رمان حس سمی قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت نهم

حسام هم ی چیزایی در گوش مامان میگفت و دوتایی کم کم بطرف ماها اومدند! و سلام دادن،،


حسام بابا رو مردونه بغل کرد و پشتش زد بعدهم به یخ ترین حالت ممکن دستشو از دور دراز کرد و گفت: چطوری فرهود؟ ممنون که اومدی!!
بعدهم دولا شد و منو بغل کرد!!! زار زار گریه میکردم!!!دل تنگی ام برا حسام نبود،، برای پشیمونی و پریشونی خودم بود !!!
حسام محکم گونه ام رو بوسید و در گوشم پچ زد: از دستت خیلی ناراحتم حماسه ولی دلم برات ی ذره شده بود، وروجکه خرابکار!!! .

ازش جدا شدم و دوتا دستامو قاب صورتش کردم و با چشمهای اشکی گفتم: منم دلم ی ذره شده بود داداش بزرگه....
پیشونیمو بوسید و بسمت البرز رفت و محکم هم رو بغل کردند و پشت هم زدند که البرز گفت: سلام جناب دکتر....
حسام غش غش خندید و همینجور که پشتش میزد گفت: علیک سلام جناب دکتر.... شوکه به جفتشون نگاه میکردم! نمیدونستم البرز هم دکترا میخونه..... .

بعد یکم دل و قلوه دادن مامان گفت راه بیافتیم بطرف خونه که صبحانه بخوریم! البرز مردونه و مودب گفت که زحمت رو کم میکنه ولی از مامان اصرار پشت اصرار : حتما باید بیایی ها... بخدا ناراحت میشم.... اکبر میخواد حلیم بگیره چون حسام دوست داره!!! اصلا امکان نداره بزارم بری!!! حماسه و فرهود هم میان....
دلم میخواست ی دستمال تو حلق مامانم فرو کنم که اینقدر اصرار نکنه ولی اصرارهای مامان تمومی نداشت و کم مونده بود سرمو تو ستون های فرودگاه بکوبم!!!
خلاصه البرز و حسام با ماشین البرز و بقیه هم با ماشین های خودمون بطرف خونه حرکت کردیم!
تمام مسیر خودمو به خواب زده بودم! اعصابم بشدت داغون بود!!!!!
به خونه رسیدیم و با کمک فرهود و حسام و البرز پنج تا چمدون حسام رو بالا بردیم!
مامان یکسره تعارف و اصرار میکرد، منو هم صدا کرد تا سینی چای رو که ریخته بود دور بچرخونم!
جلوی همه به ترتیب گرفتم،، البرز ی نگاه گذرا به چشمهام انداخت و تشکر کرد!! .

حس کردم بند دلم پاره شد! سینی رو روی میز گذاشتم که فرهود با خنده گفت: حماسه بیا پیشم ببینم!!! اینجا بشین...
و به مبل دونفره و دقیقا کنارش اشاره زد، دندونامو روی هم فشار دادم که فریاد نکشم و خیلی عادی گفتم: من بغل حسام میشینم دلم براش پرمیکشه...


نگاهمو دادم به البرز که محو خندید و نگاهشو به استکان چاییش داد!
کنار حسام نشستم که دستشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت: حماسه باورم نمیشه دیگه نیستی!! حالا چجوری بدون زلزله ی خونه سرکنم!!!
غش غش خندیدم و گفتم: ببین دلتو صابون نمال،، من همش وردلت پلاسم!!!! اینقدر میام که بیرونم کنی...
حسام مردونه خندید و سرمو بوسید!!!
یکم به حرفهای عادی گذشت تا بابام کلید انداخت با ظرف بزرگ حلیم وارد شد که فورا یاد آوین افتادم و گوشیمو از روی میز جلوم چنگ زدم و گفتم: مامان ی بشقاب اضافه بزار من زنگ میزنم به آوین!!!
مامان از آشپزخونه باشه گفت و حسام هم گفت: حماسه چهار و نیم صبحه ها....
تو چشمهاش نگاه کرذم و خندیدم و همینجور که آوین رو میگرفتم گفتم: من حلیم بدون آوین از گلوم پایین نمیره ... اونم بیداره الان! گفتم بیدار بمونه بیاد پیشمون!!
آوین دقیقا چهاردقیقه ی بعد حاضر و آماده در خونمون رو زد!
تیپ زده بود، ی جین یخی با بلوز آستین بلند طوسی پوشیده بود و آرایش کامل داشت!!
در واحد رو باز کرذم و بغلش کردم و گفتم : خاک تو فرق سر هولت کنم !! ی خروار آرایش چهار و نیم صبحه اسکل...
در گوشم گفت: حماسه خفه فقط....
موهاشو پشت گوشش داد و رو به جمع سلام داد و جلو اومد و ی بسته گز دست حسام داد و گفت: خوش اومدی حسام!!! رسیدنت بخیر...
حسام گز رو گرفت و چند ثانیه خیره خیره به آوین نگاه کرد و بعد از تشکر گفت: چه بزرگ شدی آوین!!! آوین با خجالت سرشو پایین انداخت و تشکر کرد!!!
مامان صدامون زد و سر میز صبحانه نشستیم! بزور چشمهامو کنترل میکردم که زل نزنم به البرز....
قلبم، دلم، روحم،، کل وجودم پیش البرز بود!
فرهود هم بطرز ضایعی سعی میکرد بمن بچسبه که منم یکسره جا ب جا میشدم و به حسام میچسبیدم!!!
بعد از صبحانه البرز و فرهود خداحافظی کردند و گفتند که میرن شرکت و حسامم گفت چند روزی استراحت کنه... بعد میره پیششون تا راجع به کار صحبت کنند!!
موقع خداحافظی فرهود اومد ببوسم که پشت حسام قایم شدم و دستمو دراز کردم که دست داد،، همینطور که سرمو زیر انداخته بودم مشتهای فشرده ی البرز رو دیدم ...

فرهود از در خارج میشد که گفت: حماسه شب میام دنبالت بریم خونه!!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم: من دو سه روزی خونه مامان اینا میمونم،.. دلم برا حسام تنگه.... تو هم که یکسره پروژه داری مثل کل این چند ماهه و من خونه تنهام... پس میمونم همینجا....
کل حرفهام تیکه و کنایه بود و فرهود هم متوجه شد و باشه گفت ولی مامان از اونطرف غر زد: وا خماسه؟؟؟؟ حسام میمونه! نمیخواد که برگرده برو خونت مامان.... چسبیدم به بازوی حسام و به مامان گفتم: حالا خونم که فرار نمیکنه دلم میخواد بمونم!!! بیرونم میکنی مامان؟؟؟ .

حسام دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: راس میگه مامان....
مامان ناراحت سرشو تکون داد و هیچی نگفت!
دقیقا از اون موقعی که البرز و حسام رفتند تا ساعت یازده شب یکسره مهمون داشتیم و آوین هم بزور و اصرار نگه داشتم که کمک کنه....
قشنگ حس میکردم که حسام هر چند دقیقه یکبار به آوین نگاه میکنه و سریع نگاهشو جمع میکنه!!!
آوین هم هی قایمکی دیدش میزد و در گوش من قربون صدقه ی قد و بالاش میرفت!!!
اینقدر جلوی خاله و عمه و عمو دولا راست شده بودم که حس میکردم کمرم در حال نصف شدنه...
آخرین سری مهمونها که خداحافظی کردند و رفتند حسام گفت: حماسه بیا بشین ببینم!! اصلا نشد گپ خانوادگی بزنیم!! چه خبر ؟ .

هول کردم ،، اصلا دلم نمیخواست سین جینم کنه!! حسام رو میشناختم و میدونستم که دروغ گفتن بهش محاله،،، عین بازپرس ها بود....
فورا بهانه آوردم: حسام کمرم داره تا میشه! قشنگ هلاکم.... میرم بخوابم! .

محو خندید و سرشو تکون داد!!!
به سه شماره مسواک زدم و لباس خوابمو پوشیدم و خزیدم زیر پتوی دوران مجردی ام....
غم دلم رو گرفته بود! دلم میخواست هنوز دختر همین خونه بودم!!! با خیال پوچ و عشق احمقانه ی خیالی و بچه گانه ام،،، زندگیمو به گند کشیده بودم رسما....
صدای شب بخیر حسام که بلند شد،، فوری بطرف دیوار چرخیدم و خودمو به خواب زدم!! .

حسام تو نور چراغ خواب آروم و آهسته روی تختش دراز کشید و بعد چند دقیقه آروم گفت: حماسه؟ بیداری؟؟ .

کوچکترین تکونی نخوردم که فکر کنه خوابم! اما بعد چند دقیقه مجدد گفت: وروجک! تو عادت نداری رو به دیوار بخوابی! وقتی روت به دیواره یعنی بیداری،، خودتو زدی به خواب!!! برگرد ببینمت....

پلکهامو محکم روی هم فشار دادم و با خنده برگشتم بطرفش و گفتم: یعنی هیشکی نمیتونه گولت بزنه ها... .

لبخند زد و زیر پتو جا ب جا شد و گفت: چرا نمیخواستی باهام حرف بزنی؟ حماسه مشکلی داری تو زندگیت؟؟ چرا اینقدر از دست فرهود فرار میکردی امروز؟؟؟ حواسم بود که همش ازش فاصله گرفتی؟؟ اینکه نخواستی بری خونت! اونم دو سه روز؟؟؟؟ اذیتت میکنه؟ قضیه چیه؟؟؟ .

آب دهنمو قورت دادم و هیچی نگفتم ،، خیره تو چشمهام گفت: حماسه با تو ام! جواب نداره سوالام؟؟؟
کم مونده بود سکته کنم،،، تیزی و باهوشی حسام داشت کار دستم میداد،،، خندیدم و گفتم: نه هیچ مشکلی نیست! فقط فرهود زیادی کار میکنه و من خیلی تنهام!!! برای همین یکم دلخورم... چیز خاصی نیست کاراگاه گجت..... .

خیره خیره رفت و برگشتی تو نی نی چشمهام نکاه کرد و گفت: من مامان و بابا نیستم!!! میدونم داری مث چی دروغ میبافی!!! هیچی نگی بهتر از دروغ گفتنه! ولی خودت میدونی که همیشه هستم و پشتتم، تو یکی یکدونه ی منی،،،، بمن دروغ نگو!!
کلافه ی هوف کشیدم و گفتم: دروغ نمیگم همینه مشکلم، تنهام، حالا خوبه آوین هست و بیشتر با آوینم.... .

یهو اخمهاشو توهم کشید و گفت:راستی چه بزرگ شده! خوشگل شده ها....
افکار شیطانی تو سرم تلو تلو خورد و گفتم: آره خیلی قشنگ، همه پسرا دنبالشن،، کشته مرده زیاد داره! ولی میدونیکه من و آوین اهل اینکارا نیستیم.... وگرنه الان چقدر که هلاک و شهید نداده بود آوین.... .

بدتر اخم کرد و کفت: آهان...!!!
رو هوا ی بوس فرستادم و گفتم: گجت جونم شبت آروم!!!
دو سه روزی خونه ی مامان اینا موندم که مامان یکسره غر زد که برو خونت و اصلا صحیح نیست که آدم شوهر جوونشو تنها رها کنه و ....
منم فقط به گوش کری دادم و اصلا محل نزاشتم و همش گفتم فرهود سر پروژه است!!!
آوین هم از اونطرف دایما بهم میگفت تا ی برنامه مهمونی چیزی بزارم که حسام رو بیشتر ببینه!!!
برای همین هفته ی بعدش حسام و آوین و البرز رو به خونمون دعوت کردم، و با آوین هم از صبح به خونم رفتیم که بساط مهمونی رو حاضر کنیم!!! .

اتفاقا حسام هم کلی استقبال کرد و گفت هم خونه ی منو میبینه و هم راجع به کار با البرز و فرهود صحبت میکنه!!!ولی........

دم آخر که از خونه ی مامان اینا میرفتم، حسام آروم دولا شد و تو گوشم پچ زد: فقط چون اونجا خونه ی توهم بحساب میاد من میام وگرنه محال بود...
دستمو دور گردنش حلقه کردم و تو گوشش گفتم: آقایی.....
هیچی نگفت و سرشو تکون داد!
با آوین کلی خرید کردیم و بعد از جا ب جایی خریدها، به جون خونه افتادیم و حسابی سابیدیمش!!!
میوه و شیرینی.چیدیم و شام هم قرار شد از بیرون سفارش بدیم!!!
روز قبلش هم با پیام و پیامک بازی قضیه رو به فرهود حالی کردم! .

طرف عصر دوش گرفتیم و لباسهامونو پوشیدیم!!
آوین ی لگ تنگ براق با تونیک آستین سه ربع قرمز پوشید و مفصلا آرایش کرد!
منم ی لگ کرم رنگ با ی بلوز آستین بلند مشکی تنم کردم!
آوین حاضر و آماده بطرفم چرخید که پقی زدم زیر خنده و گفتم: تقبل الله حاج خانوم! والا من این مدل لباس پوشیدن تو رو ندیده بودم!!! تونیک تا زیر باسن؟ یقه خفت بسته؟ آستینم که بلنده؟؟؟ .

ی ایش کشید و گفت: احمق جون رفتم مخصوص دلبری از اون داداش سنگ جنابعالی اینو خریدم!! اخلاقاش دستمه دیگه.... جور دیگه بپوشم باید آرزوهامو به گور ببرم!
رفتم جلو و کوبیدم پس سرش و چهارتا فحش آبدار نثارش کردم ، مشغول بودیم که زنگ آیفن زده شد و سه تا پسرها باهم وارد خونه شدند!
فرهود جلوی در ایستاد و تعارف زد که اول حسام با ی جعیه بزرگ شکلات و ی دسته گل وارد شد!!
خونه رو از نظر گذروند و دلخور گفت مبارکه!
اومد شکلات و گل رو بده که آوین رو هول دادم جلو و گفتم: آوین اینا رو بگیر قربون دستت!!
حسام سرتا پای آوین رو از نظر گذروند و جعبه و گل رو بدستش داد!! .

آوین هم با لپ گل انداخته گرفت و ایستاد!!
بعد البرز وارد شد که صاف و مستقیم تو سیاهی چشمام نگاه کرد و زیرلب سلام داد،، حس کردم چشمهام داره پر میشه،،، بنابراین چشمهامو تو حدقه چرخوندم که اشکام جاری نشه و سلام دادمش و تعارف کردم!
نفر آخر هم فرهود وارد شد و اومد بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم و به هوای بستن درواحد پشت در رفتم که آهسته گفت: بالاخره که تنها میشیم! چقدر در میری؟؟؟؟ .

خیلی خیلی آروم این حرف رو زد ولی البرز یهویی و با شدت برگشت و ی نگاه به من که اخم کرده و عصبی بودم ،،و ی نگاه به فرهود که شبیه خر ملانصرالدین شده بود انداخت و عصبی گفت: فرهود نمیخوای بیایی؟ جلو در میاستی؟؟؟........،

پسرها نشستند و من و آوین هم نشستیم و مشغول حرف زدن از دری شدیم ،،، اینقدر به سمت البرز نگاه نکردم که حسام گفت: حماسه به البرز چه مرضی ریختی که روت نمیشه نگاهش کنی؟؟ نکنه مثل اونبار تو باغ عمه طاهره قورباغه تو بلوز پسر مردم انداختی؟ آره؟؟؟ .

غش غش خندید! ولی من و فرهود و البرز ی نگاه به هم انداختیم و سکوت کردیم و آوین هم مسیر صحبت رو بسمت آلمان و .... عوض کرد که فرهود بلند شد از آشپزخونه با ی سینی محتوی لیوان و ویسکی بیرون اومد و روی میز گذاشت!
من رسما داشتم قلب تهی میکردم و رو به مرگ بودم!
حسام سرپا ایستاد و با صدای نسبتا بلند گفت: فرهود احترام مهمون خونتو داشته باش!!! این آشغالو برا چی ورداشتی آوردی؟ میدونیکه من اهلش نیستم!!! .

بعدم چرخید بطرف البرز و کفت: نکنه تو میخوری!!
البرز سرشو تکون داد و گفت: نه من اینکاره نیستم!!!
فرهود بیخیال سینی رو برداشت و گفت: باشه برمیگردونم سرجاش!! میخواستم پذیرایی کنم فقط!!!
برگشت و مجدد داخل آشپزخونه شد که حسام با صدای آروم ولی عصبی گفت: این چه شوهریه؟؟؟ ببین کاراتو حماسه.... .

خجل و شرمنده سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم که البرز رو به حسام گفت: حسام چرا به خواهرت میپری؟ تقصیر این بنده ی خدا چیه؟؟ ول کن...
حسام سکوت کرد و من و آوین بلند شدیم و میز شام رو چیدیم!!! .

شب به بدترین شکل ممکنه گذشت، حسام اخمالو و عصبی بود!!! فرهود هم معلوم بود تو آشپزخونه چن تا پیک زده چون خیلی کیفش کوک بود!!!
البرز هم عین جلادها رفتارهای من و فرهود رو زیرنظر گرفته بود!!!!! این وسط فقط آوین خوشحال و سر کیف بود.... .

بلافاصله بعد از شام حسام بلند شد و خداحافظی کرد، رو به آوین گفت: بیا باهم بریم!! مسیر که یکیه!!! من که اصلا دلم نمیخواست با فرهود مست تنها باشم التماسی به آوین نالیدم: بمون امشب تو رو خدا....
حسام بشدت اخم کرد و گفت: اصلا معنی نداره دختر مردم جاییکه مرد غریبه هست بمونه! شوهر توعه،، چیکاره ی آوین میشه؟؟؟ آوین بپوش بهت میگم..... سریع!!!! .

حسام و آوین خداحافظی کردند و بسرعت رفتند،
دمغ شدم و ترس به وجودم چنگ انداخت که سنگینی نگاهی رو حس کردم و سرمو برگردوندم که البرز به معنی اوکی محکم پلک زد و دستشو دور بازوی فرهود انداخت و گفت: فرهود مامانم نیست! منم کلیدمو جا گذاشتم! میشه امشب مهمون خونتون باشم!!!........

فرهود پیک مشروبش رو سرکشید و مستانه گفت: آره بمون!! جا هست.... البرز به فرهود گفت که یکدست لباس راحتی براش بیاره و فرهودم رفت تو اتاق مطالعه...
البرز اومد کنارم و غمگین تو چشمهام نگاه کرد و گفت: یبار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک...
پریدم تو حرفش و گفتم: تمومش میکنم البرز... تموم،..... .

حس کردم غم چشمهاش پرکشید و مشتاق نگاهم کرد که فرهود گفت: بیا اینم لباس...
من فورا شب بخیر گفتم و به فرهود هم گفتم که پتو و بالشت اضافه از اتاق مطالعه به البرز بده و رفتم تو اتاق و درو بستم!!!
شلوارک و تی شرت نایک نخی طوسی پوشیدم و درازکشیدم!!!
مگه خوابم میبرد؟؟؟ دلم بوی تن البرز رو میخواست،، این دل وامونده هیچی نمیفهمید و هرچی بخودم فشار آوردم اصلا عقلم از دلم فرمان نمیبرد!!
آهسته بلند شدم و تو هال خونم رفتم!!
البرز درازکشیده بود و آرنجش رو روی چشمهاش گداشته بود! .

آهسته جلو رفتم و دستمو دو طرف پشتی مبل گذاشتم و دولا شدم و بو کشیدم!!!
چشمهام بسته شد و بغضم قلمبه شد!!! بوی لوکس میداد!! جونم آروم شد انگار.....
مجدد نفس عمیق کشیدم که مچم کشیده شد و تو بغلش پرت شدم!!! .

هین کشیدم و گفتم: بیدار بودی؟؟؟ عمیق و صاف تو چشمام نگاه کرد و تو تاریک روشن هال خونه چشمهاش برق زد و گفت: آره...
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو بین چشمها و لباش چرخوندم و لب زدم: بوی آرامش میدی!! اومدم ارامش بگیرم... .

اونم نگاهشو به لبام سُر داد و گفت: میدونی از اون شبی که تو بغلم خوابیدی حتی یک شبم خواب راحت نداشتم؟ آرامش منو دزدیدی ،، الان اومدی خودت آرامش بگیری......
پچ زدم: البرز ی حالی ام...!!! ی حس عجیبی دارم...
بطرف لبهاش رفتم که فورا سرشو بالا برد و پیشونیمو بوسید و تو گوشم پچ زد: نکن حماسه! نه خودتو داغون کن، نه منو نابود کن!!! این کار درست نیست! رسما زن فرهودی،، .

بعدم بلند شد و همینجور که تو بغلش بودم آهسته بطرف اتاق رفت و روی تختم کذاشتم و دور زد و از اتاق خارج شد!!!
اشکام چک چک چکید روی تی شرتم و لبهامو روی هم فشرم و آهسته گفتم: زن فرهود نیستم! نیستم.... .

اینقدر تو سکوت اشک ریختم تا پلکهام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم، اما.........

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم، ساعت روی دیوار اتاق نظرمو جلب کرد که ۱۱ صبح رو نشون میداد،، دست بردم و گوشیمو از روی پا تختی برداشتم و با دیدن اسم البرز هول هولکی دکمه ی سبز رو زدم و کنار گوشم گذاشتم!
البرز فوق العاده عصبی گفت: حماسه،، سریع لباساتو بپوش بیا پایین، من دم در تو ماشینم! فقط سریع.... .

با چشم گرد روی تختخواب نشستم و گفتم: شما کی رفتید؟ من خواب موندم....
ی پوف تو گوشی کشید و گفت: حماسه الان وقتش نیست! بهت میگم بیا پایین....
و گوشی رو روم قطع کرد، متعجب و گیج دست و صورتمو شستم و مانتو و شال سرم کردم و کلید و گوشیمو برداشتم و پایین رفتم!
البرز اون سمت خیابون تو ماشینش بود و منتظر نگاه میکرد! .

بطرفش پاتند کردم و در سمت کمک راننده رو باز کردم و نشستم و گیج پرسیدم: چی شده؟ شماها کی پاشدید رفتید؟؟؟ .

بدون جواب دادن بهم استارت زد و راه افتاد!
دور و اطرافو نگاه کردم و داد زدم: البرز با تو ام؟؟؟ چی شده؟ کجا میری؟؟؟ .

ی دم و بازدم عمیق کشید و کفت: دارم میبرمت خونتون، همین امروزهمچی رو میگی و فورا از فرهود جدا میشی!!!
ی هین کشیدم و دولا شدم جفت دستامو دور بازوش حلقه کردم و وحشت زده گفتم: چی میگی البرز؟؟ گفتم که تمومش میکنم؟؟ کجا میری؟؟ حسام منو میکشه؟؟ البرز تو رو خدا وایسا!!! کجا میری؟؟؟ نرو ... .

ماشین رو کشید کنار و پارک کرد، بطرفم چرخید و گفت: حماسه یکساعت دیگه نمیشه تو اون خونه بمونی!خیلی چیزا هست که ازش بیخبری! دیگه موندنت اونجا محاله... من اجازه نمیدم... .

بغض سنگین شدمو قورت دادم و گفتم: نمیفهمم چی میگی؟؟ چی شده!!! .

نگاه خیرشو ازم گرفت و به دنده زل زد و گفت: ببین حماسه! نگین و فرهود بهم زدند! نگین با خانوادش رفته کانادا! فرهود هم میخواد که با تو بمونه..... انگار دوستت داره یا عاشقت شده!همه ی اینا ی ور!!! تو اصلا فرهود رو نمیشناسی!!! تا الانم بهت نگفتم چون لزومی ندیدم!! فکر کردم جدا میشید، بنابراین دلیلی ندیدم همه چی رو برات توضیح بدم! ولی الان باید بهت بگم!!!..........
 

فرهود اینا خیلی با ماها فرق دارند! میدونم هیچی از این چیزاییکه میخوام بهت بگم نمیدونی! تو هنوز خیلی کم سنی و دختر پاک و خوبی هم هستی!!گوش بده.... اینا کمترین گناهشون مشروب و مواده!!!! ی سری مهمونی هایی میرن که خارج از شهره.،،،، اونجا همه کثافتکاری میکنن!! رابطه ی گروهی دارند! .

چشمامو گرد کردم و محکم کوبیدم رو لپم و گفتم: چییییی؟؟؟؟ .

چشماشو روهم فشار داد و گفت: میدونم هضمش سخته!! ولی اینا ی مشت کثافتن که زندگی رو تو ارضا امیال جنسی شون میبینن!!! ماها اینا رو درک نمیکنیم حماسه!!!! ببین نگین و فرهود با چهار پنج نفر دیگه همزمان رابطه داشتند!!! تو ی اتاق!! جلو چشم هم.....!! خیلی هم بنظرشون عادی و لذتبخش بوده!!!! بخدا اگر میدونستم فرهود آدم درستیه ولت میکردم تا با شوهر عقدی و شرعیت زندگی خوبی بسازی! ولی فرهود امشب که دخترونگیتو بگیره،،، فردا بهت گل میده! پس فردا ازت میخواد همخواب یکی دیگه بشی یا سکس گروهی داشته باشید!!! تو همچی آدمی نیستی! تو پاکی! تو خانواده ی معتقد و و حلال و حروم شناسی داری! نمیخوام تو این منجلاب فرو بری!!! .

دولا شد دستمو تو دستش گرفت!! من که فقط به ی نقطه خیره شده بودم رو تکون داد، و گفت: حماسه؟؟؟ خوبی؟؟؟
دستمو از تو دستش کشیدم و مسخ و گنگ گفتم: حسام منو میکشه البرز!!! منو نبر خونمون،، ببر خونه ی خودتون..... .

دستمو گرفت و با محبت نگاهم کرد و گفت:عزیز من ،، هیچ جا برای ی دختر به امنیت خونه اش نیست!!! مادر پدر و داداشت بهترین ها رو برات میخوان!!! ببرمت خونمون که بدتر همچی گره میخوره!! حماسه بزار همچی تموم بشع! ازت خواهش میکنم عاقلانه رفتار کن!!! خواهش میکنم.... .

بی احساس و یخ نگاهش کردم و گفتم: میخوای منو بکشن؟؟؟ دوستم نداری؟؟؟
بیشتر چرخید و دوتا دستامو گرفت و گفت: من بهت تضمین میدم کسی تو رو نمیکشه!!! من حواسم بهت هست!! اینقدر برام مهمی که نمیبرمت خونمون، نمیخوام ی دردسر به درسرهات اضافه بشه! حماسه من...... .

با چشمهایی که هم پر شده بود و هم بشدت گیج و گنگ بود نگاهش کردم و گفتم: توچی؟؟؟؟
چرخید و جلو رو نگاه کرد و راه افتاد و گفت: هیچی....! الان میبرمت خونتون! .

تا خونمون درست عین ی مجسمه زل زده بودم و تماشا میکردم، درک حرفهای البرز برام سخت بود،، فکر میکردم این داستانا برای تو فیلمهای هالیووده!
دقیقا چیزی که تعریف کرد عین فیلم چشمهای کاملا بسته بود(eyes wide shut)....مال تام کروز!!!!!! ولی.......

تو ایران؟؟ این کثافت کاری ها!! حتی باورم نمیشد که این قضایا واقعی باشه فکر میکردم زاییده ذهن نویسنده است!!! تو سرم بلوا و غوغا بود!!! اصلا نفهمیدم کی به در خونمون رسیدیم و زد رو ترمز و گوشیو گذاشت در گوشش و بعد یکم سکوت گفت: سلام حسام! من پایین دم درم! بیا پایین کارت دارم! تو ماشین حرف میزنیم!! .

بدون نگاه کردن به البرز پیاده شدم و بطرف در آپارتمانمون رفتم! حسام در رو باز کرد ‌ بیرون اومد! تا منو دید گفت: اااا اینجایی؟ چرا با البرز اومدی؟؟ یخ نگاه کردم و گفتم: میرم بالا....
متعجب نگاهم کرد و بطرف ماشین رفت!!! منم سوار آسانسور شدم و رفتم !!
میدونستم همیشه ی کلید زاپاس زیر پادری هست! دست بردم و کلید رو برداشتم و در خونه رو باز کردم!!! .

روی مبل تو هال چمباتمه زدم و سرمو روی زانوهام گذاشتم!!! تلفنو برداشتم و به آوین زنگ زدم و تا گفت : الو!!
فقط گفتم: بیا پایین...
به الو الوش توجه نکردم و گوشیو قطع کردم!!! نگاه به ساعت کردم و متوجه شدم مامانم حداقل تا دوساعت دیگه نمیاد ...... .

دو سه دقیقه بعد آوین با تی شرت آبی و جین یخی،، در نیمه باز واحد رو کامل باز کرد و سلام داد!
بمحض دیدنم تو اون حالت، دمپایی هاشو پرت کرد و دوید سمتم و گفت: خاک بر سرم! حماسه چرا شبیه مرده ی از گور بلند شده ای؟ چی شده!
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آوین حسام منو میکشه! الان پایینه تو ماشین البرزه! البرز همچی رو بهش میخواد بگه... آوین فرهود و نگین جدا شدند و فرهود... .

میخواستم بقیه ی حرفمو بزنم که صدای عربده ی حسام بلند شد و در واحد رو باز کرد!
از شدت ترس بلند شدم و سرپا ایستادم که حسام با چشمهای بخون نشسته و قیافه ی وحشتناک دو تا قدم بطرف برداشت... دستشو برد بالا و با محکم ترین حالت ممکن کوبید تو صورتم!!!! .

صورتم به سمت راست خم شد،،، تو گوشم سوت میکشید و لبم جز جز میکرد!
حسام هوار زد:دختره ی بیشعور! احمق نفهم،، مگه تو بی سر و صاحبی که از این غلطای اضافه میکنی!!!!
آوین پرید طرفم و منو کشید تو آغوشش و حسام بدتر عربده زد: آوین گمشو اونور ببینم!
از پشت پرده ی اشکهام دستشو دیدم که برد بالا و چشممو بستم و منتظر ضربه ی بعدی شدم که با شنیدن صدای البرزچشمهامو باز کردم و از سرشونه ی آوین به دست قفل شده ی حسام که تو هوا بوسیله ی البرز قفل شده بود نگاه کردم!!!......
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه wmhrrs چیست?