رمان ژالان قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت نهم

یوما به خیال خودش برای حلما دلسوزی میکرد؛ او که سخت نصیحت هاش رو زیاد کرده بود


 اصرار داشت حالا که بهیه مجنون و ناتوان شده حلما میتونه دوباره خانم خونه اسامه بشه و هم در کنارش باشه و هم اینکه از این فرصت برای مادری کردن برای پسر بزرگ اسامه استفاده کنه! و به خیالش داشت لطف بزرگی به حلما میکرد! اما حلما این حرف ها توی گوشش فرو نمیرفت و تا سر نصیحت کسی باز میشد طعنه ناقص شدن خودش رو یاد اوری میکرد و میگفت:درست همون جوری که اسامه میگفت:من با ادم ناقص زندگی نمیکنم من هم با یه ادم ناقص نمیخوام زندگی کنم البته نقص من کجا و نقص او کجا... و با این حرف ها اتش خشم زنعمو اخلاص رو شعله ور تر میکرد!یوما به اعتقاد خودش تمام این افسار بریدن ها و سر کشی کردن ها تاثیر من روی حلماست!و مدام باعث و بانی اش رو نفرین میکرد!!!کبیر همه چیز رو مسخره گرفته بود و میگفت:مگه ممکنه کسی بخواد زن اسامه با این وضعیت بشه! اما به قول حلما اسامه خیلی پوست کلفت تر این این حرف ها بود او که تونسته بود دوباره سر پا بشه با عصا انچنان به حرکاتش مسلط شده بود انگار که از بدو تولد وضعیتش همینطور بوده...
چند روزی بود که اخلاص به بهانه دیدن خانواده اش عمارت رو ترک کرده بود!سلمه اعتقاد داشت که باز هم خبریه! و خیلی زود حدسش به واقعیت تبدیل شد و خبر درست از آب درآمد!روز عروسی حلما دورادور زلفا رو دیده بودم!دختری ریز نقش و جذاب از اقوام نزدیک اخلاص که اون روزها میگفتند روز بعد از عروسی شوهرش توی یک نزاع قبیله ای تیر خورده و کشته شده اما بعد از اون ماجرا باز خبر ازدواجش اومده بود!! اخلاص او رو برای ازدواج با اسامه در نظر گرفته بود!حلما با شنیدن این خبر خنده اش بند نمی اومد طوری که اب از چشمانش جاری شده بود! ام کبیر که از این همه خنده عصبانی شده بود تشری زد و گفت:خجالت بکش دختر! ادم با شنیدن ازدواج شوهرش میخنده! حلما که به سختی خودش رو کنترل میکرد گفت:مطمئنم زلفا سر سومین شوهر رو هم به باد میده! اخه مگه میشه ادم اینقدر سرخور! ای کاش اسامه به جای بهیه از اول این رو میگرفت...شوهر دوم زلفا هم درست دو ماه بعد از عروسی شب خوابیده و صبح بیدار نشده بود و حلما که اسامه دیگر هیچ جای زندگیش قرار نداشت میخندید و یواشکی زیر گوش من زمزمه میکرد عزراییل که از پس اسامه برنیامد زلفا رو میارن کارش رو یکسره کنه...با اون اوضاع جنگ و ته کشیدن پس اندازها و اوضاع تکریت که روزبه روز اشفته تر میشد ...

این دفعه برای عروسی خبری از تجمل گرایی و بریز و بپاش قبل نبود! هر چند ازدواج زن بیوه هم نیاز چندانی به ساز و آواز نداشت اما باز هم اخلاص که همیشه در پی خودنمایی بود از لباس و طلا و... چیزی برای زلفا کم نزاشته بود..زلفا سیاستمدار بود از همون روز ورودش ارادتش نسبت به یوما رو نشون داد و بله قربان گوییش رو ثابت کرد! مدام ارایش کرده با لباس های زیبا و در کنار اخلاص بود و انچنان سیدی و حبیبی به ناف اسامه میبست گویا با ولیعهد عراق صبحت میکرد! بهیه که ان روزها حالش بدتر از قبل شده بود انگار وجود زن دیگه رو احساس کرده بود که به جای خنده های گاه و بیگاهش همیشه قطره اشکی زیر چشمش بود طوری که ام کبیر هم براش دل میسوزوند و گاهی حمامش میبرد و لباس هاش رو عوض میکرد و به سختی لقمه ای غذا توی دهانش میگذاشت! اسامه اما انگار وجود زلفا بهش اعتماد به نفس کاذب داده بود درست مثل دوران قبل از تصادفش هیچ خدایی رو بنده نبود! باز غرور توی چشم هاش موج میزد اما با وصف تمام این حرف ها هنوز هم چشمش دنبال حلما میدوید و این مساله از چشم زلفا دور نمونده بود چون او که تلاشش رو میکرد تا خودش رو توی دل همه حتی من و ام کبیر هم جا کنه در برابر حلما ناخواسته تغییر موضع و رفتار میداد...مدتی بود که کبیر به طرز عجیبی عصبی بود،او که تمام توجه و علاقه اش به بچه هاش بود دیگه حتی مثل قبل حوصله اون ها رو نداشت و در برابر کمترین سر و صداشون واکنش نشون میداد و مدام شاکی بود که توی هیچ کدوم از خونه ها آرامش نداره! از اونجا هم که اسرا از همون بچه گی عادت به گریه زیاد داشت خونه ابتسام و یوما هم نمیرفت و فقط خونه مادرش بود که آرامش داشت!
حلما اعتقاد داشت که حرکات و رفتار کبیر خیلی مشکوک شده او که حتما اوقات فراقتش رو توی خونه میگذروند مدتی بود که به کل از عمارت هم فراری شده بود! و این یک علامت سوال بزرگ رو توی مغز من به وجود اورده بود...چند روزی بود که سلمه هم برای گفتن حرفی دست دست میکرد و تا می اومد صحبت کنه پشیمون میشد اما از توگوشی حرف زدن های او و فادیا میدونستم که این پنهان کاری و موضوعی که این همه در مورد بیانش تعلل میشه بی ریط به من نیست...
این تغییر اخلاق و رفتار فقط مختص به کبیر نبود...

کبیر بی توجه به چشم های از حدقه درامده من اسلحه ای رو سمتم گرفت و گفت: ببین ژالان اوضاع نا امنه!خیلی برام عزیزی ولی تحمل اینکه ناموسم دست کسی بیفته رو ندارم! این تفنگ مسلح و آماده شلیکه فقط کافیه ماشه رو بکشی! اون رو جایی بزار که فقط در دسترس خودت باشه! که اگه یک موقع خدای نکرده در خطر بودی ازش استفاده کنی! ببین ژالان حتی اگه لازم شده برای دفاع از ناموست یه تیر تو مغز خودت خالی کنی ولی اجازه ندی دست هیچ کس بهت برسه!!! بالاخره موضوعی که مردهای عمارت سعی در پنهان کردنش داشتن عیان شد! اوضاع شهر به طرز غیر قابل
تصوری نا آرام شده بود؛ چندین زن و دختر عرب توسط عده ای شبه نظامی امریکایی و حتی خود گروهک های تروریستی که توی اون مناطق تشکیل شده بودمورد تجاوز قرار گرفته بودند و این زنگ خطری بود برای احتیاط بیشتر و شاید ترک خانه ها و پناه بردن به شهرهای امن تر! عمو ماجد مدام غر میزد و اعتراض میکرد که چرا یوما به حرفش گوش نکرده و به جای سرمایه گذاری و خرید خونه تو یکی از شهرهای مذهبی که اوضاع آرومتره دقیقا توی بغداد خونه خریده که مرکز نا ارامی ها و بمباران و بمب گذاری های کوچک و بزرگه! زندگی ما توی هراس و وحشت میگذشت، به ناچار خونه های خودمون رو رها کرده بودیم و همه ساکن عمارت شده بودیم، حتی یوما که سابقه نداشت جایی بجز اتاقش بخوابه به ناچار خونه اش رو رها کرده بود! جمعیت مون زیاد بود،مردها بیرون رفتن از خونه رو نوبتی کرده بودن؛صدای شلیک هایی که قبلا از دور دست تر به گوش میرسید نزدیک شده بود و ترس رو میشد توی چشم هایی تک تک اهل خانواده دیداما بدترین قسمت ماجرای اون روزها هم خانه شدن با ابتسام و اخلاص و برای من و اسامه برای حلما بود!یوما هم که قدرتمند تر از همیشه حالا که همه حضور داشتند به دخالت ها و امر و نهی هاش اضافه کرده بود و لحظه ای از دستش آرامش نداشتیم مخصوصا اینکه ارکان با حضور او که بسیار بهش بها میداد سرکش تر شده بود و به هیچ عنوان حرف من رو گوش نمیکرد! ابتسام خودش رو دائم به کبیر نزدیک میکرد و از هیچ ترفندی برای دلبری از او کوتاهی نمیکرد! اما کاملا مشخص بود که کبیر او رو پس میزنه! این همه نزدیکی باعث بحث های هر روزه شده بود و به قول مادر شوهرم‌تاثیرات دعای ابو خلدون از بین رفته بود و یوما نمیتونست دوباره احضارش کنه...مردم دسته دسته از شهر و روستا خارج میشدند...
 
و بجز گروه کمی که یا فقیر بودن و اندوخته و جایی نداشتن و یا اینکه مثل ما دل بریدن براشون سخت بود افراد زیادی باقی نمونده بودن که عمو ماجد تصمیم قطعی خودش رو برای خروج از شهر اعلام کرد...
با بی تدبیری یوما خانه های بغداد فروش نمیرفت و به ناچار مجبور شدیم به بغداد مهاجرت کنیم که نسبت به شهر خودمان امنیت بیشتری داشت... دل کندن از خانه ای که با عشق ساخته بودمش و بچه هام رو اونجا به دنیا اورده بودم سخت بود، خانه ای که اونجا عروس شده بودم و عشقم رو هم همونجا از دست داده بودم...
قرار شد هر خانواده ای وسایل مورد نیازش رو با خودش همراه کنه و از سنگین کردن بار کامیون ها پرهیز کنیم! کوچ در اون شرایط باز هم خطرات خودش رو داشت و باید با احتیاط اقدام میکردیم...
بدترین خاطره خداحافظی از اون زندگی اعیانی مرگ بهیه بود! درست روز قبل از کوچمان بهیه لباسهای ادریس رو که چند وقتی بود از خودش دور نکرده بود رو تن تکه چوبی پوشیده بود و او رو محکم توی آغوشش میفشرد؛ امیر بهانه میگرفت و مدام گریه میکرد،بغلش کردم و برای آروم کردنش او رو به حیاط جلویی بردم،بهیه با دیدن من چوب رو کنار گذاشت و اروم و با قدم های لرزان به من نزدیک شد و با دیدن من روی لبه حوض نشست و دستش رو به قصد گرفتن امیر دراز کرد،دلم نمیخواست دلش رو بشکنم چون هیچ وقت ازاری از جانب این زن ندیده بودم،اروم امیر رو توی آغوشش گذاشتم، فادیا که شاهد ماجرا بود با چشم و ابرو بهم اشاره میکرد و خودش رو نزدیکم رسوند،تا برای هر عکس العملی از جانب بهیه اماده باشه؛اما او خیلی ارامتر از قبل شده بود، در حالی که امیر رو توی آغوشش تکون میداد آرام لالایی میخوند و اشک میریخت،پسرم هم ارام گرفته بود و چشم هاش کم کم سنگین میشد! من و فادیا همزمان با بهیه اشک میریختیم،سوز عجیبی توی صداش بود که دل هر شنونده ای رو به درد می اورد!!! لحظاتی بعد بهیه امیر رو که اروم خوابیده بود توی بغلم گذاشت و دوباره به گوشه انبار پناه برد و لباس های پسرش رو دوباره در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد...
و اون آخرین گریه های بهیه در سوگ فرزند بود... سلمه در حالی که زار میزد گفت: خدا از من بگذره! من فکر میکردم مجنونه! چیزی نمیفهمه! بهش گفتم بهیه بیا تو هم وسایلت رو جمع کن قراره از این خونه بریم! اینجا دیگه امنیت نداره!بهیه فقط نگاهم میکرد من اصلا نمیدونم کی از خونه بیرون زده بود‌...

جنازه بهیه در حالی پیدا شد که با ماشین تصادف کرده بود و چیزی از صورتش باقی نمانده بود! بهیه مظلوم و بی ازار بعد از کشیدن رنج و عذاب طولانی بالاخره برای همیشه در کنار فرزندش آرام گرفت،او همان طور که آرام و بی سر و صدا اومده بود، همان طور هم در سکوت و غریبانه رفت! خانواده اش خیلی زودتر از ما شهر رو ترک کرده بودن و او حتی مادر و خواهری نداشت که برایش اشک بریزن، مرگ بهیه وخاکسپاری او باعث شد فقط یک روز خروج ما از شهر به تعویق بیفته،اما با تمام شدن مراسم دفن بهیه او برای همیشه فراموش شد بدون هیچ سوگواری انگار که هیچ وقت به دنیا نیامده بود! حلما ناراحت و عصبی بود و مدام حق به جانب میگفت:خوشحالم که در برابر فشارهای بقیه تسلیم نشدم! بهیه مادر فرزندان اسامه بود اما اسامه حتی سعی نکرد لحظه ای ظاهر خودش رو ناراحت نشون بده! دم از احساس و عشق میزنه ولی این مرد یک انسان هوسباز و عیاشه! حیف عمری که یک زن بخواد توی خانه او به هدر بده! و اینجابود که اسامه سنگدلی و بی رحمیش رو بار دیگه به نمایش گذاشت و نفرت حلما رو از خودش بیشتر از قبل کرد... ما از اون عمارت منحوس با تمام خاطرات خوب و بدش خداحافظی کردیم و راهی بغداد شدیم...
بغداد شهر بزرگی بود و با اینکه آثار جنگ در ان کاملا هویدا بود باز هم زیبایی خودش رو داشت،خانه های ما تقریبا در مرکز شهر نزدیک مسجد بزرگی که به مسجد الخلفا معروف بود قرار داشت و قسمت بد ماجرا این بود که تمام اهل خانواده باید در چهار خانه ساکن میشدند و این یعنی من و ابتسام همخانه میشدیم و کاملا واضح بود که او هم از این وضعیت راضی نیست!!! خو گرفتن با خانه جدید و موقعیت جدید برای بچه ها سخت بود! اونها که ازادانه به همه جای عمارت سرک میکشیدند و بازی میکردند مثل پرنده در قفس شده بودن! بهانه ها و گریه های گاه و بی گاهشان ارامش رو از من گرفته بود.. خانه ای که ما در ان ساکن بودیم خانه ای کوچک بود با سه اتاق تو در تو و یک اشپزخانه کوچک،حیاط نقلی و اشپزخانه و سرویس بهداشتی داخل حیاط! که به لطف کبیر یکی از اتاق ها کاملا جدا و دیوار کشی شد تا ابتسام و دخترش در ان ساکن بشن... با ورود ابتسام به انجا ارامش به طور کامل از من سلب شد، ما هیچ وقت نه با هم حرف زده بودیم و نه تنها شده بودیم و شیوه زندگیمان کاملا متفاوت بود! من به شدت تمییز و وسواس و او بسیار بی ملاحظه و شلخته بود...

ابتسام بچه ها رو دعوا میکرد در حالی که دو قلوهای من به مراتب سر و صدایی کمتر از اسرا داشتند! اما باز هم به خاطر ارامش فرزندانم سکوت میکردم و بیشتر ساعات روز رو توی اتاق نگهشون میداشتم! کبیر خودش هم از این وضعیت خسته شده بود مخصوصا اینکه دلبری های ابتسام برای کبیر تمامی نداشت و او چون میدونست تمام این کارها نمایشی بیش برای ازار من نیست بدتر عصبی و بی حوصله میشد! کار به جایی رسیده بود که کبیر هفته به هفته خونه نمی اومد و حلما و ام کبیر شبها پیش ما میموندن...
اوضا و احوال فادیا و سلمه هم بهتر از من نبود اونها که مجبور بودند همزمان اخلاص رو تحمل کنن کارشون خیلی سخت تر بود! هر روز با توسل به حیله و نیرنگ اخلاص یکیشون کتک میخوردند! بیشتر از اینکه عراق درگیر جنگ باشه! جنگ بین اعضای خانواده ما بود! دیگه هر کسی عادت کرده بود به تنهایی غذای خودش رو میپخت و مسولیت ها به مراتب کمتر شده بودند، یوما که دوری از شهر و دیارش بیشترین تاثیر رو روی روح و جسمش گذاشته بود مریض شده بود و نیاز به مراقبت و پرستاری شبانه روزی داشت! عروس ها موظف شده بودند که تایم پرستاری از او رو تقسیم بندی کنند و پسرها مثل پروانه به دورش میچرخیدند!
انگار نه انگار همان یومای سرحال و سالمی بود که چند ماهی بیشتر از اومدنش از تکریت نمیگذشت ولی کماکان ابهت خودش رو داشت و در همون بستر بیماری هم فخر میفروخت و دستور میداد،در این میان بیشترین میزان سو استفاده رو زلفا میکرد،او که در ازدواج قبلش مدت چند ماه بغداد زندگی کرده بود طوری خودش رو بلد نشون میداد که گویا مالک پایتخت خودشه،توی هر کاری نظر میداد و اگه خرید یا
کاری در سطح شهر پیش می امد خودش رو جلو می انداخت و همه کاره میشد،اسامه هم کلا افسار خودش رو دستش داده بود و روی حرفش حرف نمیزدو هیچ کس حتی اخلاص هم از ترسش جرات نمیکرد که نگاه چپی به زلفا بندازه و همین موضوع باعث شده بود کم کم حسادت ابتسام و اخلاص تحریک بشه و بنای ناسازگاری با او رو بزارن! اما زلفا خودش یک تنه همه رو حریف بود و هیچ توجهی به انها نداشت و بیشتر با خودسری و نافرمانی هایی که تحملش از ذات اخلاص به دور بود به دشمنی و کینه بر علیه خودش دامن میزد...

بهترین اتفاقات اون روزهای من بالاخره بعد از چندین سال ارتباط با خانواده ام بود،قبلا چند باری سعی کرده بودم که باهاشون تماس بگیرم اما موفق نمیشدم! اولین باری که صدای دو رگه آراس رو توی گوشی شنیدم باورم نمیشد که این مرد نوجوان همون برادر کوچکی باشه که آخرین بار از بیم جدایی من رو محکم در آغوش گرفته بود و فکر میکرد اینطور مانع رفتنم میشه... هر دو پشت تلفن گریه میکردیم و اشک میریختیم و ادای کلمات برایمان دشوار بود! صدای مادرم می اومد که با ترس میپرسید:چته اراس دیوانه شدی؟چرا گریه میکنی و گوشی رو از او گرفت؛ با طنین صدای الو گفتم مادرم صدای هق هقم بالا رفت
مادر که صدای گریه من رو هم شناخته بود با صدای بلند گفت:خدایا شکرت! دایه گیان! ژالان گیان! دردت به سرم و من بدون جواب گریه میکردم! حلما با عصبانیت گوشی رو از دستم قاپید و با ذوق گفت:خاله زریان دخترت با چهار تا بچه هنوز هم لوس و مامانی تشریف داره! صدای شکر گذاری و گریه و خنده مادرم قاطی شده بود و با ذوق در مورد من و بچه ها از حلما میپرسید حلما هم بی توجه به بال بال زدن های من گوشی رو دستش گرفته بود و تمام اخبار این چند سال گذشته رو به مادرم مخابره میکرد.‌‌.حس اون روز ساعت ها صحبت با خانواده ام مثل تولدی دوباره برام بود انگار که انرژی مضاعفی بهم تزریق شده بود،طوری خوشحال بودم که بد قلقی های های ابتسام هم نمیتونست اون حال خوش رو ازم بگیره...
اون روز من واقعیتی رو در مورد حلما فهمیده بودم که هیچ وقت عنوان نکرده بود اما با سوالاتی که در مورد یکی از همسایه های قدیمی مون میپرسید پی بردم که او هم روزی مثل من دل در گرو عشقی داشته،عشقی که مهاجرت به وطن اون رو ازش گرفته بود! و با وجود این همه سال و این همه فاصله کمرنگ شده بود اما از یاد نرفته بود..سیروان پسر بچه شیطون یکی از همسایه های قدیمی بود که چند سالی از ما بزرگتر بود او که از همون بچه گی مدام در حال فوتبال توی کوچه بود همیشه و به هر بهانه ای بازی کودکانه دخترهای محل رو به هم میزد و هیچ کدوممون دل خوشی ازش نداشتیم! سیروانی که الان فهمیده بودم عشق دوران نوجوانی حلما بوده...

حال یوما روز به روز بدتر میشد و دیگه هیچ دوا و درمانی روی او اثر نداشت؛ دکترها جوابش کرده بودن و هیچ امیدی به بهبودش نبود! عروس ها کم آورده بودند و فقط به اجبار و از روی ترس همسرانشون کارهای او رو انجام میدادن! یوما که روزی به زمینی که روش راه میرفت فخر میفروخت امروز انچنان زمین گیر شده بود که توان انجام کوچکترین کارهای شخصی خودش رو نداشت...
جمعیت اعضای خانواده زیا بود و دیگه خبری از درامد زمین های کشاورزی و نخلستان ها نبود،پس اندازها رو به اتمام بود و مردها از اینهمه بیکاری و خانه نشینی خسته شده بودند! عمو ماجد که قبلا در ایران مغازه خوار و بار فروشی داشت تصمیم گرفت همراه کبیر فروشگاه مواد غذایی راه اندازی کنه و در این راه ام کبیر مشوق اصلی شون بود،عمو حنیف هم تصمیم خودش رو برای مغازه لوازم خانگی فروشی گرفته بود و بی توجه به نصایح بقیه که در اون موقعیت شاید این کار ریسک بزرگی باشه در پی تدارکات مقدمات کارش بود! و اما این بار هم زلفا ساکت نبود او که سر رشته ای در بین داروهای گیاهی داشت شخصا اعلام کرد که میخواد شانسش رو توی این مورد امتحان کنه و از انجا که حمایت بی چون و چرای اسامه رو داشت خیلی زودتر از بقیه کارش رو راه اندازی کرد...
بالاخره یک روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب خبر مرگ یوما روی سرمان آوار شد!یوما بعد از گذراندن یک دوره بیماری سخت جان به جان آفرین تسلیم کرد..
مرگ یوما هم مانند زنده بودنش برای من دور از شر نبود،خبر مرگ او برای منی که در دوران حیاتش بدترین ها به واسطه تبعیض و دشمنی های او برام رقم خورده بود هیچ احساسی رو در من برنمی انگیخت و از اونجا که ادمی نبودم که از مرگ کسی خوشحال بشم و دیده بودم چطور در این ماههای اخر برای نوشیدن جرعه ای آب محتاج دیگران شده بود و تقاص کارهاش رو همین دنیا داده بود پس حس خوشحالی هم برای من به دنبال نداشت! اما ابتسام که بزرگترین حامیش توی زندگی رو از دست داده بود؛سینه چاک میداد و خودش رو به در و دیوار میکوبید،او که مدتی بود به واسطه توجه بیشتر کبیر به من کینه به دل گرفته بود به خاطر بد جلوه دادنم شروع به نفرین و متهم به خندیدن در زمان شنیدن خبر مرگ یوما کرد و چنان خودش رو میزد که همه باور کرده بودند،اما ای بار هم با تودهنی محکمی که از کبیر خورد مجبور به سکوت شد...
یوما وصیت کرده بود که او رو در وطن و شهر خودش به خاک بسپارند و در ان شرایط بازگشت به شهر و عبور از جاده ها کار آسونی نبود،عمو ماجد که مثل همیشه با دلیل و منطق صحبت میکرداعتقاد داشت که عمل به وصیت یوما مقدور نیست، اما عموحنیف و اخلاص کاسه داغ تر از آش شده بودند و سینه چاک میدادن که به وصیت یوما عمل نکنیم یک عمر مدیونش میمونیم و روح او هم آرامش نخواد داشت!و بالاخره هم موفق شدند که حرف خودشون رو به کرسی بنشونن! قرار بر این شد که عمو حنیف و کبیر و پسر عمو عثمان (همسر آسیه)جسد یوما رو به تکریت انتقال بدن و همون جا به خاک سپرده بشه....جنازه یوما در میان فریاد و زجه های ساختگی زنهای خانواده بدرقه شد! اما پسرهایش از ته دل در عزای مادر گریه میکردند طوری که سوز گریه های عمو ماجد حتی من رو که بزرگترین ضربه ها رو در زمان حیاتش از یوما خورده بودم به گریه انداخته بود... عمو ماجد در تدارک مراسم ابرو مندی برای ختم مادرش بود و از انجا که ما خانواده پرجمعیتی بودیم و در طول ان مدت با همسایه ها هم اشنایی پیدا کرده بودیم و عمو ماجد هم با چند نفری از اقوام و همشهری هایی که ساکن بغداد بودند رابطه داشت،مراسم با حضور همون تعداد انجام گرفت مراسم یوما درست مثل خاکسپاریش غریبانه و سوت و کور و دور از ریخت و پاش ها و هیاهوی عمارت برگزار شد و یکبار دیگر پیک مرگ ثابت کرد که اگه پادشاه هم باشی باز روز مرگت از هیچ هم کمتر خواهی شد‌...سه روز از مرگ یوما و رفتن کبیر و همراهانش گذشته بود اما خبری از بازگشتشون نبود!ابتسام خونه مادرش رفته بود و من و بچه ها تنها بودیم و همین هم نگرانی من رو بیشتر میکرد! غروب روز چهارم بود که حلما و ام کبیر سراسیمه در خونه رو زدن! ام کبیر مثل پرنده ای توی قفس خودش رو به در و دیوار میزد و برای خبری از کبیر بی تابی میکرد! حلما میگفت به سختی مادرش رو راضی کرده که جلوی عمو ماجد بی تابی نکنه چون عمو ماجد هم خودش کم از ام کبیر نداره و از شب قبل چندین بار تصمیم گرفته که به تکریت بره! کشور نا امن بود و هر روز از جایی صدای زجه و ناله مادری فرزند از دست داده بلند میشد و حتی چند روز قبل یک خیابان پایین تر از فروشگاه عمو ماجد عده ای به واسطه حمله انتحاری کشته شده بودند..

انتظار بی فایده بود، همه چشم به راه بودیم اما هر چه بیشتر صبر میکردیم خبری از کبیر و همراهانش نبود، بچه ها برای پدرشان بی قرار بودند و مادرشوهرم و اخلاص مدام در جنگ و جدل! همه عمل به وصیت یوما در ان شرایط رو غیر ممکن میدیدند و فقط اخلاص و عمو حنیف بودند که مصرانه روی عمل به این وصیت نابجا پافشاری میکردند!!! عمو ماجد و عمو سمیر تصمیم گرفته بودند برای گرفتن خبری از فرزندان و برادرشان به تکریت بروند! اما ام کبیر و حلما بارفتن عموماجد سخت مخالف بودند ولی موفق نشدند و نتوانستند مانعش شوندو بالاخره راهی وطن شدند...
سه روز سخت و کشنده در انتظار بازگشت مردان خانواده گذشت،سه روزی که خواب به چشم هیچ کس نیامده بود و حتی ابتسامی که مدام دنبال بهانه جویی بود حتی نای صحبت کردن هم نداشت! بالاخره عمو ماجد و عمو سمیر به همراه حنیف برگشتند اما خبری از کبیر و عثمان نبود! عمو ماجد با لبهایی سفید و خشک همانجا روی زمین جلوی در نشست! و عمو حنیف در حالی که دو دستی توی سرش میکوبید شرمنده رو به جمع گفت:امانتدار خوبی نبودم!!! و صدای های های گریه اش به هوا بلند شد! بهت زده به حرکات مادرشوهرم که تمام موهایش رو کنده بود و توی سر و صورتش میکوبید نگاه میکردم و همانجا روی زمین افتادم!!! من مانده بودم و چهار بچه بی پدر که نمیدونستم پدرشون زنده ست یا مرده! نمیدونستم برای برگشتنش چشم به راه باشم و یا در عزای او سینه چاک بدم! اینقدر گریه کرده بودم و خودم رو زده بودم که نفس برام نمونده بود! عمو ماجد در بدو ورودش به تکریت به قبرستان خانوادگیشون میره و بعد از اینکه قبر یوما رو میبینه تصمیم میگیره به عمارت بره و اونجا با عمو حنیفی رو به رو میشه که ماتم زده و اشفته کنج خونه نشسته! عمو حنیف و کبیر و عثمان بعد از خاکسپاری یوما تصمیم به برگشت به بغداد میگیرن که در همان خروجی شهر توسط عده ای ناشناس مسلح و نقاب زده محاصره میشن اونها بعد از بردن کبیر و عثمان عمو حنیف رو بعد ازکتک زدن زیاد در بیابان رها میکنن! او یک شبانه روز طول میکشه که راه شهر و عمارت رو پیدا کنه و تصمیم میگیره بدون عثمان و کبیر برنگرده! اما نمیتونه در برابر عمو ماجد مقاومت کنه! دشمنی ها و گزندهای یوما حتی بعد از مرگش هم دست از سر من برنداشته بودند! بدتر از درد غریبی درد چشم انتظاری برای کسی بود که دلت میخواست باور کنی که برگشتی وجود داره اما هر چه زمان میگذشت و هر چه بیشتر از این دست شایعات میشنیدی امیدت کمرنگ و کمرنگ تر میشد..

یک ماه گذشته بود اما کما کان خبری از کبیر و عثمان نبود! بچه ها به دوری از پدر رو عادت کرده بودند و درمقابل اشک هایی که میریختم متعجب نگاهم میکردند و ساکت گوشه ای می نشستند؛افسردگی من به انها هم سرایت کرده بودو دیگه خبری از شیطنت ها و خنده هایشان نبود! عمو ماجد اومدن ابتسام رو به خونه ممنوع کرده بود و عمو حنیف و اخلاص که خودشون رو مقصر میدونستند بی هیچ اعتراضی مسولیت نگهداری از او و دخترش رو قبول کرده بودند و جالب اینجا بود که خودش هم حرفی نداشت! هر چند دیگه کبیری وجود نداشت که ما بخاطرش با هم بجنگیم... حلما با ما زندگی میکردو مسولیت نگهداری از بچه ها رو کامل به عهده گرفته بود،از من چیزی بجز پوست و یک مشت استخوان باقی نمانده بود...
آسیه هم وضعی بهتر از من نداشت، اما او هر روز با عمو حنیف و اخلاص در جدال بود و اونها رو مقصر اصلی ناپدید شدن همسرش میدونست، او گاهی اوقات برای رفع دلتنگی خونه من می اومد و در همین رفت و امدها با یکی از پیرزن های همسایه اشنا شده بود که تا حدودی از وضع زندگی ما خبر بود،او که اصالتا اهل تکریت بود ولی سالهای زیادی در بغداد زندگی کرده بود دورادور طایفه و قبیله ما رو میشناخت، او که خود زن بسیار خوب و خونگرمی بود و در بین اهالی به ام فیاض معروف بود هفت پسر داشت ولی تنها زندگی میکرد؛قبلا در مورد مجاهدت پسرهای ام فیاض شنیده بودم که در دوران صدام از مخالفین سرسخت صدام و رژیم بعثی بوده اند اما بعد از سرنگونی صدام باز هم دست از مبارزه برنداشته بودند‌و البته جز مخالفین حکومت به شمار می اومدند! ان روز که اسیه به دیدن من اومده بود ام فیاض رو هم همراه خودش اورده بود،احساس میکردم که اومدن همزمان این دو نفر به خانه من بی دلیل نیست اما گویا ام فیاض خیال نداشت در حضور حلما صحبت کنه! آسیه خودش رو به من که توی اشپزخونه در حال درست کردن قهوه بودم رسوند و آهسته گفت به بهانه ای حلما رو از خونه بیرون بفرستم!!! مجبور شدم به بهانه ای حلما رو دنبال مادرشوهرم بفرستم که از این فرصت برای شنیدن حرف های اسیه و ام فیاض استفاده کنم! آسیه بلافصله شروع کرد و گفت: ژالان ام فیاض میتونه از طریق پسرهاش خبری از عثمان و کبیر بگیره فقط برای این کار نیاز به عکس هر دو اونها و مبلغی پول برای واسطه ای که قراره این کار رو انجام بده داره! اما هیچ کدوم از ما حق نداریم حتی اگه خبری از همسران مون هم نشد کلمه ای در این باره صحبت کنیم ! حرف های اسیه مثل نور انیدی به قلبم تابید ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه akynr چیست?