رمان حنا قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

رمان حنا قسمت چهارم

چونه ام لرزید و زير چشمى ديدم كه رستم هم دستش مشت شد كه همين حين ارباب بزرگ‌ شخصا اومد جلو دست گذاشت پشت کمرم گفت:

 
 خوش اومدی دختر جان. حنا رو تو بذار کف دست عروس!
خانم بزرگ گفت : همینمون كم مونده ميون اينهمه فك و فاميل رعيت برامون حنا بزاره!
با چشم و ابروی تیزی که ارباب به زنش رفت با بغضی که داشت خفه ام میکرد و پاهایی که جون نداشت برم جلو تر رفتم جلوی عروس زانو زدم.
رسم بود اینموقع شعر بخونیم پس منم شروع به خوندن كردم!
حنا حنا می بندیم عروسو حنا ميبنديم
به دست و پاش می بندیم
اگر حنا نباشه آب طلا می بندیم
درسته صدام میلرزید ولی حنا رو گذاشتم کف دست عروس رستم و با کلی حسرت غیب شدم از سالن.
مثل روزی که مادرم مرده بود داغ دار شده بودم. بعد حنابندون خدمه ها زمزمه میکردن پی کاچی باشن واسه فردا صبح.
بااینکه شب قبل نخوابیده بودم اذون مغروب و که گفتن کل کشیدن و خوندن شعرای شب حجله شروع شد.
وقتی میخوندن
امروز طوافست طوافست طواف

دیوانه معافست معافست معاف

نی جنگ و مصافست و مصافست

مصاف وصل است و زفافست زفافست زفاف

های های گریه میکردم و همزمان با بقیه زمزمه میکردم.
اما ديگه طاقت نياوردم و خودمو رسوندم پشت عمارت زیر درخت گردو و ساعتها زار زدم به اقبالی که داشتم.
هوا داشت روشن میشد میدونستم چون دم دست نبودم ممکنه بی بی زلیخا بهم سخت بگیره ولی چه اهمیتی داشت؟
بهتر که عذرم و بخوان تا از عمارت برم و زیر ظلم سکینه دست و پا بزنمتنم خشك شده بود.
کمی که سبک شدم قصد کردم برم اتاقم كه صداى ارباب بزرگ منو سر جام نشوند.
_چرا اينجا نشستى دخترك؟
اینجا چکار داشت؟نکنه شده به پای کلفتش که با عقل جور در نمیاد.شایدم اومده تسویه حساب
فورى گفتم: اومدم كمى خستگى در كنم مبارک باشه ارباب ان شالله کلی وارث دورتون و بگیره پا قدم عروستون خوش یمن باشه
شکر خدا همین زبون و داشتم خودمو هرجا میرفتم جا میدادم تنها چیزی که نداشتم بخت سفید بود.ارباب
پيپشو روشن كرد نشست زیر درخت گفت: بشين! نميخواد فرار كنى.
اما من از ترسم سرپا ايستاده بودم و با دستام بازى مى كردم.
وقتی گفت_چقدر به مادرت شباهت دارى!
با تعجب نگاش كردم كه روشو ازم گرفت و به سياهى باغ دوخت و گفت: هيچ وقت حريف اين مسخره بازى ها نشدم و زورم بهشون نرسيد تا اين رسم مضحک كبوتر با كبوتر و باز با باز رو ورچين كنم! عاشق دختر رعيت شدم چند سال پى شو داشتم همين كه خواستم بگيرمش برام زن درست كردن اما بازم دست از طلب بر نداشتم و دقيقا وقتى ك مى خواستم اقدام كنم متوجه شدم دل در گرو يكى ديگه داره و تا بيام به خودم بحنبم ازدواج كرد داغش رو دلم موند
 
 
شباهت تو به خدابیامرز داره اميدوارم میكنه...شرم و حياتم ديوونه ام مى كنه دلم مى خواد به همه بگم گمشده ام پیدا شد همونی که چشم انتظارش بودم برگشته.
بعنوان ارباب میتونستم هر کاری کنم و دست رو هر کسی بذارم اما دستم بسته است چون پدر خانم بزرگ برو بیایی تو دربار داشت و باید یواشکی مى رفتم دنبال دلم.
ي دفعه حرفاشو قورت داد بهم زل زد و گفت: اما حنا حالا كه پیر شده و ناتوان دست خانوم بزرگم به هيچ جا بند نيست.. حنا عروسم مى شى؟! سوگولى من؟!.خانوم اين خونه؟!.
هیچکس نمیتونه جلودارم بشه چون سنی ازم گذشته و پدر خانم بزرگ دل ودماغ گذشته رو نداره دست به تهدید بذاره‌
حیرت زده چشم تو چشم شدم باهاش. اگه مى فهميد حنای دربدر عروسشه داغم مى كرد که هیچ ناخنامو دونه‌ دونه میکشید که هیچ از عمارت بيرونم مى كرد که هیچ زنده به گورم میکرد‌.ولی شاید اینجوریم نمیشد پناه رستم میشد تا بهم برسه.
نمیدونم و نفهمیدم فقط زودی با اجازه گرفتن و ناتموم گذاشتن حرفای بو دار ارباب پناه بردم به اتاقم.
از زیر پنجره اتاق رستم که رد میشدم برخلاف عمارت که تو تاریکی رفته بود روشن بود.
سایه اش و دیدم دست به سینه تکیه داده بود به چهارچوب بهم گفته بود اعتماد نکنم به چیزایی که دیدم!
با ی دل پر از درد رد شدم.دو ساعت مونده بود به طلوع خورشید ناامید و دل شکسته سرم و بردم زیر پتو که بخوابم.
چفت در و انداخته بودم که یکهو تق تق صدای در اومد و پشت سرش رستم که میگفت حنا جانم چرا در قفله؟بازش کن اومدم دیدنت دلتنگتم.
تق تق در میزد و پشت سرش التماس داشت در و باز کنم که نکردم.کلا خودمو زدم به ندیدن و نشنیدن‌.نمیخواستم ارباب زاده تازه دوماد و با عطر عروسش تو اغوشم پذیرا باشم.نه که مغرور باشم نه!دلم رضا نمیداد.
رستم در زد و در زد تا سر اخر گفت کارت شده لجاجت و بچه بازی.میدونم بیداری و زدی به در بی عاری اومده بودم بگم هوا روشن بشه واویلا راه میوفته تو عمارت ی مدت نیستم.
توام زیاد تو چشم نباش کاسه کوزه ها رو روی سرت بشکنن.
اومده بودم ببینمت و برم ولی بی معرفتی حنا.
صدای قدمای پاش و شنیدم چشمامو بستم از ته دل از اعماق وجودم اندازه تموم بی رحمیا گریه کردم.
خوابم نبرد رفتم تو مطبخ خدمه ها تازه دست به کار شده بودن به گرم کردن کاچی وروغن حیوونی و تخم مرغ محلی.ایده زمونه ما این بود تازه عروس یا دختری که تازه سیکل میشه گرمیجات مقوی بخوره پسر زا میشه.
استینمو دادم بالا و کمک کردم.
بی بی زلیخا سراغمو گرفت و کلی بد و بیراه نثارم کرد که چرا دیشب غیب شدم بااینحال استرس داشت گفتم بی بی جان خیره!چرا دستپاچه ای؟
 
 
همین حرف کافی بود تا بی بی بجای ناسزا لب به گلایه باز کنه و بگه حنا ارباب زاده غیب شده.صبحی خانم بزرگ رفته طلب دستمال کنه ارباب زاده نبوده که هیچ نو عروسشم دست نخورده گذاشته.
پیغوم گذاشته واسه ارباب که دست بهش نزدم خودتون این ننگ و پاک کنید تا با دل رستم بازی نکنید.حنا دورت بگردم امروز برو سمت اسطبل اسبا زیادی تو حیاط نچرخ که مصیبت میشه.
گفتم شما میدونی چرا خانوم بزرگ اینقدر از من بدش میاد؟!
بی بی نگام کرد ؛ نمیدونم توی نگاهش اه بود ، حسرت یا افسوس که گفت: نمیدونم ولی تا میتونی از خانوم بزرگ دور باش و نذار جلوی چشمش باشی که عقده این همه سال و سر توی یتیم دربیاره!ناشتا رفتم اسطبل و
مشغول شدم که صدای فریاد های ارباب و خانوم بزرگ همه رو به حیاط کشوند!
ارباب داشت به خدمه ها میگفت که اگه کسی از رستم خبر داره و بهش نگه بلایی به روزگارش میاره که اون سرش ناپیداست.
هر چند از رستم خبر نداشتم اما زن رستم بودم و تموم ترسم این بود که اگه چیزی بفهمن چه بلایی سرم میاوردن! به گفته بی بی اصلا توی حیاط نرفتم و از همونجا عربده های ارباب گوش میدادم
صدا قطع شد سایه ای باعث ترسم شد
سر بلند کردم که نگاهم با نگاه خانوم بزرگ تلاقی کرد.
چشمهاشو ریز،کرد همونطور که مشکوک نگام میکرد گفت: نگفتی...
با تعجب گفتم: سلام خانوم بزرگ. چیو نگفتم؟!؟!
گردنش و کج کرد گفت: رستم کجاست؟
لرزون گفتم: به روح پدر و مادرم خبری ندارم.
دست به کمر نگاهم کرد گفت: مطمئنی؟!
با التماس گفتم: به روح پدر و مادرم که جز اونها هیچی تو این دنیا ندارم قسم میخورم که نمیدونم. بعد از اینکه از سرتا پا بهم نگاهی کرد جلو پام تف انداخت و رفت.
این زن انقدر ازم متنفر بود که حتی اگر جلوی چشماشم ظاهر نمیشدم خودش به هر طریقی پیدام میکرد و از اونجایی که به وجودم شک کرده بود اگر زبونم لال بلایی سر رستم میومد روزگارم سیاه بود!
خوب که از کت و کول افتادم شنیدم یکی از دور صدام میزنه که هرجا هستی زود بیا.
دست و پاهام شل شد!یکی از خدمه ها هراسون خودشو رسوند بهم گفت حنا بجنب که خانم بزرگ کارت داره.
کاش میشد نرفت کاش میشد فرار کرد کاش با رستم رفته بودم ولی واسه این کاش گفتنا دیر بود.تا به خودم بیام و نه بیارم واسه رفتن پیش خانم دوتا نگهبان زیر بغلم و گرفتن بردن انداختن زیر پای خانم بزرگ.
خون از چشماش میریخت!عروس رستم با چشمای خیس ولی سر به زیر کنارش نشسته بود اما از ارباب خبری نبود.
زانوهام درد گرفتن!از دلشوره و دل اشوبی حس کردم خودم و خیس کردم
 
 
خیره به لبای خانم بودم تا ببینم سر چی و واسه چی قراره‌مجازات بشم که بالاخره زبونش چرخید با صدایی کلفت گفت تو که گفتی از رستم خبر نداری.
گفتم به والله ندارم
گفت اما یکی از خدمه ها گفته دیشب رستمو حوالی اتاقت دیده!
با بغض گفتم من و چه به رستم خان خانم بزرگ.
مگه کسی باورم میکرد؟از نظر خانم من دشمن بودم
به یکی از خدمه هایی که کنارش بود اشاره زد و گفت: همینجا موهاش و از ته بتراشید تا حالیش بشه به اربابش دروغ نگه!ببینم اونوقت به چیش مینازه!مگه میشد التماس کنم یا بگم از رستم خبر ندارم؟خانم یک نفس میگفت میبرید و میدوخت‌.
هیچ کاری از دستم برنمیومد جز گریه و زاری...
چارقدم و به زور از سرم کشیدن از ته دل جیغ میزدم بهم رحم کنن ولی خبری از مروت و دلسوزی نبود تااینکه دم موهام که تو مشت یکی از خدمتکارای گنده منده چرخید ارباب بزرگ سر رسید.ی عربده بی سرو ته زد تا همهمه بخوابه رو کرد به زنش گفت زن اینجا چکار میکنی معرکه گرفتی چیو به رعیت ثابت کنی؟نکنه پاتختی عروست و بیخبر جشن گرفتی؟با دیدن سرو وضعم گفت چطور به خودت اجازه میدی تو خونه ام به رعیت زیر دستم توهین کنی؟خانم بزرگ مقتدرانه گفت خانم این عمارتم با هرکی اندازه لیاقتش رفتار میشه میدونه رستم کجاست ولی زیر بار نمیره.خدمه ها ولم کردن
ارباب گفت دخترک حقیقت داره؟رستم به تو حرفی زده؟تا جاییکه میدونم رستم حق داره به هر دختری از این ابادی ناخونک بزنه چون اختیار داره.پس نه اولیشی نه اخریش که هوا ورت داره زیر پاش بشینی و دلبری کنی عقدت کنه و فراریش بدی.
با اشکایی که ردش روی گونه ام خشک شده بود و باز تر میشد گفتم همه افتراست ارباب.من و چه به بزرگ زاده ها و اعیونیا.جز تمیز کردن کثافت و کنیزی شما لیاقتم نیست.
به روح پدر و مادرم قسم که هیچ خبری ازش ندارم. نمیدونم چرا خانوم بزرگ باور نمیکنه!
که خانوم بزرگ فریاد زد؛حاشا به دیوار بلند مش صفر با قسم و ایه میگه رستم و دور و ور اتاقت دیده چرا منکرش میشی؟نکنه دست داری تو فرارش؟اصلارستم اونجا چی میخواسته؟
گریه کردم و گفتم: نمیدونم مش صفر چی دیده اما به همه مقدسات از ارباب زاده بیخبرم.
ارباب با نگاه تیزش به همه فهموند متفرق بشن.طولی نکشید همه رفتن حتی خانم بزرگ که با حرص و خط و نشون نگام میکرد.
تنها که شدیم گفت حجاب کن ولی چرا اصرار دارن ثابت کنن تو معشوقه ی رستمی؟یعنی باور کنم از سر کینه بهت شکاک شده؟
چارقدم و انداختم سرم با هق هق گفتم عرق پام به عمارت خشک نشده خانم ازم کینه داشت
 
 
اینهمه بدخلقی به ی رعیتم نمیفهمم خدابیامرز مادرم که زنده بود دائم گوشزد میکرد از ارباب زاده دوری کنم نمیدونم چرا ولی گوش به حرفش میدادم.از شانس و اقبالم افتادم جایی که ارباب زاده زندگی میکنه مصیبتشم با منه شاید مادرم این روزا رو میدید و میگفت از ارباب زاده حذر کنم.
گفت به خدا قسم اگر تار مویی از سرت کم میشد این عمارت و با خانوم بزرگ و‌خدمه هاش به اتیش میکشیدم.
مونده بودم چرا هر چی خانوم بزرگ اصرار داشت با رستمم ارباب سعی داشت از این واقعیت فرار کنه هیچی نمیفهمیدم بجز اینکه زودتر دور ازچشم همه پناه ببرم به اتاقکم.
اون چند روزی که همه دنبال رستم بودن خانم حسابی باهام چپ افتاده بود.چقدر اذیتم کرد و زخم زبون میزد!تا چشم ارباب و دور میدید ی دل سیر کتک میخوردم بعد تو طویله حبس میشدم و غذا بهم نمیدادن اتیش تند خانم که کمی خنک میشد از طویله ازادم میکردن بجاش ازم بیگاری میکشیدن.
جون تو تنم نمونده بود روز به روز اب میرفتم بخاطر تنبیه کار نکرده ای که سهمی توش نداشتم.این اخریا دیگه پاهام دولا میشد وقتی راه میرفتم خانم بزرگ جوری نمیزد که سر و صورتم کبود بشه ارباب بهش خورده بگیره بجاش تا توان داشت می کوبید به دست و پام و گاهیم به کمرم و شکمم لگد میزد که نفسم بند میومد با خباثت میگفت اجاقت کور بشه دربدر.
نیمه های شب تازه از کار دست کشیده بودم تو جام پهلو به پهلو میشدم که در زدن.ترس نبود که چهارستون تنم به لرزه دراومد که اینوقت شب کیه؟
نکنه ارباب اومده قصد جونمو کنه؟چجوری بگم محرم پسرتم کارت کم از گناه کبیره نیست؟
اما وقتی صدا اومد که میگفت حنا جانم باز کن در و هنوزم قهری؟باز کن پشت درم الانه کسی ببینه اینجام!
اشکام ریخت و نفهمیدم چجوری سرپا شدم در و که باز کردم خودشو انداخت تو بغلم.دست کشید رو موهای کم پشتم که به لطف خانم بزرگ چند تاربیشتر نمونده بود گفت جانم به قربانت چرا استخونی شدی؟چرا میلنگی؟
رو دستاش بلندم کرد گذاشت رو تشکم و گفت بهت سخت گرفتن؟مگه نگفتم سرسختی نکن باهام بیا؟چرا دستات زمخت شده چی بهت گذشته حنا؟چرا مثل پیرزنا چروکیده شدی؟
چیزی نداشتم بگم جز گریه که امونم نمیداد.
گفتم رستم خان ارباب دنبالته اینجا پیدات کنن عاقبتم با مادرتونه همینجوریم عذابم دادن از زبونم حرف بکشن.
گفت میدونم به وقتش تلافی تموم این روزا رو سرشون درمیارم.نگران نباش!
کلی گشتم تا طبیب حاذق پیدا کردم برات دارو گرفتم ابستن بشی.
حرف میزد و دائم سرو صورتم و غرق بوسه میکرد.
یک ساعتی کنارم موند و گفت چطور دارو گیاهیا رو بخورم و بعد سه شب میاد که بذر بکاره.اونشب رستم روح مرده و تن بیمارم و تیمار کرد.
 
 
نوازشم کرد و از شیرینی بعد سختیا گفت.حتی نقشه انتقامم کشید.
وقت رفتن بازم چشمامو بوسید گفت میرم تا مجبور نباشم تن به ذلت بدم اما دلم پیشته.
تاب بیار همین روزا برمیگردم.
در و که بست دلم هری ریخت.عطر بوسه هاش هنوز روی دستام بود.عمیق بوییدم به گمونم پنج دقیقه ام نگذشت که شنیدم عربده میزنه ولم کنید بی چشم و روهای بی پدر مادر. پشت سرش ارباب بزرگ با داد گفت ببندینش گستاخ فراری و فکر کردی شهر هرته؟دختر ارباب ابادی و بدنام کنی و بزنی به چاک؟
کور خوندی پدرسگ!همین امشب به زنجیر میکشمت به صلابه میبندمت بالا سرت وامیستم تا دستمال زفاف بدی.همین الان و همین امشب کار ناتموم و تموم میکنی بعد هر قبرستونی نرفتی برو ولی تنها نمیری دست زنتو میگیری میری‌
فکر کردی اجازه میدم با ابروم بازی کنی ناخلف؟
بخدا که حس کردم روح از تنم رفت.مطمئن بودم رستم اسیر شده اونم بخاطر من.
وقتی گفت ارباب رعیتی نه ارباب من! نمیتونی مجبورم کنی به کاری که دلم رضا نیست ارباب دستور داد دست و پاشو ببندین تا به حسابش برسم های های گریه هام رفت بالا.
صبر کردم تا صدای قیژ قیژ باز شدن در اتاقای عمارت بیاد بعد خودمو بندازم تو حیاط.
وای که نفسم به شماره افتاده بود.
همین که حس کردم حیاط به حدکافی پر شده از ادم با احتیاط منم رفتم تو حیاط.
از دور دیدم رستم چهارشونه و با هیبت و بسته بودن گوشه لبشم خونی بود ارباب با شلاق مثل شمر ایستاده بود براش خط و نشون میکشید رستمم زل زده بود تو‌ چشماش میگفت تلافی این بی احترامی به ارباب اینده ابادی و سر تک به تک اهالی عمارت در میارم دور نیست اونروز بین بحث پدر و پسر خانم بزرگ اومد.
دعوای نامفهومی بین زن و شوهر بلند شده بود.رستم داد زد گم شید همتون منظورش به ادمایی بود که دوره اش کردن و پچ پچ میکنن.
دور از چشم همه داشتم نگاه میکردم که خانم بزرگ ی چیزی به رستم گفت که رستم عصبی گفت بیزارم از زندگی اجباری که دارین بهم تحمیل میکنید.باز کنید دستم و تا برم براتون دلخوشی بیارم ولی از فردای روز کسی به پر و پام بپیچه میندازمش توچاه عمیق هر کی که میخواد باشه.
خانم بزرگ رستم و از بند ازاد کرد دستشو انداخت دور‌کمر پسرش ودوتایی وارد ساختمون عمارت شدن.
مثل مترسک سر جالیز خشکم زده بود!قرار بود دیگه چیو به چشم ببینم؟
برمیگشتم به اتاقم اما صدای خانم بزرگ پیچید که میگفت بی بی زلیخا اون دخترک بی چشم و رو رو صدا بزن بیاددستمال بگیره.
دوست نداشتم دیگه بشینم زار زار بزنم بهرحال رستم ارباب زاده بود و بقول پدرش میتونست به هر دختری ناخونک بزنه.
بی بی زلیخا از دور گفت خانم جان کدوم دخترک؟دستمال چی بگیره خانم؟
 
 
وقتی خانم گفت همونکه معشوقه یواشکی رستم شده اما پنهون میکنه اسمش حناست.
بگو‌بیاد دستمال گلدار عروسم و بگیره
با زانو خوردم زمین!چه توقعی داشت؟برم دستمال بگیرم؟دستمال چی بگیرم؟
بعدم بلند گفت بی بی زلیخا حجله رستم پسرمه
وارث این ابادی و رعیتا! بگو اهالی عمارت پایکوبی راه بندازن.همه رو بیدار کن شب فرخنده ای رقم میخوره امید به خدا همین امشب عروسم ابستن بشه پسر بزاد.کاچی رو گرم کنید حمومم اماده کنید.
گونه هام گر گرفته بود نمیدونستم چکار کنم یعنی مغزم فرمون نمیداد.
پاشدم شل شل رامو کج کردم پشت عمارت تا گزند خانم بزرگ بهم نرسه برم جای همیشگی اما همینکه قدم اول و برداشتم بی بی زلیخا از پشت یقه ام و کشید گفت دختر جان بدو که دیره.
گفتم خیره بی بی باز چیشده؟نصف شبی بد خواب شدی؟گوشه چشمش و پاک کرد گفت خانم خواسته بری دستمال بگیری.
سرم و بلند کردم بگم کم خون دل شدم الانم برم دستمال گلدار زن رستم و بگیرم که حرف خانم ثابت بشه معشوقه رستمم؟
اما قبل من گفت حنا چیشده تورو؟چرا رنگت زرده چشمات سرخ؟
نکنه مریضی؟بدون اینکه توضیح بدم گفتم بی بی یعنی خانم نمیدونه من دخترم و چشم و گوش بسته؟خدا رو خوش میاد از بی مادریم سواستفاده بشه؟واقعا کجا نوشته دستمال حجله رو رعیت بره بگیره؟مگه مادر عروس نباید از مادر داماد تحویل بگیره؟
بی بی گفت برو تا شر نشده ارباب جماعت چی از دل رعیتش میدونه؟
سه تادستمال سفید دورگلدوزی شده داد دستم وهدایتم کرد سمت ساختمون.
خانم با نیش باز راه میرفت تا منو دید گفت د یاالله چرا فس فس میکنی؟
گفتم ببخشید خواب بودم خانم تا پاشدم اب به صورتم زدم دیر شد.
تو اتاق رستم دوتا خدمتکار مشغول اذین بندی حجله بودن و دو نفر دیگه ام پرده میکشیدن وسط اتاق تا ی طرف عروسودوماد باشن طرف دیگه مادرشوهر بشینه دستمال بگیره.
اما منو واسه چی خواسته بود خدا داند.
سرم گیج میرفت دلم به کاری نمیرفت دلم میخواست سر خاک مادرم برم و اونقد گلایه کنم تا خدا جونمو بگیره نه اینکه زجر کش بشم زیر دست خانم بزرگ‌
اتاق که اماده شد اول عروس رستم و با کل ودست و نقل و نبات پاشیدن و اسفند دود کردن بردن تو اتاق. اونوقت شب معلوم نبود کی سرخاب سفیداب کردنش.موهاش فر بود و تار مویی جلوی صورتش از زیر تور قرمز دیده میشد شاید نیم ساعتی طول کشید تا چند تا نگهبان زورکی رستم واوردن هول دادن تو اتاق.
نخواستم منو ببینه تا بیشتر مقاومت کنه.
ی گوشه کز کردم تا اسوده خاطر بدون جنگ و دعوا قائله رو تموم کنه اما
فحش میداد و میگفت ببین زن تورو نمیخوام
بستنت بیخ ریشم میفهمی؟
کجا بود چشمی که بخوادنفرت رستم و ببینه
 
 
وقتی جلو چشم عروسش جار میزد نمیخوامت چرا دخترک دلخور نمیشد؟
دخترک فقط طالب این بود بشه عروس عمارت ارباب بزرگی که فک و فامیل زنش برو بیایی تو دربار داشتن.
اونقدرام زشت نبود که رستم اینقد مخالفت میکرد فقط زیادی از حد دهنش گشاد بود و پوستش رو به سیاهی میرفت.
خلاصه که همچنان اشوب بود رستم زیر بار نمیرفت همخواب دخترک بشه و عروسش ریز و بیصدا اشکاش میریخت.
رستم هیچ جوره قبول نمیکرد حرف کسیو قبول کنه از پیغوم پسغوم های پدرش گرفته که میگفت فلان زمین و میدم بهت تا مادرش که قسم خداپیغمبر میداد که کاری کنه بره دربار یا بره فرنگ دیگه برنگرده.
رستم سرتق ترازاین حرفا بود خانم بزرگ که دید نمیشه اومد بالا سرم که گوشه ای پنهون شده بودم‌.
گیسامو گرفت گفت ببین میدونم مقصرتویی و زدی به موش مردگی اما بدون لعنت به شیری که خوردی شیرناپاک خورده زندگی بهم زن.
کشون کشون منو برد سمت اتاق حجله رستم.
اینکه چرا گریه نمیکردم یا حتی التماس واسه خودمم جای تعجب داشت.شاید چون زیادی شکستم و ناسزا شنیدم برام عادی بود مخصوصا که به این باور رسیده بودم چه عیبی داره رستم چند تا زن داشته باشه؟
خانم یکهو گیسامو ول کرد پرت کرد جلو پای رستم.چشمای ارباب زاده کاسه خون بود دندوناشو بهم مالید اما زبون به دهن گرفت تا اوضاع بدتر نشه.
بی توجه به رستم داشتم عروسش و نگاه میکردم.
به گمونم ازم بزرگ تر بود اینو میشد از سینه هاش فهمید که اندازه پستون ماده گاو تازه زا بود.
قبل اینکه رستم دوباره بخواد حرفی بزنه مادرش گفت نگو نه باورم نمیشه چون مش صفر دیدت حوالی اتاق این دختر بودی.
نگو نه باورم نمیشه اونی که دلت پیششه این نیست.بهرحال یا همین الان شروع میکنی به خوابوندن رسوایی یا جلوچشمات عقد یکی از نگهبانا میکنمش تا جلو چشمات براش زفاف بگیره.
تصمیم با خودته بچرخ تا بچرخیم تا رستم.
رستم جا نزد!بجای تعجب یا دادوبیداد قهقه خنده های بی امانی سر دادو گفت مادر تو منو با کنیزم تهدید میکنی؟
مادرش گفت درسته نقطه ضعفت کنیزته.
اما رستم گفت سخت در اشتباهی قبول میکنم امشب اشوب بخوابه اما میرم فرنگ ودیگه بر نمیگردم این زنم واسه خودتون.
با پا زد به بازوم تو اوج عصبانیت گفت برو بیرون کار دارم.
همه بیرون!
دلم چقد شکست از واکنش رستم شاید ارتیست بازی بود اما هر چی بود ذره ذره خورد شدم.نمیدونم ولی اگه رستم اینقد قدرت داشت که هر کیو دلش بود بگیره چرا نمیخواست کسی بفهمه زنش شدم؟شاید از کینه مادرش خبر داشت و حدس میزد ممکنه خانم بزرگ سر به نیستم کنه.
طبق رسم ابادی خانم بزرگ نشست پشت پرده و رستم رفت تا کار ناتموم و تموم کنه.
 
 
به امر خانم پشت در ایستاده بودم تا دستمال و بگیرم
صدای جیغ و فریاد نوعروس رستم میومد
چشمام بسته بود تا اشکام نریزه.لبامو گاز میگرفتم تا فریاد نزنم‌ که چی داره بهم میگذره.
فقط سکوت کردم تا جیغ اخر زده شد و صدای شلیک اسلحه ها از بیرون بلند شد به نشونه اینکه عروس باکره بوده خانم بزرگ از اتاق اومد بیرون دستمال سرخ و داد دستم گفت تزیین کن صبح پاتختی داریم وظیفته به تموم مهمونا نشون بدی پارچه گلدار عروسم و.
کاری نبود که انجام بدم شونه هام اویزون و قلبم پر از درد دستمال و تو دستم مچاله کردم میخواستم برم که صدای گریه های نوعروس رستم میومد.
التماس میکرد بهش دق دلی بقیه رو سرش درنیاره سر اخرم که فکر کنم شیشه اتاقش شکسته شد.
نموندم زود رفتم پیش بی بی زلیخا گفتم بی بی جهیزیه عروس و چطور تزئین کنم واسه پاتختی؟
بی بی دستمال و با اکراه گرفت گفت برو چند تا پر گل محمدی بیار ی سبد حصیریم از مطبخ بردار بیا تا بهت بگم چکار کنی.
رفتم سراغ گل.بااینکه نصف شب بود اما انگار همه بی خواب شده بودن فقط صدای پای اسب از اسطبل اومد و پشت سرش رستمی که با غرش داشت از عمارت میرفت داغ دلشو اروم کنه.
چارقدم تو باد تکون خورد و رستم بی اهمیت از کنارم گذشت.
شب صبح نمیشد انگار قرار نبود خورشید رخ نشون بده دستمال جلو چشمام مثل خار بود مونده بودم بااین حال غریبم چرا نمیمیرم؟
هنوز زنده بودم تا ببینم خدانکنه که ادم غریب و تنگ دست باشه تا بشه تو سری خور مالدار جماعت.تا دیری به دستمال نگاه میکردم براش از درد دلم میگفتم و خون روی دستمال از اتفاقی میگفت که رخ داده تا بالاخره صبح شد.
سبد به دست رفتم پیش بی بی زلیخا اما نا تو تنم نبود دنیا به سرم می چرخید.
بی بی زلیخا وقتی عمق نگاه پر دردم و دید ناراحت نگام میکرد.شاید میدونست چه بلایی سرم اوردن شایدم نمیدونست و فقط دلش به حالم میسوخت.اما هرچی که بود دل و جیگر خودم کباب بود.
اروم گفت دستمال و بذار تو سبد روش گل پر پر کن بریز خانمم کارت داره.
مثل اینکه دیشب گفته باید جهیزیه عروسشو به مهمونا نشون بدی.
زیر لبی گفتم بخدا که نمیفهمم چه کینه ای ازم گرفته که راضی نمیشه بیخیالم بشه.
هیچی نگفت و بعد درست کردن سبد رفتم سمت ساختمون.
ی سفره عریض پهن کرده بودن با کلی میوه رنگارنگ و کلوچه های مجلسی هرچی قوم عروس و داماد بود اومده بودن واسه پاتختی و دور سفره جمع شده بودن میگفتن و میخندیدن.همین که سبد بدست وارد شدم همه کل کشیدن و دست زدن.
ی عده ام با دایره تنبک شروع کردن به خوندن

«دیشب که خوب می خوردید این چی چی بود آوردید!
این چی چی بود آوردید شورشو در آوردید»
 
 
«ریال ریالش میکنه، خرج عیالش میکنه / با هم میرن ماه عسل، به نیت سه تا پسر»

میخوندن و دلم ریش میشد.
عروس رستم بالای سفره با لب خندون کنار خانم بزرگ نشسته بود و با خجالت میخندید که انگار دهن گشادش گشاد تر میشد و جلوه بدی به صورتش میداد.
نمیشد گفت ناراحت بود چون اون خنده های با حیا از ته دلش بود به گمونم باورش نمیشد شده زن رستم پر هیبت بااینکه بیشتر از من تحقیر شده بود.بااین تفاوت من تو جایگاه رعیت بودم و اون دختر ارباب و عروس ارباب زاده که انگار به دل نگرفته بود رستم دیشب چطور زار میزد زن نمیخوامت به زور بستنت به ریشم!
اینهمه خوشحالیش برام نامفهوم بود.
یعنی ی اسم و رسم اینقد ارزش داشت که تحقیر بشی ولی به روی خودت نیاری؟
با اشاره ی چشم و ابروی خانم بزرگ و طبق شنیده های مادرم از مراسم پاتختی شروع کردم به گردوندن سبد جلو مهمونا.همه که از دیدن جهاز عروس مطمئن شدن سبد و گذاشتم وسط سفره و با گرفتن اجازه از خانم محفل زنونه رو ترک کردم.
دلم میخواست سر به بیابون بذارم وقتی دیگه تو عمارت به اون بزرگی دلواپسی نداشتم.
چرا باید میموندم و به جون میخریدم عروس رستم بهم فخر بفروشه؟
در خروجی عمارت و که دیدم نگهبانا بودن و نمیشد فرار کرد.با خودم بکن نکن میکردم که بی بی زلیخا سررسید گفت چاره فرار کردن نیست اگه به فرار بود وقتی جوون بودم دوپا قرض میکردم این ابادی و ول میکردم.زیادی تو حیاط نمون که بعد ارباب زاده بگن با نگهبانا چشمک و گوشگ داری تنبیه بشی برو کمک بقیه واسه ناهار.
گفتم بی بی تو چی میدونی که من نمیدونم؟
لااقل بگو اسوده بگیره سرم.
هیچی نگفت عادت نداشت زیادی حرف بزنه.
اونقدر ذهنم مشغول بود که با کار کردنم نمیشد سرم گرم بشه یجوری بود که تموم دست و بالم تو مطبخ سوخت.
بااینکه هلاک خواب بودم ولی بی خوابی داشت دیونه ام میکرد و رغبتی نداشتم چشمامو ببندم.بعد فرار رستم شب و روزنداشتم اما بعد اینکه زن گرفته بود کلا غیب بود منم زیاد پیگیر نبودم جلو چشمش بچرخم.شب چهارمی بعد از زفافش که طبق معمول رستم ناپدید شده بود در زدن به هوای اینکه رستم پشت دره هراسون بدون روسری در و وا کردم.اما رستم نبود بجاش ارباب بزرگ اومده بود.از قد و قامتش مو به تنم سیخ شد لال شده بودم و فقط نگاش میکردم.
دست گذاشت رو دماغش و به اشاره گفت هیس.
در و هول داد بی تعارف اومد تو.ی نگاهی به پستوم انداخت و گفت چطور اینجا زندگی میکنی کم از طویله نداره که!
حالا عیب نداره اومدم ی پیشنهاد بهت بدم امیدوارم استقبال کنی.با چشمای گشاد نگاش میکردم که ادامه داد میخوام از اینجا ببرمت شهر.
ی‌ خونه میگیرم و واسه خودت خانمی کن.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه beshwg چیست?