رمان حس سمی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت دوم


بعد از یکم صحبت های عادی آقای شفیعی شروع کرد: خب! خب! از هرچه که بگذریم سخن دوست خوش تر است!

 اکبر جان راستش همونطور که درجریانی امشب خدمت رسیدیم تا حماسه جان رو برای فرهود خواستگاری کنیم! گفتنی ها رو خودت بهتر میدونی، غریبه نیستی، ولی من یکبار دیگه میگم! فرهود ۲۸ سالشه، مهندسی خونده، ی شرکت فنی مهندسی زده و با دوستش شریکه! خونه و ماشین و حقوق مکفی داره! برای ازدواجش هم یک مورد پیشنهاد داده که من و مادرش مخالف بودیم! بعد از چندین سال و هزاران موردی که مادرش معرفی کرد، فرهود فقط حماسه رو قبول کرد که بیاد! از این جهت ، بهتره دختر و پسر برن تو اتاق ی صحبتی داشته باشند تا ببینیم خدا چی میخواد! .

پدرم با احترام سرشو تکون داد و گفت: حماسه جان ، بابا، با فرهود برید تو اتاقت صحبت هاتونو بکنید! .

عین فشنگ از جام بلند شدم و بطرف اتاق مشترکم با حسام راه افتادم! فرهود پشت سرم اومد، داخل شدم و در رو بعد از فرهود بستم! .

با ناز و غمزه و عشوه روی تختخواب حسام نشستم ، پاهامو روی هم انداختم و دامنم رو نمایشی مرتب کردم و گفتم: خب خببب، دفعه اول نیست که اینجا میای! هرجا دوست داری بشین! .

فرهود با قیافه ی خیلی عادی روی تخت من نشست و شروع کرد: حماسه راستش من اصلا قصد ندارم نامردی کنم و تو و خانوادتو معطل کنم! تو خیلی خوبی، قشنگی، خوش هیکلی، همچیت عالیه! ولی من از ترم اول دانشگاه با ی دختر دوستم و تو این ده سال به پای هم موندیم! هم رو دوست داریم و اصلا بجز نگین هیچکس رو نمیتونم بعنوان همسر قبول کنم... .

میخواست به ور زدنش ادامه بده که قاط زدم و گفتم: مگه مسخره تو ام من؟؟؟ فازت چیه؟؟؟خب میرفتی خواستگاری عشقت! عمو؟؟ ماذا هذا فازا؟؟ .

با قیافه ی متعجب گفت: چرا اینجوری حرف میزنی؟؟؟ اصلا غیر اینکه من عاشق نگینم، تو خیلی برام کوچیکی حماسه!!!!.............


فرهود ادامه داد: بچه باز نیستم که با دختر ده سال کوچیکتر ازدواج کنم! درضمن من ده ساله دارم خودمو خفه میکنم ولی مامان بابام مخالفن! ببین قضیه اینه که بابام با بابای نگین رقیب کاری قدیمی هستن و بشدت دشمنی دارن، ما هم نمیدونستیم تا زمانیکه چند سال از دوستیمون گذشت و خواستیم که رابطه امون رو جدی کنیم! نفرین به اون روزیکه من نگین رو معرفی کردم.. .

دوباره پریدم تو حرفش: اه، چقدر صغری کبری میچینی! منو سننه؟؟ چرا عنر عنر اومدی خواستگاری من ؟؟ قصه عشقی برام نخون! حسش نیس! من چیکار کنم؟ الان اومدی اینجا چیکار؟؟ .

ی نفس عمیق کشید و گفت: ببین من با نگین به هر دری زدیم نشد! اگر تو قبول کنی و باهام ازدواج کنی! من برای کانادا اقدام میکنم، نگین سیتیزن کاناداست و باهم میریم کانادا! تو رو بعد یکمدت طلاق میدم! .

اعصابم کشمشی شد، عینهو سیخ ایستادم و گفتم: نه بابا؟؟؟ خوشگلی یا خوب تار میزنی؟؟؟ خب پاشو جمع کن برو کانادا، پولشو که داری! چرا منو عنتر منتر خودت کنی؟ .

بلند شد ایستاد و دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: چرا جوش میاری؟ بگیر بشین!!!! بزار حرف بزنم، همش میپری تو حرفم، اصلا رشته کلام از دستم در رفت! .

ی هوف کشیدم و سرجام نشستم که گفت: ببین، مامان بابای نگین انگار از نقشه ی ما بو بردن چون پاسپورت نگین رو قایم کردن و گفتن تا وقتی فرهود ازدواج نکنه اصلا نمیزاریم از کشور خارج بشی، از اینورم مامان بابای من گفتن تا وقتیکه زن نگیری پول نمیدیم برای مهاجرت! میدونی هزینه مهاجرت سرمایه گذاری ۲۵۰ هزار دلار کاناداست ، من زن بگیرم خودشون اقدام میکنن! نمیخوام آس و پاس برم کانادا!! ۲۵۰ تا رو بابام میده ولی اگر مطمئن باشه که نگین تو زندگیم نیست!! .

سرمو تکون دادم و گفتم: خب!!!!! بمن چه!! من شناسنامه خودمو خط خطی کنم که تو به عشقت برسی؟؟ نمیکنم اینکارو .........

لبهاشو روهم فشار داد و گفت: حماسه ازت خواهش میکنم! ببین اولا که من اگر تو طول ازدواج بهت دست نزنم و تو باکره باشی، شناسنامه ات رو میتونی عوض کنی و اسم منو پاک کنی! ثبت احوال شناسنامه سفید بهت میده!دوما که ی مهریه سنگین ببر! قول میدم همشو بهت میده بابام! این معامله دوسر برده، من به نگین میرسم، تو هم به ی پول قلمبه! شناسنامه ات هم که پاک میکنی! نه خانی اومده نه خانی رفته! تو هم که سنت خیلی کمه و فرصت ازدواج رو از دست نمیدی... .

موهامو کلافه پرت کردم ی طرف و گفتم: مثل اینکه رمان آب دوغ خیاری، دوزاری زیاد خوندی!! ازدواج صوری و این صحبت ها... .

ی دست تو موهاش کشید که حس کردم دلم قیلی ویلی رفت و گفت: راستش نگین این پیشنهاد رو داد! منم هر کسی رو که مامان اینا معرفی کردن رو رد کردم ولی تو.... خب حس کردم هم سنت کمه، هم دختر ماجراجویی هستی و من رک و راست و بدون نامردی میتونم قضیه رو بهت بگم... .

ی دست به صورتش کشید و گفت: ضرر نمیکنی! بهش فکر کن! .

از روی تخت بلند شدم و بطرف در اتاق رفتم و گفتم: من باید فکر کنم! .

پشتم اومد و قبل از خروج از در اتاق از پشت دولا شد و تو گوشم پچ زد: قبول کن لطفا!! .

از پچ زدن در گوشیش و حس نزدیکی بدنش و بوی
خفن ادکلن گرون قیمتش تو دلم خالی شد ولی خودمو سفت نشون دادم و بطرف پذیرایی راه افتادم! .

بمحض نشستن آقای شفیعی گفت: خب بسلامتی! دهنمون رو شیرین کنیم؟؟ .

لبخند مثلا ملیحی زدم و موهامو با ناز پشت گوشم فرستادم و گفتم: اختیار دارید! با اجازتون من یمدت فکر کنم! .

مامانم که اصلا و ابدا انتظار همچین رفتار عاقلانه ای از جانب من نداشت ، لبخند مطمئنی زد و گفت: بله !! حماسه فکر کنه من اطلاع میدم!
بعد از ی چایی دیگه بلند شدند و خداحافظی کردن و رفتند!.....

مامان تا در رو بست رو بهم گفت: واقعا احسنت به تربیت و منش و ادبت! دل تو دلم نبو یهو بگی باشه!!! مثل اینکه دست کم گرفته بودمت! خیلی خوشم اومد! ماشاالله... .

پدرمم سرشو با افتخار تکون داد و جلوی تلویزیون نشست و کنترل بدست کانالها رو بالا پایین کرد!
منم با حال بشدت گرفته رفتم تو اتاقم و بلافاصله آوین رو گرفتم! .

با بوق اول جواب داد: بادا بادا مبارک بادا.... .

دویدم تو حرفش و گفتم: گمشو بابا!! ور نزن که حالم شخمیه! پاشو جمع کن شب بیا خونه ما که اعصاب ندارم! .

بدون پرس و جو گفت: قطع کن به مامان بگم الان میام! .

از وقتیکه حسام رفته بود، آوین شب ها زیاد به خونه ی ما میومد!! تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا به گوشیم تک زنگ زد و منم پریدم در رو باز کردم!
مامان بابام خواب بودند و آوین آروم و آهسته تو اتاقم اومد و در رو بست! .

ی نگاه به قیافم کرد و گفت: چی شده؟ مگه کشتی هات غرق شده؟ تو که از صب با دمت گردو میشکستی! .

موهامو با کش بالا سرم جمع کردم و کلافه گفتم: مرتیکه کله خره دوزاری بمن پیشنهاد ازدواج صوری میده لاشی! .

آوین همینطور که روی تخت حسام مینشست با چشم ورقلمبیده گفت: چیییی؟؟؟؟؟ .

دراز کشیدم و خزیدم زیر پتو و کل ماجرا رو تعریف کردم! .

آوین از حالت دراز کش دراومد و با هیجان نشست، بالشت حسام رو تو بغلش گرفت و شروع کرد:حماسه خر نشی جواب رد بدیا!!! تو که عاشقشی، از کلاس ششم هلاک و آواره ی فرهودی، ببین ی رمان میخوندم به اسم(...) همینجوری ازدواج کردن، بعد پسره عاشق دختره شد و داستان به خیر خوشی تموم شد! تازه.... مامانم همیشه میگه عشق قبل ازدواج چرته، خطبه عقد که جاری بشه، مهر دختر پسر به دل هم میافته! عقد کنید عاشقت میشه بخدا.. .

تو تخت جا ب جا شدم و گفتم: اسکل خودت داری میگی رمان، رمان با زندگی واقعی فرق داره! بعدم مامان من و تو چرت زیاد میگن، خطبه عقد مگه اجی مجی لاتجریه؟؟؟ ...............

آوین ی اه غلیظ گفت و ادامه داد: اصلا گیرمم تو راس بگی و عاشقت نشد، تو به ی پول قلمبه میرسی دیگه! حماسه بخدا محاله بری زیر ی سقف و عاشقت نشه! فوقش دوتا عشوه شتری میای و طرف رو هلاک میکنی! اصلا مگه عاشقش نیستی؟؟؟ نمیخوای شانستو امتحان کنی؟؟ بخدا اگه حسام همچی پیشنهادی بهم میداد بی برو برگرد قبول میکردم حتی بدون وجود پول!!! .

از زیر پتو بیرون اومدم و صاف نشستم و گفتم: آوین بدجور هلاکشم، نمیدونی تخم سگ چه تیپی زده بود، ادکلنش هم کرید بود! ساعت رولکسش رو بگو! ببین داغ کرده بودما... دلم میخواست برم تو بغلش بشینم و لباشو ببوسم!!!!! .

آوین غش غش خندید و بالشت حسام رو پرت تو سرم و گفت: احمق منحرفو ببینا!.... خب همینو میگم دیگه! تو که هلاکشی حداقل شانستو امتحان کن! اصلا خودم کمکت میکنم که دختره... اسمش چی بود ؟ اها نگین... خودم کمکت میکنم نگین رو از میدون بدر کنیم!!!اصلا تا حالا شده ما چیزی رو بخواییم و نشه؟؟ نه دیگه!!! تیم آوین حماسه همیشه برنده است ... .

خوشحال و مسرور از اینکه راه حل خفنی پیدا کردیم مجدد درازکش شدم و به آوین شب بخیر گفتم که گفت: حماس! دعا کن منم به عشقم برسم.. .

ی پوف کشیدم و گفتم: اولا صدبار گفتم بمن نگو حماس، یاد تشکیلات خودگردان فلسطین میافتم، دوما که حسام آدم نیستا.... از من بتو نصیحت کلا دورش خیط بکش!! بخوای ازش لب بگیری برات مساله سه مجهولی حل میکنه! اصلا فک کنم زنشو شبیه فیثاغورس ببینه... ولی دعا میکنم بهش برسی! بعد نیای غر بزنی هااااا... .

همینجور که خمیازه میکشید گفت: قول میدم غر نزنم! دوستش دارم! اصلا خودم ده مجهولیش میشم! عشقمه... .

و اینقدر وز وز کرد که نفهمیدیم کی خوابمون برد!
حدود یک هفته از ماجرای خواستگاری میگذشت و من بشدت ذهنم درگیر بود! با آوین کلی نقشه کشیده بودیم ولی بازهم یک جایی ته ذهنم حس ترس و عدم اطمینان رو داشتم! هیچی از این طرف...( نگین) نمیدونستم ، فقط از حسام شنیده بودم از اون دختر خرپولاست که به دمش میگه دنبالم نیا بو میدی و حسابی فیس و افاده ایه!!!!.......

دقیقا پنجشنبه هفته ی بعدش، طرف ظهر بود که مامانم صدام کرد و گفت بیا تو نشیمن کارت داریم!
منم خاک فرضی روی شونه هانو تکوندم و ادای داش آکل رو درآوردم و از در اتاقم بیرون زدم!
مامان بابا جلوی تلویزیون نشسته بودن و بی هدف برنامه ی به خانه برمیگردیم میدیدند ! .

رفتم رو مبل نشستم و گفتم: بله! فک کنم جوابمو میخوایید! جوابم مثبته... .

بابام بشدت اخمهاش درهم رفت و مامانم صداشو برد بالا و گفت: دختر تو همش هیجده سالته! اصن سن ازدواجت نیست! هولی مگه؟؟؟ سی سال پیش من بیست و دوسالم بود که با اکبر ازدواج کردم ، الانم که دوره زمونه عوض شده!!فرهود اولین خواستگارته! بزار دانشگاهتو بری، یکم بری تو اجتماع با مردم بچرخی! نمیترشی بخدا!!! .

کلافه گفتم: ای وای.....!!!! شروع شد! مادرم گفتم که من سبک سنگین کردم، فرهود ملاک های منو داره،منم با ازدواج تو سن کم خیلی موافقم، آدم سر و سامون میگیره، الان همه بچه های دانشگاه دنبال دوست پسر و اینا هستن! خوبه منم برم برم پی اینکارا! نه دیگه!!! میخوام ازدواج کنم که زندگیم هدفمند بشه!! فرهود خوبه! فکرهامو کردم... .

بعد از نطق گوهربارم که کل یکهفته رو با آوین روش کار کرده بودیم ، مامان بابام بفکر فرو رفتن و سکوت کردن!! .

حس برندگی میکردم، قشنگ مزخرفاتم رو باور کرده بودن..
بعد از چند دقیقه سکوت بابام گفت: من فکر نمیکردم که اینقدر منطقی فکر کنی! راستش رفتارهات بچگانه تر از فکرهاته! حالا که فکرهاتو کردی و بخاطر هدفمند شدن زندگیت میخوای که ازدواج کنی من با نظرت مخالفتی ندارم ولی حماسه برای بار هزارم میگم،.... فرهود مرد زندگی نیست!!! .

به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: چرا یکسره با فرهود مخالفید؟؟ چون حسام باهاش حال نمیکنه؟؟؟ الان عقل کل دنیا حسامه؟؟ آیا اون بخواد ازدواج کنه از من نظر میخواد؟؟؟؟ خودتونم میدونید که حسام اخلاقش خاصه و با هرکسی نمیسازه! من روی نظر حسام زندگی نمیکنم!!! .

مامانم سرشو تکون داد و رو به بابام گفت: ولش کن اکبر، نرود میخ آهنین اندر سنگ! مرغش ی پا داره! انشاالله به حق فاطمه زهرا که خیر باشه و نظر حسام غلطه!! من پاشم به منیژه خانوم زنگ بزنم و جواب رو بدم! .

همینطور ک از جاش بلند میشد گفت: حماسه این رو یادت نره که چقدر بهت هشدار دادیم!!!!!.....

منم از جا پا شدم که برم ی لیوان آب خنک بخورم، اینقدر آسمون ریسمون براشون بافته بودم که دهنم خشک شده بود! .

با حالت داش مشدی گفتم: یادم نمیره ننه....
مامانم با حالت تاسف باری سرشو تکون داد و همینطور که شماره میگرفت گفت: حداقل الان که میخوای شوهر کنی اخلاق و رفتارت رو درست کن..
تو دلم ی برو بابا گفتم و برگشتم و بطرف اتاقم رفتم!! .

گوشیمو برداشتم با آوین شروع به چت کردم!
ی نیم ساعت بعد مامان اومد و گفت که هفته دیگه پنجشنبه خانواده ی شفیعی میان برای بله برون و منم عین خری که بهش نقل و نبات بدن ذوق مرگ شدم...... .

همون شب مامان به حسام زنگ زد و گوشی رو رو پخش صدا گذاشت!! .

بعد. از سلام و احوالپرسی به گفت: حسام جان، الهی دور سرت بگردم ، قربونت برم من! حماسه داره عروس میشه! هفته ی دیگه پنجشنبه بله برون هست! . -چی؟؟؟؟ شوخی میکنی مامان؟؟؟ حماسه تازه هیجده سالشه! چه خبره؟؟؟ نکنه با پسره دوست بوده و قضیه عشق و عاشقیه!! بخدا که اگر اینجوری باشه پا میشم میام و گردنشو میشکونم... .

تو دلم پوزخند زدم: حسام غیرتی دیوونه، خدا رو شکر رفت چون تا وقتیکه ایران بود نفس هم نمیتونستم بکشم! .

مامان پرید تو حرف حسام: نه مامان جان!! چه عشق عاشقی؟ اومدن خواستگاری و حماسه فکراشو کرده! میگه چون اهل دوست پسر بازی و اینا نیست و میخواد زندگیش هدفمند بشه! میخواد ازدواج کنه.... .

حسام: حماسه اینا رو گفته ، شمام که ساده! لابد باور کردید؟ حماسه؟؟؟ هدف؟؟؟ فکر؟؟؟ حماسه اصلا فکر میکنه؟؟ یکسره با اون آوین بدتر از خودش مشغول گندکاریه!!! .

مامان ی دم و بازدم عمیق کشید و همینطور که چشمش به من بود به حسام گفت: مامان جان دیگه تصمیم هست که گرفته! نمیخوای بدونی داماد کیه؟؟...

حسام کلافه گفت: کیه؟؟؟ کدوم بدبخت سیاه بختیه؟؟ .

مامان با خنده کفت: فرهود شفیعی! .

و بعد..... صدای هوار حسام بود که تو گوشی پیچید: کی؟؟؟؟ حماسه غلط کرد که جواب مثبت داد!!! فرهود اصلا .... .

بابا پرید تو حرف حسام: باباجان خون خودتو کثیف نکن! ما هم خودمونو کشتیم ولی جواب این دختر مثبته!!! دیگه چقدر بهش بگیم؟؟ .

حسام عصبی غرید: حماسه اگر صدای منو میشنوی بهت بگم: تو ی احمق ابله بیمغز هستی!!! همین... .

کلافه و عصبی از کنار مامان بابا بلند شدم و تو اناقم رفتم و درو محکم کوبیدم! .

دقیقا تا روز بله برون مامان و بابام بشدت سرسنگین بودن ولی کیه که اهمیت بده، من همیشه همین بودم، پشیزی برای اعتقادات و حرفای مادر پدرم ارزش قائل نبودم و خوشنودی و ناراحتیشون برام امری فاقد اهمیت بود!!! .

با آوین به پاساژی رفتیم و من ی پیراهن مینی ژوپ سفید که آستین های چین چین توری داشت خریدم، بماند که مامانم چقدر غر زد ولی گفتم که جوراب ساپورت میپوشم که پاهام لخت نباشه!! با بیچارگی راضیش کردم که همون پیراهن رو بپوشم!!
روز بله برونم رسید و من از صبح با آوین تو اناقم خودمو حبس کرده بودم! .

خاله پریسا( مامان آوین) هم ا‌ومده بود کمک مامانم و کل خونه رو جا ب جا کردن و میوه و شیرینی چیدند و از اینجور کارها! .

منم طبق نقشه از پیش تعیین شده به مامان گفتم که تا وقتیکه مهمون ها نیومدن از تو اتاق درنمیام!!! .

ساعت حدود ۷ بود که مامان دو تا تقه به در زد و گفت: مامان جان تشریف بیار، همگی منتظر عروس هستن!
ی چشم گفتم و تو آینه قدی اتاقم یک نگاه به پاهای لختم انداختم! اصلا جوراب نپوشیده بودم و پاهای برنزه صاف و صوفم تا بالای رون کاملا پیدا بود!
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو پذیرایی ی سلام بلند دادم.... .

همگی بطرفم برگشتند و بلند شدند به رسم ادب ایستادن!....

مامان ی نگاه به پاهام کرد و چشمهاش گرد شد! حتم نداشتم بعد از مراسم کله ام رو میکنه... .

نگاهمو دادم به فرهود که کت شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود!! خیلی خوش تیپ شده بود،،.... دلم قشنگ ضعف رفت!!! .

ولی قیافه اش... خب کاملا درهم و گرفته بود که اهمیت ندادم و آروم و آهسته نشستم! .

آقای شفیعی شروع کرد به حرف زدن و گفت: اکبر جان با اجازه ات مهریه ۵۰۰ سکه باشه و عروسی هم ماه آینده!!! .

پدرم سرشو تکون داد و گفت: به مهریه که اصلا اعتقادی ندارم و بنظرم فقط ی رسم هست! عددش هرچی خودت میدونی!! در مورد عروسی هم.... بنظرم ماه آینده زوده! بهتر چند ماهی رفت و امد کنن!.... .

فرهود بجای پدرش جواب داد: آقای حبیبی، من و حماسه میخواییم زودتر بریم سر خونه زندگیمون اگر شما اجازه بدید!!! مگه نه حماسه؟؟ .

و نگاهشو داد بمن که فوری دهن باز کردم: من مشکلی ندارم... .

از چشمهای پدر مادرم خون میچکید!!! ولی آبروداری کردند و هیچی نگفتند! فرناز هم شیرینی گردوند و منیژه جون بلند شد و انگشتر بزرگ و سنگینی تو دستم انداخت!! .

منیژه جون رو به فرهود گفت: فرهود بیا عروستو ببوس!!
فرهود داشت بسمتم میومد که مامانم پرید وسط و گفت: منیژه جون؟؟؟ خواهش میکنم!!! اینا هنوز نامحرمن!! ما به این چیزها اعتقاد داریم، انشاالله باشه برای بعد از خطبه عقد!! .

نگاهمو دادم به فرهود که از این حرف مامانم خوشحال شد و نفسی به راحتی کشید! حالم گرفته شد، به خودم قول دادم بابت این کارش پدرشو دربیارم... حماسه نیستم اگر تو رو به زانو درنیارم فرهود شفیعی، اینقدر لوندی و عشوه میام تا هلاکم بشی...

با سردی و بی حسی، بله برون گذشت و منم کل ذوق و شوقم دود شد و به هوا رفت! فرهود اصلا نگاهمم نمیکرد ! .

قرار شد کل خریدهای عروسی رو خودم و فرهود دوتایی انجام بدیم که مثلا بیشتر آشنا بشیم!! فقط خدا میدونست که فرهود چرا این پیشنهاد رو مطرح کرده! .

بعد از گذاشتن تمام قرار مدارها من و فرهود تو اتاق رفتیم تا حرف بزنیم! .

بمحض بستن در اتاقم، خیلی اخمالو و ناراحت گفت: حماسه شماره موبایلتو بده، بزنم تو گوشیم!! و زیرلبی گفت:کی این شب لعنتی تموم میشه!!اه.. .

و بلافاصله بعدش گوشیو در گوشش گذاشت و گفت: الو عشقم! گریه نکن! خودت گفتی اینکارو کنیم! حالام اگر ناراحتی، همین الان از در میرم بیرون و همچی رو بهم میزنم.... اصلا گوشی دستت ! خودت با حماسه حرف بزن... .

گوشیو بسمت من گرفت و گفت: بگیر ، نگینه!!
با اعصاب خش خشی گوشی رو گذاشتم در گوشم و الو گفتم، که صدای گریه ای و جیغ جیغویی پیچید تو گوشم: ببین!!! حواستو جمع کنا..!!! فرهود فقط مال منه، عشق منه!!! دختره ی پایین شهری..، پولتو میدیم، مبادا به فرهود نزدیک بشی ها...!!! .

قاطی کردم چه قاطی و با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم تا از اتاق بیرون نره گفتم: هوووو!!! چی میگی؟؟؟ الان عوض تشکرته؟ لطف کردم بهتون مثلا!! بیا گوشیو میدم عرعر هاتو واسه عشقت بزن! منم الان از در میرم و همچی رو بهم میزنم!!!! زر زروی سوت سوتکه مزخرف.... .

وگوشیو دادم دست فرهود و کلافه گفتم: بیین حواستو جمع کنا!!! من اعصاب مصاب ندارم کسی بخواد بهم توهین کنه میزنم سرتا پاشو قهوه ای میکنم.... .

و بطرف در اتاق راه افتادم، قصد داشتم بگم که پشیمون شدم و همچی رو بهم بریزم و مطمئن بوذم مامان بابام خیلیم استقبال میکنن! .

فرهود هول هولکی خداحافظی و قطع کرد! دستم رو دستگیره ی در بود که بازومو کشید و برم گردوند! .

قشنگ تو بغلش فرو رفتم و عطر فوق العاده اشو استشمام کردم، تمام عصبانیتم فروکش کرد و دست و پام شل شد! دلم میخواست ببوسمش !!!!.......
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    شیرین
    داستان منو بردارید از سایتتون! خستم کردید
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه tzaal چیست?