رمان حنا قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

رمان حنا قسمت ششم

برای اولین بار خجالت و گذاشتم کنار دستش و گرفتم گفتم رستم خان پدرزنت راست میگه درسته زنت نازاست و صورت نداره ولی اول اون بوده بعد من اومدم.

 
حق نیست نیومده جای کسیو تنگ کنم.
رستم گفت نه حنا جانم اول تو بودی هرچند پنهونی بعد اون اومد.تو جای کسیو نگرفتی
چون به پدر خانجانم گفته بودم اول تویی بعددخترش!
بابت این مساله به خودت عیب نگیر ما به کسی مدیون نیستیم چون پدرش خدا رو اورد وسط مجبور شدم کوتاه بیام.تنها تو اتاق خودش زندگی کنه اجازه نمیدم کسی باهاش بد تا کنه خانمی و احترامش سرجاشه بجای اینکه خونه پدرش باشه اینجاست اینجوری بین دو ابادیم جنگ نیست.
طبق قول رستم عروس و تو اتاق خودش مستقر کردن اما من همچنان جای قبلی بودم.روزگار به کامم بود چون خانم بزرگ وارباب ظاهرا باهام کنار اومده بودن و کمتر سر به سرم میذاشتن یا بهم ایراد میگرفتن چون رستم به زنش احترام داده و کاری بهش نداشت اهالی خونه به چشم مقصر نگام نمیکردن مخصوصا خانجان که دیگه با نفرت نگام نمیکرد ولی بازم ته نگاش ی ذوق ذوق دلخوری موج میزد همچنان اجازه نداشتم تو جمعی سرک بکشم که هستن بااینکه زن اول محسوب میشدم اما از نظر اونا زن دوم بودم و مکروه و قابل اعتماد نبودم.درسته که از ترس جونم پامو از اتاقم بیرون نمیذاشتم ولی اگر کاریم داشتم پا به پای رستم میرفتم و باز برمیگشتم سرجام بهرحال همینکه بدون کلفتی میخوردم و میخوابیدم برام جای خوشحالی داشت.
حس میکردم ارباب بزرگ گردپیری به صورتش نشسته و کمتر نسبت به قبل شرو شور داره.
یجوری که انگار دست دست میکرد عنوان اربابی و بذاره کنار و کاراشو بسپاره به رستم.
ی روز خبر رسید حساب و کتاب ارباب با دربار بهم خورده و رستم بعنوان ارباب جوان و تحصلیکرده برای کار حسابرسی بره دربار.
غصه تموم عالم به دلم نشست رستمم نمیخواست بره ولی مجبور بود چون نمیشد با دربار ودرباریان شوخی کرد.خیلی دل دل کردم بهش بگم منو با خودت ببر ولی قبل اینکه بخوام پیشنهادی بدم ارباب بزرگ به رستم گفته بود خاله خانباجی نیست سیاه سر و با خودت ببری که نیشخند ایلی تا ابد پشتمون باشه.زنت ابستنه و راه طولانی ممکنه اتفاقی بیوفته.تقریبا ده روزی طول میکشید رستم بره و برگرده از قبل رفتن رستم عزا گرفته بودم و پیه میمالیدم به تنم تا از ارامش قبل طوفان خانم بزرگ جون سالم به در ببرم.
شبی که رستم قصد رفتن داشت بغلم کرد لباش و نزدیک گوشم برد گفت حنا جانم ده روزی نیستم تا از گزند اطراف در امان باشی قول بده خوب غذا بخوری و از بچه مون مراقبت کنی تا برگردم و طبیب خبر کنم وضعیتت و چک کنه.
 
میگن ی قابله تو ابادی هست با مالیدن شکم میگه بچه دختره یا پسر اونم صدا میزنم تا خوش خبری بهمون بده اما زمزمه زنای عمارت میگه بچه مون دختره هرچی هست قدمش سرچشمم منت خودش و مادرش و باهم میکشم.دلم واسه حرفاش غنج رفت و موقع بغض کردم. رستم پیشمونی مو بوسید گفت صبح علی الطلوع عازمم بیدارت نمیکنم دوباره تاکید میکنم مراقب خودتون باش تا نیمه های شب از عشق و عاشقی گفت و گفت تا دل اشوبم اروم گرفت و خوابم برد.
نفهمیدم کی رفت ولی با لگدی که به پهلوم خورد با درد و ناله بیدار شدم خانم بزرگ و که مثل شمر دست به کمر پایین پام ایستاده بود دیدم و با خودم گفتم بسلامت برگردی رستم.
با اخم گفت خوب جا خوش کرده گیس بریده.
یادت رفت چه مظلوم نمایی میکردی با ارباب زاده صنمی ندارم و این حرفا پس چیشد؟
با عصا کوبید تو شکمم و گفت پس این توله سگ تخم حروم از کجا دراومد؟
درد بی امونی توی شکمم پیچید.برای خانم بزرگ مهم نبود میراثش سقط بشه واسه همین مخصوصا میکوبید به شکم وپهلوم!
دستم و به نشونه دفاع از بچه ام جلو شکمم اوردم!لب به دندون گرفتم تا اشکم نریزه که ادامه داد پاشو زیاد خوردی خوابیدی یادت رفته کلفت عمارتم بودی.بهتره دیگه برگردی سرکارت زیادی گوشت پروار کردی‌ وقت استراحتت تموم شده.تحفه تو شکم نداری که اطوار میایی.
زن ارباب بودم ولی تا چهار دردم راه میرفتم تحرک داشتم چند وقته خودتو تو این اتاق چپوندی تکونم نمیخوری.پاشو پاشو برو اول سراغ طویله تا از پا اویزونت نکردم.دلشکسته بلند شدم از اتاق برم بیرون که از پشت سرم گفت از امشبم حق نداری اینجا بخوابی تو پستویی میمونی که پسرم و دلباخته خودت کردی‌ و تمرگیده بودی.با چشمای خیس و گلویی پر از بغض ساختمون عمارت و ترک کردم بعد از برداشتن ی سری وسیله رفتم سمت اسطبل پچ پچ و هر و کر کارگرا رو میشنیدم ولی برام مهم نبود چون وقتی رستم میمومد پوست همه رو زنده زنده میکند بهرحال هم من هم کارگرا به پچ پچ کردن و پچ پچ شنیدن عادت داشتن.
وقتی پام به اسطبل رسید آه کشیدم مثل اینکه چند وقتی که استراحت میکردم کسی نبوده اسطبل و تمیز کنه.تا غروب یک نفس و گرسنه کار کردم اذون مغرب و میدادن که خانم بزرگ با فیس و ادا اومد تو اسطبل و گفت هنوز شکمت نیومده تو دهنت که کارتو با فس فس انجام میدی.چقد زود بد عادت شدی دخترک رعیت بی چشم و رو!
بااینکه میدونست اسطبل چقد کثیف بوده ولی داشت ازم ایراد میگرفت چرا تمیز کردنش صبح تا غروب طول کشیده.
چیزی نگفتم که گفت زود برو مطبخ پا به پای بی بی زلیخا کار میکنی فردا مهمون داریم.نبینم از زیر کار دربری پذیرایی فردا کلا به عهده خودته
 
 
اصلا باورم نمیشد‌ داره ازم انتقام میگیره.هرچند انتظار داشتم ولی نه اینقد سرسخت.درسته رستم تازه رفته ولی بهرحال ی روز میشد و با انگشتام میشمردم چند روز دیگه برمیگرده و باز نفس راحت میکشم.همینکه در مطبخ و باز کردم بی بی زلیخا با ناراحتی گفت بیا برو چایی بذار.
سرش وتکون میداد از افسوس و غیبت رستم و غضب و بیرحمی خانم بزرگ.چایی و رو سماور ذغالی دم گذاشتم؛استکانای کمر باریکم گذاشتم تو سینی و به بی بی زلیخا گفتم کار دیگه ای هست انجام بدم؟گفت تو بشین نفس تازه کن یکی دیگه میره سفره بندازه.
بشقابی گذاشت جلوم گفت تا سروکله کسی پیدا نشده شام بخور جون بگیری انگاری خانم بزرگ قصد بدی داره حداقل قوت داشته باشی تاب بیاری تا رستم برسه چهارچشمی مراقب بچه ات باش چون تنها راه نجاتت تو این عمارته.
بغضم وقورت دادم تا رفع گرسنگی کنم.تازگیا گرسنه که میشدم دست و پاهام میلرزید.
غذام وخورده نخورده بودم که صدای خانم بزرگ بلند شد بی بی زلیخا رو صدا میزد.
بی بی رفت وقتی برگشت گفت خانم بزرگ تموم کارگرا رو فرستاد تعطیلات تا بمونی کمک دستم.نگران نباش نمیذارم بهت سخت بگذره خدا بزرگه.دلم به حال بی بی زلیخا میسوخت سنی ازش گذشته بود و حالا شده بود جور کشم.کار عمارت برای پیر و جوون سخت بود مخصوصا کسی که عمری خدمت عمارت و کرده حالا زیر بار کارای سنگین ناتوان شده.
اونشب خدمتکارایی که مونده بودن مطبخ و جمع کردن ظرفارم شستن و رفتن بخوابن.
من‌موندم و بی بی زلیخا!باید اردکایی که کشته بودن پر میکردیم میشستیم و شکمشونو پر میکردیم برای فردا.
مرغارم میشستیم برای بریون کردن.
اینا به کنار گوسفندم دم صبح سر میبردین تا بار بذاریم برای سفره ناهار.
علاوه بر تموم این شستن و رفتنا باید کلی شیرینی‌کلوچه میپختیم به قول بی بی زلیخا مهمونی اعیونی بود که نباید کوتاهی میکردیم
نیمه های شب بود داشتم تو حیاط خرمنی از سبزی میشستم که قهقه های خنده زن رستم و شنیدم.خانم بزرگم کنارش ایستاده بود امر کرد براشون چایی و کلوچه ببرم.
گویا قصد داشتن تا صبح پا به پام بیدار بمونن.من مجبور بودم اونا‌چرا نمیخوابیدن؟
چیزی که خواسته بودن براشوت بردم همینکه پام به سکو رسید چشم تو چشم با زن رستم شدم.نگاهش بهم اربابی بود و تمسخر به رعیت!
 
 
نگامو ازش گرفتم تا متلک بارونم نکنه سینی و بردم سمت خانم بزرگ که یکمرتبه نفهمیدم پای کدومشون اومد جلو پام.با سینی و چایی و شیرینیا خوردم زمین.درسته شکمم خیلی بزرگ نبود اما چون به شکم خوردم زمین حس کردم بچم له شدودرد پیچید تو شکمم.
دستم و گذاشتم رو شکمم.خانم خونسرد اومد جلو گفت هوی دخترک رعیت چخبرته؟بچه ی ارباب زاده تو شکم داری اگه مواظب خودت نیستی باید مواظب امانت رستم پسرم باشی.
با درد به خانم نگاه کردم با پوزخند گفت رستم مگه بهت نگفته؟قرار شده بعد اینکه زاییدی بچه رو بدی به خانجان براش مادری کنه چون لیاقت مادر ارباب زاده بودن و نداری.تو که دست به آبستنیت خوبه یکی دیگه واسه خودت میاری.لال شده بودم از حرفی که زد تنم یخ زده بود امکان نداشت رستم اینکارو کنه.
نکنه بدون در جریان گذاشتنم همچین وعده ای به مادرش داده؟خانم بزرگ با داد و فریاد ادامه داد چرا نشستی دهن منو نگاه میکنی بلند شو برو ی چایی دیگه بیار دست و پاچلفتی!
فکر و خیال ذهنم و اونقدر اشفته کرد که یادم رفت چه دردی داشتم.سینی و خورده شیشه ها رو جمع کردم برگشتم مطبخ.بغض بدی به گلوم نشسته بود که حتی نمیتونستم قورتش بدم یا به روی خودم نیارم.باورم نمیشد رستم همچین پیشنهادی بده لابد اینا از پیش خودشون حرف میزدن.میخواستم خودم و قانع کنم ولی نمیشد تن و بدنم بدجور میلرزید.اگه بچه مو ازم میگرفتن تنها امیدم به زندگیو میگرفتن جونم و میگرفتن که به قول بی بی زلیخا ارباب جماعت مروت نداره.واسه اسایش خودشون پا میذاشتن رو سر رعیت و هرکی که به چشمشون اضافه بود یا دشمن!
درست بود رستم پشت و پناهم بود ولی بچه ام جزئی از وجودم بودو نمیشد منکرش شد.
بی بی که بغضم و دید خودش چایی ریخت داد دستم گفت مراقب باش در و برام باز کرد مادرانه گفت صبور باش رستم میاد همه چی درست میشه.
از پله ها که بالا میرفتم خانجان از کنارم رد شد همچین تنه ای بهم زد که دوباره سینی از دستم افتاد زمین بخاطر اینکه نسوزم سینی و پرت کردم اما به سختی کنترلمو حفظ کردم تا خودم نیوفتم.با نیشخند و کج و کوله کردن دهن گشادش گفت چه غلطی میکنی بی عرضه؟مثلا زن اربابی؟نیستی چون اگه بودی پادویی نمیکردی کلفت بیچاره! اینقد روت زیاد شده هولم میدی؟
گیج نگاش کردم خودش آزارم داده بود اما انگار بهش بدهکار شده بودم.
بهرحال خانم بزرگ حامیش بود و مجبور بودم سکوت کنم.بازم سینی و جمع کردم بی بی از پایین پله ها گفت مردم خوابن اینهمه سروصدا راه انداختن چیه؟مگه به عمرت کار نکردی که بلد نیستی ی سینی چایی و سلامت ببری؟
گمشو تو مطبخ تا بیام حسابتو برسم‌
 
 
سرافکنده گوشه ای ایستاده بودم بی بی چایی برد گذاشت رو سکو برگشت دستم و گرفت کشوند سمت مطبخ ولی چنان ضربه ای به بازوم زد که بلند گفتم اخ و جواب داد زهرمار و یواش ادامه داد بااین سن و سالت آبستن شدن در افتادن با اربابا چی بودوقتی نمیتونی از حقت دفاع کنی؟در مطبخ و محکم کوبید بهم.
بغلم کرد گفت اگه اینکارو نمیکردم تاصبح باید براشون چایی میبردی و بهت ریشخند میزدن.
شرمنده ی روی مادرتم ولی مجبور بودم.
تو بغلش زار زدم و گلایه نکردم.
میدونستم چرا اینکارو کرد ولی دلم سنگینی میکرد اینقد هق هق کردم بلکه اروم بشم و بشمارم هشت روز دیگه رستم میاد.
بخدا که توان حرف زدن نداشتم تا به بی بی بگم چقد خسته ام.خوشبختانه اونشب خانم بزرگ‌ و عروسش کوتاه اومدن خوابیدن.
تو همون مطبخ بی بی برام جا انداخت گفت یکم بخواب خانم بزرگ خروس خون میاد پی تو میگیره و بهونه تراشی میکنه اذیتت کنه.
همونجوریم شد یکمی که خوابیدم بی بی زود بیدارم کرد تا قبل ورودخانم به مطبخ سرپا باشم و گونی پیازو کشید جلوم گفت شروع کن اشکات که بریزه معلوم میشه چند ساعت نخوابیدی و خسته ای‌.
تند تند مشغول شدم تازه اشکام سرازیر شده بود که در مطبخ باز شد خانم بزرگ اومد.بعد اینکه خیالش راحت شد نخوابیدم گفت چرا اینقد پف کردی؟بی بی زلیخا بعد سلام گفت ابستنه چون خیلی خورده خوابیده بد عادت شده ورم کرده.نگران نباشید ی هفته کار کنه مثل قبل فرز میشه.
مثل همیشه هیچی نگفتم فقط پیاز پوست کندم و اشک ریختم.
خانم بزرگ که مطمئن شد بی بی بهم سخت میگیره رفت.دم دمای ظهر از کار بیکار شدیم.
مهمونا رسیدن.خانم بزرگ پیغوم فرستاد باید تنهایی پذیرای مهمونا باشم.چایی بدست رفتم سمت ساختمون عمارت اما ذکر میگفتم تا مثل دیشب مضحکه دستشون نشم.
چون زبونم لال اون سینی پر از چایی میریخت کامل میسوختم.خوشبختانه سالن اینقد شلوغ بود و همهمه زیاد بود که کسی توجهی بهم نمیکرد.سرگرم تعارف چایی شدم وقت بیرون اومدن خانجان صدام زد گفت قلیون و ببر چاق کن بیار.صبور گفتم چشم؛قلیون و برداشتم خیره شدم به زمین که مبادا پایی بیاد جلوی پام چون علاوه بررسوایی کتکی اساسی میخوردم.با تموم دقت از سالن خارج شدم.
همینکه پام به مطبخ رسید گیسام از پشت کشیده شد.
جیغ کوتاهی کشیدم.دستم و گذاشتم جلو دهنم برگشتم!
خانجان بود با حرص گفت مثلا وانمود میکنی نشینید صدات میزنم؟حرف زن بزرگ ارباب زاده رو پشت گوش میندازی؟فکر نمیکنی خانم این خونه منم که نادیده ام میگیری؟به چه جراتی؟انگاری رستم زیادی بهت بها داده دور برداشتی!
 
 
حقیقت این بود من به رستم گفته بودم به زنش بها بده تا خدارو غضب نگیره اما برعکس شده بود خانجان به جونم کینه کرده بود.
به چونه ام چنگ زد و هولم داد توى مطبخ با خواهش گفتم خانم جان بخدا نشنیدم! کوتاهی منو عفو کنید! به بزرگی خودتون ببخشید اگه خطایی کردم.
هرچی قسم و ایه خوردم میگفت نه تو بی حرمتی کردی بهم رستم گفته بود هرکی بی حرمتی کنه به زن اولش باید تنبیه بشه.
ذغال گیر و برداشت گرفت جلو چشمم گفت به من باشه میگم باید کور بشی بی حیا نمک به حروم!
با التماس گفتم سهوی بود عفو کنید خانم. همینجوری که ذغال گیر و تکون میداد و حرف میزد از ترس دستم و گرفته بودم جلو صورتم. نمیخواستم ردی از ظلم تو صورتم بمونه که وقتی رستم اومد جنگ‌ راه بندازه.
اما‌ خانجان اینقد با حرص ذغال‌گیر و تکون میداد که خورد پشت دستم‌ و سوختم!
از سوزش فریادم رفت هوا با پشت دست کوبید رو گونه ام گفت اوهو اوهو سلیطه بازی درمیاری؟ به گوش ارباب برسه چطور بهم بی حرمتی کردی که زنده زنده اتیشت میزنه گدا زاده. از مطبخ رفت ولی من مثل ماری که دمش و زده باشن به خودم پیچیدم.اندازه ی بند انگشت پشت دستم سوخته بود که چه عرض کنم جزغاله شده بودم.
همینطور‌گریه میکردم که بی بی زلیخا اومد گفت خیر دنیا و اخرت نبینن
زندگی به کامشون زهر بشه. نگران نباش دخترم ظلم موندنی نیست بیا این چند پر نعنا رو بذاررو دستت اروم میشه.
همونطور که اشکام میریخت نعنا رو گذاشتم رو سوختگی.اما بیشترسوختم و اتیش گرفتم!
جیگرم کباب بوددلم ضعف میرفت.
حس میکردم بی بی متوجه حال ناخوشم شد که برام شربت قند درست کرد ریخت تو حلقم.
دلم واسه بی کسی خودم میسوخت!از وقتی رستم رفته بود سکینه ام پاش از عمارت بریده شده بود.شاید بهتر از من میدونست موندن تو عمارت وقتی رستم نیست یعنی دست و پنجه نرم کردن با مرگ و حقارت!
اگه مادرم زنده بود الان تو خونه اش پاهام دراز بود و برام هرچی هوس میکردم اماده میکرد!دریغ که اینا خیال واهی بیش نبود چون نه تنها مادر کس و کاردرست درمونی نداشتم.
واسه اینکه بعد خانجان خانم بزرگ نیاد سروقتم دل شکسته ام و نوازش کردم!اشکامو پاک کردم قلیونم چاقیدم.
برخلاف صحبت بی بی ظلم همیشه پایداره و کسی که ظلم میکنه عاقبتشم بخیرتره.
بدبخت کسیه که زیر دست ظالم تاب میاره.
اونروز تا شب با دستی که جلز ولز میکرد جلوشون خم و راست شدم شب که شد کمر درد اومدسراغم!خزیدم زیر پتو بخوابم که گفتم خدایا کاش بمیرم به صبح نرسه که تحمل ندارم صبر کنم رستم بیاد.
 
 
نیمه های شب از فرط خستگی بیهوش شده بودم که حس کردم انگشتی لای موهای گیس شده ام لیز میخوره.به هوای اینکه رستم اومده با خوشحالی و هیجان چشمامو به زور باز کردم.حقیقتی تلخ بود واقعیتی که داشتم میدیدم.رستم نبود بلکه ارباب بزرگ بالا سرم نشسته بود.
تحمل این رسوایی و نداشتم چه معنا داشت اصلاارباب بیاد جایی که میخوابم سرک بکشه؟
با محبت خیره شده بود بهم.وقتی فهمیده بود رستم دلداده منه وبچه اش تو شکممه نسبت بهم سرد شده بود حتی یوقتایی مثل خانم بزرگ اذیتم میکرد ولی اونوقت شب بالا سرم چی میخواست؟چکار داشت؟چارقدم و کشیدم رو سرم گفتم ارباب انگشتشو گذاشت رو بینی اش گفت هیس!هیچی نگو!
با تاسف ولی اهسته گفت میدونم کس و کارنداری پشتت دربیاد سری قبل گفتم تو شهر خونه میگیرم برات تنها و بی دردسرزندگی کنی از اینجا برونخواستی!
الانم باز تکرار میکنم جونتو بردار برو!تعصب اربابی اجازه نمیده تو کارای زنونه دخالت کنم که رعیت بشنوه و بهم بخنده‌‌.حیطه کاریم تو کنترل کردن ابادیه.
خانم بزرگ و خانجان نمیذارن روز خوش داشته باشی.
ی‌خونه بیخبراز همه تو شهر دارم قبول کنی میبرمت همونجا.
وای بر من که ارباب بزرگ نه پدر شوهرم زده بود به سرش میخواست فراریم بده‌.
با دلشوره گفتم ارباب رستم هشت روز دیگه میاد قول داده که برمیگرده با اومدن رستم سختیام تموم میشه!
ولی ارباب گفت دخترک ساده خبر نداری رستم و فراری دادن هیچوقتم برنمیگرده‌
میخوام کمکت کنم فرار کنی مقاومت نکن.
من با گنگی وارباب با ناراحتی همدیگه رو نگاه میکردیم.نمیدونم حرفش درست بود یا نه ولی ته دلم فروریخت گفتم نه ارباب حتی اگه رستمم برنگرده با ننگ ورسوایی فرار نمیکنم همینجا میمونم!
با عصبانیت گفت چرا نمیفهمی؟میخوان بچه تو ازت بگیرن بعدم زنده زنده چالت کنن بد روز داغ به دلت میذارن دخترک.من دوستت دارم بیا و کوتاه بیا فرار کن.
دلم به فرارنبود اونم با پدررستم که معلوم بود چه توقعی ازم داره.اعتنایی به صحبتاش نکردم.
وقتی دید حریف لجاجتم نمیشه نوچ نوچی کردو رفت!
حق با ارباب بود روزگارم سخت میگذشت هرچند سخت میگذشت ولی امید داشتم رستم برمیگرده‌ چون بدون هیچ چشم داشتی عاشقم شده بود حتی اصرار میکرد بهش اعتماد کنم و غرورش جلوم معنایی نداشت!
دلم تنگ بود تا برگرده و بگه حنا جانم اونوقت بود دلم قنج میرفت واسه لبای نازکش و اخمای همیشگیش!
دیگه ناامید شده بودم با خودم میگفتم حتما همینه رستم تودربارموقعیت بهتری پیدا کرده که منو قول و قرارش و بچه اشو یادش رفته.بخاطر همینه که ولم کرده‌ ولی چطور دلم و راضی میکردم به برگشت رستم وقتی از وعده ای که داده چند روز گذشته‌.
 
 
باز میگفتم اخه رستم با وعده وعید عقدم نکرد که الان بخواد ولم کنه بیشتر از هرکسی منتظرش بودم.ده روز که هیچی پونزده روز گذشت تا بالاخره از گوشه کنار خبر میرسید رستم داره برمیگرده.
امید به برگشتنش نداشتم چون دیر کرده بود.
به هوای اینکه شایعه است دلخوش نشدم.
ی روز سر جوب داشتم لباس میشستم که از پشت سرم سایه ای افتاد جلوم ناخوداگاه دلم تکون خورد تصور اومدن رستم و بودنش وحس کردم.با شک ودو دلی سربرگردونم!درسته خودش بود رستمم‌ مرد من با خنده زیبایی داشت نگام میکرد.از ذوق زیادی فراموش کردم کجام پاشدم خودم وانداختم تو بغلش!دلتنگ تر از من فشارم داد.گفت تو چرا لباس میشوری حنا جانم؟
نکنه من نبودم تورو به کار گرفتن و خودشون خانمی میکنن؟گفتم نه رستم خان خودم بی حوصله بودم دلم نمیره کسی لباسمو بشوره خودم میشورم.
حقیقت این بود اونروز جون سالم بدر بردم که از شستن کوه لباسی با برگشتن رستم خلاص شدم.
دو سه روزی تو بغل هم وول خوردیم و رفع دلتنگی کردیم اینقد غرق رستم و عسر تنش و زمزمه های عاشقانه اش بودم که یادم رفت بپرسم ازش چرا بچه ام و‌وعده دادی به خانجان و مادرت!حالا که فکرشو میکنم دخترای زمونه ما چقد ساده بودن و دلخوش به چیزای کوچیک
مخصوصا اینکه رعیت بزرگ بشی که از داشتن زبون واسه دفاع از خودت بی بهره ای و چشم انتظاری یکی ازت دفاع کنه.از همون اول وقتی خانجان اومد دم اتاق توقع داشتم رستم دور از چشمم بغلش کنه نوازشش کنه اما بی اعتنایی کرد همین بی توجهیا رو میکرد که دشمنم میشدن و آیینه دقم.رستم که اومده بود خانجان موش شده بود و خانم بزرگ کینه توزی میکردچرا رستم اول دست بوسی مادرش نرفته.
باز برگشته بودم به اتاق مشترکمون با رستم و از بلاهایی که سرم اومده بودنگفتم تا وقتش برسه.دست به سیاه و سفید نمیزدم خستگی چند روز قبل و درمیاوردم بازم سکینه سرو کله اش پیدا شده بود.
بی بی خوشحال بود که کسی کاریم نداره.
رستم برای توضیح دیر کردنش گفت رفته بودم دربار برای حسابرسی اما برام کار پیدا شد ومجبور بودم بمونم اخه فرنگ رفته ام و درس خوندم به کارشون میاد.
هرچند منکه میدونستم دسیسه خانم بزرگ بود ولی رستم ناچارا قبول کرده بود بمونه چون درباریا ازش خواسته بودن.
اینجوری بود که رستم فقط میتونست ماهی یکی دو روز برگرده عمارت استراحت کنه.رستم قبل رفتن گفت اینسری اومدم نبینم لاغر شده باشیا؟سپردم به مادرم از جات تکون نخوری این ماهم صبر کن خونه و زندگی برات راه میندازم تو شهر اونوقت کسی نیست جز منو تو!
چقد خوشحال شدم از اینکه قراره دور از گزند و ظلم و کلک این خونواده زندگی کنم.پس تحمل کردم به امید روزای خوب
 
 
پس تحمل کردم به امید روزای خوب بقول بی بی زلیخا گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی
رستم بعد دو سه روز رفت و روال برگشت مثل هنوز به صبح نکشیده در اتاقم مثل وقتایی که خدمه ها در طویله رو با لگد باز میکردن باز شد و تا به خودم بیام گیسام تو دست کسی جمع شد!
چشم وا نکرده دردی تو بدنم پیچید که حس کردم بچه تو شکمم خودشو جمع کرد! صدای فریاد خانجان بلند شد که میگفت: چشم سفید پتیاره کارت به جایی رسیده راپورتم و به رستم میدی؟
فکر کردی رستم چیکار میکنه؟!
با گریه سعی میکردم موهام و از دستش دربیارم و گفتم: خانوم جان تو رو به خدا ولم کنید به کسی چیزی نگفتم به ولله حتی رستم ازم نپرسید کی دستم و اینطوری سوزوند.
به خدا قسم من نگفتم. نمیدونم کی پهش گفته من چیزی نگفتم.
هرچی گفتم زیر بار نرفت.توقع دیدن این روی تند از خانجان و نداشتم که با لطفم به رستم گفته بودم نگه اش داره.
موهامو گرفت و با همون موها کشوند به سمت حیاط گفت: پاشو برو مطبخ برام کلوچه درست کن!ابستنی واسه خودتی صد تا ابستن مثل تو هستن کارای سخت تری میکنن.فیس و افاده هاتو بذار وقتی رستم اومد.
مهمونام از کلوچه هات خوششون اومده امروز باید چندتا تشت کلوچه درست کنی که میخوام به عنوان چشم روشنی براشون ببرم.
چقد عوض شده بود!خدمه ها پچ پچ میکردن ولی
واقعا به رستم نگفته بودم چه ظلمی بهم کردن چون وقتی برگشته بود شب اول اونقدری بیتاب دیدن هم بودیم که متوجه زخم پشت دستمم نشد چه برسه به اینکه گلایه کنم از عذابی که میکشم.
دقیقا یادمه فردایی که اومده بود زخم دستم پ دید به شدت ناراحت شد و بهم گفت: کی این بلا رو سرت آورده حنا.نگو حواسم نبوده سوخته باورم نمیشه چون تو بعنوان زن ارباب زاده حق نداشتی کار کنی گفتم نه رستم خان دستم گیر کرد به ذغال گیر منم که بی حواس و دست پاچلفتی جزغاله شدم.
اونروز فکر کردم حرفام و باور کرده چون اصلا نفهمیدم کی و چجورب رفته ته و توی قضیه رو درآورده و چه اتفاقاتی پشت پرده به جریان افتاده کهمتوجه نشدم و تازه فهمیده بودم رستم حتی فرد خاطی رو هم پیدا کرده.
حالا یا به سزای اعمالش رسونده یا فقط تذکر داده بود و بازم خبر نداشتم!
روز از نو روزی از نو وارد مطبخ شدم کمر بستم به انجام کارای روزانه و خودمو وقف دادن اینبار فرق داشت چون دیگه مطمئن بودم آخرین زجراییه که تو عمارت میکشم و رستم خیلی زود برمیگرده و میریم دنبال ارزوهامون.
فقط و فقط به این امید زندگی میکردم و شب و به روز میرسوندم تا رستم دوباره بیاد و از عمارت بریم.
ی روز صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم مطبخ بی بی زلیخا رو دیدم
 
 
امکان نداشت زودتر از من بیدار بشه اما نمیدونم چرا اون روز بیدار بود و وقتی که نگاش بهم افتاد چشملی بارونیش رو ازم پنهون کرد!
دلم میخواست بپرسم ها اما چهره ناراحت و جدی بی بی نمیذاشت سوالی بپرسم.سلامی گفتم نشستم پای قابلمه های بزرگ و سابیدم! گاه و بیگاه صدای آه های بی بی زلیخا رو میشنیدم!
هنوز دو تا قابلمه دیگه مونده بود که صدای پری یکی از خدمه ها رو شنیدم به یکی دیگه از خدمتکارا میگفت: اصلا چجوری میشه؟ چطور حامله شده ؛ وقتی ارباب تو اینهمه وقت یبار باهاش خوابیده مگه میشه؟من یکی که نمیتونم باورم کنم.
دست خودم نبود ولی صداشون بلند بود ناخواسته شنیدم و با کنجکاوی با خودم گفتم کدوم ارباب؟خانم بزرگ حامله شده؟مگه میشه؟
در واقع ارباب بزرگ چند وقتی بود ناخوش احوال بود کمتر کسی میدیدش اما درک نمیکردم ارباب با کی خوابیده بود که الان آبستن شده؟
داشتم به حرفاشون گوش میدادم صدای پر خشم و گرفته بی بی بلند شد به شماها چه شدین کلاغای خبررسون سق سیاها؟سرتون به کارتون نباشه به گوش خانم بزرگ میرسونم ها‌. بی بی زلیخا ساکتشون کرد.شل شده بودم اما صدای بی بی باعث شد به خودم بیام و تند تند ادامه کارم و برسم‌‌
اون روز خانوم دستور داده بود سفره ناشتایی رو خودم بچینم!نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم خانمی واسه خودتی بچه خودتون تو شکممه چرا بی رحمی میکنید؟وقتی خم و راست میشدم زیر دلم بد تیر میکشید.
میدونستم باز از جایی عصبی و کفریه قراره روی سرم خالی کنه به خاطر همین دستور داده سفره رو بچینم.یعنی نمیتونست جور دیگه ای سرم خالی کنه؟حتما باید کار میکشید؟
وسایلا رو کشون کشون از پله ها بردم بالا.نفس نفس میزدم شکمم بزرگ شده بود و تحمل وزن سنگین سینی رو نداشتم ؛ بازم خدابیامرزه بی بی زلیخا رو سپرده بود دور از چشم بقیه سینی رو بیارن پشت در پذیرایی تا خودم بر دارم‌ واگرنه همون روزای اول بچه ام سقط میشد.
حواسم بود بهم زیر پایی نزنن چهار چشمی جلوم رو میپاییدم بلکه زمین نخورم.
با سلام اهسته ای سفره رو میچیدم که خانجان از جاش پرید به حالت فرار از اتاق رفت بیرون!
همینکه رفت ارباب وارد اتاق شد به خانوم بزرگ گفت: این دختر چشه؟!
خانوم بزرگ با لبخند فاتحی روی لباش گفت: چیزی نیست ارباب چشمت روشن!عروسمون آبستنه!خدا بخواد وارث میاره.
نتونستم مسلط بشم به خودم سرم رفت بالا چشم.ای ارباب از تعجب گشاد شده بود خانم بزرگ و نگاه میکرد.
تنم سست شد حالت ضعف پیدا کردم اما نمیتونستم نشون بدم چی شنیدم و چی دارم میکشم.
ارباب ی پوزخند معنا داری زد به خانم بزرگ گفت مگه نازا نبود؟مگه رستم پسش نمیزد؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه nccmtq چیست?