رمان حنا قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رمان حنا قسمت دوم

باالتماس ادامه دادم ارباب خواهش میکنم بی فکر عمل نکنید کارم و از دست بدم زبونم

 
 لال اخراج بشم عموم پسم میزنه هرکیم از راه برسه حواله ام میکنه تا منو از سرش وا کنه خون به دلم نکنید یتیمم گفت وا چی میگی حنا؟کاریت ندارم که!
از حرفای تندم خجالت کشیدم.گفتم جان عزیزتون بذارید به حال خودم باشم کم از حرف مردم کشیدیم که اخرش مادرم خودسوزی کرد انگاری رو پیشونی ما هک شده بدبخت!
تو رو به خدا برید از حرف مردم بیزارم!همین مونده بگن کلفت عمارت شده هم کاسه ی ارباب زاده!
گفت هراس نکن اینقد تند و تیزم قضاوت نکن.
غلط کردن بلایی سرت بیارن مگه رستم مرده؟به احدی اجازه نمیدم بهت سخت بگیره تا خم به ابروهای کمونت بیاد.
گفتم اگه عذرم و بخوان شمایی وجود نداره ارباب برید دنبال زندگیتون منم به زندگیم برسم حداقل اینجا تو طویله نمیخوابم که‌ امنیت دارم از کتکای سکینه.به همین سوی مهتاب پشت و پناه ندارم‌
با ارامش گفت میخوام بشم پشت وپناهت باید مال من باشی با زبون چرب رامت نمیکنم از دل میگم برام عزیزی.میل ندارم جایی شوهرت بدن. گفتم ارباب رعیت و این غلطا؟رعیت و لقمه گنده برداشتن؟اگه ارباب و خانم بزرگ بفهمن دردونه پسرشون دست گذاشته رودختر دهقانشون قیامت به پا میشه.از ابادی بیرونم میکنن.
گفت باشه حرفی نیست اگه با دلم راه نیایی بی عفتت میکنم خوب میدونی چی میگم ازم برمیاد.میدونیم دست رو هر دختر رعیتی بذارم نه نمیگن.مهرت به دلم نشسته همون روزی که سر چشمه تو دستام مثل ماهی لیز خوردی و مثل اهو فرار کردی خاطر خواهت شدم.بیا یواشکی زنم شو.شاید برام افت داشته باشه با غرور و تعصب اربابیم بخوام التماس کنم ولی میگم گور پدر تعصب بخاطر تمنای دلم از غرورم میگذرم تا بفهمی دلم گیرته.
با چشمایی که از ترس دو دو میزد گفتم دستم به دامنتون این کارو باهام نکنید.
اما رستم خان بدون توجه به حرفام و ترسی که لرزه به اندامم انداخته بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغ دارم و نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همون درخت گردو کاری نکن غضب کنم که با بی ابرویی جار میزنم دست خورده ی ارباب زاده شدی.میدونی که چه بلایی ممکنه سرت بیارن.شاید از ابادی بالا و پایین شنیدی وقتی پسر ارباب بهشون چشم داشته چیشده؟فردا صبحم میرم پی عموت هرچی بخواد میدم بهش تا رضایت بده زنم بشی.کافیه حامله بشی اونوقت کسی نمیتونه بگه چرا دختر از رعیت گرفتی.حنا رو حرفم هستم به ...
حرفش وقورت داد!اونقدریم ترسیده بودم و رنگم قرمز شده بود رستم اما اسوده خاطر با لبی خندون رفت
 
رستم خان فارغ از ترسم رفت ولی قلبم مثل گنجشک میکوبید اصلا نتونستم بخوابم واسه اینده تیر و تاری که انتظارم و میکشید و زورم بهش نمیرسید همین صبح به ضرب و زور بی بی زلیخا بیدار شدم نشستم سر تنور.
خمیر نونی که خودم درست کرده بودم و ورز میدادم،از بی بی زلیخا یاد گرفته بودم چطور میشه کلوچه هایی بپزم که بتونم دل اهالی عمارت رو ببرم،علی الخصوص خانم بزرگ و که نمیدونم سر چی نسبت بهم بدبین بود و تشر میزد چشم دیدنم و نداشت.بوی خوش کلوچه ی تازه کل فضای‌ سر پوشیده تنور و گرفته بود،بارون نم نم میزد و کنار تنور درحال پخت.بعد از تموم شدن کارم،کلوچه ها رو توی ی بقچه میچیدم تا گرم بمونن.
_حاضرم واسه دیدن این لحظه جونمم بدم.
گور پدر لقب رعیت و ارباب دلم و بردی لامذهب.
نگام و از تنور به قد و قامت ارباب زاده سوق دادم،رستم خان دست به جیب جلوم ایستاده و محو دلبری های یک کلفت بود.خوش آمد گفتم.لبخندی ملیح نشونم داد و کنارم روی حصیر نشست گفت_خوش باشی بانوی م...
کمی خودم و جمع کردم،از چشمای تیزش دور نموند و گفت:_عقب نکش!
با خواهش گفتم _ارباب زاده،خواهش میکنم!ابروم میره بیشتر از من این جماعت و میشناسید
با جدیت میون حرفم پرید گفت:
_برام اهمیتی نداره،تو انتخاب منی برای زندگی حالا هرکی میخواد ببینه!
با گوشه ی چارقدم عرق های پیشونی ام رو پاک کردم گفتم:_برای من مهمه رستم خان.
کلوچه ای رو از تنور کشیدم بیرون و کناری گذاشتم تا کمی خنک بشه که رستم خان سریع تکه کند و خورد.
با خودم گفتم چه زود شده خاطرخواه منو واسه دلش تب و تاب داره پس حتما ریگی به کفششه.شاید تموم دخترایی که زیر دستش رفتن و همینطور به زبون گرفته که بعد اوازه ی رسوایی ها دهن به دهن چرخیده وقتی گفت با عموت حرف زدم دستم چسبید به سرخی داغ تنور گفتم یا بسم الله چرااخه؟
تلخ خندید و گفت توقع زیادی داره باید گوشش و بچرخونم تا بفهمه ارباب منم و عموت زیر دست منه.مراقب باش دل ندارم درد کشیدنت و ببینم.
ببین دستت سوخت!
تا خواستم بگم اتیش رو دلم گذاشتی با حرفات و بی احتیاطی هات صدای کفش های پاشنه بلند خانم باعث شد لال بشم و سریع از جام بلندشدم ،بالای سرم ایستاده بود و با ترکه انار بازی میکرد خطاب به رستم گفت اینجا چکار داری؟دنبالم بیا کارت دارم.
برنده بهم نگاه میکرد کم‌ مونده بود پس بیوفتم صاف بشم مهمون هیزمای تنور.
نگاه پر از نفرت خانم هیکلم و اتیش زد
رفتن،الکی الکی چه اشوبی به دلم افتاده بود با زار گفتم خدایا توکل به‌ خودت به بی مادریم رحم کن نشم بازیچه دست این جماعت.
کلوچه ها رو با تموم بی حواسی تموم کردم ازهر ده تاپنج تاش سوخته بود.
 
 
گوشم از غرولندای بی بی زلیخا پر شده بود! هنوز به زبون تيزش عادت نکرده بودم اما مثل اوایل بخاطر حرفاش دلخور نمیشدم واسه همینم به دلم لرز نیومد چرا هنر دستم سوخت.
حالا باید کلوچه هاى سوخته رو میبردم مطبخ و به همين خاطر از زیر تراس رد میشدم.
لعنتى دستم بد سوخته بود. همونطور كه تو دلم براى دستم جلز ولز مى كردم از زير تراسم رد مى شدم كه شنيدم خانوم بزرگ گفت:
_من قرار نامزدی رو گذاشتم والسلام!با منم بحث نکن.
صدای عربده ی رستم خان چهارستون تنم و لرزوند ،کمی عقب رفتم،اما فریاد هاش عمارت و برداشته بود.
_من اون دختره رو نمیخوام که حتی نمیشه تو صورتش نگاه کرد.چرا ول کن نیستی مادر من. اگه بقول خودت تموم دخترای ابادی و میتونم داشته باشم پس ازم دریغ نکن چون یکی به دلم نشسته منم همونو میخواد.
صدای ارباب بزرگ میومد که میگفت:
_نیازی نیست تو صورتش نگاه کنی،فقط کافیه بگیریش!به سجلت نگاه کن سن زن گرفتنه این عمارت و اربابی وارث میخواد.
وای بر من که فالگوش ایستاده بودم و کافی بود کسی ببینه و عاقبتم به فلک ختم میشد.
نمیدونم چطور بود که میتونستم صورت غضبناک رستم خان و تجسم کنم وقتی با غیض میگفت:
_پدر،مگه طرف کیسه برنجه که بگیرمش؟زنه، زن!ارزش داره! من مثل امثال شما نیستم که رعیت و بی ابرو کنم، بعدم برای ماست مالی پول بدم به خونواده اش و عاقبت دخترک نامعلوم و سیاه بشه.
چیشد که ارباب داد زد و صدای نشستن سیلی به گونه ای اومد. اصلا چرا من هنور اونجا مونده بودم؟
ارباب بزرگ گفت: ببند دهنتو پسره ی لاابالی!فرستادمت فرنگ ادم بشی هار شدی؟به خودت اجازه میدی در مورد من،ارباب این ده نظر بدی؟
فقط تونستم اونجارو سریع ترک کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.این دعواها منو یاد دعواهای مامان و عموم می انداخت، کتک هایی که مامان میخورد و حرف هایی که عموم میزد درمورد اینکه من بدشگون بودم میزد.
سروصداها به قدری زیاد بود که بشه واضح فهمید قراره چه اتفاقی بیوفته!
مى خواستن براى ارباب زاده زن بگیرن و اگه قرار براین بود بايد خوشحال مى شدم كه شرش از سرم كم مى شد اما چرا احساساتم رو قلقلک داده بود؟ اصلا نفهميدم كى اشک هام گونه هامو تر کرد!
نمى دونم از ترس اين بود كه مبادا ارباب زاده اسمى از من ببره و بى ابروم كنه و اونام از عمارت بيرونم كنن يا از ترس عموم و زنش بود كه اگه اينطور مى شد مى دونستم بهم رحمى نمى كنن و منو مثل اب خوردن به هر كسى كه از راه مى رسيد مى فروختند حالا يا دزد و يا پيرمرد!
سروصداها خوابید اما آشوب بود که درونم به پا شده بود حتی فجیع تر از عربده های ارباب و ارباب زاده!
 
 
ساعت ۴صبح بود، هوا گرگ و میش شده و صدای جیرجیرک های سحرخیز عمارت و گرفته بود بقچه ام که توش کمی از لباس هام بود رو زیر بغلم گرفتم.
بايد مى رفتم قبل از اينكه بخوان بى ابرون كنن يا منو به اون عموى نامردم برگردونن چون ارباب زاده زهرشو میریخت ! بهتر بود فرار کنم و دنبال جا سر پناه باشم برم جایی که کسی نشونی ازم نداشته باشه براى خودم زندگى کنم.مى گفتن توى شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست. مى رفتم اونجا كلفتى مى كردم.
نگهبان ها خوابیده بودن کفش هام و دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشه و اينطورى از حیاط گذشتم. در چوبی بزرگ عمارت بسته بود، محتاطانه در و نیمه باز کردم از لای در رد شدم و همين كه پام از چهار‌چوب گذشت یک نفس توی کوچه های خلوت روستا شروع کردم صدای واق واق سگای نگهبان ابادی از گوشه کنار میومد اما ترسی نداشتن با دویدن از کوچه ها که گذشتم به خیابون رسیدم.
جاده ای خلوت که فقط زوزه ی گرگ های بی خواب سکوتش رو درهم می شکست،واق واق سگ ها به قدری نزدیک بود که حس میکردم کنارم هستن و گوشه ی دامنم رو با دندون گرفتن.
يكمرتبه سنگی زیر پام گیر کرد و باعث شد تعادلم‌ و از دست بدم و نقش بر زمین خاکی بشم.
پوست نازک زانوم و سنگ ریزه ای پاره کرد. سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشک هام گونه ام رو خیس کرد زانوم و بغلم‌گرفتم و زار زدم.
تاریک بود و نمیشد ببینم چه اتفاقی افتاده، وقتش بود ترسم و با صدای هق هق هام زینت بدم.
تا سر حد مرگ وحشت کرده بودم. صدای نفس هام تند شده و حتی از این هم می ترسیدم.
کاش توی عمارت میموندم. از ته دل رستم خان و صدا زدم. میدونم به گوشش نمیرسید ولی حداقل خودم و خالی میکردم. نیم خیز شدم و خودم رو کنار جاده کشیدم.حس می کردم پام پیچ خورده چون حرکت دادنش برام عذاب اور بود‌.واقعا چرا زنده بودم؟وقتی مادرم با جنین توی شکمش مرده بود چرا من باید بمونم وقتی ادم دلسوزی نداشتم؟عموم!اون هم که درگیر زنش بود ، سکینه ی از خدا بیخبر همش مقصر اون بود به این وضع بیوفتم واگرنه تا وقتی مادرم بود که حتی به جای منم از عموم کتک میخورد.با صدای پای اسبی از دور چشم هام و باز کردم،حسی نهیب میزد اگه یک ولگرد باشه و بخواد؟نه!
از ترس دوباره چشم هام بسته شد،با حس زبون سگی که پام و لیس زد از هراس جیغ فرابنفشی کشیدم!
_بیا عقب!
صدای رستم خان بود؟!سریع چشم هام و باز کردم. از اسب پیاده شد. با غضب بهم خیره شد و نگران جلوی پام زانو زد:کجا داری میری اونم بیخبر؟اومدم دیدم نیستی!
 
 
اومد دید نیستم؟مگه به جایی که می خوابیدم سرک میکشید؟
ملایمت رو کنار گذاشت و فریاد زد:
_چرا زبون به دهن گرفتی؟وقت لجاجت نیست حنا!این وقت از شب اینجا چکار میکنی؟قصد فرار داری؟از چی؟از کی؟
لب هام لرزید. چطور حرف دلم و میزدم؟ چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنی منو وسوسه ى دل لاكردارت كردى اما من كه به خاطر اين فرار نكرده بودم كه گلايه مى كردم
مى خواستم جونمو از دست جفتشون اون و عموم در ببرم.
دستش نشست روی پام که آهسته آخی سر دادم.
از سوال های بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پام شدم كه رستم خان مثل پرکاهی روی دست هاش بلندم کرد و نشوند جلوی اسب. نمیدونستم کجا میره! یعنی اونی که شبا توی خواب موهام و نوازش میکرد ارباب زاده بود؟ جلوی خونه ی طبیب ده رسیدیم، دیر وقت بود اما رستم خان در زد.
پام و که توی دستش گرفت دوباره جیغ زدم كه رستم خان کلافه کنار طبیب ایستاد گفت: یواش تر دیگه، مگه نمی بینی ضعیفه تحمل درد نداره؟
طبیب پیرمردی جدی بود، با احترام گفت:
_ارباب زاده تحمل کنید.
با التماس بهش خیره شدم گفتم:
_من میترسم درد داره تورو خدا!
اما رستم خان با جدیت گفت:
_وقتی از عمارت میذاشتی میرفتی به این فکر نکرده بودی؟
خواستم بازهم التماس کنم که درد وحشتناکی توی پام پیچید و تا مغز استخونم تیر کشید و چشم هام سیاهی میرفت.
طبیب پام و با دنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و امر کرد استراحت کنم.رستم خان دوباره بغلم کرد رو به طبیب گفت هرچی دیدی ندیدی میدونی که غضب کنم هیچی برام اهمیت نداره
طبیب خوب میدونست امشب و هرچی دیده رو همونجا چال کنه.جلو اسبش سوارم کرد رفت سمت زمینای کشاورزی
اسب و کناری کشید ایستاد؛از پشت دستی به چارقدم کشید گفت میخوام همینجوری که صاحب قلبم شدی صاحب همه چیزم بشی.
برگشتم سمتش،بینی ام فاصله ای کم با لب هاش داشت،زمزمه کردم:
_اما من نمیخوام تا ابد به چشم ی زن بد دیده بشم که پسرارباب تونسته بهش دست درازی کنه.اگه حامله بشم
حرفم ناتموم موند چون به جای من ادامه داد:
_بهتر،اونوقت وارث و تو به دنیا میاری.ثمره ی یک عشق!
بین دوراهی مونده بودم،رستم خان کوبید به شکم اسب و راه افتاد؛نمیدونستم قصدش چیه همین ندونستن ترس به دلم می انداخت.
تو دلم مادرم و صدا زدم مراقبم باشه
ارباب زاده بی سرو صدا رفت پشت عمارت گفت صبر کن اسب و ببندم ببرمت سرجات.
واسه فردا ی فکری کن کار نکنی پات خوب بشه دیگه ام دردسر درست نکن.
خوش ندارم بانی شر باشی و زبون ی ایل سرم دراز باشه قراره زندگیمون تو خفا باشه تا حامله بشی.
با خجالت و وحشت گفتم بریدین و دوختین؟چجوری بگم راضی نیستم
 
 
با خواهش و کلی تمنا گفتم ارباب زاده دارین با خودخواهی هولم میدین سمت سیاه بختی.
بجای عصبانیت با خنده گفت برو دختر صبح سراغتو میگیرم مسلما تو تاریخ ثبت میشه ارباب زاده ای بر خلاف باقی هم رده های خودش دلداده ی رعیتی شده که براش ناز میکنه.اهسته دراز کشیدم رو جام.دلم نوازش مادرانه میخواست اما اون لحظه چقد خجالت کشیدم که بجای مادرم فکرم میرفت پیش دستای ارباب رستم.
زود خوابم برد کمتر از نیم ساعت دیگه افتاب طلوع میکرد چشمام تازه گرم خواب شده بود که یکهو بی بی زلیخا مثل ببر زخمی بالا سرم کوبید به پام و گفت خونه خاله نیست!صدبارگفتم تو انجام وظایفت کوتاهی نکن که عذرتو بخوان سیاه روز.
از درد پام به خودم پیچیدم تکونی به خودم دادم گفتم بی بی زلیخا امون بده گفت بسه نمک نریز ارباب گفتن ناخوش احوالی جارو دستت ندم ولی برو مطبخ سر قابلمه غذا کمک کن.فقط‌ موندم تو کی بد حال شدی و ارباب فهمیده!
یا بسم الله که هیچی نشده حرف و حدیث شروع شد!ولی کدوم ارباب؟چه خاکی تو سرم بریزم الان؟کافی بود همین طعنه رو بی بی زلیخا جای دیگه بگه که اونوقت معلوم بود چی میشه.
لنگون لنگون راهی مطبخ شدم میون راه رستم و دیدم عصا دستش بود نیشش باز بود و نگام میکرد یکهو صدای خانم بزرگ اومد که میگفت رستم کارگرا مردن که تو زدی به کار؟
رستم گفت مادر بچه مردم بخاطر کارای من پاش اسیب دیده خداروخوش نمیاد ازش کار بکشم ی امروز و رخصت بدین استراحت کنه.
اگه نگهبونای بی بته بیدار بودن این بچه نمیرفت بیرون که اسبم پاشپ لگد کنه.
خانم بزرگ معترض جواب داد کدوم بچه؟
سن شوهرشه بعدشم اونوقت شب بیرون عمارت چه غلطی میکرده خدا داند
با تشر بهم گفت جمع کن خودتو ایستادی دهن منو رستم و نگاه میکنی که چخبره؟
رستم عصا رو داد دستم زودی گرفتم زدم زیر بغلم از جلو چشمشون ناپدید شدم.
خدا امواتش و بیامرزه که کمتر به پام فشار اومد.
يكى دو روز بى سر و صدا گذشته بود ی روز كه داشتم شام درست میکردم سر و كله ى رستم پيداش شد و تندى گفت: حنا مامان بابام ميخوان برن تهران اجازتو از بى بى مى گيرم كه بريم عقدت كنم
چشمام از وحشت از كاسه دراومد.
نالیدم ارباب زاده
اخم كرد و گفت: حنا دارى اون روى سگمو بالا ميارى ها... هى مى خوام باهات مدارا كنم نميزارى... پس فردا صبح آماده باش بهانه قبول نمیکنم انتخابم تویی تا به رضای دلم برسم نگو نه که برام دختر نشون کردن بهتره زود دست بجنبونیم.از خدات باشه شاخ شمشادی چون من دلش گیرته یادت نره بری حموم قراره عروس بشی روغن و صابون عطریم استفاده کن . از مطبخ بيرون رفت.
 
 
دست و پامو گم كرده بودم نمى دونستم چيكار كنم كه فرداش غروب بعد رفتن ارباب و زنش بى بى صدام كرد و گفت: حنا؟!
با ترس و لرز جواب دادم: بله؟!
میدونستم قراره چی بشه
بی بی زلیخا گفت ارباب زاده گفت عموت مريضه خواست بهت مرخصى بدم دو روز بيشتر حق غيبت نداريا نبينم دور بردارى و بيشتر غيبت كنى كه عذر تو میخوام فكر نكنی حالا كه ارباب بزرگ نيست هر غلطى دلت خواست مى تونى بكنى
كاش رخصت نداده بود و نگهم مى داشت. فردا صبح بايد همراه ارباب به شهر مى رفتم و از همين الان تن لرزه گرفته بودم.
شب قبل خواب با دلشوره رفتم حموم. اصلا نمى دونستم چطورى مى خواست از عموم رضايت بگيره! نمیگم نمیخواستم چون اکه رستم نیت بدی داشت عقدم نمیکرد ته دلم راضى بودم اما دلشوره امونمو بريده بود. صبح خروس خون اجازه ى رفتن پيدا كردم و همين كه از تنگ كوچه دراومدم رستم خان پيداش شد و گفت: زودى سوار شو
مى ترسيدم. اما وقتى دستشو دراز كرد و غر زد: عجله كن دختر الان يكى مى بينه! دلو به دريا زدم سوار شدم اونم به تاخت به بيرون ابادى رفت. روم نمى شد راست بشینم بهش بچسبم فقط خم شده و زين اسبو گرفته بودم از ترس چشمام بسته بود رستم خان كه انگار نه انگار شاید کسی ببینه مارو اصلا حواسش بهم نبود و فقط به تاخت سمت شهر مى رفت.
جایی که هیچوقت ندیده بودم جز تعریفی که شنیده بودم.
زنای سرخاب سفیداب کرده با کفشای پاشنه دار تو هر مغازه ای سرک میکشیدن
وقتی رسیدیم
يكى از دوستاش انتظار مارو مى كشيد. رستم بهش گفت اول بریم ناشتایی بخوریم بعد سرحال و شکم سیر بریم دفترخونه.
رفيقش دعوتمون کرد خونه اش زنش ناشتایى مفصلى برامون تهيه ديد و بعد از خوردن صبحونه كه من حتى يك لقمه هم نتونستم بخورم بس كه نگام مى كردن رفتیم محضر .
سیر و سرکه نبود که تو دلم بجوشه چیزی فراتر از دلشوره داشت منو میخورد. سرنوشن قرار بود چکار کنه باهام؟
عموم تو دفترخونه بود!... با تعجب بهش نگاه كردم اما اون حتى نگامم نكرد و بعد از امضا زدن فلنگو بست رفت. نمى دونم رستم باهاش چه كرده بود كه كلا لال شده بود
وقتى عاقد گفت قَبِلْتُ التَزْوِیجَ عَلىَ الصِّداقِ المَعْلُوْمِ دلم هری ریخت.بی دفاع و بی زبون چشمام سوخت اشکامم ریخت از اينده اى كه انتظارم و میکشید واسه همین ناخودآگاه لرزه گرفتم.
همچنان لال بودم که رستم دستمو گرفت كمى فشار داد كه مجبورى گفتم بله و اينچين بود كه دختر یتیم رعيت زن ارباب شد فراموشم نمیشه چطور لپام به سرخی انار شده بود و خبری از کل کشیدن و النگو دادن بهم نبود. دوباره بعد عقد رفتیم خونه ى رفيق رستم و بعد از ناهار راهنماییمون کردن به اتاق
 
 
بعد از ناهار راهنماییمون کردن به اتاقی برای استراحت لبخندای رستم پررنگ تر میشد و من از شرم و حيا خيس از عرق بودم نفسم بالا نميومد. رستم روى تشك سفيدى كه وسط اتاق پهن بود دراز كشيد و گفت: بيا نزديكتر دختر حالا كه ديگه محرم شديم ترس و بهونه ات براى چيه؟!
همونطور سر به زير جلو رفتم كه دستمو گرفت کشيد و تو بغلش پرت شدم به پهلو خوابید تا خوب نگام کنه همونطور كه تك تك اجزاى صورتمو از نظر مى گذروند با شيطنت گفت: ديگه مال خودم شدى خيالم راحت شد! حالا ببينم كى جرات داره بهت بگه بالاى چشمات ابروئه!... دختره ى خيره سر مى دونى چند وقته از ترس اينكه تو رو به كسى غير خودم شوهر بدن شبا نخوابيدم؟!... نابودما نابود!سر روى سينه ام گذاشت نفس عميقى كشيد و گفت: حالا بخوابيم به اندازه چند ماه خستگى روى دلم مونده.
فقط بذار با بوی صابونت بخوابم.
چشمهاشو بست و چند دقيقه بعد از نفسهاى ارومش فهميدم خوابش برد. نمى دونم چرا ترسم ريخت از هول و ولاى خوابيدن با رستم دراومدم لبخندى روى لبام نشست اما اين دلشوره ى لعنتى دست از سرم بر نمى داشت و هر چى رستم خان راحت خوابيد من كلا بيدار موندم.
دو سه ساعتى بهش خيره شدم. موهاش لخت بود و مایل به خرمایی که روى پيشونى اش ريخته بود. چشمهاى سياه پر از مژه اش كه وقتى بيدار و باز بود خمار خمار بود. بينى عقابى و لبهاى برجسته! آخه چرا عاشق من شده بود؟! اصلا نمى تونستم هضم كنم.
بعد از دو سه ساعت روم نشد بيشتر از اين تو اتاق بمونم از اتاق بيرون رفتم كه رفيقش با زنش تو اندرونی نشسته بودن و تکیه به مخده داده بودن. با شرم و حيا سلام كردم و كنارشون نشستم مرد خونه برام هندوونه توى بشقاب مىذاشت كه رستم خان به ضرب درو وا كرد با ديدنم نفسى از سر اسودگى كشيد و گفت: پوف زهره ام تركيد بیخبر کجا میری اخه؟نمیگی دل میندازم؟
كنارم نشست و گفت: انقدر فكر و خيال كردم كه تو رو از دست ندم ديوونه شدم خدا اخر و عاقبتمو ختم به خير كنه!
دوستش خنديد و گفت: انشاءالله كه تا اخرش همين باشه
رستم خان چشم غره اى بهش رفت و گفت: نفهم زن عقديمه! خوب و بد بيخ ريششم.
با هم خنديدن ولی زنش حیا میکرد رو میگرفت. منم مثل دوست رستم فكر مى كردم نكنه بعد يه مدت دلشو بزنم؟!
شام ابگوشت بود توى حياط زیر درخت انگور روى تخت خورديم و چقدر چسبيد و باز دوباره شب شد و موقع خواب.
به دلم هول و ولا افتاد. وقتى وارد اتاق شدم تموم تنم ميلرزيد و مى دونستم اينبار سالم در نميرم.
تو همين دستپاچگی بودم كه رستم شروع به دراوردن لباسهاش كرد.
 
 
عرق شرم کمرم و خیس کرد فورى بهش پشت كردم و روى زنين نشستم كه دراز كشيد و صدام كرد: حنا؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: بله ارباب؟!
اخمى كرد و گفت: ديگه من شوهرتم بايد منو به اسم صدا كنى!بيا اينجا ببينم...
تنم سست شد نمى تونستم قدم از قدم بردارم ولى با اين حال به زور خودمو به سمتش كشيدم.نفسای پی در پی رستم از فتح دخترونگی رعیت که منظم شد دستمال و جاداد تو جیب شلوارش گفت این سند ی روزی لازم میشه و سند محکمتر اینه شکمت بیاد جلو اونوقت منم و تو و اون عمارت که میشی خانم همه.
صبح رستم رفت تو دالیز و صاحبخونه برام کاچی اورد ی النگو جا داد تو دستم گفت پیشکش!مبارکت باشه سفید بختی تو ببینم.راه سختی جلو رو داری مبادا کمر خم کنی که رستم از جا زدن بدش میاد.
کار نکرده ی مادر خدابیامرزم و کرد.
دومین روز شد و وقت رفتن.
مثل همیشه نشستم جلو رستم تا بتازه برای شروع زندگی پنهونی.
اینبار شرم نداشت از پشت سر خم میشد موهام و می بوسید برام نجوای دوست داشتن سر میداد دلم و قرص میکرد بهش اعتماد کنم حتی میگفت بعضی شبا میام تا کنارت بخوابم.
نرسیده به ابادی پیاده ام کردگفت درسته غیرتم اجازه نمیده ولی ابروت مهمتره با حوصله بیا سمت عمارت.من زودتر میرم کسی شک نکنه.
تابستون گرمی بود شر شر عرق ریزون پیاده راه افتادم.میون راه باید از در خونمون رد میشدم چشمم که به خرابه های خونمون افتاد دلم شکست؛چقد توش خاطره داشتم یکهو سکینه از طویله اومد بیرون دست زد به کمرش گفت به به چشم سفید.این وقت روز بیرون عمارت چکار میکنی؟
اصلا نموندم که بخواد یقه به یقه باهام بشه فقط کله رو انداختم پایین زود دور شدم.
از پشت سرم صداش میومد چطور حرص داشت و فحش میداد به مادر مرده ام.
اهمیتی ندادم هدفش این بود هر جور شده بکشونم تو خونه ودمار از روزگارم دربیاره منم که جیبم خالی بودپولی نداشتم.
هرچقد به دلم کشیدم و دندونام و بهم فشاردادم اما راهم و ادامه دادم تا اسیر بد خلقی بی بی زلیخا نشم.تقریبا عصر شده بود که رسیدم عمارت.انگار ارباب بزرگ و خانم بزرگ زودتر از موعد برگشته بودن.جنجال بی سروتهی تو عمارت به پا بود.هرکی گوشه ای خودشو قایم میکرد.
ارباب بزرگ غضب کرده بود و رستم مقاومت میکرد هدفشونم فقط این بود دختر ارباب ده بغلی که بقول رستم سن مادرم و داره و ترشیده بدن به رستم.چقد ترسیدم و‌خود خوری کردم بخاطر اش دهن سوزی که واسه رستم پختن و دست منم بسته است نمیتونم دفاع کنم.
رستم چشمش بهم افتاد با نگاه بهم امید داد نگران نباشم.سر برگردوندم برم اتاقم که بی بی زلیخا از پشت چارقدم و کشید گفت مگه نگفتم دیر نیایی؟کجا بودی تاالان خیره سر؟
 
 
اگه صدام در نميومد بى بى زليخا انقدرى سر و صدا مى كرد كه خانم بزرگ بو مى برد كه دردونه پسرش چطور در برابر رعیت عنان از کف داده و بیخبر عقدش کرده بود.
واسه همین زار زدم و اروم گفتم: منو ببخشید عموم رو به قبله بود و بی پولى امونشونو بريده بود. خواستن برم تا حواسم باشه بهش. نیست بی کس و کاریم چاره ای نبود!کوتاهی و دیر اومدن از جانب من بود عفو کنید.
با غیض و اکراه گفت برو به کارات برس اون دو روزم که نبودی نیایی طلب ماهانه کنی که پول مفت ندارم بدم به رعیت جماعت.
رستم كه ي گوشش به ما بود با اين حرف بى بى قرمز شد اما نمیشد به دادخواهیم قد علم کنه و فقط سکوت کرد.‌
مادرش بى توجه به بكن نكن من و بى بى گفت: رستم اگه چیزی که پدرت میخواد و قبول نکنی باید بارت و جمع کنی از این عمارت و ابادی بری.کافیه هر چی تازوندی و ما فقط گفتیم چشم. والسلام!
رستم داد زد: خودتم به زور شوهر دادن از کدوم بنی بشری پنهونه که هنوزم از پدرم ناراضی هستی و اینطور جانماز سینه چاکا رو اب میکشی؟واسه چی میخوایی بدبختم کنی؟
چه شرایط ناگواری بود که رستم داشته های پنهونی خونواده اشو میریخت رو اب تا خودشو نجات بده.
سریع رفتم مطبخ شروع کردم به هرچی کار مونده سروسامون بدم.
با پای لنگم هر چی جون داشتم جون کندم بی بی زلیخام رحم و مروت نشون نداد.
دیرتر از هرشب رفتم رو جام تازه چشم هام‌گرم خواب شده بود،ولی بهتر بود بیدار بودم تا رستم بیاد به خودم فشار اوردم و به عشق دیدن نگاه خمار رستم خواب از سرم پرید.
اونشب خیلی انتظار کشیدم ولی از رستم خبری نشد. حتی دلم خوش بود شاید مثل هرشب بیاد موهام ونوازش کنه خوابیدنش کنارم پیشکش ولی نیومد سراغمو بگیره و چشمم به در خشک شد تا خوابم برد.چند روزی رستم و تو عمارت ندیدم.
هیچکسم درموردش حرف نمیزد چه به روزم اومده بود تو عالم یتیمی و رعیتی که هیچ جوره نمیشد به حقم برسم.
بیخبری از رستم خیلی درد داشت بدتر از اون که روز به روز زمزمه ی ازدواج رستم توی عمارت اوج میگرفت دیگه حتی خدمه هام میدونستن قراره رستم دوماد بشه،چند روزی تا اخر هفته نمونده بود انگار روز مهمی بود که هرکی به کاری مشغول بود خانم بی نهایت خوشحال بود،جوری که تمام کار ها رو خودش مدیریت میکرد.من هم که کاری جز کلفتی نداشتم.
سر ظهر نشستم سرگونی پیازا تا پوست بکنم واسه اخر هفته ای که همه براش تلاش میکردند. پاهام بی حس شده بود. پاشدم یکمی نفس راست کردم که بی بی زلیخا گفت ی تکونی به خودت بده زدی به در بی عاری!
سریع پیاز وتموم کن باید طاقچه پارچه رو ببری اتاق ارباب کم نمونده ارباب بیاد.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.23/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.2   از  5 (13 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه kmrmu چیست?