رمان حس سمی قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت هشتم

آبقند رو تو حلقم ریخت و مجدد درازکشم کرد...


اومد از لب تخت بلند بشه که وحشتزده دوتا دستامو دور بازوش قفل کردم و گفتم: نرو...!! همینجا پیشم بخواب!! این لامپه هی داره بزرگ میشه میترسم ......!!!! دیوارا دارن نزدیک میشن... میترسم لای دیوارا له بشم..... نرو تو رو خدا نرو...!!!! .

خیره تو نی نی چشمهام چن ثانیه نگاهم کرد و بی حرف کنارم روی تخت دونفره درازکشید!!
لامپ وسط اتاق رو خاموش کرد و چراغ خواب سبز رنگ رو روشن.... .

به پهلو چرخیدم و خیره شدم تو چشمهاش، حس کردم هزاران هزارن ستاره تو سیاهی چشمهاش برق برق میزنه،،،زبونم از مغزم فرمان نمیگرفت انگار چون لب باز کردم و گفتم: چشمات سگ داره ها...
خیره تو چشمهام آروم زمزمه کرد: بخواب ... توهم زدی!!! .

بوی بدنش رو قوی و واضح حس میکردم، آهسته بطرفش خزیدم و سرمو روی بازوش گذاشتم و بینیمو توی گودی گردنش فرو کردم و نفسهای عمیق کشیدم!!! بوی هیچ ادکلن گرون قیمتی نمیداد،،،، بوی صابون لوکس یا داو میداد،، بوی بابام و حسام رو میداد... آروم شدم با بوی تنش و گفتم: بوی خوب میدی..... بوی بابام و حسام... بوی آرامش.... و دستمو بردم جلو و پوست لخت بازوشو نوازش کردم و گفتم: چه خوشرنگی بیشرف.... تتوهای رو بازوت چرا سه تاست؟؟ نکنه مثل این هالیوودی ها هرکدومو برا ی دوست دخترت زدی؟؟؟ دستمو کشیدم رو اولین حلقه ی تتو و گفتم: این شهین... دومی مهین.... سومی هم اشرف.... اشرف،،، دلم برات غش رفت.....
و هرهر زدم زیر خنده!!! .

دستشو آورد و شروع به نوازش موهام کرد و تو گوشم پچ زد: نه برای بابام، مامانم ، و دناست.... .

سرمو بطرف بالا کج کردم و نگاهش کردم و گفتم: دوست دخترت چی؟؟؟ .

کج خند غمگینی زد و گفت: ندارم.... از همه دخترا زده ام!!! وقتی پراید داشتم کسی نگاه سگم نمیکرد... الان خودشون میان جلو بهم شماره میدن... همه برده ی پولن!!! همین خود تو!!! مگه چی کم داری؟ هم قشنگی، هم خوش هیکلی، هم خانواده داری.... فقط بخاطر پول چیکار کردی!!! ترجیح میدم کسی تو زندگیم نباشه..........


رفت و برگشتی تو جفت چشمهاش نگاه کردم و بغضمو قورت دادم، چشمهام پر شد و لب زدم: من بخاطر پول کاری نمیکنم، من بنده ی پول نیستم.... من دختر بدی نیستم!!! من خراب نیستم!! تو اولین پسری هستی که سرمو روی بازوش گذاشتم و موهامو نوازش میکنه....
و قطره های اشکم‌بی مهابا چکید.... .

به نوازش موهام ادامه داد و روی موهامو بوسید و آروم گفت: چشماتو ببند!! اینجوری نگاهم نکن حماسه!!بخواب... من میدونم تو دختر خوبی هستی!!! بخواب... بخواب حالمو خرابتر نکن... اعصابمو خوردتر نکن... بخواب ....
زیرلب زمزمه میکرد: لعنت بهت فرهود! لعنت بمن ..... .

اینقدر تو گردنش نفس کشیدم و بوی خوبشو فرو دادم که پلک هام روی هم افتاد و خوابم برد.....
صبح شده بود و ما غرق خواب بودیم که با صدای هوار فرهود جفتمون پریدیم !!! .

من از شدت وحشت قلبم میکوبید و فقط تو صورتش نگاه کردم که رو به البرز گفت: چشمم روشن..!!! بغل گوش من...!!! شریکم با زنم میخوابه...... .

البرز سریع از جاش بلند شد و بدتر هوار کشید: بفهم چی میگی عوضی!!!!! دهنتو آب بکش
فرهود عصبی نفس نفس زد و گفت: دروغ میگم؟؟ البرز دادی کشید که از ترس دستمو روی گوش هام گذاشتم ‌و گفت: اخه توی نفهم چه میفهمی؟؟؟ برداشتی گل چاقیدی تو قلیون و دختره ندونسته کشیده!!! حالش بد بود!!! توهم زده بود! میفهمی که همش هیجده سالشه و از این غلطا نکرده؟؟؟
فرهود ی پوزخند صدادار زد و گفت : تو هم دیدی شرایط مساعده و..... البرز داد زد: فرهود میخوابونم دهنت ها!!!!! در اتاق چهارطاق باز بود.... در ضمن من آدم این کارا نیستم... مگه منو نمیشناسی
فرهود انگار آروم شد که با تن صدای آهسته تر گفت: بفهم که وقتی زنم رو تو بغلت دیدم حالم بد شد !! دست خودم نیست... دیگه هیچی نفهمیدم و از روی تخت بلند شدم و بطرفش حمله کردم!!
مشت کوبیدم تخته سینه اش و داد میزدم: خفه شو...!!! خفه شو....!!! من زن تو نیستم! من زن هیچکس تو نیستم.....
.

البرز از پشت کمرمو گرفت و عقب کشید و تو گوشم پچ زد: آروم حماسه!! آروم ..........

نفس نفس میزدم و تخته سینه ام میسوخت و میخواستم دهن باز کنم و مجدد حرف بزنم که...
نگین با جیغ بطرف فرهود دوید و یک دونه کشیده آبدار کوبید تو صورتش و داد زد: تو برای چی واسه حماسه غیرتی میشی؟ اصلا حماسه با البرز بخوابه به تو چه؟؟ .

فرهود دستهای نگین رو تو دستش گرفت و محکم تکونش داد و گفت: اسمش تو شناسنامه ی منه، زن رسمی منه! با البرز بخوابه؟؟ غلط میکنه.... .

نگین شیون کشان و گریه کنان گفت: نگو که برات مهمه! نگو روش غیرت داری! نگو دلت رفته!! فرهودددددد..... برای همینه اینقدر سردی؟؟ برای همینه هر سه باری که میام طرفت،، دوبارشو پسم میزنی؟؟ فرهود با حماسه رابطه داشتی؟؟ با این دختره خوابیدی؟؟دیگه من بهت مزه نمیدم؟؟ فرهود دستشو رها کرد و یدونه خوابوند تو گوش نگین که صورتش به ی طرف برگشت و با هوار بدو بدو بطرف پله ها دوید!!
من و البرز با چشم گشاد به اون دوتا نگاه میکردیم! .

من که صحنه ی دویدن نگین رو دیدم داد زدم: چقدر کثافتی تو...
البرز هم داد زد: چی میگه نگین؟؟ گوه خوردی تو دلت برا کسی بره! گمشو برو دنبالش فرهود! الان ی بلایی سرش بیاد مسئولش تویی! مسئولیت میفهمی؟ شعورت میرسه؟؟؟ .

فرهود گیج ی نگاه بمن انداخت و ی نگاه به البرز کرد و بطرف پله ها پاتند کرد و از نظرمون محو شد.....
البرز با قیافه ی عصبی که رگه های سرخ داخل چشمهاش به وضوح نمایان بود ی نگاه گذرا بهم انداخت و گفت: حاضر شو برمیگردیم تهران....
اینقدر بغض داشتم که قدرت تکلمم رو از دست داده بودم، فقط آهسته به معنی باشه،، سرمو بالا پایین کردم و فورا وسایلم رو جمع کردم!!!! .

ده دقیقه ی بعد حاضر و آماده به ماشین البرز تکیه داده بودم و مغزم بدجور درگیر و آشفته بود که دسته ی چمدونم کشیده شد و البرز که ناراحت گفت: بشین تو ماشین تا من اینا رو بزارم صندوق و بیام... .

تو سکوت در رو باز کردم و نشستم، طبق عادت همیشگیم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و پلک هامو رو هم شدید فشار دادم!!
البرز نشست و استارت زد،، دوتا بوق زد که فهمیدم بزای نگهبان زده تا درو برای خروجمون باز کنه!!! .

بعد از چند دقیقه البرز با تن صدای آروم ولی لحن فوق العاده عصبی شروع به حرف زدن کرد: حماسه؟؟ بیداری؟؟؟..............

همونجوری با چشم بسته گفتم: هوم؟؟؟ بیدارم!!!
ادامه داد: ببین خودتو تو چه باتلاقی انداختی؟ این آدما مثل من و تو و خانواده های ما نیستند!! اینا ی مشت لجن پولدار بی عار و بی عقیده ان!!! .

تو همون حالت گفتم: نیس تو فقیری؟؟؟ چرا خودتو از اینا جدا میکنی؟ .

ی بازدم داد بیرون و گفت: من پولدار نبودم! با فرهود شریک شدم،، مثل سگ کار کردم تا به ی چیزایی رسیدم! پول از فرهود، مغز و ایده از من.... این که اینقدر کثافت کشیده مغز نداره!!! .

چشمهامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم: الان چی ازم میخوای؟؟؟ .

چشمهاشو از جاده گرفت و ی نگاه گذرا بهم انداخت و مجدد به جلو خیره شد و گفت: طلاق بگیر....
پوزخند کجی زدم و گفتم: میگیرم دیگه!!! کارش درست بشه طلاق میگیرم... شناسنامه ام پاک میکنم.... .

کلافه غرید: دیره اون موقع! دیر....نمیخوام با فرهود تنها باشی... من برات نگرانم..... .

عصبی گفتم: نمیتونم الان!! میفهمی؟؟؟ کارش تو پروسه است! حسامم داره میاد!! نمیخوام بلوا بپا کنم!! تموم میشه دیگه.... نگران من نباش! از پس خودم برمیام.... تو چرا برام نگرانی؟؟؟ .

ی نفس عمیق کشید و گفت: ی قولی بهم میدی؟
آرومتر شده بودم و آهسته گفتم: چی؟؟
انگار سختش بود که حرف بزنه چون یکم نفسهای عمیق کشید و بعد گفت: من تا جاییکه دستم برسه کار میریزم سرش و تو شرکت نگهش میدارم ولی میشه بهش نزدیک نشی؟ میشه لطفا وقتی میاد خونه بری تو اتاق در رو قفل کنی؟؟ .

از حرفهاش چشمام گرد شد و گفتم: چرا این حرفها رو میزنی؟؟ چرا برات مهمه؟؟؟ .

کلافه دستشو از دور فرمون جدا کرد و تو موهاش کشید و گفت: نمیدونم! هیچی نمیدونم !! فقط میدونم برام مهمه!!! .

با بغض صورتمو بسمت جاده گردوندم و گفتم: باشه سعی میکنم ازش دوری کنم.... .

با کشیده شدن خشن بازوم بطرفش برگشتم که نگاه سرخ و شاکیش تو نگاهم قفل شد و گفت: سعی میکنم نه!!!! دوری کن....!!!باید اینکارو بکنی......... .

بازومو کشیدم و خودمو زدم به اون راه و گفتم: باشه.... به کشتن ندیمون جلوتو نگاه کن...
نگاهشو داد به جاده و هیچی نگفت...
منم چشمهامو بستم و خودمو به خواب زدم ولی ذهنم و قلبم..... انگار از دیشب یک زلزله هشت ریشتری تکون تکونشون داده بود و تمام افکار و احساساتم رو زیر و رو کرده بود....
دیگه ادکلن چند ملیونی فرهود رو دلم نمیخواست!!!
هیچ تمایل و کششی به اون آدم هرزه ی بیعار تو خودم حس نمیکردم!!! حالم از خودم داشت بهم میخورد که چیکار کرده بودم با زندگیم!!!! بچگی کمه،، حماقت کرده بودم،، حرف مامان و بابامو به هیچ شمرده بودم!!!! بدترین حس تمام عمرم رو داشتم....کسیکه میخواستمش بهش تمایل پیدا کرده بودم از ممنوع هم برام ممنوعه تر بود...!!
شریک شوهرم.... رفیق داداشم.... .

بزور و سختی خودمو نکه داشتم که اشکام چک چک نکنه...!!! اولین فرصت با فرهود حرف میزدم که ببینم این مهاجرت کوفتی کی هماهنگ میشه!! چقدر از اسارتم مونده؟؟؟؟ .

البرز جلوی در خونمون رو ترمز زد و منم بدون نگاه کردن بهش سرسری ی خداحافظ گفتم و اومدم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت، بطرفش برگشتم و زل زدم تو چشمهاش که گفت: یادت نره چی گفتم!! دوری کن... مراقب خودتم باش!!! کاری هم داشتی من هستم.... .

بی حس ی باشه گفتم و پیاده شدم! چمدونم رو برداشتم و بطرف آپارتمانمون رفتم!!!
بلافاصله بعد از رسیدن به خونه، وسایلمو هرکدوم ی طرف پرت کردم و زنگ زدم به آوین..
همیشه تلفنم رو با اولین بوق جواب میداد، گوشیو برداشت و قبل از اینکه حرف بزنه گفتم: هیچی نگو! بدم ...!! خرابم ..!! نابودم....!!! بیا اینجا...!!! .

کلافع گفت: علیک سلام!!! چی شده باز؟؟ مامانم نمیزاره بیام که... .

بغضمو قورت دادم و گفتم: پای تلفن نمیتونم بگم! مفصله... گوشیو بده خاله پریسا!!!
ی نفس عمیق کشید و با داد مامانشو صدا زد، یکم خش خش و صدای در اومد و بعدم صدای خاله پریسا پیچید تو گوشم: جونم حماسه جان؟ کارم داری خاله؟ .

بغضمو بزور دادم پایین و ادای حماسه ی بیخیال و شاد همیشگی رو درآوردم و گفتم: سلام...! خوشگلترین خاله ی دنیا، خاله پریسا فرهود نیست!! سر پروژه است دو سه شبی نمیاد!!! اجازه میدید آوین بیاد اینجا؟؟ کلی درس داریم! منم چند روز نرفتم عقب افتادم!!! لطفا خالهههههه....

خاله پری خندید و گفت: باشه خاله الان اسنپ میگیره میاد! خاله اگر میام نیاد،، میخوام تو دست و پای تازه عروس داماد نباشه!!! چقدرم شما دوتا اهل درس خوندن اید!!! ی چیزی بگو بگنجه.... .

غش غش خندیدم و گفتم: میخونیم خاله قول قول شرف میخونیم...
خاله هم خندید و کفت که الان آوین رو راهی میکنه!!!! .

تا اومدن آوین یکم وسایلمو جا ب جا کردم و دو تا ساندویج برای نهار سفارش دادم! ی دوش گرفتم و لباس خونگی هامو پوشیدم !!!
داشتم موهای خیسمو با حوله خشک میکردم که زنگ واحد بالا به صدا دراومد! بدو در رو باز کردم که با فرهود چمدون بدست مواجه شدم!!
دستمو عمود بین در و چهارچوب گذاشتم و تمام خشمم رو ریختم تو چشمهام و به فرهود غریدم: فرهود برو...!!! چند روز میخوام تنها باشم.... .

چشمهاشو مظلوم کرد و زل زد بهم و گفت: حماسه! خواهش میکنم... .

ی نفس عمیق کشیدم که به خودم مسلط بشم و تو راه پله داد نکشم و گفتم: هیچی نگو..!!! فقط برو!! برو همونجاییکه این چند ماه بودی!!!لطفا!! بعد حرف میزنیم...! .

سرشو پایین انداخت و بطرف آسانسور رفت!
منم در واحد رو بستم و برگشتم رو کاناپه نشستم!! آخرین چیزیکه توان مواجه شدن باهاشو داشتم فرهود بود....
حدود نیم ساعت بعد آوین کوله پشتی به دوش رسید!!
تو پاگرد کفشای کتونیشو کند و کوله اشو انداخت زمین و گفت: بنال؟؟؟ چی شده؟ .

ولو شدم رو مبل و گفتم: آوین فرهود رو نمیخوام! صد در صد نمیخوام!!! آوین فکر کنم عاشق شدم...
مانتوشو کند و پرت کرد رو مبل و با چشم گرد رو ب روم نشست و گفت: چی؟؟؟ چی شده؟؟؟ دقیق بگو.... .

کل اتفاقات بعلاوه دعوای آخر شمال رو براش تعریف کردم که تو سکوت همه رو گوش داد! بعد از اتمام حرفهام گفت: حماسه اخه هیشکی هم نه... البرز؟؟؟ دختر بیخیال...!! این حس سمیه! سمی... میفهمی؟؟؟شریک به اصطلاح شوهرته،،،.!! رفیق داداشته!! اونم هیچ داداشی نه و حساممممم..... .

چنگ به موهام انداختم و از ریشه کشیدم و گفتم: بقول خودت کار دله ،، مگه دست خودمه!!! بخدا فرهود خودش با کارهاش خودشو از چشمم انداخت!!! تو که میدونی...........

سرشو تکون داد و موهاشو داد پشت گوشش و گفت: من دیگه نمیدونم! بخدا دیگه مخم نمیکشه... حالا میخوای چیکار کنی؟
انگشتهای اشاره امو رو چشمم فشار دادم و گفتم: میخوام تموم شه! جدا شم..... همین!! .

آوین اومد ‌و سفت بغلم کرد و گفت:هی هی!!! خره!! نبینم ناراحت باشیا؟؟؟ حل میشه! تموم میشه!!! .

تمام مقاومتم شکست و زدم زیر گریه و گفتم: آوین چه غلطی کردم! مثل سگ پشیمونم....
موهامو نوازش کرد و کلی دلداریم داد!!!
تا شب باهام حرف زد و کلی آرومم کرد و قول داد که همچی درست میشه....
تا چهارشنبه که حسام قرار بود بیاد ،، آوین کنارم موند و فرهودم روزی هزار تا پیام میداد که نگاه نمیکردم و اصلا پیامهاشو باز هم نمیکردم! عصبی بودم!!! از خودم شاکی بودم ....
چهارشنبه تا بعد از ظهر دانشگاه بودیم و بعد بدو بدو برگشتم خونه ام!!! دوش گرفتم و حاضر شدم و سریع با آوین به خونه ی مامانم اینا رفتیم!!! آوین ی آه از ته دل کشید و گفت: خوشبحالت میری فرودگاه.... .

خندیدم و محکم زدم پشتش و گفتم: زارع در تب عشق نمیمیری خیالت تخت،، ما از فرودگاه برگشتیم من به ی بهانه ای میکشونمت پایین که حسامو ببینی...
آوین سفت بغلم کرد و چند قطره اشک از چشمش چکید و بغضالود گفت: مرسی حماس... .

همینطور که زنگ واحدمون رو میزدم گفتم: حماس و زهرمار..... ابله میگم نگو حماس دیگه.....
خندید و بدو بدو پله ها رو بالا رفت!
منم رفتم خونمون که مامان بمحض ورود گفت: اوا؟؟ فرهود کو؟؟؟ .

مصنوعی خندیدم و گفتم: علیک سلام فریده بانو.... هنوز نیومده سراغ فرهودو اول میگیری؟؟ دستت درد نکنه!!!! فرهود خیلی سرش شلوغه گفتم که درگیر پروژه ی جدیده!! من با شما میام فرودگاه... نخواستم به فرهود فشار بیارم یوقت از کارش بیافته... .

مامان همینطور که با تحسین نگاهم میکرد گفت: آفزین مامان جان....آدم باید همیشه مراعات شوهرشو کنه... .

لبخند زدم و بسمت اتاقم رفتم و تو دلم گفتم: آره درگیره پروژه است منتهی پروژه ی زهرماری خوری یا کثافت کشیدن!!!! .

یکی دو ساعتی تو اتاق قدیمیم مشغول بودم تا اینکه مامان بلند صدام زد و گفت برم شام!!!
با ذوق و شوق از اتاق خارج شدم، از چرت و پرت خوری واقعا خسته بودم!!!!!!...

بطرف میز وسط آشپزخونه میرفتم که مامان بلند کفت: ااا، اکبر حموم بودی؟؟ عافیت باشه آقا!!!
ناخوداگاه بطرف بابا برگشتم،، بدو رفتم طرفش و محکم بغلش کردم و سرمو تو گردنش فرو کردم.... بوی البرز رو میداد!!! اشکم داشت درمیومد!!! فوری خودمو عقب کشیدم که بابا گفت: دخمل بابا!!! دلم برات تنگ شده!!! .

خندیدم و لپشو بوسیدم و گفتم: عافیت باشه!! بابا چه صابونی میزنی؟
مامان همینطور که شام رو میکشید گفت: این بابات و حسام به صابون بنفش لوکس اعتیاد دارن! هرچی میخرم میگن نه نه لوکس بنفش بخر!! اون حسامم که الهی دورش بگردم... تو آلمانم رفته لوکس پیدا کرده بچم.... .

سرمو تکون دادم و بفکر رفتم، تو دلم گفتم : حتما باید لوکس بنفش بخرم!!! حداقل بوش کنم... چقدر بدبخت بودم!!! چقدر... .

شام تموم شد و با مامان میز رو جا ب جا میکردیم که زنگ واحد زده شد!! صدای سلام علیک بابا اومد که مامان بلند گفت: اکبر خان اون شال منم بیار!! .

رو بمن گفت: بسم الله کیه آخر شب؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که بابا گفت: نامحرم نیست خانوم!!! فرهوده...
دستمال بدست میز رو پاک میکردم که دستم خشکید!!!
فرهود؟؟؟ چرا پاشده اومده؟؟؟؟ مامان فوری بلوز شلوراشو مرتب کرد و بازومو کشبد و گفت: بیا بریم !! میز رو ولش کن....
از در آشپزخونه بیرون رفتیم و با فرهود سلام علیک کردیم!!
فرهود جلو اومد و لپمو بوسید که دلم میخواست تف تو روش بندازم ولی آبروداری کردم و لبخند الکی زدم!! .

مامان رو بمن گفت: حماسه شما برید تو آشپزخونه برای فرهود شام بکش...تا شما شام میخورید من و بابا هم حاضر میشیم که راه بیافتیم بریم سمت فرودگاه.....
ی چشم گفتم و رفتیم تو آشپزخونه، به فرهود بفرمایید زدم که پشت میز نشست و مامان باباهم رفتند تو اتاقشون و در رو بستند!
همینطوری که بشقاب محتوی پلو خورشت رو داخل مایکروفر میزاشتم با صدای آهسته و لحن عصبی غریدم: اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟ مگه نگفتم میخوام تنها باشم؟؟ .

فرهود هم همونجور آروم ولی با لحن ملایم گفت: حماسه باید باهم حرف بزنیم.... .

بشقاب رو تقریبا کوبیدم جلوش و پچ زدم: آره باید حرف بزنیم!! خیلی سنگا هست که باید وابکنیم... من دیگه دارم قاطی میکنم فرهود.... از کجا یکاره پاشدی اومدی اینجا؟ .

قاشق چنگال رو برداشت و همینجور که لقمه میگرفت گفت: امروز البرز با حسام حرف میزد، تو حرفهاش ساعت و شماره پرواز اینا رو فهمیدم!!! بعدم زنگ زدم بابات که گفت تو اینجایی و منم سرو ته کردم اومدم با زنم برم.......

از شنیدن اسم البرز تپش قلبم نامنظم شد و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: البرز؟؟؟
فرهود خیلی بیخیال گفت: آره اونم خودش میاد فرودگاه!!! دلش برا رفیق فابریکش تنگ شده!!! منم گفتم بیام و با زنم برم.... .

ناخوداگاه از اونور میز دولا شدم و مچش رو سفت چسبیدم و با دندون قفل شده گفتم: من زن تو نیستم! یبار دیگه بگی زن..... که همون دقیقه مامانم یهو گفت: وا حماسه،،،، چرا شیرجه زدی رو میز؟؟؟
فورا خودمو عقب کشیدم و غش غش الکی زدم و گفتم: داشتم فرهودو تهدید میکردم که زیاد کار نکنه و همش سرکار نباشه،،...
بعدم ی چپ چپ به فرهود نگاه کردم و گفتم: شانس آوردی مامانم رسیدها..... .

فرهود چشمهاشو ریز کرد و خیره بهم گفت: چشم عزیزم!! کمتر کار میکنم.... مبخوام بیشتر برای زنم وقت بزارم از این ببعد....
زنم رو ی حالت غلیظ و کشداری گفت که چندش تو بند بند وجودم رخنه کرد!!!
مامان دیگه مجال پرگویی نداد و گفت: پاشید پاشید ....
بدوید بریم فرودگاه!...
مامان بابا با ماشین خودمون رفتند و ما هم با ماشین فرهود!!
چند دقیقه بعد از حرکت کردن فرهود دهن باز کرد: حماسه برای شمال ببخشید!!! .

نفس عمیق کشیدم و گفتم: کدوم قسمتشو ؟؟؟ چیو ببخشم؟؟؟ اصلا مگه چیزی ام وجود داره؟؟؟
ی نگاه گذرا بهم انداخت و مجدد جلوشو نگاه کرد و گفت: از اینکه من و نگین رو اونجوری دیدی! از اینکه گل کشیدی! از اینکه با تو و البرز دعوا کردم!!! حالا مفصله، ولی فعلا سعی کن اینا رو فراموش کنی!!! تا مفصل باهات صحبت کنم!!! .

عصبی گفتم: باشه! اوکی! همشو فراموش میکنم..!!! کار کانادا کی هماهنگ میشه؟؟؟ چقدر دیگه کار داره؟؟؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت: مگه خم رنگرزیه مهاجرت؟؟؟ یکسال، یکسال نیم حداقل طول میکشه..... تازه شش ماهش رفته حدودا... .

دود از کله ام بلند شد و هوار زدم: چی؟؟؟؟ یکسال ، یکسال و نیم؟؟؟؟؟؟ چرا همون روز خواستگاری نگفتی؟؟؟ .

اخمالو گفت: چرا داد میزنی؟؟؟ تو نپرسیدی چقدر طول میکشه! منم فکر کردم برات اهمیتی نداره مدتش!!!.........

موهامو کلافه فرستادم زیر شال و گفتم: فرهود میخوام جدا شم!!! میخوام طلاق بگیرم!!! دیگه نمیخوام ......
نفس نفس میزدم و قلبم مثل دونده دوی صدمتر میزد!! انگار هر آن ممکنه از دهنم بیرون بپره!!!
به پارکینگ فرودگاه رسیده بودیم،، فرهود پارک کرد و کاملا سرجاش چرخید و بطرفم برگشت و خیره تو صورتم در حالیکه دونه به دونه ی احزای صورتمو از نظر میگذروند گفت: حماسه گفتم که بعدا حرف میزنیم..... یکم باید راجع به ی چیزایی بهت توضیح بدم!!! من دوستت دارم و سعی دارم جبران کنم!!الان اصلا نه موقعشه!! نه زمان توضیح رو دارم!!! فقط خواستم ببخشی ‌ و فراموش کنی تا باهات حرف بزنم.....
عصبی ی باشه گفتم و از ماشین پیاده شدم!!!
با فرهود ی دسته گل فوق العاده بزرگ و قشنگ خریدیم و بطرف درب خروج مسافرین راه افتادیم،، مامان و بابا رو پیدا کردم و بسمتشون پاتند کردم که فرهود بازوشو آورد جلو و گفت: بگیر دستمو....
خیلی شل و ول دستمو دور بازوش حلقه کردم و قدم برمیداشتیم که یکی از پشت ستون ها بطرف مامان بابا رفت و سلام داد!!! از دور شناختم، البرز بود!!! .

فورا دستمو از دور بازوی فرهود کشیدم و دودستی دسته گل رو چسبیدم که فرهود متعجب گفت: دستتو چرا کشیدی؟؟؟
هیچی نگفتم و اصلا نگاهش هم نکردم، نگاهم میخ البرز بود که ما رو دیده بود و زل زل نگاه میکرد!! کم مونده بود گریه ام بگیره! تیپ ماهشو از نظرم گذروندم و فقط ی آه از ته گلوم بیرون اومد!!!
بهشون رسیدیم و سلام دادیم!!! البرز چند ثانیه که برام عین یک عمر گذشت خیره شد تو چشمهام و بعد نگاهشو زیر انداخت و به دسته گلی که تو دستش بود چشم دوخت!!!
از فرهود یکم فاصله گرفتم! انگار میخواستم البرز ببینه که ازش فاصله میگیرم!!!
مامان و بابا با ذوق و شوق حرف میزدند ولی من اینقدر درگیر افکار گیر و گورم بودم که اصلا متوجه حرفهاشون نشدم ! .

تا اینکه مامان بلند داد زد: اوناهاش..... الهی مادرت دورت بگرده.... حسام از پشت شیشه ها با خنده دستشو بلند کرد و محکم دست تکون داد!!!
چمدونهاشو گرفت و بسرعت از در خارج شد که مامان نمیدونم با چه سرعتی دوید و دستهاشو دور گردن حسام حلقه کرد و فقط اشک میریخت و میبوسیدش!!!!!......... « عزیزانم تمام جزییاتی که میگم ی جایی تو داستان مهمه، لطفا با دقت بخونید و نگید چقدر جزییات میگی»
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه fjfzax چیست?