رمان حس سمی قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت ششم

بسمت لبهاش رفت و مشغول بوسیدن شدن،، نگین رو روی کاناپه خوابوند و روش خیمه زد!!


انگار نه انگار که اصلا حماسه ای وجود داره ... .

دستهام دور دستگیره ی لیوان چای تو دستم سفت شد و بلند داد زدم: هلووووو گود مورنینگ...!!!! با اجازه ی شما من اینجا برگ چغندر نیستما....!!! .

فرهود دستشو از زیر بلوز نگین بیرون کشید و نشست و نگین هم بلند شد و بارحالت فخرفروشانه ای نگاهم کرد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ .

به حالت نمایشی شونه هامو تکون دادم و با لحن اخبارگوی تی وی گفتم: با سلام و درود بر روح پرفتوح شهدا و امام راحل و آرزوی سلامتی برای رهبر معظم انقلاب .... با اجازه ی شما اینجا خونمه!!! الان من باید بتو بگم اینجا چیکار میکنی؟ چه رویی هم داری؟؟ هشت صبح عینهو شاطر نونوا سیخ و میخ ... اه اه .

بعدم ی نگاه به چشمهای فرهود انداختم و موزیانه گفتم: من میرم حموم..!!! دیشب تا صبح بغلم کردی بوی ادکلن کرید گرفتم... فعلا بای...!!
بدو بسمت اتاق خواب رفتم و پریدم تو و در رو قفل کردم....!!! .

صدای جیغ و هوارهای نگین رو اعصابم پنجه میکشید که به فرهود میگفت: منظورش چی بود دیشب تو بغلت بوده؟ چه گهی خوردی تو؟؟ چه غلطی کردی فرهود؟؟؟ .

به در تکیه دادم و لبخند شیطانی زدم و لبمو گزیدم..!!!! از صدای داد و بیداد و دعواشون داشت قند تو دلم آب میشد!!!
از پشت در بلند هوار کشیدم: هوش بابا...!!!! اپارتمانه ها...، همسایه داریم...،،، آبرو حیثیتمون رو به باد دادید..!!! پاشید دعواهاتونو ببرید ... .

صدای فرهود اومد که تند تند میگفت: راس میگه..،،، بسه نگین..!! بپوش بریم...!!! منم جلسه دارم ...!!! باشه هرچی تو بگی!! اصلا دیگه خونه نمیام...!!! باشه باشه..!!! داد نزن..!!! قرصهاتو خوردی...!!! .

و صداشون کم‌کم دور شد که متوجه شدم رفتند، تو دلم گفتم: قرص چی؟؟ دختره چشه؟؟؟ سرمو تکون دادم و اماده شدم، ی اس هم به آوین دادم و با بیخیالی بطرف دانشگاه راه افتادم...!!!!
خیلی خیلی کسل و کلافه بودم، اصلا دلم نمیخواست زندگیم این شکلی پیش بره، انگار وسط ی باتلاق افتاده بودم که هرچی دست و پا میزدم، بدتر فرو میرفتم!!!!!!!..........


اصلا عادت به شکست و غم و غصه و تلاش بی حاصل نداشتم!!! و کل دو سه هفته بعد از اون ماجرا همش تنها بودم و اصلا از فرهود هیچ رد و اثری نبود، انگار طبق قولش به نگین عمل میکرد و اصلا خونه نمیومد!!!
چندین هفته بعد بود که آوین رو سوار کردم و نق نقو گفتم: آوین اعصابم له و لورده است!! هیچ حوصله دانشگاه ندارم!!! از وقتیکه خیر سرم شوهر کردم خیلی بد میگذره!! باز قدیم دوتا دوست پسری بود باهاش دور دور کنیم!! الان که هیچ... .

آوین دندون نما خندید و گفت: چه گنداخلاق شدی حماس، خب دانشگاه رو ولش کن،، بیا برو بلوار (....) دور دور ، بعدم بریم ی کافه معروفی همونجا هست، قلیون بکشیم بلکه ام روحیه امون باز شد!!! راستی حماسه، ی خبر هیجان انگیز ،... بگو چی؟؟؟؟ .

همینجور که مسیرمو بطرف خیابون پیشنهادی آوین کج میکردم گفتم: چمیدونم؟؟ چی ؟؟؟
دستشو گذاشت رو قلبش و گفت: مامانت دیشب آخر شب به مامانم گفت که تا دو سه هفته ی دیگه حسام میاد... .

ی هوف کشیدم و مشتمو کوبیدم رو فرمون ماشینم و داد زدم: هی تف تو این شانس، من اگه شانس داشتم ننم اسممو میزاشت شمسی نه حماسه!!! حسام بیاد، من با این زندگی شیر تو شیر چه گلی تو سرم بگیرم، حسام دیگه مامان بابا نیست!!!! بیشرف خیلی تیزه..... .

آوین با لپ های گل انداخته گفت: حماسه هرچی تو نگرانی، من دارم ذوق مرگ میشم!!! .

همینجور که تو اون خیابون دور دور میکردیم، منم به بدبختیهای محتملم فکر میکردم و آوینم از خوشحالیش میگفت و که یهو بی ربط گفت: حماسه؟ ماشین این عمو البرز چیه؟؟؟ .

گیج نگاهمو از رو ب رو گرفتم و تو صورتش نگاه کردم و گفتم: عمو البرز؟ .

اخمو گفت: همون البرز رفیق حسامو میگم!
ابروهامو انداختم بالا و نگاهمو دادم به جلو و گفتم: چمیدونم تو هم!!!! چطور؟ .

همونجور اخمو و مشکوک گفت: فک کنم اون سمت بلوار دیدمش تو ی سانتافه مشکی بود!!
اهمیت ندادم و گفتم: خب که چی؟؟؟ ولش کن!!! این قلیونیه که گفتی کو؟؟؟ .

آوین آدرس رو داد و بعد از رسیدن به کافه مورد نظر پارک کردم و دوتایی مقنعه هامونو به شال هایی که محض احتیاط تو ماشین گذاشته بودم عوض کردیم بطرف کافه راه افتادیم!!!!!!!.......

داخل کافه نشستیم و منو رو توی دستمون گرفتیم، من حواسم به میز بغلی پرت شد که دوتا پسر خفن و خوشش تیپ..... استایل ورزشکاری نشسته بودند و قهوه میخوردند و قلیون میکشیدند!!! اون دوتا هم زیرچشمی کل حواسشون به من و آوین بود!!
همینطور که منو دستم بود و زیر چشمی به پسرا نگاه میکردم آوین آروم گفت: حماسه، قلیونش چه گرونه ؟،،،،، اندازه چهار پرس چلوکبابه!! چه خبره؟... .

مسیر نگاهمو تغییر ندادم و زیرلبی گفتم: احمق جون اینجا محله ی .... تهرانه! بعدم تو نگران پولش نباش! ارث بابات که نیس... کارت فرهوده!!! .

سرشو از منو بلند کرد و خندان گفت: راست میگی!!! میخوریم و میاشامیم ... اصراف هم میکنیم....!!!! پول مفت و دل بیرحم!!!... .

ریز ریز خندیدم و گارسون رو صدا زدم! ی قلیون دوسیب نعنا بهمراه دوتا قهوه اسپرسو دابل شات( اصلا نمیدونستم چی چی هست) سفارش دادم و با آوین مشغول حرف زدن شدیم...!!!
انگار حق با آوین بود! این کافه و پیجوندن دانشگاه حسابی روحیمو سرجاش آورده بود...!!!!
پیش خدمت قلیون و قهوه ها رو آورد و شلنگ قلیون رو دست آوین داد که ماهرانه شروع به پک زدن و دود دادن کرد..!!! .

منم دو قلوپ از قهوه تلخ مثل زهرمارم رو نوشیدم که صورتم از مزه ی کوفتیش جمع شد، خدا تومن هم حساب کرده بود مثلا!!!
همینطور که نمایشی ی جرعه دیگه از قهوه ام میخوردم...،، دوتا صندلی بغل من و آوین کشیده شد و دوتا پسرها نشستند و یکیشون که بلوز شلوار مارکدار مشکی پوشیده بود شروع کرد: سلام من رضام، رفیقمم آریاست،، خواستم در خدمت باشیم ،، دیدم که تنهایید... اشکال که نداره؟؟ جسارت نباشه ی موقع؟؟؟ .

از لحن مودبانه و همچنین تیپ و قیافه خفنش کیف کردم و لب باز کردم: آره تنهاییم...!! نه هیچ اشکالی نداره! بفرمایید!!! من حماسه ام، ایشونم آوینه!!! .

آوین شلنگ قلیون رو بدستم داد و با طنازی ی دسته از موهاشو داد پشت گوشش و گفت: خوشبختم آوینم... .

شلنگ قلیون رو گرفتم و شروع به پک زدن کردم، قبلا هم قلیون کشیده بودم و کلا عاشق دود زیاد و تلخش بودم!!!!!!!!.........

پسره که اسمش رضا بود گفت: حماسه شماره اتو بگو من بزنم تو گوشیم، ازت خیلی خوشم اومده! موردی ندارع در تماس باشیم؟ .

دود سنگین قلیون رو با طنازی تو صورتش فوت کردم و گفتم: یادداشت کن... ۰۹ و اونم زد تو گوشیش! .

بعد هم آریا رو به آوین گفت: آوین خانوم منم از تو خوشم اومده!! شمارتو بده من داشته باشم...
آوین یکم خیره خیره به پسره نگاه کرد و لب باز کرد: راستش من نامزد دارم! الان آلمانه تا یکی دوهفته آینده میاد.... مرسی از پیشنهادت ولی من متعهد هستم به نامزدم... .

من با چشمهای گشاد شده به آوین زل زده بودم که حسام رو نامزدش فرض کرده بود...
آریا خیلی آقا منشانه و مودب گفت: خواهش میکنم!! چقدر خوب که به نامزدت متعهدی..
و همینجور که در باب تعهد میکفت متوجه نگاه وحشت زده و خیره ی آوین به پشت سرم شدم و با ابرو اشاره زدم که چی شده،، ولی آوین منگ و مبهوت بود و منم ی پک محکم زدم و دودش رو فوت کردم که... .

شلنگ قلیون از دستم کشیده شد و صدای عصبیه البرز که گفت: به به ...!!!! حماسه خانوم...!!!! شوهرت در جریانه که هرز میپری؟؟؟ .

وحشت زده به عقب برگشتم که با قیافه ی شاکیه البرز رو ب رو شدم! .

تا نگاه متعجبم رو دید گفت: دودی هم که هستی بسلامتی؟؟ . رضا روی پاهاش ایستاد و گفت: آقا واقعا شرمنده!! ما اجازه گرفتیم و اینجا نشستیم.... حماسه خانوم گفت که مجرده ولی آوین خانوم انگار نامزد داره...!!! داداش ما اینکاره نیستیم ها.... .

با دهن باز به البرز و آریا نگاه میکردم که البرز گفت: نه اختیار دارید...!!!! مشکلی نیست!! شما بفرمایید... شرمنده!!!! .

آریا و رضا سریع بلند شدند و بطرف صندوق رفتند!
نگاه به آوین کردم که ترسیده و نگران نگاهشو بین ما دو تا میچرخوند!!
البرز شلنگ قلیون رو روی میز جلومون پرت کرد و بازومو سفت چسبید و گفت: پاشو ببینم... میبرمت خونتون... .

با ترس و صدای آروم گفتم: ماشین دارم! خودم میرم... .

پوزخند بیصدایی زد و گفت: سوییچ رو بده به آوین بره خونشون! خودم میبرمت...!! انگار حرف تو گوشت نمیره باید فرووو کنم تو مغزت!!! .

اصلا آدمی نبودم که زیر بار حرف زور برم ولی از اونجاییکه تو کافه گرون و باکلاسی بودیم، سکوت کردم و سوییچ رو به آوین دادم که با قیافه ی ترسیده نگاهمون میکرد و گفتم: بعد باهات حرف میزنم!!!!!!.......

آوین فقط سرشو تکون داد و سوییچ رو گرفت!
البرز هم مچم رو عین خلافکارا گرفت و بطرف در خروج رفت که زیرلبی گفتم: حساب نکردم!!! .

بدون نگاه کردن بهم غرید: حساب شده...!!! تو نگران گندکاری خودت باش فعلا...
با مچ اسیر شده کشون کشون بسمت ماشینش که سانتافه مشکی بود رفتیم،، در رو باز کرد و با خشونت پرتم کرد تو ماشین و دور زد و رو صندلی راننده نشست و استارت زد و راه افتاد!!! .

بمحض حرکت گفتم: چه کار میکنی؟ اصلا تو اینجا چه غلطی میکردی؟ منو تعقیب میکنی؟ بتو چه که من چیکار میکنم؟؟ دلم میخواد... .

با چشم های به خون نشسته برگشت ی نگاه تو صورتم کرد و نکاهشو به رو ب رو داد و گفت: مگه من معطلم که تعقیبت کنم؟ نمیدونی، بدون.......شرکت ما تو همین بلواره! دیدمت کنجکاو شدم... .

مثل اینکه حالیت نیس شوهر داری!!! میای دور دور ؟؟؟ خانوادت در جریانن قلیون میکشی!؟؟؟ برای چه به پسره گفتی که مجردی؟ نمیتونی چهارروز بشینی و هرز نپری؟؟ .

هواری کشیدم که حس کردم گلوم خش برداشت و گفتم: شوهر؟؟؟ کدوم شوهر؟؟؟گوه میخوری بمن میگه هرزه!!!! .

صداشو بدتر از من بالابرد و گفت: واقعا شک دارم که تو بچه اون خانواده باشی! .

جیغ کشیدم و گفتم: بمن میگی حرومزاده؟؟ حرومزاده خودتی پدرسگگگ... .

برگشت ی نگاه تو صورتم کرد و چشمهاشو جمع کرد و آهسته گفت: چی گفتی؟؟؟ .

من که بشدت هرچه تمامتر عصبی بودم داد کشیدم: گفتم پدرسگ... پدرسگ.. پدرسگگگگگگ
پیچید تو ی فرعی و کنار خیابون با شدت زد رو ترمز که پرت شدم جلو،،، برگشت به طرفم و با قیافه ای شبیه جلادها بود خودشو جلو کشید و دستشو حلقه کرد دور گلوم و گفت: جرات داری یبار بگو چه زری زدی؟؟ .

دوتا دستامو آوردم بالا و دور مچش پیچیدم،،هرچی زور میزدم فشار دستشو شدیدتر میکرد، حس کزدم الانه که روح از تنم پر بکشه، با اخرین نفس هام نالیدم: بب بب ... ببخشید....!!!!!!!!........

دستش شل شد و بسرعت بطرف پنجره برگشت، دوتا دستامو بالا آوردم و مشغول ماساژ دادن گردن دردناکم شدم!
زیرلب آهسته گفت: میدونم خیلی کوچیکی! ولی بفهم چی میگی و به کی میگی! پدرم فوت کرده! فقط پنج سالم بود که سرطان گرفت ومرد... دنا هم دوساله بود..
اشک تو چشمم حلقه زد،، خیلی از حرف زده ام ناراحت شدم،، دست خودم نبود به مرگ و اینا وحشتناک حساس بودم!!!
زیر لبی نالیدم: البرز ببخشید...!!! من نفهمیدم چی گفتم..!!! عصبی شدم..... متاسفم...!!!!
هیچی نگفت و هیچ حرکتی نکرد!!! دستمو بردم و مچ دستشو که دور فرمون حلقه کرده بود گرفتم و گفتم: البرز؟؟ منو بیین... برگشت و با چشمهای پر نگاهم کرد،، حس کردم دلم ی لحظه پاره شد...!!!
اشکهام غلتید و پایین ریخت و همینجور که مچشو گرفته بودم خیره تو چشمهاش گفتم: خدا رحمتشون کنه... و دستمو آوردم و روی پاهام گذاشتم،، لبخند محزون کجکی زد و گفت: نه به اون حماسه که فرت فرت دود میداد و با پسرا جیک و پوک داره...!! نه به این حماسه نازک نارنجی....!!! چت شد یهو ؟؟
ی برگ دستمال کشیدم و صورتمو پاک کردم و گفتم: بیین رو اعصابم راه رفتی و عصبیم کردی! چرا اینقدر به من میپیچی ؟؟
خنده اش جمع شد و گفت: چون خواهر حسامی!! چون من میدونم فرهود چه کثافتیه! چون نمیخوام آسیب ببینی!!! ی دم و بازدم عمیق کشیدم و گفتم: نگران من نباش....
ماشین رو به حرکت درآورد و گفت: راستی خوشحالی حسام داره میاد؟
با لب و دهن کج و کوله گفتم: راستش نه...!!! حسام خیلی غیرتیه...!!! در مورد ازدواجمم هیچی نمیدونه...!!! حوصله فیلم بازی کردن ندارم.....
به علامت تاسف سرشو تکون داد و گفت: راستی هفته ی آینده ی پروژه داریم، میریم ساری،،،ویلا اجاره کردیم...!!! فرهود گفت که تو رو هم میاره...
دوتا بشکن رو هوا زدم و گفتم: اخ جون شمال... دریا.....
همینجور که رانندگی میکرد آهسته گفت: نگین رو کجای دلم بزارم...!!! یهو قاط بزنه اونجا.... متعجب برگشتم سمتشو گفتم: مگه اون دیوونه ام میاد؟؟
ی پوف کلافه کشید و گفت: هرجا فرهود بره اونم میاد...!!! عین بختک میمونه...
بلند ی اه گفتم و نالیدم: من و تو.... فرهود و نگین.... قشنگ همه با هم ناسازگاری داریم.... خدا به خیر بگذرونه.....
خندید و دست آورد لپمو کشید و خندان گفت: نگران نباش من هستم....
ی چیش کشیدم و گفتم: نگران نیستم!!! من از پس خودم برمیام.....
چون به در خونمون رسیده بودیم ترمز زد و گفت: میدونم..... سه متر زبون داری ماشاالله!!!! ولی تو نگین رو نمیشناسی!! قاطی کنه بد میشه.......

همینطور که پیاده میشدم گفتم: تو هم حماسه رو نمیشناسی... قاطی کنه بد میشه..... خداحافظی کردم و در ماشین رو بستم و به خونمون رفتم!!!! تا در آپارتمان رو بستم فورا آوین رو گرفتم که با اولین بودق جواب داد: حماسه زنده ای...؟؟؟؟
چی شد؟؟ این عمو البرز از کجا پیداش شد؟ چی گفت؟ الان کجایی؟؟؟ کلافه نفسمو بیرون دادم و گفتم: ی نفس میون حرفات بکش خفه نشی...!!! خونه ام ..!!! شرکت فرهود همونجاست...!!! اون چشای شهلات درست دیده بود..!!! البرز بوده اونور بلوار که ما رو دیده..!! هیچی یکم دعوا کردیم، بعدم منو رسوند خونه....!!!! ی آخیش گفت و ادامه داد: به جون خودم سکته ناقص رو زدم..!!! قیافش شبیه دراکولا شده بود... همینطور که لباس هامو عوض میکردم گفتم: اه اه،،، میمرد دوست حسام از کار درنیاد...!!! پیف...!!! راستی ماشین دستته... تو در و دیوار نکوبی عروسک رو.. فردا صبحم بیا دنبالم بریم یونی...!!! ی باشه گفت و قطع کرد!! منم ی شلوارک فوق کوتاه جین با ی تی شرت تنم کردم و تا شب تو خونه ول چرخیدم..!!ساعت های نه و ده شب بود که رفتم تو آشپزخونه و ساندویچ میکر رو درآوردم، ی نون تست و کالباس و پنیر درآوردم!! به تنهایی و آشغالخوری عادت کرده بودم،، حتم نداشتم با همین فرمون جلو برم صد در صد زخم معده میگیرم ولی چاره هم نداشتم، چون اصلا آشپزی بلد نبودم و کلا علاقه هم نداشتم !! مشغول ساندویچ درست کردن شدم!! ی موزیک قری هم پلی کردم و ریز ریز قر میدادم و میخوندم!!!
رو به کابینت ایستاده بودم و منتظر بودم دکمه ی دستگاه سبز بشه که...
ی دستی دور کمرم پیچید و لبهای داغی که گردنم رو بوسید!! از عطرش شناختم که فرهوده و خشک شدم و حرکتی نکردم!! در گوشم پچ زد: چی درست میکنی؟؟ برگشتم بطرفش و تو چشمهای قهوه ایش خیره شدم و گفتم: ساندویچ... کمرمو گرفت و همونجور که تو بغلش بودم به طرف دیوار رفت و تکیه ام داد به دیوار و خیره تو چشمهام گفت: فکر میکردم بچه ای و مثل فرنازی برام ...میدونی که خیلی لوند و تحریک کننده ای؟؟؟ بوی تند الکل رو تشخیص دادم ولی قند بود که تو دلم آب میشد و سکوت کردم که لبهاشو روی لبهام گذاشت!!
شهوت آلود و خشن میبوسید، منم خیلی سرخوش شده بودم!!! دست بردم و دکمه های پیراهن مردونه اش رو باز کردم و دست روی بالاتنه اش میکشیدم!!!!!!......،

بغلم کرد و بطرف اتاقمون رفت و روی تخت گذاشتم و اومد بسمت لبهام بیاد که ناخوداگاه چیزیکه تو ذهنم اومد رو گفتم: پس نگین چی..؟؟؟ با فاصله ی کم صورتامون گفت: هرکی جای خودش... نترس کاری نمیکنم که دخترونگیتو از دست بدی!!! فقط یکم خوش میگذرونیم... و لبهاش رو روی لبهام گذاشت که دستمو روی تخته سینه اش گذاشتم و هلش دادم و گفتم: من نمیخوام نفر دوم باشم...!!! تو الان مستی..!! دست بهم نزن..!! برو بیرون فرهود،... برو.... با تعجب ازم فاصله گرفت و گفت: میخواییم یکم حال کنیم!!! کاری نمیکنم..!!! نگو که خوشت نمیاد!!! بیشتر هولش دادم و روی تخت نشستم و با چشم گرد گفتم: چی میگی فرهود؟؟؟ با کدوم هرزه های پریدی تو؟؟؟ من تا حالا دست ی پسرم به دستم نخورده! چه خوشگذرونی آخه؟؟؟ دوباره صبح پاشی بری سراغ نگین؟؟ من زنتم، میفهمی؟؟؟ کلافه دستشو تو موهاش کشید و از روی تخت بلند شد و همینطور که بیرون میرفت گفت: چقدر تو پاستوریزه ای!!! باشه بابا...!! دست بهت نمیزنم،...!! اینقدرم زن زن نکن برام.... از اتاق بیرون رفت و در رو بست!!
پشت سرش دویدم و در رو قفل کردم و برگشتم روی تخت و چمباتمه زدم!!
سرم رو به انفجار بود، چشمهام میخواست بباره که بزور کنترلش کردم!!!
معادلات ذهنی ام بهم ریخته بود شدید!!! بعد حدود چهارماه نمیدونستم که چی میخوام و تکلیفم چیه!!! حس میکردم هیچی سرجاش نیست!!! خیلی روز افتضاحی رو گذرونده بودم!!! اون از البرز و ماجراهاش،،، اینم از فرهود که معلوم نبود با خودش چند چنده؟؟؟
دلم میخواست فرار کنم و برم ی گوشه ای چند روز تو آرامش باشم،..... اینقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم چطوری با اون تیپ ناراحت خوابم برد! صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و تند تند حاضر شدم!!
کلید رو توی در چرخوندم و با احتیاط تو خونمون چشم گردوندم!!!
با اطمینان از اینکه فرهود نیست نفسمو بیرون دادم ....!!!! ی صبحانه سرپایی خوردم که راس ساعت هشت آوین به گوشیم تک زنگ زد و منم بدو رفتم و رو صندلی کمک راننده نشستم!
آوین متعجب گفت: وا چرا اونور نشستی؟ رانندگی نمیکنی؟؟ کلافه سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو روی هم فشار دادم و بارتحکم گفتم: اعصاب رانندگی ندارم..! راه بیافت..!!!!!!....،،

آوین همینطور که دنده رو جا میزد دوتا نچ نچ کرد و گفت: توجه کردی از وقتی به عشقت رسیدی خیلی سگ اخلاق شدی؟؟؟ من حماسه خودمو میخوام،..!!!! باز چی شده؟؟؟ .

همونجور با چشم بسته سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم که آوین گفت: راس میگی!! خوب کاری کردی پسش زدی..!!! حماسه این قشنگ بهت تمایل داره! فقط یبار که حالش سرجاشه باید تحریکش کنی حسابی!! .

چشمامو باز کردم و کلافه گفتم: این یا مسته یا رو مواد پواده!!! کی سرحاله؟؟ درضمن کم کم دارم ازش زده میشم آوین.....!!! .

آوین دنده رو عوض کرد و کلافه گفت: بابا تو چقدر بیطاقت شدی!زده نشدی،، کلافه شدی؟؟؟ درضمن بالاخره سرحال گیرش میاری!!! فقط باید حواستو جمع کنی....!!!! .

از آب معدنی مونده توی ماشین دو قلپ سرکشیدم و گفتم: وای آوین شمالو کجای قلبم بزارم؟؟؟ با این در و دیوونه ها.... .

آوین غش غش خندید و گفت:بابا برو حالشو ببر!!! البرز هم هس،..!! وای حماسه..!!! تو فرهودو ول کن بزن تو کار البرز بخدا خیلی خوبههههه پدرسوخته..... .

نمایشی لپمو ی چنگ انداختم و گفتم: زر نزن،، با شریک شوهرم بریزم رو هم؟؟ .

آوین همونجور خندان گفت: آره!!!! شب به فرهود قرص خواب بده... برو تو اتاق البرز!! جون تو اون فیلمه بود(....) زنه هرشب اینکارو میکرد!!! شوهرش ناتوانی داشت، زنه هرشب شوهرشو خواب میکرد و میرفت سراغ رفیق شوهره....!!! .

از چرت و پرتهاش زدم زیر خنده و گفتم: فک کن؟؟؟ شوهرم ناتوانی داره!! هرشب بهش قرص خواب میدم و میرم سراغ البرز....!!! بدیم هالیوود فیلمش کنه بخدا سوژه ی نابی میشه!!!! فقط حیف من تمایلی به البرز ندارم! در کل خیلی چغر بد بدنه...!! دوست حسامم هس با اون اخلاق گندش!!! جون تو عینهو حسامه!!! غیرتی،،،... هاپو... چیش!!!! همه اینا رو ول کن فرهود ناتوانی نداره که... اتفاقا توان زیادی داره..!!! از بغل نگین تو بغل من و برعکس...!! بچه سیرمونی نداره!!!! .

هرهر خندید و گفت: اصن بیا بریم عطاری براش کافور بخریم تا ناتوان بشه بعد بهش قرص بده خوبه؟؟؟..........

دیگه خنده امو نمیتونستم کنترل کنم و دولا شده بودم هرهر میخندیدم!! واقعا از ته قلبم برای داشتن آوین شاد بودم!!!! .

به پارکینگ دانشگاه رسیدیم و آوین با اون دست فرمون داغونش ماشین رو پارک کرد و رفتیم که به کلاس هامون برسیم... .

ولی ی جایی اون ته ذهنم درگیر حرف های آوین شده بود،، البرز واقعا فوق العاده خوب بود...
بدنش ،، اون پوست برنزه اش.... تیپش.... چشماش که سگ داشت....ی جورایی بهش تمایل داشتم...!!! یا حس میکردم که ممکنه تمایل پیدا کنم....!!! ادم درستی بود،،، مثل فرهود ولنگار و باری به هرجهت نبود...!!! شرافت و غیرت داشت..!! حتی رو منی که خواهر رفیقش بودم غیرت داشت ،،... ولی فرهود؟؟؟ حتی رو کسیکه تو شناسنامه اش بود هیچ تعصبی نداشت
فقط حیف البرز اخلاق نداشت...... .

تمام اون هفته بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت و هفته ی بعد رسید که قرار بود شمال بریم!!
فرهود هم طبق معمول خونه نمیومد و گه گاهی تلفنی درتماس بودیم که طی همون تماس ها گفت: حماسه شنبه اخر شب حاضر باش..! البرز طرفای ده شب میاد دنبالت..!! منم خودم با نگین میام...! .

اعصابم خورد شد و روحیه ام بشدت بهم ریخت و با داد گفتم: من واسه چی با البرز بیام!؟؟؟ تو لباس نمیخوای از خونه؟ چمدون چیزی نمیخوای؟؟
خیلی بیتفاوت گفت: آها خوب شد گفتی؟؟ شنبه شب میریم! یکشنبه صبح تا شب سرپروژه ایم و یکشنبه شب هم برمیگردیم...!!! منم جمعه میام دنبالت که نهار بریم خونه مامانم!! یعنی ول نمیکنه ...!! همون موقع وسایلم رو میبندم!!! فعلا کاری نداری؟ .

عصبی نفسمو بیرون دادم و گفتم: باشه!!! جمعه حاضر میشم تا بیایی!! الحمدلله که ی جایی میریم!! من دیگه از پیجوندن خسته شدم!!! راستی آخر هفته دیگه حسام میاد، حواست باشه ها!! باید چهارشنبه شب بریم فرودگاه!.... .

کلافه و هول هولی گفت: حالا جمعه صحبت میکنیم...! خداحافظ .

اون دوروز کوفتی تا جمعه ظهرم به مشقت گذروندم ،، جمعه صبح زود بیدار شدم و ی چایی و چن تا بیسکوییت خوردم! حمام رفتم و موهامو براشینگ کردم و دورم ریختم!
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه livo چیست?