رمان ژالان قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت سوم

اون روز نهار و شام با سینی های بزرگ مسی که لبریز از برنج و گوشت


 و نون‌های محلی بود ازمهمان ها پذیرایی شد و همه بعد از گذراندن یک روز شلوغ خسته به خانه هایشان پناه برده بودند تا برای جشن روز دوم تجدید قوا کنن! مهمان های ویژه هم که تعدادشون کم نبود توی عمارت مونده بودن و چندین خدمتکار زن و مرد وظیفه رسیدگی به اونها رو داشتن..
صبح روز بعد هم دوباره بساط رفتن به حمام عمارت بر پا بود،دوباره باز هم مشاطه و پذیرایی و دف و هلهله!
اما امروز باید لباس سبز میپوشیدم و به اصطلاح روز طلا بود،روزی که باید خانواده داماد طلاهایی رو که برای پیشکش به عروس هدیه داده بودند به دست و گردنش آویزان میکردند و مادر شوهرم و یوما ‌که کبیر نور چشمی شان بود به سنت قبیله برای عروسش کم نگذاشته بودند و به حدی طلاهایی که هدیه داده بودند زیاد بود که احساس سنگینی میکردم! تاج طلایی روی سرم خوش میدرخشید و کمربند طلایی که پدرم به جای جهیزیه همراهم کرده بود روی این لباس سبز با سوزن دوزی های طلایی چشم هر بیننده ای رو خیره میکرد! باز هم همون مهمان های دیروز ولی ایندفعه به جای گوسفند گوساله ای قربانی شد تا نهار و شام میهمان ها باشه! روز دوم عروسی میهمان‌های ویژه ای داشت که همه از رییس ایلات و قبایل اطراف بودند
اون روز پذیرایی مفصل تر بود و بعد از صرف شام مراسم هدیه دادن برپا شد! پیرزنی بلند قامت که دستها و صورتش پر از طرح خالکوبی بود وسط سالن ایستاده بود و صندوچه ای طلایی جلویش روی میز قرار داشت! دف زن هر بار دف میزد و عده ای کل میکشیدند و اشعاری به زبان عربی میخواندندو هر کدام از میهمان ها که بعد ها فهمیدم بسته به شان و مقامی که داشتند به ترتیب به وسط سالن می امدند و بعد از نشان دادن هدیه هایشان که اکثرا هم طلا بود دستشان توسط همون بانوی وسط سالن بوسیده میشد و به جای خودشان برمیگشتند
در شهر من طلا یکی از مورد علاقه ترین زینت های زنان کورد بود و من همیشه در بین اطرافیانم زنی بدون‌کمربند و سنجاق طلا ندیده بودم! اما دیدن این مقدار طلا مثل رویا بود...
زن اول عموی کبیر که مادر ابتسام بود، به عنوان یکی از اقوام درجه یک که باید در صف زنان فامیل و کنار یوما مینشست برعکس دیروز دور از همه و در جمع خانواده اش بود،این رفتار نابجا باعث عصبانیت یوما شده بود، اما یوما نمیتونست توی جمع عنوان کنه ولی خشم توی نگاهش موج میزد و کاملا مشخص بود که لبخند ساختگی بر لب داره...


اون شب بعد از مراسم روز دوم تو خونه یوما غلغه ای بر پا بود! یوما عصبانی عمو حنیف(پدر ابتسام و اسامه) رو بر علیه زنش تحریک میکرد و عصاش رو میچرخوند و میگفت:این زن اعتبار خانواده رو خدشه دار کرده! زمانی که باید برای دستبوسی توی صف میزبان باشه رو باخنده و حرکات تمسخر امیز دورتر نشسته و برای تشکر از میهمان ها نیومده! زنعمو که میدونست چه اتشی برپا کرده با داد و فریاد سعی داشت خودش رو از مهلکه نجات بده،ابتسام که میدید اگه اقدامی نکنه مادرش از مشت و لگد های عمو حنیف
در امان نمیمونه خودش رو وسط انداخت و در حالی که دستهاش رو حائل مادرش کرده بود گفت: تشکر و دستبوسی برای عروس عربه! عروسی که اصالت داشته باشه نه این غریبه که معلوم نیست از کجا اومده! به خاطر یک عجم مادر من رو اینطور آزار ندین! یوما عصبانی با عصا ضربه ای توی کمر ابتسام زد که من هم دردش رو احساس کردم! ابتسام همون جا وسط اتاق روی زمین افتاد و مثل مار از درد به خودش میپیچید! عمو حنیف عصبانی چند لگد دیگه حواله او و مادرش کرد و از اتاق بیرون رفت...
مادر شوهرم که کینه قدیمی و نفرت عمیقی به عمو و خانواده اش داشت لبخند پیروز مندانه ای زد و همراه من و حلما از اتاق خارج شد..‌.
سه روز دیگه هم به همین منوال گذشت،هر روز حمام و مشاطه و اقوامی که میهمان شام و نهار عمارت بودند!
دیگه کم اورده بودم! خسته به مادرشوهرم گفتم :دیگه کی این عروسی تموم میشه! من دیگه کم آوردم! مادرشوهرم در حالی که لبخند معنا داری میزد گفت: فرداشب،شب روز ششم باید به حجله برین و شب بعد مراسم حنا و و انشالله بعدش عروس خونه کبیر میشی! هر چه بیشتر میگذشت،بیشتر به رسومات عجیب این قبیله پی میبردم! در کوردستان رسم بر این بود شب قبل از عروسی دست و پای عروس رو حنا ببندن و این مراسم به حنا بندان معروف بود اما اینجا دختر باکره نباید حنا به دست و پاش میبست و این اجازه رو درست روز بعد از عروسی پیدا میکرد.. روز ششم از صبح استرس شدیدی تمام وجودم رو گرفته بود، از یک طرف شوق دیدار کبیر رو داشتم و از طرف دیگه ترس خداحافظی از دنیای دخترانه ام نمیگذاشت لحظه ای آرامش داشته باشم! تا جایی که من خبر داشتم اینجا از معاینات قبل ازدواجی که ایران رواج داشت هیچ خبری نبود! و همین باعث شده بود از صبح افکار ضد و نقیضی مغزم رو احاطه کنه...

شب بعد از جمع کردن بساط شام به رسم طایفه باید داماد برای دیدن عروسش به قسمت زنانه می اومد! زن ها هلهله و شادی میکردند،عده ای میرقصیدند و بقیه با خواندن یکصدای اشعار عربی و دست زدن های منظم سعی در هر چه با نشاط تر کردن مجلس داشتند، پارچه رو بند تمام صورتم رو پوشونده بود، اما خوشبختانه این دفعه پارچه روزنه ای داشت که من میتونستم فضای اطراف رو ببینم،کبیر دست در دست عمو ماجد وارد سالن شد،از دیدن قامت ورزیده اش توی اون لباس و سربند عربی که تا به حال ندیده بودم بپوشه قلبم شروع به تپیدن کرد! از نظر من این مرد قبله امالم بود و چقدر حس میکردم بیشتر از قبل دوستش دارم! کبیر با قدم هایی محکم و قامتی راست به طرف من قدم برمیداشت‌،مقابل من که رسید با گرفتن دستم از جا بلندم کرد و رو بند رو از روی صورتم برداشت،چشمانش برقی زد و بلافاصله لبهاش رو به پیشانی ام چسباند و پیشانی ام رو بوسید ،با این حرکت کبیر که گویا در میان این قوم کار تازه ای بود صدای خنده و شادی و کل جوانترها بیشتر از قبل بلند شد و من به همراه کبیر روانه خانه ای میشدم که باید یک عمر در کنارش زندگی میکردم...
بعد از شادی و رقص فراوان کبیر روبنده رو دوباره روی صورتم انداخت و دست در دست هم به قصد خانه جدید از عمارت بیرون زدیم! برخلاف انتظارم که فکر میکردم تنها باشیم،عده ای از زنان مسن فامیل همراهمان شدند و دف زنی پیشاپیش حرکت میکرد و دف میزد.‌.
حجله عروسی برپا شده بود،در بدو ورود به خانه مادرشوهرم دستم رو از دست کبیر جدا کرد و خودش من رو به اتاق هدایت کرد، تشک بزرگی وسط اتاق پهن شده بود و دو متکا گلدوزی شده روی ان بود،یوما در حالی که سینی بزرگ طلایی رو در دست داشت جلو اومد و من رو روی تشک نشاند و سینی رو رو به روم گذاشت و گفت بردار عروس! ستم رو به طرف سینی دراز کردم و در حالی که فکر میکردم اون زنجیر گردنبند یا کمر بند باشه به طرف کمرم گرفتم،یوما با صدای بلند و امرانه فریاد زد! این یک سربنده! طلسم داره! این سربند سالهاست بین عروس های بزرگ خانواده میچرخه! این سربند رو روی سرت بزار انشالله که خدا هفت پسر نصیبت کنه....
و بعد از اتاق بیرون رفت....
صبح روز بعد با صدای دف و کل از خواب بیدار شدم،کبیر زودتر از من اتاق رو ترک کرده بود، قبل از اینکه موفق بشم خودم رو اماده کنم در باز شد و چندین زن با صدای دست و شادی و سینی های بزرگی که برای صبحانه اماده شده بودند وارد اتاق شدند و بعد از اینکه سینی ها رو روی زمین گذاشتن..
شروع به رقص و پایکوبی کردند،مادرشوهرم دستمالی که نشان‌آبروی من بود رو توی سینی بزرگ طلایی گذاشت و دور اتاق میچرخاند تا جلوی یوما رسید و یوما با دیدن نشان عفت من لبخند پررنگی زد و دستش رو به علامت تایید بالابرد و با این حرکت همه یکصدا شروع به خواندن شعری عربی کردند که بعدها فهمیدم این شعر در وصف عفاف و نجابت عروس خونده میشه،،،برعکس روزهای قبل من رو اون روز حمام نبردند،زمانی که علتش رو جویا شدم ام کبیر گفت:بخاطر سلامتی عروس روز بعد حجله مراسم حمام برگزار نخواهد شد!!! طبق سنت باید لباس سبز مبپوشیدم و مراسم حنا بندان برپا میشد،،، مطابق چند روز گذاشته مراسم جشن و شادی برپا بود، کار مشاطه تمام شده بود و منتظر بودم که کبیر تا ورودی عمارت من رو مشایعت کنه...
وسط عمارت چندین تشت طلایی که لبریز از حنا بودن
قرار داده شده بود،روی حنا ها به طرز زیبایی تزیین شده و گرد چیده شده بودند، توی سینی طلایی وسط، دستمال سفید عفت من همراه با تنگ طلایی و کاسه زرینی که با گل های قرمز تزیین شده بود خودنمایی میکرد، خودم شرمزده از دیدن اون پارچه سر به زیر انداخته بودم،دقایقی بعد چندین زن مشاطه همراه با ضرب و آهنگ به قصد گذاشتن حنا روی دست و پای میهمان ها وارد شدند،عمه بزرگ کبیر سینی به دست وسط سالن امد و بعد از نشان دادن پارچه به مهمان ها قسمت رنگی شده از خون رو توسط تنگ طلایی آب روی سینی شستشو داد که رنگ خون از بین رفت و تنها نشانی از آن باقی ماند،سپس کیسه حنایی رو توی آب کاسه خالی کرد و شروع به اماده کردن حنا شد‌‌‌‌‌... رسم عجیبی بود، اما سنت بر این بود که اولین بار حنا با آب غسل پارچه عفاف باشه و اون روز برای اولین بار دست ها و پاهای من با هنرمندی زنان مشاطه نقش حنا خورد‌‌‌...
آن شب پایان یک هفته خسته کننده جشن عروسی بود،بعد از خداحافظی پهمان ها هر کسی به خانه خودش رفت، سکوت مطلق فرمانروای آن عمارت بزرگ شده بود،من و کبیر خوشحال از اینکه بالاخره زندگی مشترکمون رو شروع کرده بودیم، سر از پا نمیشناختیم و مدام برای خونه جدید و اتاق بچه هامون نقشه میکشیدیم و خستگی این چند روزه روکاملا فراموش کرده بودیم،غافل از اینکه دست روزگار چه بازی هایی در آستین داره...

رسم بر این بود تا سه روز،هر روز صبحانه اماده شده رو به خونه تازه عروس و داماد ببرن،این کار وظیفه دختران جوان و مجرد فامیل بود که سینی ها رو روی سرشون میزاشتن و با شادی و هلهله به سمت خونه عروس و داماد میرفتن، روز اول دختری که موفق میشد دستمال پاک سفید بکارت رو از دوماد بگیره عروس بعدی طایفه میشد و این کار معمولا با رقابت و شادی همراه بودو اون روز جلوی خونه دوماد ولوله ای بر پا میشد! صبح روز بعد هنوز چشمانمان گرم خواب بود که با صدای دف زدن و شادی دختران جوان فامیل از خواب بیدار شدیم،کبیر که هنوز خواب الود بود گوشه چشمش رو باز کرد و گفت:سرسام گرفتم! اگه اینها گذاشتن ما یه روز استراحت کنیم و سپس در حالی که به طرف سرویس بهداشتی میرفت گفت:تو عجله نکن ژالان بزار پشت در خودشون رو بکشن! سر صبر اماده شو...
همراه کبیر در آستانه در ایستاده بودیم، حلما عقب تر از همه خودش رو بین دخترها پنهان کرده بود! با اشاره سر بهش فهموندم که حرف هاش رو بخاطر دارم! چندین سینی روی سر عمو زاده ها و عمه زاده ها بود که همراه با نوای دف میچرخیدند و یکی یکی سینی ها رو مقابل در میگذاشتن و عقب میرفتن! دستمال سفید که به صورت حلقه با گل های قرمز تزیین شده بود توی دست کبیر خودنمایی کرد و دخترانی که خودشون رو جلو میکشیدن تا برای گرفتن‌اون از بقیه پیشی بگیرن!
نمیدونم اون موقع چه چیزی از فکرم گذشت،شاید فکر میکردم این بهانه ای باشه تا زودتر از شر ابتسام خلاص بشم و دیگه مجبور نباشم نگاه نفرت انگیز و پر از کینه اش رو تحمل کنم که آهسته زیر گوش کبیر زمزمه کردم دستمال رو بده به ابتسام! تغییر حالت کبیر کاملا مشهود بود! او که انگار از این پیشنهاد بدش نیومده بود دستمال رو به سمت ابتسام پرتاب کرد و لحظاتی بعددستمال سفید در دستان ابتسام بود!!! و دختران ناامیدی که زیر لب پچ پچ میکردند و هر یک به سمتی میرفتند.‌..
سه ماهی از ازدواج من و کبیر میگذشت،زندگی به روال معمولش برگشته بود،طبق معمول وعده های نهار و شام خونه یوما صرف میشد،ام سلمان زنی که امور مطبخ رو عهده دار بود،تصمیم گرفته بود به شهر خودش و کنار فرزندانش برگرده و تا پیدا شدن زن قابل اعتمادی دیگه هر روز یک خانواده از اهالی عمارت عهده دار امور مطبخ میشدند! کار سختی بود ولی اون روزی که نوبت خانواده عمو ماجد بود از صبح من و حلما و مادرشوهرم درگیر میشدیم و چون تعداد ما نسبت به بقیه کمتر بود، فشار بیشتری بهمون می اومد
که مثل همیشه عمه به دادمون میرسید و بهمون کمک میرسوند،،،

اون روز طبق برنامه نوبت ما بود، همون طور که تکه های گوشت رو توی روغن سرخ میکردم با بویی که به یکباره بلند شد حالت تهوع شدیدی گرفتم و به یکباره از مطبخ بیرون دویدم،دست و پاهام سرد و کرخت شده بود و در حالی که مشت مشت اب به صورتم میزدم همون جا وسط حیاط نشستم!مادرشوهرم و حلما خندان رو به روم ایستاده بودن و عمه در حالی که روی یک سینی ضرب گرفته بود کل میکشید..‌
توی اتاق یوما دراز کشیده بودم،زن مامای عرب که پیرزن ریز نقشی بود دستش رو روی شکمم به حرکت دراورد و بعد از اینکه پلک پایینم رو به طرف بیرون کشید با لبخند به طرف یوما برگشت و گفت:مبارکه...
عروستون بارداره...
اون شب شام به دستور یوما گوسفندی قربانی شد،همه خوشحال بودن و فقط زنعمو و ابتسام بودن که با تمام سعی که میکردن نمیتونستن ناراحتی شون رو پنهان کنن!کبیر سر از پا نمیشناخت و مدام در مقابل جمع لقمه کباب میگرفت و توی دهانم میگذاشت و من شرمزده سرم رو به زیر می انداختم...
بعد از شام قلیون های بلند عربی اماده شد و مردها مشغول کشیدن قلیان و صحبت بودند که ناگهان یوما با صدای بلند گفت:از خدا میخوام به من فرصت بده که نمیرم و بچه کبیر رو ببینم! ولی این دور همی علاوه بر جشن نوه دار شدن ماجد مناسبت دیگه ای هم داره! اُسامه دومین نوه پسری منه! و وقتش رسیده که براش آستین بالا بزنیم! یه چیزی ته دلم فروریخت و بلافاصله نگاهم رو به حلمایی دوختم که رنگ به صورت نداشت!!! یوما ادامه داد هیچ ازدواجی مبارک تر از ازدواج دختر عمو و پسر عمو نیست! بچه ای ‌که با این وصلت به دنیا بیاد خون من توی رگ هاش جاریه!
کبیر دلخور روش رو برگردوند و در حالی که دست من رو که کنارش بودم فشار مبداد گفت:گوش نده به این حرف ها! یوما به اینجای صحبتش که رسید گفت:من امشب اسم اُسامه رو روی حلما میزارم! انشالله که مبارکه! حلما رنگش به سرخی میزد و به سختی سعی میکرد که جلوی اشک هاش رو بگیره،بجز اسامه که چشم هاش از شادی میدرخشید ناراحتی و نارضایتی رو توی نگاه همه میشد دید اما چه فایده که هیچ کس قدرت مخالفت با یوما رو نداشت... به بهانه حال ناخوش از جا بلند شدم ورو به حلما گفتم:حلما جان میتونی کمکم کنی بریم بیرون! دود قلیون داره خفه ام میکنه و همراه با حلما از خونه بیرون زدیم! حلما در حالی که من رو تو بغلش گرفته بود مثل ابر بهار گریه میکرد و میگفت:بدبخت شدم ژالان! دیگه هیچ راه فراری از این ازدواج ندارم! نمیدونستم چی بهش بگم‌که ارومش کنه،در حالی که خودم هم به گفته هام هیچ اعتمادی نداشتم پیشونیش رو بوسیدم
و گفتم:گریه نکن خواهر من خودم امشب با کبیر حرف میزنم! شاید اون بتونه کاری بکنه...
کبیر اخم هاش رو توی هم کشید و گفت: تو میگی من چکار کنم ها؟ پدرم هم جرات حرف زدن روی حرف یوما رو نداره! بعد کسی به حرف من گوش میده؟تو فکر کردی من از این اُسامه خیلی خوشم میاد؟ و بعد در حالی پشتش رو به من کرده بود خودش رو روی رختخوابش انداخت و گفت:کاش ایران مونده بودیم! کاش هیچ وقت به این خراب شده برنمیگشتیم....
ام کبیر هم حالی بهتر از حلما نداشت اما نمیتونست مخالفت کنه؛چون میدونست مخالفت با خواست یوما عواقب خوبی براش در پی نخواهد داشت! و مدام تکرار میکرد چطور جگر گوشه ام رو زیر دست این اِخلاص از خدا بی خبر بندازم... حلما اما انگار دیگه هیچ احساسی نداشت مثل یک مرده متحرک شده بود و هیچ حرفی نمیزد! فقط به گوشه ای خیره میشد و گاهی قطره اشکی از چشمش جاری میشد..
با تمام خوشحالی اُسامه و نارضایتی های مادرش باز هم اونها یک قدم جلوتر از خانواده عمو ماجد بودن،زنعمو خوب میدونست با عروس شدن حلما یک قدم از ام کبیر جلوتر میفته و ام کبیر مجبور میشه به خاطر آسایش و راحتی دخترش عقب نشینی کنه..‌.
و طفلک حلما که باید عروس مردی میشد که نه تنها حسی بهش نداشت بلکه تا سر حد مرگ ازش بیزار بود..‌
در چشم به هم زدنی مقدمات ازدواج اُسامه و حلما فراهم شده بود و فقط مشکل خونه مونده بود که اون هم اون عمارت به حدی بزرگ بود که میشد چندین ساختمان دیگه اونجا بنا بشه و چون خانواده عمو حنیف از قبل هم به فکر بودند خونه اُسامه نیمه ساز بود و چیزی تا اتمام کارش باقی نمونده بود! یوما
عقیده داشت به خاطر همخون بودن و نسبت نزدیک هر دو خانواده نیازی به خواستگاری نیست و همه در حال تدارک مراسم عروسی بودند!شکم من روز به روز بزرگتر میشد طوری که هر کس میدید فکر میکرد ماه پنج یا ششم بارداری رو میگذرونم در حالی که سه ماه بیشتر نداشتم! توی یکی از روزهای شلوغ عمارت که خستگی کار زیاد توانم رو گرفته بود و با وصف اینکه مادرشوهرم و حلما اجازه کارهای سنگین رو به من نمیدادن حالم‌به شدت بد شد، با معاینه قابله مشخص شد که دو قلو باردارم،شادی این خبر باشادی
خبر پسر بودن هر دو بچه صد چندان شد و من در حالی که حرف های قابله رو جدی نگرفته بودم خندیدم و گفتم امکان نداره یه پیرزن قابله جنسیت بچه رو تشخیص بده ولی یوما با بد اخلاقی گفت:این قابله در تمام طول کارش هیچ وقت اشتباه نکرده...

از اون روز به بعد‌ دیگه کبیر اجازه نمیداد بجز در مواقع صرف نهار یا شام از خونه بیرون برم و تقریبا همیشه در حال استراحت بودم،حلما هم به بهانه پرستاری از من بیشتر وقتش رو کنارم میگذروند تا کمتر مقابل چشم اسامه باشه که این روزها گستاخ تر از قبل شده بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به حلما استفاده میکرد،،، شکمم روز به روز بزرگتر میشد؛شش ماهگی بارداری من با عروسی حلما همزمان شد،حلما مثل خواهرم بود و دلم میخواست توی تمام لحظات کنارش باشم،این در حالی بود که میدونستم بهترین روزهای عمرش بعد از اومدن به عراق همین چند روزیه که قرار نیست اُسامه رو ببینه.... زنعمو از ترس یوما جرات نکرده بود چیزی برای حلما کم بزاره ودرست همون طور که جشن عروسی ما برگزار شد تدارکات جشن حلما هم فراهم شده بود؛این بار باز هم ابتسام برای حمام عروسی نیومده بود،من اون‌روز گریه های حلما رو وقتی که اب روی سرش میریختن میدیدم خودم هم به بهونه حمام زیر دوش رفتم و پا به پای محرم رازم گریه می‌کردم! فقط من مبدونستم توی دل حلما چه میگذره! حلمایی که تصمیم گرفته بود تمام عشق و احساسش رو توی وجودش بکشه... از خوشحالی سر از پا نمیشناختم، در حالی که حلما رو توی بغل گرفته بودم گفتم: وجودتو همیشه برای من رحمت بوده؛نگران نباش حلما جانم محاله بزارم اذیت بشی خودم مثل خواهر هوات رو دارم! همین که درست روز اول عروسی تو ابتسام توسط یکی از خانواده های سرشناس عرب پسندیده شده و قراره ازدواج کنه یعنی این‌عروسی مبارکه! خدا رو چه دیدی خواهر شاید یه روز اینقدر خوشبخت و عاشق شدی که هر دوی ما به این لحظه ها خندیدیم..فکر اینکه ابتسام قراره عروس بشه وبرای همیشه از ابن‌عمارت بره شادی رو تا عمق وجودم پر کرده بود و مدام لبخند روی لبم بود و نمیتونستم خوشحالیم رو کنترل کنم! طفلک حلما که با تمام غمی که توی وجودش بود پا به پای من خوشحالی میکرد‌... شش شبانه روز گذشته بود و حلما باید همراه اُسامه به حجله میرفت،اون روز از صبح حلما رنگ به رو نداشت و حتی آرایش غلیظ عربی روی صورتش هم نتونسته بود رنگ پریدگیش رو پنهان کنه، بر خلاف رسوم که باید چندین زن سن بالا عروس رو تا حجله داماد مشایعت میکردن،یوما به من این اجازه رو داده بود تا همراه حلما باشم و سخت به من تاکید میکرد که آرومش کنم،اما انگارلرزش دندان های حلما خیال توقف نداشت،لرزشی که صدای تق تق اون تا مدت ها همراهم بود و کابوس شبانه ام شده بود....

صبح روز بعد قبل از اینکه کبیر از خواب بیدار شه بلافاصله لباس پوشیدم و خودم رو به مطبخ عمارت رسوندم تا همراه جمع برای بردن صبحانه روانه خونه حلما بشم،،‌زنعمو اخلاص با دیدن من ابروهاش رو توی هم کشید و روش رو برگردوند اما از ترس یوما جرات حرف زدن نداشت! سینی های گرد مسی لبریز از خوراکی های مقوی روی سر زنان عمارت گذاشته شد و همه با شادی و هلهله روانه خونه حلما شدند،دل توی دلم نبود و نگرانش بودم!اُسامه با صدای دف و هلهله از خونه بیرون اومد و در حالی که لبخندش رو نمیتونست جمع کنه اونجا رو ترک کرد،،، با دیدن رنگ پریده حلما بند دلم پاره شد! حلما سربه زیر با چشمانی غمگین روی تشک نشسته بود و در برابر رقص و پایکوبی زنانی که دور حجله میچرخیدند هیچ عکس العملی نشون نمیداد! مادر شوهرش با چشمان تیز بین دستمال بکارتش رو زیر و رو میکرد و وقتی که از خونین بودنش مطمئن شد دستمال رو روی سینی گذاشت و دور اتاق چرخاند‌....
با پایان مراسم زن ها یکی یکی خونه رو ترک کردن و فقط من و حلما منتظر مشاطه مونده بودیم تا برای جشن حنای اون روز اماده بشیم...با خروج مادر شوهر حلما که اخرین نفری بود که خونه رو ترک میکرد بلافاصله خودم رو به حلما رسوندم، بدون هیچ حرفی او رو در آغوش کشیدم،بغض حلما شکست و در حالی که سعی میکرد خودش رو از آغوش من بیرون بکشه پیراهنش رو بالا زد و پهلوی کبودش رو نشون داد و گفت: ژالان! اسامه یه مریض جنسیه! یه دیوانه! اون حتی بلد نیست با یه زن چطور برخورد کنه! حلما به پهنای صورتش اشک میریخت و من دعا میکردم که زودتر به آرامش برسه...بساط حنا وسط یالن‌برپا بود و طبق رسم مشاطه ها در حال نقش حنا زدن برای عروس و مهمان ها بودن! زنعمو اخلاص از خوشحالی روی پا بند نبود و در حالی که دست ابتسام‌رو که برق لباس طلاییش چشم رو میزد گرفته بود و به این طرف و اونطرف میکشوند،رو به مهمون ها به عنوان عروس بعدی عمارت معرفیش میکرد! یوما هم از سبک سری این زن فقط حرص میخورد...از وقتی که باردار شده بودم و به گفته قابله بچه ها دو قلو و پسر بودن ،جایگاهم نزد یوما و مادرشوهرم هم عوض شده بود! یوما با تمام غرورش باز هم خیلی هوای من رو داشت و مادرشوهرم برای مراقبت از من سراپا چشم شده بود،، عروسی حلما هم با تمام خاطرات خوب و بدش تموم شد و زندگی روال عادی خودش رو پیدا کرده بود، حلما گاهی اوقات که چشم اُسامه و مادرش رو دور میدید به دیدنم می اومد،حرفی نمیزد اما نگفته هم پیدا بود که اصلا از زندگیش راضی نیست...

رفت و آمدها برای خواستگاری از ابتسام به عمارت شروع شده بود،عمو حنیف و زنعمو از خوشحالی توی پوستشون نمیگنجیدن و ابتسام که انگار شاهکار کرده بود به زمین و زمان فخر میفروخت! خانواده عُبید خواستگار ابتسام یکی از بزرگترین و سرشناس ترین خانواده ها تو اون منطقه بودند، انها مالک نخلستان های زیادی در غرب تکریت بودن و در عمارتی مجلل تر از عمارت ما زندگی میکردن،دایه و مردهای خانواده خوشحال از این وصلت به فکر اسم و رسم خودشون بودن و زنعمو که بهانه ای برای کنایه زدن به بقیه و مخصوصا عمه و دخترهای مجردش پیدا کرده بود از شکستن دل کسی دریغ نمیکرد! دورادور و از طریق کنجکاوی های حلما فهمیده بودیم که زنعمو به ام عبید گفته بود که ابتسام سوختگی جزیی رو ی شکمش داره و گویا ام عبید هم گفته بود که اشکالی در این وصلت نمیبینه! اما یوما به زنعمو اِخلاص هشدار داده بود که قبل از مراسم در مورد همه چیز با خانواده عبید صحبت کنن که خدای نکرده بعدها مشکلی پیش نیاد اما زنعمو همه هشدارها رو به حساب حسادت گذاشته بود و حرف های دلش رو از طریق عمو حنیف که از قضا مرد زن صفتی هم‌بود به دیگران انتقال میداد! در ازدواج با غیر فامیل رسم بر این بود که بعد از اینکه عروس توسط مادر داماد پسندیده میشد یک شب مردان هر دو خانواده جمع میشدند تا در مورد وصلت و مهریه و شرط و شروط اردواج صحبت کنن!
اون شب هم قرار بود مردان خانواده عبید برای صحبت به عمارت بیان،از صبح همه در تکاپو بودن! سینی های بزرگ که با انواع و اقسام میوه های فصل پر شده بود،ظرف های شیرینی و تنگ های شربت و قلیان های بلند عربی همه آماده پذیرایی از مهمان ها بودند،بعد از نهار یوما از همه خواست که برای مشورت و یکی کردن حرف هایشان توی اتاقش بمونن اما زنعمو با اشاره چشم و ابرو به عمو حنیف فهموند که به بهانه ای اتاق رو ترک کنه و در حالی که خودش هم بیرون میرفت موذیانه میخندید و همین کار عمو و زنعمو باعث قهر بقیه شد! یوما صداش رو بلند کرد و گفت:اِخلاص چشم سفید هر غلطی دوست داری بکن! دختر خودته! ولی به الله قسم اگه فردا روز مشکلی پیش بیاد اجازه نمیدم یکی پسرهای من دخالت کنن!! و زنعمو شاد و خوشحال از اینکه حرف هاش رو به کرسی مینشوند، حرف هیچ کس براش اهمیتی نداشت.‌‌...
اون شب مردها همه توی عمارت جمع شده بودن و حلما هم اومده بود تا من تنها نباشم،هر دو خوشحال حرکات زنعمو و ابتسام‌رو تقلید میکردیم و قاه قاه میخندیدیم، کبیر در حالی که دستش رو به کمرش گرفته بود وارد خونه شد ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه kdpv چیست?