رمان ژالان قسمت دهم - اینفو
طالع بینی

رمان ژالان قسمت دهم

حرف های اسیه مثل نور امیدی به قلبم تابید و با اشتیاق دستهای پیرزن رو گرفتم


 و گفتم:ام فیاض من غریبم و بجز خدا هیچ کس روتو این شهر ندارم! حتی اگه بهای خبر گرفتن از کبیر جونم هم باشه از دادنش دریغ نمیکنم.. واسطه برای خبر گرفتن از کبیر و عثمان پول زیادی میخواست و قرار بر این بود که به کسی هم حرفی زده نشه! آسیه مقداری از طلاهاش رو کنار گذاشته بود و من هم ناچار بودم همین کار رو بکنم و از اونجایی که عقل سلیم بهم هشدار میداد به هدیه های کبیر و خانواده عمو ماجد دست نزنم به ناچار کمربند طلایی رو که پدرم بهم داده بود و مقداری از سکه هایی که هنگام تولد بچه ها هدیه گرفته بودم رو جلوی اسیه گذاشتن و گفتم:این هم سهم من! فقط چطور باید مطمئن بشیم! اسیه گفت:نگران نباش فکر اینجاش رو هم کردم قراره خودمون به دیدن دو تا از پسرهای ام فیاض بریم و شخصا باهاشون صحبت کنیم و طلاها رو تحویل بدیم... فکر اینکه خبر از کبیر و موقعیتش به دستم برسه خواب شب و روزم رو گرفته بود،اسیه هر روز خونه من می اومد و ساعت ها با هم صحبت میکردیم و نقشه میکشیدیم و همچنان منتظر خبری از جانب ام فیاض بودیم! بالاخره قرار برای روز دوشنبه هفته بعد گذاشته شد،آسیه مشکلی نداشت و میتونست به بهونه اومدن پیش من از خونه خارج بشه! مشکل اصلی من بودم که لحظه ای ام کبیر و حلما تنهام نمیگذاشتن! از چند روز قبل برای خرید لباس برای بچه ها نقشه کشیده بودم و مدام این موضوع رو تکرار میکردم اما درست روز شنبه مادر شوهرم با چندین مشمای لباس خونه ما اومده بود! او علاوه بر خرید برای بچه ها مقداری لباس هم برای خودم خریده بود و در برابر تشکر من گفت:شرمنده عروس! باید خودم زودتر به فکر میبودم حالا که کبیر نیست وظیفه رسیدگی به تو و این بچه ها به عهده ماست! و با این کارش عملا خروج از خونه برای من غیر ممکن شد!
آسیه در حالی که سعی میکرد من رو دلداری بده گفت:اشکال نداره ژالان من صبح با بچه هابه بهانه خونه تو بیرون میام و بچه ها رو همین جا پیش تو جا میزارم! و بعد جلوی حلما و مادرشوهرت قصد برگشت به خونه خودم رو میکنم! و توی این فرصت همراه ام فیاض به دیدن پسرهاش میرم!!! دل توی دلم نبود؛از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم و مدام موقعیت ها رو توی ذهنم حلاجی میکردم...یکشنبه شب بود که به حلما گفتم:فردا به اسیه گفتم همراه بچه هاش نهار خونه ما بیاد!!! حلما گفت:باشه پس من نمیام تا شما راحت باشین و برخلاف اصرار من کار رو ساده تر کرد ...


اما باز هم من نمیتونستم همراه آسیه برم چون باید یکی از ما توی خونه و مراقب بچه ها میبود...طلاها رو توی کیسه ای که از قبل اماده کرده بودیم گذاشتم و با دقت از زیر لباس به کمر اسیه بستم و گفتم:اسیه جان تا مطمئن نشدی دست به اینها نزن! اسیه در حالی که رو بنده اش رو روی صورتش میکشید گفت خیالت راحت باشه فقط مواظب بچه ها و موقعیت اینجا باش بقیه اش رو به خودم بسپر و از خونه بیرون رفت.‌‌.. خوشبختانه اون روز نهار خبری از ام کبیر و حلما نبود،نهار بچه ها رو دادم واز دختربزرگ اسیه که سیزده ساله بود خواستم کمک کنه تا بچه ها رو بخوابونیم! دقایقی بعد بچه ها که خسته از بازی صبح بودند به خواب رفتن اما خبری از آسیه نبود! توی دلم بارها و بارها خودم رو لعنت کردم از اینکه بدون مشورت پیشنهادش رو قبول کرده بودم! اما چاره ای نبود باید تا انجا که میتونستم اوضاع رو کنترل میکردم! نزدیکی های غروب آفتاب بود و هنوز خبری از آسیه نشده بود دیگه نگرانیم به اوج رسیده بود که صدای زنگ خونه بلند شد! به سرعت خودم رو به در رسوندم اما با دیدن مادرشوهرم وا رفتم...
ام کبیر با دیدن بچه های آسیه پرسید:پس خودش کجاست؟با حالتی که سعی میکردم خونسرد باشم گفتم:همین پیش پای شما رفت به خونه اش سر بزنه! لباس برای بچه ها لازم داشت رفت بیاره! ام کبیر سری تکان داد و گفت:پس اینجور که معلومه شام هم اینجا
میمونن تو چیزی لازم نداری بدم حلما بیاره؟ تشکر کردم و گفتم:نه همه چیز هست! خواست خدا بود که مادرشوهرم یادش افتاد که سفارش غذا رو به حلما نکرده و زود به خونه اش برگشت... هوا رو به تاریکی میرفت اما هنوز از آسیه خبری نبود!توی دلم هزاران بار خودم رو لعنت کردم که چرا با کسی مشورت نکردم! نمیدونستم چکار کنم! دو سه باری در خونه ام فیاض رفته بودم اما از او هم خبری نبود‌‌‌.... بعد از شام بود که دوباره درصدای در بلند شد،این دفعه تصمیم گرفته بودم هر کس که بود واقعیت رو بگم شاید بشه همفکری برای پیدا کردن اسیه اقدامی کرد!حلما با دیدن رنگ پریده من خودش رو توی حیاط انداخت و گفت: ژالان چی شده؟! و بعد از شنیدن حرف های من دو دستی توی سر خودش کوبید و گفت:شما چکار کردین؟؟؟ اخه چرا اعتماد کردین؟ حرفی در جوابش نداشتم که بزنم! قرار شد تا صبح فردا که هوا روشن میشه این مساله رو پنهان کنیم،چون این ساعت از شب با وجود نا ارامی ها در سطح شهر هیچ کاری از کسی برنمی امد...

نزدیک سپیده صبح بود و من و حلما حتی برای لحظه ای خواب به چشمانمان نیامده بود! توی دلم خدا رو به اسما مختلف صدا میزدم که روسیاهم نکنه! نمیدونستم جواب بقیه رو چی بدم! حلما هم مدام سرزنشم میکرد که چرا بی گدار به اب زدم! خودم رو برای شنیدن همه حرفی اماده کرده بودم... صدای اذان صبح از مسجد بلند شد بی اختیار به حیاط رفتم و دستهام رو بالا گرفتم و گریان زجه زدم خدایا تو رو به عظمتت من رو شرمنده بچه های آسیه نکن! تو همیشه پشت و پناهم بودی این بار هم روسفیدم کن... حلما که حال زار من رو دیده بود اشک ریزان دستم رو گرفت و به اتاق برگردوند اما هنوز روی زمین ننشسته بودیم که صدای در بلند شد... دوان دوان خودم رو به در حیاط رسوندم و با دیدن آسیه همون جا روی زمین نشستم...
آسیه لال شده بود،صورتی زخمی و کبود با لباسهایی پاره و وضعیت اسفباری که قلبم رو به درد اورده بود! توی دهانش پر از خون بود و حتی چند تایی از دندون هاش هم شکسته بود، حلما دو دستی توی سر خودش کوبید و گفت:خاک بر سر شدیم! تو چرا اینجوری شدی؟ جواب بقیه رو چی بدیم؟؟؟ آسیه بهت زده به گوشه ای خیره شده بود و حرف نمیزد! به کمک حلما کشان کشان او رو داخل حمام بردیم تا از اون حالت نجاتش بدیم ،بدنش پر از جای زخم و کبودی بود! و از طلاها و سکه ها هم خبری نبود‌...
خوشبختانه صبح همون روز توی بازار دوباره انفجار رخ داده بود و من و حلما بالاجبار و با صحنه سازی مجبور شدیم آسیب های اسیه رو به حساب اون انفجار بزاریم! حلما به مادرش گفته بود که صبح اسیه به قصد خرید بیرون رفته و متاسفانه توی فرار مردم زیر دست و پا مونده و خواست خدا بود که همه باور کردن و خدا رو برای سلامتیش شکر میکردن... اما اوضاع روحی اسیه اصلا خوب نبود، خواب به چشمش نمی اومد و یا تا اینکه چشم هاش رو میبست با جیغ و وحشتزده از جا میپرید! خبری از ام فیاض هم نبود و هر چه که به درب خونه اش میرفتیم کسی نبود که جوابمون رو بده و در رو به رومون باز کنه و این اصلا نشانه خوبی نبود! اصلا نمیدونستم و نمیخواستم تصور کنم که چه اتفاقاتی ممکنه افتاده باشه حتی بافکر کردن بهش هم تمام بدنم به لرزه می افتاد...
 آسیه بغضش شکسته بود و های های گریه میکرد،هیچ وقت فکر نمیکردیم با حیله این پیرزن از خدا بی خبر به این چنین دامی گرفتار بشیم؛ آسیه بعد از اینکه قسم حلما رو شنید گفت: ام فیاض به من قول داده بود که حتماً به واسطه پسرانش میتونه خبری از کبیر و عثمان بگیره و گفته بود خودشون جزء دسته ای از مخالفین هستن که پایگاهشان نزدیک تکریته! با او به خونه ای رفتم که میگفت مخفیگاه پسر بزرگشه،حتی زن و فرزندانش هم اونجا بودن؛ پسرش که فهمیده بودم اسمش فیاضه بعد از شنیدن حرف های من و دیدن سکه و طلاها قرارشد که من رو پیش واسطه ای ببره که میتونست از همسرانمون اطلاعی بگیره! به همراه او و مادرش سوار ماشین شدیم اما به دلایل به قول خودشون امنیتی تا مقصد سرم روی دامن ام فیاض بود و نمیدونستم دارم کجا میرم! وارد خانه دور افتاده ای در اطراف شهر شدیم اما ام فیاض برخلاف اصرارهای من باهام پیاده نشد و قول داد که همون جا منتظرم بمونه!!! و در حالی که گریه اش شدت گرفته بود گفت:تصور رو به روی با اون چند تا مرد هم وحشتناک بود اونها اول طلاها ی من رو گرفتن و در جواب سوالات من به سختی کتکم زدن! اون نامردها از ناموسم هم نگذشتن و بعد نفرین کنان گفت: خدا ازت نگذره پیرزن! من باید او روببینم به خدا قسم اگه دستم بهش برسه تکه تکه اش میکنم و بعد خودم رو میکشم!!! آسیه دیوانه شده بود و لحظه ای اون اتفاقات از نظرش دور نمیشد! من هم توی این اتفاق بی تقصیر نبودم و عذاب وجدان رهام نمیکرد،دیگه کار هر لحظه و هر ساعت ما دلداری به اسیه بود و به سختی تونسته بودیم احساساتش رو مهار کنیم تا جایی که یا من و حلما خونه او میرفتیم و یا او رو نگه میداشتیم و مسولیت نگهداری و مراقبت از بچه هاش هم به دوش ما افتاده بود! بقیه فکر میکردن که شوک انفجار باعث حال دگرگونش شده و ما مدام مواظب بودیم که مبادا اسیه حرفی بزنه که رسوا بشیم...
این رفت و آمد بییش از حد ما و وضعیت آسیه باعث شده بود که اخلاص شک کنه و سربسته تیکه هایی به حلما انداخته بود که حلما باسیاست جوابش رو داده بود و دوباره بهش خطای او و عمو حنیف رو در اصرار به وصیت یوما یاد اوری کرده بود و تونسته بود با سیاست ورق رو برگردونه و محکومش کنه اما این زنگ خطری بود برای ما چون اخلاص خیلی زرنگ بود و با ترفندهای مختلف برای نزدیک شدن به اسیه استفاده میکرد و با سابقه ای که از او سراغ داشتیم میدونستیم اگه به حال خودش رها بشه حتما به راز ما پی میبره...

انگار بدبختی و مشکلات ما تمامی نداشت!!! اوضاع اسیه تازه رو به بهبود میرفت که بدبختی دیگه روی سرمون نازل شد‌... صدای ضربه های محکمی که به در میخورد نشان از این بود که شخص پشت در حامل خبر های خوبی نمیتونه باشه! آسیه خودش رو با سرعت توی حیاط انداخت و گفت: ژالان به دادم برس بدبخت شدم!رنگ به رخسارش نبود و صداش میلرزید! با ترس گفتم:نکنه از ام فیاض خبری داری؟دودستی توی سر خودش زد و گفت:نه... فکر کنم حامله ام! همون جا کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم! حلما که از سر و صدای ما بیرون اومده بود با دیدن وضعیتمون گفت: باز چی شده؟شما دو تا چرا اینجوری شدین؟و با شنیدن خبر بارداری آسیه رنگ باخت و دستپاچه گفت:حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟؟؟
خوردن زعفران! پریدن های گاه پشت سر هم ازپله و سکوهای ایوان و لگد کردن پشت آسیه هیچ تاثیری نداشت! گویی این مهمان ناخوانده خیال رفتن نداشت و اومده بود که ننگ رسوایی ما رو عیان کنه!تنها راه چاره توسل به مامایی ناشناس بود که اون رو هم ما توی این شهر غریب نمیشناختیم! زلفا که با فروش داروی گیاهی اسم در کرده بود و تحسین همه توی شناخت و مداوای بیماری ها برانگیخته بود هم قابل اطمینان نبود! باید قبل از به بار امدن رسوایی کاری میکردیم! آسیه خودش ناتوان از حل این مشکل مدام به خودکشی فکر میکرد،اما حلما تونسته بود بهش این اطمینان رو بده که حتی اگه به قیمت جونش هم تموم شده نمیزاره این بچه توی وجودش رشد کنه و حتما فکری خواهد کرد... اسیه رنگ به صورت نداشت و روز به روز حالش بدتر میشد اما خوشبختانه زنعمو اخلاصی که خودش رو خیلی زرنگ میدونست هم هنوز به مشکلش پی نبرده بود اما مادرشوهرم گاهی که به چشم های آسیه نگاه میکرد میگفت:باور کن اگه شوهرداشتی شک نداشتم که حامله بودی!!!
بالاخره با پرس و جو و پیگیری های زیاد موفق شدیم قابله پیری رو پیدا کنیم او که ساکن یکی از محله های فقیر نشین و دور افتاده بغداد بود برای این کار پول زیادی رو طلب کرده بود و ما باز هم به ناچار باید به پس اندازمون دست میبردیم! چاره ای نبود باید هر طور که امکان داشت از دست این مشکل نجات پیدا میکردیم و شبانه روز برای فروشنده مغازه ایی که ادرس این پیرزن رو به حلما داده بود دعا میکردیم...

خانه ای کوچک و محقر با دیوارهای سیاه که در نگاه اول ببیننده تصور میکرد که کسی اونجا زندگی نمیکنه!
آسیه از ترس به خودش میلرزید اما چاره ای نبود باید هر گونه خطر روبه جون میخریدیم تا مانع از رسوایی میشدیم! رسوایی که اگه علنی میشد جان اسیه به خطر می افتاد...پیرزن با لهجه غلیظ عربی صحبت میکرد و من کمتر از حرفهاش سر در می اوردم اما اسیه لحظه به لحظه رنگش سفید تر میشد! پیرزن از جا بلندشد و به طرف طاقچه گلی اتاقش رفت و در حالی که چند شیشه رو روی سینی قرار میداد زیر لب حرف میزد؛یواشکی از اسیه پرسیدم چی میگه؟اسیه با صدایی لرزان گفت:میگه اگه ان داروها جواب نده باید بدنت رومیل بزنم! من به جای اسیه ترسیده بودم اما سعی کردم که ظاهر خودم روحفظ کنم و گفتم:انشالله همین ها جواب میده! پیرزن قابله چند گیاه رو با هم مخلوط کرد و داخل کیسه پارچه ای ریخت و به دست اسیه داد و پول ها رو از او گرفت و برای خوردنشون توصیه هایی کرد... قرار بر این شد که اسیه هنگام مصرف داروها کنار ما باشه؛ داروهایی که از شدت تلخی به سختی از گلوش پایین میرفت و تا تموم شدنشون بارها حالش به هم خورد اما به قول خودش حتی اگه میمرد هم باید اونها رو استفاده میکرد‌..
شب از نیمه گذشته بود که با صدای آه و ناله آسیه از خواب پریدیم؛ اسیه مثل مرغ سربریده ای که توی خون خودش غلط میزدلباسش غرق خون بود و از درد زمین رو چنگ میزد! من و حلما دست و پامون رو گم کرده بودیم و نمیدونستیم چکار کنیم؛ اگه اسیه میمرد جواب بقیه رو چی میدادیم؟در تمام اون لحظات فقط خدا رو صدا میکردم و ازش میخواستم این بار هم خودش به دادم برسه و من رو که چندان هم با بی فکری هام کم تقصیر نبودم شرمنده بچه های آسیه نکنه... بالاخره با سپیده صبح آسیه آرام گرفت؛ حلما بلافاصله قابلمه بزرگی کاچی پخت و من جگری که از روز قبل تهیه کرده بودم رو سیخ کشیدم تا بتونیم ذره ای جسم ضعیف آسیه رو تقویت کنیم... اون روز صبح با شنیدن اذان از مسجد خلفا بار دیگه خدایی رو از صمیم قلب شکر کردم که هیچ وقت در هیچ شرایطی تنهام نگذاشته بود و ستار تمام عیب هایم بود....

آسیه چند روز بعد سر پا شد و خدا روشکر روز به روز بهتر میشد اما ام فیاضی که دیگه هیچ وقت به اون محله برنگشت درس عبرتی شد برای ما که دیگه به کسی اطمینان نکنیم...روزها میگذشت و ما کماکان از همسرانمان بی خبر بودیم؛انگار که خودمان هم با این موضوع کنار آمده بودیم و این بی خبری برایمان عادت شده بود،بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و وابستگی شان به عمو ماجد و ام کبیر بیشتر میشد، مدتی بود که همه از خانه و زندگی مان بی خبر بودیم عمو حنیف تصمیم گرفته بود برای سرکشی به عمارت و زمین ها راهی تکریت بشه و این بار برخلاف اصرار برادرهایش راضی نشده بود هیچ کدوم از اونها رو با خودش همراه کنه او که به واسطه مغازه آشنایان زیادی از همشهری هایش پیدا کرده بود، همراه با ان ها راهی وطن شد،
غافل از اینکه از طریق همون همراهانش خبرهایی از کبیر و عثمان گرفته بود اما نخواسته بود تا اطمینان کامل به کسی امید بده و خانواده ها رو چشم انتظار نگه داره...صبح زود با صدای ضربه های محکمی که به در میخورداز جا پریدیم! حلما در حالی که دستش رو روی قلبش گرفته بودگفت: من از این خبرهای اول صبح وحشت دارم! برو در روباز کن ژالان! مادرشوهرم
گریه کنان من رو در آغوش گرفت و گفت:عروس خبر خوب برات دارم کبیر زنده ست! زانوهایم توان تحمل وزنم رو نداشتن و همون جا توی بغل مادر شوهرم افتادم! و در حالی که پشت سرش رو به هوای دیدن کبیر نگاه میکردم گفتم: پس کبیر کجاست؟؟؟ بالاخره کاری روکه ما نتونسته بودیم انجام بدیم و توی دام حیله ام فیاض افتاده بودیم رو عمو حنیف انجام داده بود، خبر سلامتی عثمان و کبیر بهترین خبری بود که توی اون روزها میشد شنید! همین که فهمیده بودم چهار بچه من یتیم نشدند برام یک دنیا ارزش داشت...
چندوقتی بود که اسامه باز به پر و پای حلما میپیچید؛
زلفا تمام وقتش رو صرف مغازه عطاری کرده بود و حالا که کارش حسابی گرفته بود و به درآمد زایی رسیده بود دیگه اعتنایی به اسامه نمیکرد! او که زنی سرکش و یکدنده بود در برابر اصرار زنعمو اخلاص به بچه دار شدنش مقاومت میکردو کاملا خود مختار شده بود طوری که هرروز با ارایش و ظاهر اراسته غلط اندازی از خانه بیرون میزد و اگه قبلا اسامه هم بعضی از روزها توی مغازه کنارش بود الان دیگه از بودن شوهرش در کنارش هم ممانعت میکرد و همین کارهای او باعث شده بود که حرف و حدیث ها بالا بگیره ...

بی محلی های حلما روز به روز اسامه رو جری تر میکردو او بداخلاق تر از همیشه به پر و پای او میپیچید تا جایی که شروع به تهمت زدن کرده بود و در این میان پای من رو هم وسط کشیده بود و گفته بود دو تا زن تنها تو خونه بدون مرد حتما یه غلط هایی میکنن که حلما وجود من رو نادیده میگیره! برای خانواده ای که شاهرگشون رو برای غیرتشون میدادن این حرف ها خط قرمز بود! عمو ماجد که حسابی کفری شده بود به برادرش هشدار داده بود که هر چه زودتر شرایط رو برای طلاق حلما مساعد کنه چون در غیر اینصورت خودش اقدام خواهد کرد! حلما از اینکه پدرش خودش برای طلاق پیش قدم شده بود از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، اما اسامه بعد از شنیدن این خبر دعوای سختی راه انداخته بود و بعد از اینکه زلفا رو از خونه بیرون کرده بود به طرز عجیبی ساکت شده بود...خانه های ما همه توی یک کوچه بودن و همه از لحاظ امنیت و دیوار کشی و قفل های در تجهیز شده بودن و از شرایط مطلوبی برخوردار بودن
چون رفت و امدمان به خانه های همدیگه زیاد بود برای زنگ و در زدن قانون خاصی داشتیم تا در رو به روی هیچ غریبه ای باز نکنیم؛ مطابق معمول هر روز حوالی عصر بود که حلما با اعصابی به هم ریخته رسید!برعکس همیشه که تابچه ها رو نمیبوسید و نوازش نمیکرد زمین نمینشست بی حوصله آلا رو توی دامنش نشوند و خطاب به آی نور گفت: عمه جان با برادرهات برین توی اتاق بازی کنید سر و صدا نکنید که حوصله ندارم!این حرف ها از حلما بعید بود با تعجب گفتم:باز چی شده دختر! کی پاچه ات رو گرفته که اینطور به هم ریختی؟حلما بی حوصله گفت:اقا زده زیر همه چیز! زلفا خانم سوگلی محبوبش بست نشسته خونه عمو حنیف طلاق میخواد! طبق معمول از من هم بدبخت تر وجود نداره! اسامه به پدرش گفته پشیمون شده زلفا رو طلاق میده به شرطی که من رو برگردونه!
بخدا قسم من اگه برم زیر دو متر خاک هم از دست این ملعون نجات پیدا نمیکنم!!!حلما اینقدر گفت و گفت تا بالاخره ارام گرفت و شروع به گفتن از زلفا کرد!زنعمو اخلاص به طرز عجیبی به زلفا مشکوک شده بود و پیشنهاد طلاقش هم این شک رو تقویت کرده بود که زلفا نقشه هایی توی سرش داره و حالا که کاملا مستقل شده دست از نقش بازی کردن کشیده ذات اصلی خودش رو به نمایش گذاشته اما هر چه که بود مطمئن بودیم که در برابر سیاست زنعمو اخلاص هیچ کاری ازش برنمیاد و حتما اخلاص ساکت نخواهد نشست...

بچه ها شامشون رو خورده بودن و هر کدام گوشه ای دراز کشیده بودن،حلما که خودش رو با روزنامه ای مشغول کرده بود با صدای در از جا بلند شد و گفت:حتما مادرمه! خبر جدید داره و نتونسته تا صبح صبر کنه! دو تقه به در یک زنگ و یک تقه دیگه نشان میداد که شخص پشت در از اعضای خانواده ست!
با دیدن قامت اسامه پشت در جا خوردم؛و بلافاصله در رو به قصد بستن فشار دادم که اسامه عصاش رو لای در گذاشت و گفت:ببین عروس من کاری با تو ندارم! بگو حلما بیاد میخوام باهاش صحبت کنم!و بدون اینکه منتظر جواب من باشه خودش رو توی حیاط انداخت! حلما با دیدن اسامه یکه ای خورد و گفت:ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟چرا دست از سرم بر نمیداری؟اسامه که برعکس خوی وحشیش سعی میکرد اروم باشه گفت:اومدم باهات حرف بزنم ولی تنها! بی صدا سرم رو پایین انداختم و داخل اتاق شدم صدای حلما رو از پشت سر میشنیدم که میگفت:من هیچ حرف خصوصی با تو ندارم که تنها بزنم! اینجا هم کسی غریبه نیست،بی توجه به حرف هایی که شنیده بودم وارد اتاق شدم و در رو بستم!
گهگاهی صدای اسامه بالا میرفت و گاهی صدای حلما! با بچه ها مشغول بازی شدم چون دلم نمیخواست از مسائل خصوصیشون باخبر بشم که به یکباره حلما در اتاق رو باز کرد و گفت:من با اسامه تا خونه میرم و برمیگردم! با تعجب گفتم:مطمئنی میخوای با اسامه بری؟ حلما ارام گفت: تو نگران نباش هر چی که باشه هنوز شوهرمه من رو که نمیکشه!!! و از در خارج شد...دلشوره عجیبی داشتم! اما مدام به خودم تلقین میکردم که قرار نیست اتفاق بدی بیفته و خوشبختانه درست یک ساعت بعد حلما به خونه برگشت و در حالی که نفس راحتی میکشید گفت:بالاخره نجات پیدا کردم! اسامه قبول کرد که طلاقم رو بده و در برابر کنجکاوی من برای فهمیدن علت موافقت اسامه با طلاق سکوت کرد و گفت:لطفا به مادرم از اومدن اسامه و دیدار امشب ما چیزی نگو!!! درست یک هفته بعد از اون شب عمو حنیف به مغازه عمو ماجد رفته بود و بهش گفته بود که بهتره بدون سر و صدا خطبه طلاق بین اسامه و حلما خونده بشه...
زنعمو اخلاص که چنان از این اتفاق راضی نبود و انگار با این کار برگ برنده ای رو از دست میداد سینه سپر کرده بود و سعی در
به هم زدن این توافق داشت که خوشبختانه موفق هم نشد...
حلما به طرز عجیبی مشکوک شده بود و حرفی نمیزد، دیگه بیشتر اوقات به بهانه خونه ما بیرون میزد و اصرار داشت که باهاش همکاری کنم! من که بعد از ماجرای ام فیاض و اسیه حسابی چشمم ترسیده بود مدام در حال غر زدن و ایراد گرفتن بودم اما او قول داده بود که خیلی زود و بعد از گرفتن نتیجه تمام واقعیت رو به من بگه!مطمئن بودم ماجرا هر چه که هست بی ربط به اسامه و ملاقات او با حلما نمیتونه باشه.‌‌نگران بودم و نمیتونستم دست روی دست بزارم؛ خودم رو در مقابل حلما مسئول میدونستم حلمایی که همیشه مثل خواهر پشت و پناهم بود توی اون شرایط فقط میتونستم به اسیه اطمینان کنم و خودم برای پی بردن به راز حلما دست به کار بشم...
در حالی که بچه ها رو به اسیه میسپردم گفتم:خیلی مواظب باش اگه احیانا مادرشوهرم سراغ گرفت بگو با حلما رفتن خرید!یکساعتی طول کشید تا حلما در خونه ما رو بزنه و بعد از سفارشات لازم طبق معمول چند روز گذشته دنبال کاری که نمیدونستم چیه بره!!!
با عجله چادر و رو بنده ام رو انداختم و به دنبال حلما به راه افتادم؛حلما بعد از گذشتن از پیچ کوچه مسیرش رو به سمت بازار عوض کرد! و بعد از مدتی داخل مغازه ایی شد که یک فروشنده زن داشت و درست رو به روی عطاری زلفا بود!!!زن که انگار او رو میشناخت صندلی بیرون کشید و حلما رو تعارف به نشستن کرد؛در تمام طول اون مدت حلما رو بنده رو کنار نزد و کاملا مشخص بود که تمام هواسش به رفت و امدهای مغازه زلفاست! دیگه شک نداشتم که اسامه حلما رو مامور کرده تا از زلفا براش خبر ببره! دو ساعتی رو همون جا منتظر موندم تا اینکه زلفا از مغازه خارج شد! حلما هول زده از زن فروشنده خداحافظی کرد و دنبالش به راه افتاد با خیال اینکه حلما به خونه برمیگرده بلافاصله و با عجله به طرف خونه به راه افتادم تا قبل از رسیدن حلما خونه باشم...
دو سه ساعتی از برگشتن من گذشته بود و هنوز خبری از حلما نبود،نگران بودم و خودم رو به خاطر اینکه دنبالش نرفتم سرزنش میکردم؛اگه خدای نکرده اتفاقی براش می افتاد من هم شریک جرم محسوب میشدم چون تمام مدت با پنهان کردن بیرون رفتن حلما از عمو ماجد و ام کبیر باهاش همدستی کرده بودم!
بالاخره حلما نفس نفس زنان به خونه برگشت؛از اینکه صحیح و سالم میدیدمش خدا رو شکر کردم و نفس راحتی کشیدم و گفتم: ببین حلما به جون بچه هام دیگه بهت اجازه نمیدم بدون گفتن واقعیت از خونه بیرون بری! نصفه عمر شدم! اگه بلایی سرت بیاد من چه خاکی به سرم بریزم تو هنوز از ماجرای اسیه درس عبرت نگرفتی؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : zhalan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه rkxq چیست?