رمان حس سمی قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت چهارم


تند تند دستشو کشیدم و بردم پشت دیوار راهرو.و بهش چسبیدم و پچ زدم:

 ببین الان مامانم و خاله پریسا میان اینجا! اینا فک کردن دیشب شب حجله بوده الان من حالم بده و فلان.... الانا میرسن دیگه! بدو نگین رو بپیچون! خودتم ادا مردای عاشق رو دربیار وگرنه بیچاره ایم... .
.
گیج و گنگ نگاهم میکرد و انگار داشت حرفهامو تجزیه تحلیل میکرد! منم از چسبیدن به بدن خوشبوی لختش داشتم لذت میبردم و حال میکردم که انگار یهو دوزاریش افتاد و گفت: اوه اوه... .

من سریع میبرم نگین رو برسونم! مامانتم رسید بگو فرهود رفته نون بخره ! باشه ؟؟؟ گند نزنی؟؟؟ .

ی هوف تو صورتش کشیدم و گفتم: باشه بدو ....
ازش یکم فاصله گرفتم و فرهود بطرف اتاق مطالعه راه افتاد، منم که فضولیم از لخت بودن فرهود گل کرده بود..،،، نامحسوس دنبالش راه افتادم تا سر و گوشی آب بدم!!
در رو باز کرد و نگین نگین گویان وارد اتاق شد، لای در اتاقم یکم باز بود که سرک کشیدم... .

چشمهام بیشتر از این جای گشاد شدن نداشت، نگین کاملا برهنه رو کاناپه زیر ملافه بود و با صدای فرهود بلند شد که ملافه کنار رفت و تقریبا من کل بدنشو دیدم!!! لخت به فرهود که لبه تخت نشسته بود و تکونش میداد چسبید و دستشو دور گردن فرهود حلقه کرد و مشغول بوسیدنش شد که فرهود عقب کشید و گفت: عشقم پاشو باید برسونمت، کسی داره میاد اینجا... .

نگین بدون توجه به حرف های فرهود شروع به بوسیدن و مکیدن گردن فرهود کرد؟!!!!
از دیدن صحنه های رو ب روم داشتم پس میافتادم!! تو بدترین فیلم های هالیوود دیده بودم ولی فیلم مستهجن از نزدیک تا حالا ندیده بودم!!!این دختره مگه پدر مادر نداشت؟ مگه ممکنه ی دختر مجرد شب بیرون از خونه بمونه؟؟؟ اصلا خانوادش کجا بودند که این اینطوری لخت تو بغل پسر غریبه لم داده بود!!!! .

به خودم لرزیدم و انگار یهو به خودم اومدم و پشتمو کردم و داد زدم: این چندش بازیاتون رو بزارید برا بعد!! عوق حالم بهم خورد!!! دیشب تا صبح از اه و ناله هاتون زا ب راه شدم! سیرمونی ندارید ؟ نه،؟؟؟؟ پاشید جمعش کنید بابا!!! .

رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبیدم و همینجور که حاضر میشدم شروع به فحش کش کردن خودم کردم: لعنت بمن! لعنت به فرهود! لعنت به نگین! این چه وضعشه!!!!!!.......

 قشنگ بغضم گرفته بود! عشق تمام دوران زندگیمو تو بغل کس دیگه میدیدم و این حالمو بشدت خراب کرده بود!! .

همینجور که نفس های عمیق میکشیدم لباس خرس های مهربون رو درآوردم و ی لباس خواب دوبنده ساتن ، آبی کمرنگ که مثلا برای عروس بود پوشیدم! .

پنکک سفید مالیدم به صورتم که دقیقا شبیه جنازه شدم، از حرص و بغض چشم هام ورم کرده بود و رگه های سرخ توش کاملا پیدا بود!
موهامو شونه کردم و دورم ریختم که آیفن خونمون به صدا دراومد!! .

از در اتاق بیرون اومدم و سر و گوشی آب دادم که متوجه شدم همچی رو براهه، نگین و فرهود رفته بودند و اتاق مطالعه مرتب بود... .

آیفن رو زدم و جلو در واحد ایستادم، مامان و خاله پریسا از آسانسور پیاده سدند، مامان با دیدنم بطرفم پا تند کرد و نالید: وای الهی که بمیرم، رنگ و روت چه پریده؟؟ وای چشات چقدر سرخه!! .

دست انداخت زیر بغلم و همینجور که بسمت مبل میبرد گفت: خیلی درد کشیدی؟؟ خونریزی زیاد کردی؟؟ حالت بده؟؟؟ فرهود کو؟؟؟ .

من که هیچ جوابی برای سوالای پی در پی مامانم نداشتم..،،، لبمو گاز گرفتم و چشمهامو انداختم به فرش و گفتم: وای مامان، خوبم، خجالت میکشم، این چه سوالاییه که میپرسی، یکم دل و کمرم... ی ریزه هم ضعف دارم،، فرهود رفت برام نون تازه بخره..... .

مامان همینجور که دورانی کمرم رو میمالید گفت: آخی!! خواسته بهت رسیدگی کنه!!! .

بعدم برگشت رو به خاله پریسا گفت: پری اون کاچی رو گرم کن!! اون مسکن که آوردمم بیار بده این بچه بخوره... .

روشو سمت من کرد و گفت: مامان غسل کردی؟؟؟میدونیکه... .

دستمو گذاشتم جلو دهن مامان و گفتم: مامان ولم کن.... الان این وسط میخوای برام رساله قرائت کنی؟؟؟ میگم حالم بده دیگه..... .

مامان سرشو تکون تکون داد و کاسه کاچی و قرص و لیوان آب رو از دست خاله پریسا گرفت و اول قرص و بعدم کاچی رو قاشق قاشق تو دهنم ریخت!! .

همینجورم داشت نصیحت میکرد و با اون یکی دستش کمرم رو میمالید که کلید تو قفل چرخید و فرهود با یدوته نون سنگک وارد شد!!
مامان به احترامش سرپا ایستاد و خاله پریسا هم هولی هولی شالش رو روی سرش مرتب کرد!!!!!......

فرهود با سر زیر انداخته به مامان و خاله پریسا سلام داد!!! .

مامان از روی کاناپه بلند شد و بطرف فرهود رفت و نون رو از دستش گرفت و ی نگاه به قیافه ی پکر فرهود انداخت و شروع کرد: فرهود جان نگران نباش،، بهرحال این حال حماسه طبیعیه اصلا جای نگرانی نداره.... بهتره ی چند روزی حواست بهش باشه!! میدونی این مرحله برای ی دختر خیلی حساسه!!! بهتره یکم ناز و نوازشش کنی !!! خیلیم رنگ و روش پریده، البته من بهش کاچی دادم! ولی محبت شوهر ی چیز دیگست!! تو هم عین حسام خودم! باید این چیزها رو میگفتم بهت!! بیا برو پیش زنت بشین مامان ... من و پریسا ی صبحانه حاضر میکنبم و بعد میریم؟!!! .

فرهود زیر لبی ی نه اختیار دارید شمام عین مامان خودم گفت و به ناچار اومد و کنار من نشست!!! .

مامان و خاله پریسا هم با لبخند نگاهمون کردند و برگشتند و تو آشپزخونه رفتند!!منم که موقعیت رو کاملا مساعد دیدم، بلند شدم و رو پای فرهود نشستم و از قصد شونه ام رو ی تکون دادم که بند لباس خوابم لغزید و روی شونه ام افتاد!! .

دستمو دور گردنش حلقه کردم و با دندونای قفل زیرلبی گفتم: ضایع نکن!!....
فرهودم فوری به خودش اومد و دستشو دور کمرم انداخت!!! دولا شدم و لبم رو روی لبهاش گذاشتم... .

اصلا برام مهم نبود که مامان و خاله پریسا چه فکری میکنن یا کار من چقدر قبیحه....
طعم لبهاش داشت مست و سرخوشم میکرد....
اولین بار بود همچین حسی رو تجربه میکردم و بشدت برام خوشایند و لذتبخش بود!! .

فرهود هم انگار بدش نیومده بود که باهام همراهی میکرد و دستشو دور کمرم سفت تر فشرد.... .

نفس کم آوردم و ازش جدا شدم و خیره تو چشمهاش شدم که آهسته گفت: باید هنرپیشه میشدی تو دختر... .

با صدای مامان به خودمون اومدیم: ما دیگه بریم...،،، صبحانه روی میزه!!! .

از تو بغل فرهود بلند شدم و مامان اینا رو بدرقه کردم که مامان زیرلبی گفت: خیلی آتیشت تنده ها....!!! ی چند روز رعایت کنید و ملایم رفتار کنید بهتره.... .

نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم: مراقبیم... .

مامان دهنشو کج کرد و به حالت تاسف گفت: حیا نداری که....!!! چه خوششم اومده.... درسته خوردیش جلو روی ما بعد میگه مراقبیم.... .

با نیش شل راهیشون کردم و در واحد رو بستم و برگشتم که متوجه شدم فرهود نیست و در اتاق مطالعه بسته است!!!!!......

حالم گرفته شد ولی از اونجاییکه قصد جا زدن و کوتاه اومدن نداشتم،،، دستمو روی لباس خوابم کشیدم و همینجور که بطرف آشپزخونه قدم برمیداشتم داد زدم: فرهودددد!!! بیا صبحانه بخور... .

مامان و خاله پریسا ی سفره ی مفصل روی میز کوچیک آشپزخونه چیده بودند!!!
دوتا لیوان برداشتم و چای ریختم و برگشتم که فرهود رو دیدم، پشت میز نشسته بود و بیخیال لقمه میگرفت!!
با عشوه گرانه ترین حالت ممکن قدم برداشتم و جلوش دولا شدم، مطمئن بودم دار و ندارم کاملا بیرون افتاده !!! .

فرهود نگاهشو بلند کرد و روی بالاتنه ام که تو اون لباس کاملا هویدا بود...میخ شد.... .

لیوان چایی رو جلوش گذاشتم و صاف ایستادم و بطرف دیگه ی میز رفتم که فرهود عصبی گفت: لباستو عوض کن... الان که کسی اینجا نیست...!!! .

با ناز موهامو پشت گوشم فرستادم و گفتم: راحتم..!!! من خیلی گرمایی ام!!!! خوبه همین....
کلافه ی پوف کشید و با چشمهایی که متوجه شدم بزور کنترلشون میکنه، مشغول خوردن صبحانه شد! .

با عجله چند لقمه خورد و فوری میز رو ترک کرد و تو اتاق مطالعه رفت و در هم بست!!!
لبخند کاملا شیطنت باری زدم و دویدم تو اتاق و به آوین زن زدم! .

تند تند شروع به تعریف کردن موفقیتم در خام کردن فرهود و دست به سر کردن مامان اینا میگفتم که آوین سرخوشانه گفت: آره .. آره... همینه!! راهش فقط و فقط همینه!!! تو فقط بکشونیش تو تختخواب !! بعدش حل حله... نمیتونه که زن عقدی و شرعیشو ول کنه،،... بعد یمدت هم عاشقت میشه!! تو فقط دلبری کن... .

وز وز حرف میزد که مامانم اومد پشت خطم و منم از آوین خداحافظی کردم و به مامان سلام دادم: جانم مامان؟؟؟ .

مامان ملایم سلام داد و گفت: حماسه پنجشنبه هفته بعد پاگشاتون کردم!! به شوهرتم بگو!! همه ی خانواده رو هم میخوام دعوت کنم... .

خنده ی دندون نمایی پای تلفن زدم و گفتم: شوهرم.... باشه مامان باهاش حرف میزنم! تا ده دقیقه دیگه خبرشو بهت میدم!!
بلافاصله بعد از قطع کردن گوشی، رژلب قرمز آتشی که با پوست برنزه ام حالت فوق العاده تحریک آمیزی به چهره ام میداد زدم و عطرم رو خودم خالی کردم، بندهای لباس خوابم رو شل تر کردم که بالاتنه ام تو چشم باشه و بسمت اتاق مطالعه پا تند کردم.........

اتاق مطالعه خالی بود و درش کاملا باز بود، متعجب بلند داد زدم فرهود؟؟؟؟ و دور تا دور خونه رو گشتم ولی فرهود نبود! عصبی از بهم خوردن نقشه ام شمارشو گرفتم که فوری جواب داد: بله حماسه؟؟؟ .

شاکی گفتم: ببین من و تو همخونه ایم مثلا! تو میری بیرون نباید ی خبر بمن بدی؟؟؟ درضمن مامان زنگید و گفت پنجشنبه مهمونی پاگشاست، خواستم بهت اطلاع بدم... .

پوف کشید و گفت: نکنه جدی گرفتی این ازدواج رو هان؟؟؟ ببین من حوصله ی این مسخره بازیا رو ندارم! از این ببعد هر مجلسی میشه بپیچون..! چمیدونم بگو فرهود کارش سنگینه و اصلا نمیتونه...!!! هان راستی! ی کارت بانکی رو کانتر آشپزخونه گذاشتم از اون خرج کن! خیالت راحت باشه! پیامک بانک میاد هروقت کم شد مجدد واریز میکنم! حماسه سر جدت به پر و پای من نپیچ بزار این مدت تموم شه بریم پی کارمون... فعلا!!!
و تق گوشی رو قطع کرد.... .

با اعصاب بشدت داغون به مامانم زنگ زدم و یکساعت بهانه آوردم که فرهود پروژه جدید گرفته و سرش خیلی شلوغه و فعلا باید به کارهاش برسه، منم رعایت حال شوهرمو میکنم و مهمونی ها باشه برای بعد.... .

مامان هم خوشحال از اینکه من چه دختر عاقلی شدم که شرایط کاری همسرم رو درک میکنم بهم یکم افرین و بارک الله گفت و قطع کرد...
کاش اونموقع یکی گوشم رو میپیچوند و میگفت که خربزه آب است حماسه خانوم......
دقیقا از فرداش با دویست شش مشکی متالیک و کارت پولی که فرهود بهم داده بود یکسره با آوین عشق و صفا کردیم و همش به دور دور تو خیابونها و کافه گردی گذشت! .

یادمه روز اولی که بعد از ازدواج میخواستم برم دانشگاه به خیال اینکه غیرتی اش کنم، حلقه ام رو جلوی آینه ی میز آرایشم گذاشتم و با مانتو و مقنعه به آشپزخونه رفتم!
فرهود بیخیال نشسته بود و چای و بیسکوییت میخورد! .

منم ی چایی کیسه ای تو لیوان قلب قلبیم ریختم و برای خودم به کابینت تکیه دادم و گفتم: امم.. من حلقه دست نمیکنم ،،،، گفتم که درجریان باشی! یوقت ناراحت نشی!!! .

بیخیال و کاملا سرد نگاهم کرد و چاییش رو قورت داد و گفت: خوب میکنی !! فرصت هات برای ازدواج رو از دست میدی!! راستی دوست پسر نداری؟؟؟ اگه داری میتونی وقتایی که من نیستم بیاریش خونه ها... حله من مشکلی ندارم!!!......... .

دندونام از عصبانیت به هم چفت شد و دستم دور دسته ی لیوانم سفت شد و با صدای بلند گفتم : ببین من نمیدونم فازت چیه، اعتقادات چیه، اصلا زندگیو چطوری میبینی؟؟ ولی همه مثل دوست دختر تو ولنگار نیستن! من دوست پسر ندارم و تا حالا با کسی رابطه نداشتم!!! اصلا سری خطوط قرمزی برای خودم دارم! مگه من فاحشه ام که تو دوستی بغل خواب پسر نامحرم بشم؟؟؟ من باکره ام.... .

دستی تو موهاش کشید و گفت: آخ آخ، جان هرکی دوست داری خودتو به باد ندی که برای طلاق به گواهی بکارتت بدجور نیاز داریم! .

بعدم بلند شد و همینطور که بطرف در میرفت گفت: من دو سه روزی دارم میرم شمال ، نیستم! به مامانت اینا بگو سفرکاریه... .

دود از کله ام بلند شد و بمحض خروج فرهود با تمام قوا لیوان چای رو روی میز کوبیدم و با چشمهایی که میرفت بباره گفتم: فرهود میبینم روزی رو که التماسم میکنی!! من اگه تو رو بدست نیارم و تیپا به اون فاحشه ی بدکاره نزنم دختر اکبر حبیبی نیستم! فقط وایسا و تماشا کن،.... .

سوییچ ماشینم رو چنگ زدم و دنبال آوین رفتم! تمام طول راه آوین نقشه میکشید و منم تمام عصبانیتم رو سر پدال گاز خالی میکردم و اتفاقا چندین بارم دوربین کنترل سرعت ازم عکس گرفت که تو دلم گفتم: بدرک اینقدر جریمه بده تا جیبت سوراخ بشه.. .

تو خونه هم اصلا هم رو نمیدیم،،...
فرهود صبح خیلی زود میرفت و شب ها خیلی خیلی دیر میومد، بطوریکه اغلب من یا تو اتاق ، یا جلوی تلویزیون خوابم برده بود... .

اون هفته به همین منوال گذشت تا آخر هفته که فرهود طبق حرف خودش به شمال رفت و منم با هزار دوز و کلک اجازه ی آوین رو گرفتم که سه روز پیش من باشه و هرچی هم مامانم اصرار کرد بیا خونه ی ما کلا قبول نکردم ... .

پنجشنبه با آوین دو سه تا فیلم توپ دیدیم و پیتزامون رو سفارش دادیم و با تاپ شلوارک ست باربی مشغول لمبوندن بودیم که کلید تو قفل چرخید و درب ورودی واحد قیژ بدی کرد و ما دوتا هم با دهن پر، متعجب به طرف در برگشتیم که..... .

البرز از در وارد شد!
و زل زل نگاهمون کرد، طی ی عکس العمل ناخوداگاه سیخ ایستادم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ کلید خونه ما رو از کجا داری؟؟؟ .

با پوزخند تحقیر آمیزی سر تا پامو برانداز کرد و گفت: اولا علیک سلام، دوما شوهر غیور جنابعالی کلید خونه رو دودستی تقدیم بنده کرد و گفت حماسه بچست مراقبش باش! .

بعدم با دست به سرتا پام اشاره کرد که لباس باربی مو نشون بده و گفت: البته بچه که چه عرض کنم! نی نی کوچولویی هستی واسه خودت........
 

آوین موهای بلندش رو تاب داد و سرپا ایستاد که البرز تازه دیدش و ی نگاه ناجور هم به آوین انداخت و گفت: دوقلو تشریف دارید؟؟؟ از لباساتون میگم.... .

آوین لقمه اشو قورت داد و گفت: سلام... من آوینم... .

البرز هم کج خندید و مسخره گفت: علیک، البرزم! تو عمو البرز صدام کن... .

آوین هاج و واج نگاه میکرد که به خودم اومدم و گفتم: سر زدی! بسلامت.... چقدر تو پررویی؟؟؟ نه منو میشناسی و نه هیچی میدونی! از دفعه اول که دیدمت داری توهین میکنی و رو نروم میری! برو دادا تشکر! وظیفه ات انجام شد!چرا ی در نزدی؟ اومدیم و من لخت با کسی اینجا نشسته بودم! .

سرشو تکون داد و گفت: چرا خیلیم خوب میشناسم! تو ی دختر بچه ی بی عقلی که خودتو به پول فروختی! اتفاقا برا همینم در نزدم و اومدم... میخواستم ببینم بغل کدوم بیشرفی نشستی.... .

دود از مغزم بلند شد و حمله کردم طرفش و گفتم: بیشعوره کثافت! بمن میگی خراب؟؟؟ بهش رسیدم و ناخونهای تیز و بلندم رو تو بازوهای عضله ایش فرو کردم و ادامه دادم: با همین ناخونام چشماتو درمیارم..... آوین هم انگار به خودش اومد که بعد از من بطرف البرز حمله ور شد !
ولی البرز که سه برابر من و آوین بود! ناغافل دستشو کشید که دستهای من ول شد و ی دستشو دور بازوی من محکم حلقه کرد و اون یکی دستشو دور بازوی آوین و ما دو‌تا رو که دست و پا میزدیم و کشون کشون بطرف مبل برد و بشدت پرت کرد و گفت: ساکت ببینم!!! واسه من آرنولد شدن..!!بشینید ببینم فسقلی ها!!! مربی مهدکودک براتون بیارم عمویی ها؟؟؟ .

بعدهم ی نگاه وحشتناک به صورت من انداخت که یاد نگاه های حسام افتادم و به خودم لرزیدم، چشمهام سمت آوین رفت که از ترسش گوشه مبل کز کرده بود و ساکت نگاه میکرد! .

البرز که سکوت ما دو رو دید ی نفس عمیق کشید و روی مبل تکنفره رو ب روی من نشست و تو چشمهام تیز نگاه کرد و شروع کرد: خوب گوش کن ببین چی میگم! ببین این فرهود خیلی بی غیرت تر و بیعارتر از این حرف هاست که در مقابل زن عقدیش حس مسئولیت کنه، اگرم الان من اینجام فقط برای اینه که میترسه تو گند بالا بیاری و نتونه طلاقت بده!!! منم برام مهم نبود که تو چه خری هستی و برای پول چه غلطی کردی! کلا گندهایی که فرهود بالا میاره بمن هیچ ارتباطی نداره، رفیقش نیستم، فقط شریک کاریشم!!!!.......

البرز: ولی.... الان که فهمیدم تو خواهر حسام هستی، همه چیز برام فرق کرده! اون داداش تو اینقدر شرافت و غیرت داشت که وقتی درس میخوندیم همیشه میگفت من ی خواهر کوچولو دارم، درست نیست رفیقام رو ببرم خونه و تو کتابخونه درس میخوندیم! اینقدر مرد هست که اسم خواهرشو جلوی من نیورده بود که بدونم اسمت چیه!!! برای همین... از وقتی فهمیدم تو کی هستی همچیز برام فرق کرد.... باهاش حرف زدم!!! میدونم که حسام از واقعیت این ازدواج اطلاعی نداره! بخودم قول دادم مراقبت باشم و نزارم آسیبی ببینی تا ازدواجتون تموم بشه !!!! ببین من نه اعصاب دختر کوچولوها رو دارم و نه وقتشو!!! رو مخ من اسکی نکن!!! دوست پسر تعطیل... هرز نمیپری..... غلط اضافه هم نمیکنی.... حواسم کاملا بهت هست!!! .

بعدهم انگشت اشاره اشو تهدید آمیز تکون تکون داد و گفت: اگر بفهمم یا ببینم کج رفتی.... خودت میدونی و من.... اصلا خودت میدونی و حسام... .

عصبی شدم و صدامو انداختم سرم و گفتم: آخه به تو چه؟؟؟ تو چیکاره حسنی؟؟ .

انگشت شصتش رو بحالت نمایشی گوشه ی لبش کشید و با تمسخر گفت: عرضم به حضورت که من خوده حسنم!!! میدونم بخاطر پول اینکارو کردی! فرهود همچی رو بهم گفته! دختر جون راه پولدار شدن این نیست! پولو دوست داری؟؟ خب حق داری! ولی تلاش کن بهش برسی! به جاده خاکی زدن راهش نیست! .

بعد هم سرپا ایستاد و بسمت در رفت و گفت: من رفتم! شماره ام رو بهت اس میزنم! مشکلی بود بهم زنگ بزن..... از اون به اصطلاح شوهر بی بخارت که هیچ آبی گرم نمیشه!!!
و بدون خداحافظی رفت و در رو بست! .

با صدای بسته شدن در آوین از جا پرید و رو بمن گفت: یا پنج تن.... این دوست حسام بود که میگفتی؟؟؟ یا خوده خود خدا...!!! چه جذبه ای داشت!.... چقدر بداخلاق بود حماس... .

ی تیکه پیتزای تو دستم رو عصبی کوبیدم تو جعبه ی مقوایی پیتزا و گفتم: گندش بزنن...!!! این از کدوم قبرستونی وسط زندگی بلبشور من پیداش شد؟؟ اه....!!!......

آوین به حالت نمایشی ی قری به سر و گردنش داد و با نیش شل گفت: جون.... عجب تیکه ای بود ولی....!!! .

صورتمو به حالت چندش جمع کردم و گفتم: گمشو بابا....!!! گاو من دوقلو زایید بعد تو میگی تیکه بود...!!! این حسام نه خودش اخلاق داره .. نه رفیقاش.. .

آوین به حالت تفکر چشماشو جمع کرد و گفت: حماسه؟ یادته میگفتی حسام با یکی از دوستاش مدام کتابخونه است؟؟ و خیلیم خونش میره، ولی دوستش رو هیچوقت ندیدی؟؟ حالا که دارم فکر میکنم ... فک کنم اسم البرز رو از دهن حسام شنیدم!!!! .

متفکرانه اخم کردم و گفتم: وای راست میگی...!!! خودشه!!! این یارو رتبه یک کنکور فوق شد و حسام رتبه دو.... اوه اوه خود خود خرشه آوین!.... .

بعد از کلی حرف زدن و حساب کتاب کردن که با این قوزه بالا قوز جدید چطور سرکنم ،،، مسواک زدیم و به رختخواب رفتیم.... .

تا دو سه هفته ی بعدش من و فرهود کماکان اصلا هم رو ندیدیم و منم با آوین ‌ دانشگاه و ولگردی سرگرم بودم تا اینکه.... .

یکشنبه طرف های نه و ده شب بود که بعد از دانشگاه و دور دور آوین رو رسوندم و با خستگی از هزار ساعت رانندگی برگشتم به خونمون... .

فرهود نه زنگ میزد و نه اس میزد! کلا انگار من شمعدون یا گلدون خونش بودم، بود و نبودم رو کلا نمیفهمید و منم عصبی و شاکی بودم!!! .

خلاصه که ماشینم رو داخل پارکینگ کج و کوله پارک کردم و ی کش و قوسی به بدنم دادم و سواز آسانسور شدم و طبقه مورد نظر رو زدم! .

دستمو داخل کیف بزرگ و ژولیده پولیده ام کردم و کلیدمو بیرون کشیدم و در واحدمون رو باز کردم!
ی نگاه متعجب به خونه انداختم که آباژور تزیینی اتاق پذیرایی داخلش خودنمایی میکرد! .

مطمین بودم کل چراغ ها رو خاموش کردم و بیرون زدم! بسمت پذیرایی پا تند کردم که کم کم دود ملایمی نظرمو جلب کرد!!!!!!!..........

آهسته ی نفس عمیق کشیدم که بو بنظرم عجیب و مست کننده اومد!! عطر عجیبی داشت ! .

وارد پذیرایی شدم و تو تاریک روشن نور آباژور فرهود رو تشخیص دادم که با تی شرت ارتشی و شلوارک لجنی نشسته بود! .

لیوان مشروب زردرنگی دستش بود که طبق شنیده هام حدس زدم ویسکی باشه و ی نخ سیگار هم دستش بود!! .

تو حال خودش بود و به گوشه ی دیوار زل زده بود!
کیفمو زمین گذاشتم و مانتو مقنعمو در آوردم!زیرش ی تاپ دو بنده آبی و جین ابی سنگشور تنم بود! .

بطرفش رفتم و آهسته گفتم: فرهود؟؟؟ .

نگاهشو از گوشه ی دیوار گرفت و ی کام از سیگارش گرفت و آروم گفت: اومدی؟ حالم خرابه! آرومم کن... .

دلم لرزید!!!دست و پام شل شد!!قدم به قدم بسمتش رفتم و خیره شدم تو چشمهاش!
چشمهاش سرخ بود و مردمک چشمهاش انگار گشاد شده بود!!!.... .

نزدیکش که رسیدم نالید: فقط آرومم کن.. .

رفتم تو بغلش نشستم! دستمو دور گردنش حلقه کردم !!نگاهشو تو صورتم چرخوند و سیگارشو تو جاسیگاری کنارش خاموش کرد! تمام لیوانشو سرکشید و کوبید روی عسلی کنار مبل!.. .

بغلم کرد و بسمت اتاق خواب برد! از لذت توام با ترس میلرزیدم.... .

با پا در اتاقو باز کرد و گذاشتم روی تختخواب دونفره امون.... .

تی شرت و شلوارکش رو درآورد و با شورت مامان دوز خیمه زد روی تنم!! نفسمو حبس کردم و دستمو دور گردنش حلقه کردم ! وحشت کرده بودم ولی تو دلم هی میگفتم شوهرته...مگه همینو نمیخواستی.... مگه نمیخواستی پابندش کنی.... .

لبهامو وحشیانه میبوسید و دست برد و تاپم رو درآورد.....دستهاشو روی شکم و کمر برهنه ام حرکت میداد... .

دیگه ترس جای خودشو به لذت همراه با شهوت داده بود و منم کاملا همراهیش میکردم...
دست انداخت به دکمه ی شلوار جینم و دکمه رو باز کرد.. .

ازم جدا شد و شلوارم رو درآورد و پرت کرد گوشه ی اتاق.. .

حرکاتش ی مدلی بود و انگار کند شده بود ولی توجهی نکردم... .

مجدد روی بدنم خیمه زد و مشغول بوسیدن شکمم شد که یهو......
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jijcti چیست?