به دامنتون مسلمم دیگه نمیبینید مارو بدبخت نکنید.چشم امیدم به همین کاره تا بتونم با کمک شما و زهرا ازپس مخارج خونه و کرایه بربیام.امیدم و ناامید نکنید.
نمیتونستم قبول کنم از طرفیم دلم نمیومد دست رد به سینه اش بزنم شرمنده گفتم حاج خانم مثل مادرمی ولی واقعا نمیتونم به جاش قول مردونه میدم ماه به ماه ی هزینه ای براتون بفرستم ولی...
با گریه گفت نه پسرم ما صدقه خور نیستیم و با چشم خیس خداحافظی کرد.ناچاررفتم دنبالش و گفتم حاج خانم بگید دخترتون فردا زودتر بیاد جایی کار دارم مهشید تنهاست.با خوشحالی تشکر کرد.مونده بودم تو رو دربایستی کافی بود مهلا بفهمه پرستار مهشید دخترکی همسن خودشه تا سروکله اش پیدا میشد تا انتقام بگیره
 
 
فردا صبح كه زهرا اومد صداش كردم وقتى وارد آشپزخونه شد دستاش مى لرزيد. راستش دلم سوخت اما حاضر نبودم آرامشمو به خاطرش بهم بزنم.گفتم ببين زهرا خانوم... به اندازه ى كافى دردسر دارم نمى تونم دردسراى شمارو هم ساپورت كنم به مادرت گفتم دیگه نیایی گریه کرد دلم سوخت پشیمون شدم تاصبح فکر کردم موندن تو رودربایستی هیچی نداره جز اینکه ته ماجرا کار بدم دست خودم و یک عمر ندامت بمونه برام.زهرا خانم نامزد شما...
اهسته گفت نامزدم نيست این صدبار
گفتم ناف بريده ى شما داره كم كم ديوونه میکنه به خاطر مهشيد مى ترسم پس بهتره كه تا كار به جاى باريك نكشيده دیگه نیایی.
سرخ و سفید شدنش خیلی اذیتم میکرد همش فکرم و سوق میداد سمت مهلا لیوان و کوبیدم کف اشپزخونه و زدم بیرون.
واقعا بقول بابا روانپریش شده بودم پس چرا نمیتونستم با خودم کنار بیام و برم مشاوره؟!
شب طبق معمول فرزاد اومد دنبالش. چند شبی به همين منوال گذشت تا اينكه ي شب كه میومدم خوندم ديدم يكى دور و ور خونه مى پلكه!
چشمهامو كه ريز كردم مسلم پسر خاله ى زهرارو ديدم فريادم رفت هوا يقه شو گرفتم حالا بزن و بخور تا همسایه ها مامور اوردن! باز كارمون به كلانترى كشيد و فرزاد دنبالم اومد. وقتى توى ماشين نشستم كفرى گفتم: همين امشب اخراجش مى كنم ديگه صبرم و به لبم رسوندن
فرزاد اخمى كرد و گفت: خوب اون دختر بدبخت چيكار كنه پسره ولش نمبكنه
گفتم به من چه فرزاد من چيكار كنم؟بچم بی مادر شده با اعصاب نداشته ام بی پدرم بشه؟
فرزاد گفت: مى تونى از مادرش خواستگارى كنى؟!
با تعجب بهش نگاه كردم: من؟... از مادرش؟... جاى مادرمو داره چى مى گى؟!
گفت کودن دختره رو واسه من.بخدا خیلی سرسنگینه تو این زمونه از این دخترا کم پیدا میشن تحقیقم کردن پدر نداره باابرو زندگی میکنن.
چشمهام گرد شد گفتم تو همین مدت کم سینه سوخته شدی؟بدبخت همشون همينن وقتى خرشون از پل بگذره دمشون دراز ميشه!
فرزاد گفت نه الياس دختره خيلى خانومه... با تموم دخترايى كه ديدم فرق داره.
كلافه گفتم: به من ربطى نداره خودت هر غلطى دلت مى خواد بكن! من واسه خريت كسى پيش قدم نميشم.
دختره ى بی سرو پا به هر كى مى رسه ي دمى تكون مى ده! كسى رو بى نصيب نذاشته انگار معلوم نیست چطور چشم و ابرو اومده واسه فرزاد بدبخت! اين از الان اينه بزرگ بشه چى بشه!اصلا صلاحيت اينو نداره از دختر من پرستارى كنه!
وقتى برگشتم خونه ، ساعت يازده بود. مادرش تماس گرفت زهرا شب بمونه خونه ما دیگه دیروقته تا براى فردا واسه جفتمون سخت نباشه!
 
 
زهرا جلو چشمم نبود بهتر لابد فهمیده بود الیاس دم به تله نمیده.ی سری به بابا و مهشید زدم
ی لیوان چایی واسه خودم ریختم که حس کردم کسی پشت سرم اومد تا گفت شام حاضر کنم توپیدم بهش که لازم نکرده.
فقط نمیدونستم چرا اینقد بی زبونه و از خودش دفاع نمیکنه شاید چون میترسید اخراج بشه.خلوت کرده بودم مهتاب و‌نگاه میکردم که چشمم افتاد به شیشه های مشروب.
نیاز داشتم از حال کثیفی که داشتم‌ دور بشم.یعنی اینقدی که از زهرا بدم میومد از حتی مهلای خائن بدم نمیومد.ولی خب چرا وقتی فرزاد حرف خاستگاری زد عصبی شدم؟نکنه بابام راست میگفت؟نکنه ندونسته عاشقش شدم؟ولی نه من دیگه از سایه خودمم میترسیدم احتمالا نجابت زهرا بود که حساسیت نشون میدادم.
پیک و پیک پشت سر هم زدم اینقد خوردم وخوردم تا از خودم بیخود شدم.چرخی تو حیاط زدم خنکای باد اول پاییز حالمو خوب میکرد‌.موقع رفتن به اتاقم زهرا مهشید و گذاشت اومد بیرون شال روی سرش دلیلی شد تا قهقه خنده ای سر بدم و بی اختیار بیوفتم.
زهرا هول زده و با شتاب کنارم نشست میگفت اقا الیاس به جوونیت رحم کن.
نگاش کردم چشمای سیاه و درشت وکشیده طره ای از موهای مشکیش کنار صورتش ریخته بود.
با سر انگشت دسته موهای اویزونش و گرفتم نزدیک بینی ام اوردم نگاهش گنگ بود اینو یادمه با ی سری صداهای گنگ.
فریادهای سوزناک زهرا...گریه هاش...نفس نفس زدنام از حرص...بعدم سیاهی مطلق تنها چیزای جزئی بود که ازاونشب یادم مونده بود.
نمیدونم کی بیدار شدم ولی بدنم درد میکرد عادت نداشتم بی لباس بخوابم ولی چرا لباس تنم نبود؟
سرمو اوردم بالا چقد سنگین بود یکهو شوکه شدم.زهرا کنارم بود چرا؟اونم مثل من بی لباس!
حیرت زده بلند شدم و وقتی تشک به خون نشسته رو دیدم فشارم افتاد.
یعنی چی شده بود؟من که همیشه تو خاطرم میموند وقت مستی چه غلطی میکنم چرا اختیار پیکام از دستم در رفته بود؟
هرچی بیشتر به ذهنم فشار اوردم بی نتیجه بود.
زهرا رو تکون دادم حرکت نمیکرد شدت تکونام و بیشتر کردم بازم بیدار نشد.
گیج و گنگ سریع لباس پوشیدم برای اخرین بار صداش زدم اما اصلا انگار نه انگار‌.
یعنی چه غلطی کرده بودم؟اصلا چه معنی میداد شب خونه ما بمونه؟
متوجه هیچی نبودم اصلا نفهمیدم چطوری زهرا رو بردم بیمارستان.خاک عالم بر سرم که معلوم نبود چه بلایی سر امانت مردم اوردم فقط همون تخت و تشک گواهی میداد غلط زیادی کردم و باعث بی ابرویی دختر مردم شدم.
دکتر بعد معاینه زهرا گفت عصر حجر زندگی میکنی؟اینهمه وحشی بازی تو این زمونه نوبره والا نگاه به سن و سالت میکردی هم قد و قواره خودت زن میگرفتی.
 
 
دختره طفلی رو قشنگ زدی له و لورده کردی خوشت باشه که مردی.
چقد خجالت کشیدم بخاطر اشتباهی که ازم بعید بود.جواب بابامو مادرشو چی بدم؟
اصلا چی بگم؟خدایا از رو زمین برم دار که تحمل این ننگ‌ و ندارم.
دکترم کلید کرده بود یا شناسنامه بیار تا اگاهی و خبر نکردم از کجا معلوم شوهرشی؟
دست به دامن رفیقام شدم با هر جون کندنی بود ی صیغه نامه محضری درست کردیم تا دکتر دست از سرم برداشت
تو این چند ساعت رو نداشتم برم دیدن زهرا مرخص که شد کلی با خودم کلنجار رفتم تا برم دنبالش.وقتی منو دید گفت مرد بودنتم دیدم دست پیش و گرفتم گفتم زهر تو ریختی طلبکارم هستی؟ماشالله به تو عجب رویی داری.
افتاد به گریه های بیصدا با اخم گفتم جمع کم ابغوره هاتو زود بریم بابام ودخترم تنهان.
زورکی بلند شد خدایا بهم رحم کن بااین حال نذارچطور میخواست بره خونشون؟
بهتر بود به مادرش زنگ بزنم و عذر و بهانه بیارم.
بهش گفتم حاج خانم واسه ی سری جنس باید برم تا بندر و برگردم اجازه بدین زهرا خونه بمونه خیالم راحت باشه جبران میکنم.
بنده خدا صداش پر از دلهره و نگرانی بود اما گفت عیب نداره اقا الیاس خدا از بزرگی کمتون نکنه.
بنده خدا مجبور بود که قبول کنه.
زهرا رو بردم خونمون مهشید پیش بابا بود وای بر من که نمیتونستم برم پیش بابام.
سرک کشیدم دیدم دخترکم تو بغل بابامه و جفتشون زار میزنن.
چه کاری کرده بودم ای خدا؟
مهشید که صدای گریه هاش اوج گرفت زهرا بیحال اومد مهشید و اروم کرد.
طبق دستور دکتر کلی تنقلات مقوی گرفتم ریختم جلوش گفتم بخور تا خوب شی.
تلفن ساده زهرا زنگ خورد مادرش بود به بهونه اینکه مهشیدخوابه پچ پچ کرد و قطع کرد.
زیر پاهای بابا نشستم شرمنده بودم.نگاش نکردم منتظر بودم فحشم بده بهم سخت بگیره
اما حرفی که از صدتا کتک و فحش بدتر بود.
_کی عقدش میکنی؟
گفتم عقد چرا بابا؟
گفت شده خودم شکایت میکنم و خودمم شهادت میدم که چه کردی بااین دخترک بی پناهی که صدبار گفتم همه مثل هم نیستن زهرا دختر پاکیه ولی خراب کردی الیاس.بخاطر انسانیت نه بخاطر اینکه دخترداری ادم شو.
گفتم اخه هنوز مهلا
گفت به جهنم زندگی تو تباه کردی با مهلا
بهونه هات واسه چیه؟
گفتم از کجا معلوم نقشه خود دختره نباشه؟
محکم خوابوند رو گونه ام و گفت الیاس به خاک همون زنی که منو به خاک سیاه نشوند قسم که یک تنه پشت زهرا میمونم تا حقش و بگیره تاامروز نا حقی نکردم حال و روزم اینه بدبخت از خدا بترس.
دستی دستی خودتو مضحکه عالم و ادم کردی بااون دل وامونده ات که معلوم نیست با خودت چند چندی.
نامرد دختر داری همینقدی نمیمونه.
دور از جونش بلایی سرش بیاد میخوایی چه غلطی کنی؟
 
 
مرغم ي پا داشت. اين دختر مثل تموم اونايى كه اومدن واسه ي چيزى اومده بود و از قضاى روزگار پولم بود! واگرنه اگه مال و اش دهن سوزی بودم كه بقيه ولم نمى كردن. بابام هرچى گفت هرچی عجز و لابه كرد افاقه نكرد اخرم جلوى چشمام زنگ زد به دوست وکیلش سير تا پياز ماجرا رو گفت و از دوستش خواست از دستم شكايت كنه!
به تته پته افتادم. مى دونیتم اين كارو مى كنه
چون حرفش حرف بود وقتى داشتن قرار مدار فردا رو ميذاشتن گفتم: بابا عقدش مى كنم اما بلايى به روزگارش ميارم كه خودش بذاره بره!حالا کوتاه بیا واسم شمشیر از رونبند مشتی.
بابام خوشحال شد. اون شب به مادر زهرا زنگ زد و گفت حالا كه مثلا من بندرم ازش خواست راجع به خاستگاری فكر كنه و جواب بده! مادر بيچاره اش لکنت زبون گرفته بود و بعد گفت كه فكراشو مى كنه جواب مى ده!
حالم از همشون بهم ميخورد اما غلطى بود كه خودم كرده بودم و در كمال تعجب عذاب وجدانم نداشتم.
فرداى اون روز زهرا بهتر شده بود و شب كه اومدم بعد از شام مهشيدو بغل كرد و گفت: آقا فرزاد مياد دنبالم؟
اينو اون دختر بيچاره نگفت شيطون گفت. زدم تموم ظرفهاى روى ميزو شكستم مهشيد ترسيده رو از توى بغلش گرفتم و فرياد زدم: كثافت با من قانع نمى شى فرزادم مى خواى؟!
مهشيد و زهرا جفتشون به گريه افتادن خواست مهشيدو از تو بغلم بگيره كه دستشو پس زدم و گفتم: دست دخترمو ول كن! كثافت تو اصلا لياقت اينو ندارى پرستار دختر پاك من باشى... گمشو از خونه ام بيرون و ديگه پاتم تو اين خونه نذار با گريه گفت آقا الياس به خدا من منظورى نداشتم آخه شما خودتون گفتين اون مسئول اياب و دهاب منه!بخدا که بی ابروم کردی واسه دل مادرم نمیتونم دهنم و باز کنم کثافت تویی نه من!کثافت تویی که از ی دختر بی دفاع سواستفاده کردی ته اش فکر میکنی مقصر عشوه های نداشته ام بوده.
فرياد زدم: منو توجيه نكن برو هر غلطى كه دلت مى خواد بكن!
مهشید دستشو سمت زهرا دراز کرد بغلش کنه دستشو دراز كرد بلندتر گفتم گمشو بیرون
صداى بابام طبق معمول سوهان روحم شده بود.
رفتم پیشش گفتم نمى بينى؟ نمى بينى مثل مهلا، مادرش، مادرم نون منو ميخوره واسه يكى ديگه دم تكون مى ده؟ بابا چرا به خودت نمياى اين دخترم يكيه مثل بقيه!
بابام ناراحت نگام كرد. از دستم عاصى شده بود سرگشتگى رو توش مى ديدم. بعد از چند دقيقه گفت: ناموست و نصفه شب تو خيابون ول نكن!برو دنبالش برسونش بعد بیا.
به زن ترحم نکن خوب تا کن.
گفتم اون ناموسم نيست بابا نچسبونش بهم خواهشا
غم نگاهش باعث شد دل دل کنان برم دنبال زهرا.سر كوچه پيداش كردم. با عجله وسرپایین میرفت سمت خیابون
 
 
مهشيد با صدای بچگونه صداش زد‌ زهرا بدون اینکه نگاه پر تنفرش و بهم بدوزه
با گریه گفت گناهی نکردم جز اینکه میخواستم حلال کار کنم خدا ازت نگذره بدبخت بیچاره.امثال تو حقیر و فقیرن نه منی که پاک کار میکردم اینده و روحم و ازم گرفتی خدا داغی به سوزناکی داغی که سر دلم گذاشتی شر دلت بذاره.
ریختم تو خودم از خجالت که نگن دختره پاچه پاره بوده واسه مردی که دو برابر سنشو داره عشوه ریخته بهش دست درازی کرده ولی دارم منفجر میشم.
ازت بیزارم لجن نفس کشیدنت داره زمین و کثیف میکنه چون نفست مثل خودت نجاسته.
برم به مادرم بگم بیا ببین چی به روز دخترت اومد که میمیره!
برم به کی بگم چی تو دلمه؟
کلافه گفتم لالمونی بگیر بيا بالا حال و حرصله ى خودمم ندارم.
وقاحتم از سر خودخواهی و خودبینی بود که نمیتونستم دلسوزی کنم.
گوله گوله اشک با هق هقای بیصداش بهم نهیب میزد الیاس از کی تاحالا اینقد پست شدی؟این همه مردونگی رو از کی یاد گرفتی بابات که اسطوره بود برات حتی وقتی مادرم رسوایی بار اورد به زنی بدبین نشد.پس چرا من اینجوری شدم؟
رسیدیم خونه بابا گفت الیاس بچه توخوابوندی بیا اینجا!
دلهره داشتم که چه اشی برام پخته از طرفی صورت معصوم و غمبار زهرا ناراحتم میکرد.
زهرا هیچی نمیخورد هیچیم نمیگفت فقط توخودش بود و چشمای خیسش که نشون میداد درد بدی وتحمل میکنه.
مهشید و با بی قراریاش خوابوندم رفتم ببینم بابا چی میگه خیلی رک و بی پرده گفت وقتی فهمیدم عاشق شدی ذوق داشتم اما وقتی دختره رو دیدم گفتم زن زندگی الیاس نمیشه.خاطرت باشه بهت غیرمستقیمم گوشزد کردم اما یجا خیلی سفت گرفتی و یجا خیلی شل!تو زندگیت واسه زنت تعادل رفتاری نداشتی اول یکاری کردی طرف و دلسرد کردی بعدش باخوبیای بیش از حدت دلشو زدی.
به اینش کاری ندارم چون گذشت!ولی به همین ثانیه ها قسم زهرا دختر خوبیه بهش بد کردی باید پاسوزش بشی.
براش عروسی میگیری تا با کوچکترین کار از دلش دربیاری نه اینکه عقده های مهلا رو سرش خالی کنی.
حد و مرزت و مشخص کن.
بهش نمیگی بالا چشمت ابروا که حلالت نمیکنم.خون منو کردی تو شیشه بااین خل بازیات از سنت خجالت بکش.
خلاصه بابا ی دل سیر ملامتم کرد تا شرمنده بشم فقط میتونم بگم یکم سرعقل اومدم اونم واسه وقتی بود که پیش بابا بودم.
فرداش مادر زهرا تماس گرفت میگفت حاج اقا همین ی دختر و دارم!اقا الیاسم جای پسر نداشته ام بهتر میدونید اقا الیاس زن داشته الانم بچه داره انشالله که دخترم سفید بخت بشه.
اینجوری شد که بابا زهرا رو صدا زد بهش گفت به چیزای خوب فکر کن از این قیافه دربیایی دل مادرت نلرزه بری خونتون طبق عرف بیاییم خاستگاری.
 
 
درسته کلی گریه کرد اما چاره ای نداشت تا خودشو وقف بده.
زهرا یکمی به رنگ و رو اومده بود بردمش خونشون کلیم خرید کردم دادم دست مادرش تا مادرش زهرا رو دید چنگ زد به صورتش گفت چیشده زهرا چرا رنگ به رو نداری؟
اشفته شده بود زهرا بهش اطمینان داد این چند روزی که من مثلا بندر بودم مهشید اذیت میکرده و خواب درستی نداشته واسه همین بی حاله.
خاستگاری انجام شد!ی سری شرط و شروط طبیعی خاستگاری و روز عقدم مشخص شد.
حوصله نداشتم کاری انجام بدم ولی به اصرار بابا زهرا رو بردم خرید بااینکه بهم نفرت نشون میداد ولی ی خرید جزئی با غرغرام کرد.
ی جشن عقد و عروسی گرفتم خودمون که کس و کار نداشتیم مادر زهرام به دعوت کردن ی خاله دایی بسنده کرد و مراسم به خوبی تموم شد.ناگفته نمونه به مادرش گفتم جهیزیه نمیخواد خونه خودمون همچی داره.
شب شده بود!مادرش به خیال خودش دم گوش زهرا پچ پچ میکرد تا از زفاف و حجله بگه.
مادرش که رفت زهرا خودشو قایم کرد سراغش نرفتم ازدواجمون زوری بود.
از فردای صبح عقدمون موبایلش وگرفتم گفتم خونه تلفن داره نیازی نیست گوشی دستت باشه به هیچ وجه حق نداری از خونه بری بیرون کاری داشتی چیزی خواستی میگی بابام بهم بگه .
حکومت رانی راه انداخته بودم واسه بدبخت و دم نمیزد فقط روز به روز بیشتر ازم فاصله میگرفت و زیادتو دیدم نمیومد تا اخلاق بی ثباتم دامن گیرش نشه.
ی مدت گذشت تااینکه زهرا دائم اوق میزد!بیحال بود بابام میگفت شاید بارداره الیاس ببرش دکتر ولی میگفتم ول کن پدر من!مگه چخبره دستم به هر کی میخوره زرتی حامله میشه؟
پشت گوش انداختم تا ی روز وسط روز بی هوا اومدم خونه ببینم اوضاع چطوره.
ولی زهرا و مهشیدنبودن.
داغ کردم!بابا میگفت رفتن بیرون میان ولی نمیتونستم اروم بگیرم.
حسم میگفت زهرا دخترمو دزدیده رفته یا با دخترم رفته سر قرار
مادر مهشید نبود که دلسوزش بشه.
خیلی کفری بودم موبایلم ازش گرفته بودم نمیشد بفهمم کجاست بابا کلافگی مو که میدید میگفت بد به دلت راه نده زهرا زنی نیست که کار بدی کنه دختر عاقلیه محتاطه بابا میگفت ولی کوگوش شنوا.
زدم به کوچه‌و خیابون دنبالش گشتن خبری ازش نشد فورا رفتم کلانتری و اطلاع دادم.
دم دمای غروب بود هوا داشت تاریک میشد که زهرا اومد.مهشید بغلش خواب بود.
اول بچه رو ازش گرفتم واسه اینکه حرفای بابا به گوشم نرسه بردمش تو حیاط
نزدمش ولی حرفایی گفتم که از صدتا کتک بدتر بود سرخ و سفید میشد اجازه نمیدادم از خودش دفاع کنه یک بند فحش میدادم و میگفتم سر قرار بودی؟بجای اینکه بذارم بگه کجا بوده داد میزدم خب معلومه کجا بودی پرسیدن نداره.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : elias
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه skgth چیست?