رمان حس سمی قسمت دهم - اینفو
طالع بینی

رمان حس سمی قسمت دهم

البرز: حسام چیکار میکنی؟؟؟ درس خوندی و دکتر شدی که دست رو زن بلند کنی؟؟ نکن ... چیکار میکنی رفیق؟ الان عصبی هستی؟؟ تقصیر حماسه نیست.... اون حیوون گولش زده...


حسام شاکی گفت: عقل نداره این بیشعور! اون زمانی که بالا و پایین پریدم بگو نه،، حرف تو مغزش نمیرفت!!! ول کن دستمو البرز! بزنم تو گوشش بلکه عقلش برگرده سرجاش... .

اینبار آوین با گریه جیغ کشید: اگه بخوای حماسه رو بزنی ،، اول باید بزنی تو گوش من!! چرا دست روش بلند کردی؟ لبشو ببین چجوری پاره کردی؟ قیافشو ببین شبیه جنازه است از صبح..... بخدا اگه منو نزنی اول نامرد عالمی... بزن دیگه؟؟؟ چرا نمیزنی؟؟؟
البرز داد زد: شما ساکت باش آوین....
بعدم رو به حسام گفت: باور کن تقصیر فرهوده!! چرا غیرتی میشی ؟ انگشتش هم به خواهرت نخورده!! شماسنامه اش رو پاک میکنه!! .

حسام عین دیوونه ها دوید سمت در و گفت: آره آره!!! کثافت حیوون،،، خونشو میریزم همین امروز...
بی حال و با لب پاره رو به البرز گفتم: بدو .... برو!! قاطی کرده الان میکشه فرهود رو!! نمیخوام بخاطر من بی عقل، قاتل بشه!!
البرز سرگردون ی نگاه بمن کرد و بعد به آوین گفت: مراقبش باش!!! لبش.....
بعدم دور زد و دوید دنبال حسام....
اصلا و ابدا دختر گریه ای نبودم،، ولی تو بغل آوین مثل بید میلرزیدم و مثل بارون اشک میریختم!!
درک و فهم این همه اتفاق پشت سر هم برام غیرقابل تحمل بود!!! .

آوینم پا به پام زار میزد و سفت فشارم میداد،، بعد از چند دقیقه گفت: حماسه پاشو بریم بالا! الان خاله فریده برسه تو رو اینجوری ببینه سکته میکنه!!! بریم بالا من لبتو هم ضدعفونی کنم!!! همون جا باش تا ببینیم حسام چیکار میکنه!!!
نالیدم: آوین نزنه فرهود رو بکشه!!
دوتا هق زد و گفت: نه بابا!!! عمو البرز رو دسته کم گرفتی! نمیزاره که..... حالا فوقش چهارتا فحش و سه تام مشت و لگده!! جکی جان نیست که....
بیحال بلند شدم و آوین دستشو انداخت زیربغلم و بردم خونشون!!! .

آترین در رو باز کرد و شیطون گفت: وای وای !!! حماسه اوخ شده!!! چیکار کردی حماس؟؟
آوین ی اردنگی محکم بهش زد و جیغ کشید: گمشو اونور ببینم! تو مخی عنتر.... نمیای تو اتاقمون ها... بگیر بشین همینجا ببینم!!! بردم تو اتاق مشترک خودش و آترین و درازکشم کرد و دوید با باند و بتادین لبمو ضدعفونی کرد! دو تا قرص که اصلا نمیدونستم چیه ریخت تو حلقم و اینقدر بغلم کرد و پشتمو مالید تا نفهمیدم که کی از حال رفتم، اما........


با صدای گریه و زاری که از بیرون اتاق آوین میومد از خواب پریدم، ساعت ۶/۵ عصر بود!
صدای مامانم بود، شل و ول پاشدم و در رو باز کردم!!!
مامان بمحض اینکه منو دید دادش به هوا رفت: ای الهی که جز جیگر بزنی تو!!! الهی خیر نبینی که خون به جیگرم کردی!!!
داشت بلند میشد که بطرفم بیاد، خاله پریسا فوری گرفتش و گفت: فریده الهی قربونت برم چرا اینجوری میکنی! نکن بگیر بشین ...
بعدم روشو کرد سمت آوین و گفت: برید تو اتاق و در رو ببندید!
آوین بدو منو گرفت و بطرف اتاقش برد و لب تخت نشوند!
خیلی خیلی گیج و مست بودم، دستمو به سرم گرفتم و گفتم: آوین چی بخوردم دادی؟
آروم گفت: قرص خواب مامانم رو نصفشو دادم! ترسیدم سنکپ کنی...
هیچی نگفتم و سرمو رو بالشت گذاشتم!
صدای گریه و ناله ی مامان رو اعصابم خط میکشید که به خاله پریسا میگفت: پری من چه لقمه ی حرومی به این دختر دادم که اینجوری از آب دراومد؟ من همه ی عمر برا تربیت بچه های مردم جون کندم، چرا دختر خودم اینجوری شد؟؟ کجای تربیتش کم گذاشتم؟؟؟
خاله پریسا آروم گفت: فریده اینقدر حرص نخور، هیچ جا کم نزاشتی، بچگی کرده! خامی کرده! بچست دیگه....! پسره خامش کرده! نگران نباش! همچی حل میشه!! بزار حماسه دو سه روز اینجا بمونه تا همگیتون آروم بشید، الان خیلی عصبی هستید! خود حماسه هم حال خوشی نداره! پاشو قربونت برم، پاشو بریم پایین اکبر آقا هم حال خوبی نداشت! من غذا پختم میارم پایین! پاشو عزیزم.....
از صدای پاشون و در واحد متوجه شدم که رفتند و رو به آوین گفتم: چی شد؟؟
سرشو تکون داد و کنارم دراز کشید و گفت: تا جاییکه فهمیدم، حسام رفته شرکت یکم گرد و خاک کرده! بعدم که با مامان بابات گفته! عمو اکبر هم عصبی شده، زنگ زده،، فردا شب فرهود و مامان و باباش میان خونتون تا صحبت کنید! ظاهرا آقای شفیعی هم بدجور شاکی شده ... بقیش هم موند تا فردا شب.... راستی!!!! البرز ی دوهزار باری زنگ زد حالتو پرسید! گفتم قرص خواب دادم که بخوابه! بهم گفت شما خیلی بیجا کردی!!! حماسه رسما گند زد به هیکلم!!! درضمن گفت هروقت بیدار شدی بهش زنگ بزنی.....
بیحال تو تخت چرخیدم و گفتم: باش بعد.....

آوین پرید بهم: نگیری بکپی ها! احمق از صب هیچی نخوردی! پاشو ی چیزی کوفت کن...
ی نفس عمیق کشیدم و گفتم: میل ندارم....
آوین بدو رفت تو آشپزخونه و ی بشقاب پلو خورش آورد و اینقدر به تمام مقدسات قسمم داد تا دو سه لقمه خوردم و مجدد به خواب رفتم.....
فردا صبحش با تکون های دست آوین از خواب بیدار شدم!
چشمهامو مالیدم ‌ و خمار نالیدم: هوم؟؟؟ گوشیمو جلوی چشمم گرفت و آروم لب زد: ای بترکی!!! قشنگ ۲۴ ساعته خوابی،،، این البرز هم پدر منو درآورد بسکه زرت و زرت زنگ زد! بیا جوابشو بده!!!
ی نفس عمیق کشیدم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم ‌ سرد گفتم: کارم داری؟
محکم و جدی گفت: این مسخره بازیا چیه؟ میدونی چن دفعه زنگ زدم؟؟؟ حالت چطوره؟؟ پوزخند صداداری زدم ‌و گفتم: میخوای چطور باشم! حسام زد تو گوشم،، مامان بابام اینقدر فحشم دادن ! منم از ترس جونم پناه آوردم خونه ی آوین اینا....!!! آوینم از نگرانی که مبادا سنکپ کنم قرص خواب بهم داده و منم یکروزه که خوابم!!! اگر این بنظرت خوبه .... من خوبم!!!!
ی نفس عمیق کشید و گفت: لبت چطوره؟؟؟
عصبی گفتم: عالیه!!! قد خربزه باد کرده و کبود و پاره هم شده.....
آروم و ملایم گفت: حماسه فردا شب شفیعی ها میان خونتون!!! ببین من خیلی نمیتونم از حسام پرس و جو کنم! لطفا هراتفاقی افتاد بمن خبر بده!! باشه؟؟؟
بازم پوزخند زدم و گفتم: ههههه....!!! چرا اونوقت؟؟؟؟ چرا برات مهمه؟؟
چند ثانیه سکوت کرد و آروم گفت: الان اصلا موقعش نیست!!! ولی خب.... برام مهمه!! پلکهامو سفت روی هم فشار دادم و نالیدم: باشه! هرچی شد بهت میگم...
بعد ی نفس عمیق گفت: مراقب خودت باش!! زیادم تو پر و پای حسام نپیچ! خیلی عصبیه!!! خداحافظ...
آهسته خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم!!!
تا فردا عصرش که شفیعی ها بیان دلم مثل سیر و سرکه جوشید!!!
ساعت ۶ این حدود بود که خاله پریسا در اتاق رو باز کرد و گفت: حماسه،،،خاله ی دوش بگیر، ی چیز مناسب از لباس های آوین هم بپوش و بریم پایین..نیم ساعت دیگه میان!!!
دوشم رو گرفتم و ی شومیز شلوار مشکی هم از آوین گرفتم و پوشیدم!! ارایش هم اصلا حسش نبود!! ی نگاه به خودم کردم، درست شبیه عزادارها شده بودم! سرتا پا مشکی و بدون آرایش....
آوین ی نچی نچی کرد و دستمو گرفت و نشوند! کرم پودر رو برداشت و مالید به لب پاره و کبودم که بشدت سوخت و صورتم جمع شد!!!!

آوین ی بوس از لپم کرد و غمگین گفت: بزار ی چیزایی بهت بمالم! خیلی داغونی...
فقط پلک زدم و تایید کردم و خودمو دستش سپردم!!
بعد از ده دقیقه چشمهامو باز کردم!!! خیلی خوب شده بودم و بخاطر رژ گوشتی رنگ... کبودی لبم مشخص نبود!!!
ی دستی به موهام کشیدم و با خاله پریسا و عمو پرویز( بابای آوین) رفتیم پایین!!!
داخل آسانسور رو به خاله پریسا گفتم: خاله شما چرا میایید؟
شال رو روی سرش مرتب کرد و سرشو تکون داد و گفت: همتون عصبی هستید! بهتر یکی غیر از خودتون هم باشه!! خیلی نگران حال فریده و اکبرخان هستم !!حماسه ... خاله چیکار کردی؟؟؟
ی نگاه به صورت عمو پرویز انداختم و شرمنده سرمو زیر انداختم!!!
در واحدمون رو زدیم و وارد خونه شدیم!!! همه سلام و علیک کردند...
ولی مامان و بابام و حسام!!!! اصلا نه نگاهم کردند و نه جواب سلامم رو دادند!!! حس کردم ی توپ سنگین تو گلوم گیر کرده و راه نفسم رو گرفته!!!
فقط ی نگاه عمیق تو چشم بابام انداختم و گفتم: بابا!! ببخشید....
بابا هیچی نگفت و دلخور سرشو به معنی تاسف تکون داد!!!
آروم گوشه ی پذیرایی نشستم و حسامم کنار دستم جا گرفت!
زنگ آیفن که زده شد،، کوبش قلبم بالا رفت و نفس های تند تند و عمیق کشیدم!!
به احترام مهمون ها سرپا ایستادیم و چشم دوختیم به در ورودی!
حسام ی نگاه به حال منقلبم انداخت و دستشو از پهلو آورد و دستمو تو دستهای گرم و بزرگش گرفت و ی فشار ملایم داد و رها کرد!!!
دلم گرمه گرم شد!! برگشتم و ی نگاه قدردان به صورتش انداختم که اخم کرد و نگاهشو گرفت!!!
منظورشو فهمیدم کاملا!! از دستم خیلی دلخور بود ولی هوامو داشت...،،
آقای شفیعی،، منیژه جون و فرهود به ترتیب وارد شدند!!!!
همگی حالت قهر و ناراحت سلام علیک کردند و بیشتر از همه منیژه جون قر و اطوار اومد و چنان پشت چشمی برام نازک کرد که بزور خودمو کنترل کردم تا ی فحشی نثار روح و روانش نکنم!
همگی نشستیم و خاله پریسا چای گردوند!! نگاه مامانم کردم که رنگش پریده بود و استکان چای تو دستش واضحا میلرزید!
بدتر از دست خودم عصبی شدم !!!
آقای شفیعی بدون فوت وقت رو به بابا گفت: اکبر صحبت کردیم دیروز!!! خیلی عصبی شدم!! کلی با فرهود دعوا مرافه کردم! ولی طاهرا قضیه چیز دیگست!
بابا کلافه گفت: قضیه چیه؟؟؟
آقای شفیعی ی نگاه به صورت فرهود انداخت و رو به بابا گفت: فرهود میگه ی اشتباهاتی تو زندگیمون کردم که پشیمونم ،، زنمو دوست دارم! و اصلا طلاقش نمیدم!!!!!!.......... « روز دختر مبارک»

اصلا اجازه ندادم بابا حرفی بزنه و عین فنر از جا پریدم و گفتم: ی اشتباهاتی ؟؟؟؟ هرشب جلو چشم من با نگین تو اتاق بغلی میخوابید! کل این ۷ ۸ ماه من تنها بودم!!! فرهود هم سرپا ایستاد و براق شد تو چشمهام و گفت: گفتم که اشتباه کردم! دوستت دارم! طلاقت نمیدم!!! زن منی حق منی!!! جیغ کشیدم: زن هیچ خری نیستم! اصلا زن نیستم!! هنوز دخترم....
منیژه جون پرید وسط بحث: وا دختری؟؟؟ خب بچه حق داشته!!! تمکین نمیکردی،،، لابد تحت فشار بوده اشتباهی کرده!!!
با نفرت تو صورتش نگاه کردم و تحقیرآمیز گفتم: شب حجله ولم کرد و رفت تو بغل نگین.... ی جو غیرت نداره! البرز رو فرستاد و گفت برید تو اتاق در رو قفل کنید که مبادا نگین ناراحت بشه! خدا رحم کرد البرز آدم درستی بود وگرنه چی؟؟؟؟؟
حسام هم سرپا ایستاد و با صدای بلند گفت: عوضی تو زن شرعیتو با شریکت فرستادی تو اتاق؟؟ بابا تو دیگه کی هستی؟؟؟
فرهود پوزخند مسخره ای زد و ربلکس نشست رو صندلی و گفت: همینکه گفتم! زنمه! دوستش دارم! طلاقش نمیدم! شما هم حق ندارید اینجا نگهش دارید !!! وگرنه ازتون شکایت میکنم!!
حسام داد زد: مهریه اش رو میبخشه! طلاق،.... وسلام....
مجدد فرهود خندید: مهریه اشو تا قرون آخر میدم! طلاق هم نمیدم! میگم دوسش دارم!! زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند.... چرا کاسه داغتر از آش میشید!
بابا دو تا سرفه مصلحت آمیز کرد که حسام فوری نشست و سکوت کرد !!!
بابا ی نگاه به من کرد و خیلی خیلی عادی گفت: نظر خودت چیه بابا جان؟
التماسی گفتم: فقط تموم شه بابا!!! فقط...
بابا رو به فرهود گفت: شنیدی؟؟ نمیخواد!!!
فرهود عادی گفت: زنمه! من دوستش دارم!!! ی کاری میکنم که اونم عاشقم بشه!! حق طلاق با منه و من طلاقش نمیدم....
منیژه جون عینهو سلیطه ها جیغ کشید: ولش کن فرهود! فک کرده چه گوهیه اینقدر طاقچه بالا میزاره!!!
حسام سرپا ایستاد و داد کشید: احترام خودتون رو داشته باشید!
منم حمله کردم به طرفش و گفتم: گوه تویی که این کثافت رو بزرگ کردی !!! مادر فولادزره ...
خاله پریسا و عمو پرویز دویدند ...
خاله پریسا منو گرفت تو بغلش که حمله نکنم و عمو پرویز دستاشو باز کرد و جلوی حسام ایستاد!
عمو پرویز محکم و بلند گفت: حسام!!! عمو جون دست حماسه رو بگیر و دوتایی برید بالا.....

حسام چن تا نفس عمیق کشید و دستشو انداخت دور بازوم و کشون کشون بردم طرف در واحد و رفتیم بالا پیش آوین...
آوین در واحد رو باز کرد و متعجب گفت: چرا اومدید بالا! چی شد؟؟
حسام کلافه گفت: مرتیکه مزخرف میگه،، زنمه! دوستش دارم! طلاقش هم نمیدم!!!
آوین ی هین کشید و لبشو گزید و رو به حسام گفت: حالا چی میشه؟
حسام غرید: چمیدونم؟؟؟ انکر منکر میکنی چرا؟؟؟
تو همین حین و بین حس سرگیجه شدیدی کردم و لحظات اخر به بازوی حسام چنگ انداختم و بعدم حس سبکی و سقوط....
تاریکی مطلق...... نمیدونم چقدر گذشته بود که صداهای دور و اطرافم برام واضح شد و چشمهامو با سختی باز کردم که تو چشمهای خیس و اشکی آوین قفل شد و فورا با گریه گفت: الهی بمیرم برات!!! چرا غش کردی ؟؟؟ هی میگم ی چیزی زهرمار کن .... هیچی نخوردی دوروزه....
صدای البرز تو گوشم پیچید که گفت: آوین ولش کن! بهش فشار نیار،، دیدی که گفت شوک عصبیه.... سرمو چرخوندم و نگاهمو دادم به البرز که نگران نگاهم میکرد و گفتم: کجام؟
سرشو به طرفین تکون داد و کفت: درمانگاه نزدیک خونتون! از حال رفته بودی.....
مجدد به آوین نگاه کردم و نالیدم: حسام کو؟؟؟ چجوری آوردیم؟؟؟
اشکهاشو با دستمال پاک کرد و کفت: من و حسام آوردیمت... خاله فریده قلبش درد گرفت حسام سریع رفت!! خودش زنگ زد البرز بیاد!!
تو تخت نیم خیز شدم و گفتم: مامانم چی شده؟؟؟
ی پوف کلافه کشید ‌ گفت: هیچی با مامان فرهود بحثش شده،، بعد از اینکه اونا رفتند گفته دستم و قفسه سینه ام تیر میکشه!! حسام سریع دوید رفت که ببردش بیمارستان... الانم زنگ زد و گفت که هیچی نیست و دکتر چن تا آرامبخش داده... نگران نباش... توهم سرمت تموم بشه میریم!
چشمهامو بستم و نفس عمیق کشیدم که البرز گفت: آوین میشه چن لحظه تنها باشیم با حماسه؟؟
آوین همینطور که دور میشد گفت: من میرم ی چیزی بخرم بخوره!!!! روزه گرفته انگار دیوونه....
پلکهامو باز کردم و نگاهمو دادم به البرز که پرذه ی بین تخت های اورژانس رو میکشید و غمگین نگاهش کردم!که برگشت بطرفم و.......

پرده ها رو کیپ کرد و برگشت بطرفم، نزدیک اومد و دستشو دو طرف تخت گذاشت و یکم دولا شد تو صورتم و گفت: چرا به این حال افتادی؟
بزور لبهای خشکمو باز کردم و با بغض آهسته گفتم: فرهود میکه دوستم داره و طلاقم نمیده!
بیشتر تو صورتم دولا شد و خیره به چشمام آروم گفت: غلط اضافه کرده فرهود!! طلاقت میده به سه شماره!!! تو ناراحت اون جاهاش نباش.... تو جفت چشماش نگاه کردم و سکوت کردم که جلو اومد و ی نکاه به لبهام کرد،،، خیره تو صورتم کفت: قبل از اینکه بفهمی طلاق گرفتی و شناسنامه ات سفیده!!! کلافه گفتم: جوک میگی؟؟؟ میگه حق طلاق با مرده منم طلاق نمیدم! میخوای معجزه کنی!!!
بیشتر خم شد طوریکه نوک بینیش به نوک بینیم چسبیده بود و گفت: لازم باشه معجزه هم میکنم!
خنده ی عصبی کرد و ازم یکم فاصله گرفت و گفت: فرهود اینقدر گندکاری کرده و اینقدر دست من مدرک جرم داره که بخواد زر زر زیادی کنه! تحویل پلیس میدمش.....
کامل از تخت جدا شد و دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت: حماسه اینبار من بودم و میتونم از ته چاه نجاتت بدم! دفعه ی دیگه که گند بالا بیاری من نیستم که کمکت کنم! یکم بزرگ شو!! عاقل شو....!!! واسه خودت میگم....
حالم که داغون بود ولی با این حرفاش دیگه نابود شدم!!!
سرمو به طرف مخالف چرخوندم و لبمو از حرص گاز گرفتم، منظورش از دفعه ی بعد من نیستم که نجاتت بدم... رو هم میفهمیدم،،، هم میخواستم که نفهمم....دلم میخواست البرز باشه... همیشه باشه....
همینطور که لبمو گاز گازی میکردم،، پرده ی اورژانس کشیده شد و آوین و حسام اومدند! حسام تا چشمهای بازم رو دید نزدیک اومد و دستمو گرفت!!!
رو به البرز گفت: مرسی رفیق!! خیلی با مرامی... ایشالا به شادی هات جبران کنم....
البرز اومد جلو و بدون حتی نیم نگاهی به طرف من،، دوتا زد رو شونه ی حسام و خداحافظی کرد و رفت!!!
حسام دستمو ی فشار کوچیک داد و گفت که میره ترخیصم کنه!!!!......

بلافاصله بعد از رفتن حسام، پرستار سرم رو از دستم کشید و روی دستمو چسب زد، بیحال روی تخت نشستم که آوین جلو اومد و اومد دستمو بگیره که بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و با بغض همچی رو براش تعریف کردم! آخرشم نالیدم: آوین البرز دوستم نداره!!! فقط بخاطر حسام اینکارا رو میکنه.... آوین اگه دیگه نبینمش میمیرم.....
از روی شال موهامو نوازش کرد و گفت: چرا نبینیش؟؟؟ خب شمارشو که داری،، بهش زنگ بزن......
غمگین گفتم: نمیخوام!!! من یبار همچی رو بخاطر فرهود زیر پا گذاشتم.... غرورم! شخصیتم! خانواده ام..... دیگه هیچوقت اینکارو نمیکنم! حتی شده تو عشق بسوزم و بمیرم دیگه پا روی اصل و اصالتم نمیزارم.....
سرمو بوسید و گفت: هرچی تو بگی!!! تو فقط خوب شو... دلم حماس دیوونه ی خودمو میخواد....
حسام اومد و با کمک آوین زیر بغلمو گرفتند و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه!!
اوین خداحافظی کرد و رفت خونشون،، حسامم آهسته کلید انداخت و گفت: آروم برو،،، ساعت از ۲ شب گذشته،، مامان هم قرص خورده،،، خوابند!!!
پلک زدم و سرمو تکون دادم!! آهسته رفتم و مسواک زدم و لباسای چرکمو با لباس خوابای قدیمیم عوض کردم و رفتم تو تخت که حسام با ی لیوان آب و قرص اومد ،، بیحال گفتم: اینا چیه؟
اخمالو گفت: دکتر گفت شوک عصبیه! ی مدت باید آرامبخش بخوری!
عصبی قرص ها رو از دستش کشیدم و لیون آبو قرص ها رو کوبیدم روی پا تختی بین تخت خودم و حسام و گفتم: من دیوونه نیستم!!! این آشغالا رم نمیخورم!!
حسام نشست لب تخت خودش و پنجه هاشو تو موهاش فرو کرد و گفت: باشه نخور!! حماسه خواهش میکنم از این ببعد حرف گوش بده!!! اصلا چه غلطی کردم رفتم آلمان! اینجا باید میخوندم، عین البرز باید میچسبیدم به خواهر و مادرم..... چی داشت اون خراب شده مگه؟؟؟؟ کاش میموندم،، هیچوقت این اتفاقات نمیافتاد....
پشتمو کردم و گفتم: شب بخیر.... نه میخواستم و نه توانشو داشتم که چیزی بشنوم...
چشمهامو بستم و اینقدر شمردم که خوابم برد!!!! ولی چه خوابی؟؟؟؟؟
خواب دیدم عاشق فرهودم و لباس خواب توری پوشیدم.... تو بغلش چرخیدم و همو میبوسیدیم که نگین در رو باز کرد و وارد شد!!! فرهود هم دستاشو باز کرد و گفت: امشب میخوام با جفتتون رابطه داشته باشم!!! نگین هم مستانه خندید و لخت شد....
دقیقا همینکه نگین لخت شد.،،، حس کردم نفسم قطع میشه و با ی هین از خواب پریدم.........

روی تختم نشستم و موقعیتمو به یاد آوردم..... عرق سرد بدی کرده بودم....
آب و قرص رو خوردم و پایین تخت حسام نشستم!!!
بازوشو گرفتم و سرمو گذاشتم روش و نفس عمیق کشیدم!!! بوی البرز میداد...... دلم میخواست دیگه زنده نباشم.....
فرهود که اونجوری داغونم کرده بود! از حرفهای البرز هم صد در صد حس کرده بودم که هرگز طرفم نمیاد.....
حسام خوابالو سرمو بوسید و گفت: بهتره ی مدت قرص هاتو بخوری!!! حماسه چندین ماه سختی رو داری!!!! قوی باش....
تو تاریک روشن اتاق گفتم: چه سختی؟؟؟
کج خندید و گفت: دادگاه!! دادسرا!!! پزشک قانونی ثبت احوال....
از ذهنم گذشت که پزشک قانونی چرا؟؟؟ ولی چون قرصه اثر کرده بود بدون سوال و پرسش... همونجوری رو بازوی حسام به خواب رفتم.....
تمام دو سه هفته ی بعدش یا با بی انگیزگی کامل دانشگاه رفتم و یا با قرص آرامبخش خواب بودم!
مامان و بابا و حسامم فقط در حد رفع نیاز باهام حرف میزدند و اصلا جوابمو نمیدادند...
فقط خدا میدونست چقدر به نوازش و آغوش حمایتگرشون محتاج بودم ولی ازم دریغ میکردن...
تقریبا بیست روزی از ماجرا میگذشت تا ی شب که جلوی تلویزیون نشسته بودیم و طبق روال اخبار میدیدیم حسام خیلی خوشحال گفت: راستی نگفتم ..... البرز از فرهود جدا شده! سهامشو فروخته و منم تمام یوروهایی که با کار کردن جمع کرده بودم رو فروختم قراره شریک بشیم!! از امروز هم رفتیم دنبال جا...
مامان بعد هفته ها از ته دل خندید و قربون صدقه ی حسام رفت! بابا هم مردونه زد به پشتش و گفت: میدونم موفق میشی!!! جات اون بالا بالاهاست و مطمينم با پشتکار و استعداد و دانشت بهش میرسی....
ولی من....
با شنیدن اسم البرز ی حس گیجی خاصی بهم دست داد....
قلبم تند تند میزد و راه نفسم بسته شده بود....
خیره خیره بهشون نگاه میکردم که حسام خندید و گفت: اااا،،، حماسه هیچی نمیگی؟؟؟؟ راستی ی خبر فوق العاده هم برای همگی دارم..... امروز شما خونه نبودید،، فرهود زنگ زد....
مامان عصبی گفت: چی میگفت بی شرف؟؟
حسام خندید و گفت: انگار سرش به جایی خورده!! زنگ زد گفت، فکرامو کردم، حماسه مهریه اشو ببخشه،،، توافقی طلاق بگیریم.....
مامان متعجب گفت: راست میگی؟؟؟
بابا هم مغرورانه خندید و گفت: محمود خان مجبورش کرده حتما.......

اون وسط فقط من میدونستم که کار... کار البرزه و بس.....
ولی سکوت کردم و از جام بلند شدم و گفتم: شب بخیر....
حسام با چشم گرد گفت: خوشحال نشدی....؟؟؟؟
چند ثانیه خیره نگاهش کردم و لب باز کردم: مگه مهمه؟؟ مگه خوشحالی و مرگ من براتون مهمه؟؟؟ الان ترجیح میدادم خبر مرگمو میشنیدم ....اصلا زندگی برام بی مفهومه...
مامان لپشو چنگ انداخت و داد زد: خاک عالم.....
قبل از همه حسام بلند شد و سفت بغلم کرد! بلند گفت: دیگه نبینم این چرت و پرتا رو بگی ها!!! تو نباشی منم نیستم!!! وروجک کوچولوی خودمی...
بابا هم بلند شد و جفتمونو تو آغوش کشید و گفت: فکر کنم دیگه تنبیه شدی!!! ما همه عاشقتیم... ولی حق بده از دستت ناراحت باشیم...
هیچی نگفتم و تو آغوش خوش بوی دوتا مرد زندگیم زار زار گریه کردم....
سرمو تو سینه ی حسام فرو بردم و عطر خوش بدنشو که منو یاد البرز مینداخت رو به ریه کشیدم و بدتر و بیشتر دلتنگ شدم....
چیزیکه از همه شدیدتر عصبی ام میکرد این بود که البرز اصلا نه زنگ میزد و نه پیام میداد...
روزی صد دفعه تلگرام و واتس اپ رو چک میکردم!!! تا گوشیم به هرعلتی زنگ میخورد میدویدم..... ولی هربار سرخورده تر از قبل میدیدم که هیچ خبری ازش نیست.....غرور له شده و خورد شده ام بهم اجازه نمیداد که طرفش برم،، حق و لیاقت البرز خیلی خیلی بالاتر و بیشتر از من بود....
یک هفته بعد بابا با سرخوشی تمام اعلام کرد که با محمود خان صحبت کرده و شنبه اول وقت میریم محضر تا توافقی جدا بشیم و محمودخان پول کل جهیزیه ام رو چک میده تا وسایل خونه رو نگه دارند!! چون ظاهرا قصد داشتند که آپارتمان رو مبله اجاره بدن....
حس کردم ی بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده،، اینکه پول اون جهیزیه برگشته بود رو به حساب رزق و روزی و پول حلال پدر مادرم گذاشتم ...
شنبه صبح،،، قشنگ ترین مانتوم رو که عبایی و آبی کاربنی بود پوشیدم،، شال کرم گذاشتم و با کفش تخت و کیف کرم و یک عالمه هم آرایش کردم!!
موهامو از شال بیرون ریختم و عطرمو مفصل زدم و ساعت ۹ صبح حاضر و آماده جلوی در ایستادم!!!
مامان بهمراه بابام با قیافه ی گرفته اومدند و بسمت محضری که پدر فرهود آدرسشو داده بود رفتیم .....
بابا پارک کرد و پیاده شدیم!! دستمو محکم دور بازوی بابا قفل کردم و مامان هم اون سمت بابا راه افتادیم!!!
سرمو بالا گرفتم و پله های باریک و زیاد محضر رو بالا رفتیم!!!
حقیقت این بود که فرهود باخته بود!!! من عاشقش بودم! براش همه کار کردم.... کسیکه پسم زده بود و خودشو از چشمم انداخته بود اون بود...........
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hese_ sami
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه jixldj چیست?