رمان حس سمی قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت هفتم

ی شومیز شیک با شلوار جین و کفش های پاشنه بلندمو پوشیدم!


آرایش مفصلی کردم و جلوی آینه مشغول زدن عطرم بودم که از تو آینه فرهود رو دیدم که با لبخند از پشت بهم نزدیک شد! ی دستشو دور کمرم پیچید و اون یکی دستشو تو یقه ی شومیزم فرو برد و سرشو توی موهام کرد! .

کلافه آب دهنم رو بزور قورت دادم و بطرفش برگشتم!
با خنده ی خبیثانه ای هولم داد که افتادم رو تخت و روم خیمه زد! .

ترسیده بودم خیلی ناجور، دستمو تخته سینه اش گذاشتم که بهم نزدیک تر نشه و گفتم: به به چه عجب؟؟ کی اومدی؟ سلام راستی؟؟؟ .

خیره تو چشمهام گفت: الان اومدم!! اون اتاق مشغول بستن چمدون بودم!! بطرف لبهام اومد که خودمو تکون تکون دادم و گفتم: بریم دیگه! دیره؟؟ .

دستشو بطرف شومیزم برد و دکمه هاشو باز کرد،
همزمان لبهاشو روی لبهام گذاشت!!! .

تقلا میکردم و میخواستم خودمو نجات بدم که فرهود خشن تر و بی مهاباتر به بوسیدن ادامه داد و گیره ی لباس زیرم رو باز کرد و شومیز رو از تنم در آورد!!
کاملا به سکته کردن نزدیک شده بودم که مغزم سریع فرمان داد و لب زیرش رو گاز محکمی گرفتم که آی مردونه ای گفت و ازم فاصله گرفت و دستشو رو لبش گذاشت و نالید: اوففف،، دختر چقدر خشنی!!! .

دستمو رو بالاتنه ام ضربدری گذاشتم و همینجور که رو تخت مینشستم عصبی گفتم: چیکار میکنی؟؟ .

لبشو با انگشت فشار داد و گفت: هیچی بابا!!! یکم تمرین میکردم !! جلو مامان اینا سوتی ندیم!!! مدارک مهاجرتمو تحویل وکیل دادن،، باید نقشمونو خوب بازی کنیم!!! .

کلافه همینطور که شومیزم رو میپوشیدم گفتم: خب نقش بازی کردن باشه برای جلو اونا!! تمرین نداره که.... مگه دربی پایتخته که تمرین پیش از جلسه میکنی...! درضمن زیادی پیشروی کردی؟؟ جلو مامانت اینا میخوای بلوزمو دربیاری؟؟ خیره شد تو چشمهام و گفت: خیلی شهوت انگیزی حماسه!!! بزور دارم خودمو کنترل میکنم! .

با چشم گرد گفتم:نگین کجای زندگیته؟؟ من کجام؟؟ برنامه ات چیه فرهود ؟؟ داری گیجم میکنی؟؟؟ اگر میخوای با نگین بری که قرارمون هم از اول همین بود! دیگه کاری بمن نداشته باش،.... ولی اگر با نگین همچی رو تموم میکنی... خب اونوقته که میتونم به خودمون فکر کنم!!! .

دستی تو موهای پریشونش کشید و گفت: نگین برای همه چیزه،،..!! همه چیز،...!!!! من نمیتونم ولش کنم و نمیخوام که ولش کنم!!! .

آب دهنمو با بغض قورت دادم و از روی تخت بلند شدم و گفتم: پس بیخیال من شو !!!!!......


هیچی نگفت و از لبه ی تخت بلند شد و گفت: پنج دقیقه دیگه دم در باش!!! .

ی باشه گفتم و با حرص و جوش حاضر شدم!! حس دوگانه ای داشتم!! فرهودو میخواستم و نمیخواستم!!!! اینبار برعکس هربار از نزدیکی و هم آغوشی اصلا هیچ لذتی نبرده بودم و فقط فکر فرار از موقعیت بودم....!!! اخلاقا و کارهای فرهود برام غیرقابل درک بود،....!!! تو خانواده ای بزرگ شده بودم که اینا رو درک نمیکردم!!!! هرچی ادای روشنفکرها رو درمیوردم ولی بازم حرفهای مادر پدرم پس ذهنم طنین انداز میشد!!!
مانتو و شالم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم! فرهود جلوی در واحد منتظرم بود و باهم سوار آسانسور و بعد هم سوار ماشین شدیم!! .

مسیر کوتاه خونمون تا منزل شفیعی بزرگ رو کلا سکوت کردیم!!!
دیگه نه اعصابم کشش داشت و نه مغزم تحلیل میکرد! از رفتارهای چندگانه فرهود به تنگ اومده بودم....
به در خونشون که رسیدیم فرهود ریموت در رو زد و در دو لنگه ی مجلل خونه باغشون باز شد!!
داخل حیاط پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم!!
شش تا پله تا ورودی خونشون رو بالا رفتیم که فرهود دستشو جلو آورد و دستمو توی پنجه هاش اسیر کرد و در رو باز کرد!!
تو ورودی خونه، ی رختکن نسبتا بزرگ بود که همونجا مانتومو درآوردم و آویزون کردم!
فرهود بازوشو به علامت بگیر جلوی صورتم آورد و منم خودمو چفت بازوی تنومندش کردم که داد زد: مامان....!!! ما رسیدیم...! .

منیژه جون بهمراه فرناز به استقبالمون اومدند،، منیژه جون پشت چشمشو نازک کرد و با ی لحن خبیثانه گفت: وااا...! چه وقته اومدنه..!!! ضعف کردیم...!!! .

فرناز هم بحالت قهر گردنشو تاب داد و سرشو برگردوند!!!
فوق العاده عصبی شدم و جوش آوردم ولی لبخند ملیحی زدم و گفتم: وای ببخشید...!! والا چی بگم!!! از دست فرهود...! من که خیلی وقته حاضر بودم....! ولی یکار کرد دیر برسیم دیگه شرمنده..!!! .

بعدم لبمو گزیدم و با خجالت ساختگی سرمو زیر انداختم که فرهود هدایتم کرد بطرف پذیرایی....
و دولا شد زیرگوشم پچ زد: کلک رسوام کردی که... .

با اخم تو صورتش نگاه کردم و گفتم: مگه دروغ گفتم؟؟؟.... .

هیچی نگفت و سرشو تکون داد!! تو پذیرایی به آقای شفیعی و مهرشاد شوهر فرناز سلام دادیم و بخاطراینکه دیر شده بود،، مستقیم سر میز نهار رفتیم!!!.......

اصلا اشتها نداشتم و با غذام بازی بازی میکردم!! از صحبت های جمع هم هیچی نفهمیدم....
آخرای نهار بود که موبایل فرهود زنگ خورد و با نگاه کردن به صفحه ی گوشیش اخم ملایمی کرد و بلند شد.. همینجور که میز رو ترک میکرد رو به جمع گفت: ببخشید ی تلفن کاریه واجبه.... .

با نگاه بدرقه اش کردم که گوشی رو گذاشت کنار گوشش و در ورودی خونه رو باز کرد و گفت: جونم؟... .

تو دلم گفتم: آره خیلی هم کاریه.... کار به مغز اون سرت بخوره الهی.....!!!!
با صدای آقای شفیعی نگاهمو دادم بهش که با صلابت سبیلهاشو تاب داد و گفت: چه خبر حماسه جان؟ زندگی متاهلی خوبه؟ .

لبخند الکی زدم و گفتم: ممنونم به لطف شما... همچی عالیه!! ببخشید ما کم پیداییم، در جریان مشغله های فرهود هستید که... .

مردونه سرشو تکون داد و گفت: خوشحالم ازدواج کرده سر به راه شده..،، قبلا البرز همش از دستش مینالید که از زیر کار در میره.. .

باز تو دلم گفتم: ارواح عمه اش که چقدرم سر به راه شده!! .

آقای شفیعی ادامه داد: کی برای ما نوه میارید؟؟؟ ی لحظه چشمام گرد شد و زل زل نگاهش کردم ولی فورا به خودم اومدم و گفتم: والا من تازه سال اول دانشگاهم...!!سنمم که هنوز خیلی کمه...!! فکر نکنم حالا حالا برنامه ای داشته باشیم!!!
بعد هم رومو سمت فرناز برگردوندم و گفتم: ولی فکر کنم برای فرناز جون دیگه وقتشه..!! هم بیست و پنج سالشه، هم مشغله خاصی نداره.... مگه نه عزیزم؟؟؟ فرهود چقدر دلش میخواد دایی بشه... .

اخمهای فرناز تو هم رفت و با حال گرفته گفت: حالا زوده... .

منم که متوجه شده بودم حالشو گرفتم و اعصابشو خورد کردم،، کلی کیف کردم...
منیژه جون که بحث رو بسمت فرناز دید ... فورا بلند شد و شروع به جمع کردن میز کرد!! .

فرهود هم هولکی وارد خونه شد و گفت: حماسه پاشو برسونمت خونه.... ی کار واجبی پیش اومده!!
منیژه جون با لحن دلخور گفت: وا؟؟ روز جمعه ای چه کاری؟؟؟ .

فرهود کلافه دست تو موهاش کشید و گفت: کاره دیگه مامان جان! فردا میریم سر پروژه ساری.. الان باید برم شرکت کارامو راست و ریس کنم...
.

منیژه جون سرشو برگردوند و با حالت خیلی فخرفروشانه ای گفت: حماسه میخوای تو بمون!!! .

تو دلم گفتم: همینم مونده پیش شما بمونم
لبخند زدم و خیلی خانومانه گفتم: با اجازتون من برم!! کار دارم و یکمم درس بخونم.......

با شل ترین حالتی که معلوم بود از رفتنم خوشحالم میشه گفت: هرطور صلاح میدونی... .

بلند شدیم خیلی سرد خداحافظی کردیم و بطرف خونمون راه افتادیم،، تازه تازه داشتم به علت ناسازگاری مامانم با این زن(منیژه جون) پی میبردم!! اینا هیچیشون شبیه ما نبود!! نه مدل خوشامدگوییشون و نه مدل مهمان نوازشون و نه طرز برخورد با مهمانشون.... .

تو ماشین سکوت کرده بودم و کاملا تو فکر بودم که فرهود گفت: حماسه چمدون منو بیزحمت بزار تو آسانسور بیاد پایین...!!! من دیگه نمیام خونه،، فردا مستقیم میام ساری.... .

عصبی غریدم: من کپک زدم تو اون چهاردیواری،...!! بعدم با البرز کلا نمیسازم! برا چی منو انداختی با اون!! .

جلوی خونه زد رو ترمز و بطرفم برگشت و خیره تو چشمهام گفت: ببین نگین حالش بده...!!! من الان باید برم پیشش، از اینکه یکسره تنهایی عذرخواهی میکنم...!!البرز خیلی ملایم و بی آزاره که!!! چطور شما دوتا اینقد از هم بد میگید من نمیفهمم!!! این از تو الان میگی باهاش نمیسازی!! البرزم چپ میره، راست میاد میگه حماسه چه کله شق بی عقلیه،
فرهود ازش فاصله بگیر!! مشکلتون چیه شما؟؟ .

از حرفهای البرز مغزم قل قل کرد و داد زدم: کله شق بی عقل خودشه! مرتیکه دیوونه!! انگار صاحب اختیار منه....!!! اه.... .

بعدم صدامو آوردم پایین و گفتم: این نگین چشه، هی دم به دم حالش بده و حالش بده؟؟؟؟ .

ی دم و بازدم عمیق کشید و گفت: بچه که بوده سرمامیخوره و تب بالا میکنه!! مامان باباش مهمون داشتن و مست کردن، متوجه تب بالاش نشدن! تشنج شدید کرده! از اون موقع تا حالا هروقت عصبی بشه باید مراقب باشه!!! الانم ریخته بهم.... .

در ماشین رو باز کردم و گفتم: آها....،، الان چمدونتو میزارم تو آسانسور...!!! شمال میبینمت ! فعلا!!!! .

بدو بالا رفتم و چمدون آماده ی فرهود رو گذاشتم داخل آسانسور!!
با فراغ بال برگشتم تو واحدمون و در رو بستم!! برعکس همیشه از نبود فرهود خوشحال بودم،، کم کم داشتم از کارهاش و نزدیکی فیزیکی اش میترسیدم و حس میکردم هیچ تمایلی بهش ندارم..
منتهی اینقدر دختر جاه طلب و رقابتی بودم که برای زمین زدن نگین حاضر بودم بیشترم به فرهود بچسبم!! ی طوری کرمم گرفته بود که فرهود رو از چنگ نگین دربیارم!! یعنی فرهود میتونست ولش کنه؟؟ ممکن بود روزی عاشق من بشه و زندگی راحتی داشته باشیم؟؟؟ البته همین الان هم زندگی مرفه و راحتی داشتم ولی جای ی چیزی خالی بود،!! جای عشق.... جای حس.... جای تکیه گاه .....

شنبه حدود ۷ شب ی پیام رو گوشیم اومد که باز کردم! از طرف البرز بود و نوشته بود: راس ده پایین دم در باش!! .

همین ، نه ی کلام پس و نه ی کلام پیش! کلا انگار با نوکرش حرف میزد....
کارامو کردم و ی سری لباس که برای سفر دو روزه کفایت کنه برداشتم!!
شلوار جین پاره ی سنگشورم رو با مانتوی عبایی جلوباز مشکی و شال طلایی پوشیدم و کفش آدیداس طلاییمو پا کردم و چند دقیقه به ده شب سوار آسانسور شدم!!!
در خونه رو باز کردم و در کمال تعجب البرز رو دیدم که جلوی در تو ماشینش نشسته و نگاهش به گوشی تو دستشه.... .

رفتم جلو چند ضربه به شیشه ی پنجره زدم!! سرشو از گوشی بلند کرد و نگاه به صورتم کرد، بلافاصله اخمهاشو درهم کرد و شیشه رو داد پایین.. و گفت: در صندوق رو میزنم وسایلتو بزار بیا بشین!!! .

ی دکمه رو زد و صندوق شاسی بلندش اتومات باز شد،، بالا رفتن در صندوق با باز شدن نیش من یکی شد....
ذوق مرگ شدم!! عاشق شاسی بلند فول آپشن بودم...
چمدون کوچیکمو گذاشتم و گفتم: گذاشتم.... .

دکمه رو زد و در صندوق بسته شد،، ماشین رو دور زدم و کنارش نشستم و گفتم: سلام ،، شب بخیر..
اخمالو نگاهم کرد و گفت: علیک شب بخیر! عروسی تشریف میبری؟؟؟ .

سایبون جلوی ماشین رو پایین دادم و داخل آینه اش ی نگاه به خودم انداختم و گفتم: میبینی چقدر خط چشمم رو خوب کشیدم!!! جون خودم که نباشه!! به جون ی رشته کوه دوساعت وقت گذاشتم... .

استارت زد و راه افتاد و با چشم گرد نگاهم کرد و گفت: جون رشته کوه دیگه چیه؟؟ .

غش غش خندیدم و گفتم: تویی دیگه!! رشته کوه های البرز .

بزور خودشو کنترل کرد که نخنده و با لبهایی که بزور جمع کرده بود گفت: آها....
دیگه چیزی نگفت و دستشو برد و ضبط رو روشن کرد! .

اینقدر آهنگهای کسل کننده و آرومی گوش میداد و با لذت زیرلب باهاشون میخوند که کم کم حس کردم چشمام گرم میشه و آهسته بخواب رفتم!!!
با صدای زنگ تلفنش از خواب پریدم!!! نگاه به تابلوهای جاده انداختم و متوجه شدم اواخر راهیم.... .

البرز دکمه ی سبز گوشیش رو زد و تلفن رو کنار گوشش گذاشت! .

البرز:جونم عزیز دلم؟ .

حس کردم اشتباه شنیدم!! البرز؟؟؟ این لحن؟؟؟ مگه میشه؟؟؟
گوشامو تیز کردم و ادامه ی مکالمه رو گوش دادم: حتما.... باشه..... حتما..... مراقب خودت باش!!! من که از مکالماتش فضولی ام ارضا نشده بود کسل گفتم: چقد مونده که برسیم!!! من میخوابم.. .

دستشو از دور فرمون جدا کرد و مچمو گرفت!!!!.....

متعجب به مچ اسیر شده ام نگاه کردم که فورا به خودش اومد و دستشو پس کشید و گفت: من خیلی خوابم گرفته... نخواب! باهام حرف بزن که خوابم نبره.... .

خندیدم و گفتم: باشه ولی خودت خواستی ها.... من موتور حرف زدنم روشن بشه دیگه خاموش شدنش با کرام الکاتبینه... .

مردونه خندید و گفت: کلا ولوله ای ها....!!! رشته ات چیه؟؟؟ .

لبامو جمع کردم و گفتم: ارتباطات علوم اجتماعی!
اخم ریزی کرد و ی نگاه گذرا بهم انداخت و گفت: اینم شد رشته؟ .

اخم مصنوعی کردم و گفتم: دیگه ببخشید که همه مثل تو و حسام خرخون تشریف ندارن....
وای وای حسام!!! چهارشنبه باید بریم فرودگاه! فرهود... نگین... ازدواج.... آوین آوین.....
اینا رو چیکارشون کنم؟؟؟؟ .

لبخند کجکی زد و گفت: قشنگ میترسی از حسام ها... .

کلافه چشمهامو رو هم فشار دادم و گفتم: مثل سگ...... .

لبخندش پررنگ تر شد و گفت: خوبه.... خیلی خوبه!!!!! .

دقیقا بعد از تموم شدن جمله اش جلوی ی در دولنگه سفید زد رو ترمز و دو تا بوق زد!!!
ی پیرمردی در رو باز کرد و وارد حیاط ویلای قشنگی شدیم و درست پشت بی ام و فرهود پارک کردیم...!!!!
دکمه ی صندوق رو زد و پیاده شدیم.....!!!!
چمدونم رو برداشتم که دستشو آورد جلو و دسته چمدون رو از دستم کشید! لبخند زدم و گفتم: سبکه!!! خودم میارم... .

همینطور که چمدونشو برمیداشت گفت: درست نیست وقتیکه ی مرد هست، زن بار دستش بگیره....
قیافمو چپکی کردم و دو تا زدم پشتش و گفتم: اووو چه رشته کوه جنتلمنی... .

اینبار زد زیر خنده و سرشو تکون تکون داد و بطرف ویلا راه افتادیم...!!!
داخل ویلا شدیم و تو پاگرد البرز با صدای بلند گفت: فرهود!! ما رسیدیم.... بلاتکلیف وسط هال ایستاده بودیم...،، سمت راستمون یک سری پله چوبی، بصورت گرد بطرف طبقه بالا میرفت...
البرز سرشو گرفت بالا و داد زد: فرهود!؟؟؟؟؟ .

ی در سفید باز شد و فرهود خیس آب، با بالاتنه ی برهنه و پایین تنه ای که حوله پیچ بود از نرده ها دولا شد و گفت: سلام،،، جوجه سفارش دادم!! الان میرسه...
از پشت سر فرهود نگین که ی حوله ی نیم متری سفید دورش پیجیده شده بود ظاهر شد و دستشو زد به نرده ها و گفت: چطوری البرز.... .

البرز فوری سرشو انداخت پایین و گفت: خوب...... ما کجا بزاریم واسایل رو؟؟...
فرهود همینجوری بیخیال گفت: بالا ی اتاق داره، ما چون زوجیم بالا، پایین دوتا اتاقه.... هر جور راحتید همونکارو کنید.... من فقط دسته ی چمدونم رو کشیدم به طرف یکی از اتاقا براه افتادم،،، بغضم گرفته بود و اشکام داشت موج مینداخت و روون میشد!!
البرز پشت سرم راه افتاد....

البرز پشت سرم راه افتاد و زیرلبی گفت: آشغاله بی غیرت،، این از زن عقدیش که انگار نه انگار... اونم از عشقش که لخت و عور ول میچرخه... انسان نیستید شما ی مشت پولدار حیوون صفتید...
هیچی نگفتم و در اولین اتاق رو باز کردم و رفتم داخل،، بدون نگاه کردن به پشت سرم در رو کوبیدم و هوار کشیدم: من خوابم میاد!! شامم نمیخورم....
وسایلمو جلوی در رها کردم و رو تخت دونفره ی ویلا ولو شدم...،،، سرمو تو بالشت فرو کردم و سعی کردم بخودم مسلط بشم!!!
طاقباز شدم و نفس های عمیق کشیدم ، نمیدونم چقدر گذشته بود که دوتا تقه بدر خورد!

کلافه موهامو از تو صورتم کنار زدم و گفتم: بله...
در باز شد و البرز با ی سینی اومد تو اتاق و لب تخت نشست، منم از حالت درازکش دراومدم و ی نگاه به سینی تو دستش که بشقاب جوجه و سالاد و ماست و نوشابه بود انداختم و گفتم: از کجا فهمیدی گشنگی دارم هلاک میشم؟

خیره خیره نگاهم کرد و گفت: اگر نمیفهمیدم که رتبه یک کنکور نمیشدم! خنگ نیستم.... لبخند بی جونی زدم و سینی رو از دستش گرفتم و دو‌لپی مشغول خوردن شدم، از حرص ضعفم کرده بودم و با ولع میخوردم که دستشو آورد جلو و لپمو کشید و گفت: چقدر تو جوجه ای!!!! من موندم چرا همچین کاری کردی؟؟؟ خودتو درگیر بد آدمی کردی حماسه... لقمه ی تو دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.... بعدم براینکه مسیر صحبت ها رو عوض کنم به بدنش که حلقع ای مشکی و شلوارک ست پوشیده بود نگاه کردم و گفتم: ولی شبیه بچه خرخونا نیستیا!!! چقدر تتو متو داری... نگاه خیره اشو ازم گرفت و به تتوهای روی دستش داد و گفت: چه ربطی به درس و دانشگاه داره؟؟ تتو دوست دارم... قاشق رو توی بشقاب رها کردم و دست به تتوی دورتادور بازوش کشیدم و گفتم: منم عاشق تتو ام.... خودشو عقب کشید و با حالت کلافه از لب تخت بلند شد، دستشو تو موهاش کشید و بدون نگاه کردن بهم گفت: شب بخیر...... از تغییر فاز یهویی اش غذا تو دهنم ماسید و متعجب به در بسته ی اتاق نگاه کردم....
سینی غذاها رو پایین تخت ول کردم و درازکشیدم رو تخت...!!!! حرفای آوین تو سرم تلو تلو میزد: حماسه عجب تیکه ایه..!!!! از فرهود خیلی بهتره....!!! مرد باید غیرت داشته باشه مثل حسام .....چیه مثل فرهود سیب زمینی پشندی....!!!......
تو همین فکرها پلکام سنگین شد و روی هم افتاد!!
با نور شدید خورشید چشمهامو باز کردم!! رو به پنجره خوابیده بودم و طلوع خورشید مستقیم تو چشمهام افتاده بود!!!..........
 

از تخت بلند شدم و به دستشویی رفتم، دست و صورتمو شستم و ی آرایش ملیح کردم،، ی گرمکن مشکی نقره ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم!!
چشم گردوندم و البرز رو داخل آشپزخونه اپن ویلا دیدم که چای میریخت...
بسمتش پا تند کردم و بعد از ورود به آشپزخونه سلام دادم!!!
بسمتم برگشت و با اخم ملایم جواب سلامم رو داد!
پشت میز نیمکت مانند نشستم و گفتم: میشه ی چایی هم برای من بریزی لطفا،،، ؟؟؟ ی آره حتما گفت و چای ریخت و رو ب روم نشست!!
چایی رو بسمتم سر داد و اومد دهن باز کنه و حرف بزنه که گوشیم زنگ خورد...!!!!
عکس حسام رو روی گوشی دیدم و کلافه ی پوف کشیدم!! چشمهامو روی هم فشار دادم که البرز گفت: نمیخوای جواب بدی؟؟؟ عصبی گفتم: جواب بدم چی بگم؟؟ بگم شوهرم سرشو گذاشته رو مم* ه های بلوری دوست دخترش خوابیده و منم با ی رشته کوه چایی میخورم؟؟؟ غش غش خندید که گفتم: خنده نداره!! خنده اش جمع شد و نگاهشو ازم گرفت و بلند داد زد: فرهود؟؟؟؟ بیا دیگه.... هشت و نیم باید سر پروژه باشیممممم.... چشمهامو گرد کردم و گفتم: چی؟؟؟ نکنه من با نگین تنها باشم؟؟ آروم گفت: نه نگین هم میاد!! گفتم بهت که عین بختک میمونه....!!! هم رشته مام بوده فک میکنه خیلی حالیشه.....!!!! هیچی هم بارش نیست... دانشجو مشروطیه پولدار.... نفسمو از سر آسودگی دادم بیرون و گفتم: آخی!!!!
فرهود و نگین سلام گویان اومدند و پشت میز نشستند!!! نگین ی تاپ دکلته سبز با جین آبی پوشیده بود و فرهود هم شلوارک تی شرت سفید...
بی توجه و کلافه نگاهمو دادم به لیوان چایی ام که گوشی البرز زنگ خورد، ی نگاه به گوشیش انداخت و با لبخند کنار گوشش گذاشت و گفت: جونم؟
و از ما دور شد!! حس بدی بهم دست داد و بی توجه به نگین و فرهود توجهم رو دادم به البرز ...
ولی هی دور و دورتر شد و دیگه صداشو نمیشنیدم..
انگار یکی با خنجر به قلبم میزد!!! اون حالت نگاهش به صفحه ی گوشی! اون جونم گفتن ملایمش....
اعصابم خط خطی شد و سرپا ایستادم و گفتم: نوش جان... فرهود ی نگاه عمیق بهم انداخت و گفت: ما تا عصر نیستیم ....
همینجور که پشتمو کرده بودم و محیط خفقان آور رو ترک میکردم گفتم: اوکی منم استراحت میکنم تا بیایید!
داخل اتاق شدم و عین همیشه تالاپ خودمو روی تشک نرم تخت ولو کردم و آوین رو گرفتم، تا عصر همش با آوین حرف زدم و تو ویلا و محوطه ی باغ مانندش قدم میزدم، به حس عجیبم نسبت به البرز...!!! به بی حسی اخیرم نسبت به فرهود....!!! به بدبختیام فکر کردم و نزدیک چهار و پنج عصر بدون خوردن نهار تو اتاق خوابم برد، که.........

با کوفتگی از خواب عصرگاهی چشمهامو باز کردم و نگاه به صفحه ی گوشیم انداختم که ده شب رو نشون میداد!!!
ی کش و قوس به بدنم دادم و از تخت بلند شدم! آرایشم رو تجدید کردم و از در اتاق بیرون اومدم....
ویلا رو از نظر گذروندم که ساکت و آروم بود!! در رو باز کردم و به محوطه ی سرسبز و باغ مانندش قدم گذاشتم...!!
ماشین البرز و فرهود رو دیدم و متوجه شدم که برگشتند و احتمالا خوابند!!
پشتمو کردم و بطرفم ته باغ رفتم که دوتا سایه داخل آلاچیق توجهم رو جلب کرد... دستمو تو جیب گرمکنم فرو کردم و قدم زنان بسمت آلاچیق رفتم که فرهود و نگین رو دیدم...! .

نگین رو پاهای فرهود نشسته بود و دستشو دورگردن فرهود حلقه کرده بود پ فرهود هم ی دستش زیر تاپ نگین بود و تاپش رو تا بالای کمر بالا داده بود و اون یکی دستش شلنگ قلیون بود...
ی کام خودش میگرفت و ی کامم دهن نگین میزاشت....!!!!
سرمست و خوشحال بودند....! از دیدنشون هیچ حس خاصی بهم دست نداد بجز چندش محض.....
آهسته رفتم و بلند گفتم: اه اه.....!!!! چندشم شد هرچیز جایی داره،....! جای اینکارا تو اتاق خوابه.... .

نگین نگاهشو از فرهود گرفت و با تحقیر سرتا پامو از نظر گذروند و لب باز کرد: پاشو بریم تو اتاق....!!! نمیتونم تحمل کنم دیگه....!!!! میخوامت.....
و لبشو روی لبهای فرهود گذاشت...! .

فرهود هم دستشو زیر زانوی نگین انداخت و بلندش کرد و بلند شد و بطرف ویلا راه افتاد!!
از کنارم که رد شد گفت: ببخشید.... .

صورتمو از چندش درهم کردم و گفتم: خدا ببخشه...!!! در جریانی که نامحرمید مثلا...
انگار تو این عالم نبودن چون نه جواب دادن و نه نگاهم کردند و راهشون رو کشیدند و رفتند...!!!!
عصبی رفتم و رو صندلی های حصیر مانند الاچیق نشستم...!! .

قلیون بدجور بهم چشمک میزد...!!!
ی سری یکبار مصرف از روی میز برداشتم و گذاشتم سر شلنگش و دوتا کام گرفتم: عجب دودی داشت...!!! چاقه چاق بود... زغالهای قرمزش چشمم رو گرفت....! . تو دلم گفتم: این ملیونرها توتون هاشونم با ما فقرا فرق داره؟؟ چه مزه ی عجیبی داره...!!! هیچ طعم شناخته شده ای که کشیده بودم نداشت و حدس زدم توتون خفن و گرونی باشه....
بعد ی چند دقیقه کشیدن حس های عجیبی بهم دست داد....!!!!!!.........

سرم گیج و ویج میرفت!!! انگار سبک شده بودم...! نورهای لامپ های باغ نورانی تر شده بودند...!!! عطر گلهای توی باغچه رو قوی تر حس میکردم و چشمهام به سوزش افتاد....!!!
شلنگ رو دور گردن قلیون پیچیدم و از جام بلند شدم که چشمهام سیاهی رفت ..!!! دو دقیقه همونجور ایستادم و بوی خوش برگ های بارون خورده و گلها رو به ریه کشیدم و بطرف ویلا راه افتادم....!!!
پاهام سنگین شده بود!! انگار وزنه به مچ پام وصل بود..... .

پاهام سنگین بود ‌و سر و بدنم خیلی خیلی سبک....
به جلوی در ورودی رسیدم و پامو بلند کردم که بزارم روی پله ولی حس کرد ارتفاع پله بلند و بلندتر شد...
پامو گذاشتم زمین و گیج به پله که تغییر ارتفاع میداد نگاه کردم!!!
دستمو به سرم گرفتم و زل زل نگاه میکردم که بازوم از پشت کشیده شد ...!!
اینقد شل و ول بودم که تو بغلش ولو شدم!!! .

چشممو بردم بالا و با البرز چشم تو چشم شدم که با چشمهای نگرانش گفت: حماسه خوبی؟؟ چت شده؟؟؟ .

خندیدم!!!! ی خنده ی بی دلیل و گفتم: نمیدونم....!!!! قلیون کشیدم!!! الان همچی نورانیه و بوی خوب میده.... پله هم بلند و کوتاه میشه.....
پلکهاشو عصبی رویهم فشار داد و همونجور که تو بغلش بودم و سفت گرفته بودم گفت: قلیون فرهود ؟؟؟ .

ی نفس عمیق کشیدم و بوی بدنشو به ریه ام فرو بردم و گفتم: اوهومممممم.... .

همونجور که تو بغلش بودم،، دستشو انداخت زیرزانومو و بغلم کرد!!! منم دستمو دور گردنش پیچیدم.... .

بدون نگاه کردن به صورتم پله ها رو بالا رفت و بسختی در ورودی رو باز کرد!!!
بسمت اتاقم رفت و روی تختم گذاشتم و گفت: قلیون نکشیدی!! گُل بوده.... استراحت کن فردا حالت جا میاد..... منم میرم ی آبقند بیارم که فشارت نیافته...
و زیرلبی گفت: خدا لعنتت کنه فرهود! عوضیه آشغال..... لجنه بیشرف... .

از اتاق بیرون رفت....!!! مغزم حرفهاشو تحلیل نمیکرد...! خیره شدم به لامپ اتاق که حس کردم لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر میشه....!! وحشتزده چشمهامو بستم....
با دستی که تکونم میداد چشمامو باز کردم...
البرز دستشو پشت شونه هام برد و بزور بلندم و بطرفم اومدکه مست گفتم البرز و .........
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه rsuhu چیست?