داستان گلاب قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

داستان گلاب قسمت سوم

روزي كه برگشتم عمارت خانوم بزرگ خيلي باهام بد برخورد كرد و از اون به بعد باهام بد شده بود..يه عالمه كاراي سنگين بهم ميداد..يه روز داشتم طويله رو تميز ميكردم كارم كه تموم شد اومدم داخل حياط ديدم كه رشيد از اتاق خانوم بزرگ اومد بيرون 

،فوري خودشو رسوند به من و گفت چطوري عروس خانوووم؟؟ يك لحظه احساس كردم خون تو رگم جريان نداره،باورم نميشد كه بالاخره زهرِ خودشو ريخت.. زودي رفتم تو مطبخ كه خانوم بزرگ منو تو حياط نبينه و صدام نكنه..غافل از اينكه خانوم بزرگ ادم فرستاده دنبالم...با استرس زياد رفتم سمت اتاقش،در زدم و وارد شدم..گفتم سلام خانوم جان با من امري داشتين؟ گفت رشيد اومده گفته تورو ميخواد،حتما خبر داري كه نميتوني با كسي بيرون از عمارت ازدواج كني،پس رشيد گزينه ي خوبيه.به خانوادت خبر ميديم،عاقدم خبر ميكنيم براي فردا غروب بيان عمارت. برو تنتو بشور،به ثريا هم بگو لباس عروس دخترشو بده تنت كني.گفتم خانوم جان توروخدا رحم كنيد بخدا من رشيد دوست ندارم..به اربابم گفتم،ايشونم گفتن من و رشيد بهم نميايم..گفت خوشم باشه حالا كارت به جايي رسيده كه پيش ارباب راجع به ازدواجت نظر ميدي؟ نكنه منتظري شاهزاده با اسب سفيد بياد دنبالت؟ تو رعيت زاده اي دختر، بهتر از رشيد كسي براي تو نيست، انقدم رو حرف من حرف نزن،برو كارايي كه گفتمو انجام بده... اشكم دراومد، گفتم خانوم جان توروخدا به من رحم كنيد،بخدا رشيد به درد من نميخوره، زار زدم،التماس كردم، به پاهاش افتادم اما اعتنا نكرد،اخرم گفت گمشو بيرون اتاقم بوي گند پِهِن گرفت..زودي رفتم تو اتاقمو تا شب فقط زار زدمو گريه كردم.نه تنمو شستم نه از ثريا لباس گرفتم...عطيه و ثريا كه وارد شدنو منو ديدن ترسيدن، ثريا گفت چته دخترجان؟ قضيه رو براشون تعريف كردم، اونا هم برام اشك ريختن..عطيه گفت پس بالاخره اين پسره مارموز كار خودشو كرد..به ثريا گفتم ثوري خانوم جان تورو خدا كمكم كنيد،منو فراري بدين، بخدا من نميخوام زن رشيد بشم..گفت وقتي خانوم بزرگ حرفي بزنه كسي نبايد مخالفت كنه،از فكر فرار بيا بيرون كه اگه گير بيفتي خدا هم نميتونه كمكت كنه،حتما خانوم بزرگ تنبيه بدي برات در نظر ميگيره،الان اروم باش بگير بخواب فردا رشيدو ميارم تو اتاق باهاش حرف ميزنيم، نگران نباش من سعي ميكنم قانعش كنم...دستشو بوسيدمو گفت تو اين لطفو در حقم بكن منم تا اخر عمرم كنيزيتو ميكنم،بخدا هر كاري بگي برات انجام ميدم..عطيه گفت بسه دختر هنوز كه اتفاقي نيفتاده انقد زار ميزني، به اميد خدا فردا ثريا باهاش حرف ميزنه و حل ميشه....

اون شب من از استرس زياد تب كردم و تا صبح تو تب سوختم،ثريا و عطيه هم مراقبم بودن،بالاخره دم دماي صبح حالم بهتر شد و خوابم برد..صبح با صداي داد و بيداد خانوم بزرگ بيدار شدم كه ميگفت اين دختره ي گوربه گوري چشم سفيد هنوز خوابه؟ گلااااااب مگه نگفتم اون تن لشتو بشور ،ثرياااااا لباس دخترتو بيار ببينم..خلاصه كه عمارتو گذاشته بود رو سرش..زودي بلندشدم رفتم بيرون بهش سلام كردم گفتم چشم خانوم جان الان همه ي كارارو انجام ميدم...يكم ديگه غر زد و رفت تو اتاقش..ثريا زودي اومد پيشمو گفت اصلا نگران نباش الان ميرم با رشيد حرف ميزنم،اگه قبول نكرد ظهر كه خانوم بزرگ خوابيد يجوري رشيد دست به سر ميكنيم و تورو فراري ميدم، وسيله هاتو جمع كن كه همه چي اماده باشه...گفتم اخه من كجا برم؟ جايي رو بلد نيستم.اقاجان و خانوم جانم چي ميشن؟ گفت حالا فعلا بذار برم با اين مرتيكه صحبت كنم شايد با سكه و پول راضي بشه...ثريا رفت و من دست به دامن خدا و ائمه شدم،دعا ميكردم كه معجزه بشه ارباب برگرده و منو از دست رشيد و خانوم بزرگ نجات بده،دعا ميكردم رشيد با پول راضي بشه و كوتاه بياد،دعا ميكردم خدا خودش يه راهي بهم نشون بده...ثريا كه اومد از چهرش فهميدم نتوست رشيدو راضي كنه. بهش گفتم قبول نكرد؟ گفت گلاب جان اين رشيد خيلي عاشقه،با وعده ي كلي پول و سكه و طلا هم راضي نشد...فعلا بيا برو تنتو بشور تا دوباره صداي خانوم بزرگ درنيومد،وقتي خوابيد فراريت ميدم..گفتم ثوري خانم جان من برم تو شهر چيكار كنم اخه؟كجا برم؟گفت پسرخاله ي شوهرِ خدابيامرزم تو شهر خونه داره،به هركي بگي جعفرقصاب كيه ميشناسه.ادرسشو بهت ميدم راحت پيدا ميكني،ادماي خوبي هستن،دو روز اونجا بمون تا من به پدر و مادرت خبر بدم بيان دنبالت...رفتم تنمو شستم،وقتي داشتم برميگشتم تو اتاقم رشيد اومد جلو و گفت به به بوي خوشِ گلاب مياد،عروس خانوم زودي حاضر شو كه امشب ديگه مال خودمي.. يه تف انداختم جلوي پاش و رفتم تو اتاقم،گوله گوله اشك ميريختم، دلم براي ارباب تنگ شده بود، هزار بار خودمو لعنت كردم كه چرا باهاش نرفتم..همه وسايلمو تو يه روسري بستمو منتظر موندم تا ثريا بياد خبرم كنه..عطيه برام غذا اورد اما از گلوم پايين نرفت..يكي دوساعت كه گذشت ثريا اومد و گفت گلاب جان بجنب دخترجان،خانوم بزرگ خوابيد، گفتم رشيد كجاست؟گفت هيچي ديدم تو حياط نشسته تا غروب بشه و عاقد بياد بهش گفتم مگه تو قرار نيست داماد بشي؟پاشو برو اسماعيل(يكي از خدمه) موهاتو اصلاح كنه و حمام كن يكم تميز بشي،به زور قبول كرد...
ثريا يكم نون شيريني و گردو بهم داد،يكم پولم گذاشت كف دستم كه همه رو گذاشتم لاي لباسام..عطيه هم اومد تو اتاق،هر سه تا چشمامون اشكي بودن،به سختي از بغلِ هم جدا شديم. به ثريا گفتم زودتر يكيو بفرست به خانوادم خبر بدن.گفت باشه برو گلاب جان الان خانوم بزرگ بيدار ميشه...خلاصه با كلي اشك و دلتنگي ازشون جدا شدم و راه افتادم سمتِ جاده.روي صورتمو پوشوندم كه كسي منو نشناسه،يكم كه از عمارت دور شدم ديدم يه اسب كه گاري بهش وصله داره ميره سمت جاده.يكم كه جلوتر اومد ديدم اشناست..علي بود پسر عباس نجار ..براش دست تكون دادم،وايساد،گفتم ميري سمت جاده؟ گفت اره،گفتم ميشه من رو گاري بشينم تا جاده باهات بيام؟ گفت تو كي هستي؟(صورتم پوشيده بود) گفتم يه زهگذر.گفت باشه اما من فقط تا جاده ميرمااا،گفتم اشكالي نداره منم تا همونجا ميخوام برم.نشستم رو گاري و راه افتاد،تا جاده راه زياد بود،گرسنه م شده بود از صبح هيچي نخورده بودم، يكم نون شيريني دراوردمو همونجوري كه نون ميخوردم به سرنوشتم فكر ميكردم،به اينكه الان تو عمارت چه خبره،خانوم بزرگ و رشيد در چه حالن؟ارباب كجاست؟كاش هيچوقت سواد نداشتمو كارم به عمارت نميكشيد..كم كم چشمام سنگين شدن و خوابم برد،همون پشت روي گاري خوابيدم اما يهو با صداي فرياد بيدار شدم.چشم باز كردم ديدم اكبر با دوتا ديگه از ادماي عمارت مارو پيدا كردن...از ترس داشتم سكته ميكردم، اكبر اومد جلو و گفت اين چه كاري بود كردي اخه دخترجان؟با دستاي خودت گورتو كندي!هرچي بهش التماس كردم بذاره برم قبول نكرد و گفت خانوم بزرگ گفته اگه تورو پيدا نكنم منو از عمارت ميندازه بيرون..من و علي رو بردن عمارت..همه تو حياط منتظر ما بودن..از چشماي خانوم بزرگ خون ميچكيد بس كه عصبي بود.تا منو ديد اومد جلو محكم زد زير گوشم بعدش موهامو كشيد و گفت حالا ديگه با معشوقت نقشه فرار ميريزي؟ از فرمان من سرپيچي ميكني؟ اكبر فلكو اماده كن...گفتم خانوم جان بخدا اين پسره معشوقه ي من نيست.هرچقدر منو علي التماسشون كرديم گريه كرديم كه داريد اشتباه ميكنيد ما با هم رابطه نداريم به حرفمون گوش ندادن.. رشيد اومد جلوي پام يه تف انداخت و گفت حيفه من كه ميخواستم با توي خراب ازدواج كنم.اونروز التماساي من و علي فايده نداشت،خانوم بزرگ به بدترين وضع مارو فلك كرد و انداخت توي طويله و به اكبر گفت فردا صبح عاقد بيار اين دوتا رو(من و علي) رو عقد كنه بعدم از عمارت پرتشون كن بيرون،نميخوام اين لكه ي ننگ تو عمارت بمونه...
اون شب تا صبح علي منو نفرين كرد و فحش داد..ميگفت من و دخترخالم نشون كرده ي هم بوديم،حالا به خاطر كاراي تو منم تو دردسر افتادم،خدا لعنتت كنه...من جز شرمندگي و اشك چيزي نداشتم كه بگم.اون شب فكر كنم كلا يك ساعت خوابيدم..صبح اكبر اومد در طويله رو باز كرد و گفت بياين بيرون...خواستم بلند شم اما انقدر تمام بدنم درد ميكرد نميتونستم،ثريا و عطيه اومدن كمكم كردن..وقتي رفتيم تو حياط خانواده ي منو علي هم بودن،پدرومادر علي يكسره با گريه منو نفرين ميكردن...پدر و مادر خودمم فقط اشك ميريختن...خانوم بزرگ گفت بگيد عاقد بياد...ربابم كنار خانوم بزرگ وايساده بود و با تنفر بهم نگاه ميكرد..انگار همه باورشون شده بود من و علي باهم رابطه داريم.هرچي علي و خانوادش التماس كردن فايده نداشت..منو علي رو روي زمين كنار هم نشوندن،تو حياط فقط صداي گريه هاي من و علي و خانواده هامون شنيده ميشد..عاقد شروع كرد به خوندن و وقتي از من اجازه گرفت ،من با صداي بلند گفتم نه نه نننننننهههههه...همه تعجب كردن،سكوت شد، خانوم بزرگو چاقو ميزدي خونش درنميومد...رباب گفت اي چشم سفيدِ نمك نشناس،حالا كه خانوم بزرگ داره لطف ميكنه بهت،تو ناز ميكني؟نميدونم اون همه جرات از كجا اوردم،رو كردم به خانوم بزرگ و گفتم:خانوم جان من علي رو دوست ندارم،اين بدبخت خودش با دخترخالش نشون كرده ست، من فقط بخاطر اينكه زن رشيد نشم ميخواستم فرار كنم،تو راه ديدم كه علي داره ميره سمت جاده ازش خواستم منم تا يه جايي ببره..يعني هرزني سوار گاري هر مردي بشه باهاش رابطه داره؟ خانوم جان شما كه اول و اخرش منو از عمارت ميندازين بيرون پس چه فرقي داره براتون كه من زن كي ميشم اخه؟ بذاريد علي و خانوادش برن بعدشم منو پرت كنيد بيرون،ولي به خداوندي خدا اگه عاقد به زور منو به علي محرم كنه تا شب نشده خودمو خلاص ميكنم،اونوقت براي شما بد ميشه، من هيچكار بدي نكردم،بخدا من با علي رابطه ندارم..يهو دخترخاله ي علي كه خبر بهش رسيد با گريه وارد عمارت شد.بنده خدا از هولش حتي كفش هم نپوشيده بود..تا رسيد،رو كرد به علي و گفت علي جان چي شده؟ بگو كه دروغه،بخدا اگه واقعيت باشه من دق ميكنم...دلم به حالش سوخت، باعث و باني حال بدشون من بودم بايد خودمم درستش ميكردم..گفتم ببينيد خانوم جان اينم نامزد علي...به جانِ اقاجانم كه ميخوام دنياش نباشه من دارم به شما راستشو ميگم..شمارو به خدا خانوم جان اجازه بدين علي بره، بخدا باور كنيد بيگناهه....
خانوم بزرگ ظاهرا اروم شده بود اما انقد مغرور بود كه به روي خودش نياورد...خلاصه خانواده علي رو فرستاد رفتن،پدر و مادر منم فرستاد خونشون،بدبختا با اشك و اه رفتن..بعدم منو انداخت توي طويله و گفت همينجا بمون تا ارباب بياد تكليفتو روشن كنه،حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه رو حرف من حرف ميزني،ارررره؟؟؟؟بدبختِ بيچاره يه كاري كردي كه ديگه همين رشيدم تورو نميگيره..بعدم رو كرد به بقيه خدمه و گفت:خوب گوشاتونو باز كنيد ببينيد چي ميگم،هر كسي به اين حروم لقمه غذا بده با من طرفه..حتي يه لقمه نون هم براش حرومه.فقط صبح و شب يه ليوان اب بذاريد جلوش كه تلف نشه تا ارباب بياد خودش به حساب اين سليته برسه،حالا هم بريد سركارتون..اون شب كسي خبري از من نگرفت..طويله تاريك و ترسناك بود..اون شبي كه علي كنارم بود نترسيدم اما حالا تنها بودم...فقط دعا دعا ميكردم ارباب زود برگرده و منو نجات بده..خوشحال بودم كه علي بخاطر من اسير نشد...اون شب با حال بد و كلي ترس خوابيدم،صبح با صداي اكبر بيدار شدم كه يه ليوان اب گذاشت جلوي پامو رفت..يكي دوساعت كه گذشت ثريا به بهانه ي دوشيدن شير اومد توي طويله..از زير چادرش كه به كمرش بسته بود،يه پارچه دراورد كه توش نون و گردو و خرما بود...گفت گلاب جان اينو بذار زير دامنت هروقت گرسنت شد بخور فقط مراقب باش كسي نبينه و نفهمه،فعلا تا شب با اينا سر كن، فردا هم به يه بهانه ميام و برات خوراكي ميارم..ازش تشكر كردم، بهش گفتم ثوري خانوم جان تو كه مادري رو در حق من كامل كردي تورو بخدا قسم يكي رو بفرست خونمون به اقاجان و خانوم جانم بگه من حالم خوبه،بخدا از ناراحتي و بيخبري دق ميكنن.گفت باشه گلاب جان نگران نباش..دستشو بوسيدمو گفتم نميدوني ارباب كي مياد؟گفت اكبر ميگه ارباب فردا عصر مياد حالا ديگه من راست و دروغشو نميدونم.گفتم خداكنه زودتر بياد تكليفم معلوم بشه،من شبا خيلي ميترسم..ناراحت شد گفت خدا ازت نگذره رشيد..يكم تحمل كن گلاب جان اينروزا ميگذرن..من برم تا كسي شك نكرد..ثريا رفت و من يه دل سير نون و خرما و گردو خوردم..نزديكاي ظهر بود خانوم بزرگ دستور داد منو بردن تو حياط،ربابم كنارش بود..منو بستن به فلك و دوباره ضربه ها شروع شدن.. همه به حالم اشك ميريختن..رباب خنده به لب منو نگاه ميكرد،انگار حالش جا ميومد من كتك ميخوردم.. خانوم بزرگ رو كرد به بقيه و گفت: چه مرگتونه؟ واسه اين مارموز نمك نشناس ابغوره گرفتين؟همتون خوب نگاه كنيد، اين سزاي كسيه كه رو حرف من حرف بزنه.بعدم وقتي خودشو عروسش سير شدن از كتك خوردنه من،دوباره پرتم كردن تو طويله
از درد نفسم بالا نميومد،همش فكر ميكردم شايد اه رباب دامنمو گرفته اما باز با خودم ميگفتم منكه زن ارباب نشدم،منكه باهاش نرفتم شهر،منكه گذاشتم بچشون به دنيا بياد بلكه ارباب بيخياله من بشه..منكه به بودنِ ارباب و ديدنش راضي بودم،اينهمه به رباب خدمت كردم،رازشو تو سينه نگه داشتم،پس چرا اينهمه بلا سرم مياد؟ چرا رباب انقد باهام بد شد اخه؟؟... پاهام ميسوختن،ديگه حتي قدرت گريه كردنم نداشتم..يكم كه گذشت ثريا اومد پيشم، يكم زردچوبه و كره با پارچه داد بهم،گفت گلاب جان اينارو بمال به پاهات بعدم با اين پارچه ببند،زخمات زودتر خوب ميشن..يه ليوان شربت گلابم برام اورده بود گفت بخور تا فشارت نيفتاده..چجوري ميتونستم اون همه محبت اين زنو جبران كنم؟ گفتم چرا اينارو اوردي؟ اگه خانوم بزرگ ببينه چي؟برات دردسر ميشه..گفت فعلا كه خوابه،بعدشم ميخواد بره امامزاده،تا برگرده طول ميكشه..تو اين ضماد به پات بمال تا غروبم بمونه كافيه،بلند شد گفت من برم تا كسي نفهميد،ازش تشكر كردمو رفت..زردچوبه و كره رو قاطي كردم زدم به پامو با پارچه بستم..پاهامو زير دامن چيندارم قايم كردمو دراز كشيدم.. اونروز گذشت و تا فردا عصر ديگه كسي سراغي از من نگرفت فقط عطيه يبار برام اب و چندتا تيكه مرغ اورد البته يواشكي..تا اينكه عصر صداي اكبر بلند شد..خانوم بزززرررگ...خانوم جاااان ...تشريف بياريد اقا دارن ميان..واااي از ذوق نميدونستم چيكار كنم،بالاخره نجات پيدا ميكردم..خودمو به زور كشوندم پشت در طويله و از لاي درز چوب بيرونو نگاه ميكردم..تمام خدم و حشم به صف تو حياط بودن...وقتي صداي ماشينش اومد يه نفس راحت كشيدم..پياده شد خيلي جدي و با سياست..تو دلم قربون صدقش ميرفتم. اين جدايي باعث شد بيشتر از قبل عاشقش بشم، اما به خودم قول دادم زندگي ربابو خراب نكنم،مگر اينكه ارباب خودش اين قضيه رو علني كنه و به بقيه حتي خانوم بزرگ و رباب اعلام كنه كه ميخواد منو به عنوان زن دومش عقد كنه.چون اون زمان عادي بود كه ارباب چندتا زن داشته باشه...جلوي پاش گوسفند قربوني كردن..دست خانوم بزرگ و پيشوني ربابو بوسيد،بعدم تك تك تمام كاركنان عمارت از زن و مرد رفتن جلو دستشو بوسيدن.با چشماي خودم ديدم كه سرش اينور و اونور دنبال من ميچرخه اما نميتونست سراغمو بگيره..اون لحظه كسي چيزي بهش نگفت.اون شبم گذشت و من تو طويله بي صدا و اروم شبمو صبح كردم..صبح كه بيدار شدم يكم كه گذشت،رشيد اومد توي طويله
رشيد وارد شد،تنم به رعشه افتاد، ناخوداگاه جيغ زدم،اومد جلو محكم زد تو دهنم،گوشه لبم پاره شد و خون اومد..گفت اينو زدم كه بدوني بخاطر كاري كه با من كردي بايد تاوان پس بدي..يه لگد به پهلوم زد كه صدام رفت تا اسمون..ترسيد زودي گاو و گوسفندارو از طويله برد بيرون كه ببره چرا..ثريا و اكبر و عطيه زودي اومدن تو طويله اما من از درد فقط داد ميزدم..يهو رباب اومد موهامو كشيد و گفت دختره ي سليته چه مرگته؟مگه نميبيني بچه تو شكم دارم،اينجوري داد و فرياد ميكني نميگي من ميترسم؟..همينجور كه موهامو ميكشيد ارباب وارد شد..بخدا كه تمام دردام از بين رفتن..بلند داد زد اينجا چه خبره؟رباب رفت كنار،وقتي ارباب چشمش به من افتاد خشكش زد..باورش نميشد اين منم كه روبه روش با اين حال نشستم..صورت كبود،موهاي اشفته..رنگ و روي زرد..رباب سريع دوييد كنارش و گفت،اقاجان شما نبودي نميدوني اين كنيز رعيت زاده چجوري خون به جگر كرد مارو.مار تو استين پرورش ميداديم..ارباب داد زد رباب اصل ماجرارو بگو..ربابم از اول تا اخر ماجرا رو براش تعريف كرد..ارباب گفت همتون بريد بيرون..ثريا رفت كنار ارباب گفت اقاجان خدا شاهده كه گلاب بي گناهه..ارباب گفت ميگم همتون بريد بيرون..همه رفتن و رباب موند..ارباب نگاهش كرد و گفت برو بيرون..گفت اقاجان بگم اكبر فلكو بياره؟ ارباب گفت برو تو اتاقت تا نگفتم بيرون نيا..يهو صداي خانوم بزرگ از روي ايوان اومد كه بلند داد ميزد و به ارباب ميگفت بهش رحم نكنيااا خيلي دم دراورده..رباب رفت بيرون و ارباب در طويله رو بست...جايي كه من نشسته بودم از بيرون ديد نداشت..اومد جلو محكم بغلم كرد و گفت گلابم اين جماعت چي به سرت اوردن؟تعجب كردم!گفتم اقاجان شما نميخواي منو تنبيه كني؟گفت اولا اقا نه و ابراهيم بعدشم من چجوري دلم مياد تورو تنبيه كنم.. من كه از روي حرف نميتونم تورو قضاوت كنم،در ضمن تو مگه منو دور ميزني و ميري با يكي ديگه؟ تو كه چشمات از عشق به من برق ميزنه! فقط واسه اينكه دهن اينا بسته بشه بايد علي رو بيارم و جلوي خانوم بزرگ و بقيه يكم نقش بازي كنم..تو يكم اينجا رو تحمل كن من زود ميارمت بيرون..بغلم كرد چشممو سرمو بوسيد..گفت لبت چرا خون اومده؟ گفتم كار اون رشيد بي شرفه...گفت به وقتش به حساب اونم ميرسم..گلاب اگه باهام ميومدي اينهمه بلا سرت نميومد،حالا ببين وضعيتتو..بعد كلافه يه دستي به صورتش كشيد و بلند شد گفت تحمل كن زود ميارمت بيرون، انقدم گريه نكن چشمات خراب ميشن...
علي و نامزدشو اوردن..همه تو حياط عمارت جمع شدن.خانوم بزرگ و رباب هم بودن..عطيه اومد دنبالم گفت گلاب جان بيا بيرون اقا كارت داره..رفتم بيرون ارباب تا منو ديد گفت بيا برو اونجا بشين تا ببينم تو اين عمارت چه خبر بوده؟مگه اينجا بي صاحبه هركي هر كاري دلش ميخواد ميكنه؟گفتم اقا بخدا تقصير من نبود.. گفت حرف نباشه بيا بشين ببينم.. ( نقشش بود،جلوي بقيه منو سياست ميكرد كه كسي شك نكنه)رفتم يه گوشه نشستم.پاهامو ديد كه بهش پارچه بستم.. گفت اينا چيه بستي به پاهات؟ قبل از اينكه من جوابشو بدم خانوم بزرگ گفت دادم فلكش كردن تا ادب بشه...ارباب خيلي ناراحت ناراحت شد اما نميتونست فعلا چيزي بگه..گفت گلاب تعريف كن ببينم چيكار كردي كه اينجوري ادبت كردن؟گفتم اقا بخدا من فقط نميخواستم زنِ رشيد بشم..خواستم فرار كنم كه علي رو توي راه ديدمو ازش خواهش كردم منو تا جاده ببره اما متاسفانه خانوم بزرگ حرف منو باور نكردن.. تو همين حين رشيد رسيد..ارباب بهش گفت تو هم بيا اينجا بشين كارت دارم..خلاصه علي هم حرفاشو زد و نامزدشم گفت اقا بخدا من و علي سه ساله نشون كرده ايم و خيلي همو ميخوايم،من ميدونم علي همچينكاري نميكنه..اربابم علي و نامزدشو فرستاد رفتن..بعد رو كرد به رشيد گفت مگه تو نيومدي گلابو از من خواستگاري نكردي؟مگه من بهت نگفتم شما به درد هم نميخورين؟ حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه در غيابِ من به خانوم بزرگ متوسل ميشي؟ تو به چه حقي رفتي تو طويله اين دخترو كتك زدي؟ بعدم رو كرد به همه و داد زد گفت: مگه اين عمارت ارباب نداره كه هر كي به خودش اجازه ميده هر كسي رو كه خواست تنبيه كنه؟ به اكبر گفت اين بي همه چيزو فلك كن تا براي بقيه عبرت بشه كه رو حرف من حرف نزنن و بيخودي هم كسي رو كتك نزنن..رشيد افتاد به التماس اما ارباب بهش توجهي نكرد..اربابم به اكبر گفت وقتي حسابي ادبش كردي بفرستينش عمارتِ داخل شهر اونجا اب حوض خالي كنه و همونجا بمونه..بعدم راه افتاد سمت پله ها كه بره تو اتاقش..چندتا پله رو بالا نرفته بود كه برگشت به خانوم بزرگ گفت واقعا نميدونم دليلتون چي بود كه اين دخترو بي گناه فلكش كردين،اونم دوبار، خواهش ميكنم ايندفعه كه خواستين كسي رو فلك كنيد و من نبودم،صبر كنيد تا برگردم..بعدم به ثريا گفت گلابو بفرست دو روز بره خونه مادرش بهش برسه بعد برگرده.. رباب گفت چييييي؟ برگرده؟؟ مگه اين ديگه تو عمارت جايي هم داره با اين همه اشوبي كه به پا كرد؟ ارباب يه نگاه بهش كرد و به ثريا گفت كاري كه بهت گفتمو انجام بده..رباب با حرص رفت تو اتاقش........
رفتم خونه ي خودمون..دو روز موندم.. پدر و مادرم خيلي خوشحال شدن..خانوم جانم انقد ازم پرستاري كرد كه زخمام خيلي بهتر شدن،انقد غذا بهم ميداد كه بالا مياوردم..روزي كه بايد برميگشتم عمارت اقاجانم بهم گفت گلاب جان بيا با مادرت از اينجا فرار كنيم،ميريم مشهد خونه ي عموزاده م بعدشم خدا بزرگه..گفتم اقاجان نگران من نباش حالا كه ارباب برگشته كسي منو اذيت نميكنه..خاطرشونو راحت كردم و برگشتم عمارت..رفتم تو مطبخ ثريا و عطيه خيلي خوشحال شدن..چند ماه گذشت..مثل سابق ارباب گاهي اوقات منو به بهانه ي حساب كتاب ميبرد تو اتاقش و يكم با هم حرف ميزديم..خانوم بزرگ ديگه چشم ديدنه منو نداشت.ربابم كه كلا با همه بد شده بود..يه روز منو صدا كرد كه برم اتاقشو تميز كنم.وارد اتاق كه شدم اربابم اونجا بود..دست به كار شدم و وقتي كارم تموم شد به رباب گفتم خانوم جان من كارم تموم شد با اجازتون..گفت وايسا ببينم،بعد رفت دست كشيد زير پايه هاي تختش و اومد موهامو كشيد گفت اي چشم سفيد داري منو گول ميزني؟ اينجوري تميز ميكني؟ همينجور پشت سر هم موهامو ميكشيد و غرغر ميكرد..ارباب بلند شد دستشو گرفت گفت چته رباب؟تو چرا جديدا اينجوري شدي؟ گفت چجوري شدم؟ اقا من بچه ي شمارو تو شكمم دارم بخاطر اين رعيت زاده با من اينجوري رفتار نكنيد..ارباب يه نگاهي به من انداخت و گفت تو برو تو اتاق كارم تا بيام..من كه اومدم بيرون شنيدم كه ميگفت چرا جلوي اين دختره ي كنيز با من اينجوري حرف ميزني اقا؟ديگه نشنيدم ارباب چي جوابشو داد چون رفتم تو اتاق كار..سرم به شدت درد گرفته بود..يه ربع بعد ارباب اومد داخل ديد دارم گريه ميكنم بغلم كرد،گفت گلابم منو ببخش كه نميتونم مراقبت باشم.تورو خدا گريه نكن،نميدونم اين زن چرا بعد از حاملگيش انقد حساس و عصبي شده.. وقتي بغلم كرد تمام دردام از بين رفتن..بهش گفتم اشكالي نداره من همه ي اينارو بخاطر شما تحمل ميكنم..يكم كنارش موندم و رفتم تو اتاقم جريانو براي ثريا تعريف كردم،گفتم نميدونم چرا رباب انقد بداخلاق شده..گفت من ميدونم بيا بشين برات تعريف كنم..نشستم..گفت رباب از خانواده ي متوسط بود،ارباب خدابيامرز و خانوم بزرگ راضي نبودن ابراهيم خان با رباب ازدواج كنه اما وقتي ديدن ارباب عاشقشه كوتاه اومدن..رباب وقتي زن ارباب شد خيلي در حق همه ظلم ميكرد، تمام خدمه ازش ميترسيدن،زرق و برق عمارت و عروسِ ارباب شدن وجدانشو از بين برده بود،به همه زور ميگفت تا اينكه سه بار حامله شد و بچه هاش سقط شدن و طبيب گفت ديگه نبايد بچه بياره..
ثريا ادامه داد:بعد از اينكه طبيب اون حرفارو به رباب زد اونم تصميم گرفت خودشو به مظلوميت بزنه تا ارباب سرش هوو نياره.كم كم ميونه ش با همه خوب شد و سعي ميكرد دل همه رو به دست بياره..انقد محبت كرد كه ارباب اگه ميخواست هم دلش نميومد زن دوم بگيره..اين وسط خانوم بزرگ گاهي وقتا به ارباب ميگفت زن بگيره اما ارباب گوش نميداد..الانم كه رباب دوباره حامله شده شخصيت واقعي خودشو داره نشون ميده...گفتم اين الان اينجوريه واي به حال روزيكه پسر به دنيا بياره،هممونو بيچاره ميكنه..روز ها گذشتن ارباب هنوزم اصرار داشت بريم شهر به هم محرم بشيم اما من قبول نميكردم،دلم براي رباب ميسوخت حالا كه داشت بچه دار ميشد نبايد زندگيشو خراب ميكردم..يه روز صبح نزديك اذان با صداي فرياد رباب بيدار شدم،دوييدم سمت اتاقش ديدم ارباب و خانوم بزرگم اونجان..رباب تا منو ديد گفت گلاب برو دنبال خاله فكر كنم وقته زايمانمه..بدون هيچ حرفي بدو بدو رفتم خاله رو اوردم..زايمان رباب انقد سخت بود كه من و ارباب و ثريا پشت در اتاق زار زار گريه ميكرديم..يهو صداي گريه ي بچه اومد و صداي رباب قطع شد..از زور زياد بيهوش شده بود..محترم(يكي از خدمه) اومد بيرون به ارباب گفت اقا مشتلق بدين، دخترتون به دنيا امد صحيح و سالم..ارباب بهش چشم روشني داد و گفت خوش خبر باشي دختر..من گفتم محترم حال خانوم جان چطوره؟ گفت بنده خدا از زور زياد بيهوش شده ولي ماما ميگه خوب ميشه.در اتاقو باز كرد و به ارباب گفت بفرماييد اقا..اسمشو گذاشتن مهتاب ..خيلي خوشحال بودم يعني كل عمارت خوشحال بودن، ارباب به كل روستا غذا داد و يه جشن بزرگ گرفت.. خانوم بزرگ از اينكه بچه پسر نشد يكم حالش گرفته شد اما خوشحال بود كه بالاخره صداي بچه ي ارباب تو عمارت ميپيچيد..حال رباب روز به روز بدتر ميشد..حتي تكون نميتونست بخوره.. از شهر طبيب اوردن گفت منكه بهتون گفتم زايمان براش خطرناكه،خلاصه دو سه ماه بعد يكم حالش بهتر شد اما اخلاقش افتضاح شد.. ديگه حتي با اربابم يجوري رفتار ميكرد..شنيده بود يه خانومي تو شهر از فرنگ لباس مياره، فرستاد دنبالش اوردنش،براي خودشو بچش كلي لباساي فرنگي ميخريد كسي هم اگه اعتراضي ميكرد ميگفت من مادرِ مهتابم،دختره ارباب ابراهيم خاااان..بايد مثل فرنگيا بپوشم....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.71/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (14 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

3 کانت

  1. نویسنده نظر
    یلدا
    خیلی قشنگ بود از خواندنش واقعا لذت بردم آخرش چی شد؟
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    محمد طاها
    هنوز که داستان ادامه داره
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    محمد طاها
    عالی بود
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه dvskb چیست?