رمان حس سمی قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت پنجم

سرش شل شد و تالاپ روی شکمم افتاد!! شوکه سرمو از تخت جدا کردم و شهوت آلود نالیدم: فرهود؟؟ .



جوابی نداد!!! با انگشت اشاره به سرش کوبیدم و مجدد صداش کردم که هیچ جوابی نداد!!!
ترس به وجودم چنگ انداخت و خودمو از زیر تنه ی فرهود کنار کشیدم!
روی تخت نشستم و به صورتش نگاه کردم! عین گچ دیوار سفید شده بود!.... .

هرچی تکون تکونش میدادم و صدا میکردم ابدا جوابمو نمیداد!....
دستها و صورتش مثل ی تیکه یخ شده بود ولی نفس میکشید... .

با ترس و بغض از تخت پریدم پایین و گوشی موبایلمو برداشتم ... نمیدونستم به کی زنگ بزنم؟؟؟ .

نمیتونستم به مامان بابام زنگ بزنم چون فرهود واضحا بوی گند الکل میداد و اگر مامانم میفهمید کارم زار بود....
آوین هم که خودش نادون تر از من بود! فقط ذهنم رفت طرف البرز و فورا شماره اش رو گرفتم!
یکی دوتا بوق خورد که بدون سلام جواب داد: حماسه؟ .

با وحشت گفتم: البرز !!! فرهود نمیدونم چرا و چی شد یهو غش کرد.... نمیره اینجا؟؟؟ .

هول گفت: چیییی؟؟ غش کرده؟؟؟ چجوری؟؟؟ .

همینطور که با لباس زیر طول اتاقو رفت و برگشتی طی میکردم با استرس گفتم: نمیدونم بخدا!!! من دانشگاه بودم.... برگشتم دیدم تنها نشسته مشروب میخوره و سیگار میکشه!!! یهو رو تخت از حال رفت!! من میترسم.... .

ی پوف کلافه کشید و گفت: من تا چند دقیقه دیگه اونجام.... .

قطع کردم و بدو بدو لباسهامو از گوشه ی اتاق برداشتم و تنم کردم که آیفن زنگ خورد!!
بدو آیفن رو زدم و در واحد رو باز کردم!!! .

البرز با تی شرت یقه گرد مشکی و جین زغالی با حالت هول وارد خونه شد و با گیجی تو صورتم گفت: کو؟؟؟ .

همینطور که بطرف اتاق میرفت گفت: این دوده؟؟ .

عین جوجه ماشینی دنبالش راه افتادم و گفتم: دود سیگاره!!! .

به اتاق رسید و ی نگاه به فرهود که با صورت رو تخت افتاده بود انداخت، دولا شد نبضشو گرفت و ی دست به صورتش کشید!! .

پاشد ایستاد و بطرف من برگشت، از چشمهاش آتیش میبارید،،، قدم به قدم بطرفم اومد و گفت: چه غلطی میکردید؟؟گمشو بیرون باهات حرف دارم........


با چشم گرد گفتم: هان؟؟؟ .

بازومو اسیر دستش کرد و با فشار شدید دنبال خودش کشید تو پذیرایی! .

هی میگفتم: آی!،،.... اخ دستم،....!!! ول کن ،،،کبود شد...... .

به وسط پذیرایی که رسید بازومو رها کرد و بطرفم چرخید! .

خیره تو چشمهام گفت: نترس...!!! نمیمیره..!! صبح سرحال بیدار میشه!!!مشروب خورده!! حشیش کشیده... .

چشمهامو گرد کردم و گفتم: حشیش؟؟؟ .

نفسشو سنگین داد بیرون و گفت: حشیش، وید، گل،،گرَس.،، مواد... فهمیدی کوچولو؟؟ .

ی هین کشیدم که البرز عصبی ادامه داد: چرا لخت بود؟؟؟ .

با داد گفت:اتفاقی که بینتون نیافتاده؟؟؟ .

با بغض گفتم: چمیدونم چرا لخت شده لابد گرمش شده!!نه بابا چه اتفاقی بهت میگم غش کرد... .

نفسشو حبس کرد و گفت: خدا روشکر چون این صبح بیدار بشه هیچی یادش نیست... حماسه دفعه دیگه تو این حالت دیدیش فورا میری تو اناق و در رو قفل میکنی!!! فقط حواست به خودت باشه! نگران فرهود نشو،.... فردا سالم بیدار میشه..
باشه؟؟؟ .

پلک هامو رو هم فشار دادم و گغتم: باشه... .

البرز دور زد و خداحافظی کرد و رفت! در رو بستم و روی کاناپه جلوی تی وی چمباتمه زدم و تو خودم فرو رفتم! خیلی ناراحت بودم! بغض داشت خفه ام میکرد....!!!!!
دلم میخواست بکشونمش تو تخت ولی دلم نمیخواست یادش بره!!! اتفاقا باید یادش میموند و مزه ی تن و بدنم زیر زبونش میغلطید!!! .

پوف کلافه کشیدم و رفتم تو اتاق... ی پتو روی بدن لخت فرهود کشیدم و خودمم لباس خوابمو تن کردم و با بالشت و پتو جلوی تی رفتم و همونجا خوابم برد...!!! .

با تکون تکون های دست فرهود از خواب بیدار شدم.. !! روی کاناپه نشستم و خمیازه کشان به فرهود گفتم: هوم؟.... .

فرهود که لباس های دیشبش رو پوشیده بود کلافه گفت: چرا تو اون اتاق خواب بودم؟؟ چرا لخت بودم؟؟؟دیشب چی شد؟؟ .

ی نگاه به گوشیم کردم که ساعت ۸ صبح رو نشون میداد ، نگاهمو از گوشی گرفتم و کلافه و عصبی گفتم: چمیدونم چرا؟؟؟ من از دانشگاه اومدم ، تو داشتی مشروب میخوردی و سیگار میکشیدی! بعدم پاشدی رفتی تو اون اتاق و غش کردی! نمیدونم چرا لخت شدی! شاید گرمت شده! من ترسیدم و زنگ زدم البرز اومد،.... .

وسط حرفهام گوشی زنگ خورد که حرفم قیچی شد و فرهود با کف دست کوبید وسط پیشونیش و دکمه تماس رو زد و گذاشت روی پخش و گفت: الو ، البرز.... یادم هست ساعت نه جلسه داریم!... الان میام.......

البرز عصبی داد زد: البرز و زهرمار..!!! هزار بار بهت گفتم یا بخور یا بکش!! میخوری و میکشی ... آب روغن قاطی میکنی!...اگه بلایی سر اون دختره میوردی چی؟؟.... کلافه شدم از دست گند بالا آوردن هات فرهود... کلافه میفهمی؟؟؟ .

فرهود پشتشو بهم کرد و گفت: بابا با نگین دعوام شد!!! عصبی بودم نفهمیدم چیکار میکنم... .

البرز مجدد داد زد: چیز عجیبی نیست! شما هفته ای هفت روز دعوا دارید...!!! پاشو بیا که جلسه داریم... .

فرهود ی باشه الان میام گفت و بطرف اتاق رفت تا حاضر بشه...!!!
منم رفتم که حاضر بشم و برم دانشگاه...،، ولی ذهنم درگیر شده بود بشدت! یعنی فرهود و نگین اینقدر درگیر بودند؟؟ پس عشقشون چی؟؟؟
با فکر درگیر حاضر شدم و پی کارم رفتم !!! .

طی چند هفته بعدش هم ذهنم مشغول بود و کماکان به ندرت فرهود رو میدیدم..!!! با آوین هم حرف زدم و طی یکی از حرفهامون بهش گفتم: آوین پشیمونم! نمیدونم چطوری بگم...!!! این فرهودی که دارم میبینم..!! با اون فرهودی که تو ذهنم ساخته بودم و عاشقش بودم خیلی فرق داره!!! من عاشق اون فرهودم....!!! .

آوین ی هوف کشید و گفت: بابا لامصب تازه سه ماهه عروسی کردید.! چقدر زود عشق از سرت پرید تو...... .

روی تخت ولو شدم و نگاهم‌ دادم به سقف و گفتم: من که باید فرهود رو به هر قیمتی هست به دست بیارم....!!!! ولی ی حس بدی دارم! .

طبق معمول آوین یکم مخم رو تیلیت کرد و منو شیر کرد که طبق نقشه جلو برم اما.... طی دو سه ماه بعد از ازدواجم مامانم بشدت گیر میداد که بیایید اینجا و منیژه جون هم همش تماس میگرفت و دعوتمون میکرد که من مداوم میپیچوندم! .

دیکه کم‌کم حس کردم همه بشدت مشکوک میشن و کارمون داره گره میخوره که تصمیم گرفتم با فرهود ی صحبت اساسی بکنم...!!!
سه شنبه ای که طبق معمول دانشگاه نداشتم به فرهود زنگ زدم که هول هولکی جواب داد: جانم حماسه؟ کاری داری؟ .

اینقدر بهش زنگ نمیزدم کاملا تعجب کرده بود!
گوشی رو از این گوش به اون گوشم دادم و گفتم: فرهود مامان اینای من و تو کاملا به روابط ما شک کردند! شب یکم زودتر بیا..!!! شام باهم بخوریم و ی نقشه بچینبم که اینا رو دست به سر کنیم..!! من دیگه نمیتونم جوابشون رو بدم خسته شدم...!!!!!!!!

با عجله گفت: اوکی...!!! من حدود نه میام ... !! حرف میزنیم..!! دو سه تا جلسه مهم دارم الان!!فعلا خداحافظ .

و بدون گرفتن جواب خداحافظیش قطع کرد!
بلافاصله با آوین تماس گرفتم و قضیه رو گفتم که آوین ی بوس تو گوشی فرستاد و گفت: جون..!!!! حماسه...!!! ی شام مفصل بچین و خودتم ی لباس لخت و پتی بپوش..!!! ی تیر و دو نشون ، هم حرف میزنی و هم شاید لوندی هات جواب بده!!!بابا اون رمانه(.....) همینجوری شد دیگه... .

تو گوشی جیغ بنفش کشیدم: اه زهرمار و رمان(...)، بخدا نویسنده اشو گیر بیارم، دست میندازم این دهنشو جر میدم که کلا دیگه ننویسه!! چقدر تو چرت میگی! گفتی حلقه ننداز غیرتی میشه مثل رمانه! گوش دادم به حرفت، دیدی که چقدرم غیرتی شد؟؟؟ حالام میگی فلان!! بابا من مث دختره تو اون رمان آشپزی بلد نیستم! شام بپزم قبل از هرچیزی از دست پختم مرده دیگه وقته دلبری نمیشه اه...!!! .

غش غش خندید و گفت؛ چقدر تو خنگی بابا!!! الان زنگ بزن رستوران غذا رو بیاره! تو بریز تو قابلمه گرم کن، بعد بگو خودم پختم!! .

گوشیو دادم به اون یکی گوشم و رو هوا ی بشکن زدم و گفتم: بوس به کله ات که همیشه فکرای ناب توش قل قل میزنه!! جیگرتو بخورم... .

ی ایش کشید و گفت: راستی! اون پیراهن ساتن کرمه که دکلته بود رو بپوش با این تن و بدن برنزه!! اگر فردا صبح عروس نشده بودی؟؟؟ بیا بخوابون تو گوشم... .

ی اه کشیدم و گفتم: امیدوارم.... !! من برم به امورات خر کردن فرهود برسم! فعلا...
تلفن رو قطع کردم و شماره ی رستوران معروفی که نزدیک خونمون رو گرفتم،، با الو الوی اپراتور به خودم اومدم و یادم افتاد، اصلا نمیدونم فرهود چه غذایی دوست داره!...
از مسئول سفارشات معذرت خواهی کردم و قطع کردم!! .

فوری شماره ی فرناز(خواهر فرهود) رو گرفتم!! چیش... چقدر همیشه ازش متنفر بودم! ی دختر که انگا از دماغ فیل افتاده! فس فسو که همه ی هنرش، شبیه پلنگ درست کردن خودشه و شبانه روزی تو گرونترین ارایشگاه های تهران سر میکنه!!
بعد از سه تا بوق جواب داد،......... .

صدای سشوار و همهمه تو گوشی پیجید که از چندش صورتمو جمع کردم!!! ایکبیری باز تو سالن بود!!! با الو گغتنش به خودم اومدم و با پاچه خواری نمایشی شروع کردم: سلام فرناز جون! چطوری عزیزدلم؟؟ آقا مهرشاد چطورن!! گلم مشتاق دیدار ! همچی خوبه؟ دلم برای صدات و روی ماهت تنگ شده .. .

و گوشیو از صورتم جدا کردم و ادای عوق زدن درآوردم که صدای فرناز تو گوشی پیچید!!!!!.....

با اون دماغ عملی و صدای تو دماغی گفت: سلام حماسه چطوری؟ ما خوبیم! همچی خوبه! چقدر کم پیدایید!! تازه عروس دومادید دیگه.... تنهاییتون رو ول نمیکنید،... .

با شرمندگی نمایشی گفتم: وای عزیزم.. چه خوب درک میکنی!! آره دیگه... حالا وقت بسیاره فعلا یکم دوتایی خلوت کنیم!! غرض از مزاحمت!! امشب میخوام فرهود رو سورپرایز کنم!! میخواستم بدونم غذای مورد علاقه اش چیه که بپزم؟ .

ی پوزخند صدادار زد و گفت: اواااا... بعد سه ماه و خورده ای نمیدونی غذای مورد علاقه ی شوهرت چیه؟؟؟؟ خورشت فسنجون ملس ... .

حالم از تیکه انداختنش بهم خورد!! لب و دهنمو کج کردم و گفتم: اخه فرهود اصلا اجازه نمیده بپزم که... میگه خانومم خسته میشه!!! مرسی بابت اطلاعاتت گلم!! ایشالا سرفرصت بیشتر حرف میزنیم! فدات... بهمه سلام برسون!! روی ماهتو میبوسم..!!! خداحافظ .

اونم خداحافظی کرد و قطع کردیم! گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و گفتم: بری که دیگه برنگردی به حق مرتضی علی.... چندشه آویزون..!!! عوقققق
فورا زنگ زدم به رستوران غذا رو سفارش دادم و تاکید کردم که فسنجونش حتما ملس باشه..!!!! .

ی دستی هم به سر و گوش خونه ی ژولیده پولیده و درهم برهممون کشیدم و به سوپر هم زنگ زدم و کسری های یخچال رو سفارش دادم!!! .

رستوران غذا رو فرستاد و من به ماهرانه ترین حالت ممکن خورش و پلو رو توی قابلمه های مجزا خالی کردم و روی گاز گذاشتم!!! .

میز هم بلد نبودم تزیین کنم که به لطف نت و پیج های اینستاگرام، به بدختی و مشقت فراوون با چهارتا چیز میزی که تو خونه داشتیم ی جورایی سر و تهش رو هم اوردم که اتفاقا خیلی هم جالب و خاص شد!! .

از آشپزخونه دویدم بیرون و پریدم تو حمام و درو بستم و ی دوش اساسی گرفتم!! .

از حمام خارج شدم و موهای تا سرشونه امو ی براشینگ مفصل کردم و دو طرف گوشم رو بردم پشت و با ی کلیپس ریز نگین دار جمع کردم!! .

لباسی که اوین گفته بود رو از تو کمد بیرون کشیدم و اتو کردم، پوشیدم و تو آینه ی نگاه به خودم انداختم!! .

پوست بشدت برنزه ام بواسطه ی لوسیون اکلیلی برق برق میزد! لباس ساتن کرم رنگم که فوق العاده کوتاه بود تمام اندامم رو به قشنگی نمایش میداد!!
ی آرایش مفصل کردم و صندل های پاشنه بلند مشکیمو پوشیدم، عطر شانل عزیزم رو روی خودم خالی کردم و از در اتاق بیرون رفتم!!!!!!!......

نگاه به ساعت دیواری بزرگ سفید رنگمون انداختم که ساعت ۸/۴۵ دقیقه رو نشون میداد!
بی اغراق فوق العاده هوس انگیز شده بودم! ی چیزی تو مایه های شکیرا و جنیفرلوپز !!! .

نشستم و پامو روی پا انداختم و ماهواره رو روشن کردم و روی پی ام سی تنظیم کردم که موزیک پخش بشه!!!
تقریبا چند دقیقه از نه گذشته بود که زنگ واحد به صدا دراومد..!!! .

در رو باز کردم و به فرهود سلام دادم و در رو پشتش بستم! سرمو بالا بردم و یکم روی پاهام بلند شدم و ریز گونه اش رو بوسیدم! فرهود یک لحظه شوکه شد ولی فوری از شوک دراومد و ی نگاه خریدارانه به سر تا پام انداخت و گفت: خبریه؟ مهمونی بودی؟؟ مهمون داری؟؟ .

با عشوه ی زیاد و لحن کشدار گفتم: نه حوصله ام سر رفته بود یکم به خودم رسیدم و شام پختم!! برو لباساتو عوض کن بیا شام...
پشتشو کرد و رفت تو اتاقش، منم بطرف آشپزخونه پا تند کردم و شام رو کشیدم!! .

فرهود با شلوارک و تی شرت ورزشی آبی آسمانی اومد و پشت میز نشست، ی نگاه به میز کرد و گفت: آخ جون!!!! من عاشق فسنجونم... .

خودمو متعجب نشون دادم و کفتم: جدی؟؟ وای چه تصادفی! منم عاشق فسنجونم.... .

فقط خدا میدونست چقدر از این خورشت بدرنگ و بدمزه متنفر بودم احساس میکردم گِل رو روی برنج میریزی و میخوری!!! .

خندید و شروع به کشیدن غذاش کرد!! منم با ناز و عشوه چنان غذا میخوردم که هر بیننده ای رو تحریک میکرد! و یکسره هم زل زده بودم تو چشمهای فرهود که فکر کنم بدبخت غذا کوفتش شد! .

کاملا متوجه شدم خیلی هیزی میکنه و نگاهشو روی بدنم میچرخونه که صد البته احساس موفقیت کردم!!! .

غذامون که تموم شد از پشت میز بلند شد و گفت: عالی بود حماسه!! من میرم جلوی تلویزیون توهم بیا تا حرف بزنیم...
با لوندی دستمال رو دور دهنم کشیدم و گفتم: باشه ..!!! منم ی چایی بزارم... الان میام!... .

میز شام رو همونجوری ول کردم و تو دلم گفتم: وقت برای حمالی بسیار است! فرهودو بچسب که عین در و گوهر نایاب است!! .

چایی هم الحمدلله درست بلد نبودم دم کنم، بنابراین دوتا چای کیسه تو قوری انداختم و بمحض اینکه رنگ پس داد، داخل لیوان ریختم و با سینی که از قبل حاضر کرده بودم و توش خرما و کشمش و قند بود، سلانه سلانه بطرف فرهود راه افتادم!
از صدای تق تق تق پاشنه های کفشم سرشو از تی وی چرخوند و محو جمالم شد!!!!!!.

درست عین هفته مد میلان راه میرفتم و نگاهمو صاف به چشمهاش دوخته بودم! فقط تو دلم از خدا کمک میخواستم که اینجوری با کرشمه راه میرم..،، یوقت سینی چایی چپه نشه چون غمزه اومدن با سینی چای داغ اصلا عقلانی نبود!! .

خدا رو شکر به کاناپه رسیدم و دولا شدم و سینی رو روی میز گذاشتم! سرمو بلند کردم که نگاه سیخ و تیز فرهود به بدنم نظرمو جلب کرد!
ی لبخند ملیح زدم و تو دلم قند آب شد! کنارش نشستم و پامو روی پام انداختم! .

پاهام از اکلیل های ریز برق میزد و تقریبا تا بالای رونم کاملا هویدا بود!!
نگاهمو به صورت فرهود انداختم که کاملا همه ی بدنم رو رصد میکرد و شروع کردم: فرهود دیگه خیلی ضایع است واقعا!!! باید هرچند هفته یبار، ی نهاری،، شامی.. خونه مامان باباهامون بریم!!! اینا دیگه دارن شک میکنن ها،..!!! از من گفتن...! منم چقدر جواب پس بدم...!!! خب خسته شدم...!!!
فرهود ی نگاه خمار به صورتم انداخت و کوتاه گفت: باشه میریم!! .

یکم رو کاناپه خودمو کشیدم جلو و دستمو دراز کردم که لیوان چای رو بردارم و تو همون حالت گفتم: سرد میشه ها!!
فرهود مچ دستمو گرفت و کشید که پرت شدم تو بغلش و گفت: اشکال نداره!! بزار سرد بشه! .

قلبم تالاپ تولوپ میزد! همینجوری که تو بغلش افتاده بودم دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: اصلا نمیبینمت ها.!!!! هیچوقت نیستی..!
صاف به لبهام نگاه میکرد و گفت: از این ببعد بیشتر میبینیم..! .

و سرشو آورد پایین و لبشو روی لبهام گذاشت! یک حال خوب و مستانه ای داشتم! دستهامو روی گردنش نوازشوار حرکت میدادم و همراهیش میکردم!! .

فرهود هم دستشو دور کمرم سفت تر کرد و از پشت به سمت زیپ لباسم اومد که........
آیفن خونمون بصدا دراومد و ما مثل برق گرفته ها از جا پریدیم! .

فرهود زیرلبی غر زد: اه!! یادم نبود...!!!! .

از تو بغلش پاشدم و گفتم: چیه؟؟ چی شده؟؟ کیه این وقت شب؟؟ .

فرهود کلافه دستی تو موهاش کشید و دکمه ی آیفن رو زد و گفت: البرزه! قرارداد رو اورده امضا کنم!! امروز جلسه آخرم رو نموندم که بیام باهم حرف بزنیم!! .

دندونامو رو هم سابیدم و تو دلم گفتم: گندت بزنن... خروس بی محل! .

از جام بلند شدم و بسمت اتاق رفتم که فرهود گفت: بشین حالا....
ی نگاه متعجب به چشمهاش انداختم و گفتم: با این لباس؟؟؟ میرم عوض کنم...!!!!!!!!............

فرهود سرشو تکون داد و بطرف در واحد رفت تا باز کنه!! منم رفتم و لباس قشنگم رو درآوردم و زیرلبی فحش میدادم: بخشکی شانس...!!! ای البرز.!! تو روح خودت و آبا اجداد و رفیق و رفقات!!! الان چه وقت اومدن بود.. .

و تو ذهنم فکر کردم که فرهود واقعا غیرت نداره؟؟ با اون لباس میخواست که بشینم جلوی رفیقش؟؟
سرمو تکون دادم که شر فکرهای عجیب تو مغزم رها بشم و ی تی شرت یقه هفت استرچ سورمه ای با شلوار جین ابی کمرنگ پوشیدم و از اتاق بیرون زدم!!! .

فرهود و البرز روی همون کاناپه نشسته بودند و ی سری پرونده جلوشون ولو بود..!! .

به البرز سلام کردم که بیخیال سلام داد و نگاهشو ازم گرفت ! ولی فرهود..!!! خب .. میخ صورتم شده بود و با لبخند نگاهم میکرد!! نگاهمو مجدد به البرز دادم که مشکوک به قیافه ی خندان فرهود نگاه میکرد و تا دید فرهود محو منه دوتا بشکن جلوی چشمش زد و گفت: فرهود..!!! کجایی؟؟ اینجایی؟؟ .

فرهود ی تکون خورد و به خودش اومد و هول هولکی گفت: هان؟ اینجام..!!! بدو امضا کنیم برو ،... .

البرز دست به سینه شد و به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: حالا چه عجله ایه؟؟؟ .

من که بشدت از ضایع کاریه فرهود هول کرده بودم گفتم: ی چایی بیارم؟؟ .

البرز چشمهاشو ریز کرده بود و نگاه مشکوکش رو بین من و فرهود میچرخوند...!!!
همینجور بی حواس رو بمن گفت: اره مرسی! چایی الان میچسبه..!!!!
سریع جیم زدم و رفتم ی چایی آوردم و کنارشون نشستم ! .

سخت مشغول بودند که مجدد فرهود گفت: تموم شد دیگه!!!
البرز پرونده ها رو جمع کرد پ گفت؛ نه تموم نشده! پاشو لباس بپوش بریم شرکت..!!! حالا حالا ها کار داریم...! .

بعدم ی نیم نگاه تحقیرآمیز بمن انداخت و مجدد چشمش رو چرخوندو به فرهود گفت: راستی چرا با نگین مهمونی کردان رو نرفتی!! دعواتون شده بود اره؟؟ .

فرهود تند تند گفت: باشه حاضر میشم!!! بیخیال حالا چه کاریه اسم نگین رو میاری این وسط..!!!
رفت تو اتاق و در رو بست..!! .

بمحض بسته شدن در البرز ی جرعه از چای تو دستش خورد و اهسته زیرلبی گفت: لجنیه واسه خودش!! ی شب هم تختش خالی نباید بمونه..!! نگین بود نگین! نبود یکی دیگه...!!! این دختره هم اینقدر بچست که عقلش نمیرسه...!!!!!!!!..........

بغض راه گلومو‌گرفته بود !! بدون جواب دادن بهش لیوان های خالی چایی رو جمع کردم و بطرف آشپزخونه راه افتادم!!
لیوان ها رو داخل سینک گذاشتم و مشغول شستم شدم که فرهود و البرز بلند خداحافظی کردند و رفتند!!
دستهامو شستم و روی کاناپه ولو شدم و به آوین زنگ زدم!! .

صدام بغضالود بود و بشدت میلرزید!!
با لحن پنچر شده نالید: درد بی درمون! الان باید تو بغل فرهود باشی، واسه چی بمن زنگ زدی؟؟ .

بغض قلمبه شده تو گلومو قورت دادم و گفتم: همچی عالی پیش میرفت! ولی یهو البرز پیداش شد و فرهودو برداشت برد!!! .

آوین با لحن متعجب گفت: نه باباااااا...!! خب...
ادامه دادم: آوین ... فرهود با نگین دعواش شده باز..!!! هروقت دعواشون میشه میاد طرفم...!! من اینطوری نمیخوام!!من نمیخوام لاستیک زاپاس هیشکی باشم! .

آوین بلند گفت اه و ادامه داد: بابا اول زاپاسی، بعد لاستیک اصلی میشی دیگه.... .

همینطور که آوین برام دلیل و مدرک میبافت و هی قانعم میکرد از جام بلند شدم و رفتم سراغ ظرف کمک های اولیه و دوتا مسکن باهم انداختم بالا و دو جرعه آبم روش سرکشیدم!! سردرد بدی شده بودم!!! .

صحبتم با آوین تموم شد و بی هدف کانال ها رو بالا پایین کردم! آخرین باری که چشمم به ساعت افتاد ۲/۵ نصفه شب رو نشون میداد! اینقدر به تی وی زل زدم تا پلک هام سنگین شد و روی هم افتاد..... .

صبح با بوی خوش ادکلن کرید از خواب بیدار شدمم! سرمو یکم جا ب جا کردم که خودمو تو بغل فرهود دیدم... گیج و متعجب یکم تکون خوردم و موقعیت خودمو سنجیدم! .

رو تختخواب دونفره امون و تو اتاق خواب بودیم!!
فرهود با شلوارک و تی شرت بود، منم با لباس خونگی هایی که دیشب جلوی تی وی خوابم برد!!!
کی بغلم کرده بود و چطور منو آورده بود تو اتاق؟؟؟ همیشه همینطور بودم... بمحض خوردم هرگونه قرص مسکنی بشدت گیج و منگ میشدم!! دیشب که دوتاهم بالا انداخته بودم بنابراین خوابم عمیق شده بود...!!!
جیک نزدم و خودمو بیشتر تو بغل فرهود فرو کردم که ی تکون ملایمی خورد و چشمهاشو باز کرد! با خنده گفت: صبح بخیر....!!! چه ناز خوابیده بودی! اومدم بزارمت تو اتاق که نفهمیدم چطوری خودمم خوابم برد..............

با عشق خیره شدم بهش و کفتم: کی اومدی؟ تا ۲/۵ بیدار بودم...!!!! مسکن خورده بودم خیلی خوابم عمیق شد....!!! .

گوشه ی لبم رو ی بوس ملایم کرد و ازم جدا شد، همینطور که از تخت بیرون میرفت،، گفت: من نزدیک ۴ رسیدم! البرز مگه ول میکرد؟ الکی معلوم نیست واسه چی نگهم داشت؟؟ پنجاه بار ی چیزو هی تکرار کرد!! میرم ی چایی بزارم...!!! بیا صبحانه بخوریم.... .

خندیدم و تو تخت ی غلت زدم و گفتم :باشه الان میام!!! .

فرهود که بیرون رفت با ذوق از تخت پایین پریدم و رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاق و شروع کردم به حاضر شدن..،،، ی لگ چرم مشکی با تاپ سفید لمه پوشیدم و یکم آرایش کردم و تو دلم به خودم فحش دادم: اه خاک تو سرت دختریه منگول، قرص خوردنت چی بود آخه؟ اگر سرحال بودم دیشب کاملا اوضاع مساعد بود!! دیگه محاله بزارم برگرده سمت اون نگین خراب،....!!!! .

یکم به پشت گوشم عطر زدم و از اتاق خارج شدم،، تو راهروی اتاق خوابها بودم که آیفن خونه زده شد!....
اخمهامو توهم کشیدم و تو دلم گفتم: البرز سر جدت دست از سر کچلمون بردار... .

کاش میدونستم تا چند دقیقه بعد آرزو میکنم که ایکاش البرز اومده بود.... .

رسیدم تو هال خونه که فرهود رو جلوی در واحد دیدم!
در رو باز کرده بود و منتظر به آسانسور نگاه میکرد!!! .

بخیال اینکه البرز سرخر اومده، بیخیال و بی حس وارد آشپزخونه شدم و ی چایی برای خودم ریختم و ی نبات دسته دار هم انداختم تو چاییم و همینجور که به جد و آباد البرز فحش ناموسی میدادم شروع به هم زدن چاییم کردم که....
از بیرون و تو هال،، صدای گریه و هق هق زنونه ای بلند شد...!!!!! .

اخمهامو توهم کشیدم و بسمت صدا، پا تند کردم!!
روی کاناپه جلوی تی وی،،، نگین تو بغل فرهود نشسته بود و سرشو روی شونه ی فرهود گذاشته بود،،.!!!
تو درگاه آشپزخونه خشک شده ایستادم و به ستون جلوی در تکیه دادم و به منظره جلوم خیره شدم...!!! .

فرهود دستشو تو موهای نگین فرو کرده بود و روی موهاشو میبوسید و آروم میگفت: عشقم گریه نکن،، اشکهات دنیامو آتیش میزنه، چرا اینجوری هق هق میکنی...؟؟؟ اصلا غلط کردم جلسه کاری گذاشتم..!! از این ببعد اول تو بعد جلسه و کار...!!!خوبه؟ .

نگینم یکم فین فین کرد و سرشو از رو شونه ی فرهود برداشت با نگاه تو صورتش گفت: همیشه اول منم.. فهمیدی!!! اصلا هم بدون تو مهمونی خوش نگذشت..!!! اینقدرم خوردم و کشیدم که اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه...!!! .

فرهود مسخ چشماش گفت: غلط کردم!! دلم برای عطر تنت تنگ شده بود..!!!!!!!!!!!!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه rtmdo چیست?