رمان حنا قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

رمان حنا قسمت نهم

اختر پیشونی مو بوسید گفت سپردمت به خدا هرچی بدست اوردی نکنه ننه اخترت و فراموش کنی بیا بهم سر بزن دلتنگ خودت ودنیات میشم.

 
ی دل دو دل بودم که نشستم تو مینی بوس!
بهرحال اخر این ماجرا میشد که حنا رو بکشن اما دخترم و که نمیتونستن بکشن چون از خون خودشون بود!واسه منم همین بس بود که دخترم تو عمارت مثل خانم بزرگ بشه.
اول آبادی که پیاده شدم ناخوداگاه دست و پام لرزید‌ ولی انگار بوی رستم تو هوا پخش بود و مستم میکرد همین باعث میشد دلهره بگیرم و لپام قرمز بشن نمیدونم چرا تو اون هوا خنده های رستم مثل فیلم از جلوچشمام رد شد دنیام و سفت بغل کردم گفتم همین حوالی بابات میچرخه و نمیدونه ما اینجاییم قسمت باشه یباردیگه میبینمیش تاب بیار دخترکم.روم و پوشوندم و از جاهایی خلوت گذر کردم کسی خبر نرسونه به عمارت که منو دیدن پیاده گزگ کردم سمت خونه عموم نه خونه خودم.
شکر خدا چون وسط روز بود همه سرکار بودن کسیم منو ندید و سر سالم رسیدم به مقصد.
در خونه چوبی رو که زدم عموم فین فین کنان در و باز کرد همینکه چشمش افتاد به خودم و بچه ام چشمای نیمه بازش گشاد شد همچین اخم کرد و بهم رو ترش کرد که مو به تنم راست شد.با خشم گفت چه غلطی میکنی اینجا؟مگه از جونت سیر شدی؟یا میخوایی منو بندازی تو دردسر!دستم و کشید داخل و نگاه کلی به کوچه انداخت.گفتم کار ناشرعی نکردم برگشتم خونه خودم.ارباب که دیگه کاری باهام نداره چرا تو شهر غریب دربدر خونه مردم باشم؟حرفم از دهنم در نیومده عموم کشیده ای کنج گونه ام کاشت گفت ارباب دنبالته بی عقل!مگه تو شوهر نکرده بودی؟چرا برگشتی؟شوهرت کو؟
با پوزخند گفتم بچه ام میترسه سیاست نشون نده هرج‌و مرجم راه ننداز.کفگیرت به ته دیگ خورد عمو جان اون مرد مرد زندگی نبود طلاقم داد.دست از پا درازتر برگشتم دیگه ام نمیتونستم تو شهر بمونم با عصبانیت نگاه به در و دیوار خونه انداختم گفتم مگه اینجا خونه ندارم که اواره بچرخم؟
کارگری زمین مردم و کنم روزگارم میچرخه.غصه چیو میخوری؟
حرفام ثمره دل و جراتی بود که اختر خدابیامرز بهم داده بود.عموم با خنده گفت اهان پس بگو دمت دراز شده خونه ام خونه ام میکنی.میخوایی چیو نمایش بدی؟گفتم حرف از دم نزن عموم من تو شهر غریب سیر کنم هرکی رد شد ی انگشتی بهم بزنه که تو وزن نمک به حرومت تو خونه ام شب و روز کنید بعد زبونتونم دراز باشه سرم؟به این میگن سواستفاده از حق یتیم که گناه بزرگیه.
کجای کتاب خدا نوشته مرد گردن کلفت ملک صغیر و تصاحب کنه ثواب داره؟بسه هرچی بهم ظلم کردی و زور گفتین منم سکوت کردم!
 
تنها نیستم که بگم عیب نداره حالا تو پستو های عمارت جون میکنم الان بچه دارم ارباب زاده است بچه رستمه.فکر خودت و زنت باش دوباره دستش و برد بالا که بکوبه تو صورتم انگشت اشاره ام و بردم بالا گفتم یبار زدی نوش جونت ولی تکرارش کنی با کولی بازی میندازمت بیرون و میخوام ریش سفیدا بیان دوره بگیرن حقم وطلب کنم.اونوقت با بی ابرویی میندازمت بیرون.تو ملکم نشستی دستتم روم بلند میکنی؟کی گفته تو عموی منی وقتی ی جو دلسوزی نمیکنی؟قهقه بلندی زد گفت به درک داد بزن همه رو خبر دار کن بذار ارباب بفهمه با پای خودت برگشتی بیاد تو و خونه ات و باهم اتیش بزنه خیره سر!
خونسرد گفتم جهنم بیاداتیش بزنه وقتی استفاده ای ازش نمیکنم.اتفاقا خوشحالم میشم ارباب باخبر بشه.همین الان برو و مشتلق بگیر بگو حنا اومده.تکلیفمون باید مشخص بشه اتیشم بزنن فدای تار‌موی دنیام این خونه واسه بچمه.
عمرا دیگه بذارم تو و سکینه زیر سقفش بمونید و بهم بخندین.
اصلا میخوایی خودم هوار هوار کنم از مشتلق بی نصیب بشی.تا دهنم و باز کردم دستش و گذاشت جلو دهنم گفت سلیطه بازی نکن دخترک بی حیا!شهر بهت خوب ساخته چه چیزا یاد گرفتی بی چشم و رو!فرستادمت شهر از دستت راحت بشم چه میدونستم زبون درمیاری اتیش به جونم میندازی.شکر خدا که سکینه نیست پیشش سرشکسته بشم.نشستم رو زمین دخترم و انداختم زیر سینه ام همون موقع سکینه اومد عین شوهرش طلبکار گفت چرا برگشتی؟
جوابشو ندادم که عموم گفت طلب حق داره خونه اش و مبخواد.
دست زد به کمرش گفت چه غلطا!خوشم باشه!کدوم حق؟گفتم خونه ام سه دراتاق داره تو یکیش زندگی کنم به کجای دنیا برمیخوره؟رو سرتون سنگینی میکنه؟اونکه باید معترض باشه منم سکینه.
قصد کرد بیوفته به جونم نشستم سرجام تکون نخوردم فقط با اقتدار گفتم دستت بهم بخوره قیامت میکنم بعدشم میندازمتون بیرون بهتره سرسنگین بمونی سرجات.اینقد سختی کشیدم که به تنگ رسیدم.با ارباب و خانمم تهدیدم نکنید چون نمیترسم!رسواییم قی کردم و بالا اوردم.
اینجوری بود که با خیره سری خودم و توخونه جا کردم.یکی از اتاقا که انبار اذوقه بودو تمیز کردم گلیم انداختم با ی دست رختخواب!
از جاییکه سکینه ذاتش خراب بود میدونستم باید از بو اشکنه هاش ضعف کنم بفکر کاسه بشقاب بودم تا کاسه ام پیش سفره شون دراز نباشه.
اختر موقع برگشتن بهم پول داده بود حقوق خودمم مونده بود میتونستم مدتی و مدارا کنم اما بهتر بود دنبال کار باشم.حالا با گندی که زده بودم کسی بود که بهم کار بده زیر بال و پرم و بگیره؟عیبی نداشت فکر اونجاشم کرده بودم کسی بهم کار نمیداد میرفتم ابادی بغلی شب برمیگشتم خونه خودم.
 
 
درسته دیر بود ولی غیرت زنونه ام به بلوغ رسیده بود تا دیگه تو سری خور نباشم.عجیب نبود اگه بگم دست دست میکردم پی بی بی زلیخا رو بگیرم تا از درون عمارت خبری بهم بده.اخه ابادی نسبت به چند ماه قبل خیلی سوت و کور بود.سابقه نداشت مردم بعد هر شام دوره نگیرن واسه خوش و بش؛از همه عجیب تر اینکه تاحالا خبر به عمارت نرسیده بود که برگشتم تا بیان ادعای خون کنن!
غروب روز جمعه خیلی دلم گرفته بود دنیام و بغل کردم راه افتادم سمت قبرستونی.خیلی وقت میشد فاتحه نخونده بودم برای پدر و مادرم که دلخوش بودن به داشتنم.
نشستم بالا سر خاک پدر و مادرم گریه میکردم گلایه نکردم چرا بی سرصاحب ولم کردن گلایه میکردم وقتی رفتن چرا منو نبردن که اینقد سختی از جانب ادمیزاد بکشم. دنیامم اروم کنارم نشسته بود و نگام میکرد حق داشت تاحالا نه قبری دیده بود نه گریه های منو که صدایی منو به خودم اورد میگفت توکی هستی؟صداش اینقد کلفت و دورگه بود که انگار مسافت ها فرار کرده تا رسیده اینجا واسه همین نشناختم از ترس اینکه نکنه ارباب گیرم اورده چارقدم و کشیدم پایین تر تا صورتم معلوم نشه.اما یکهو از پشت چارقدم و کشید چون سر دو پا نشسته بودم نتونستم خودم و کنترل کنم نقش زمین شدم جیغ اهسته ای کشیدم که دنیا گریه کنان خودشو چسبوند بهم‌.
مردی که پیله کرده بود بفهمه کیم گفت این بچه واسه کیه؟
وقتی صداش از حالت کلفتی دراومدفهمیدم کیه!رستم بود.پشت سرم ایستاده و شلاق بدست منو دخترکم و نگاه میکرد.
با گریه گفتم رستم تویی؟بی معرفت اومدی؟
اما رستم با خشم گفت حرف از بی معرفتی نزن گستاخ میگم بچه مال کیه؟
با بغض گفتم بخدا هرچی برات تعریف کردن واقعیت نداره تو که خوب منو میشناسی اگه ترس از بنده نداشته باشم از خدا که ترس دارم.به همون خدا کار اشتباهی نکردم.بچه رو کشیدم تو بغلم گفتم بخاطر دخترکم رحم کن.بی تقصیرم هرچی بود نیرنگ بود و منم بی دفاع!فقط جونم و برداشتم فرار کردم.
خم شد دنیا رو بگیره که چون بچم ترسیده بود چسبید بهم.به شدت گریه میکرد و سرش ومیمالید به سینه ام.رستم سوالی گفت دختر منه؟حاشا کردن نداشت وقتی شباهت به رستم داشت و از دور بیداد میکرد بچه رستمه.
چشمای رستم مثل همیشه طوفانی بود و قرمز انگار هنوزم شبا خواب نداشت.
 
 
زل زده بود به چشمای دنیا رو به روش زانو زد و بانگاهی نم دار دنیا رو ورانداز کرد با دلخوری گفت چطورتونستی تنها کسم و ازم بگیری سنگدل چطور دلت اومد بیخبر تنهام بذاری؟
دستش اومد روی گونه ام خودم و کشیدم عقب گفتم رستم خان شما محرمم نیستی بهم دست نزن.
وحشتناک اخم کرد گفت خلایق هرچه لایق پس درست بود هرچی گفتن.تف انداخت رو چارقدم گفت حیف دل پاکی که برات دل دل میزد حیف هوشی که بخاطرت از سر میرفت بی چشم و رو.
دست دنیا رو کشید بلندش کرد کشیدش تو بغلش گفت بچه مال منه چه تو بگی چه نگی!حق منه اجازه نمیدم زیر دست کسی بزرگش کنی و به ریشم بخندی برو ببین کدوم ریش سفیدی میگه بچه مال توا جز اینکه بچه به پدرش میرسه.دنیا رو گذاشت اسب خودشم سوار شد بغلش کرد و به تاخت رفت!تموم این لحظه ها تو چند ثانیه اتفاق افتاد و تا به خودم بیام دنبال اسب بی چارقد و بی دمپایی میدویدم.دیر بود چون نه رستمی بود نه صدام و کسی میشنید.انگار واسه دل خودم زار میزدم و التماس میکردم.مونده بودم چکار کنم برم عمارت یا نه برم خونه تا رستم از خر شیطون پیاده شه بیاد دنبالم حرفامو گوش بده؟ازقرار اینقد تو گوشش خونده بودن و غیبتم و کرده بودن که جز‌محالات بود دلش بسوزه یا بیاددنبالم!
ناچار راهی عمارت شدم کوچه های اشنا با مردمی اشنا که دائم در حال پچ پچ بودن.
تا رسیدم عمارت کلی فکر و خیال پوچ به ذهنم اومد و رفت دم در عمارت نگهبانا جلوم و گرفتن گفتن اینجا چکار داری؟
با گریه گفتم با ارباب زاده کار دارم تورو خدا بذارین برم تو.مزاحمتی ندارم.اما با نیشخند عذرم و خواستن گفتن اجازه ندارن کسی وارد بشه.همونجا نشستم رو زمین رو کردم به اسمون زمزمه کردم برام بزرگی کن تا داغ بچه ام به دلم نمونده.داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم که صدای بی بی زلیخا اومد.به موقع رسیده بود سر بلند کردم تا پیرزن ببینه اومدم چقد پیر تر و شکسته تر شده بود.
پس فقط من نبودم از ننگ زمونه کمرم شکسته بود بی بی زلیخام پیر شده بود.اومد جلو تا راه و برام باز کنن.نگهبانا که رفتن کناری بغلم کرد گفت منتظرت بودم حنا جان.بیا تو کلی حرف واسه گفتن دارم بیا که قبل مردن سفره دلم و برات باز کنم.
جلو جلو میرفت زیر لبی گفت سرو صدا نکنی که اگه صدات دربیاد میگم همین نگهبانا بندازنت بیرون اروم بیا دنبالم!چقد عمارت ساکت بود هیچ شور و هیجانی پیدا نمیشد.دور و برم و نگاه کردم تا لبخندی رو لب کسی ببینم ولی دریغ!
رسیدیم به مطبخ گفتم بی بی چرا عمارت مثل قبرستون قدیمی شده؟خانمای عمارت و ارباب بزرگ کجان؟نشست کنار دیگدون گفت بهشون گفتم که آه یتیم دامن گیره!
 
 
توکه رفتی رستم دست پر اومد دنبالت انگاری برات خونه و اثاثیه اماده کرده بوده ولی بهش گفتن تو با مرد غریبه فرار کردی و رسوایی بار اوردی!رستم باور نمیکرد حقم داشت باور نکنه چون مثل چشماش اعتماد داشت بهت با ذوق اومده بودن که ذوقش و‌کور کردن.!نشست به نفرین و ناله به خانجانم گفت اگه تاحالا نگه ات داشتم بخاطر حنا بوده وقتی نیست توام نباید باشی
طلاق طلاق طلاق!سه طلاقه شدی برو خونه پدرت به هیچ عنوانم راضی نمیشم برگردی.
نامردا بهش نگفتن چه افترایی بهت زدن که!دهن تمام کارگرا رو باپول بستن و تهدید کردن کسی حرف بزنه زبونش و از حلقش میکشن بیرون.حقیقت و به رستم نگفتن جز دروغ که خدا بد گذاشت تو سفره شون.خانجان با زبون کوتاه بدون مهریه برگشت ولی قبل رفتن گوشزد کرد اه حنا شمارو نگیره اه منم شما رو میگیره چون دلم و شکستین.مقصر مادرت بود در باغ سبز نشونم داد انشاالله زمین گیر بشین.
کسی حرفای خانجان و جدی نگرفت مثل اینکه بد روز گول وعده های خانم و خورده بود نمیدونست با ندونم کاریاش از عمارت میندازمش بیرون.
هنوز چند وقتی از رفتن خانجان نگذشته بود که زمینای زراعی ارباب یکی یکی اتیش گرفت.ارباب که دید داراییش دود شد رفت هوا سکته کرد!پشت سرشم خانم بزرگ سکته کرد چون دیگه ابهت قبل ونداشت.
رستم خونه و کار زندگی تو دربار و گذاشت واسه همیشه برگشت عمارت تا بتونه هرج و مرج‌ و بخوابونه.خیلی طول کشید تا مشکلات و رفع رجوع کنه ولی خب با درایت همه چیو حل کرد.ولی چه سود که عمارت؛عمارت قبل نشد و نمیشه.صورت خیس از اشکش و پاک کرد نگاه پر غصه ای بهم انداخت گفت حرفی به رستم نزدم که مبادا اتیش کینه از مادرش اوج بگیره با منطق خودم به این نتیجه رسیدم ماه پشت ابر نمیمونه بذارتا وقتی حنا برمیگرده رستم فکر کنه سوگولیش بهش خیانت کرده.
با حیرت گفتم دستمریزاد بی بی؛چطوری حاضر شدی این ننگ و بچسبونی به پیشونی ام ولی به رستم نگی بی گناهم؟چون ناراحت نشه از مادرش؟
بی بی لبخند تلخی زد گفت حنا جان مادر تو نبودی دیگه خوب و بد چه فرقی به حالت میکرد؟دست رستمم کوتاه بود نمیدونست کجایی به هرجا که فکرشو میکرد سرک کشید سراغتو از عموت گرفت که پست فطرت اب پاکی و ریخت رو دست رستم من با بدکاره ها فامیل نیستم.مجبور بودم سکوت کنم حنا مجبور بودم.
رستم فکر میکنه با کسی برگشتی که باهاش فرار کردی بچه رو ازت گرفته.سرفرصت همه چیو میگم بهش تا دینی به گردنم نمونه.
آه سردی کشیدم گفتم فایده ای نداره نمیخواد زحمت بکشی بی بی فقط بچه ام و بده میرم.پشت سرمم نگاه نمیکنم.
 
 
فرار کردم درسته ولی نه با کسی که ای کاش با مردی فرار میکردم تا راحت میتونستم قبول کنم هر حرفی که پشتم زده شده رو.
ریز به ریز از روزایی گفتم که شهر بودم.بی بی لابلای حرفام میکوبید به سینه اش عموم و نفرین میکرد.شب شده بود دلم پیش دنیا مونده بود کنار قابلمه ها چمباته زده بودم بلکه صدای خنده ای از دنیا بشنوم ولی فقط بی قراریاش بود که روحم و درد میاورد.به بی بی قول داده بودم صدا ازم درنیاد میگفت رستم بفهمه اینجایی حرمت موی سفیدم و نگه نمیداره جفتمونو میندازه بیرون پس اروم باش.دنیا بی تابی اش اوج گرفته بود بی بی رفت تو ساختمون دنیا رو به بهونه نبات داغ دادن و اروم کردن اورد.تا دخترکم و بغل کردم اروم شد انداختمش زیر سینه ام و خوابش برد.
بی بی نشسته بود به شیر دادنم نگاه میکرد میگفت حناخوب بزرگ شدی!هزار الله و اکبر بهت.
زبون به تعریف باز کرده بود که یکهو صدای رستم اومد میگفت بی بی چیشد؟دخترکم ساکت شد یا بلا سرش اوردی؟بی بی سریع بچه رو ازم گرفت گفت توله سگ طاقت نداره که بده ببرمش تا نیومده.پشت همین قابلمه ها جا بگیر!با هزار مدل دست دست کردن و چشمای خیس به دنیا نگاه کردم قرار نبود امشبم بغلم بخوابه همینم برام قابل تحمل نبود.سینه ام و انداختم تو لباسم ننه زلیخام در مطبخ و باز کرد که یکهو هیبت رستم جلو
در ظاهر شد.بی بی اشاره کرد گفت به خاک پدرت قسمت میدم عربده کشی راه نندازی طفل معصوم خوابش برده.من میرم سنگاتو با زنت وا بکن ولی کل ابادی و خبردار نکن.رستم چشماشو ریز کرد گفت کدوم زن بی بی؟زن ک
مردم شده زن من؟خودش میگه محرمم نیست اونوقت تو سنگش و میکوبی به سینه ات؟
اگه تا امروز میگفتم حنا بی گناهه امروز حتی اوردن اسمش به زبونم کفاره داره چون زن مردمه.
بی بی گفت قسمت دادم رستم به حرمت گیسای سفیدم ازت میخوام فرصت بدی حرف بزنه.نه اینکه جنجال راه بندازی!
رستم بی بی رو از مطبخ انداخت بیرون تو خودم جمع شدم زانوهام و فشار دادم تو شکمم همشم ترس از چشمای ترسناک رستم بودوادارم میکرد ازش حذر کنم.
با بغض گفتم رستم خان داد زد ارباب صدام بزن ارباب فرنگ رفته ی این ابادی ام که اراده کنم کوچیک تا بزرگ رعیت میان دست بوسم و دختر دست نخورده شونو عقدم میکنن.چی با خودت فکر کردی که خوشی زد زیردلت رعیت زاده گدا صفت؟گفتم رستم قصد جونم و کردن؟
گفت جهنم بالاخره که میومدم!نرفته بودم که برنگردم ولی تو چکار کردی؟
با کلی امیدو ارزو رفتم که خوش خبری بیارم نجاتت بدم اما انگار تو به رعیت بودن عادت داری.
 
 
اومد جلو بالا سرم ایستاد شلاقش و از پشتش دراورد گفت هروقت بخوام میتونم بهت دست بزنم چون رعیتمی ولی دیگه برام ارزشی نداری حتی لیاقت نداری مادری کنی.اشکام ریخت گفتم کار بدی نکردم ارباب این آبادی.
با تعصب گفت داری منو به سخره میگیری؟الان میفهمم مادرم ی چیزی میدونست و راضی نبود زنم باشی بعنوان صاحب این زمینا و بزرگ روستا بهت میگم برمیگردی همونجایی که فرار کرده بودی حتی عموتم عارش میومد بگه تو برادر زاده شی ننگ به تو!
نمیزنمت چون یاد ندارم دست رو ضعیفه بلند کنم فقط میگم میری و دیگه بر نمیگردی.
افتادم به پاش پاچه شلوارش و گرفتم از کی اینقد بی رحم شدی رستم؟بچه ام شیر میخوره تو غریبی بدون مادر بدنیا اوردمش.
نامرد درد کشیدم زاییدمش سر چی داری از بچه ام محرومم میکنی؟
با نیشخند گفت سراینکه محرمت نیستم یکسال تحمل نکردی بشینی به پام تا پیدات کنم طلاق گرفتی حتی دل و جرات به خرج ندادی بیایی سراغم بااینکه میدونستی جز دربار جایی نیستم.
سرم و چسبوندم به پاش گفتم منو ترسوندن رستم حتی همون عموی نااهلمم منو ترسوند گفت رستم دنبالته به ریختن خونت.
هولم داد گفت معرکه ننه من غریبم بازیات و جمع کن گوشم از این حرفا پره‌‌.دخترم تو همین عمارت زیر سایه خودم میمونه تا اسم رعیت زاده روش نباشه حرفم دوتا نمیشه برو بیرون تا با سر و صدا ننداختمت بیرون که مضحکه دست بقیه بشی بی آبرو!
سرخورده از اینکه رستمم باورم نمیکرد با چشم گریون اومدم تو حیاط بی بی دنیا رو بغل کرده بود و بچم تو خواب ناز فرو رفته بود.سرش وتکون داد گفت توکل کن به خدا درست میشه اتیش رستم الان تنده بذار فکرکنه میفهمه اشتباه کرده.گفتم دستم به دامنت بی بی یکاری کن بدون پاره تنم نمیتونم.
گفت برو تا شر به پا نشده خدا بزرگه!
دنیا رو نبوسیدم حتی نشد ازش خداحافظی کنم چون رستم داد زد بی بی تو حیاط نمون پشه ها پوست بچه رو میکنن ببرش تو اتاقم حواسم بهش هست.ی شیشه شیر گاو بجوشون عادتش بدیم به شیرگاو.بی بی گفت مادر بچه به اسهال میوفته اجازه بده مادرش بهش شیر بده.با اخمی که رستم کرد بی بی سکوت کرد منم از عمارت زدم بیرون
 
 
مثل همه ى روزای یتیمیم تک و تنها از کوچه های ابادی گذر کردم اما دلم تو عمارت پيش بچم مونده بود فقط جسمم از اونجا دور مى شد. بازیچه ى دست روزگار شده بودم و هيچ وقت توانی واسه مقابله با تازیانه هاش نداشتم اما اینبار خودم نبودم بحث دخترم وسط بود که بى رحمانه ازم گرفتن راه میرفتم و با خودم عهد مى كردم اگه از آسمون سنگ بباره و از زمين خون بچكه بچه مو ازشون پس ميگيرم. درست بود كه رستم یکدنده و لجباز میگفت نه و دلیل اوردنم براش معنا نداشت اما من مادر بودم حتی طرد شدن از جانب رستم و ناسزاهاشم دلیل نمیشد جا بزنم دور بچم و خط بکشم‌
به هر بدبختی بود رسیدم خونه عموم و ديدم ترکه به دست نشسته جلو در خونه و تا چشمش بهم افتاد از جاش بلند شد و گفت : دختره ى چشم سفيد تا این وقت شب کجا پى جلولون دادنت بودی؟ دم غروبی زدی بیرون بری آواره زندگی کی بشی؟ بچه ات کو؟
چشمامو بستم تا گنده تر از دهنم جواب ندم ولی دست بردار نبود وباز گفت: بی حیایی بس نیست ؟ برگشتى كه خون به جيگر كى كنى؟ همين امروز و فرداست دست به یکی کنن مثل بدکاره ها از ابادی بندازنت بیرون بیینم اونوقت رو داری زبون درازی کنی واسه طلب حق! بهتر که بندازنت بیرون از شرت راحت بشم بدشگون.
دلم تاب نیاورد جواب ندم و گفتم: تو با بدکاره ها وصلت کردی پامو تو خونه شون باز کردی. بدکاره اوردی رو فرش خونه مون حالا دو قورت و نیمت باقیه؟بهتره سکوت کنی تا نرفتم پیش رستم بهش نگفتم این تو بودی که مجبورم کردی طلاق بگیرم هان؟ نظرت چيه؟
اگه امروز تحمل کردم به زبون نیام واقعیت و نگم بخاطر خونی بود که از تو توی رگامه بی غیرت.
ترکه رو انداخت زمین و گفت: ماشالله اين زندگى هر چى از رنگ و رخسار و قد و مال و منال برات كم گذاشت در عوض روى زبون تلخت جبران كرد... داداش خدا بيامرزمم كه انقدرى بدبختى داشت وقتى واسه تربيت زن و بچه اش نداشت
غريدم: اسم بابام و نیار تنش و تو گور نلرزون!ی جو غیرت و ازش یاد میگرفتی یتیم برادرت و نمیفروختی پولشو بزنی به جیب.
سعی کن با زبونت ازارم ندی تهدید نمیکنم عملی میکنم حرفامو مطمئن باش رک به رستم میگم چه بلایی به روزم اوردی.
خواستم از كنارش رد بشم كه کشید کنار تا تن نجسم بهش نخوره از حیاط خاکی مون رد شدم نزدیک ورودی خونه سکینه اومد جلو تا خواست کنایه بزنه عموم گفت هیس باش سکینه به ما ربطی نداره بزرگ شده میدونه چی خوبه چی بده ما دیگه فامیل این دختر بی اصل و نصب نیستیم.
برگشتم حرفی بزنم دیدم پشت کرده بهم میگه حرفاتو زدی برو بخواب فقط پی دخترت و بگیر رستم بفهمه دخترش و گم کردی وایبحالت میشه.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه tstqs چیست?