رمان ژالان قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت ششم

یوما که اون شب اعصابش کاملا به هم ریخته بود هیچ اصراری برای ماندن ارکان نداشت،


 بچه همون طور که گریه میکرد بغلش کردم و از انجا بیرون زدم؛خبری از کبیر نبود! حدس میزدم که باید خونه پدرش رفته باشه، ارکان تمام لباس های تنش رو کثیف کرده بود تصمیم گرفتم سر راه برم خونه و لباس هاش رو عوض کنم،راهم رو کج کردم و از میان بری که بین ساختمان ها بود گذشتم... با دیدن منظره رو به رو شکه شدم! چند بار پلک زدم به امید اینکه اشتباه دیده باشم!اما نه!میشناختمش ! اون کبیر بود که پشت به من رو به روی زنی که مطمئن بودم ابتسامه ایستاده بود! کبیر سعی میکرد که صداش رو بلند نکنه اما ابتسام در حالی که دستش رو گرفته بود گریه و التماس میکرد! باورم نمیشد که این مرد من باشه! مردی که همیشه از ابتسام دوری میکرد! اشک هام جاری شده بودند دلم نمیخواست بیشتر از این شاهد شکست غرورم باشم! محکمتر ارکان رودر آغوش گرفتم تا به عقب برگردم و درست همون لحظه ای که اولین قدم رو برداشتم صدای پسرم بلند شد...
کبیر هراسان به عقب برگشت و با دیدن من در جا میخکوب شد نگاه پر از نفرتی به هر دو کردم و در حالی که سعی میکردم زمین نخورم بی توجه به کبیر که اسمم رو صدا میزد، تلو تلو خوران راهم رو به سمت خونه در پیش گرفتم... اون شب بدون هیچ توضیحی بچه ها رو به مادر شوهرم و حلما سپرده بودم و در برابر سوال های بی شمارشان سکوت کردم! شب از نیمه گذشته بود و کبیر هنوز هم انکار میکرد! کبیر اصرار داشت که ابتسام برای حل کردن مشکل اسامه و حلما جلوی راهش رو گرفته و من خوب میدونستم که این حرف ها بهانه و دروغی بیش نیست! خسته شده بودم از اون همه اضطراب و سکوت و ترس از دست دادن شوهرم! توی چشم های کبیر التماس موج میزد؛خیلی دلم میخواست به این باور برسم که تمام حرف هایی که میزنه صحت داره اما یک ندای درونی به من میگفت این حرف ها دروغی بیش نیستند! همون طور که به چشم های کبیر زل زده بودم گفتم:بسه دیگه دروغ!
بسه دیگه انکار! این بار مشکل زندگی حلما و اسامه بود! دفعه قبل که ابتشام گریان از خونه بیرون زد خبری از ازدواج برادرش با خواهر تو نبود؟؟؟بس کن کبیر! دروغ تا کی؟کبیر که دیگه راهی برای انکار نداشت سرش رو پایین انداخت و گفت: تو باید امشب با هر انچه که میشنوی کنار بیای! میتونی قبول نکنی و برای همیشه به ایران برگردی! میتونی قبول کنی و همین جا در کنار بچه هات بمونی و براشون مادری کنی‌‌‌...


بهت زده به دهان کبیر نگاه میکردم! با صدایی لرزان گفتم: کبیر حرفت رو یکبار دیگه تکرار کن! تو چی گفتی؟ کبیر بی حوصله از جا بلند شد و گفت:من ابتسام رو عقد میکنم! تو هم چه بخوای چه نه باید قبول کنی! نمیتونی کنار بیای هم مهم نیست میفرسمت ایران! باورم نمیشد این حرف کبیر باشه بهش خیره شدم،مردمک چشم هاش میلرزید؛ محکم گفتم: من از روز اول هم اشتباه کردم ‌که دنبال تو راهی این جهنم شدم بچه هام رو بده میرم! کبیر که میدونست من بدون بچه ها دوام نمیارم گفت:درک کن ژالان! اینجا عراقه! هر مرد عربی میتونه چندین همسر داشته باشه! قول میدم چیزی برات کم نزارم... ژالان پای هکتارها زمین و نخلستان در میانه! من اگه با ابتسام ازدواج کنم صاحب همه چیز میشم! من مجبورم ژالان! دلم نمیخواد دست اسامه و عمو حنیف به این املاک برسه و تنها راهش هم ازدواج با ابتسامه... کبیر اینها رو گفت و به من نزدیک شد، آغوشش رو باز کرد و گفت:بیا ژالان! هیچ کس برای من تو نمیشه! دستش رو محکم پس زدم و گفتم:کبیر ازت بدم میاد! به جون بچه هام قسم اگه این کار رو بکنی برام میمیری! شاید اینجا بمونم! شاید این زندگی سراسر نکبت رو تحمل کنم اما مطمئن باش فقط به خاطر بچه هامه!!! ام کبیر در حالی که از تعجب پلک نمیزد گفت: امکان نداره! بگو که دروغ میگی ژالان؟با گریه گفتم:نه دروغ نمیگم! کبیر خودش گفت میخواد عقدش کنه! خودش گفت چه من راضی باشم چه نه این کار رو میکنه!مادر شوهرم مثل برق از جا پرید و در حالی که از خانه بیرون میرفت گفت:میدونم این اتیش ها از گور کی بلند میشه! میدونم همه اینها نقشه کیه؟اثر کدوم جادو و جنبله...مادر شوهرم رفت و من خدا خدا میکردم کار رو از این که هست بدتر نکنه!حال حلما از من بدتر بود میدونستم که حلما تو این شرایط به خوبی من رو درک میکنه، انگار او هم داغ دلش تازه شده بود که پا به پای من اشک میریخت و میگفت: ای کاش اون روزی که از ایران اومدیم همه مون لب مرز کشته میشدیم اما به این فلاکت نمی افتادیم‌‌‌....
حال خوشی نداشتم، ام کبیر هم بعد از اینکه فهمیده بود یوما یه طمع بخشیدن نخلستان و زمین به کبیر او رو به ازدواج با ابتسام راضی کرده هم موفق به زدن رای کبیر نشد! کبیر لج کرده بود و دلیلش رو هم نفرتی که از عمو حنیف و اسامه داشت عنوان میکرد و هر چه که عمو ماجد و ام کبیر مخالفت میکردند توی گوشش فرو نمیرفت...
دیگه شک نداشتم که همه این نقشه های شیطانی زیر سر یوما و با معجزه دعا و طلسمه که کبیر کاملا غیر نرمال شده! او که انگار چیزی نمیشنید و نمیدید در برابر نصیحت های پدر و مادرش به فکر فرو میرفت و سکوت میکرد اما همین که با یوما مواجه میشد شخصیتش کاملا عوض میشد!!! خانه عمو حنیف جشن و شادمانی بود! اینها رو از خبر هایی که سلمه می اورد میشد فهمید؛زنعمو اخلاص هر روز خیاط و مشاطه به خونه می اورد و بساط دوخت و دوز و بزکشان به راه بود! بر عکس خانه من که به کلبه احزان تبدیل شده بود،انگار بچه ها هم میدانستند که حال مادرشان مساعد نیست که هر دو ساکت کنج اتاق با هم بازی میکردند و برعکس همیشه هیچ دعوا و بهانه ای نداشتند! ام کبیر غصه میخورد و حلما شریک غم روزهای بی کسیم هر روز پا به پای من ساعت ها اشک میریخت اما حال خراب هیچ کدام از ما تاثیری روی دل سنگ کبیر نداشت!
بحث های عمو ماجد و ام کبیر بالا گرفته بود،عمو ماجد مدام همسرش رو سرزنش میکرد و میگفت من سالها دور از این خانواده ارامش داشتم و مقصر تمام حال بد خودش و خانواده اش رو ام کبیر میدونست!
من اما درکش میکردم مادر شوهرم برعکس ظاهرش دل مهربانی داشت او تمام این کارها رو کرده بود تا رفاه و اینده فرزندانش تامین باشد و چه میدانست در این دام بلا گرفتار خواهدشد...
مادر شوهرم قسم خورده بود توی هیچ کدام از مراسمات ازدواج مجدد کبیر شرکت نخواهد کرد! تکلیف حلما هم روشن بود اما یوما تمام فشار روانیش رو روی عمو ماجد وارد میکرد تا بلکه ام کبیر رو وادار به شرکت در مراسم ازدواج بکنه! اما هیچ کدام از تهدید ها کارساز نبود‌ و مادر شوهرم قصد داشت تا اخرین لحظه با یوما و اخلاص بجنگه!!!
کبیر تصمیم خودش رو گرفته بود اما برای من خیلی عجیب بود که سعی میکرد دل من رو هم با هدیه های رنگارنگ به دست بیاره! اما دیگه هیچی برام مهم نبود،
من غریب بودم و مثل آسیه خانواده ای نداشتم که حامی و پشت و پناهم باشن؛از جنگیدن خسته شده بودم و دیگه نایی برای مبارزه نداشتم! حتی دلم هم نمیخواست کبیر رو ببینم و خود کبیر هم کاملا متوجه این موضوع شده بود و سعی میکرد کمتر جلوی چشمم باشه،شبها دیروقت به خونه برمیگشت،من هم اتاقم رو جدا کرده بودم و دیگه عملا هیچ کاری با او نداشتم! از کبیر بعید بود،او که وابستگی زیادی به پدر و مادرش داشت در برلبر بی محلی های اونها هم عکس العملی نشون نمیداد! عمو ماجد و مادرشوهرم خیلی وقت بود که قهر کرده بودن و کلمه ای حرف با کبیر نمیزدند...
 

کبیر برام کمرنگ شده بود،تصمیم گرفته بودم محکم باشم و به خاطر بچه هام با سرنوشت کنار بیام،از هر دری وارد میشدم به بن بست میخوردم؛کبیر نامردی رو در حق من تمام کرده بود...خانه یوما رو تحریم کرده بودم و به بچه ها هم اجازه رفتن نمیدادم! حلما کاملا موافقم بود اما مادر شوهرم در افتادن با یوما رو به صلاح مون نمیدونست! اون روز صبح بعد ازصبحانه بچه ها، سلما اومده بود که ارکان رو برای دیدن یوما ببره؛اما همون طور که تصمیم گرفته بودم گفتم:سلمه جان برو به اون پیرزن جادو گر بگو مادرش اجازه نداده! سلمه با دست محکم توی صورتش کوبید و گفت:ژالان جان! عزیزم نکن این کار رو! بخدا که این پیرزن دودمانت رو به باد میده و در حالی که سعی میکرد من رو آروم کنه گفت:میگم ارکان خواب بوده! محکم فریاد زدم نه! بهش بگو من اجازه ندادم!!! سلمه سری تکان داد و غر غر کنان از خانه بیرون رفت... سر و صداها و رفت و آمدهایی که این روزها توی عمارت بیشتر از همیشه دیده میشد نشان از جشن عروسی کبیر داشت! کماکان حلما و مادرشوهرم که با تمام تلاشی که کرده بود نتونسته بود مانع این ازدواج بشه، هر روز به دیدنمان می امدند اما به خاطر آرامش
من حرفی از اتفاقات اخیر نمیزدند! حتی حلما هم نمیتونست من رو درک کنه چون او علاقه ای به شوهرش نداشت که از شریک شدنش با دیگری عذاب بکشه! شب قبل باز هم کبیر خونه اومده بود و با سیاست میخواست به من نزدیک بشه و رضایتم رو جلب کنه! اما وقتی که در مقابل چشم بچه ها خودم رو آشپزخونه رسوندم و با چاقو او رو تهدید به خودکشی کردم پشیمان از خانه بیرون زد! قرار شده بود خانه جدید او و ابتسام قسمتی از ساختمان یوما باشه و این پیرزن جادوگر خوب تونسته بود برای تسریع کارها همه چیز رو مدیریت کنه‌...
امروز اولین روز عروسی شوهرم بود، مادرشوهرم شب قبل گفته بود امروز به هر نحوی که شده ابتسام رو توی حمام لخت خواهد کرد!گفته بود که عیب و ایرادش رو پیش همه عیان میکنه! تمام پنجره ها و درها رو بسته بودم وپرده ها رو کشیده بودم تا روزنه ای نور وارد خونه نشه،از صبح بارها زنگ در به صدا دراومده بود اما در رو باز نکرده بودم! این بار شخص پشت در خیال نداشت اونجا رو ترک کنه! صدای اهسته عمو ماجد از پشت در به گوش میرسید!
همیشه مقاومت در برابر این مرد بزرگ برای من کار سختی بود،دلم نمیخواست ذره ای خاطرش رو آزرده کنم،در رو به روش باز کردم بلافاصله حلما پشت سر عمو ماجد وارد خونه شد...
و اعتراض کنان گفت:نصفه عمرم کردی! تو به خودت رحم نمیکنی به این بچه ها رحم کن و آی نوری رو که به دامنش آویزون شده بود رو بغل کرد... عمو ماجد همون جا جلوی در تکیه به دیوار داد وگفت:ژالان! هیچ وقت به خاطر حال امروزت خودم رو نمیبخشم!تو دست من امانت بودی اما لعنت به من که امانت دار خوبی نبودم! تمام محاسباتم برای قوی بودن به هم خورده بود! با تمام قدرتم سعی میکردم جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم ،حس خیسی گونه ها خبر از شکستم میداد! برای اولین بار در طی این چند سال عمو ماجد آغوشش رو باز کرد، محکم من رو بین بازوهاش فشرد و در حالی که پیشانی ام رو میبوسید گفت: تا امروز عروسم بودی! اما از الان به بعد دخترمی! لحظاتی بعد من رو رها کرد و به قصد خروج به طرف در رفت که با سلمه رو به رو شد! سلمه که از دیدن عمو ماجد خوشحال شده بود مانع از رفتنش شد و گفت:خدا رو شکر شمااینجایی! چند روزه ژالان اجازه بیرون اومدن ارکان رو نمیده! یوما گفته امروز بدون ارکان برنگردم!عمو ماجد که ذاتا آدم آرومی بود بعد از نیم نگاهی به من با صدای بلند فریاد زد: ارکان هیچ جا نمیاد! برو بگو این رو ماجد گفته...ساعتی بعد ام کبیر عصبانی رو به روی من و حلما نشسته بود و در حالی که دشنام میداد گفت:میدونستم همه اینها زیر سر این پیرزنه عفریته ست! فاضلاب حمام عمارت درست باید امروز گرفته بشه که نشه عروس رو حمام برد! به خدا قسم که اینها شیطان رو هم درس میدن! اون اخلاص بی وجدان پشتش به یوما گرمه که هر غلطی بخواد میکنه! مادر شوهرم غر غر کنان همون جا توی هال متکای آی نور رو زیر سر گذاشت و گفت:سرم داره میترکه! خدا کنه بتونم یه چرت بزنم؛با حلما بچه ها رو تو اتاق برده بودیم که ام کبیر استراحت کنه،با نفرتی که از خانواده عمو حنیف داشت میدونستم او هم حال و روز خوشی نداره! حلماآی نور رو روی پاش گذاشته بود و تکونش میداد،تازه چشم های بچه بسته شده بود که با صدای ضربه های وحشتناکی که به در میخورد از جا پرید،حلما دوان دوان خودش رو به در ورودی رسوند! صدای فریادهای یوما فضای خونه رو پر کرده بود...
یوما در حالی که نوک عصاش رو سمت ام کبیر گرفته بود گفت: عروسی پسرته! معلومه اینجا چیکار میکنی؟
مشاطه منتظره از تو رونما بگیره بعد تو اومدی اینجا خوابیدی؟ام کبیر که ترس از یوما توی چشم هاش موج میزد با صدایی لرزان گفت: دختر اخلاص عروس من نیست! دختری که حموم عروسی نداشته باشه عروس نیست!!!

حلما رو به مادرش گفت مادر تو خودت میدونی می خوای تو مراسم عروسی کبیر شرکت کنی یا نه! ولی من حتی اگر از این خراب شده بیرونم هم بکنن توی این مراسم عروسی شوم شرکت نمی‌کنم!!! مادرشوهرم به نشانه اعتراض و برای ریختن آبروی اخلاص و ابتسام برعکس همیشه که لباس‌ها و طلاهای فاخر استفاده می‌کرد با همان لباس های معمولی در حالی که زیر لب نفرین می‌کرد از خانه خارج شدحلما بلافاصله در و پشت سرش بست و گفت: ببین ژالان تحت هیچ شرایطی حتی برای مادرم هم دیگه این در رو باز نمی کنی! فهمیدی؟ در طول اون مدت هیچ کدام از ما از غذاهایی هم که برامون هر وعده فرستاده میشد نمیخوردیم و خود حلما وظیفه اشپزی رو به عهده گرفته بود...هفت روز عروسی، هفت روز زندگی در جهنم و هفت روز عذاب من بالاخره به پایان رسید هفت روزی که من همراه بچه ها و حلما خودمان رو توی خونه حبس کرده بودیم،حلما خواهرم، رفیق روزهای تنهاییم،حتی با تهدیدهای اسامه هم راضی نشده بود توی اون جشن عروسی شرکت کنه و دشمنی خودش و خانواده عمو حنیف را بیشتر از قبل کرده بود،بالاخره اون جشن عروسی مسخره هم تمام شد و زندگی دوباره به روال عادی خودش برگشت مثل ماده گرگی شده بودم که کسی اجازه نزدیک شدن به خودش و بچه هاش رو نداشت، تنها بچه‌ها رو به حلما میسپردم و کبیر برای دیدن آنها به خانه پدرش می رفت،، یک ماه گذشته بود، کبیر که انگار از تازه‌عروسش سیر شده بود یادش افتاده بود که بچه داده و طبق شرایط باید مساوات رو بین خانواده اش برقرار کنه اما من دیگه اون ژالان قبل نبودم!گاهی به خاطر بچه ها با او همسفره میشدم، به اجبار مثل یک ربات وظایفم را بدون هیچ احساسی در قبالش انجام میدادم، جواب سوال هایش کوتاه و خلاصه و در حد بله و خیر بود؛ آن هم از روی اجبار و بی پناهی و به خاطر حضور فرزندانم که دلم نمی خواست احساس ناامنی کنند تا همین جا هم حسابی از لحاظ روحی ضربه خورده بودند و دلم رضا نمی داد بیشتر باعث آزارشان شوم،، به جز خانواده پدر شوهرم از همه کناره گرفته بودم و فقط تنها کسانی که از آن عمارت منحوس گاهی به دیدارم می‌آمدند سلمه و آسیه بودند
سلمه خبر آورده بود هنوز یک ماه از ازدواجشان نگذشته زنعمو اخلاص پای چند مامای خانگی رو به عمارت باز کرده و سخت پیگیر بارداری ابتسام شده، یوما هم در این مورد با اخلاص همدست شده بود و من میدانستم تمام این کارها برای انداختن فاصله بین کبیر و بچه هایی ست که مادرشون منم! ولی دیگه فرق چندانی هم برام نداشت،ازدواج دوم کبیر تمام معادلاتم رو به هم ریخته بود...
او بد ضربه ای به پیکر زندگیمان وارد کرده بود طوری که اگر ده بار دیگر هم ازدواج میکرد دیگه برای من فرقی نمیکرد...خیلی وقت بود ابتسام رو ندیده بودم،برخلاف تمام تهدیدهای یوما دیگه تو جمع های خانوادگی شان حاضر نمیشدم! چند باری یوما تهدید کرده بودکه اگه با شرایط موجود کنار نیام من رو از عمارت بیرون خواهد کرد اما از انجایی که خدا همیشه هوام رو داشت عمو ماجد جلوش ایستاده بود و گفته بود که اگر پای ژالان از عمارت بیرون بخوره من هم همراهش خواهم رفت و اینطور دهنش رو بسته بود!کبیر مثل ابر بهار بود،انگار تعادل نداشت! اخرین باری که با حلما درد و دل کرده بود از پشیمانی و اینکه اصلا خودش هم باور نمیکنه که چطور سر سفره عقد با ابتسام نشسته گفته بود...
خالد پسر عمه کبیر عاشق شده بود! عاشق دختری از یک خانواده سرشناس عرب که خیلی هم روابط خانوادگی براشون مهم بود؛عمه کبیر برعکس مادرش زن خوب و معقولی بود که تا اون روز هیچ برخورد بد یا بی احترامی از جانبش ندیده بودم و براش خیلی مهم بود که همه اعضای خانواده اش توی مراسم پسرش حضور داشته باشن بنابراین از ام کبیر درخواست کرده بود که من رو هم راضی کنه تا همراهیشون کنم! در برابر مادرشوهرم که میدونستم من رو درک میکنه مخالفت کردم و گفتم:عمه و بچه هاش رو دوست دارم و برام محترمن اما از لج یوما هم که شده من توی این مراسم نخواهم اومد! اما در برابر درخواست عمو ماجد که از قضا خاطر خواهرش براش فوق العاده عزیز بود نتونستم مقاومت کنم‌‌... وقتی که حلما فهمید من هم توی مراسم جشن خالد شرکت می کنم از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، ذوق زده بهترین لباسش رو برای من آورده بود و هرچه که اصرار میکردم لباسی رو که تا به حال ازش استفاده نکرده و خودش بپوشه مخالفت می کرد و می گفت دلم می خواهد که تو توی این جشن مثل نگین بدرخشی مخصوصاً که اولین بار بود بعد از هوو شدن با ابتسام هر دو با هم در یک محل حضور داشتیم! مادر شوهرم مشاطه خبر کرده بود و با انعام خوبی که به او داده بود ازش خواسته بود بهترین طرح حنا و آرایش را برای من انجام بده.. بعد از چندماه اولین بار بود که از عمارت خارج میشدم،
برخلاف انتظار سوار ماشین عمو ماجد شده بودم و بی تفاوت به نگاه مشتاق کبیر او رو نادیده میگرفتم! مادرشوهرم اصرار داشت که به رسم زن بزرگ بودن کبیر رو همراهی کنم اما اصلا رسم و رسوم برام مهم نبود ...

عمو ماجد با گفتن هرطور که راحتی حجت رو تمام کرده بود! حلما هم که نمیخواست میدان رو برای ابتسام خالی کنه پیش دستی کرده بود و صندلی جلوی ماشین کبیر نشسته بود...
همراه مادرشوهرم و حلما وارد سالن شدیم؛ زنان خانواده عروس برای خوشامد گویی به استقبالمون اومده بودند؛ سالن مملو از زنان عربی بود که خود رو به بهترین نحو آراسته بودن،ام کبیر با افتخار من و حلما رو به عنوان دختر و عروسش معرفی کرد و به طرف بالای سالن رفت! یوما طبق معمول جایگاهش صدر مجلس بود و زنعمو اخلاص و ابتسام دو طرفش نشسته بودند! ابتسام لباس قرمز پر زرق و برقی پوشیده بود و مثل پیروز میدان گردن افراشته با غرور لم داده بود! همون یک نگاه گذرا باعث شده بود حال خوشی که از صبح داشتم از بین بره!!! بی توجه به حلما و مادرشوهرم که برای دستبوسی به سمت یوما میرفتند به طرف دیگه سالن رفتم...
حلما خودش رو روی صندلی کنار من جا داد و در حالی که موهای آی نور رو که روی پاش نشسته بود مرتب میکرد زیر لب گفت: خوشم میاد خوب زدی تو برجکشون! حیف که من نمیتونم وگرنه اون یومای جادوگر و اون اخلاص در به در شده رو با همین دست هام خفه میکردم!!! با اومدن عروس ولوله ای بر پا شد؛عروس دختر سفید و ریز نقش و ظریفی بود،عمه شادی کنان جلو عروسش میرقصید!مجلس حسابی شلوغ شده بود و همه از جاهایشان بلند شده بودند توی این فرصت موفق شدم از بین انبوه جمعیت نگاهی به ابتسامی بندازم که آرایش غلیظی روی چهره داشت و لباس! کمربند طلای پهنی که روی پیراهنش بسته بود و زیر گوش مادرش پچ پچ میکرد!!! نفس تو سینه ام حبس شده بود! کبیر هیچ وقت ارایش زیاد رو برای من نمیپسندید!چقدر ساده بودم من که هنوز توی خیالاتم هم به رضایت کبیر فکر میکردم! با خودم گفتم:لعنت به تو یوما که اینچنین بین من و کبیر فاصله انداختی و قبل از اینکه کسی متوجه بشه بلافصله به عقب برگشتم و سر جای خودم نشستم‌‌‌‌...
وقت نهار بود و سینی های بزرگ غذا یک به یک وارد سالن میشدن! چندین مدل غذاو دسر رنگارنگ روی میز ها چیده شد،ای نور ذوق کنان دستش رو به طرف ظرف غذا دراز کرده بود هنوز لقمه اول رو توی دهانش نگذاشته بودم که صدای ولوله ای از بالای مجلس بلند شد! ابتسام در حالی که دستش رو جلوی دهانش گرفته بود به کمک مادرش دوان دوان از سالن بیرون میرفت! صدای زنی از اقوام که درست پشت سرم نشسته بود مثل پتک توی سرم کوبیده شد که میگفت:حامله ست...

به سختی خودم رو کنترل کرده بودم که اشکهام جاری نشه؛حلما رنگ پریده زیر لب زمزمه کرد:وقتش نیست ژالان! الان همه نگاهها خیره به توه! سعی کن لبخند بزنی و قوی باشی!سخت بود، من اون روز لحظه مرگم رو تجربه کردم! با این که بعد از ازدواج کبیر همیشه منتظر خبر بارداری ابتسام بودم اما در مواجه با این واقعیت به معنای کامل از درون شکستم..
به سختی و به کمک شوخی های حلما موفق شده بودم لبخند کمرنگ نمایشی روی لب بیارم، با بازگشت ابتسام و اخلاص به سالن تمام نگاهها به سمتشان چرخید! زنعمو اخلاص مدام با صدای بلند از جمع عذر خواهی میکرد و در برابر تبریک هایشان با غرور تشکر میکرد و میگفت:باید بیشتر مواظب میبودم چون میدونستم دخترم به بوی غذا ویار داره...
ام کبیر در حالی که خودش رو روی صندلی جلوی ماشین جا به جا میکرد رو به عمو ماجد گفت:ای خاک بر سر من! باید خبر بارداری زن کبیر رو از دیگران بشنوم! و در حالی که با دست روی پاهایش میکوبید گفت:الهی خیر نبینی اخلاص! تو که زن بودی! تو که تجربه داشتن چند هوو رو چشیده بودی! چطور دلت راضی شد دختر ناقصت رو به ریش پسر زن دار من ببندی؟ عمو ماجد تمام قدرتش رو توی دستش جمع کرد و با مشت روی فرمان کوبید و گفت:بسه زن! این دختر غریب به اندازه کافی خون به جگر شده! تو دیگه بدترش نکن!!! دلم خون بود اما نه برای خودم؛دلم به حال بچه هایم میسوخت که به قدری به پدرشان وابسته بودند که اگه یک روز نمیدیدنش حتما بیمار میشدن! تازه دلیل غیبت یک هفته گذشته اش رو درک میکردم! پس ابتسام باردار بود که کبیر تنهاش نگذاشته بود! حلما میگفت تمام اون حال به هم خوردن ها نمایش مسخره ای بوده که موضوع بارداری رو وسط جمع عنوان کنن! ولی چه فرقی به حال من میکرد مهم بچه دار شدن ابتسام از کبیر بود که این اتفاق افتاده بود... بالاخره کبیر بعد از ده روز هوس دیدار بچه هاش رو کرده بود! بچه ها دیگه به نبودنش عادت کرده بودن و کمتر بهانه اش رو میگرفتن؛ طلبکار بود! انتظار استقبال گرم داشت اما من بی تفاوت آی نور رو روی پام تکون میدادم تا بخوابه... اون شب من رختخوابم رو توی اتاق بچه ها پهن کردم تا از کبیر دور باشم...
صبح روز بعد با حس تکان دادن محکمی از خواب پریدم،کبیر با توپ پر بالای سرم ایستاده بود و با اشاره به بچه ها آهسته گفت: باید باهات حرف بزنم! بی تفاوت رو ازش برگردوندم و پتو رو روی سرم کشیدم...

کبیرپتو رو محکم کنار زد و گفت:بس کن این مسخره بازی ها رو! با نارضایتی از جا بلند شدم و دنبالش از اتاق بچه ها بیرون رفتم...
پس بیخودی نبود که آقا فیلش یاد هندوستان کرده بود؛ابتسام به بوی کبیر ویار داشت و کبیر انتظار داشت مثل گذشته آقای خونه باشه ‌...
پوزخندی زدم و گفتم: خدا رو شکر منِ احمق دنبال تو راه افتادم تو کشور غریب که یه همزبون ندارم باهاش درد دل کنم! جایی هم ندارم بهش پناه ببرم! از کی تا حالا برای برگشتن تو خونه خودت از من اجازه میگیری؟ مگه من اینجا کاره ای هم هستم؟خونه خودته منم فقط نقش مادر بچه ها رو دارم! مطمئن باش اگه هم به من نزدیک میشی من فقط مجبورم به خاطر دو تا بچه هام لال بشم ولی کبیر! این نه رسم جوانمردی بود! نه حق من! کبیر مثل همیشه وقتی که جوابی برای حرف من نداشت عصبانی شد و از خانه بیرون رفت...ابتسام به بوی کبیر ویار وحشتناکی داشت؛کبیر یک هفته بود که شب ها رو خونه عمو ماجد مونده بود و تلاش های زنعمو اخلاص برای کاهش این حساسیت کارساز نبود! از تعریف های سلمه میشد فهمید که اخلاص تمام تلاشش رو میکنه تا مانع از فاصله افتادن بین کبیر و ابتسام بشه اما چند بار که کبیر به ابتسام نزدیک شده بود ابتسام به شدت حالش بد شده و نتونسته بود تحمل کنه!!! حلما خوشحال بود و این رو کار خدا میدونست اما من اصلا از این وضع موجود راضی نبودم و دلم نمیخواست مردی که اسمش شوهرمه بخاطر مشکل سوگلیش طرف من بیاد و کماکان به بی محلی هام ادامه میدادم....
خبر مثل بمب ترکید! خیلی وقت بود که مسایل زندگی اطرافیان برام کمرنگ شده بود و از همه فاصله گرفته بودم و پیگیر هیچ مساله ای نمیشدم! حلما هم چون میدونست من حال و روز خوشی ندارم وقتی که کنارم بود سعی میکرد با شوخی و خنده حالم رو عوض کنه و با دادن خبرهای بد انرژی منفی نده؛میدونستم پسر دوم اسامه بخاطر زودتربه دنیا اومدنش با مشکلات جسمی مواجه شده اما نمیدونستم قضیه به قدری حاد هست که اسامه و بهیه مجبور شدن برای مداوای ادریس به دکتری در بغداد مراجعه کنن،،اسامه و بهیه به قصد رفتن به بغداد از خونه خارج شده بودن و بعد از چند روز هیچ کس خبری از اونها نداشت! اخلاص خودش رو به در و دیوار میزد و عمو حنیف و مردهای خانواده شبانه روز پیگیر بودند اما با اون اوضاع آشفته کشور و حضور امریکا و جنگ های داخلی هر چه بیشتر میگشتند کمتر نتیجه میگرفتند....
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه epcxtj چیست?