داستان گلاب قسمت اول - اینفو
طالع بینی

داستان گلاب قسمت اول


سلام،من گلاب هستم،متولد هزاروسيصدوسي و سه.تو يكي از روستاهاي مازندران به دنيا اومدم.پدرم كشاورز بود و مادرم خانه دار..من تك فرزند بودم،البته مادرم نه تا بچه ديگه به دنيا اورد اما هيچكدوم نموندن،


منو با كلي نذر و نياز از امامزاده به دنيا اورد.نذر كرده بود اگه من سالم به دنيا اومدمو نمردم صحن امامزاده رو گلاب پاشي كنه و بخاطر همين نذرش اسم منو گلاب گذاشتن.تا شش سالگي تو خونه كنار مادرم بودم.دوتا گوسفند،يه گاو و چندتا مرغ و خروس و اردك داشتيم كه هرروز صبح بهشون ميرسيدمو غذاشونو ميدادم..بعد از شش سالگي صبحها كنار مادرم بودمو عصر ميرفتم تو زمين كنار پدرم و بهش كمك ميكردم.اون موقعها تو روستاي ما درس خوندن براي دخترارو بد ميدونستن وتعداد كمي از خانواده ها اجازه ميدادن بچه هاشون درس بخونن.اقاجان اول مخالفت كرد اما يه روز من انقد گريه كردم تا يهو كبود شدم،اقاجانم از ترس اينكه منم از دست بده قبول كرد كه برم سواد ياد بگيرم.خيلي ذوق داشتم،صبح زود از خواب بيدار ميشدم به حيوونا ميرسيدم بعدم ميرفتم مكتب.... تا كلاس پنجم درس خوندم كه يه روز تابستون اعلام كردن كه ارباب مريض شده و امروز ميخواد جانشيني تك پسرش ابراهيم خان رو اعلام كنه... ارباب يه پسر(ابراهيم) و دوتا دختر( طيبه و طاهره) داشت،خانوم بزرگ همسر ارباب بود يه زن مغرور و اخمو...طيبه و طاهره ازدواج كرده بودن و شهر زندگي ميكردن.ابراهيم خان هم ازدواج كرده بود و با همسرش تو عمارت زندگي ميكرد.از خبر بيماري ارباب همه ناراحت شدن چون واقعا عين پدر براي همه دلسوزي ميكرد. با چشم گريون راه افتاديم سمت عمارت...دومين باري بود كه عمارتو ميديدم،بزرگ و با شكوه بود،پر از خدم و حشم...وارد حياط كه شديم ارباب روي ايوان پشتِ نرده هاي چوبي ايستاده بود،ضعيف و لاغر شده بود..اونروز ابراهيم خان رسما به عنوان جانشين انتخاب شد....


توي حياط عمارت از ما پذيرايي كردن،هوا خيلي گرم بود رفتم يه گوشه نشستم.داشتم نون شيريني ميخوردم كه احساس كردم يكي داره نگاهم ميكنه.برگشتم ديدم رشيد داره با دوتا چشماش منو ميخوره.رشيد يكي از كاركنان عمارت بود يه پسر چاق و قدكوتاه و كچل.بهش چشم غره رفتم اما از رو نرفت اومد نزديك.گفت گلاب تو چه بزرگ شدي چه خوشگل شدي.گفتم برو پي كارت الان خانوم جان و اقاجانم تورو ميبينن فلكت ميكنن.گفت از خداتم باشه من باهات حرف بزنم ناسلامتي من وردستِ اربابماااا..گفتم توي چاقالو وردستِ اربابي؟گفت اگه يه روزي تو زنِ منِ چاقالو نشدي!!!يه خنده زشت كرد كه ازش ترسيديم و بدو بدو رفتم كنار خانوم جانم.خلاصه اونروز تموم شد و ما برگشتيم خونه.سه هفته بعد خبر دادن كه ارباب مرده و ابراهيم خان اربابِ ده شده...كلِ ده تو عزا بودن،رعيت رمقي براي زندگي نداشتن اخه ارباب بزرگِ همه و غمخوارِ همه بود.چند ماهي طول كشيد تا همه چي عادي بشه...من ديگه مدرسه نرفتم چون براي ادامه بايد ميرفتم شهر و اين امكانپذير نبود.همينكه سواد داشتم خيلي خوشحال بودم.تصميم گرفتم بعضي روزا كنار رودخونه بالاي روستا به دخترا سواد ياد بدم اما به جز سه نفر كسي راضي نشد بياد.منم با همون سه نفر چهار روز در هفته ميرفتيم كنار رودخونه و درس ميخونديم...خيلي خوشحال بودم كه بقيه هم باسواد ميشن...يه روز كه داشتيم درس ميخونديم صداي اسب اومد.يهو ديدم كه خانوم بزرگ به همراه طيبه و طاهره كه تازه از شهر اومده بودن و ربابه(زن ابراهيم خان) با ثريا(خدمتكارشون) و دوتا مرد ديگه كه نگهبان بودن اومدن كنار رودخونه...من تا اونارو ديدم ترسيدم،فوري وسيله هامو جمع كردمو به دخترا گفتم بلندشين بريم جاي ديگه.راه افتاديم بريم كه طيبه بهم گفت تو كي هستي؟چقدر خوشگلي! با تته پته گفتم كنيز شما گلاب هستم خانوم جان، چشمام كف پاتون به زيبايي شما نميرسم(انصافا همشون زيبا بودن چون خانوم بزرگ و ارباب واقعا زيبا بودن)گفت تو سواد داري؟ گفتم با اجازتون خانوم جان...تمام مدت سرم پايين بود و از استرس عين بيد ميلرزيدم.يهو خانوم بزرگ گفت طيبه جان با رعيت حرف ميزني؟ ترسيدم گفتم من برم ديگه خانوم جان با اجازه،منتظر جوابش نشدم و فوري دوييدم سمت پايين... يكم كه رفتيم و مطمئن شدم ازشون دور شديم نشستيمو مشغول درس خوندن شديم...روزها ميگذشتن و من همچنان به بقيه خوندن و نوشتن ياد ميدادم تا اينكه يه روز از عمارت ارباب ادم فرستادن دنبال من و خانوادم،گفتن بياين كه خانوم بزرگ كارتون داره، لباس مرتب بپوشيد،براي خانوم بزرگ هم خلعتي و تقديمي يادتون نره....

خانوم جانم بنده خدا از صندوقچه يه ترمه كه با دست مليله دوزي شده بود گذاشت روي سيني بزرگ،كنارش نون شيريني و شيربرنج و چندتا خوراكي ديگه هم گذاشت،اقاجانم يه غاز بزرگ و گوشتي برداشت و راه افتاديم سمت عمارت اربابي. وقتي رسيديم تقديميهاي خانوم بزرگ داديم به يكي از خدمه ها و تو حياط منتظر خانوم بزرگ شديم.يه ربعي انتظار كشيديم تا ابراهيم خان و ربابه و خانوم بزرگ اومدن پايين.پدرم طبق رسم دست ابراهيم خانو بوسيد،برخلاف پدرش مغرور و با جذبه بود.خانوم بزرگ رو به پدرم گفت تو صابر هستي؟ پدرم گفت غلام شما هستم خانوم جان...خانوم بزرگ: شغلت چيه؟ پدرم:زير سايه ي شما يه تيكه زمين كشاورزي دارم كه توش برنج ميكارم اونم تقديم به شما... خانوم بزرگ: شنيدم دخترت سواد داره! پدرم: با اجازتون خانوم جان، والا من دوست نداشتم بره مكتب خانه اما خودش اصرار كرد.خانوم بزرگ:چند سالته دختر؟ گفتم نزديك به دوازده سالمه.بعدم رو كرد به ابراهيم خانو گفت اين همونيه كه طيبه گفت... ربابه گفت خانوم بزرگ حالا واجبه كه دختر بياريم؟ مگه جعفر چشه؟ ابراهيم خان گفت جعفر وردستِ خدابيامرز اقام بود، ديگه سنش بالارفته، چشماش سو ندارن. اما اين دختر جوانه هوشش بيشتره.ابراهيم خان رو كرد به پدرمو گفت از هفته بعد دخترتو بيار اينجا، هم تو عمارت كار كنه هم حساب كتاباي منو انجام بده. منو اقاجان و مادرجانم خشكمون زد، كل اهالي روستا ميدونستن شرايط كار كردن تو عمارت چقد سخته و چه قوانيني داره. و بدتر از همه اينكه وقتي وارد عمارت بشي ديگه حق نداري بري خونه خودت، منم تك فرزند بودم به خانوادم شديدا وابسته بودم اونا هم همينطور. يهو خانوم جانم افتاد به پاي ارباب گفت ارباب توروخدا رحم كنيد بخدا من همين يه بچه رو دارم، ارباب قول ميدم خودم هرروز بيام كل عمارتو تميز كنم ، ارباب بخدا چندتا دختر باسواد ديگه هم تو روستا هستن... منو اقاجانم گريه ميكرديم، اقاجانم گفت ارباب توروخدا از گلابم بگذر بخدا گاو و گوسفندام زمينم مرغ وخروسام همه رو وقف شما ميكنم، شبانه روز مجاني سر زميناتون كارميكنم اقا از دختر من بگذرين... يهو خانوم بزرگ داد زد اين كولي بازيا چيه از خودتون درميارين؟ رو حرف ارباب حرف ميزنين؟ بدم همينجا فلكتون كنن؟ بريد از عمارت بيرون و بي توجه به گريه ها و التماساي ما رفتن تو اتاقاشون، نيم ساعت تو حياط اقاجان و خانوم جانم بهشون التماس كردن اما از اتاقشون بيرون نيومدن، اخرش اكبر نگهبان عمارت كه يه مرد مهربون بود اومد جلو به اقاجانم گفت اقاصابر بسه پاشو ، مگه ميخوان دخترتو زنده به گور كنن كه انقد اشك ميريزي؟
اون يك هفته عين برق و باد گذشت، خواب و خوراكمون گريه بود.خانوم جانم گفت بياين فرار كنيم بريم شيراز پيش خواهرم(خاله ي من) ولي شدني نبود، تمام زندگيمون تو روستا بود چجوري ميشد همشونو بذاريمو بريم، اگه ارباب پيدامون ميكرد چي؟ حتما تو جنگل ما رو ميبست به درخت تا خوراك حيوونا بشيم.به خانوم جان و اقاجانم قول دادم اونجا به حرف ارباب و خانوم بزرگ گوش بدم تا تنبيه نشم، گفتم به بهانه هاي مختلف از عمارت ميام بيرون كه شمارو ببينم.خلاصه كلي به همديگه اميدواري داديم... غروب بود كه اكبر و عطيه خدمه ي عمارت اومدن دنبالم... با اقاجان و خانوم جانم راه افتاديم...وقتي رسيديم پشت در عمارت اربابو ديديم انگار تازه از شكار برگشته بود. پدرم با گريه رفت جلو دستشو بوسيدو گفت اقاجان، ارباب جان، اينم دخترم، جان شما و جان يه دونه بچم. ارباب مغرور و جدي گفت نترس صابر اينجا به دخترت بد نميگذره،بعدم سوار بر اسبش رفت داخل. دوباره اقاجان و مادرجانمو بغل كردمو يه دل سير گريه كردم. بالاخره وارد عمارت اربابي شدم، تمام تن وبدنم ميلرزيد. عطيه گفت بايد بري دستبوس خانوم بزرگ. رسيديم پشت در اتاقش تنم ميلرزيد استرس داشتم. عطيه در زد و وارد شديم. عطيه گفت خانوم بزرگ دختر صابر اوردم براي دستبوسي بعدم به من اشاره كرد برو جلو. رفتم جلو سرم پايين بود، اروم سلام كردمو دستشو بوسيدم. گفت عطيه تو برو بيرون، بعد رو كرد به من و گفت كارِ تو اينه كه تو اشپزخونه به ثريا كمك كني، گاهي وقتا هم زير دست رباب خانوم(زن ارباب) باشي، اتاقشو تميز كني و اگه كاري داره براش انجام بدي.هر وقتم ارباب حساب كتاب داشت براش انجام بدي. فهميدي؟ گفتم بله چشم خانوم بزرگ.گفت اينجا هركي دست از پا خطا كنه يك هفته بدون اب و غذا تو طويله ميمونه بعدشم ميارمش بيرون و فلكش ميكنم، پس حواستو جمع كن ،گفتم چشم خانوم بزرگ، گفت اينجا هر چي ديدي و شنيدي بايد كر و كور و لال باشي، خبرهاي عمارت نبايد به بيرون برسه، هفته اي دوبار بايد تنتو بشوري، كسي كه براي ارباب و زنش كار ميكنه بايد تميز باشه. حواست باشه هرچي ارباب و رباب خانوم گفتن بايد بگي چشم... گفتم چشم خانوم بزرگ.بعدم با صداي بلند گفت عطييييييه! عطيه اومد داخل گفت جانم خانوم بزرگ... گفت بيا اين دخترو ببر اشپزخونه تا ثريا وظيفشو بهش بگه، براي خوابم تو اتاق تو و ثريا بخوابه. عطيه چشمي گفت و از اتاق رفتيم بيرون، نفس عميقي كشيدم و رفتيم سمت اشپزخونه....
ثريا يه زن تپل و قدكوتاه و مهربون بود كه همه دوستش داشتن،هميشه يه دستمال به سرش ميبست و يه چادرم به كمرش،وقتي منو ديد گفت خوش امدي گلاب جان،تشكر كردم، گفت اشپزي بلدي؟ گفتم بله خانوم جان، خنديد و گفت به من نگو خانوم جان، اينجا همه منو ثوري خانوم صدا ميكنن. گفتم چشم ثوري خانوم.گفت اينجا كار زياد هست كسي هم وظيفه خاصي نداره هركي يه گوشه ي كارو ميگيره، تو هم هركاري بود انجام بده. گفتم چشم. تو مطبخ كلي دختر بودن كه بعضياشون همسن من و بعضياشون بزرگتر از من بودن. اون شب تو عمارت كسي از من كار نكشيد. شب كه كارا تموم شد همراه ثريا و عطيه رفتيم داخل اتاق.يه اتاق دوازده متري كه يه كمد و چند دست رختخواب اون گوشه خودنمايي ميكردن، يه پنجره و يه طاقچه هم داشت.ثريا بهم گفت پنجره رو باز كن تا هواي اتاق عوض بشه. همينكه پنجره رو باز كردم رشيد ديدم. از ديدن من تعجب كرد بدو بدو اومد كنار پنجره(اتاق ما تو حياط بود) من ترسيدم و رفتم كنار ثريا. رشيد گفت ثوري خانوم اين دختر اينجا چيكار داره؟ ثريا گفت: به تو چه؟ با اجازه كي سرتو از پنجره انداختي تو اتاق؟ بگم ارباب به حسابت برسه؟ گلاب از اين به بعد اينجا كار ميكنه حواست باشه كه اگه اذيتش كني با من طرفي، حالا هم زود برو كه ريختتو نبينماااا... رشيد كه فهميد من اونجا موندگارم چشماش برق زد،يه لبخند زشت زد و رفت. جريان اونروز كه رشيد گفت تو بايد زن من بشي، براي عطيه و ثريا تعريف كردم، هردوتا خنديدن، ثريا گفت اخه كي به اين زن ميده، گفتم خب مگه اين وردستِ ارباب نيست؟ حتما ارباب به حرفش گوش ميده! دوتايي منفجر شدن از خنده، عطيه همينطور كه ميخنديد گفت: وردست ارباب؟ اونم رشيد؟ واااي گلاب خدا نكشتت،اينارو از كجات درمياري اخه؟ گفتم بخدا رشيد خودش گفت. ثريا خنديد و گفت ياوه ميگه دخترجان تو چقدر ساده اي اخه، پدر و مادر رشيد تو عمارت كار ميكردن، وقتي مردن ارباب خدابيامرز دلش نيومد رشيد بيرون كنه اخه كسي رو نداشت، بخاطر همين تو عمارت بهش كار داد، الان رشيد واسه ارباب چوپاني ميكنه و طويله رو تميز ميكنه. يه لحظه دلم واسه رشيد سوخت اما دوباره حرصم گرفت كه بهم دروغ گفت. خلاصه اون شب گذشت و فردا صبح همراه ثريا و عطيه رفتيم اشپزخونه. تا يك هفته نه از كار براي رباب خبري بود نه از حساب و كتاب واسه ارباب. يه روز كه داشتم از انبار هيزم ميبردم تو مطبخ ارباب منو صدا كرد.گفت گلاب بيا تو اتاقم كارت دارم. فوري رفتم لباسمو عوض كردم موهامو شونه كردمو يكم عطرگلاب كه خانوم جانم برام گذاشته بود زدم به لباسمو رفتم سمت اتاق ارباب...
در زدم و وارد اتاق شدم، ارباب و زنش رباب نشسته بودن.ارباب چندتا كاغذ گذاشت جلوم، حساب كتاباي زميناي شهر و باغ و شاليزارش بود، يه سري جمع و تفريق... در حضور خودش انجام دادم. يه نگاهي بهشون انداخت، خودشم سواد داشت اما فقط دو كلاس . ارباب حدودا بيست و پنج سالش بود و رباب بيست و سه. تقريبا سه سالي ميشد كه عروسي كرده بودن... كارم كه تموم شد خواستم برم بيرون كه رباب بهم گفت برو اتاقمو تميزكن.گفتم چشم خانوم جان... بهم گفت اون موهاتم بباف خوش ندارم بريزه تو اتاقم...چشمي گفتم و رفتم تو اتاقش، يه اتاق بزرگ با يه تخت خوشگل و يه كاناپه شيك، يه قفسه كتابخونه و يه ميز پر از عكس،چندتا از عكساي عروسيشونم روي ميز بود، چقدر خوشگل بودن، ارباب قدبلند و چهارشونه،چشم و ابرو مشكي، با موهاي لخت و پر، هم هيكلش هم صورتش تناسب داشتن، بيشتر شبيه مادرش بود... رباب هم بور و سفيد بود با چشماي عسلي،قد متوسط و خيليييييي لاغر، از نظر اندام به ارباب نميومد...تو فكر بودم كه وارد شد. ترسيدم. گفت تو كه هنوز شروع نكردي ! گفتم تورو خدا ببخشيد خانوم جان شرمنده عكساتون انقدر قشنگ بودن منو جذب خودشون كردن. گفت خوبه خوبه زبون نريز اون گيساتو جمع كن و كارتو شروع كن. موهامو كه تا روي كمرم بود بافتمو شروع كردم به تميزكاري( اون موقع كسي حجاب نداشت،يعني تو خونه ارباب حجاب معني نداشت) دوساعت طول كشيد تا كل اتاق برق انداختم. خيلي گرسنم شده بود، دعا دعا ميكردم زودتر مرخصم كنه برم غذا بخورم.منتظر بودم تا بياد كه من برم،يهو در باز شد و ارباب اومد داخل، هروقت ميديدمش تنم ميلرزيد، گفت تو اسمت چي بود؟ گفتم كنيز شما گلاب هستم ارباب.گفت چرا نميري سركارت؟ گفتم منتظرم تا خانوم بيان اجازه بدن من برم.گفت برو .با اجازه اي گفتمو پريدم بيرون، زودي رفتم تو مطبخ به ثريا گفتم توروخدا يه چي بده بخورم تا غش نكردم، برام لقمه نون و پنير و گردو اورد، هنوز يه لقمه نخورده بودم كه صداي داد و بيداد اومد، هممون ترسيديم، زودي رفتيم تو حياط ببينيم چه خبره! لقمه رو كلا بيخيال شدم.هوا تقريبا تاريك شده بود، ديدم خانوم بزرگ از اتاق رباب اومد بيرون عصباني رفت تو اتاق خودش، اربابم سوار اسبش شد و رفت بيرون از عمارت... صداي گريه ي رباب تو عمارت ميپيچيد، اكبر اومد دعوامون كرد گفت شما حتما بايد فلك بشين يا تو طويله زنداني بشين كه برين سركارتون؟ رفتيم تو مطبخ، گفتم به نظرتون چي شده؟ دخترا همه پچ پچ ميكردن، ثريا گفت تاحالا نديدين زن و شوهر با هم بحث كنن؟
يكماهي از رفتن من به عمارت گذشته بود، دلم خيلي براي پدر و مادرم تنگ شده بود. يه روز به ثريا گفتم توروخدا يه كاري كن من از عمارت برم بيرون فقط چند لحظه اقاجان و خانوم جانمو ببينم زود برميگردم.ثريا اولش قبول نكرد گفت اگه ارباب بفهمه هردوتامونو فلك ميكنه، اما انقد التماسش كردم تا قبول كرد گفت بذار ببينم چيكار ميكنم. منو برد پيش خانوم بزرگ، گفت خانوم جان اين گلاب خيلي كاراش سبكه، دخترا گناه دارن خسته ميشن، با اجازتون گاهي وقتا بفرستمش رودخونه لباس بشوره. خانوم بزرگ گفت من اين دخترو سپردمش دستِ تو، هر كاري كه خودت ميدوني بهش بده، قرار نيست بخاطر چهارتا حساب و كتاب با بقيه خدمتكارا فرقي داشته باشه.... رفتيم تو مطبخ ثريا رو بغل كردمو ازش بخاطر محبتش تشكر كردم، درسته لباسا زياد بودن و ظرفش سنگين ميشد اما به ديدن پدر و مادرم مي ارزيد.ثريا گفت فردا لباسارو ببر بشور اما توروخدا حواست باشه كسي از ادماي عمارت تورو نبينه كه ميري خانوادتو ببيني، گفتم خيالت راحت. بعدشم رفتم حياط عمارتو جارو بزنم كه صداي پاي اسب ارباب اومد.همراهش يه پسر جوون و خوشتيپ وارد عمارت شد. ارباب يه چيزي به اكبر گفت و با اون پسره وارد اتاق شدن.پشت سرشون رباب و خانوم بزرگم رفتن تو اتاق.. اكبر به من گفت برو به ثوري خانوم بگو ارباب امشب مهمون داره حواسش به غذا باشه، چشمي گفتمو پيغام اكبرو به ثريا رسوندمو برگشتم سركارم... جاروكشي كه تموم شد خواستم برم هيزم ببرم تو مطبخ كه رشيد عين جن ظاهر شد. گفت چطوري گلاب؟ جوابشو ندادم. گفت ميخوام با ارباب صحبت كنم بزرگي كنه تورو واسم بگيره، ترسيدم، تو عمارت ارباب هيچ دختري حق نداشت بيرون از عمارت ازدواج كنه بايد با يكي از پسرايي كه تو عمارت كار ميكرد ازدواج كنه.گفتم به همين خيال باش كه زنِ توي چاقالو بشم،گفت انقد منو مسخره نكن اخرش زن خودمي، ديگه جوابشو ندادمو رفتم تو مطبخ، از فكرشم ميترسيدم كه بخوام زن رشيد بشم، به ثريا جريانو گفتم، اونم يكم ترسيد ولي بعدش گفت امكان نداره ارباب تورو بده به اون، شما كه اصلا به هم نمياين، يه نگاه به خودتون بنداز اخه چيه تو به اون رشيد سياه و كچل و چاقِ قد كوتاه مياد؟ نه امكان نداره ارباب همچينكاري بكنه، بد به دلت راه نده.(من قدم كشيده و موهام بلند و لخت و مشكي بود، پوستم سفيد و چشمام درشت، هميشه همه فكر ميكردن به چشمام سورمه ميزنم از بس مشكي بود، هيكلمم نه چاق بود نه لاغر، پر بودم) از اون لحظه همش استرس داشتم كه الان ارباب صدام ميكنه ميگه بايد زن رشيد بشي....
اون شب بعد از شام مهمون ارباب از عمارت رفت و ارباب ، اكبرو فرستاد دنبال من .لباسمو مرتب كردمو وارد اتاق شدم، جراَت نداشتم نگاهش كنم، سرم پايين بود. گفتم با من كار داشتين ارباب؟ گفت ديگه نيازي نيست حساب كتاباي منو انجام بدي، وردست جديد گرفتم..فهميدم كه اون جوون خوشتيپ براي همينكار اومده بود.خيلي خوشحال شدم. گفتم يعني حالا ديگه ميتونم برگردم خونه ي خودمون؟ گفت نخير اينجا كلي كار براي انجام دادن هست... انقد محكم و جدي حرف ميزد كه جرات مخالفت نداشتم. با اجازه اي گفتمو رفتم بيرون. همينكه اومدم بيرون رباب منو ديد. گفت تو اتاق ارباب چيكار ميكردي؟ گفتم خانوم جان بخدا ارباب خودشون به من گفتن برم خدمتشون. گفت زود برو كه نبينمتاااا.بدون هيچ حرفي دوييدم سمت اتاق... عطيه و ثريا گفتن چيكارت داشت؟ جريانو براشون تعريف كردم، اشكم سرازير شد، گفتم حالا كه با من كاري نداره چرا نميذاره برم خونمون؟ عطيه خنديد و گفت حتما از تو خوشش اومده! ثريا به شوخي زد تو بازوش گفت لال نشي دختر، يواش حرف بزن، اين اراجيف چيه بهم ميبافي اخه؟ اگه به گوش ارباب برسه كه تيكه بزرگت گوشِتِه.بعدم رو كرد به من گفت غصه نخور گلاب جان ، به اميد خدا فردا ميبينيشون. اونشب با خوشحالي براي فردا خوابيدم.صبح زود بيدار شدم لباسارو گرفتمو راه افتادم سمت رودخونه. تند تند لباسارو شستمو خواستم برم سمت خونه اقاجانم كه احساس كردم يكي داره تعقيبم ميكنه. از صداي سگي كه همراهش بود فهميدم رشيد دنبالمه، لباسارو گذاشتم پايين رفتم پشت ديواري كه قايم شده بود، تا منو ديد ترسيد. گفتم به چه حقي منو تعقيب ميكني چاقالوي كچل؟ گفت گلاب ادم با خاطرخواهش اينجوري حرف نميزنه، خب دخترجان تو قراره ناموسم بشي بايد مراقبت باشم. انقدر ازش بدم ميومد كه چندشم ميشد باهاش حرف بزنم، جوابشو ندادمو رفتم عمارت. لباسارو پهن كردمو رفتم تو مطبخ،ثريا تا منو ديد گفت امدي گلاب جان؟ كسي كه نديدت؟ گفتم اصلا نرفتم كه بخواد كسي منو ببينه! گفت چرااا؟ گفتم اون رشيد بي خاصيت تعقيبم ميكرد، بعدم به گريه افتادم، گفتم تا وقتي اين كچل هست من نميتونم خانوادمو ببينم.گفت غصه نخور هفته بعد دوباره برو ، رشيد با من. بغلش كردم واقعا عين يه مادر مراقبم بود. ازش تشكر كردمو مشغول به كار شدم.اون روز غروب دوباره صداي داد و بيداد خانوم بزرگ و گريه ي رباب اومد و بازهم ارباب سوار بر اسب از عمارت رفت بيرون و شب برگشت، به ثريا گفتم به نظر تو اينا مشكلشون چيه؟ گفت والا نميدونم الان يكسالي ميشه كه بعضي شبا اينجوري داد و بيداد ميكنن....
صبح روز بعد عطيه اومد گفت فهميدم مشكلشون چيه؟ گفتم از كجا؟ گفت داشتم اتاق كار ارباب تميز ميكردم صداشون از اتاق خانوم بزرگ اومد و شنيدم. خانوم بزرگ داشت به ارباب ميگفت قرار نيست زن بگيري كه دائم اينجا بمونه،ميريم از رعيت يه دختر مياريم وقتي زايمان كرد يكم طلا و سكه بهش ميديمو ميفرستيمش يه روستاي ديگه.اربابم ميگفت من زنمو دوست دارم همچين كاري نميكنم، انقد هرشب با حرفات عذابش نده. خانوم بزرگم گفت مگه نميگي طبيب گفته رباب نبايد باردار بشه، اگه بشه ميميره. مگه ميشه تو پسر دار نشي؟ بعد از تو كي بايد بالاسر رعيت باشه اخه؟ اربابم ديگه حرفي نزد و اومد بيرون.گفتم پس مشكلشون بچست؟!.... چند روز گذشت... يه روز كه داشتم از طويله سطل شير ميبردم مطبخ ديدم كه رشيد داره ميره تو اتاق ارباب. اول اهميت ندادم اما وقتي اكبر اومد تو مطبخ بهم گفت ارباب كارت داره، خون تو رگام خشك شدن.دست و پاهام شروع به لرزيدن كردن.گفتم بدبخت شدم، ثريا گفت هنوز كه خبري نيست برو ببين شايد اصلا يه كار ديگه دارن. با دعا و التماس از خدا رفتم تو اتاق ارباب، اون رشيد بي همه چيزم اونجا بود. سلام كردمو دم در وايسادم، ارباب گفت گلاب بيا جلو،كم مونده بود زانوهام شل بشن و زمين بخورم.. رفتم نزديكتر، گفت اين رشيد الان اومده اينجاميگه تورو ميخواد،من بهش گفتم كه شماها اصلا بهم نمياين اما بازم خواستم نظر خودتو بدونم. هيچي نگفتم فقط اشكم ريخت.تو دلم خدارو صدا كردم كه منو از اونجا نجات بده... ارباب گفت با تو هستم، مگه زبونتو بريدن دختر؟ گفتم ارباب شرمنده ولي من نظرم با شما يكيه، من و رشيد اصلا بهم نميام، من اصلا ازش خوشم نمياد.بعد يه نگاه چندش به رشيد انداختم كه از چشماي ارباب دور نموند، خنديد وگفت خيلي خوب بريد سركارتون...رشيد كه بهش برخورد زود رفت بيرون، ارباب يه نگاهي به من انداختو گفت برو ديگه دختر... يكم جلوتر رفتم گفتم اقاجان تورو خدا منو به اين رشيد ندين بخدا هركاري بگين ميكنم ولي زن رشيد نميشم اقا بخدا حاضرم تو طويله بخوابم اما كنار اين نباشم.رد چشماي ارباب دنبال كردم، تازه متوجه شدم دوتا دكمه پيراهنم از بالا بازشدن و زير گردنم مشخصه، يه نگاه به ارباب انداختم يه دستي به موهاش كشيد گفت خودتو جمع و جور كن برو بيرون. ترسيدم فوري پريدم بيرون، خيلي خجالت كشيدم. اگه رباب منو تو اون وضعيت ميديد حتما فكر ميكرد از قصد اينكاروكردم.اون شب تا صبح از خجالت خواب به چشمم نيومد، همش با خودم ميگفتم ديگه چجوري تو چشماي ارباب نگاه كنم. دو سه روزي خودمو از ديد ارباب پنهان كردم كه منو نبينه...
يه روز تو مطبخ مشغول اشپزي بوديم كه صداي جيغ و داد اومد ، خيلي ترسيديم رفتيم تو حياط... ديديم ادماي ارباب يه مرد كثيف و ژوليده رو با دستاي طناب بسته اوردن انداختنش تو حياط، پشت سرشم يه زن و شوهر مسن گريان و نالان اومدن...ارباب و خانوم بزرگ و رباب اومدن پايين، من پايين پله ها ايستاده بودم، ارباب كه رسيد پايين پله ها با هم چشم تو چشم شديم، به سرتا پام يه نگاه انداخت و رو كرد به اكبر گفت اينجا چه خبره؟ عمارتو گذاشتين رو سرتون. اكبر گفت اقا جان شرمنده مزاحم اسايش شما شديم، سليمان و زنش بالاي روستا زندگي ميكنن،چهارتا گوسفند داشتن، كه تو اين هفته دوتاشونو دزد برده بود، ديشب ادماي شما اين اجنبي رو ديدن كه داشت از خونه سليمان گوسفند ميدزديد.سليمان اومد جلوي پاي ارباب با گريه گفت اقاجان بخدا تمام دارايي من همين چهارتا گوسفند بود كه اين بي شرف دوتاشو دزديد، ميخواستم بفروشمشون خرج عمل زنم كنم، حالا من چه كنم ارباب جان؟ زنشم مظلوم و اروم يه گوشه حياط نشسته بود و اشك ميريخت. ارباب گفت نگران نباش سليمان خرج عمل زنتو من ميدم، بعدم رو كرد به اكبر و گفت اين حرومزاده رو اول فلكش كنيد بعدم بندازينش تو طويله تا تكليفشو مشخص كنم.خلاصه اين قضيه تموم شد و از عاقبت اون دزد هم كسي خبردار نشد. عصر رباب دستور داد براش نوش شيريني و چاي ببرم و اتاقشو تميز كنم. همينكه يه لقمه از نون شيريني رو خورد بالا اورد، خيلي ترسيدم رفتم كنارش گفتم خاك به سرم خانوم جان حالتون خوبه؟ بخدا نون شيرينيهارو ثوري خانم همين ظهري پخت كرده، همشون تازه هستن. گفت نه خودمم ميدونم از نون نيست، از ديروز حالم اينجوري ميشه.گفتم خانوم جان مادرم بعد از من سه بار حامله شد اما بچه هاش نموندن ولي تو حاملگيش حالش مثل شما بود.يهو برگشت منو نگاه كرد گفت يعني تو ميگي من حامله ام؟ گفتم بله خانوم جان. فوري بلند شد در اتاقشو اروم بست و اومد كنار من نشست، گفت ببين چي ميگم بهت، اگه ارباب يا خانوم بزرگ بفهمن كه من حامله ام ميكشمت، فهميدي؟ ترسيدم گفتم چشم خانوم جان اما شما كه هنوز مطمئن نيستي بايد قابله بياد. گفت نه اگه حكيمه ماما بياد تو عمارت، حتما خانوم بزرگ ميفهمه. گفتم خانوم جان خاله ي من قابله هست، ميخواين بريم پيش اون؟ گفت فعلا برو به كارت برس به كسي هم حرفي نزن تا خودم خبرت كنم. چشمي گفتمو رفتم تو مطبخ، فوري ثريا رو بردم تو اتاق و ماجرا رو براش تعريف كردم، مطمئن بودم به كسي حرفي نميزنه. گفتم چرا انقد خانوم اصرار داره ارباب و خانوم بزرگ نفهمن كه بارداره؟ گفت چون طبيب گفته بارداري براش خطرناكه ....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.75/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.8   از  5 (8 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    mary 8765786
    سلام من اجازه دارم ازداستاهاتون برای کانال خودم استفاده کنم یانه ممنونم
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    محمد طاها
    عالی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه yrvg چیست?