رمان ژالان قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت اول

روزی که قرار بود همسر کبیر بشم فکر نمیکردم که یه روز کبیر و خانواده اش قرار باشه برای همیشه برگردن وطن شون!


 کبیرپسری عرب از یک قبیله مخالف صدام بود که درست همون اوایل جنگ از کشورشون اخراج‌شده بودن و به ایران پناه اورده بودن،حالا که صدام کشته بود و حکومت تغییر کرده بود،عزم برگشتن کرده بودن ومن نامزد قانونی کبیر باید از خانواده و وطنم دل میکندم و باهاشون همراه میشدم...
مادرم مدام اشک میریخت و پدرم رو سرزنش میکرد و میگفت:مرد! چقدر بهت گفتم‌این دختر رو به این خانواده نده! اینها سوقی عراقن(واژه سوقی به عرب های اخراجی از عراق اطلاق میشد) بیا این دختر رو به یه کورد همزبان بدیم،اینطوری خیالمون هم راحت تره!
پدرم عصبانی گفت: به کی میدادمش ها! به برادرزاده بیکار خودم که هنوز برای نون دستش جلوی کاکه ام(برادرم) درازه! یا به خواهرزاده معتاد تو! و مادر بعد از هر بار بحث شروع به گریه و زاری میکرد و میگفت:ژالان روله من تو رو به کی بسپارم؟چطور پاره جیگرم رو بفرستم عراق! بین یه عده که نه میشناسی و نه زبونشون رو میفهمی! خانواده کبیر رو کاملا میشناختیم،از همون اوایل که به ایران اومده بودن توی محله ما ساکن شده بودند،عمو ماجد پدر کبیر بقالی داشت و مرد بسیار مهربان و مردم داری بود که تمامی اهالی محل احترام خاصی براش قائل بودن،هاجر خانم مادر کبیر که بچه هاش او رو یوما صدا میزدن زن سبزه و چاق و قدبلندی بود با عبای بلند و شال‌ عربی که دور سرش میپیچیدو چهره اش کاملا متمایز و شناخته شده بود!
او که بعد از گذشت سالها که ساکن ایران بود هنوز ته لهجه عربی اش رو داشت گلیم میبافت و پا به پای عمو ماجد برای گذران زندگیش تلاش میکرد...
کبیر پسر ارشد خانواده و نور چشمی پدر و مادرش بود،او که تمام دوران کودکی اش رو ایران گذرانده بود خلق و خویی کاملا شبیه به کوردها داشت،با ظاهری متفاوت ولباس های محلی مردان کورد توی محل رفت و امد میکرد،درس خونده بود و توی یکی از شرکت های اطراف شهر مشغول بود... از همون نوجوانی تغییر رفتارش و نگاه های متفاوتش رو درک کرده بودم‌و با دیدنش دلم میلرزید! همیشه قبل از رفتن به مدرسه توی حیاط منتظر میموندم و ازگوشه در کوچه رونگاه میکردم تا خروج من از خونه همزمان باعبور از کوچه کبیر باشه،حلما دختر کوچکتر عمو ماجد همسن و سال و همکلاسی من بود اما با هیچ کدام از دخترهای محله و هم کلاس ها صمیمی نبود اما من همیشه توی کلاس نزدیکش مینشستم و تا شروع به صحبت میکرد گوش هام رو تیز میکردم...

 که بفهمم ایا در مورد کبیر حرفی میزنه یا نه!و اینطور دوران پر التهاب نوجوانی من باعشق شروع شد.‌..
روزی که هاجر خانوم‌ که اهالی محل‌ اون رو بنا بر عادت و گفته عمو ماجد ام کبیر صدا میزدن به قصد خواستگاری خونه ما اومد از خوشحالی سر از پا نمیشناختم....
عمو ماجد بالای اتاق نشسته بود و با پدرم خوش و بش میکرد! ام کبیر بدن گوشتی و درشتش رو تکانی داد و گفت: کاک کریم! ما امشب به نیت کار خیر و به قصد خواستگاری از ژالان اومدیم! کبیر من هم مثل آراس پسر خودت! فکر کن میخوای پسر خودت رو داماد کنی! ریش و قیچی دست خودت،هر چه که شما بگی به دیده منت قبول میکنیم و دستش رو روی چشمش گذاشت!!!بابا که خانواده کبیر رو میشناخت بی توجه به چشم غره های مادرم گفت:عمو ماجد! سرفراز کردی! منت گذاشتی! دختر چه قابل شما رو داره! ژالان من مثل حلما شما! جای دخترتون! اگه خودش حرفی نداشته باشه ما هم حرفی نداریم...
و به همین سادگی پدرم جواب بله رو خانواده کبیر داد!مامان اما از همون اول ناراضی بود و بهانه میگرفت،بی توجه به حضور عمو ماجد و پدرم گفت ژالان تنها دختر منه! عزیزمنه! نمیخوام‌از جلوی چشمم دور بشه! شما عربین و رسوم خودتون رو دارین و ما کورد و رسم و رسوم خودمون! میخوام ژالان تو همین محله و کنار خودم باشه! ام کبیر اخم نامحسوسی به چهره اورد و گفت: زریان خانم! شما کورد و ما عرب ! شما رسم و رسوم و ما سنت! مهم خوشبختی این دو جوانه! من خودم عروس قبیله شدم! خدا بیامرزه پدر ماجد رو! که حرف حرف خودش بود! ولی هنوز زخم داغ سنت قبیله روی جیگرمه! مهم این دو جوانن که خوشبخت باشن وگرنه کجا رو دارن برن! ما که اینجا تو مملکت غریب،بی کس و کاریم! شما هم که شهر و دیار خودتونه! جای حرف نمیمونه....
خیلی زود من و کبیر به عقد هم دراومدیم و عقد ما درست مصادف شده بود با دوره جنگ و سرنگونی صدام! پدر شوهر و مادرشوهرم مدام نگران بودن و بیم از دست رفتن خانواده و قوم و خیش شون رو داشتن!
اما کبیر کاملا بی تفاوت بود چون چیزی از گذشته و اقوامش به یاد نمی اورد...

کبیر مرد خوب و مهربانی بود اما عشقش رو هیچ وقت به زبون نمی اورد،در برابر ابراز علاقه و محبت من به لبخندی اکتفا میکرد اما با رفتار و رسیدگی هایی که به من داشت نشون میداد که چقدر براش مهم هستم و خاطرم رو میخواد،اما توقعش خیلی زیاد بود،ما کورد بودیم و بالطبع خانواده ها تعصبات خاص خودشون رو داشتن،پدر و مادرم اجازه رفتن و موندن زیاد خونه عمو ماجد رو نمیدادن و اعتقاد داشتن که تا زمانی که به طور رسمی عروسی نگرفتی و عروس خانواده نشدی باید طبق رسوم خودمون پیش بری! اما با این اوصاف باز هم مادرم خیلی از رفت و امد های من در نبود پدر رو نادیده میگرفت و به روی خودش نمی اورد! توی همین رفت و امدها بود که متوجه شدم توی اون خانواده مادر شوهرم حرف اول و اخر رو میزنه و شوهر و بچه ها هم کاملا گوش به فرمانشن! کبیر توی خونه کاملا تحت سلطه مادرش بود و بدون اجازه هاجر اب هم نمیخورد! اما همین که تنها میشد دلش میخواد در برابر همه حرفش رو به کرسی بنشونه و کاملا خود رای بودن توی رفتارش مشخص بود!
گاهی اوقات که مادرشوهرم سرخوش بود و نیاز به دو گوش شنوا برای درد و دل داشت از دوران جوانی و زندگی در عراق تعریف میکرد! از سنت های قبیله ای و اینکه از دست پدر شوهرش چه رنجهاکشیده و بارها و بارها بی گناه کتک خورده! اصالت خانواده برمیگشت به یکی از قبایل نزدیک به شهر تکریت زادگاه صدام حسین! که گاهی وقتی از سنت های رایج در بین ایل و عشیره شون تعریف میکرد از تعجب پاهام به زمین میچسبید و خدا رو شکر میکردم که کبیر و خانواده اش سال هاست از عراق دورن و رسم و سنت اونجا رو به کل از یاد بردن! غافل از اینکه دست روزگار چه بازیهایی در آستین داره...
جنگ امریکا و عراق چند وقتی بود که شروع شده بود،
صدام حسین فراری بود و نیروهای امریکایی برای یافتن او به هر دری میزدند، خانواده کبیر خیلی خوشحال بودن و مادرشوهرم مدام از رویاها و ثروت و ارثیه ای که در نبود اون ها در دست مادرشوهرش بود میگفت و خیال پردازی میکرد، اما هر بار عمو ماجد ناراحت میشد و میگفت:زن! بیخود به خودت و این بچه ها امیدواری نده! کمتر رویا پردازی کن!از کجا معلوم که از اون همه مال و ثروت چیزی باقی مونده باشه که به تو و بچه هات برسه و اونجا بود که جنگ‌خیالی هاجر با خانواده شوهرش شروع میشد و با تهدید میگفت:ماجد! تو از همون اول هم برعکس پدرت بودی! هر چی اون خدا بیامرز زورگو و خودرای بود تو توسری خور و مظلوم بودی اما من دیگه اون هاجر گذشته نیستم!

صبح زود با صدای هلهله بلندی از خواب بیدار شدم،سراسیمه خودم‌ رو به حیاط رسوندم،مادرشوهرم شادی کنان و هلهله کشان توی حیاط بساط جشن بر پا کرده بود و در حالی که جعبه شیرینی دستش رو باز میکرد گفت:بیا عروس! بیا ژالان جان که قدمت برای خانواده ما برکت داشت! دیشب صدام حسین رو توی دخمه اش حوالی تکریت پیدا کردن!مادرم لبخند زنان گفت:خدا رو شکر که بالاخره این جانی دستگیر شد! انشالله که به سزای کارهاش برسه! من هنوز هم نمیتونم کشتار کوردهای حلبچه رو فراموش کنم و بعد شیرینی رو دردهانش گذاشت و گفت این شیرینی خوردن داره! مادر شوهرم که لحظه ای لبخند از لبهاش دور نمیشد گفت: زریان جان سخت دارم لحظه شماری روزی رو میکنم که به عراق برگردم و بتونم حق بچه هام رو بگیرم! از مادر شوهرم مطمئنم که امانت دار خوبیه! اما سمیر! برادر شوهر کوچکم! از همون جوانی هم دندان طمعش گرد بود! ولی کور خونده! من تا دینار اخر رو از حلقومش میکشم بیرون و بعد رو به من گفت:ژالان! یک زندگی برات درست کنم که ملکه تو کاخ خودش نداشته باشه! سر تا پات رو طلا میگیرم طبطبة
(عزیزم)! اون لحظه یه چیزی توی دلم فرو ریخت! نگاه نگران من و مادرم به هم گره خورد بدون اینکه به هم حرفی بزنیم‌.‌..
دیگه کار مادرسوهرم این شده بود که هر روز بیاد و از نقشه هایی که کشیده تعریف کنه و نگرانی ما رو بیشتر کنه،درست همون روزها بود که یک روز مادرم پرسید:میگم ژالان! تو خودت تا حالا از کبیر پرسیدی این تعریف هایی که مادرش میکنه چقدر واقعیت داره؟
من اصلا فکر میکنم که خیلی داره اغراق میکنه! اصلا اگه اوضاع عراق رو به راه بشه و اینها بخوان برگردن!
ما باید چه خاکی توی سرمون بریزیم؟تو هم که عقد کرده ای و زن قانونی کبیری! مادرم با گفتن این حرف انگار که افکار من رو به زبون اورد!این چند وقت گذشته مادرشوهرم مدام‌از زندگی رویایی توی عراق حرف میزد و خودش رو خانم ویلایی بزرگ و پر خدم وحشم میدید! و چقدر امید به پیوستن رویاهایش به حقیقت رو داشت....
رابطه من و کبیر برخلاف تصورم یک رابطه معمولی بود نه اون رابطه عاشقانه ای که انتظارش رو داشتم،
کبیر کم حرف بود و تا سوالی ازش نمیپرسیدی حرفی نمیزد! این کم حرفی و سکوت رو هم حتی توی خلوت دو نفره خودمون هم حفظ کرده بود، نمیدونستم چطور باید باهاش سر صحبت رو باز کنم و در مورد گفته های مادرش مطمئن بشم....

کبیر در حالی که لیوان نوشابه اش رو سر میکشید گفت:ببینم ژالان!مگه تو روزی که زن من شدی من خانزاده بودم؟پول داشتم؟ارث و میراث بهم رسیده بود؟این سوال ها چیه میپرسی؟دلخور گفتم:ببخشید اگه فضولی کردم! مادر تو هر روز میاد خونه ما و این حرف ها رو تکرار میکنه؛من هم میخواستم بفهمم عراق چه خبره و چی داره که اینقدر ذوق و شوق مادرت برای رسیدن به خواسته هاش زیاده! ببخشید اگه سوال بی ربط پرسیدم! کبیر که متوجه دلخوری من شده بود گفت:خب حالا ناراحت نشو! حرف های مادر منم خیلی جدی نگیر که مغلطه کردن عادتشه!
کبیر اون روز توی رستوران این حرف ها رو به من زد ولی ای کاش همه چیز همون طور بود که او میگفت...
چند ماه از عقد ما گذشته بود و خانواده کبیر اصلا در قید و بند گرفتن عروسی نبودن،بابا دلخور بود و میگفت:اینها انگار اصلا به فکر آبروی ما نیستن! انگار نه انگار عروس عقد کرده دارن! و وقتی هم که حرف هاشون رو به کبیر انتقال میدادم حق به جانب میگفت: عروسی های شما هم که ماشالله عروسی نیست! لشکر کشیه! یهو هزار تا مهمون میاد،این مهمون ها پذیرایی ندارن؟خرج ندارن؟ما که سرجمع حساب کنی پنجاه نفر نیستیم! و همیشه ته این بحث به قهرهای چند روزه می انجامید. چند وقت بعد از این ماجراها و در کشاکش بحث عروسی که کبیر مدام از گرفتن جشن شانه خالی میکرد و پدرم هم راضی نمیشد دوباره با هلهله و شادی مادر شوهرم متوجه سرنگونی و اعدام صدام شدیم! با وصف نا ارامی و حضور امریکایی ها در عراق هاجر خانوم اراده کرده بود که به عراق برای دیدن خانواده اش بره! هر چه که عمو ماجد و کبیر مخالفت میکردن توی گوشش نمیرفت! تصمیم گرفته بودقاچاقی از مرز کوردستان وارد عراق بشه و از اونجا خودش رو به ایل و قبیله اش برسونه و اصرار داشت که حتما یا کبیر یا عمو ماجد همراهش باشن...
و مدام‌برای اینکه من‌رو تحریک به تشویق ماجد برای رفتن به عراق بکنه توی گوشم میخوند:ژالان از عراق که برگردم آنچنان خونه و زندگی و عروسی برات بگیرم که همه انگشت به دهن بمونن! و مدام حساب و کتاب طلاهایی رو میکرد که پیش مادرشوهرش امانت گذاشته بود و قول گردنبند و گوشوارهای سنگین به من میداد...
دلم راضی به رفتن کبیر نبود، میدونستم رفتن توی این راه اون هم به طور قاچاق ودر اوج ناآرامی و بمب گذاری های عراق کار احمقانه ای میتونه باشه! اما دندان طمع این زن به حدی گرد بود که حاضر بود از جون پسر و همسرش هم برای رسیدن به خواسته هاش مایه بزاره!

دل توی دلم نبود،یک هفته از رفتن کبیر و مادرشوهرم میگذشت و هنوز هیچ خبری از سلامتی شون نداده بودن! اینقدر بی قرار بودم که اشک های مادرم رو هم دراورده بودم،مدام خودم‌رو سرزنش میکردم که چرا مانع از رفتن کبیر نشدم و عمو ماجد هم شب و روز زنش رو نفرین میکرد که پسر جوانش رو توی این راه پرخطر با خودش همراه کرده...
بالاخره بعد از ده روز کبیر موفق به یک تماس چند دقیقه ای شد و خبر سلامتی شون رو داد،دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم دوان دوان خودم‌رو به مغازه پدرشوهرم رسوندم و بهش اطلاع دادم عمو ماجد با خوشحالی پیشونیم رو بوسید و گفت:خوش خبر باشی عروس من تا حالا از شنیدن هیچ خبری تا این اندازه خوشحال نشدم...
سه ماه از رفتن کبیر و مادرش به عراق گذشته بود، سخت دلتنگش بودم،کبیر گاهی تلفنی تماس میگرفت و وعده برگشتش رو میداد و تاکید میکرد در حال پیگیری کارهای مادرشه و مدام امروز و فردا میکرد، دلم گواهی خوبی نمیداد واصلا احساس خوبی به این سفر نداشتم...
سفر کبیر و مادرش نزدیک به چهار ماه طول کشید و بالاخره به ایران برگشتن! اولین باری که مادرشوهرم رو دیدم این همه تغییر رو باور نمیکردم! پوشش و لباس های عربی! طلاهای درشت و سنگینی که به دست و گردنش اویزان کرده بود و بی خیال به نگاه های سرزنش بار عمو ماجد مدام از خطرهای سفر و دستاوردهاش میگفت ولی من خوب میفهمیدم که کبیر و خانواده اش سعی در پنهان کردن موضوعی دارن...
کبیر هر چه سعی میکرد ظاهر خودش رو حفظ کنه نمیتونست انگار در طول همین چهار ماه یه ادم دیگه ای شده بود، این کبیر دیگه اون کبیری نبود که از مغلطه گویی های مادرش کلافه میشد، غرور رو میشد توی چشمانش دید و مدام تعریف ایل و عشیره اش رو میکرد وحس خود برتر بینی تمام وجودش رو احاطه کرده بود...
صبر بابا دیگه تموم شده بود،عموها و دایی ها پدرم رو تحت فشار گذاشته بودند که نگهداشتن دختر عقد کرده برای زمان طولانی اصلا درست نیست باید هر چه زودتر بخوای که عروسشون رو ببرن!
اون شب کبیر با دعوت پدر و مادرم شام خونه ما اومده بود، بعد از شام بابا با مهربانی بهش گفت: کبیر پسرم! فکر نمیکنی دیگه خیلی داره دیر میشه؟ شما اگه سر خونه و زندگی خودتون میرفتین الان بچه تون هم به دنیا اومده بود! کبیر که هیچ وقت جلوی بابا سرش رو بالا نمیگرفت گفت:چشم عمو جان! میدونم طولانی شده! این طولانی شدن هم بخاطر تغییر برنامه زندگی منه! به هر حال بهد اون مسافرت طولانی شرکت عذرم رو خواسته و من بیکار شدم..
 ولی حتما تا چند روز اینده برنامه ام برای زندگی رو بهتون اعلام میکنم...
کبیر از شرکت اخراج شده بود و من خوش خیال اطلاعی نداشتم! او حتی به خودش زحمت نداده بود که به من اطلاع بده...
فردای همون روز کبیر به قصد خرید دنبالم اومد و با هم بیرون رفتیم،تمام مدت رو حتی به من نگاه هم نمیکرد! بالاخره جلوی پارک بزرگ حاشیه شهر ایستاد و گفت:پیاده شو ژالان باهات حرف دارم! دلخور گفتم:قرار بود بریم خرید؟
_تو حالا پیاده شو من حرف هام رو بزنم خرید هم میریم ! سلانه سلانه به دنبالش راه افتادم،کبیر بدون مقدمه چینی دهان باز کرد و گفت:ببینم ژالان این همه عجله برای عروسی چیه؟اگه واقعا جای کسی رو تنگ کردی یا خرجت گرونه بگو خودم حلش میکنم!با عصبانیتی که تا حالا از خودم ندیده بودم به سمتش برگشتم و بدون توجه به فضای اطراف فریاد زدم:بس کن کبیر! معلومه داری چی میگی؟ این اراجیف چیه پشت هم تحویل میدی؟ بهونه جدیدته؟اصلا تو بگو این همه طفره رفتن برای نگرفتن عروسی برای چیه؟تو چرا به من نگفتی از کار اخراج شدی؟ الان دست پیش گرفتی پس نیفتی؟و به سرعت شروع به دویدن کردم! کبیر که خودش رو بهم رسونده بود دستم رو کشید و روی نزدیکترین صندلی نشست و گفت: باشه بابا! حالا من یه چیزی گفتم! تو چرا درک نمیکنی؟ژالان‌اوضاع زندگیم به هم ریخته ست! مادرم پاش رو کرده تو یه کفش برگرده عراق!خودم بیکار! دیگه چیزی از حرف هاش نفهمیدم و خیره به دهانش که باز و بسته میشد گفتم:تو چی گفتی کبیر؟ کی برگرده عراق؟کبیر از جا بلند شد،رو به روم ایستاد و گفت:مادرم! خانواده ام! تصمیم گرفتن برگردن عراق! با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد گفتم:پس تو چی؟! تو میخوای چیکار کنی؟ کبیر پوف کلافه ای کشید و گفت: من جز اون خانواده نیستم به نظرت؟ بی اختیار اشک هام جاری شدن و به هق هق افتادم و گفتم:کبیر تو اگه من رو دوست نداشتی چرا اومدی تو زندگی من؟ چرا با زندگی من بازی کردی؟ کبیر تند به سمتم برگشت و گفت: دیوانه ای ژالان! این حرف ها چیه میزنی؟ من اگه دوستت نمیداشتم! اگه بخاطر تو نبود به حرف مادر و مادر بزرگم گوش میدادم و اصلا ایران نمیومدم!
ما میریم عراق! تو هم زنمی و باید باهام بیای! فکر اینکه اینجا جات بزارم و هر فکر دیگه ای رو از مغزت بیرون کن! ژالان اگه بدونی چه زندگی اونجا منتظرته اصلا خودت میگی زودتر بریم!نگران دوری از خانواده ات هم نباش،خودم میارمت ببینیشون باشه؟

شاکی گفتم: کبیر معلومه چی میگی؟ من تو کشور غریب! جایی که حتی زبونشون رو هم نمیفهمم چیکار کنم؟اصلا جواب خانواده ام رو چی بدم؟پدر و مادرم محاله رضایت بدن! دوباره همون غرور و خودخواهی توی نگاه کبیر برق زد و گفت:ژالان تو همسر قانونی منی! پدر و مادرت هم اگه بدونن قراره تو چه رفاهی زندگی کنی حتما موافقت میکنن! باید از خداشون هم‌باشه.
مامان با گریه به بابا گفت:چقدر بهت گفتم نکن مرد! ما کورد! اینها عرب! الان باید‌ چه خاکی توی سرمون بریزیم؟دختر دسته گلم رو تقدیمشون کردی الان میخوان برگردن عراق؟محاله من بزارم ژالان‌ رو ببرن!
من نمیدونم میخوای چیکار کنی ولی حتی اگه طلاقش رو گرفتی نباید بزاری ببرنش! بابا کلافه کتش رو روی دوشش انداخت و گفت:زبون به دهن بگیر زن! الان میرم با ماجد حرف میزنم! ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم و از خونه بیرون رفت.
نمیدونستم چه کاری درسته! از یک طرف رفتن به عراق و خطراتی که میدونستم تو این راه وجود داره و رو به رویی با قوم و قبیله ای که فقط تعریف شون‌رو از مادرشوهرم و کبیر شنیده بودم و از طرفی دوری از خانواده ام‌ و وطنم و عشق کبیر و نام مطلقه ای‌که اگه نمیرفتم توی شناسنامه ام میخورد همه و همه باعث شده بودن که قدرت تصمیم گیری نداسته باشم،بابا هم
با عمو ماجد صحبت کرده بود و به هیچ نتیجه ای نرسیده بود! بنابراین همه چیز رو به عهده خودم گذاشته بود که انتخاب کنم و من سرگردان بین عشقی که به کبیر داشتم و عشق خانواده ام بین دو راهی رفتن و نرفتن مونده بودم...
مادرم هم انگار پی به احساسم پی برده بود که ساکت شده بود و به سختی خودش رو کنترل میکرد که حرفی نزنه که روی تصمیم من تاثیر گذار باشه ولی غم و نگرانی توی نگاهش موج میزد.
بالاخره بین نیروی عقل و عشق باز هم عشق بود که پیروز شد،من خودم رو به دست سرنوشت سپرده بودم، کبیر همسرم بود و من باید به تبعیت از او هر جا که میرفت همراهش میشدم! من کبیر رو عاشقانه دوست داشتم،کبیر اولین عشق دوران نوجوانی من بود و من نمیتونستم هیچ کس رو جایگزینش کنم و یک عمر با حسرت رها کردنش زندگی کنم... پدر و مادرم هم با احترام به تصمیم من سکوت کردن و اجازه دادن راهی که انتخاب کردم رو برم،پدرم وقتی از تصمیم من مطلع شد گفت:ژالان گیان میدونم دلیل تصمیمی که گرفتی چیه! اما این‌ رو به خاطر بسپار که در این خونه همیشه به روت بازه،تو هر نقطه ای از دنیا باشی با هر اشاره ای ما خودمون رو بهت خواهیم رسوند و حمایتت میکنیم...

مامان تمام سعیش رو کرده بود که من برای این سفر چیزی کم نداشته باشم،از پارچه های رنگارنگ زیبایی که خریده بود وبرای من لباس های محلی کوردی دوخته بود تا طلاهایی که پدر به جای جهیزیه ای که نمیتونست بده با من همراه کرده بود و جشن بزرگی که برای خداحافظی من از فامیل گرفته بودند دین خودشون رو نسبت به من ادا کرده بودن! دیدن اقوام و دوستانم برای من جز شیرین ترین لحظات زندگیم بود عزیزانی که وقتی بهشون نگاه میکردم و میدونستم دیگه شاید تا مدت ها از دیدنشون محروم باشم! فکر این جدایی مثل خنجری توی قلبم فرو میرفت...
انگار دقیقه ها و ساعت ها با هم مسابقه گذاشته بودند به حدی زمان برای من به سرعت میگذشت که نفهمیدم چطور خانواده کبیر خانه و مغازه و تمام داراییشون رو در طول اون مدت کوتاه فروختن و اماده رفتن شدن! شب اخر رو همه خونه پدر من موندن تا صبح زود به مقصد عراقی که برای من ناکجا اباد بود حرکت کنیم...
اون شب تا صبح رو من و مادرم نتونستیم بخوابیم،بسان طفلی کوچک در آغوش مادرم مچاله شده بودم و خودم رو محکم بهش فشار میدادم تا عطر تنش همیشه یادم بمونه...
سایه بابا رو از پشت پنجره میدیدم که تا سپیده صبح توی حیاط سیگار میکشید و برادر کوچکم که دستهاش رو به دور گردنم حلقه کرده بود....
خداحافظی تلخ من با مادرم همراه با اشک هایی بود که انگار خیال قطع شدن نداشتن و بابا که تصمیم گرفته بود تا شهر مرزی با ما همراه باشه...
صبح زود سپیده نزده حرکت کردیم،شش ساعت طول کشید تا به اون شهر برسیم ،قرار بود بکی از بلدهای منطقه که دفعه قبل هم کبیر و مادرشوهرم رو از مرز رد کر ه بود ما رو تا رفتن به خاک عراق همراهی کنه،بابا بعد از اینکه دست من رو توی دست کبیر گذاشت با چشمانی که سعی داشت مانع از بارش اشکهاشون بشه گفت:این دختر پاره تنه منه! نه تنها دخترمه! خواهرمه! مادرمه! عزیز دل منه،کبیر او رو اول به خدا و بعد به تو میسپارم! سعی کن هم شوهرش باشی، به وقتش هم براش پدر و برادر پشت و پناهش بشی! رفیقش باشی تا هیچ وقت حس غریبی و تنهایی نکنه و بعد در حالی که پیشانی من رو میبوسید گفت:روله گیان! تو رو به خدا میسپارم! دعای خیرم همیشه و همه جا پشت و پناهت باشه.. پدر همون جا از ما جدا شد و من اون روز ودر همون محل توی کشور خودم طعم تلخ غربت رو چشیدم و احساس کردم پشتم خالی شد...

هوا تاریک بود که به قصد عبور از مرز به راه افتادیم،تا نصفه راه با ماشین و بقیه راه رو باید پیاده میرفتیم،کیسه طلاهایی رو که مامان برامون دوخته بود رو از زیر لباس ها به کمرمون بستیم و لباسهای کوردی مردونه ای رو که از قبل آماده کرده بودیم،پوشیدیم،من و حلما به کمک هم موهای بلندمون رو بافتیم و توی لباس هامون انداختیم و کلاه و لچک ها رو روی سرمون گذاشتیم و صورت هامون رو تا نصفه پوشوندیم،این نقشه کبیر برای امنیت بیشتر ما بود!راه دور و دراز و پر خطری بود، حساب ساعت ها از دستمون در رفته بود، پاهای پر از تاول مانع از تندتر حرکت کردن ما شده بودو پستی و بلندی های راه نایی برامون باقی نگذاشته بود، حرکت در شب امنیت بیشتری داشت و به همین خاطر بی خوابی حسابی رمقمون رو گرفته بود اما بالاخره رسیدیم! با سوار شدن به جیپ بلدی که اون طرف مرز منتظرمون بود نفس راحتی کشیدیم،انگار بار سنگینی از روی دوش مون برداشته شده بود! کوردستان عراق طبیعت زیبایی داشت با مردم همزبان و مهربانی که در میان شون احساس غربت نمیکردی، همراه کاک زانیار که بلد ما در در کشور عراق بود،به خونه اش رفتیم و بعد از استحمام وخوابی طولانی همه نیروی دوباره ای گرفتیم،غروب بود که با عطر خوش نان محلی از خواب بیدار شدم، خانه در سکوت کامل بود،پاورچین پاورچین به خاطر اینکه کسی از خواب بیدار نشه از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط رفتم،بجز همسر کاک زانیار که در حال پختن نان بود کسی از اهل خانه رو ندیدم، خانم خونه که میدونستم اسمش باوان خانمه با لبخند گفت:بیا بشین دخترم، حتما گرسنه ای و از کتری کنار تنور چایی خوشرنگی برام ریخت! باوان خانم زن زیبا و خوش سر و زبانی بود و از اونجا که همزبان هم بودیم خیلی زود با هم دوست شدیم،باوان که فهمیده بود خانواده پدری کبیر از کدوم ایل و قبیله هستن گفت: ژالان گیان تو خودت میدونی داری کجا میری و قراره با چه ادم هایی رو به رو بشی؟ دلهره ای که توی وجودم بود پر رنگ تر شد و گفتم: نه نمیدونم! ولی خانواده شوهرم آدم های خیلی خوبی هستن، عمو ماجد یکی از بهترین مردهاییه که در طول عمرم دیدم،باوان سری تکون داد و گفت:معلومه دخترم! معلوم مرد خوبیه و حتما دلیلی داشتن برای تبعیدش از عراق! ولی تو خوب گوش کن چون مثل دخترمی! به کوردستان نگاه نکن! اینجا همه کورد و همزبونتن! از اینجا که بیرون بری با همه جور آدم مواجه میشی، از شیعه و سنی! تا بهایی و ایزدی ویهودی و مسیحی! عراق کشور پهناوریه، با ایل و عشیره های مختلف!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه xxjld چیست?