رمان حس سمی قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت سوم

همونجوری که تو بغلش بودم به در اتاق تکیه ام داد ‌و سرشو آورد پایین و خیره تو چشمهام گفت: حماسه خواهش میکنم!!!


عصبی نشو!!! حتما درکش میکنی که الان چقدر ناراحته!!! تو بمن قول دادی!! نگین رو نادیده بگیر... شماره موبایلتو بده! میام دنبالت بریم خرید عروسی! .

بعدهم پیشونیم رو بوسید و گفت: تو برام عین فرناز میمونی! منم برات مثل حسام باشم! کمکم کن! جبران میکنم... .

حالی که میرفت بخاطر آغوشش دگرگون بشه یهو بشدت گرفته شد! .

دستمو رو سینه اش گذاشتم و هلش دادم و گفتم: باشه، اینقدرم بهم نچسب خوشم نمیاد، فاصله شرعی رو رعایت کن!... بعدهم شمارمو دادم که تو گوشیش ذخیره کرد!... .

قشنگ دمق و پکر از همگی خداحافظی کردیم و از فرداش تماس های فرهود برای مقدمات عروسی شروع شد!
اولین روز برای خرید حلقه و جواهرات، دوتایی تنهای تنها رفتیم و منم با ذوق غیر قابل باوری حاضر شدم اما... .

سر فرهود یکسره تو گوشیش بود و یا نگین ده دقیقه یکبار تماس میگرفت! .

فرهود هم دائم یا قربون صدقه اش میرفت و یا سعی میکرد آرومش کنه، که خب این اعصابمو داغون میکرد!یبار که با دلبری و طنازی دستمو دور بازوش پیچیدم، درست عین مادرا که بچشونو میارن بازار.. دستشو پس کشید و مچ دستمو تو مشتش گرفت!. .

اصلا نفهمیدم چیکار کردم و چی خریدم! هرچی مغازه دار آورد بی توجه به سلیقه ام فقط ی خوبه گفتم و طرف فاکتور کرد! فرهود هم که اصلا حواسش نبود و سرسری باشه باشه میگفت و کارتشو میداد!!!! .

با کسل ترین حالت به خونه برگشتم که آوین بدو بدو اومد خونمون و من کل ماجرا رو تعریف کردم!... .

آخرم اضافه کردم: آوین حالم گرفته است! اصلا باهاش خوش نمیگذره! عصبی میشم.. .

آوین موهاشو نمایشی ی تاب داد و گفت: بابا وایسا برید تو خونتون، نمیتونه اینهمه بی توجهی کنه بهت! چقدرم زود ناامید شدی! اصلا از فردا منم باهات میام! اونو ول کن، دوتایی عشق و صفا میکنیم! خوبه؟؟ .

کسل ی باشه گفتم و تو تختخواب خزیدم و بی حال به خواب رفتم!....


بعد از اون روز کل خریدها رو با آوین رفتیم و بی توجه به فرهود، هرهر کرکر کردیم و کلی هم بهمون خوش گذشت، بطوریکه کلا فراموشم شد اصلا این خریدها برای عروسیه!! .

با اصرار آوین ، دلبری و خر کردن و بدست آوردن دل فرهود رو گذاشتم برای وقتیکه زنش شدم و دوتایی تنها بودیم، چون با این رویه محال بود بتونم به سمت خودم جلبش کنم! .

تمام مدت خریدها درست عین بچه ها باهامون رفتار میکرد و چند بار هم لپمو کشید و گفت: خسته شدیا!!!! .

پدر مادر طفلکم هم با سختی و دشواری خیلی زیاد مشغول خریدن جهیزیه بودند و من اینقدر بچه و بی قید بودم که حتی برای انتخاب وسایل هم باهاشون نرفتم و همه رو به خودشون سپردم!!! فقط تاکید کردم که مبل استیل و اینا دوست ندارم و همچی رو مدرن و اسپرت تهیه کنن!اصلا برای چیدن وسایل هم نرفتم و سوییچ ماشین رو گرفتم و با آوین رفتیم دور دور.... .

همش هم کلاس های دانشگاه رو یکی درمیون پیچوندم که خودم حدس میزدم صد در صد این ترم بیافتم !!! از ذوق و شوق عروسی تمام مشاعرم رو از دست داده بودم! اصلا نمیفهمیدم دارم خودمو تو چه هچلی میندازم! فقط میخواستم فرهود رو بدست بیارم!! .

خلاصه که گذشت و روز عروسی رسید! ساعت ۵ صبح با آوین به آرایشگاه رفتیم، تمام مدت که آرایشم میکردن و موهامو شینیون میکردن مشغول نقشه کشیدن برای شب بودم!!! اینقدر نقشه ی لوندی و غمزه کشیدیم که خودمون حالمون بهم خورد! .

بعد از اتمام کار جلوی آینه قدی سالن ایستادم و به خودم نگاه کردم! بی اغراق فوق العاده شده بودم، بدن خوشرنگم که به لطف جلسات گرون قیمت سولاریوم حسابی برنزه شده بود، تو اون لباس پفی سفید پرکار، میدرخشید!!! لباسم دکلته و بشدت لخت بود!!! کلا چشم مامانم رو دور دیده بودم !!مامانم که کلا با مجلس مختلط بدجور مخالف بود، دیگه این لباس لخت و پتی احتمالا جرقه های سکته رو تو وجودش روشن میکرد!!! .

قرار بود ساعت ۲ فرهود دنبالم بیاد!! حاضر و آماده، شنل پوشیده منتظر داماد بودم، آوین هم مانتو و شالش رو پوشیده بود که با ما از آرایشگاه بیرون بیاد و ازمون جدا بشه وبا اسنپ بره به باغ محل عروسی

تا ۲/۵ منتظر شدیم که فرهود نیومد و هرچی هم به گوشیش زنگ زدم اصلا جوابم رو نداد!!!
دیگه کم کم داشتم عصبی و کلافه میشدم که.... .

گوشیم زنگ خورد و اسم فرهود رو گوشی افتاد! هولی هولی دکمه ی سبز رو زدم و گوشیو دم گوشم گذاشتم و گفتم: الو؟؟؟ .

فرهود: حماسه ببخشید، حال نگین بد شد، با دوستم آوردمش بیمارستان سرم زده، میسپرمش به دوستم و میام، فقط یکم دیر میشه دیگه....! تو آژانس بگیر خودت برو آتلیه، منم خودمو میرسونم!
با دهنی که از تعجب باز بود گفتم: هان؟؟ .

آوین که گوشش رو به سر من چسبونده بود و داشت گوش میداد، تا دید من شوک شدم گوشیو از گوشم کشید و هول هولکی گفت: سلام فرهود، آوینم! ما میریم آتلیه، خودتو برسون، خداحافظ... .

گوشی رو قطع کرد و شونه هامو گرفت و خیره تو چشمهام گفت: حماسه مبادا ببینم جا زدی ها!!! اون دختره ی احمق نباید بتونه موش دوونی کنه!..
رهام کرد و شروع به اسنپ گرفتن کرد! .

خدمه ی سالن از اونور گفت: چی شد پس این شاه داماد؟؟
آوین فوری بطرفش برگشت و گفت: امممم... چیزه.... با ماشین عروس تصادف کرده، یکم کارش طول میکشه، ما میریم آتلیه تا بیاد... .

و فوری بطرف خدمه رفت و دوتا اسکناس ده تومنی تو دستش گذاشت که فقط خفه بشه..
منم مسخ شده، عینهو ربات فقط زل زل تماشا میکردم!!! .

خدمه پول رو گرفت و تو جیب روپوشش گذاشت و گفت: وای الهی!!! قضا بلا بوده بخدا...!! عروس خانوم ناراحت نشیا... .

با کمک آوین بسختی با لباس پف پفی ام از اون پله های باریک پایین اومدیم و جلوی در سوار اسنپ شدیم! . .
نگاه های راننده اسنپی و مردم اون دور و اطراف واقعا دیدنی بود!! کی دیده عروس با ی دختر دیگه با اسنپ از آرایشگاه بره؟؟؟ خب هیشکی... .

طول راه آوین در گوشم وز وز میکرد: حماسه کلا بیخیال! الان که میاد آتلیه تا میتونی بهش بچسب و پوز های مثبت هیجده بگیر!!! بابا دختره خیلی چموشه بیشرف! خودشو زده به موش مردگی که فرهود یوقت طرف تو نیاد!! اوفففف... این دیگه کیه!! عوق.... ننر بیمزه... غش کرده رفته زیر سرم!!! خب بدرک که حالش بده!! .

ی نگاه عمیق تو چشمهام انداخت و گفت:فقط برقص و حال کن !! با بیحالی و لوسی نمیتونی بطرف خودت بکشونیش حماسه، اصلا فک کن امشب پارتی رفتیم و کلی ام حال کن... از تجزیه تحلیل عاقلانه اش به وجد اومدم و کلا روحیه ام عوض شد و گفتم: آوین شوکه شدم ولی برو که بریم... اینا حماسه حبیبی رو نشناختن! فکر کرده با این عنتر بازیا میتونه حال منو بگیره! بزار زیر سرم باشه! قول میدم اینقدر برقصم و بخندم که هیچ عروسی نکرده.

به معنی بزن قدش دستش آورد بالا و گفت: برو پایه اتم........ .

با کف دست کوبیدم به کف دستش و گفتم: برو که بریم.....
به آتلیه رسیدیم و همون دروغ رو تحویل عکاس و فیلمبردار دادیم! .

آوین کمکم کرد تا شنلم رو دربیارم و حاضر بشم! با هر هر خنده کلی عکس تکی گرفتم و تو همون حین و بین هم به عکاس گفت: چه عروس سرزنده و خوشحالی! البته دوستت هم بی تاثیر نیستا..... .

موزیک شاد هم گذاشته بود که یک عالمه هم قر دادیم!!!
و یکساعت ، یکساعت نیم بعد فرهود رسید! در آتلیه که باز شد، روح از تنم پر کشید! کت شلوار مشکی نقره ای با پوشت و پاپیون نقره ای ، قلبم تالاپ تولوپ میزد! .

لبخند بی جونی زد و اومد جلو و دسته گل رو بدستم داد، در گوشم پچ زد: ببخش حماسه!
منم که فضا رو برای دلبری مناسب دیدم، دسته گل رو گرفتم و دستهامو دور گردنش پیچیدم و گفتم: اشکال نداره و تو گوشش رو ریز بوسیدم! .

شوکه اومد فاصله بگیره که حلقه ی دستم دور گردنش رو تنگ تر کردم و گفتم: هیس! فیلم بازی کن! کسی بفهمه قضیه چیه جفتمون بدبخت میشیم! .

فرهود خشک شد و هیچ تکونی نخورد! عکاس هم شروع کرد به گفتن اینکه چه پوز خوبی گرفتید و چقدر عالیه و ... .

تمام طول عکاسی به فجیع ترین حالت ممکنه بهش چسبیدم و خودمو تو بغلش ولو کردم!
کار آتلیه که تموم شد! فرهود گوشی بدست بطرف در آتلیه رفت و رو به ما گفت: من میرم تو ماشین بشینم! شما هم سریع حاضر بشید بیایید! .

بی توجه به من و آوین و حتی نگاه منعجب عکاس، رفت و در رو پشتش بست!
آوین ی چشمک بهم زد و ابروشو انداخت بالا، یعنی بروی خودت نیار!!
سریع شنلم رو تنم کردم و بدو رفتیم دم در ، آوین در بی ام و مشکی که با ارکیده سفید تزیین شده بود باز کرد و بزور نشستم! انگار آوین داماد بود..
فرهود هم که سرش تو گوشیش بود! .

آوین در ماشین رو بست و همینطور که با گوشیش اسنپ میگرفت گفت که شما برید ، من تو باغ میبینمتون!.... .

فرهود بدون حتی نیم نگاهی بمن و بی توجه به فیلم بردار که پشت سرمون پر پر میزد و ی چیزهایی میگفت، استارت زد و بسرعت راه افتاد...

دست بردم و ضبط ماشینش رو روشن کردم و با بلوتوث گوشیم ی آهنگ آرش گذاشتم و برا خودم شروع به قر دادن کردم....
اخه بهناز تو.... میخوای با من باشی
جای تو خالی.... وقتی ازم دوری
آره بهناز تو.... .

فرهود ی نگاه گذرا بهم انداخت و محو خندید که... .

گوشیش زنگ خورد و فورا دکمه اتصال رو زد و گذاشت رو اسپیکر: الو!!! البرز.. نگین چطوره!!
پسره اونور خط که فهمیدم اسمش البرزه به لحن کلافه گفت: سرمش تموم شد.. مرخصه! ولی ی سره داره اشک میریزه! چیکارش کنم الان من،؟؟؟ مخم سوت داره میکشه دیگه ؟!!!!میخوام برم خونه حاضر شم بیام عروسی... .

فرهود ی پوف کشید و گفت: البرز تو رو جون هرکی دوست داری تا شب ولش نکن!!! نمیخواد عروسی رو بیایی بابا... حواست به نگین باشه! .

پسره ی اه غلیظ کشید و که فرهود گفت: جبران میکنم .. .

البرز ی باشه گفت و قطع کرد...
به باغ رسیدیم و میون هل هله و دود اسفند، دست در دست وارد شدیم...
اگر بگم هیجی از عروسی یادم نیست، دروغ نگفتم! انگار مست و منگ بودم، تنها چیزهاییکه یادمه یکی هزار و صد تا امضای دفترازدواج بود که حس کردم بند بند انگشتام شل شدن! دوم هم رقص های فراوون من و آوین که یک درمیون هم آوین رو میفرستادم سراغ ارکستر و موسیقی درخواستی سفارش میدادم! .

بدبخت اینقدر ساسی و بلک کتز زد که قیافش شبیه شهبال شب پره شد!!! .

کل عروسی فرهود هی نگاه گوشیش میکردم و دم به دم غیبش میزد ولی اصلا محلش نزاشتم و دخترای فامیل یکسره رقصیدم، منیژه جون و فرناز هم هی بهونه میوردن که فرهود اصلا اهل رقص نیست و مهمونها رو برای غیبت فرهود قانع میکردند! .

خلاصه شب پر قر و عشوه ما گذشت و آخر شب مهمونها تک به تک اومدند جلو از ما خداحافظی کردن و برامون آرزوی خوشبختی کردند! آخر سر هم پدرم جلو اومد و با چشمهای اشکی، دستمو گرفت و تو دست فرهود گذاشت و با لحن بغضالود گفت: مراقبش باش.... .

فرهود با حالت شرمنده که فقط من علتشو میدونستم و بقیه احتمالا به حساب حیا گذاشتن جواب پدرمو داد: حتما... .

مامان هم با بغض بغلم کرد و در گوشم گفت: اتفاقی افتاد یا حالت بد شد بمن زنگ بزن، ملاحظه نکنی، من تا صبح بیدارم..........

از حرف مامان خندم گرفت ولی بی حیاتر از این حرفها بودم، برای همین در گوشش پچ زدم: نه بابا مگه میخواد نقره داغم کنه؟؟؟ چه حال بدی؟ با خیال راحت بخواب... حالم بد نمیشه .... .

مامان ی نیشگون نامحسوس از پهلوم گرفت و با دندونای قفل از حرص گفت: یعنی عروس شدی، آدم نشدی..... .

هیچی نگفتم و مامان ازم جدا شد و آوین با خنده محکم بغلم کرد و گفت: بببینم چه میکنی امشبا، دیگه سفارش نکنم حماسه! انتظار دارم صب که زنگ زدم ی فیلم مثبت هیجده با جزییات برام تعریف کنی ها....!!!! .

پقی زدم زیر خنده و گفتم: یعنی تو شب حجله منم تو فکر خودتی! که تعریف کنم ...!!! باشه فضول خانوم... در خدمتم با جزییات! آوین دعا کن که بشه... .

اروم تو گوشم گفت: پسر پیغمبر که نیست! این تن و بدن رو ببینه وا میده بابا،.... تو فقط کارهایی که تمرین کردیم رو انجام بده... اوفففف با اونهمه سولاریومی که تو رفتی! غش نکنه صلوات.. .

با اومدن مامان باباش و آترین حرفهامون قیچی شد ، با جناب داماد بطرف پارکینگ باغ رفتیم و سوار ماشینمون شدیم، فرهود با مودبانه ترین و جدی ترین حالت ممکن، همه رو پیچوند تا عروس کشونی به کار نباشه!! .

تمام چهل پنج دقیقه تا خونمون رو در سکوت به آهنگ غمگین سیاوش قمیشی گوش دادیم!! فرهود همچین ناراحت بود که انگار کشتی هاش غرق شده!!!!
تو پارکینگ آپارتمانمون ماشین رو پارک کرد و با آسانسور به واحدمون که طبقه سوم بود رسیدیم! از جیب کتش ی دسته کلید بیرون کشید و در رو باز کرد و گفت: بفرمایید.... .

ی نفس عمیق کشیدم که اضطراب درونی ام رو کم کنه و پا به واحد ۱۲۰ متریمون که با وسایل طوسی، زرد و سفید دکور شده بود گذاشتم..
میدونستم و مطمئن بودم که مامانم اینا تمام پس اندازشون بعلاوه کلی وام رو خرج این جهیزیه کردن که من جلوی خانواده شفیعی سربلند باشم، ولی کیه که اهمیت بده... .

فرهود بی اهمیت به همه چیز برگشت به طرفم و همینطور که بحالت کلافه، دست توی موهای خوش حالتش میکشید گفت:حماسه اون اتاق که تخت دونفره داره مال تو، من میرم اون یکی اتاق که اتاق مطالعه است کاناپه تختخواب شو داره...
با ناز سرمو تکون دادم و تور روی موهامو تو دست گرفتم و بطرف اتاق خواب رفتم!!!!!!!.......

در اتاق دو تخته امون رو بستم و با لبخند شیطانی به در تکیه دادم و اتاق رو از نظرم گذروندم!
یک سرویس خواب فوق العاده شیک سفید با روتختی شمعدان و گلدان و آباژور بنفش گلدار...
ی چند دقیقه الکی اتاق رو نگاه نگاه کردم و جلوی میز آرایش رفتم و عطر کوکو شنل رو به گردن و پشت گوشم زدم و از اتاق بیرون رفتم و با لحن کرشمه خاصی گفتم: فرهود؟؟ کجایی؟؟ .

فرهود بلوز شلوارک طوسی روشن پوشیده، گوشی بدست از اتاق خارج شد و همینطور که سرش طبق معمول تو گوشیش بود گفت: بله؟ .

کشدار و لوند گفتم: من نمیتونم لباسم رو دربیارم، پشت لباس عروس هزار تا دکمه داره و زیرش زیپ داره، دستم نمیرسه، دکمه ها رو باز میکنی؟؟ .

سرشو از تو گوشیش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد که اهمیت ندادم و پشتمو بهش کردم و تورم رو با دست بالا گرفتم!
تپش قلب گرفته بودم، استرس داشتم شدید....، درسته هزاربار تمرین کرده بودم ولی میترسیدم بدجور، دختر شیطونی بودم درست....ولی رابطه ام با پسرا در حد کافه و چت بود و نه چیزی فراتر....
فرهود جلو اومد و دست برد سمت لباسم و شروع به باز کردن دکمه ها کرد! .

دکمه ها که تماما باز شد، دست برد سمت زیپ و تقریبا نصف زیپ رو پایین کشیده بود که.... .

یکی دستش رو روی زنگ واحدمون گذاشته بود و ممتد در میزد، قصد بیخیال شدن هم نداشت!
فرهود زیپ لباس رو نصفه رها کرد و بطرف در رفت، منم دستهامو به بالای لباس دکلته ام گرفتم که یهو از تنم نیافته!
فرهود در رو باز کرد و ی دختر با قیافه ی کاملا معمولی، ولی لباسهایی که گرون قیمت بودنشون کاملا واضح بود، بهمراه ی پسر که عین مدلینگ های اروپا بود وارد شدند... .

دختره که حتم داشتم نگینه بمحض اینکه منو تو اون حالت دید با جیغ بطرفم حمله ور شد: دختره ی پاپتیه غربتی، داری چه گهی میخوری؟؟؟ .

بعدم بسمت فرهود دوید و مشت کوبید تو سینه اشو گفت: داشتی لختش میکردی؟؟ فرهود! چه کار میکردی...
منم هاج و واج به صحنه ی رو ب روم خیره شده بودم و فقط لباسو گرفته بودم که نیافته...
همینجوری که جیغ میزد و فحش میداد، اومد بطرفم حمله کنه که فرهود کمرشو چسبید و رو به پسره ی همراه نگین گفت: البرز.... بدو حماسه رو ببر تو اتاق، درم قفل کنید، داره حمله بهش دست میده.... .

البرز چن تا قدم بلند بطرفم برداشت و بازومو سفت چسبید که از دردش دلم غش رفت و کشون کشون بطرف اتاق برد و تقریبا پرتم کرد و پشتم اومد تو و در رو قفل کرد!!! .

من فقط دستم به لباسم بود که پشتش کامل باز بود و داشت میافتاد...

اخمالو خیره شد تو چشمهام و گفت: دختره ی خیره سر، بچه کوچولو..... بخاطر دوزار پول خودتو توی چه دردسری انداختی!!!.... .
شوک بودم ولی از خرفهاش عصبی شدم و داد زدم: چی میگی تو... برو بزار باد بیاد عمو!!! .

سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: برم که بزارم نگین بیاد جر و پاره ات کنه؟؟؟ وایسا حرف اضافه هم نزن تا آروم شه....!! چرا داشتی لباستو درمیوردی جلو فرهود هان؟؟؟؟ .

کلافه گفتم: نگین گه خورد با هفت جدش!!! اون منو پاره کنه... مادر نزاییده کسی به حماسه چپ نیگا کنه!!! لباسم هزار تا دکمه داشت!!! اسپایدرمن نیستم که بتونم پشت لباسمو باز کنم! فرهود چارتا دکمه باز کرد دیگه.... !!! دختره ی وحشی گاگول همچی حمله کرد انگار چی شده..... عوض اینکه منو بیاری تو اتاق،، اونو واکسن هاری میزدید!!! وحشی ..... .

بعدم کلافه گفتم: دیوونه شدم بابا!!! میخوام لباس عوض کنم!!! برو بیرون.... .

ی نفس عمیق کشید و گفت: پشتمو میکنم تو لباستو عوض کن! نمیتونم برم بیرون، بزار فرهود آرومش کنه بعد.... .

بلند و کشدار ی اه گفتم و بعدم گفتم: اوکی! برو کنج دیوار پشتتو کن!! دید نزنیا.... .

پوزخند تحقیرآمیزی زد و همینجور که بطرف سه گوش دیوار برمیگشت گفت: تحفه نطنزی دید بزنم؟؟؟ .

پشتشو کرد و منم بطرف کمد رفتم! در کمد رو باز گذاشتم و خودمو پشت در قایم کردم و مشغول لباس عوض کردن شدم!! .

ی بلوز شلوار خواب که طرح خرس های مهربون بود پوشیدم و در کمد رو بستم و گفتم: پوشیدم!
تو ی حرکت بطرفم برگشت و با دیدنم پقی زد زیر خنده!!! .

لب و لوچه امو کج کردم و گفتم: هان چیه؟؟ .

بزور خنده اشو کنترل کزد و گفت: خرس مهربون با تاج و تور عروس ترکیب محشریه... .

خودمم خندم گرفت! رفتم رو صندلی میز آرایش نشستم و به البرز هم تعارف زدم که بشینه!!!
اونم لب تخت نشست و با گوشیش مشغول شد..!!؟ .

همینطوز که با سنجاق و گیره و تاج و تور درگیر بودم گوشیم زنگ خورد!
برگشتم به طرف گوشی که درست بغل البرز روی تخت بود!!!!!!..........

البرز هم ی نگاه به صفحه ی گوشی که عکس بزرگ حسام روش افتاده بود انداخت و با چشمهای گرد گفت: این حسام حبیبیه؟؟ چه نسبتی باهاش داری؟؟؟ .

از ترس حسام دست و پام شروع به لرزیدن کرد و دست دراز کردم گوشی رو قاپیدم و همینطور که دکمه رد تماس رو میزدم گفتم: تو... تو... تو حسامو از کجا میشناسی؟؟؟ من خواهرشم.... .

از روی تخت بلند شد و با حالت عصبی گفت: باید حدس میزدم حماسه حبیبی یک نسبتی با حسام داره!!! کارت عروسی رو دیدم شک کردم ولی عمرا فکرشم نمیکردم خواهر حسام خودشو به پول بفروشه،..... .

بعدهم بدون توجه به من در اتاق رو باز کرد و با صدای بلند به فرهود گفت: فرهود من شریک کاریتم نه شریک گندکاریت!!! الانم دیره مامان تنهاست! بمن ربطی نداره با این دوتا چیکار میکنی! زیاد به پر و پام نپیچ بخاطر مسائل غیر کاری... .

صدای آهسته فرهود رو شنبدم که کفت: دمت گرم! ببخشید..!!! نگین آرامبخش خورده بود که الان خوابش برد... مرسی! .

و بعدهم صدای محکم کوبیده شدن درب واحد....
مثل سگ میترسیدم! این پسره یالغوز از کجا پیداش شد؟ حسامو از کجا میشناخت؟؟ اگر واقعیت این ازدواج رو به حسام میکفت چی؟؟؟ حسام سرمو میزاشت لب باغچه و بیخ تا بیخ میبرید!!! حالم که بخاطر نگین بد بود ولی با وسط اومدن پای حسام دلشوره و استرس هم بهش اضافه شد!! مخصوصا که در جریان بودم که بخاطر نخبه بودنش درسش رو یکسال زودتر تموم کرده و مشغول ارائه ی پایان نامه اش هست و تا چند ماهه دیگه برمیگرده ایران.... .

این مساله هرچی برای من رقت انگیز بود.. برای آوین فرحبخش و مسرت بار....
با حال بد مسواک زدم و روی تخت دونفره امون ولو شدم....
اینقدر با آوین چت کردم و ماجرا رو تعریف کردم ، تا نفهمیدم که کی خوابم برد.... .

با صدای زنگ گوشی موبایلم از خواب پریدم و دست انداختم گوشی رو از روی پاتختی برداشتم، با دیدن اسم آوین ، رد تماس دادم و به پهلو غلتیدم!!
چشمهام گرم شده بود که مجدد گوشیم زنگ خورد!

کلافه گوشیو بغل گوشم گذاشتم و گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت، چی میگی کله صبحی!!! اه...
دیشبم که شب حجله نداشتم که تعریف کنم! هی زنگ میزنی چی میخوای...؟؟؟ .

لحن فوق العاده هول آوین که گفت........

عصبی و هول گفت: اینقد زر نزن ببین چی بهت میگم!!! همین الان مامانم با مامانت پاشدن بیان اونجا بهت سر بزنن!! این دختره... نگین اونجاست؟؟ پاشو با فرهود هماهنگ شو سوتی ندید!! .

سیخ و میخ رو تخت نشستم و با چشم گرد گفتم: گمشو بابا... برا چی دارن میان اینجا؟ چیکار دارن؟
نگین با فرهود خوابن... .

ی اه گفت و ادامه داد: منگول جون! مثلا دیشب شب حجله تو بوده ها!!! سر صبح کاچی پختن برات بیارن که ضعف نکنی!!! نیس تا صبح تو بغل فرهود داشتی جون میدادی برا همینه... .

پقی زدم زیر خنده و گفتم: خاک تو سرمممم!!! الان چی کار کنم؟ چی بگم؟؟ دیشب که خبری نبوده آوین... .

آوین عصبی گفت: ببین منم که تا حالا رابطه نداشتم!! ولی تو رمانا و نت خوندم!! رنگت باید پریده باشه! دولا دولا برو..!!! بگو دل و کمرم درد میکنه!!! اون رنگ سگ مصب صورتت هم.... پاشو پنکک سفید بمال به اون ریخت نحست که مثلا رنگت پریده.... !!! ای حناق بشه اون کاچی تو حلقت! هرچی گفتم ی قاشق بمنم بدید محلم نزاشتن!! تازه میخواستم بیام که مامانم بهم پرید و گفت اونجا جای دختر مجرد نیست ! چشم و گوشت باز میشه.... .

دوباره هرهر زدم و گفتم: خاله پریسا نمیدونه تو چه چموشی هستی!!! وگرنه ایتو نمیگفت...
آوین هول زده گفت: چقدر حرف میزنی؟؟ پاشو اوضاع رو راست و ریس کن!!! اون دختره رو پرت کن بیرون!! فرهودم روشن کن...!!! خودتم ی قیافه ی ناله بخودت بگیر... .

همینجور که بحالت پرشی از تخت پایین پریدم گفتم: دمت گرم خدایی!! من تو رو نداشتم چیکار میکردم،... فردا میام دنبالت بریم دانشگاه!! فرهود ی دویست شش نوی نو داشت که سوییچشو داد من استفاده کنم....... .

آوین با لحن شاد کفت: ای نوکر پدرشم!! غلام ادبشم!!! وسیله دور دورمون جور شد پس!!!کارت پولشم بگیر هی کافه گلاسه و سان شاین بزنیم، دیگه حالم از اون کافه داغونه یونی بهم میخوره،، برو فعلا... .

خداحافظی کردیم و قطع کردم و از اتاق پریدم بیرون و...
بدو بدو رفتم دم در اون یکی اتاق و دو تا تقه به در زدم،،!!...
فرهود با صدای غرق خواب گفت: هومممم؟؟ .

کلافه و هول گفتم: فرهود بدو بیا کارت دارم!!! فقط بدو تا به فنا نرفتیم!!
بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد و فرهود با موهای درهم برهم و قیافه ی خواب خواب با شورت مامان دوز ‌ بالاتنه لخت در رو باز کرد و همینجور که دست تو موهاش میکشید گیج گفت: چی شده حماسه؟؟........
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه kbmkdo چیست?