داستان گلاب قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

داستان گلاب قسمت چهارم

ارباب چند بار گفت بريم شهر محرم بشيم اما من يجوري كه شك نكنه هربار از زيرش در ميرفتم، چون اگه ميخواست ميتونست منو به زور و دستور هم كه شده ببره..ولي من دلم نميخواست هووي رباب بشم و همينطور دلم نميخواست زنِ مخفيِ ارباب باشم..

.يه شب خانوم بزرگ تو خواب حالش بد شد..البته من متوجه نشدم چون خواب بودم اما وقتي بيدار شدم فهميدم ارباب خانوم بزرگو برده شهر پيش طبيب و تنها برگشت.رفتم تو اتاقش كه حال خودشو خانوم بزرگو بپرسم،گفت پاهاش از كار افتادن و نميتونه صحبت كنه فعلا بايد دواخونه بمونه،طيبه و طاهره نوبتي ميرن پيشش..خلاصه بعد از يك هفته خانوم بزرگ برگشت عمارت اما پاهاش هنوز حركت نداشتن،حرف زدنشم خيلي تغييري نكرده بود..يه روز ارباب مهتابو برد تو اتاق خانوم بزرگ كه ببيندش و يكم روحيه ش عوض بشه و خودش رفت تو اتاق كارش..يهو صداي جيغ رباب بلند شد،هممون ترسيديم،من فوري دوييدم بالا،همزمان با من اربابم دوييد سمت اتاقِ خانوم بزرگ،از چيزي كه ميديدم دلم به درد اومد..خانوم بزرگ تنها بود و بي اختيار شده بود و زيرشو خيس كرده بود،يكم تشك مهتاب نم گرفته بود و رباب عصباني شد و داشت خانوم بزرگو ميزد..من رفتم جلوشو بگيرم اما پرتم كرد محكم خوردم به در..ارباب رفت جلو ربابو گرفت و با صداي بلند بهش گفت تو چه غلطي كردي؟ربابم با داد و فرياد ميگفت اقا مگه نميبيني زيرِ بچمو نجس كرده..ارباب محكم خوابوند زيرِ گوشش و گفت كوري مگه نميبيني مريضه؟رباب بار اخرت باشه دست روش بلند ميكني..همه تو اتاق جمع شده بودن و به حال خانوم بزرگ اشك ميريختن..ثريا كمك كرد بلند شدم و با هم رفتيم سراغ خانوم بزرگ كه تميزش كنيم..رباب كه حالا مهتابو يه پشتوانه واسه خودش ميديد برگشت به ارباب گفت من مادرِ مهتابم،من به شما يه بچه دادم حق ندارين با من اينجوري حرف بزنين اونم جلوي همه..ارباب گفت فقط از جلوي چشمام دور شو.. ربابم مهتابو برداشت و رفت تو اتاقش...ثريا و عطيه و دو سه تا از مرداي عمارت كمك كردن خانوم بزرگ بردن پايين كه ثريا تنشو بشوره..منم موندم كه فرش اتاق خانوم بزرگو جمع كنم..بقيه هم رفتن سركارشون،من موندم و ارباب..خيلي ناراحت بود..رفتم كنارش گفتم غصه نخوريد اقا..به خانوم حق بديد..بعد از چندسال بچه دار شده يكم حساسه..گفت نه گلاب بحثِ حساسيت نيست،رباب از اولم ذاتش همين بود اما من نميخواستم باور كنم.. وقتي اين چندسال رفتارشو تغيير داد فكر كردم درست شده خيلي خوشحال شدم اما اشتباه ميكردم،رباب همون ادمِ سابقه

چند وقتي از اون ماجراها گذشت، رباب روز به روز رفتارش با بقيه بدتر ميشد،حال خانوم بزرگ بهتر شده بود،حرف ميزد اما براي راه رفتن از يه چوب استفاده ميكرد..يه چندروزي بود كه مهتاب درست حسابي شير نميخورد و تب ميكرد،گاهي وقتا هم بالا مياورد..طبيب يكم دارو گياهي داد اما تاثير نداشت..تااينكه يه شب تو مطبخ داشتيم پياز خرد ميكرديم كه صداي داد و بيداد ارباب اومد..همه دوييديم سمت اتاقش..ربابم از تو حياط خودشو سريع رسوند بالا..از اونطرفم خانوم بزرگ لنگان لنگان اومد تو اتاق..ارباب زار زار گريه ميكرد،تو يه دستش مهتاب و با يه دستش ميكوبيد تو سرش..متاسفانه مهتاب كوچولو نتونست با مريضيش بجنگه و رفت پيش خدا(قديما چقدر بچه هاي بي گناه بخاطر ضعف درمان و پزشكي و نااگاهي والدين ميمردن)رباب اومد جلو بچه رو از ارباب گرفت نه گريه ميكرد نه جيغ ميزد فقط بچه رو گذاشت رو پاهاش داد ميزد بريد بيرون مهتابم خوابش مياد..همه به حالش گريه ميكردن..متاسفانه شوكي كه به رباب وارد شد باعث شد تبديل به يه بيمار رواني بشه..واسه دفن مهتاب نرفته بود،يه عروسك پارچه اي رو گرفته بود تو بغلش و باهاش زندگي ميكرد..ارباب چندبار طبيب اورد،چند بارم ربابو برد بيمارستان،حتي چندهفته بستريش كردن اما خوب نشد،مجبور شدن تو دارالمجانين بستريش كنن..تمام زندگي رباب شده بود همون عروسك پارچه اي،به زور سينشو درمياورد كه بهش شير بده و وقتي عكس العملي از عروسك نميديد شروع ميكرد به كتك زدنش..خلاصه اينجوري شد كه رباب تو دارالمجانين موندگار شد..از حال و روز ارباب بهتون بگم كه به شدت عصبي شده بود،گاهي وقتا انقد با من بد حرف ميزد كه بعدش پشيمون ميشد و عذرخواهي ميكرد..من بهش حق ميدادم، از دست دادن بچه اي كه بعد از كلي انتظار خدا بهش داد،خيلي سخت بود،مخصوصا حالا كه ربابم به اون وضعيت افتاده بود..حال خانوم بزرگم خيلي خوب نبود بيشتر براي ارباب غصه ميخورد.. عمارت رنگ غم گرفته بود، هيچ كسي رمقي براي كار نداشت..ارباب انگار براش مهم نبود بقيه چيكار ميكنن..اگه اكبر نبود حتما هرج و مرج ميشد..از حال و هواي اونروزها اگه بخوام بنويسم خيلي طولاني ميشه واسه همين خلاصه نوشتم..شش ماه از فوت مهتاب گذشت و وضعيت رباب تغييري نكرد..ارباب حالش بهتر از قبل شده بود..خانوم بزرگ اصرار داشت ربابو طلاق بده و دوباره ازدواج كنه اما ارباب قبول نميكرد..تا اينكه يكسال از فوت مهتاب گذشت و اصرار خانوم بزرگ بيشتر شد..همش ميگفت تو اربابي بايد بچه داشته باشي بايد خانواده داشته باشي،اربابم تصميم گرفت بره ديدن رباب..
ارباب رفت و برگشت..همه دلشون ميخواست بدونن سرنوشت رباب چي ميشه اما جرات نميكردن ازش بپرسن.. تا اينكه دو سه روز بعد وقتي داشتم اتاقشو تميز ميكردم يهو وارد شد و وقتي منو ديد بغلم كرد و گفت: اخ گلابم،عزيزم،منو ببخش اين چند وقت زياد سراغتو نگرفتم..گفتم اين چه حرفيه شما حق دارين،هركي جاي شما باشه همينجوري رفتار ميكنه..سرمو بوسيد گفت بيا بشين ببينم.نشستم كنارش،موهامو نوازش كرد گفت گلاب من بايد ربابو طلاق بدم..وقتي رفتم ديدنش تا منو ديد شروع كرد به كتك زدنم..دكترش ميگفت حالش بهتر نشده كه بدترم شده..ميگفت كلا با اون عروسك سر ميكنه با اينكه چندجاي عروسك پاره شده...هر چند وقت يكبارم عروسكو ميزنه و ميگه پدرت ميخواد تورو بكشه چون تو پسر نشدي..خلاصه كه دكترش هيچ اميدي به خوب شدنش نداره..منم رفتم كاراشو انجام دادم فردا بايد برم شهر كه طلاقشو بدم...خيلي ناراحت شدم گفتم يعني واقعا هيچ راهي نداره؟ گفت نه، دكتر هيچ اميدي نداشت..تازه من رفتم پيش پدر و مادر رباب كه بهشون سر بزنم،منو تو خونشون راه ندادن،از من انتظار دارن ربابو با اين وضعيت تو عمارت نگه دارم..فردا همه چي تموم ميشه و يه مدت كه بگذره اعلام ميكنم كه ميخوام با تو ازدواج كنم..اون لحظه نميتونستم خوشحال باشم چون از ته قلبم براي رباب و سرنوشتش ناراحت شدم...ارباب دراز كشيد و ازم خواست سرشو ماساژ بدم ، كنارش كه بودم سلولهاي بدنم سرشار از عشق ميشدن..انقد پر بودم از خواستنش كه هرلحظه براي داشتنش بيقرارتر ميشدم، اصلا برام مهم نبود كه اربابه.. ابراهيم اگه فقير هم بود من براش جونمو ميدادم..يكم كه گذشت ديدم خوابش برده..اومدم نشستم جلوش،تمام اجزاي صورتشو نگاه كردم.. دست كشيدم روي صورتش،چقدر اين مرد جذاب بود. خدايا اين چه عشقيه كه تمام وجودمو گرفته..ناخوداگاه لبشو بوسيدمو از ترس فرار كردم رفتم تو اتاقم... از كاري كه كردم خجالت كشيدم اما خيلي لذت بخش بود..يادم اومد دستمالمو تو اتاقش جا گذاشتم..رفتم بگيرم ديدم پاهاشو جمع كرده تو شكمش،فهميدم سردشه..يه لحاف كشيدم روش و از اتاق رفتم بيرون..خودمو با كار مشغول كردم..يكساعت بعد از اتاق اومد بيرون منو تو حياط ديد و لبخند جذابشو تحويلم داد،منم با يه لبخند جوابشو دادم..فرداش رفت شهر و به زندگيش با رباب پايان داد،البته زندگي كه چه عرض كنم.. وقتي برگشت گرفته بود، بهش حق ميدادم بالاخره رباب زنش بود، يه زماني عشقش بود..يكي دو هفته طول كشيد تا ارومتر بشه، حالا ديگه واسه عقد كردنِ من مصمم شده بود
يه روز كه طيبه و طاهره اومدن عمارت،ارباب بهم گفت حالا كه خواهرام اومدن ميخوام به همه اعلام كنم كه ميخوام با تو ازدواج كنم..شب همه تو حياط جمع شده بودن.. من از استرس فقط عرق ميريختم.. از عكس العمل خانوم بزرگ ميترسيدم..ارباب گفت همتون از زندگي من خبر دارين. متاسفانه بخاطر مرگ مهتاب رباب نتونست به زندگي عاديش ادامه بده و ما از هم جدا شديم.. خانوم بزرگ شما خيلي اصرار داري كه من زودتر ازدواج كنم..خانوم بزرگ بهش لبخند زد،طيبه گفت قربون قد و بالات بشم من يكي يه دونه ي خواهر...ارباب ادامه داد: من چندوقته از يكي خوشم مياد، امشب همتونو اينجا جمع كردم كه زن ايندمو بهتون معرفي كنم، بعدم رو كرد به من و گفت گلاب بيا كنارم.. با زانوهاي لرزان رفتم پيشش، دستمو گرفت و رو به مادر و خواهراش گفت،ميدونم همتون تعجب ميكنيد اما گلاب انتخاب منه، عشق منه.. از اين به بعد كسي حق نداره به گلاب دستور بده.. گلاب خانومِ عمارته..اينو كه گفت خانوم بزرگ با چوبش حمله كرد به من و محكم زد به بازوم..دردش تا عمق وجودم رفت.. طيبه و طاهره سعي كردن جلوشو بگيرن اما نتونستن.. بهم فحش ميداد ميگفت، دختره ي پاپَتي بي همه چيز نقشه كشيدي واسه پسرم؟ چشم سفيدِ غربتي،دريده، عفريته، توي نيم وجبيِ گدازاده ميخواي عروسِ عمارت بشي؟ مگر اينكه از روي جنازه من رد بشي.. بعدم رو كرد به ارباب و گفت ابراهيم خان شيرموحلالت نميكنم اگه اين حروم لقمه رو عقدش كني، اون دنيا هم ازت نميگذرم.. ربابو به زور و خواسته ي خودت عقد كردي چي شد؟ محض رضاي خدا كوتاه بيااا.. حرفاشو زد و وقتي داشت برميگشت تو عمارت حالش بد شد و افتاد روي زمين.. همه دوييدن سمتش.. ارباب به من گفت تو برو تو اتاقت..بعدشم رفت سمت مادرش.. رفتم تو اتاقم، نميدونستم واسه دردِ قلبم گريه كنم يا دردِ دستم. دو سه روز گذشت، من از اتاقم بيرون نميرفتم.. يه روز غروب طيبه و طاهره اومدن پيشم.. خيلي مهربون بودن.. به من گفتن ما تورو دوست داريم، هم خوشگلي هم مورد پسند داداشمون هستي اما اينو بدون تا خانوم بزرگ نخواد، نميشه عقد كنيد..اون حالش بده، اگه خدايي نكرده بخاطر تو اتفاقي براش بيفته، ميتوني با عذاب وجدانش زندگي كني؟ گفتم بخدا من نميخوام كسي رو ناراحت كنم، من اگه دنبال منفعت خودم بودم قبل از اينكه مهتاب خدابيامرز به دنيا بياد، عروس عمارت شده بودم.. طاهره گفت يعني عشقتون قديميه؟ گفتم خيلي هم قديمي نيست اما زماني كه ارباب به من ابرازش كرد، رباب خانوم حامله بود، من نميخواستم زندگي رباب خانومو خراب كنم وگرنه همون موقع هووي خانوم ميشدم..
خانوم بزرگ هرروز ميرفت و ميومد رو ايوان منو نفرين ميكرد و فحش ميداد..اربابم بخاطر حال خانوم بزرگ فعلا چيزي نميگفت اما همچنان مصمم بود.. يه روز احسان اومد عمارت و به ارباب گفت زميناي تهران كه براي فروش گذاشته بودن به مشكل خورده و بايد بره تهران، كارشون به عدليه( دادگاه) كشيده بود.. روزي كه ميخواست بره قبلش به من گفت: گلاب مراقب خودت باش، بهت قول ميدم وقتي برگشتم بدون توجه به كسي عقدت كنم.. تو اين مدت سعي كن زياد جلو چشم خانوم بزرگ نباشي.. نگران نباش طيبه و طاهره مراقبت هستن..بعداز كلي اشك و اه از هم جدا شديم و رفت..قبل از اينكه بره ازش اجازه گرفتم چندروزي رو برم خونه خودمون..گفت اره اينجوري بهتره برو سه چهار روز خونتون بمون..به پدر و مادرتم راجع به تصميم من بگو..بنابراين وقتي رفت همزمان باهاش منم رفتم خونمون..اقاجان و خانوم جانم خيلي خوشحال شدن از ديدنم.. اون روز حرفي بهشون نزدم اما فرداش وقتي از تصميم ارباب و عكس العمل خانوم بزرگ بهشون گفتم، خانوم جانم گريه ميكرد و ميگفت گلاب جان اين كارو نكن، خانوم بزرگ تورو راحت نميذاره دخترجان، بخدا اگه تو چيزيت بشه من دق ميكنم.. گفتم نگران نباش ارباب حواسش به من هست..چهار روز مثل برق و باد گذشت و برگشتم عمارت.از همون لحظه شكنجه هاي خانوم بزرگ شروع شدن.فرشهاي دستبافت سنگينو تنها بلند ميكردم تو حياط عمارت تنهايي ميشستم..طويله به اون بزرگي رو خودم تنهايي بايد تميز ميكردم..لحافهاي سنگين ميداد ببرم تو اب سرد رودخونه بشورم..اما وقتي كارم تموم ميشد از هيچ كدوم از كارهام راضي نبود، هميشه يا موهامو ميكشيد يا با چوب دستيش و كفشاش منو ميزد..يه روز منو كشوند تو اتاقشو گفت خوب گوش كن ببين چي ميگم: يه خونه تو شهر(يه شهري كه با شهرِروستاي ما خيلي فاصله داشت اما تو همون مازندران بود) براتون ميگيرم، تو و پدر مادرت بريد اونجا براي زندگي، هرماه هم يكيو ميفرستم كه براتون خرجي(پول) بياره.دو روز بهت فرصت ميدم كه فكراتو بكني،اگه قبول كردي كه هيچ وگرنه ميدم يا خونتونو با پدر و مادرت اتيش بزنن يا تمام زمينا و گاو و گوسفنداي پدرتو خونه زندگيشو ازش ميگيرم كه گرسنه و اواره بشن..من هنوز نمردم كه تو بخواي عروسم بشي رعيت زاده..الانم گمشو برو انباري رو تميز كن(انباري خيلي بزرگ و پر از وسيله بود) رفتم بيرون، بغض لعنتي داشت خفه م ميكرد، ثريا رو كه تو حياط ديدم خودمو پرت كردم تو بغلشو زار زدم..
براي ثريا از شرط خانوم بزرگ گفتم، خيلي ناراحت شد اما خب اون بنده خدا هم نميتونست كاري از پيش ببره... دو روز مهلتم تموم شده بود، خانوم بزرگ صدام كرد.. گفت تصميمتو گرفتي؟ گفتم بله خانوم جان، از اينجا ميرم. گفت خوبه خوشم اومد دختر عاقلي هستي،من الان يكيو ميفرستم خونتون به پدر و مادرت خبر بده كه لوازمشونو جمع كنن،خونه اي كه براتون گرفتم وسيله ي زندگي هم داره، خونه خودتون و زميناتون اينجا بمونن تا چندسال ديگه كه ازدواج كني و برگردي... حالا هم برو لوازمتو جمع كن كه صبح راهي بشين..بدون هيچ حرف و پراز بغض برگشتم پايين. چيزي واسه جمع كردن نداشتم،سه چهارتا تيكه لباس بود كه توي پارچه بستم.. ثريا و عطيه اومدن تو اتاق، عطيه گفت واقعا ميخواي بري؟ گفتم مگه چاره ي ديگه هم دارم؟ بمونم كه اقاجان و خانوم جانمو اتيش بزنه يا اواره كنه؟ نميتونم بخاطر عشق خودم اونارو قرباني كنم.. من اگه زن اربابم ميشدم خانوم بزرگ زندگي رو به كامم جهنم ميكرد.. همون بهتر كه برم.. سه تايي همديگرو بغل كرديم و اشك ريختيم..اونروز غروب به بهانه ي گردگيري رفتم تو اتاق ارباب..لباساشو بو كردم و زار زدم.. دلم براش تنگ شده بود.. گفتم خدايا اين چه عشقيه كه نميتونم ازش دل بكنم؟ چرا منو اينجور اسيرش كردي؟ چشمم افتاد به يه قاب عكس، زودي گرفتمش زير دامنم قايمش كردم.. ميخواستم با خودم ببرمش تا وقتي دلتنگش ميشم به عكسش نگاه كنم.. اون شب تا صبح با ثريا و عطيه بيدار بوديم و حرف زديم، از خاطراتمون،خرابكاريهامون، نقشه كشيدنامون و.... حرف زديم.. خنديديم و اشك ريختيم..صبح با صداي اكبر از اتاق رفتم بيرون،بهم گفت دخترجان وقتِ رفتنه، اقاجانت بيرونه عمارت منتظرته.همه تو حياط جمع شدن.خانوم بزرگم بود، رفتم جلو به زور دستشو بوسيدم،بغلم كرد و گفت از من حلال كن،اين كار به نفع خودته، هركسي بايد همونجايي باشه كه لياقتشو داره... همه برام اشك ميريختن، يكي يكي باهاشون خداحافظي كردم، وقتي رسيدم به ثريا و عطيه به هق هق افتادم،به زور از هم جدا شديم و بالاخره من از عمارت خارج شدم.. اقاجان و خانوم جانم پشت در عمارت گريه ميكردن، خانوم جانم ميگفت غصه نخور دخترم اينجوري براي همه بهتره... راه افتاديم سمت شهر و خونه ي جديد.. اما وقتي رسيديم فهميديم خانوم بزرگ دروغ گفته بود، خونه اي كه برامون گرفته بود تو يه روستاي كوچيك و دورافتاده ي اون شهر بود، جايي كه عقل جن هم نميرسيد همچين روستايي وجود داشته باشه.....
همه ي اميدم اين بود كه ارباب بالاخره تو اون شهر منو پيدا ميكنه اما با ديدنه اون روستا فهميدم كه خانوم بزرگ حسابي محكم كاري كرده و هيچ اميدي نيست..رسيديم و مستقر شديم.. روزهاي كسالت باري رو ميگذروندم.. بعد از يك هفته اقاجانم تو خونه طاقت نياورد و رفت تو روستا يه چرخي زد و وقتي برگشت گفت يه زمين اجاره كردم،نصفش گندم و نصفش باغِ..خيلي خوشحال شديم.. منو خانوم جانم به باغچه ي بزرگي كه توي حياطمون بود رسيديمو توش كلي گل و سبزي و صيفيجات كاشتيم.. روزهامون يكي پس از ديگري طي ميشد و من هرروز دلتنگتر و بيقرارتر از ديروز بودم تا اينكه سرماه يه اقايي از طرف خانوم بزرگ اومد يكم پول و سكه بهمون داد و وقتي داشت ميرفت تا دم در باهاش رفتم و گفتم چه خبر از عمارت؟ گفت ارباب وقتي ديد شما نيستي عصباني شد و در به در دنبال شما ميگرده..خانوم بزرگ بهش گفت شما خودت فرار كردي اما ارباب باور نكرد، تورو خدا اينارو از من نشنيده بگير، خانوم بزرگ اگه بفهمه منو زنده نميذاره...يكسال گذشت، تو اين يكسال هروقت بهادر(همون ادم خانوم بزرگ) برامون خرجي مياورد، بهم از عمارت گزارش ميداد، ارباب همچنان دنبال من بود، خانوم بزرگ خيلي اصرار داشت ارباب ازدواج كنه اما قبول نميكرد.منم كه همدمم فقط يه قاب عكس بود..يه روز از طرف خانِ روستا دعوت شديم براي به دنيا اومدنه اولين نوه ي پسريشون..وقتي اونجا بودم يه خانومي منو از خانوم جانم خواستگاري كرد..خانوم جانم خيلي خوشحال شد و بدون اينكه چيزي به من بگه باهاشون قرار گذاشت كه بيان خونمون..فردا عصر اون خانوم با دوتا خانوم ديگه و پسرش اومدن خونمون،من وقتي فهميدم ماجرا چيه خيلي عصباني شدم، يه خانوم كه بعدا فهميدم خاله ي پسره بود،قيافه ي منو كه ديد بهم گفت: چته دخترجان؟ نيامديم كه تورو براي بردگي ببريم!نكنه ارث باباتو از ما طلب داري؟ خانوم جانم شوكه شد،بهشون گفت شما هنوز هيچي نشده دختر منو سياست ميكني واي بحال روزيكه عروستون بشه، پاشيد از خونه ي من بريد بيرون..بعد از اينكه رفتن خانوم جانمو بغل كردمو گفتم: شما كه ميدوني من دلم گيره خانوم جان، شما رو بخدا ديگه اجازه ندين كسي بياد خواستگاريم.گفت دخترم منم مادرم ارزومه تورو تو رخت عروسي ببينم، تا كي ميخواي به پاي اين عشق پوچ بسوزي؟گفتم تا وقتي كه بهادر خبر بياره ارباب عروسي كرده..اونوقت با هركسي كه شما بگي ازدواج ميكنم..چند ماه گذشت،تا اينكه يه روز بهادر وقتي اومد كه خرجيمونو بهمون بده، گفت خانوم بزرگ براتون پيغام فرستاده،گفت به گلاب بگو اگه انجام نده فاتحه خانوادشو بخونه..
از شنيدن حرفاي بهادر قلبم به تپش افتاد..گفتم خب بگو ميشنوم..بهادر گفت: خانوم بزرگ خيلي اصرار كردن ارباب ازدواج كنه اما ارباب تمام كار و زندگيشو ول كرده و دنبال تو ميگرده..خانوم بزرگم پيغام فرستاد بهت بگم فرداشب پسره قاسم بنا مياد خواستگاريت،وقتي عقد كردين بياين روستاي خودمون كه ارباب ببينه شما ازدواج كردين بلكه بيخيال تو بشه و ازدواج كنه..از چيزي كه شنيدم حالم بد شد و اشكم ريخت، دوييدم تو اتاق عكس اربابو بغل كردم و زار زار اشك ريختم..بهادر كه رفت اقاجانم اومد تو اتاق و بهم گفت: گلاب دخترجان من از روي تو شرمنده هستم تو بخاطر ما داري عذاب ميكشي.. هيچي نگفتم فقط تو بغلش زار زدم.. بايد قبول ميكردم چاره اي نداشتم..قبلا از خانوم بزرگ يه چيزايي ديده و شنيده بودم كه مطمئنم ميكرد اگه كاري كه گفته رو انجام ندم،حتما خانوادمو از دست ميدم.. فردا شب محمد(پسر قاسم بنا) با مادر و پدرش اومدن خونه ي ما... وقتي مارو ديدن خيلي گريه كردن، دلشون به حال ما و خودشون ميسوخت.. حرفي براي زدن نداشتيم، راضي يا ناراضي بايد اينكار انجام ميشد.. من و محمد اصلا خوشحال نبوديم، اون كسي رو دوست نداشت اما اينكه ميدونست من عاشق اربابم ازارش ميداد، ولي اونم مثل من مجبور بود اين ازدواجو قبول كنه.در عرض يكهفته عقد انجام شد، روز عقدم روز مرگم بود، روح و جسمم تو عذاب بود. همش اربابو كنارم تصور ميكردم.. در اخر با هق هق گريه يه بله ي اروم گفتم و زن رسمي و شرعي محمد شدم.. تمام روياهام نابود شدن..سختترين لحظه براي من برگشتن به روستاي خودمون بود..اينم شرط خانوم بزرگ بود..روزي كه برگشتيم روستا تمام خاطراتم تبديل به اشك شدن و از چشمام ريختن..چه روزهاي پر از عشقي تو اين روستا داشتم كه حالا بايد خاطراتشو با خودم به گور ميبردم.. زندگي مشترك من و محمد تو يكي از اتاقهاي خونه ي پدرش شروع شد.. هيچ رابطه اي با هم نداشتيم و من هنوز دختر بودم.. من نميذاشتم بهم دست بزنه اونم هيچ ميلي به من نداشت.. دو هفته از برگشتن ما به روستا گذشت كه يه روز ثريا اومد خونه ي ما..وقتي ديدمش تا نيم ساعت نتونستم باهاش حرف بزنم فقط و فقط گريه ميكرديم..دلم خيلي براش تنگ شده بود.. بهم گفت گلاب جان نميدوني وقتي نبودي چي به ارباب گذشت، بعضي شبا صداي گريه هاش دل سنگو اب ميكرد اما اون زن بدجنس دلش به رحم نيومد..به ارباب گفت تو با ميل خودت فرار كردي اما ارباب باور نكرد..كلي دنبالت گشت تا اينكه خانوم بزرگ بهش گفت تو ازدواج كردي..
ثريا ادامه داد: گلاب جان ارباب باور نكرده كه تو ازدواج كردي..حالا خانوم بزرگ گفته بهت بگم بياي عمارت و خودت بهش بگي كه ازدواج كردي، اقا محمدم با خودت بيار..گفتم چييييي؟ نه ثوري خانوم من ديگه تحمل اينكارو ندارم،نميام..ثريا گفت اما خانوم بزرگ گفت اگه نياي خودش مياد اينجا، گلاب جان بيا بريم از اين عجوزه همه كار برمياد، تورو خدا بهانه دستش نده.. اون روز محمد كه اومد جريانو بهش گفتم بدون هيچ حرفي قبول كرد،تا برسيم عمارت هزار بار پشيمون شدم اما از خانوم بزرگ ميترسيدم، جان پدر و مادرم تو دستاي من بود، بايد به حرفاش گوش ميدادم..رسيديم عمارت.. اكبر تا مارو ديد رفت خانوم بزرگ و صدا كرد..تمام اهالي عمارت ريختن تو حياط.. من سرم پايين بود و فقط اشك ميريختم..خانوم بزرگ كه اومد پايين رفتيم جلو دستشو بوسيديم، به اكبر گفت برو به ارباب بگو بياد...زماني كه ارباب اومد روي ايوان، خانوم بزرگ گفت: بيا ابراهيم خان بيا ببين چجوري دختري كه سنگشو به سينه ميزدي دست تو دست با شوهرش اومده عمارت..قلبم داشت اتيش ميگرفت از حرفاش، خواستم داد بزنم بگم اخه عفريته اين نونيه كه خودت گذاشتي تو دامنم اما خودمو كنترل كردم..رو كرد به من و گفت انگار امده بودي يه چيزي بگي؟ با تته پته گفتم بله خانوم جان امدم بگم ازدواج كردم، ارباب بعد از شنيدن اين حرفم رفت تو اتاقو درو محكم بست..منم بدون توجه به بقيه و محمد با گريه دوييدم سمت خونه.. دلم ميخواست بميرم اما ارباب راجع به من و عشقم بد فكر نكنه.. از ته دلم خانوم بزرگو نفرين كردم و واگذارش كردم به خدا.. يكسال گذشت، من همچنان دختر بودم، هيچ رابطه اي با محمد نداشتم. بيشتر شبيه خواهر برادر بوديم، تمام حرف بين ما فقط سلام و خداحافظ بود..هيچ كدوممون اعتراضي به اين رابطه نداشتيم..خانوادشم با من كاري نداشتن ادماي خوبي بودن. روزهامون تكراري سپري ميشد تا اينكه يه روز كه رفتم رودخونه لباس بشورم زينت(يكي از خدمه عمارت) ديدم.. خودش اومد جلو بغلم كرد، گفت گلاب جان ارباب اصلا حال خوشي نداره، از روزيكه تو و شوهرتو با هم ديده عصبي شده.. بخدا كه هنوزم باورش نميشه تو به ميل خودت رفتي و ازدواج كردي.. الانم چند روزه با اصرار خانوم بزرگ يه زن طلاق گرفته رو صيغه كرده و شرط كرده كه فقط يه شب كنارش ميخوابه، اگه بچه دار شد بعد از زايمان بچه رو ميگيره و صيغه رو باطل ميكنه و اگه بچه دار نشد ديگه با هيچ زني عقد يا صيغه نميشه
وقتي فهميدم ارباب زن صيغه كرده ناراحت شدم اما بازم خوشحال بودم كه بعد از زايمان صيغه رو باطل ميكنه.. يه مدت گذشت خبر دادن كه زن ارباب بارداره..تو عمارت جشن گرفته بودن و همه اهالي روستارو دعوت كرده بودن اما من و محمد و خانواده هامون نرفتيم.. چند وقت بعد يه شب محمد اومد خونه براي اولين بار گفت بيا كارت دارم.. رفتيم تو اتاق خودمون..گفت ببين گلاب خودت ميدوني كه من قرباني كاراي تو شدم و هيچ عشق و علاقه اي بين ما نيست..كاملا از احوالت مشخصه كه عاشق اربابي هنوز..من چند ماهه عاشق يه دختري شدم و ميخوام باهاش ازدواج كنم اما اون حاضر نيست زن دوم من بشه..گفته بايد زنتو طلاق بدي..گفتم خب الان اينارو ميگي كه چي؟ ميخواي طلاقم بدي؟ گفت اره، يه نگاه به زندگيمون بنداز، تو زن شرعي مني ولي جلوي من حجاب ميذاري،رختخوابت از من جداست، ما حتي عين خواهر و برادرم نيستيم.. تو اصلا منو نميبيني.. نگران نباش حالا كه ارباب خودش زن گرفته و داره بچه دار ميشه، خانوم بزرگ ديگه كاري به تو و خانوادت نداره.. گفتم يعني اگه من عين زناي ديگه باهات رفتار ميكردم الان منو طلاق نميدادي؟ هيچي نگفت و از اتاق رفت بيرون.. مغزم كار نميكرد، نميدونستم بايد چيكار كنم.. مطمئن بودم اگه محمد منو طلاق ميداد و خانوم بزرگ ميفهميد حتما يه بلايي سر من و محمد و خانواده هامون مياورد، چون زن ارباب قرار نبود دائمي باشه و خانوم بزرگ حتما از طلاقِ من عصباني ميشد.. اون شب براي اولين بار رفتم تو اتاق خودمون و براي خودمو محمد كنار هم رختخواب پهن كردم.. محمد اومد از تو اتاق براي خودش تشك برداره وقتي رختخوابو ديد تعجب كرد، يه نگاه به من انداخت، گفتم هيچ زني دلش نميخواد مهر طلاق رو پيشونيش بخوره و مطلقه باشه، از امشب من و تو زن و شوهر ميشيم، محمد انگاري خوشحال شده بود گفت مطمئني؟ در اتاقو بستم و گفتم اره..اون شب من بالاخره زن محمد شدم و از دنياي دخترانه خدافظي كردم، فردا صبح كه بيدار شديم محمد كنارم بود، بعد از صبح بخير بهم گفت گلاب من عاشق هيچ دختري نيستم، تو اين يك سال و چندماهي كه ميگذره من عاشقت شدم..ديشب اون حرفارو زدم كه بلكه يه تغييري تو زندگيمون به وجود بياد، گلاب من خيلي دوست دارم، ميدونم طول ميكشه تا عاشقم بشي شايدم نشي اما من سعي خودمو ميكنم.. هيچي نگفتم، چون براي من فقط پدر و مادرم مهم بودن..خانوم بزرگ ادمايي داشت كه به راحتي اب خوردن ادم ميكشتن، بخاطر همين ازش ميترسيدم.. از اون روز سعي كردم زندگي با محمدو قبول كنم و به ارباب فكر نكنم هرچند كه خيلي سخت بود...

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

 
تیم تولید محتوا
برچسب ها : golab
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه dijygp چیست?