رمان ژالان قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت هفتم

آیت پسر بزرگ اسامه بی قرار مادر بود و تحت هیچ شرایطی آرام نمیشد!


 شب تا صبح با صدای بلند گریه میکرد و صدای ناله هایی ‌که توی عمارت میپیچید دل هر شنونده ای رو به درد می آورد! حلما ظاهرا بی تفاوت بود اما اینقدر این دختر تودار بود که نمیشد پی به احساسات درونی اش ببری!اخلاص دیوانه شده بود! در طول روز که مردهای عمارت نبودند به همه میپرید و دشنام میداد! علت حال و روزش رو نفرین اطرافیان میدانست و از همه بیشتر چشم دیدن من و حلما رو نداشت! حوصله درد سر نداشتم و مثل قبل با بچه ها سرگرم بودم!اوضاع عمارت باعث شده بود که کبیر از فرصت استفاده کنه و هر شب رو خونه بیاد اما رابطه ما مثل قبل و از سر اجبار بود و روی خوشی از من نمیدید...
صبح زود بود! هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که صدای شیون و فریاد فضای عمارت رو پر کرد، کبیر هراسان از خواب پرید و دوان دوان به طرف بیرون میدوید! بچه ها رو همون طور که خواب بودند تنها گذاشتم و خودم رو به حیاط جلویی رسوندم! دو مرد غریبه که قبلا ندیده بودم توی حیاط با عمو ماجد و کبیر صحبت میکردند! عمو حنیف دستش رو روی سرش گرفته بود و زار میزد،، حال اخلاص اما قابل وصف نبود وسط حیاط نشسته بود و به طرز وحشتناکی توی سر و صورت خودش میکوبید طوری که خون از دهان و بینیش جاری شده بود! ابتسام با شکم برامده اشک میریخت و زیر چشمی حرکات من رو میپایید!هیچ وقت حال بد کسی برایم خوش آیند نبود! بی تفاوت کناری ایستادم تا از چند و چون ماجرا آگاه بشم؛ از حرفهایشان میشد فهمید این دو مرد قاصدی از طرف اسامه بودند!ماشین اسامه بین راه نزدیک یکی از روستاهای حوالی بغداد تصادف کرده بود و اسامه و بهیه هر دو زخمی شده بودند اما اینطور که از گفته هایشان برداشت میشد بچه سالم بود! حال اسامه وخیم بود و همین باعث برآشفتگی همه شده بود...جاده نا امن بود،هر روز خبر از حمله های انتحاری و بمب گذاری های بزرگ و کوچک به گوش میرسید! قرار بر این شده بود که عمو حنیف و کبیر همراه دو مرد قاصد خودشون رو به اسامه و زن و بچه اش برسونن! عمو ماجد نگران کبیر بود و اصرار میکرد خودش برادرش رو همراهی کنه اما کبیر قبول نمیکرد و این میان مادرشوهرم نگران تر از همه سعی میکرد هر دو رو منصرف کنه! اما بالاخره کبیر و عمو حنیف راهی بغداد شدند..
بارفتن کبیر جنسیت بچه ابتسام که در طول تمام این مدت سعی در پنهان کردنش داشتن آشکار شد و سلمه از لا به لای صحبت های اخلاص و ابتسام فهمیده بود بچه دختره!!!

 اما از انجایی که فکر میکرد ام کبیر ناراحت میشه چیزی به او نگفته بود و با خنده و شادی این خبر رو به من اطلاع داد!جنسیت بچه ابتسام هیچ فرقی برای من نمیکرد چون در خانواده ای بزرگ شده بودم که عزت و احترام زن جایگاه خاصی داشت ولی از اینکه اخلاص و یوما در رسیدن به آرزویشان ناکام مانده بودند ذوق میکردم...یک هفته تمام در بی خبری گذشت یک هفته ای که ام کبیر در لحظه هزاران بار میمرد و زنده میشد! بلاخره کبیر با بهیه و ادریس به عمارت برگشتند، اما خبری از عمو حنیف و اسامه نبود؛
بهیه با دست و پای شکسته و صورتی که با زخم های عمیق منظره ای بدتر از زمان بیماری در بارداری اش به وجود آورده بود،با تن و بدنی رنجور و ناتوان که دل هر بیننده ای رو به درد می آورد روی صندلی پشتی ماشین دراز کشیده بود به سختی و با کمک سلمه و آسیه به داخل خانه اش انتقال داده شد،اما از آنجا که خواست خدا بود پسر کوچکش ادریس حتی یک خراش هم برنداشته بود!!!کبیر از دادن خبر در مورد حال و روز اسامه طفره میرفت و جواب سربالا میداد و تنها در جواب عموماجد می گفت: که اسامه در بیمارستان بستری شده چون نیاز به درمان بیشتری دارد! عمو حنیف هم کنارش مانده و به زودی کبیر برای مرخص کردن او به بغداد خواهد رفت! دلم گواهی خوبی نمی‌داد حس ششم می گفت حتما اتفاقی افتاده که کبیر اینچنین به هم ریخته!!!روزقبل از اینکه قرار بود کبیر برای مرخص کردن اسامه دوباره به بغداد برگرده خصوصی با عموماجد صحبت کرده بود عمو ماجد حسابی به هم ریخته بود! اما از دلیل این پریشانی اش چیزی به ام کبیر و حلما نگفته بود! حلما با نگرانی برایم تعریف میکرد میگفت که بوی خوشی از این گفتگوی خصوصی به مشامش نرسیده و مطمئن بود که اتفاقات خوبی در پیش نیست! عمو ماجد اون روز بار ها و بار ها به اتاق یوما رفته بود اما هر کلافه از حرفی که میخواست بزند پشیمان شده بود و بیرون آمده بود! همه اینها نشان از پیشامد بدی می داد! حال ابتسام روز به روز بدتر میشد و زنعمو اخلاص هم دل و دماغی برای به او رسیدن نداشت و از انجا که بهیه هم نیاز به پرستاری داشت وقت زیادی برایش باقی نمیماند! سلمه و فادیا زن سوم عمو حنیف چون دل خوشی از زنعمو اخلاص نداشتند برعکس همیشه که به همه اهل عمارت کمک میرساندند خودشون رو کنار کشیده بودند ...

روزی که کبیر همراه اسامه و عمو حنیف به عمارت برگشت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم! من سال ها توی اون عمارت زندگی کردم ولی دیگه تکرار اون روز رو هیچ وقت ندیدم! عمو حنیف قبل از اینکه اسامه رو از ماشین پیاده کنه زنعمو رو به کناری کشاند و گفت:اخلاص الان که اسامه از ماشین پیاده میشه سعی کن خوددار باشی! ممکنه با هر صحنه ای روبرو بشی! کاری نکن که اسامه از اینکه هست ناامید تر بشه! رنگ از روی زنعمو پرید بی توجه به اخطار های عمو حنیف خودش رو با ماشین رسوند و با باز کردن در عقب ماشین فریادش به هوا بلند شد و همون جا نشست و شروع به زدن خودش کرد! پای راست از زانو و مچ دست چپ اسامه قطع شده بود! زنعمو اخلاص با دیدن این صحنه دیوانه شده بود! هیچ کس حواسش به یوما نبود! یوما بهت زده همون طور که داخل ماشین رو نگاه میکرد نقش بر زمین شد...عمارت به غم خانه تبدیل شده بود، عید قربان بود ولی برعکس هر سال که چندین قربانی کشته میشد و سرسرای عمارت پر از مهمان بود، هیچ کس دل و دماغ هیچ کاری رو نداشت
اخلاص افسرده شده بود و در طول همین مدت کوتاه به پوست و استخوان تبدیل شده بود! ابتسام که حال خوبی نداشت و بارداری سخت و پر از استرسی رو گذرونده بود روز به روز حالش بدتر میشد! کبیر کلافه از وضع موجود به من رو اورده بود و کاملا اخلاق و رفتارش تغییر کرده بود! سلمه میگفت:احتمالا اثر دعاها و طلسم های یوما از بین رفته که کبیر دوباره به حالت عادی برگشته و از ابتسام دوری میکنه! اما چه فایده... دل من مثل چینی بند زده شده بود! شاید میشد باهاش کنار اومد اما هیچ وقت طعم گس خیانت رو فراموش نمیکرد! من ژالان دیگه اون دختر کورد ضعیف و شکننده نبودم! ازدواج همسرم! دومادیش! حجله رفتنش با رقیب و بچه دار شدنش از زن دیگه همه و همه از من یک انسان محکم و بی احساس ساخته بود که کبیر هر چه تلاش میکرد هیچ نشانی از ژالان قبل در من پیدا نمیکرد..عید قربان اون سال مصادف با درد زایمان ابتسام شد! سلمه دوان دوان خودش رو به خونه ما رسونده بود و در حالی که محکم به شیشه میکوبید کبیر رو صدا میزد.... کبیر خیلی وقت بود که از خانه بیرون رفته بود اما هنوز خبری از او و قابله نبود و یوما خودش دست به کار شده بود! و ام کبیر و حلما هم داخل اتاق ابتسام بودند! سلمه قابلمه های آب رو جوش می اورد و فادیا مدام در رفت و آمد بود! اما از زنعمو اخلاص هیچ خبری نبود...

باشنیدن صدای ماشین کبیر پا تند کردم و سریع به خونه برگشتم! دلم نمیخواست کسی من رو اونجا ببینه؛حس حسادت به دلم چنگ می انداخت! کبیر داشت بجز پدر بچه های من پدر بچه ای میشد که مادرش من نبودم!هیاهوی عمارت ازارم میداد! تمام مدت دعا کرده بودم که کبیر به موقع نرسه از این همه خباثت خودم حالم بد شده بود!برای فرار از این افکار منفی در و پنجره ها رو بستم و به خواب پناه بردم...
حوالی غروب بود که با صدای بچه ها و کبیر از خواب بیدار شدم،حلما در حالی که غذای آی نور رو میداد یواشکی زیر لب زمزمه کرد:خیر سرم اومدم اخبار جدید رو بهت بدم! تا اومدم کبیر من رو گرفت به کار و آشپزی تا خانم استراحت کنه و ریز خندید...
ابتسام به خاطر وزن بالای دخترش به سختی زایمان کرده بود!حلما گفت:ببین چه بلایی سر زنعمو اومده که تا بعد از زایمان دخترش به اونجا پا نزاشت!!! این همه وقت عیب و ایرادش رو پنهان کرده بود اما خواست خدا بود که رسوا بشه! و بعد ادامه داد وای... ژالان تو که نمیدونی تو اون شرایط سخت هم ابتسام راضی نبود پیراهنش رو بالا بزنه! بالاخره مادرم عصبانی شد
و دو تا دستش رو گرفت تا قابله کارش رو انجام بده!
و بعد بایادآوری صحنه ای که دیده بود چینی به پیشانی انداخت و گفت: حالا شکمش به جهنم که تیره و لکه داره! مشکل اصلی قسمتی از اندام زنانشه که پوستش به طرز چندشی جمع شده!
هیچ وقت فکر نمیکردم سوختگی که شنیده بودم تا به این حد گسترده و وحشتناک باشه! این اخلاص چه ادم بیخودیه که حمام عروسی اون آبروریزی رو درست کرد! فکر بعدش رو نکرده بود؟ و بعد در حالی که با غصه به من نگاه میکرد گفت:خاک بر سر کبیر که زن دسته گلش رو ول کرد و چسبید به این عجوزه!!!
تو از ابتسام زیباتر نباشی زشت تر نیستی...
ابتسام چشمانی درشت ومشکی داشت و نگاهش به حدی نافذ بود که همجنس خودش رو هم تحت تاثیر قرار میداد اما کبیر همیشه عاشق قد بلند و اندام موزون من بود! اجزای صورت من کاملا معمولی بود اما رنگ قهوه ای روشن چشمهایم باپوست سفید و موهای بور باعث میشد که زیبا به نظر برسم؛ با شناختی که از کبیر داشتم میدونستم ظاهر براش خیلی مهمه! اما مونده بودم که چطور با ظاهر بدن ابتسام کنار اومده بود؟؟؟
تدارک جشن نامگذاری دختر ابتسام بود! سلمه گفته بود که یوما به کبیر تاکید کرده که من رو به زور هم که شده به این مهمانی ببره! و من خوب میدونستم حفظ ظاهر در برابر اقوام برای این پیرزن چقدر مهمه...

چند روزی بود که با وجود تمام بی اعتنایی هایم کبیر سعی داشت خودش رو به من نزدیک کنه! میدونستم هدفش از این برخوردها فقط راضی کردن من برای شرکت در این مراسمه پس سعی میکردم به هیچ عنوان روی خوشی بهش نشون ندم... صبح روز مراسم کبیر بدون توجه به من لباس های آی نور و ارکان رو عوض کرد و در حالی که اونها رو از خونه بیرون میبرد گفت:تا قبل از ظهر سرسرای عمارت باش و بدون اینکه منتظر جواب من باشه از خونه بیرون رفت! از حرص دندان هایم روی هم فشار میدادم! از این همه پر رویی کبیر حالم به هم میخورد! اینقدر در موردش شناخت داشتم که میدونستم تا حرفی که میزنه رو به کرسی ننشونه دست بردار نیست !تمام پرده ها رو کشیدم و در و پنجره ها رو بستم! کلید قفل در رو داخلش گذاشتم تا از بیرون باز نشه و طبق معمول چند وقت گذشته به گوشه تنهاییم پناه بردم...حوالی ظهر بود که صدای چرخش کلید توی قفل در بلند شد! میدونستم کبیره که دنبال من اومده تا هر طور که شده من رو به اون مهمونی ببره! کبیر وقتی که موفق نشد در روباز کنه اسمم رو صدا میزد؛ترجیح میدادم در رو باز نکنم تا اینکه برای نرفتن به مهمانی با او بحث کنم،بی صدا همون جا گوشه اتاق نشستم!!! کبیر بعد از انکه از رفتن من ناامید شد با لگد به در زد و اونجا رو ترک کرد.‌..
رابطه من و کبیر به اندازه کافی سرد و بی روح بود و اتفاقات بعد از اون مهمانی نحس باعث شد رابطه ما بدتر از قبل بشه... ساعت از نیمه شب گذشته بود، کبیر آی نور رو که خواب بود در آغوش گرفته بود و بدون ارکان به خانه برگشت! طلبکار بچه رو توی رختخوابش گذاشت و در حالی که شعله خشم از چشمانش زبانه میکشید فریاد زد: تا کی میخوای به این رفتار مسخره ات ادامه بدی؟ یه کم دور و اطرافت رو نگاه کن! تو اولین زن نیستی که هوو داری! تو با کار امروزت غرور من رو شکستی! خردم کردی! نشون دادی حرف مردت برات پشیزی ارزش نداره!ولی این رو بدون که ابتسام زن منه! مادر بچه منه! تو هم مجبوری باهاش کنار بیای! خسته شدم از بس نازت رو کشیدم! سلمه و فادیا رو دیدی؟ از این همه گشستاخی قلبم به درد اومده بود؛براق توی چشمش نگاه کردم و گفتم:ساکت شو کبیر! اسم من رو به زبون کثیفت نیار! تو خیلی وقته برای من تموم شدی! من تو رو به عنوان شوهر قبول ندارم انتظار دهری زنت رو به اسم هوو بپذیرم؟برو کبیر! برو که من تو رو همون روز که به حجله ابتسام رفتی دو دستی بهش واگذار کردم! این رو هم بدون من چیزی رو که بالا اوردم دوباره نمیخورم!!! سوزش سیلی که توی گوشم خورد اشک هایم رو جاری کرد...

کبیر نگران نگاهی به من کرد که دستم رو روی گونه ام گذاشته بودم و اشک از چشمانم سرازیر شده بود و بعد عصبانی با همون دستش مشتی توی دیوار کوبید! خودش هم باور نمیکرد که دست روی من بلند کرده باشه! کلافه و عصبی در آغوشم کشید و در حالی که جای سیلی اش رو میبوسید با صدایی لرزان گفت:غلط کردم ژالان! غلط کردم! تو رو خدا گریه نکن! الهی این دستم بشکنه! هر چه که تقلا میکردم خودم رو از دستش نجان بدم بی فایده بود! بی اراده شروع کردم به جیغ زدن!!! کبیر شک زده از این حرکت من رهاکرد و در حالی که دستش رو جلوی دهانم گرفته بود سعی داشت مانع از جیغ زدنم بشه اما شوک کار کبیر به قدری برام سنگین بود که حرکاتم ارادی نبود...
اون شب بالاخره من با گریه های آی نور که با وحشت به من نگاه میکرد اروم شدم ولی جای اون سیلی بیشتر از اینکه جسمم رو به درد بیاره قلبم رو سوزانده بود....
باز هم جلسه خانوادگی تشکیل شده بود! اخلاص کم آورده بود و دیگه نیرویی برای مراقبت از اسامه نداشت! بهیه هم به اندازه کافی درگیری داشت و تمام وقتش رو باید صرف نگهداری از بچه معلولی میکرد که موفق به درمانش هم نشده بود! عمو حنیف و اخلاص طلبکار بودند و انتظار داشتن که حلما به عنوان همسر مراقبت از اسامه رو به عهده بگیره! یوما هم در این مورد کاملا موافق بود و وظیفه حلما میدونست که پرستار همسر آسیب دیده اش باشه! عمو ماجد حرفی نمیزد! البته حق هم داشت، نمیتونست با مادر و برادرش سر ناسازگاری رو بزاره چون شرایط عمارت و اینهمه نزدیکی خانواده ها به هم مانع خیلی از کارها و اقدام ها میشد! مادرشوهرم و حلما اما سر ناسازگاری گذاشته بودند! حلما راضی نمیشد که حتی برای لحظه ای به اسامه نزدیک بشه و اسامه ای که این ناتوانی باعث شده بود که دستش از زنبارگی ها و هرز گشتن های قبل کوتاه بشه و روز به روز به طرف حلما مشتاق تر باشه عرصه رو به پدر و مادرش تنگ کرده بود!!
حلما از کبیر انتظار حمایت داشت! اما کبیر باز هم تبدیل به کبیر بعد از ازدواج با ابتسام شده بود! او علاوه بر دوقلوهایش به خانواده اش هم بی توجه بود!
من و کبیر هم که رابطه خوبی نداشتیم و تنها از روی اجبار مجبور به تحملش بودم و خودش هم خوب این موضوع رو درک کرده بود! در میان تمام این نا آرامی ها و دغدغه های فکری شوک دیگه زندگی من بارداری مجددم بود که مطمئن بودم کبیر به عمد و برای بیشتر درگیر کردن من باعث و بانی اش شده بود...

چند روزی بود که صبح ها با دهان تلخ و سردرد از خواب بیدار میشدم، اون روز صبح به محض بلند شدن از رختخواب حالت تهوع شدیدی به سراغم امد! چند وقتی بود که ماهانه ام به تعویق افتاده بود و من اون رو به حساب تغییر فصل گذاشته بودم! با فکر کردن و گذاشتن تمام این حالات کنار هم آه از نهادم بلند شد!شک نداشتم که باردارم و کلافه از این وضعیت به حلما پناه بردم! حلما که وضعیت خودش رو به راه نبود و سخت در گیر کشمکش با عمو حنیف و اخلاص بود به سختی خنده اش رو کنترل کرد و گفت: ژالان مطمئنی حامله ای؟دلخور از خنده بی وقتش گفتم:ولم کن حلما! من رو باش که به کی پناه اوردم! حلما این دفعه پررنگ تر خندید و گفت: اگه بگم خوشحال نشدم دروغ گفتم! تو میدونی بچه های تو تمام زندگی منن؛ اما به نظر تو چی میشه کرد؟کاریه که شده! با حرص گفتم:ولی من میندازمش حلما! من این بچه رو نمیخوام! به اندازه کافی توی زندگیم بدبختی دارم! حلما نگاه پرسشگری کرد و گفت:ببین ژالان من درکت میکنم اما اصلا بهت نمیگم چه کاری درسته یا اشتباه که فکر کنی خواهر شوهرتم ولی ازت میخوام عاقلانه تصمیم بگیری!
غریب بودم و بی کس! منی که مدت ها بود حتی تلفنی هم موفق به صحبت با خانواده ام نشده بودم و میدونستم حتی اگه تصمیم به سقط هم بگیرم به هیچ کس نمیتونم اطمینان کنم بین دو راهی مونده بودم...اولین کسی که بعد از حلمااز بارداری من باخبر شد ام کبیر بود! من نتونسته بودم در برابر ویار به بوی کله پاچه ای که مادر شوهرم برای دوقلوها پخته بود مقاومت کنم و حالت تهوع شدیدم پرده از رازم برداشت...این بار ام کبیر بود که باصدای بلند شروع به کل کشیدن کرد و در عرض کمتر از چند ساعت تمام اهل عمارت رو از بارداری من مطلع کرد...کبیر سر از پا نمیشناخت و چند شبی بود که دوباره به خانه برگشته بود و خیال رفتن نداشت! باز هم تبدیل به همان کبیر مهربان قبل شده بود و یخچال رو پر از خوردنی های رنگارنگ کرده بود! از هر فرصتی برای نزدیک تر شدن به من استفاده میکرد اما خودش هم میدونست که دیگه نمیتونه راهی برای نفوذ به قلب شکسته من پیدا کنه...یوما دوباره برای فهمیدن جنسیت بچه به تب و تاب افتاده بود و ماما خبر کرده بود! سلمه که به ناچار حامل پیغام یوما بود سعی داشت من رو راضی کنه که برای معاینه خونه یوما برم! اما این بار من بودم که سخت در مقابلش ایستادم و در برابر اصرار های سلمه که میخواست اوضاع از این متشنج تر نشه مقاومت کردم...

خیلی وقت بود که با ابتسام و اخلاص رو به رو نشده بودم اما از سلمه و فادیا شنیدم که خبر بارداری مجدد من براشون خیلی دردناک بوده! سلمه هشدار میداد مواظب خودم باشم چون به کار بردن هر گونه نیرنگی از جانب اخلاص غیر منتظره نیست او تعریف میکرد که اولین فرزندش از عمو حنیف با دسیسه اخلاص از بین رفته و از من میخواست هشیار تر باشم...کبیر رفت و آمدش به خونه من زیاد شده بود و همین امر باعث حسادت و ناراحتی ابتسام شده بود...کبیر از هر فرصتی برای نزدیک کردن بچه های من و دختر خودش استفاده میکرد، اسرا شباهت زیادی به آی نور داشت، اما کمتر از جانب خانواده عمو ماجد مورد توجه قرار میگرفت و دلیل آن فقط و فقط نفرتی بود که حلما و ام کبیر از خانواده عمو حنیف داشتند! مدتی بود هر وقت که کبیر به دیدن بچه ها می امد اسرا رو هم همراه خودش می آورد و او که تازه زبان باز کرده بود به تقلید از ارکان و آی نور من رو یوما خطاب میکرد! خیلی وقت بود قید مطبخ و وعده های شام و نهار دسته جمعی رو زده بودم،اوایل اهل خانه و یوما ناراضی و خشمگین بودند اما از وقتی که کبیر با خانواده جدیدش توی جمع حاضر میشد دیگه کمتر کسی با من کار داشت و من رو به حال خودم رها کرده بودند؛کبیر تقریبا هر هفته یخچال رو از مواد غذایی پر میکرد اما هر وقت که به چیزی نیاز پیدا میکردم خودم یا حلما به انباری مطبخ میرفتیم و از انجا برمیداشتیم؛ آی نور مریض بود و تصمیم داشتم نهار آش بپزم اما عدس توی خونه نبود،هر چه که منتظر حلما موندم نیومد به ناچار خودم برای برداشتن عدس به طرف انبار رفتم!؛روز به روز سنگین تر میشدم و راه رفتن هم برایم سخت میشد،نفس کم می اوردم و انجام کار خونه و اشپزی برام خیلی سخت شده بود! روز قبل هم کبیر برای راحت بودن من موقع خوابیدن و بلند شدن یک سرویس خواب دونفره خریده بود!که با برخورد سرد و بی تفاوت من توی ذوقش خورده بود و دلخور خونه رو ترک کرده بود... نفس زنان خودم رو به حیاط جلویی رسوندم و به طرف مطبخ رفتم،ابتسام پشت به من دخترش رو بغل کرده بود و سعی داشت ارومش کنه،صدای گریه اش تمام حیاط رو گرفته بود،ناگهان اسرا همین که چشمش به من خورد ساکت شد و با دست به من اشاره میکرد و یوما یوما صدا یم میزد!!!ابتسام به سرعت به عقب برگشت و با دیدن این صحنه رنگ از رخسارش پرید! بی تفاوت رو برگردوندم و راهم رو ادامه دادم! ناگهان احساس کردم با کشش موهای سرم به عقب کشیده شدم...
 با تمام توانم جیغ زدم و از ترس به خاطر بچه توی شکمم همون جا روی زمین نشستم!!! ابتسام موهای سرم رو توی دستش گرفته بود و ناسزا میگفت و مدام تکرار میکرد عجم بی ریشه به چه اجازه ای به بچه من یاد دادی تو رو یوما صدا بزنه! با صدای فریادهای من فادیا و حلما از مطبخ بیرون دویدند حلما به طرف ابتسام حمله کرد و فادیا در حالی که کمک میکرد از جا بلندم کنه اشک هایش جاری شده بود...
زن ها همه وسط حیاط جمع شده بودند؛ ام کبیر عصبانی به طرف ابتسام رفت! دستش رو بالا برد وسیلی محکمی توی گوشش زد! اخلاص عصبانی از این حرکت مادرشوهرم خودش رو بهش رسوند ولی قبل از اینکه اقدامی بکنه با فریاد یوما سر جاش میخکوب شد، یوما با همون لحن محکم همیشگی گفت:اتفاقی نیفتاده! لطفا برگردین خونه هاتون! نبینم هیچ کدوم از مردهای خانواده مخصوصا کبیر از این دعوای زنانه با خبر بشن!!! به سختی از جا بلند شدم و بی توجه به صحبت های یوما روم رو برگردوندم وبه طرف خونه رفتم... مادر شوهرم کلافه وعصبانی دور اتاق میچرخید و حلما در حالی که ملاقه رو توی آش میچرخوند تند تند به ابتسام بد و بیراه میگفت! ام کبیر تشر زنان رو به من گفت: مگه تو نمیدونی اون عجوزه چه جانوریه؟! چرا دهن به دهنش شدی؟ تو به خودت رحم نمیکنی چرا به فکر بچه توی شکمت نبودی؟!‌با حرص گفتم:میرفتم در دهن بچه اش رو میگرفتم میگفتم به من نگو یوما! همش تقصیر اون پسر از خدا بی خبرته که هر لحظه بچه این عفریته رو بلند میکنه میاره خونه من! فقط از خدا میخوام زودتر برگرده تا تکلیفم رو باهاش روشن کنم!مادر شوهرم با دست توی صورتش زد و گفت: مگه نشنیدی یوما چی گفت؟ لازم نیست این دعواهای خاله زنک به گوش کبیر برسه! من و حلما حسابش رو کف دستش گذاشتیم پای کبیر رو وسط نکش! با حرص گفتم:من میگم! من از لج یوما هم که شده امشب همه چیز رو میگم...
کبیر طبق معمول چند وقت گذشته با سر و صدا وارد خونه شد و مستقیم به طرف آی نور رفت و بغلش کرد! و طوری که من بشنوم گفت:قبلا جواب سلام من یه سلام خشک و خالی بود! مثل انبار باروتی که منتظر جرقه باشه از جا بلند شدم و در حالی که انبوه موهای در هم تاب خورده ام رو توی دست گرفتم شروع به حرف زدن کردم!!! کبیر مبهوت خیره به دهانم شده بود و با هر کلمه حرف من رنگ صورتش بیشتر تغییر میکرد! ناگهان مثل فشفشه از جا پرید و در حالی که آی نور رو زمین میزاشت به سرعت از خونه خارج شد...

صدای جیغ های پی در پی ابتسام فضای عمارت رو پر کرده بود؛اسرا وحشت زده گریه میکرد اما کبیر در رو بسته بود و به روی هیچ کس باز نمیکرد! زنعمو اخلاص و عمو حنیف محکم به در میکوبیدند و به کبیر التماس میکردن که در رو باز کنه! در چشمان مادرشوهرم برعکس حرف ها و حرکاتش حس خوشحالی دیده میشد درست مثل حسی که اخلاص بعد از ناقص شدن حلما داشت!!! با عکس العملی که کبیر نشان داده بود هیچ کس جرات نمیکرد به عقب برگرده و من رو نگاه کنه بجز یوما که بدون اینکه حرفی بزنه با نفرت به من زل زده بود و در نهایت با غش کردنی که معلوم نبود نمایشی یا واقعیه قائله رو پایان داد... شب بدی بود! ابتسام تمام بدنش زخمی و کبود بود؛کبیر اسرا رو ازش گرفته بود و به مادرش سپرده بود! کبیر بدون کلمه ای حرف،انگار که اتفاقی نیفتاده به خونه برگشت و شب رو کنار بچه ها خوابید وصبح روز بعد، آفتاب نزده خونه رو ترک کرد! خسته از هیاهو و جنجال دیشب پلک هایم باز نمیشد، تنها کاری که تونستم بکنم جعبه بسکویتی رو جلوی بچه ها گذاشتم و دوباره به رختخواب پناه بردم... با صدای جیغ ارکان به سختی چشمانم رو باز کردم و با دیدن سایه ناشناسی بلافاصله از جا پریدم و چشمانم رو باز کردم!یوما طلبکار بالای سرم ایستاده بود! چند دقیقه ای طول کشید تا موقعیتم رو درک کنم اما با آرامشی ساختگی که سعی میکردم حفظش کنم از جا بلند شدم و رو به یوما گفتم: خوش اومدین! بفرمایید! یوما با غضب نگاهی کرد و با همون لهجه غلیظش گفت:مگه نگفتم کبیر از این دعوا نباید چیزی بفهمه؟ با تو نبودم مثل اینکه؟ زود بساطت رو جمع کن تا مثل آشغال از اینجا پرتت نکردم بیرون! نمیخوام دیگه جلوی چشمم باشی! فهمیدی؟ آب از سرم گذشته بود! سکوت توی اون شرایط نشانه شکست بود! همون طور مثل خودش توی چشم هاش خیره شدم و گفتم:من میرم بچه هام رو هم میبرم! خیلی خوشحالم که بالاخره اجازه خروج از این جهنم رو گرفتم!یوما بلند غرید:تو غلط میکنی؟! گمشو بیرون! تا خودم بیرونت نکزدم! تا ظهر وقت داری وسایلت رو جمع کنی و تنها گورت رو گم کنی!!!
بی توجه به حرف های یوما در حالی که با دست در رو نشون میدادم گفتم به سلامت! یوما با عصا ضربه ای به مچ پام زد که از درد همون جا زمین نشستم و ناسزا گویان خونه رو ترک کرد... دیگه کم اورده بودم! حلما در حالی که جیغ میزد لباس ها رو از جلوم جمع میکرد و میگفت: تو داری با این کارهات میدون رو برای ابتسام خالی میکنی! اخه با دو تا بچه! تو این اتیش بارون کجا میخوای بری؟ با این شکم حامله کجا رو داری؟ها!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه pgdopw چیست?